۱۴۰۳ خرداد ۱۰, پنجشنبه

گریز مهدی یعقوبی (هیچ)

 


از در که زد بیرون چشمش افتاد به تکه ابر کبودی که در گوشه آسمان جا خوش کرده بود درست زیر چتر آفتاب. دمدمای صبح بود و هنوز شاخه و برگها شبنم ها را از تنشان  نتکانده بودند. ایستاد کیف چرمی اش را از زیر چادرش در آورد و نگاهی انداخت به عکس دخترش. بغلش کرد و بوسید. چهره اش گل انداخت و لبخندی جرقه زد بر گوشه لبش و عطر یاسهای شانه دیوار همسایه بارید بر سر و صورتش. نگاهی شاد انداخت به آسمان، تکه ابر کبود سفید شده بود سفید مثل پرهای قو. آسمان را هرگز اینگونه آبی ندیده بود و این اصلا برایش عجیب نبود چرا که در حوالی رویاهای بی پایانش بیتوته کرده بود. بعد از آن اتفاق شوم، در گریزی که ناگزیر بود زمان در قفایش جا مانده بود و جهان حضور شفاف و محسوسش را در افق چشم هایش از دست داده بود . تا افتاد به راه مادرش با پای برهنه دوان دوان از در آمد بیرون، نفس نفس میزد:

- فرخنده فرخنده دخترم

فرخنده انگار صدایش را نمی شنید و در رویاهای دور و درازش در سیر و سفر. چند گلبرگ یاس نشسته بودند روی چادرش و باد موذی هر چه تلاش کرد تا آنها را دور کند عبث بود و بیهوده. مادر از پشت دستی زد به شانه اش. چادرش از شانه اش کنده شد و باد منتظر چنگ برد به موهای بلندش و احساس خوشی دوید در رگ و روحش:

- فرخنده فرخنده

ایستاد و نگاهی انداخت به مادرش، سراسیمه بود و مضطرب. بریده بریده گفت:

- دخترم میخوای کجا بری

لبخند محوی زد و گفت:

- خودت که میدونی

- نه نمیدونم

- میرم سهیلارو بیارم 

- سو، سو، سهیلا که ... که ...

- سهیلا چی

مادر پاهایش شل شد نتوانست پاسخش را بدهد و یا گمانم میترسید. خیلی هم میترسید. به ناگهان دلش گرفت. نتوانست روی پاهایش بایستد. تکیه داد به دیوار. دهانش بند آمده بود و پشتش تیر. فرخنده که در گستره بی مرز تخیلاتش پرسه میزد. دوباره راه افتاد و مادرش را که بی رمق افتاده بود بر روی زمین رها. کوچه باغ خیالش هنوز پر بود از عطر و بوی گلهای خانه همسایه ای که پاشیده شده بودند بر سر و صورتش، نفسی عمیق کشید و زلال آبی آسمان را در رگ و روحش جاری. بی اختیار شعری در اعماق روشنش جوانه زد و دل و جانش از احساسی زیبا آکنده. چشمهایش به ناگهان درخشید و خون در رگهای تشنه اش به تموج. میخواست در زیر بارقه صبحگاهی برقصد و با پرنده هایی که نمی دید اما حضوری قاطع در جنگلهای سرسبز خیالاتش داشتند آواز بخواند و پر بگیرد به دورهای دور.


آنسوی خیابان گربه ای ولگرد تکه ای گوشت را به دهان گرفته بود و با همگنانش بسمت و سوی مخروبه ها میدوید. در تمام راه کلاغها یکریز قار قار میکردند و او به هر طرف که چشم میدوخت کلاغی را نمی دید شاید همان کلاغهای شب های پر از کابوسش بودند که از تونل های پیچ در پیچ و هزار توی تاریک ناخودآگاهش پر گرفته بودند و در بیداری در خودآگاهش به دنبالش بال و پر گشوده بودند.

