۱۴۰۳ اردیبهشت ۱۵, شنبه

سایه ها مهدی یعقوبی (هیچ)

 


پس شما شبی که اون ملعون خودکشی کرد کنارش بودین

- ملعون

- همون لعنتی صادق هدایت

ـ بنده نگفتم

ـ یعنی من اشتباه شنیدم

ـ  گفتم شبی که صادق هدایت رو کشتن کنارش بودم

ـ کشتنش

ـ البته که کشتنش

ـ مث اینه که حرف زدن با شما بیهوده اس، احتمالا من با یه دیوونه طرفم

ـ اگه اینطوره بنده مرخص میشم            

- مگه خونه خالته که بدون اجازه بخوای بیای و بری، اینجا مملکت اسلامیه،  همون اسلامی که اون ملحد تو کتاباش تمسخرش میکرد و لنگ و لگدش میزد، اگه زنده بود  چوب تو آستینش میکردن. میفهمی دارم چی میگم، اصلا خودم زنده زنده آتیشش میزدم و صوابشو میبردم تا دیگه کسی به روحانیت که گل سرسبد دین مبیننه توهین نکنه،

- پس شما گل سرسبدین

- بر منکرش لعنت

- فکر میکنی همه همینو میگن، بخصوص جوونا

- این فضولیا بتو نیومده

ـ باشه اما زمان اون خدا بیامرز کتاباش آزاد بود و این بقول شما ملحد میتونس آداب و عقاید مردمو نقد کنه

ـ اصلا اینطوری نبود، اون گور به گورم با ما هم عقیده بود و بعضی از کتاباشو ممنوع کرد.

ـ خوب که چی

بازجو که اسمش عبدالحسن بود با چهره مسخره اش خنده ترسناک و دورگه ای که از اعماق دالان های تاریک و هیچش می آمد سر داد و عمامه سیاهش را دور سرش جابجا. با چشم گود و چهره پر ریش و پشمش به چشمهایش خیره شد.  اتاق نیمه تاریک بود و روشنای پژمرده دو شمع بر روی میز قدیمی اش به چشم میزد که اتاق بازجویی اش را مخوف تر از آن چیزی که بود نشان میداد. نگاهش کبود و مرده بود و انگار لاشه اش را با خودش میکشید.  کلمات را روی لبهایش جویید و نیم نگاهی به مازیار. دست برد و از در کمدی که آغشته با لکه های خون بود کتابی در آورد و محکم کوبید به روی میز:

- توپ مرواری 

دوباره دستش را دراز کرد و از داخل کمد کتاب دیگری در آورد:

- کاروان اسلام،

لبخند تلخی زد و سرانگشتان را فرو برد در ریشهای حنا بسته اش:

 - اینو از داخل کیف مدرسه یه نسناس پیدا کردن، یه دختر بچه 14 ساله، اونم توی ام القرای شیعه، مگه میشه مگه همچین چیزی داریم، اسم دوستاشو که این کتابو رد و بدل میکردن نمی داد. بقول خودش مقاومت میکرد. ازش پرسیدم. 

 اسم خودت چیه؟ بی آنکه نگام کنه، با تحکم گفت: نیکا. بعدش تبسمی کرد. دوباره ازش پرسیدم بازم گفت: نیکا. پس اسمت اسم همون فاحشه اس که تو خبابون روسریشو بر داشت و به مقدسات توهین. یک آن زل زد به چشام و لبخندی زد. میخواس تحقیرم کنه. منم نامردی نکردم فی الفور با دستای خودم کشون کشون پرتش کردم گوشه سلول و خفه اش کردم. فرستادمش جهنم. البته طبق شرع اول بکارتشو ور داشتم و بعد فرستادمش به اسفل السافلین تا دیگه احدی جرات پیدا نکنه تو این مملکت مقدس ازین کتابا تو کیف هاش داشته باشه. لکاته بهم میگفت، که اونو یعنی صادق هدایت ملحدو دوست داره و تقدیسش میکنه. همه کتاباشو خونده بود و به پشم و ریشم میخندید. انگار مرگ همای سعادت بود که آرزو داشت بشینه رو شونه هاش. هر چی هم براش حدیث آوردم و آیات کتاب مقدسو خوندم مگه میرفت به خرجش. انگار با یه امل طرف بود. میدونی چی میگم، یه دختر 14 ساله. که شکل و شمایلش نشون میداد از هر چی آخوند و ملا عقش میگیره و ازشون متنفره.

