از آسمان عبوس و از میان ابرهای تیره و تار ترق و تروق رعد و برق به گوش می رسید انگار مشت های سنگین خود را بر فرق خانه میکوبیدند. شاخه های درهم و پیچ در پیچ درختان در زیر تازیانه باران و زوزه های باد کش و قوس می آمدند و به اطراف خم. از گلدسته مسجد قدیمی محل صدای بلند اذان با بادهای وحشی درهم می آمیخت و ترس و وحشتی موهوم را در گوش های بخواب رفتگان می ریخت. همان مسجد سوت و کوری که جز چند تنی که آفتاب عمرشان لب بام رسیده بود پا در حریم اسرارآمیزش نمی گذاشتند.
سید جعفر با شنیدن شیهه های رعد دعایی زیر لب خواند و گفت:
- انگار خدا بازم از معصیت بنده های نمک به حرومش به خشم اومده و عنقریب بلایی نازل کنه. خدایا، خداوندا منو ببخش، گناهامو عفو کن این بنده ضعیف همه هم و غمش شرع مقدسه. همون شرعی که این روزا توسط یه عده لکاته و کون برهنه اونم تو مملکت اسلامی لگدمال میشه.
- عیبی نداره بذار هوای تازه بیاد. اینجا جز من و گربه ام کس دیگه ای که زندگی نمی کنه.
با اینچنین دو دل بود و مردد. نگاهی انداخت به دیواری که به سختی سینه اش را شکافته بود و مصالح ساختمانی که در اطرافش پخش و پلا شده بودند. همزمان نگاهی هم به دختری که در گوشه دیوار نایلون پیچ شده بود و گهگاه در برزخ مرگ و زندگی تکان میخورد. نایلون پر از خون بود و دور و اطراف بوی تعفن می دادند. لای جرزهای پوسیده پر بود از حشرات موذی و مارهای خطرناک.
سیدجعفر خسته و کوفته بود. چند روزی میشد که پلکهایش را روی هم نگذاشته و این بیخوابی کلافه اش کرده بود. با اینچنین میخواست هر چه زودتر کارها را راست و ریس کند و از شر بقول خودش این فاحشه خودش را خلاص. گهگاه مثل آدمهای روانی با خودش بی در و پیکر حرف میزد و هذیان میگفت یا با خدایش درد دل. نشست روی چارپایه چوبی. بعد از خوردن چند عدد خرما ریش های بلندش را با سرانگشتانش پیچاند و سری تکان. رفت توی عوالم رویا. کمی بعد آمد به خودش. سیگاری آتش زد و دودش را با لذت خاصی داد هوا. پیچ رادیوی قدیمی اش را چرخاند:
نماز دشمن شکن جمعه تهران به امامت آیت الله وارسته کاظم صدیقی اقامه شد. آیت الله بعد از بر شمردن جنایات صهیونیستی و کمک های استکبار جهانی به این سرزمین اشغالی اظهار کرد تفوای انقلابی و تکیه بر نایب امام زمان انسان را از لغزش ها و گناهان باز میدارد و به صراط مستقیم هدایت می کند.
سید جعفر آرام با خودش گفت:
- الحق دشمنان نظام چه تهمت هایی به این آیت الله وارسته و متقی نزدن، زمینخواری، دزدی، قتل و اختلاس. مگه در صدر اسلام زبونم لال به ائمه اطهار تهمت نمی زدن. البته که میزدن.
بر سینه دیوار زیرزمین مخوفش که او با ابزار و ادوات شکافته بود سه ضربدر قرمز به چشم میخورد. در پس و پشت هر ضربدر دختری زنده بگور شده بود. دخترانی بی حجاب. از این بابت به خودش می بالید و افتخار میکرد. بخصوص آن دومی که یهودی هم بود و در یک فرصت مناسب در خم کوچه غافلگیرش کرد و هم او گوش سمت چپش را از بیخ با دندانش کنده بود و نزدیک بود که کاسه و کوزه اش را بهم بریزد و مردم سر برسند که او دستمالی آغشته به مواد بیهوش کننده را جلوی دماغش گرفت و قال قضیه را کند و با خودرو از محل دور.
بی اختیار دستش را گذاشت روی گوش کنده شده اش که با کلاه پشمی پوشانده بود. دندانهایش را از خشمی پنهانی بهم سایید و دستهایش را مشت.
نشست کنار دختری که نایلون پیچش کرده بود. کمی نایلون سیاه را از چهره اش کنار زد و با پوزخند پرسید:
- میزونی
دختر که اسمش سپیده بود و دهانش پر از پارچه. با وحشت بهش چشم دوخت و سری تکان.