اصلا فراموش کرده بود که چادرش از سرش کشیده شده است و افتاده بود کنار سطل های زباله ای که مگس ها و حشرات در دور و برش پرسه میزدند. با آنکه هوا گرم بود و آفتابی، دستهایش کبود بود و سرد. نگاهش را سر داد به آبی زلال. فوجی از پرندگان مهاجر از افقهای دور دست به سمت و سوی جنگلهای شمال در پرواز بودند و چه سبکبال. تکه ابر سفیدی که در افقها و بر فراز کوه بلند زیر بال خورشید بیتوته کرده بود محو شده بود و شاید خودش را بر مزارغ گندم در کوهپایه های سبز باریده بود. آسمان  هیچگاه در چشمش چنین آبی به چشم نمی زد. در ضمیرش خاطره ای سبز سر برآورد و ناگاه چشمهایش درخشید. سهراب شوهرش پرسید:

- عزیزم میخوای اسم بچه مونو چی بذاریم...

و هنوز حرفش را تمام نکرده بود که او انگشتش را روی لبهایش گذاشت و آچمزش کرد:

- سهیلا میذاریم سهیلا

سپس عاشقانه در آغوشش کشید و لبهایش را بوسید. گرمای آن آغوش هنوز در رگ و روحش بود و عطر بکر نفسها و طعم لبش. با خودش به زمزمه گفت:

- آه اگر عشق نبود جهان گورستانی وحشتناک و تیره بود


بی اختیار شروع کرد به خندیدن و گامهایش را تندتر. خواست ترانه ای را روی لبش زمزمه کند اما از خر شیطان آمد پایین. با خودش با لحن ملاها گفت:

- نعوذ بالله ترانه، اونم ملاعام، گناه کبیره اس بخصوص اگه ضعیفه هم باشی.

سایه ای مرموز، قدم به قدم همراهش بود و پنداری که همزادش بود. می افتاد روی دیوار، می خلید بر نرده ها کشیده میشد روی سنگفرش، میخزید روی در و پنجره ها، حلول میکرد در روح و روانش. همان سایه بود که شبها پاورچین پاورچین می آمد در خوابهایش و تبدیل میشد به کابوس های موحش. اگر این قرص ها نبودند او هزار بار کفن پوسانده بود و خودش را از شر این زندگی دهشتناک خلاص. شاید هم مرده بود و این تنها سایه اش بود که خودش را لنگ لنگان در پس و پشتش میکشید.

چند قطره اشک از چشمهایش لغزیده بود روی لبش و احساس کرد که تن و بدنش از گرمایی آزاردهنده آتش گرفته است و دارد خفه میشود با خودش گفت:

- این لعنتی

 روسری را از سرش در آورد و در مشتش مجاله اش کرد. پیرمردی از پشت پنجره خانه ای رنگ و رو باخته بسویش دست تکان داد و او هم تبسمی کرد و بهتر دید که دوباره روسری اش را بر سرش بگذارد و در دور گلویش گره. آمد و شد آدمها را نمی دید. انبوه بی شکلی که که در فقر و مسکنت در گستره این شهر بزرگ و حجم عظیم دود و دروغ بیرحمانه تنها بودند و در عبور ماشینها و دودهایی که آسمان آبی را از خاکستر و مرگ انباشته بود لاشه های خودشان را بر پاهای نحیف شان حمل میکردند. انگار در شهر مرده ها زندگی میکرد.

دلش از تنهایی اینهمه جمعیت گرفت. جمعیتی گل آلود و درهم که بسمت و سوی هیچ می رفتند. جمعیتی که دلهایشان را از آرزوهای زیبا تهی کرده بودند جمعیتی که در نگاهشان غم و غصه های بی پایان موج میزد. گذشته هایشان را به یاد نمی آوردند و آینده شان تهی از شقایق و شب بو شده بود. 

فرخنده همانطور که به رویاهایش خیره شده بود گامهایش را تندتر کرد. انگار صدای بوق های ماشینها و هیاهوی آدمها را نمی شنید. کمی آنسوتر از مسجدی که از کسادی درش را بسته بودند  صدای اذان می آمد و او مثل همیشه با شنیدن این صدا موهای تنش از وحشتی پنهان سیخ شد و تنش شروع به لرزیدن.  باز هم گامهایش را تندتر کرد. از خدای خونریزی که ملاها موعظه میکردند میترسید. بدجوری هم میترسید از هر چه که رنگ دین و مذهب داشت و مشاطه گران رنگ و لعابش میزدند.