ـ یع، یع، یعنی خودتون خفه اش کردین

ـ شانس آورد از کوره در رفته بودم و با سه سوت بی بکارتش کردمو و بعد در جا خفه. وگرنه میدادم سربازای گمنام امام زمان که قربونشون برم هزار بار سوراخ سوراخش کنن بعد آبکشش همون کاری که سر اون نیکا جونشون آوردن. مث مرغ سر کنده ازم خواهش میکرد که اینکارو باهاش نکنم و چنگ و دندون میکشید بهم. زبونم لال کار غیر شرعی که نمیکردم. فتوای خود علمای بزرگواره.

مازیار آشفته شد و برافروخته. چهره اش از خشمی پنهانی گر گرفته بود و دندانهایش را بی اختیار می سایید به هم. سرش را گذاشت میان کاسه دستانش. چند قطره اشک از گوشه چشمهایش سر خورد. عبدالحسن ادامه داد:

اما اما اما

- اما چی

- اون لعنتی نمرده 

- یعنی چی نمی فهمم

- چقد خنگی تازه فرنگم رفتی 

- گفتین نمرده

ـ روح نفرین شدش ولم نمی کنه، مث دوالپا نشسته رو شونه هام. شبام شده پر از کابوس، هر چی ام دعا میخوونم و استخاره میکنم و نماز شب بی اثره. میگه من نمردم، زنده ام که بودم چن بار خواستم خودمو بکشم، اما هر بار بد می آوردم، یعنی نمی شد. هر دوز و کلکی هم که سوار کردم نشد که نشد. یه قوه مرموز و نامحسوس پشتش بود، میگفت من و مرگ دو خط موازی هسیم که هرگز بهم نمی رسیم

ـ من که بهتون گفتم اون نمرده

ـ میشه چفت در  زبون صاحب مرده تو ببندی. این ولدزنا باید نبش قبر شه باید ته و توی قضیه رو در بیارم. باید همونطور که خودش گفت بسوزنیمش، تا از شرش راحت شیم

ـ مطمئن باشید که کسی تو قبرش نیس

ـ چرا پرت میگی داری بچه میترسونی

همین که عبدالحسن چشم دوخت به چشمهایش، یکه خورد و چهره اش کبود و زرد. توگویی برق او را گرفت و در جایش میخکوب. انگار در کاسه چشمهایش دو جغد شرزه دیده بود که زل زده بودند بهش. همان جغدهایی که در بوف کورش بود. مو نمی زد.  بی اختیار نعره ای کشید نگهبان جلوی در اتاق بازجویی که از نعره اش یکه خورده بود و گمان برد که اتفاقی افتاده است سراسیمه در را باز کرد و آشفته پرسید:

ـ قربان فرمایشی دارین

عبدالحسن که یک دستش را گذاشته بود روی قلبش و قیافه اش شده بود عینهو میت، مثل جن زده ها. تصاویر را کج و کوله و بریده بریده میدید و خاکستری. گویی سرانگشتانی قدرتمند بیخ گلویش را گرفته بود و محکم می فشرد. کسی که دیده نمیشد اما حضورش قاطع  و محتوم بود. نمی توانست نفس بکشد. ریخت و قیافه اش بدل شده بود به یک هیولا. نگهبان که خودش وحشت کرده بود مکث کرد و آب دهانش را قورت.  حیرت زده نگاهش کرد و وقتی دید حرفی نمی زند. این پا و آن پا کرد و با تزلزل دوباره گفت:

ـ قربان در خدمتم

بی آنکه پاسخش را بدهد با دست اشاره کرد که بر گردد. او هم بهت زده پس پسکی بیرون رفت و در را در پس و پشتش چفت. انگار شیطان در زیر آن جلد استخوانی اش فرو رفته بود.  در حالی که سرانگشتانش را فرو برده بود در لابلای ریش بلند و خاکستری اش، محو شد در عوالم خیال. بعد از دقایقی سربلند کرد و سرفه ای سر داد. نگاهی مشکوک انداخت به اطراف. همه چیز در نظرش عجیب بود و غریب. انگار اشباح در بالای سرش پرسه میزدند و روحی عاصی و دربدر.سیگاری از روی میز بر داشت و بعد از چند پک عمیق ایستاد کنار مازیار:

ـ با من رو راست باش، به نفعته

مازیار هم که انگار هیولای خفته در پس چهره اش را دیده بود و تاریکی های بی پایان درونش را. دست به عصا و شمرده شمرده پاسخ داد:

ـ من با شما بی شیله پیله ام، عینهو کف دست

ـ پس منافق بازی در نمیاری

ـ اصلا و ابدا

ـ بمن گزارش دادن شما شنبه شبا یعنی هر شنبه شب بلااستثنا میرفتین به گورستان پرلاشز. اون ملحد که به جهان آخرت باوری نداشت. زبونم لال گفته بود که جسدشو بعد از مرگ بسوزونن. ای کاش میسوزندنو ما از شرش برا همیشه خلاص میشدیم. شیاطین رفته بودند تو جلدش. 

ـ اینطور که معلومه مامورا یعنی جاسوساتون منو تحت نظر داشتن. اونم تو فرانسه

ـ چی خیال میکنی ما حتی اتاق خواب دشمنای نظامو تحت نظر داریم.

ـ به حق چیزای نشنیده و ندیده

- خودت که متوجه مامورامون شده بودی

- یه چیزایی دیده بودم، 

- پس خودتو میزدی به کوچه علی چپ

مازیار سکوت کرد و خیره شد به روبرو. عبدالحسن با خشم پایش را کوبید بر کف اتاق:

- مازیار، مازیار، مازیار من از این اسم های اجنبی نفرت دارم

- از اسم اصیل ایرانی

- خفه شو، این جا مملکت اسلامیه هر کی ام بگه من ایرانی ام موالی حساب میشه و دشمن اسلام، زنش حلاله و خونش مباح.

در این گیر و دار یکی از شمع های روی میز پت پت کنان خاموش شد و اتاق تاریکتر. رفت کلید برق را زد اما هر چه بالا و پایین کرد روشن نمی شد. نگهبان را صدا زد اما خبری نبود انگار رفته بود به دستشویی، یا خواندن نماز شب. یکهو تابلوی عکس روی دیوار اتاق تکان خورد و در مقابل چشمان وق زده اش افتاد بر زمین و او را زهره ترک:

- این اتاق جن داره، اونم جن کافر. حتما روح همون ملحده، کتاب مقدس کجاس، بازم که فراموش کردم با خودم بیارم.

صدایی عجیب و غریب از سکنج اتاق شنیده میشد و کلماتی غریب که بیشتر شبیه به زبان از ما بهتران بود و زوزه گرگها. عبدالحسن نمی دانست این سر و صداهای غریب که سمج و موذی بودند و ممتد از دور و اطرافش می آمد یا از ژرفنای تونل تاریک درونش. از خودش وحشت کرده بود و از سایه هایی که روی دیوار پیچ و تاب میخوردند و روحش را شکنجه. مازیار نگاهی دزدکی به چهره مالیخولیایی اش انداخت و زود سرش را بر گرداند. عبدالحسن یکبار دور خودش چرخید و با صدای بلند گفت:

- نگهبان نگهبان.

اسلحه کمری اش را در آورد و با دستی لرزان گذاشت روی شقیقه مازیار:

- بهوشون بگو، منو راحت بذارن و از اتاق برن بیرون وگرنه شلیک می کنم

مازیار مضطرب گفت:

- م، م، م، به کی چی بگم

- بازم که خودتو زدی به اون راه ، فکر کردی دارم باهات شوخی میکنم. به روح اون ملحد بگو که گورشو ازین اتاق گم کنه

- باشه باشه بهش میگم، فقط لوله اسلحله رو بکش اونور


در همین حین سر و صدایی از راهرو شنیده شد نگهبان اتاق بازجویی بود نفس نفس میزد و رنگ و رو باخته. در را باز کرد و تا اسلحه کمری را در دست عبدالحسن دید فهمید که اتفاقی افتاده است:

- قربان چیزی شده

- مگه نمی بینی

او هم هاج و واج چهارگوشه اتاق را کند و کاو کرد و  به ابزار و آلات شکنجه که بر روی دیوار آویزان شده بود خیره. کسی به چشمش نخورد. ایستاد در چارچوب در  و پرسید:

- منو صدا زده بودین

- چن دیقه پیش

- دیدم موردی نیست و باهام کاری ندارین رفتم نماز نافله شبو بخوونم تا یه صوابی هم برده باشم

- موردی نیس چیه، پس این چغندره

- چغندر

- این یابو

نگهبان مات و مبهوت شد و گمان برد زده است به سرش. بهتر دید چفت دهانش را ببند:

- ببخشید که بدون اجازه رفتم

- منم دیگه باید برم، فقط اینو ببر تو سلول، بعد از اذان صبح میام سروقتش.

- اینو، منظورت کیه

- انگار امروز تو حالت خوب نیس، برو یه خورده بخواب خودم حل و فصلش میکنم. 

- اگه شما صلاح میدونید اطاعت.

- راسی اون چشمبندو بده بهش احتیاج دارم، بذارش رو میز


نگهبان با گامهای سنگین و بهت زده در حالی که با خودش حرف میزد دور شد. او هم لوله سلاحش را نشانه رفت به سمت مازیار:

- پاشو پاشو

مازیار با صدای لرزانی پرسید:

- یعنی من مرخصم، اجازه دارم بر گردم

- نه کارم باهات تموم نشده

- من اعتراض دارم

- مث این که تنت میخاره

- قصدم توهین به هیچوجه  نیس

- بیفت جلو، صب کن، اون چشم بندو از رو میز ور دار و بنداز رو چشمات، بعدشم خفه خون بگیر  وگرنه خودم پراتو دونه دونه میچینم یا اصلا چن تا خروس میندازم تو سلولت تا عروست کنن. شیر فهم شد

مازیار ترجیح داد سکوت کند، چشم بند را از روی میز بر داشت و گذاشت روی چشمهایش. عبدالحسن لحظه ای ساکت و سرد ایستاد. یک انگشتش را گذاشت روی لبش. چند قدم رفت جلو و پرسید:

- مامورامون چندبار تعقیبت کردن، اما هر بار که کنار قبر اون ملعون تو پرلاشز میرسیدی یکهو گمت میکردن. انگار دود میشدی و میرفتی هوا. چه کلکی تو کارت بود

- من کلکی تو کارم نبود

- با خودته فقط خواستم جرمتو سبکتر کنم، خود دانی

- چه جرمی، چه گناهی

- پس میخوای باهام راه بیای

- باشه حالا که اصرار میکنی میگم

- این شد یه چیزی

- من همزادشم، من  و اون دو نیمه همیم، ججوری بگم یه روحیم

شیارهای پنجه کلاغ مانند پای چشم عبدالحسن از خشم یا وحشتی نامحسوس بر جسته تر شد و چشمهایش گشاد. نگاه گیجی انداخت به مازیار. گویی از پشت چشم بند پر چین و جروکش چشمهای دو بوف شراره می کشید. لیوان آبی که در دستش بود از وحشت افتاد به زمین و خودش هم پاهایش سست. تکیه داد به دیوار. سقف اتاق دور سرش میجرخیدند و در و دیوار در نگاهش هاشور زده و کج و کوله میزدند. قوه مرموزی را در دور و برش حس میکرد و هاله رازآلودی را  بالای سرش. از سلولی کمی آنسوتر صدایی به گوش میخورد و آه و ناله کسی در حال احتضار.  به هر جان کندنی بود روی پاهایش ایستاد و با توپ و تشر گفت راه بیفتد. از راهرو نیمه تاریک و نمناکی گذشتند و بعد در انتهای راهرو پیچ خوردند و ایستادند دم سلول. کلید انداخت. همین که در آهنی را باز کرد کمرش تیر کشید و پاهایش شل. دو قدم پس رفت و پلکهایش را از درد بست. درست همان سلولی بود که او با دست های ستبرش نیکا را خفه کرده بود. اثر ناخن هایی او که مقاومت میکرد و جیغ و فریاد میکشید هنوز  پای چشمهای پر چرک و چروکش مانده بود:

- اون چشمبندو در بیار و بدش بمن.