- اگه آزادت کنم دوباره باز بی حجاب می افتی تو خیابون درست میگم
بعد خودش جواب خودش را داد:
- البته که دوباره می افتی تو خیابون
کمی او را با دو دستش چرخاند به پهلو و شکاف عمودی دیوار را نشانش داد و گفت:
- میدونی اونو برا چی کندم
سپیده با چشمهایی که از وحشت و ترس گشاد شده بود حیرت زده نگاهش کرد. سیدجعفر تسبیح دانه درشتی را که در دور مچش می چرخاند در آورد و با لبخندی موذیانه گذاشت در جیبش، تا رفت پا شود شلوارش به چارپایه ای که روی آن نشسته بود گیر کرد و جر خورد. کفرش در آمد:
- انگار این چارپایه لاکردار میخ داره.
از روی دیوار چکشی بر داشت و با خشم و غضب کوبید به سر میخی که از چارپایه زده بود بیرون. گردنش را کج کرد و به شلوار تازه اش که جر خورده بود نگاه. کیف پول سپیده را که در جلوی پایش افتاده بود بر داشت. اسکناس ها را شمرد و گذاشت در جیبش:
- فدای سرت که پاره شد یه جنس بهترشو میخرم. داشتم چی میگفتم،آهان داشتم می گفتم که، که، که میدونی این همه کار و زحمت و عرقی که ریختنم برا چیه. به شکاف این دیوار نگاه. نه اصلا بذار این پارچه ها رو از تو دهنت در بیارم
پارچه های کثیفی را که در دهانش فرو کرده بود بیرون کشید و با دستمال چرکینی خون های روی صورتش را پاک. سپیده یاس آلود وملتمسانه به چهره پر پشم و پیلش نگاه کرد و سکوت. سیدجعفر ادامه داد:
- داشتم میگفتم میدونی این شکافو برا چی کندم
سپیده در حالی که وحشت در چهره اش موج میزد باز هم سکوت کرد و به چشمهایش زل. زیرزمین مخوف بوی رطوبت و تعفن مرده ها را میداد انگار اشباحی هراسناک در زیر تیرک های ترک خورده سقف و هوای پر گرد و غبارش پر و بال میزدند و مرگ. در دلش گفت:
- این روانی چه قصد و خیالی داره، میخواد چه بلایی سرم بیاره، خدایا خودمو سپردم به تو
سیدجعفر که از سکوتش کلافه شده بود پای کوبید بر زمین :
- میخوام بهت یه فرصت بدم، شانس دوبار در خونه آدمو نمیزنه. به اون ضربدرای قرمز رنگ نیگا کن. مغزتو بکار بنداز. بگو اون ضربدرا برا چیه. من با کسی شوخی ندارم. وقتی ازت سوال میکنم مث یه آدم جوابمو بده. سکوت بی احترامیه. منو بگو که باید درس اخلاقم بهت بدم.
سپیده با صدای لرزانی گفت:
- اون ضربدرا
- آره جون بکن من نمازم قضا میشه.
- ضربدرای قرمز
سیدجعفر با شصت دست راستش به لبهای سپیده فشار داد و بازش کرد سپس تفی انداخت در دهانش.
- دیگه داری کفرمو در میاری میگم خودتو به موش مردگی نزن
بی آنکه منتظر پاسخش بماند پا شد و از گوشه زیرزمین در جعبه کوچکی را باز کرد و چند عکس از داخلش در آورد و با لذتی جنون آمیز به آنها خیره شد. یک راست رفت به سمت ضربدرها وعکسها را یک به یک چسباند روی آنها. سپیده یکهو دوزاری اش افتاد و از ترس موهای تنش سیخ. فهمید موضوع از چه قرار است و او چه طرح و نقشه وحشتناکی در پس و پشت آن چهره نخراشیده و نتراشیده اش دارد. سیدجعفر وقتی کارش تمام شد دستهایش را بهم مالید و آمد به سمتش. دو پایش را گرفت و کشان کشان برد روبروی عکسها:
- خوب نگاشون کن. آره دوزاریت افتاد. از رنگ و روی کبودت پیداس. دیدی زدم درست وسط خال. یه موقع از ترس سکته نکنی، باهات حالا حالاها کار دارم، من به مرده دخترایی مث تو هم رحم نمی کنم، آره مطمئن باش که نمیذارم باکره بری تو اون دنیا.