گویی در جاده ای تاریک و بی انتها قدم گذاشته بود و راهی بی برگشت. شب کم کمک از راه رسیده بود و معلوم نبود که چه مدت در راه بود. به نزدیکی امامزاده که رسید خواست راهش را کج کند اما قوه ای نامرئی مانعش میشد. نیرویی مرموز که هلش میداد به تونل هزار توی کابوس های جهنمی اش. به خودش نهیب زد. پایش سست شده بود و چشمش سیاهی. از داخل کیف اش قوطی قرصی در آورد انداخت در دهان. تکیه داد به درخت بید. دو جغد سپید با چشمهای درخشان وق زده بودند به او. دید که آنجا جای ماندن نیست. . به ساعتی که در دستش نبود نگاه کرد. دیرش شده بود. بارانی ریز شروع کرده بود به باریدن و او جز تکه ابر کبودی در حوالی ماه ابر دیگری به چشمش نمیزد. به نجوا گفت:

- سهیلا سهیلا دخترم، بازم دیر کردم

مانند شلاقی که بیرحمانه بر گرده اسب ها فرود می آورند نهیبی به خود زد و شتاب گرفت.

شب دیرگاهی شولایش را بر سر کوه و دره ها انداخته بود و افقها تاریک و بی نفس. کسی نمی دانست که این آواره همچون باد و سرگردان همچو ابر به کدام سو میرود به کدام مقصد. اما هر چه بود مانند رودخانه ای عاصی که موجهای شرزه اش را می کوبد به سنگ و صخره ها بیتاب به پیش میرفت و خودش بهتر از همه میدانست که باید برود با همه بود و نبود و سکون مرادف مرگش بود.

بعد از ساعتی در کنار جاده ای که به سمت و سوی دریا امتداد می یافت سوار اتوبوس شد. راننده نگاه مهجوری انداخت به چهره اش. او اما که در جهان دیگری بال و پر میزد بی اعتنا به مسافران نگاهی انداخت به صندلی های خالی. نشست انتهای اتوبوس. از پشت شیشه چشم دوخت به ظلام بی انتها به جایی که جایی نبود به پهنه ای که فراسوی دشت و صحراها بود نه حد و حدود داشت نه بعدی، ماورای جهان مادی، پنداری زمان در قفایش جا مانده بود و او در روشنای ابدیتی اهورایی در پرواز.  پرواز به جانب معبودی که دلیل بودن و تپش قلبش بود. اتوبوس که ترمز زد  زن و مردی روستایی سوار شدند و یکراست آمدند در کنارش نشستند. میانسال بودند و خوشرو. زن روستایی که دید او مغموم و در عوالم خودش غرق شده است. سکوتش را با تعارف تکه کیکی که در دستش بود شکست:

- بفرما، خیلی خوشمزه اس، دستپخت خواهرمه

شوهرش سری تکان داد و مزه ای پراند:

- دروغ نگو، دروغگو دشمن خداست، دستپخت شوهرشه

- حالا چه فرقی میکنه

- رک و پوست کنده حقیقتو بگو، هی نپیچونش

فرخنده رویش را بر گرداند تبسمی کرد و نگاهی مبهم انداخت به آنها. عطر و بوی مهربانی از چهره شان میبارید آنهم در سالهای قحطی مهر و محبت.