 همین کار را کرد و چشمند را در آورد و داد به دستش. هلش داد داخل سلول. مازیار مثل یک سایه سرگردانی خزید داخل سلول. آنسوتر نگهبان که نسبت به حرکات و سکناتش مشکوک شده بود و فکر کرد از ما بهتران بهش صدمه زده اند. از گوشه سلولی که درش نیمه باز بود او را می پایید. وقتی از محل دور شد پی صدا آمد به طرف سلول. تا سر و گوشی آب بدهد. بر خلاف سلول های دیگر این سلول دریچه نداشت و کلیدش را هم عبدالحسن با خود برده بود. نگاهی انداخت به اطرافش. دعای بیوقتی را روی لبش زمزمه. دوباره گردنش را کج کرد و دور و بر را تفتیش. وقتی مطمئن شد از عبدالحسن خبری نیست. آهسته از پشت در پرسید:

- آهای منو صدا کردی

وقتی پاسخی نشنید سرانگشتش را نرم کوبید به در:

- گفتم منو صدا زدی

یکهو دستی از پشت خورد به شانه اش. دلش هری ریخت. وحشت زده رویش را بر گرداند. خودش بود عبدالحسن:

- مگه نرفته بودی استراحت کنی

نفسش پس رفت و افتاد به تته پته:

- چ چ چرا

- پس اینجا چیکار می کنی

- دسته کلیدم جا مونده بود اومدم برش دارم

- پس که اینطور

- برش داشتی

- آره اینا، تو دستمه

- پس برو استراحت کن فردا دمدمای ظهر یه موضوعیه که میخوام باهات در میون بذارم

- حتما، حتما

*****

سلول تنگ بود و بی نفس. روشنایی کم رنگی مثل شمعی روی گور از دریچه زنگ زده روی سقف افتاده بود روی دیوار نمناک. وهم آلود بود گنگ. درخشش خیره کننده ای در چشمهای مازیار پیدا بود و مثل این که تنها تنش در آنجا بود و خودش در دورهای دور در سیر و سفر. مات و مبهوت از دریچه به آسمان مینگریست. به ابدیتی بی مرز و شاید تاریکی های بی انتها. به جایی که جایی نبود به بیکران اثیری آرامشی که از دست رفته بود و تمامت عمرش آواره و دربدردر جستجویش بود. سایه اش که افتاده بود روی دیوار گویی سایه خودش نبود نه قد و قامتش و نه شکل و شمایلش و عجیب تر اینکه با تکان او تکان نمیخورد. آیا کس دیگری در خاموشی مهیب سلول در کنارش بود یا انعکاسی از روح زخم خورده خودش بود. نزدیکتر شد باز هم نزدیکتر. 

یک بیت شعر درست زیر همان سایه به چشم میزد:

زندگی آیا درون سایه‌هامان رنگ میگیرد؟

یا که ما خود سایه‌های سایه‌های خویشتن هستیم؟


  سلول بوی عرق میداد و طعم دلتنگی. سلول پر بود از هیاکل وحشت و هذیان، از ّآروزهای بر باد رفته، از شعرهای فراموش و ترانه های نسروده و مدفون شده. سلول بوی تب و تنهایی میداد. سلول بوی مرگ میداد. مرگی که شاید نقطه پایانی بود بر همه این دور تسلسلها و کشاکش های تاریک و بی سرانجام. معلوم نبود چه آرزوهایی در تنگنای این سلول زنده بگور شدند. چه کسانی آخرین شب زندگی خود را در آن سپری کرده اند و بعد از آن سایه های نقابدار آنها را با چهره هایی خون آلود کشان کشان به چوبه های دار بردند و و با نعره های الله و اکبر چارپایه های زیر پایشان را خالی کردند.

مثل پرنده ای مغموم که در انتهای عمر در کنار سایه های مرگ در دنج تنهایی اش کز میکند و در خود فرو میرود.  تکیده و درهم در خودش مچاله شد و رفت و رفت در اعماق خودش که هیچ بود و تهی و خلواره ای از خاکستر. در کاسه سرش و در زیر  لایه های درهم و برهم و هزار توی مغزش افکار غریبی چرخ میخوردند. افکاری از گذشته هایی که نرفته بودند و آینده ای که نبود اما حضوری قاطع و محسوس داشتند.