قهقهه سهمناکی سر داد بحدی که دندانهای مصنوعی اش نزدیک بود از دهانش بیفتد. دو پایش را کوبید بر زمین و دور خودش یکبار جنون آسا چرخید:
- اما حضورتون عرض کنم که این شکاف آخری. این سزای اونیه که قانون مملکت اسلامی رو زیر پا میذاره و بی حجاب راه می افته تو خیابانو و جوونای مملکتو به گناه میندازه. اینجا قانون خدا حاکمه بنده ام فرمانشو اجرا میکنم دست من دست انتقام خداست.
در همین حیص و بیص در زیرزمین باز و بسته شد و سایه ای در روشنایی مرده به چشمش خورد. ناخودآگاه ترسی وهمناک و گنگ خزید در اعماقش:
- ببین این رعد و برقها نشانه خشم خدا از بی حجابیه. حتی در و دیوارام شکوه و شکایت می کنن.
در همین هنگام از مسجد صدای قرآن آمد. سوره فیل را میخواند:
- یعنی چه اتفاقی افتاده نکنه آقا بلایی سرش اومده، یا خدای ناکرده فوت کرده
بند کفش هایش را سخت و سفت کرد و با عجله از پله ها رفت بالا تا سر و گوشی آب بدهد. کسی با دست و محکم به در حیاط خانه اش می کوبید و صدایش میزد. دوید به سمت در. بازش کرد. عبدالکریم بود مداح مسجد:
- وعده خدا محقق شد،
- چی شده حاجی
- جنگ با صهیونیستا شروع شد، صدها پهپاد و موشک داره رو سرشون می ریزه. اسراییل داره از نقشه جغرافیا حذف میشه، بالاخره قربونش برم آقا زهرشو ریخت
- راست میگی، بذار صورتتو ببوسم
- بیا، بیا تو راه بهت میگم. باید نقل و نبات پخش کنیم
سید جعفر از بس عجله داشت و ذوق زده فراموش کرد که در زیرانبار مخوفش را قفل کند. سپیده که دستانش کمی آزاد شده بود تکانی بخود داد و نگاهی به در نیمه باز زیر زمین. سپس با خود گفت:
- یعنی کجا رفته
تلاش کرد خودش را رها کند اما نایلونها سخت و سفت دور بدنش پیچیده شده بودند و رهایی ناممکن. سرش سوت می کشید و گوش اش وز وز. هنوز گیج و گنگ بود و نمیتوانست فکرش را متمرکز بکند. یکهو از گوشه در سر و صدای خفیفی خورد به گوش اش. لرزید و فکر کرد که سیدجعفر برگشته است. نگاهش را با ترس و لرز پر داد به سمت و سوی صدا. گربه ای سیاه به چشمش خورد. لبخند محوی درخشید بر گونه اش. گربه سلانه سلانه از پله ها آمد پایین. در کنارش ایستاد و زل زد بهش. چند قطره اشک از گوشه چشم سپیده لغزید و سر خورد روی گونه اش:
- کمکم کن گربه قشنگ، اون میخواد منو تو اون، اون شکاف دیوار زنده بگور کنه
گربه سر و صورتش را بو کشید و در کنارش نشست. انگار او را فهمیده بود اما کاری از دستش بر نمی آمد.
*****
سیدجعفر به مسجد که رسید آخوند محل که دم در با چهره ای بشاش ایستاده بود به گرمی در بغلش گرفت و بعد از ماچ و بوسه های فراوان حمله به اسراییل را تبریک گفت و رفت از روی میز سینی ای نقره ای را که پر از کیک و شکلات بود بر داشت و داد به دستش و گفت:
- هر چه باشه تو سیدی حاج جعفر دستت برکت داره. همینجا وایسا و به امت برس. در ضمن اجرت با مولای متقیان همون مولایی که با شمشیر ذوالفقارش توی یه روز هزار یهودی رو تو بنی قریظه از دم سر برید و حسابشونو گذاشت کف دستشون. دشمنی ما با این قوم نسناس و نمک به حروم هزاران ساله اس.
ـ بنده ام به شما تبریک میگم
ـ قبل از همه یکی ازین کیکارو وردار و دهنتو شیرین کن
ـ ای به روی چشم
سیدجعفر سینی ای را که در دو دستش بود گذاشت روی میز و خم شد تا دستهایش را ببوسد که ملای محل نگذاشت و اشاره کرد به عکس روی دیوار و گفت:
ـ به جای این که دست منو ببوسی، برو چهره نورانی آقارو ببوس.