کیک را از دستش گرفت. تا گذاشت میان دندانهایش چشمش افتاد به قفسی که در دست شوهرش بود. دو پرنده رنگین که اسمشان را نمی دانست در گوشه ای از آن کز کرده بودند. ابتدا فکر کرد که پرنده ها واقعی نیستند اما خوب که دقیق شد دید که اینطور نیست. چه زیبا بودند و قشنگ. پرسید:

- این پرنده ها اسمشون چیه

زن روستایی گفت:

- براشون اسم نذاشتیم، قشنگن، نه

- منظورم اینه که اسم پرنده ها چیه

- قناری عاشق

- راستی راستی عاشقن

- سوال های سختی میکنی ها

شوهرش پرید میان حرفشان و بشوخی گفت:

- سوالهای ممنوعه، اونم تو مملکت اسلامی، خواهرم بهتون دروغ گفت، اینا عاشق نیستن. زن میخوای کار دستمون بدی

زنش با تمسخر زد به شانه اش و گفت:

- نترس نمیگیرنشون، صیغه موقت براشون خوندیم بعد نر و ماده رو گذاشتیم تو قفس

- میخواین چیکارشون کنین

- میخریم و میفروشیم،  شما که وضعیتو بهتر میدونین. 

- وضعیت

شوهرش که دندان گذاشته بود روی جگر و خیره شده بود به روبرو، نتوانست جلوی خودش را بگیرد:

- منظورش اینه که با این پهن به سرها

پیرمردی که در جلو نشسته بود با لحن تمسخرآمیزی گفت:

- بگو باجناقا، قرمساقا،ملاها

زنش با آرنج به نرمی زد به پهلویش و به  نرمی گفت:

- میخوای این یه لقمه نونو هم لای دندونامون آجر کنی

سپس نرمخندی زد دست فرخنده را در میان دو دستش فشرد و گرمای لطیفی خزید در اعماقش. فرخنده هم لبخندی زد:

- پس میخواین این پرنده ها رو بفروشین

- ازشون خوشتون اومد

سری تکان و زن روستایی نگاهی انداخت به شوهرش:

- بهتون ارزون میدیم، راستش منم یه مدته که زانوهام درد میکنه و نمیتونم برم بازار روز و اینارو بفروشم. 7 کیلومتر راهه. 

فرخنده پرنده ها را با قفس از آنها خرید و گذاشت روی پاهایش. محو شد در تخیلات رنگینش. دقایقی بعد راننده ترمزی زد و گفت:

- اینجا آخر خطه

پیاده شد، کیکی را که هنوز در دستش بود گذاشت در دهانش.  شاعرانه خیره شد به دشت ستاره بالای سرش تو گویی در آنجا نبود. لبخند مرموزی زد و چهره اش از گرمایی اهورایی روشن. زن روستایی که او را می پایید یکه خورد. حس کرد که با موجودی فرازمینی مواجه شده است. بی اختیار دعایی خواند. دوباره نگاهش کرد و پرسید:

- از ریخت و قیافه ات معلومه که این دور و اطراف زندگی نمی کنی

او هم سری تکان داد و دستی بسویشان تکان. زن روستایی که از چشمهایش فهمیده بود که ناآرام است و گنگ. پچ پچی با شوهرش کرد و  خواست دعوتش کند تا شب را در خانه اش اتراق کند که دیگر دیر شده بود و او چون سایه ای در تاریکی محو. 

 

 بعد از ساعتی در نقطه ای که شباهت غریبی با خاطره ای دور و درازش داشت ایستاد. تکیه داد به افرایی تکیده و خاموش که با باد رهگذر در نجوا بود. دقایقی مات و مبهوت ماند. کیف چرمی اش را باز کرد. با موبایلش نور انداخت به عکس سهیلا. زل زد به چشم های شادابش که می خندید و موهایی که مانند آبشاری ریخته بود روی شانه اش. بهتر دید سکوت کند چرا که اگر دهانش را باز میکرد اشک امانش نمی داد. در همین فکر و خیال غوطه ور بود که ناگاه  پژواک صدای پدرش از لابلای بیشه های انبوه و تپه ماهورهای اطراف که دورادور را پوشانده بودند در گوش اش پیچید:

- دخترم، گذشته ها گذشته، زندگیه دیگه فراز و نشیب داره. 

- گذشته ها نگذشته 

- باشه دخترم نگذشته، اما به آینده نگاه کن، تو هنوز جوونی

- آینده من سهراب و سهیلا هستن.