در گیر و دار این فکر و خیالهای مه آلود صدایی از راهرو بگوش اش خورد و پس از آن کلیدی در قفل در چرخید. هنوز ساعتی به اذان صبح مانده بود. سرش را گذاشت روی زانو و در خودش مچاله. عبدالحسن بود با چهره ای برزخی. افکار موذی و آزار دهنده امانش را بریده بودند و هر چه کرد تا پلکهایش را روی هم بگذارد نشد. فکر کرد مازیار خوابیده است.  یک آن نگاهش را روانه کرد به سمت و سوی نگهبانی که دم در ورودی ایستاده بود و بر خلاف مقررات مشغول کشیدن سیگار. اسلحه کمری اش را در آورد و دوباره گذاشت توی غلاف. چند قدم رفت جلو. دستی زد به شانه مازیار. او اما تکانی نخورد. محکمتر زد به شانه اش، مازیار تا سرش را از روی زانویش بلند کرد وحشت کرد و بسرعت کشید عقب. سرش اصابت کرد به دیوار. گیج خورد و نفسش گرفت. بیهوش افتاد کف سلول. درخشش خیره کننده ای در چشمهای مازیار بود و قوه ای ماورایی. 

نگهبان که از دور عبدالحسن را دیده بود فکر کرد مثل همیشه رفته است در سلول به سراغ دختری تا به صراط مستقیم هدایتش کند و بعد از آن صیغه اش. لبخند بیرنگی نشست گوشه لبش. سیگارش را له کرد در جا سیگاری. دانه خرمایی از اتاق نگهبانی گذاشت لای دندانهایش و با لذت مطبوعی شروع کرد به جوییدن. متوجه شد که بر خلاف معمول عبدالحسن در سلول را پیش نکرده است. مشکوک میزد رفت تا سر و گوشی آب بدهد. وقتی رسید به سلول. وحشت کرد و دستپاچه. عبدالحسن بیهوش افتاده بود گوشه دیوار و چند قطره خون از گوشه چشمهایش سرازیر. خم شد بالش را گرفت و کشاند بیرون سلول:

- برادر، برادر عبدالحسن حالت خوبه

- پاسخی نشینید

در همین هنگام چشمش افتاد به نگهبان در اتاق بازجویی ابواسحاق که یار غار عبدالحسن هم بود، با دست اشاره کرد بیاید به کمکش. او هم دوان دوان خودش را رساند به آنها:

- چی شده، چی بلایی سرش آوردن

- منم مث خودت، یکهو چشمم افتاد بهش، یعنی دیدم در سلول بازه، اومدم سر و گوشی آب بدم که دیدم مث یه مرده افتاده گوشه سلول.

- کدوم سلول، همین سلول

- این تو که کسی نیس

- ازم اصول دین نپرس

- مدتیه که حالش خوب نیس، هذیان میگه و با خودش حرف میزنه. خدای ناکرده میترسم  از ما بهترون بهش آسیب رسونده باشن.

- عبدالحسن سیده، سیدها که جنی نمی شن، اجنه تا اسمشون به گوششون میخوره فلنگو میبندن. خدایا خوبش کن،به حق همین نور چراغ قسم میخورم اگه میزون بشه یه گوسفند پرواری نذر می کنم.

سه قطره خونی را که از گوشه چشمش دلمه بسته بود پاک کردند. و روی پیشانی اش را پارچه نمدار کشیدند. ابواسحاق دعایی خواند و به صورتش فوت. عبدالحسن تکانی به شانه هایش داد و در حالی که پلکهایش بسته بود آه و ناله خفیفی سر داد. لیوان آب را گذاشتند روی لبش. چند جرعه نوشید. چشمهایش را باز کرد و گفت:

- من کجام، چی شده، شما کی هستین، اینجا چیکار میکنین.