- اونا که ...

- اونا چی پدر

- تو دچار توهمی دخترم منظورم اینه که اونا رفتن سفر ...یه سفر دور و دراز

- منظورت چیه

پدر حرفش را برید و بغض راه گلویش را گرفت. نتوانست به چشمهای فرخنده نگاه کند. تا خواست پا شود دید که نمیتواند انگار که پاهایش بدل به سنگ شده بودند و همه کوههای عالم بر سر و رویش آوار.


هوا گرگ و میش بود. فرخنده، نگاهی انداخت به قفس. توگویی پرنده ها از یادش رفته بودند. خم شد و نگاهی انداخت به چشمها و پرهای رنگینشان. آنها هم انگار بطور غریزی به داستان پی برده بودند. سکوت سردشان را شکستند و در حجم تنگ قفس شروع کردند به جنب و جوش:

- پس داستانو فهمیدین، شما متعلق به این جنگلای سبزین. نه این قفسای سرد. 

به آرامی در قفس را باز کرد. خودش چند قدم کشید عقب. با چهره ای زلال و چشمهایی شاد نگاهشان کرد. پرنده ها نگاهی انداختند بهم. گویی باورشان نمیشد که آدمهای مهربان هم پیدا میشوند. نرم نرمک از قفس آمدند بیرون. بال و پری تکان دادند و اندیشناک نگاهی به فرخنده. آسمان آبی بود و زلال. چشمهایشان از شادی برق زد. دوباره نگاهی به هم انداختند و بیدرنگ به پرواز در آمدند و به فراز رفتند. فرخنده چنان مبهوت شده بود که گویی با آنها پرواز میکرد و به سرزمین آرزوهایش اوج میگرفت به گستره دور بر ستیغ قله های سبز آرامش و بیکران نور.  تکیه داد به درخت. خسته بود و فرسوده و پلکهای سنگینش. احتیاج به خوابی گوارا داشت. سرش را گذاشت روی زانویش، تا رفت بخوابد ندای درونش به سخن در آمد. آشفته برخاست و با خودگفت:

- سهیلا منتظرمه ، سهراب 

پنداری تازیانه ای بر گرده خود فرود آورد سنگین و بی ترحم. و پا در راه گذاشت

*****

در آنسو مادرش شکوفه که انگار حدس زده بود او به چه سمت و سویی می رود با شوهرش بیژن بیدرنگ در پس و پشتش به راه افتادند درمانده و مایوس. بیژن در حالی که رانندگی میکرد با چهره ای درهم و پریشان  پرسید:

- مطمئنی مسیرو درست میریم اونم تو این شب تاریک

- من دخترمو میشناسم ، بهش گفتم که دیگه سهراب و سهیلایی در کار نیس، اونا وجود مادی ندارن. رفتن به سفر ابدی اما مگه باور میکنه،خدایا خداوندا کمکمون کن، سپردیمش دست تو.

- کدوم خدا کدوم پروردگار

- کفر نگو مرد

- اگه خدا همونه که همین آخوندای قرمساق میگن لعنت و نفرین به خدا و هر چه دین. اونا این بلارو سر دخترم آوردن، باید تقاص پس بدن. 

باران ریزی می بارید و ابرهای تیره تنوره کشان از دورها هجوم آورده بودند. شکوفه در حالی که دانه های اشک از گوشه چشمهایش به روی گونه اش می غلتید روی بر تافت با قفل سکوتی بر دهان. بهتر دید در این سکوت توفانی شوهرش خشم و کین درونی اش را به لب بیاورد تا شاید کمی سبک شود. چشمهایش را برای دقایقی بست و در دم کابوس هایی که انگار در کمینش نشسته بودند از دالان تاریکی بسویش حمله ور شدند و روح و تن زخمدیده اش را تکه و پاره. جیغی کشید و پرید از خواب. بیژن سرعتش را کم کرد و دستی به نوازش کشید بر موهایش و بوسه ای بر گونه اش:

- سخت نگیر شکوفه، همه چیز درست میشه بهت قول میدم

شکوفه هم سرش را گذاشت روی شانه اش. جرات نداشت چشمهایش را روی هم بگذارد. خیره شد به روبرو و جاده هایی که کش و قوس می آمدند و روشنایی های کدری که از دور ظاهر و در امتداد جاده محو میشدند. همه چیز به طرز بیرحمانه ای بشکل کابوس بودند و قدم به قدم در فراز و فرودها به پیش میتاختند

****

درست در همین روز بود که آن اتفاق شوم افتاد و هست و نیست شان را بر باد داد. آن خاطره مشئوم که زندگی فرخنده را زیر و رو کرد و بدل به جهنم. آن آخرین جمعه مرداد. آسمان آفتابی بود و گرم. سهراب در حالی که در حوالی جنگلهای شمال رانندگی میکرد ترانه ای شاد از هایده را گذاشته بودند و با هم همخوانی. سهیلا هم با چهره ای بشاش در صندلی پشتی نگاهشان میکرد و دست میزد و در همان حال به جنگل های سرسبز و گلهای وحشی رنگارنگ چشم میدوخت به پرواز دستعجمعی پرندگان در آسمان زلال و مناظر بدیع.

به نقطه ای بکر در کنار سواحل که رسیدند. طبق نقشه چادر زدند و سفره ای پهن. فرخنده در کنار ساحل با سهیلا مشغول به درست کردن مجسمه ای شنی شد. دریا آرام بود و آبی تر از همیشه. سهیلا با دست اشاره کرد به افق به آنجا که آسمان و دریا با هم تلاقی میکنند:

- مادر، اونجا انتهای دنیاس

- نه عزیزم اونجا خط افقه

- خط افق چیه

- خطی که آسمون و زمینو از هم جدا می کنه

- مادر اجازه هس برم شنا کنم

- صب کن، سه نفری با هم میزنیم به دریا، یه نفری خطرناکه


رد و اثری از آدمی در آن حوالی به چشم نمی زد و این گستره ناب برای آنها که عاشق طبیعت بکر و دست نخورده بودند محشر بود. سهراب که چادر را بر پا کرد و کارها را راست و ریس سیگاری در آورد و آتش زد. سهیلا نگاهش کرد و گفت:

- قرارمون این نبود. سیگار بی سیگار اونم دامن این طبیعت و هوای پاک.

- دست خودم نیس بی اختیار روشنش کردم

سیگار را انداخت زیر پا و له و لورده اش کرد. نگاهش را پر داد به سمت طبیعت افسونکار. به تکه ابری سفید در افق دوردست. سهیلا دستانش را دور کمرش حلقه کرد و خودش را چسباند به او:

- ای کاش میشد همه عمرو همینجا بسر برد دور از آدمها، دودها، سیاهی ها، دورویی ها

- پس میخوای مث آدمهای دوران نخستین زندگی کنی

- منظورم ملاهان که زندگی رو آلوده میکنن. مغز بچه هامونو مسموم میکنن، روز و روزگار مردمو سیاه کردن.

- این نیز بگذرد

- سهیلا ازم خواست بزنیم به آب

- چه خوب اونم تو این هوای گرم، جون میده برا شنا، بعدش یه غذای دبش میزنیم تو رگ

- دوستت دارم سهراب، می پرستمت

سهراب به شوخی پاسخ داد:

- کفر نگو زن

- لبهایشان را گذاشتند روی هم. 

فرخنده گفت:

- میخوام بدون سوتین بزنم به دریا، میخوام آزاد باشم

- ازم سوال نکن، هر چی خودت دوست داری همون کارو بکن فقط دور نرو


سهیلا وقتی مادرش را بدون سوتین دید، نرمخندی زد دوید به سمتش و دستش را گرفت. آب دریا زلال و خنک بود و گرمای مردادی را از تنشان پر میداد. سهراب نگاهی به آسمان آبی انداخت و هوای گوارا را با نفسی عمیق در اعماقش جاری. سهیلا با شیطنت با کف دستش آبی ریخت به روی مادرش. او هم پاسخش را داد و سپس سه نفری شیرجه رفتند. شکوه آبی دریا و سواحل خاموش و کوهپایه های سبز دور به آنها آرامش میداد و روحشان را جلا.

بعد از دقایقی سهراب گفت:

 راستی توپ فراموشم شد، برم توپ پلاستیکی رو بیارم با هم تو آب بازی کنیم. 

سهیلا گفت:

- پدر من میرم

سپس با شادی از آب آمد بیرون و در ساحل بر روی شن های داغ شروع کرد به دویدن به سمت چادر. در این فرجه سهراب فرخنده را در آغوشش گرفت و گفت:

- بریم زیر آب، میشمریم چقد نفسمون میکشه.

- من شرط می بندم برنده میشم

- به همین خیال باش.

همین کار را کردند و فرخنده برنده شد و دستهایش را برد بالای سرش و فریاد زد:

- من بردم ، من پیروز شدم

همین که سهیلا توپ پلاستیکی را از کنار چادر مسافرتی در دو دستش گرفت چشمش به خودرویی افتاد که از دور در راستای ساحل می آمد به سمت و سویشان. یک خودرو گشت ارشاد. همان خودرویی که مردم لقب گشت کشتار بهش داده بودند. هول شد و دست و پایش را گم. توپ را انداخت بر زمین و با سرعت هر چه تمامتر دوید به سمت مادرش. چند بار خواست فریاد بزند: مادر، مادر اما از ترس و وحشت دهانش بند آمد و پاهایش سست. با اینچنین زد به دریا.  با شتاب امواج نرم را کنار زد و در حالی که یک دستش را روی قلبش گذاشته بود رفت به سمت و سویشان. سهراب یک آن سرش را بر گرداند به سمت ساحل. سهیلا وحشت زده می آمد به سمتش. همزمان چشمش افتاد به خودرو گشت ارشاد. دوزاری اش افتاد. فرخنده را صدا زد و اشاره کرد به خودرو. فرخنده که آنها را خوب میشناخت و میدانست که اگر چشمشان به تن و بدن برهنه اش بیفتد به دردسر خواهد افتاد تا گلو رفت زیر آب. خودرو که دیرگاهی آنها را از دور می پایید جلوتر آمد و درست در مقابلشان بر روی ساحل ایستاد. دو نفر مسلح پریدند بیرون. هر دو ریشدار بودند و قوی هیکل. یکی از آنها سوتی کشید و اشاره کرد که برگردند به ساحل. سهراب آرام آرام آمد به سمتشان. همین که به آنها رسید. آن یکی که قدش بلندتر بود بی مقدمه و با پرخاش پرسید:

- مگه تابلو رو ندیدین

- کدوم تابلو من اصلا تابلویی نمی بینم

او هم زهرخندی زد و به همقطارش گفت:

- سید میگه تابلو رو نمی بینم

- درستش میکنم، یعنی یه کاری میکنم تا ببینه

- بمن نشون بدین

- با ما یکی بدو نکن، اون خوشگله زنته

- البته که زنمه

- برگه شناسایی

- تو چادره

- زنتم صدا بزن بیاد 

- اینطوری که نمیشه، شما که تشریف بردین میاد بیرون

- مث اینکه مغز خر خوردی. بگو بهش بیاد بیرون

- نمیاد

با قنداق اسلحه کوبیدند به چانه اش. دهان سهراب پر از خون شده بود و دمرو  افتاده بود روی زمین. میدانست که با آنها که آدمهای روانی آنهم از نوع خطرناکش بودند نباید در بیفتد. یکی از آنها که قد بلندتر بود با توپ و تشر گفت:

- مردک روز جمعه اونم ماه رمضان  ناموستو لخت و مادرزاد میاری دریا اونوقت شاخ و شونه هم مقابل ما میکشی. دندوناتو می کشیم تا دیگه ازین غلطا نکنی.