- عبدالحسن، ماییم برادرات، حالت خوبه

- من حالم خوبه،  

 به کمک آنها پا شد و پشتش را تکیه داد به سلول. نفسی تازه کرد و نگاهی بی تفاوت انداخت به اطراف. ناگهان همه وقایع آمد به خاطرش:

- زندونی فرار که نکرده

- زندونی

نگاهی انداخت به داخل سلول. لبخند مرموزی زد و سرش را تکان:

- چی خیال کردی، فکر کردی میذارم قسر در ری

نگهبانان هاج و واج بهش نگاه کردند و بعد به هم خیره. عبدالحسن در سلول را قفل کرد و گفت:

- برادرا نمازتون قضا نشه

- تو حالت خوبه

- ازین بهتر نمیشه

- شما پیشنمازین بدون شما که نمیشه

- حاج عبدالعلی هستن، 

- التماس دعا

آنها مردد و مشکوک با پچ پج راه افتادند به سمت نمازخانه زندان. عبدالحسن که احساس میکرد شقیقه هایش داغ و از کاسه سرش دود بلند می شود عبایش را در آورد و خواست برگردد که دوباره نقشه ای در ذهنش نقش بست. لبخندی مکارانه ای زد. کلید را در قفل سلول چرخاند و بی آنکه نگاهی به مازیار بیندازد با تحکم گفت:

- پاشو پابشو، این چشم بندو بزن میخوام قال قضیه را بکنم و باهات صفر صفر

او هم که خسته بود و کلافه، چشم بند انداخت و افتاد به راه. به اتاق بازجویی که رسید او را نشاند روی صندلی آهنی. چشمبندش را بر داشت و سیلی ای نرم خواباند بیخ گوشش.

- بیدار شو گفتم میخوام داستانو تموم کنم.

 از فلاکس روی میز چایی در لیوان پلاستیکی برایش ریخت و داد به دستش، ماموریت تازه ای بهش محول شده بود و باید کارهای باقی مانده را هر چه زودتر راست و ریس. از روی دیوار شلاقی بر داشت و کمی آن را ورانداز. دسته اش را در کف دستش فشرد و برد بالای سرش. ناگهان  با لذتی جنون آمیز کوبید به زیر پای مازیار. حالتی مالیخولیایی بخود گرفته بود و چهره اش از خشمی نهانی گداخته. مثل کسانی که توسط  قوه های اهریمنی شکار شده اند و نیروهای نامریی در روح و جسمشان نفوذ. شروع کرد قاه قاه خندیدن و هذیان گفتن و گهگاه ناله های مشئوم سر دادن. معلوم نبود چه مدت در آن حال و هوا پرسه میزد و فلسفه می بافت و خط و نشان برایش میکشید. نگهبان که نمازش را خوانده بود و مثل همیشه صبحانه ای کامل زده بود رسید به دم اتاقش. گوش خواباند فکر کرد که مشغول بازجویی است. حرفهایش بی در و پیکر بود و هذیانی. یک آن شنید که صدایش میزند. دعایی زیر لبش خواند و در را به نرمی باز. اتاق را کنکاش کرد اما کسی را جز او ندید. دیگر برایش مسجل شده بود که سیدعبدالحسن زده است به سرش. از چهره هولناکش که خشم تنوره میکشید هراسید. خوب میدانست که باید دست به عصا راه برود و اگر مته بگذارد روی خشخاش برایش گران تمام میشد. عبدالحسن شلاق را گذاشت روی میزش. تند تند قدم میزد و با خودش کلنجار. نشست روی صندلی و گفت:

- من اذعان میکنم که به متهم دروغ گفته ام 

ابول اسحاق یا همان ابو اسحاق که متحیر شده بود و سردرگم دوید در حرفش و گفت:

استغفرالله سید، دروغ از گناهان کبیره است، 

- تو دیگه بهم اصول دینو یاد نده، خود امام در جنگ با عبدود خدعه کرد و گفت جنگ خدعه است.

ابول اسحاق سری به تایید تکان داد و کنار در شق و رق ایستاد.. عبدالحسن گفت:

- باید اعتراف کنم که به متهم دروغ گفتم. من اون لکاته رو که خودشو نیکا خونده بود خفه نکردم جناب مازیار. حتما برات مهیج شده نه. از اون داستان های ترسناکه که مو رو به تن آدم سیخ میکنه. خودت حدث بزن، حدث نه منظورم حدسه، خودت حدس بزن چه بلایی سرش آوردم.

مازیار با چهره ای درهم گفت:

- من چه حدسی میتونم بزن

- پس از جواب دادن شونه خالی میکنی

- ابدا

- باشه خودم بهت میگم رک و پوست کنده. اونشب بعد از اون که بی عصمتش کردم با همین ابول اسحاق ببخشید ابواسحاق بردمش به حیاط مخفی زندان اونم لخت و پاپتی. بهت گفتم حیاط مخفی، البته نباید لو میدادم، خب عیبی نداره از زبونم پرید. تو ابواسحاق برو بیرون درو هم پیش کن هر کی ام اومد دکش کن بره. گفتم بهت حیاط مخفی، درست شنیدی حیاط مخفی که تنها از ما بهترون ازش خبر دارن. گرگ و میش بود. اون لکاته رو کشون کشون بردیم حیاط. درست زیر درخت کاج، یه قبر چند متری اونورتر کنده بودیم. اونجا همیشه چند تا قبر خالی هس که دونه درشتارو همونجا گم و گورشون میکنیم بعدش به خانواده هاشون آدرسای اشتباه میدیم. سیاسته دیگه، حفظ نظام اوجب واجباته.  دو تا کلاغ پیر اونطرفتر یکریز قارقار میکردن. اسلحه رو گرفتم به سمتشون، درست چشاشون. خواستم کلکشونو بکنم اما از خر شیطون اومدم بیرون. خلاصه کتابای اون ملحدو که ضبط کرده بودیم ریختم توی قبر. بوف کور، سه قطره خون، کاروان اسلام، حاجی آقا ، ترانه های خیام و چه میدونم کوفت و زهرمار.  بعدش نفت ریختم روشون. رو کردم به اون لکاته. یه کبریت دادم دستش. بهت که گفتم لخت مادرزادش کرده بودیم. لخت لخت. بهش گفتم کبریتو بکش و آتیششون بزن. خیلی بی حیا بود حتی دستاشو نذاشته بود رو فرجش. وقتی که دیدم بی احترامی میکنه و جوابمو نمیده. دوباره با تحکم بهش گفت:

- کبریتو بکش

- بازم سکوت کرد. کفرم در اومد اسلحه رو کشیدم. نشونه رفتم پیشونی اش بعد گذاشتم درست لای دو تا پاش کمی با ماشه با سرانگشتم بازی کردم. لبخندی زد و سکوت کرد. همون لبخندای شیطانی که مو رو به تن آدم راست میکنه. پامو کوبیدم زمین، از خشم و غضب دوباره چن کتابو پاره پوره کردم و ریختم تو قبر. لبخند انگار رو صورتش حک شده بود و محو نمی شد. چهره اش گل انداخته بود و سرخ و سرختر. یکهو از تعجب خشکم زد و دستمو گذاشتم رو سینه ام. لکاته ایستاده بود اما سایه هاش می رقصیدند. همچین چیزی مگه ممکنه، فکر کردم زده به سرم و سیمهای مغزم اتصالی. به نگهبان نقابداری که زیر درخت کاج ایستاده بود اشاره کردم، واکنشی نشون نداد. تا رفتم حرف بزنم دیدم که صدا در گلوم خفه شده. سایه ها رنگ می باختند و به رنگای مختلف در می اومدند. به نگهبان چشم دوختم. روشو بر گردونده بود و پنداری به قضیه پی برده بود. از ترس زیر پاشو خیس کرده بود اونم کی یه نگهبان نقابدار. من که مواد زده بودم و کیفور. قهقهه ای سر دادم و پس گردنی محکمی خوابوندم:

- ابول، مگه تو همونی نیسی که با تفنگ ساچمه ای ...

از خر شیطان اومدم پایین

دیگه طاقتم طاق شد. پیت نفتو ریختم رو سر لکاته. نقابدار رفته بود. تنها من مونده بودم واون و یه چوب کبریت. جلز و ولز و بوی گوشتای سوخته روی هوارو حس میکردم . جیغای بنفششو و ناله و التماس یاس آلودشو.


این داستان ادامه دارد