یکی از آنها به فرخنده اشاره کرد که بیاید بیرون. او هم که دیده بود چطور وحشیانه قنداق اسلحه را کوبیدند به صورت شوهرش. دید چاره ای ندارد دو دستش را گذاشت روی پستان هایش و با ترس و لرز آمد به سمت ساحل. هنوز پایش را به ساحل نگذاشته بود که یکهو شصتش خبردار شد که از دخترش سهیلا که زده بود به آب خبری نیست جیغ کشید:

-  سهراب سهراب سهیلا سهیلا

سهراب بی اختیار دوید به دریا و سراسیمه فریاد زد، دخترم سهیلا، سهیلا سهیلا.

دست و پایش میلرزید و اشک از چشمهایش سرازیر، رفت جلوتر دوباره فریاد زد باز هم رفت جلوتر. هیچ رد و اثری از دخترش نبود. ناگهان دو پایش گرفت چندبار دست و پایی زد و فرو رفت در اعماق آبها. ان دو نفر نگاهی انداختند به هم. سید گفت:

- دارن شامورتی بازی در می آرن، ما خودمون ختم روزگاریم. یکی از آنها تا زانو زد به آب و سهیلا را کشان کشان کشید بیرون. پرتابش کرد روی ساحل. سهیلا دهانش بند آمده بود و در وحشت از دست دادن دخترش در خودش مچاله شده بود و میلرزید. سید گفت:

- پاشو پاشو آبغوره نگیر

وقتی دید که تکان نمیخورد رو به همکارش کرد و گفت:

- حاجی چیکارش کنیم

- بندازش تو خودرو

- میگم عجب ملاتی هم هس

دستش را گرفتند و در جیغ و فریادهایش انداختند داخل خودرو. سید گفت:

- حاجی حرکت کن

- اون مردک چی

- دروغ میگفت شوهرش نیس اگه بود لخت و مادر زاد زنشو لب ساحل ول نمیکرد اونم تو مملکت اسلامی.

- بنازم به این هوش و ذکاوت

- گاز بده، 

- میگما عجب غنیمتیه، میگی ببریمش به ستاد

- نه من یه نقشه دیگه ای دارم

- ای ناقلا


چند روز بعد جسد سهراب و سهیلا را در سواحل پیدا کرده بودند چند کیلومتر آنسوتر. کبود و تیره و تاریک. رسانه ها نوشتند که به علت شنا در نقاط ممنوعه و خطرناک غرق شدند.

***

فرخنده درست در همان روز و ساعت و دقیقه رسیده بود به ساحل دریا. دقیقا در همان نقطه. آسمان آبی و دریا آرام و رام بود. چشم دوخت به خط افق آنجا که آسمان به زمین بوسه میزند. به اطرافش نگاه کرد سوت و کور بود و افسونکار. روسری اش را در آورد  بادی ملایم خزید در میان شاخه های درهم موهایش. زمان پنداری در آن نقطه توقف کرده بود و بی زمانی در برش گرفته بود. دریا بوی تن سهراب میداد و عطر خنده های دخترش سهیلا. به آفتاب نگاه کرد و بناگاه چهره اش درخشید. توگویی از سقف آسمان باران نور میبارید و او در زیبایی غریبی محصور. دستانش را فراز کرد و دور خودش مانند پروانه عاشق که دور شمع میگردد چرخید نجوایی سحرآمیز روی لبش آورد و به آبی لایتناهی نگاه. سپس گفت:

- سهراب سهراب عشق من

 مانند عقابی که شبگیران به گستره خورشید بال و پر میگیرد و در اوجها محو و ناپدید. لبخند بر گونه اش درخشید و زد به آبی ها. 

***

بیژن و شکوفه که داستان را فهمیده بودند کمی با تاخیر رسیدند به ساحل. از دور در آن منطقه متروک چشمشان افتاد به کسی که به دریا زده بود. شکوفه جیغ کشید و به صورتش چنگ زد. بیژن از خودرو پرید پایین و نفس نفس زنان دوید به سمت فرخنده که دیگر چون نقطه ای در آبی ها از نظر ناپدید شده بود.