سپیده حالتی گنگ و منگ داشت و اطرافش را تار و محو میدید. دور و برش پر از اسباب و اثاثیه های کهنه و زهواردر رفته بودند. بیل،کلنگ، تیشه، دریل، سیمان و ماسه و شن و ابزار و ادواتی کهنه روی هم تلنبار. بر دیوار لکه های خون دیده میشد و خطوطی وهمناک. دو فانوس در دو گوشه دیوار پت پت کنان نفس های آخرشان را می کشیدند. طنابی هم روی سقف آویزان بود. آه سوزناکی کشید و با خودش گفت:
ـ آیا راستی راستی این سید اونا رو تو سینه دیوار زنده بگور کرده. یعنی منم سرنوشتی مث اونا پیدا میکنم و زنده زنده چپونده میشم توی دیوار. آخه من که کاری نکردم نه اونو اصلا میشناسم و نه حتی یه بار دیدم. آخه به چه جرمی. من فقط 15 سالمه.
دهانش از تشنگی خشک شده بود و پاهایش بی حس. سقف زیر زمین دور سرش میچرخید و از همه بدتر افکاری شوم و آزاردهنده که در زیر لایه های تاریک مغزش هجوم می آوردند و او را آش و لاش.
نگاهی انداخت به گربه. هنوز روبرویش نشسته بود معصومانه و مغموم. خواست دست نوازشی بر سر و رویش بکشد که دید دستش بسته است تلاش کرد ریسمان را از مچ هایش باز کند اما موفق نشد. یکهو ناله ای بگوشش رسید و چیزی شبیه به صدای گریه یک نوزاد. متوحش شد و مغشوش. فکر کرد دچار توهم شده است. آخر در آنجا جز او و گربه ای سیاه کس دیگری نبود. نگاهش را پر داد به اطراف و سوراخ سنبه ها را کاوید. جز اشباح مرگ در سایه روشن فانوس های مردنی و گهگاه وز وز حشراتی موذی چیزی دیده نمیشد. حس کرد دارد دیوانه میشود. هر کار کرد که خودش را از دست افکار آزاردهنده رها کند نشد که نشد. یعنی آن ناله ها و گریه همش توهم بود و فکر و خیال. شاید هم ارواح زنده بگور شده ها بودند. برادرش که یکسال ازش بزرگتر بود همش از اجنه و ارواح حرف میزد و فیلم های وحشتناک میدید. اتاقش پر بود از کتاب هایی درباره زندگی پس از مرگ. چندبار مخفیانه رفته بود در جمع احضار ارواح. یکبار در فضایی خواب آور و تاریک هیپنوتیزم و بار دیگر بیهوشش کردند و به ارواح اجازه دادند که کنترل ذهنش را در دست بگیرند. وقتی که به خانه بر گشت تعادل روحی نداشت هذیان می گفت و پرت. نیمه شب میخندید و با سایه اش که روی دیوار اتاق در نور لرزان شمع به اینسو و آنسو میرفت حرف میزد. کابوس های پی در پی شروع شد نیمه شب جیغ میکشید و به صورتش ناخن میکشید و خودش را خونمالی. پدر و مادر که قضیه را نمی دانستند مجبور شدند او را ببرند پیش روانشناس تا ته و توی قضیه را در بیاورند. متدینین می گفتند که جنی شده است و اجنه کافر در درونش نفوذ و پیشنهاد کردند او را به ضریح امامزاده ها ببندند.
سپیده از تداعی آن صحنه ها وحشت کرد دانه های درشت عرق نشست بر پیشانی اش.خون زیادی ازش رفته بود و تن و بدنش از مشت و لگدها کبود. پلکهایش سنگین شد و دیگر مقاومتی از خود نشان نداد انگار خودش را سپرده بود به دست تقدیر و سایه های موحش مرگی فجیع که انتظارش را میکشید. یک آن چهره مادرش در روبرویش درخشید. از تعجب خشکش زد. خودش بود خودش با لبخند همیشگی اش. بی اختیار گفت:
ـ مادر مادر خودتی یعنی من خواب نیستم
سپس از حال رفت. در تاریک روشن زیر زمین خاموشی مرموزی بال گسترده بود و هراسی وهم انگیز. دوباره صدای ناله ای شنیده شد و گریه ای. تو گویی آه و ناله های زنده بگورهایی بودند که سیدجعفر در سینه دیوار چپانده بود. گربه سیاه که هنوز مغموم و مانند تکه ای از سنگ در مقابل سپیده نشسته بود یکهو گوشهایش تیز شد و دمش جنبید. نگاهش را سراند به سمت جرزها. انگار چیزی در پس و پشت چوب های قدیمی و خشک جنبشی کرد. احساس خطر کرد و بطور غریزی حالت تدافعی بخود گرفت. گربه ها بطور ذاتی شکارچی هستند و حتی نوزاد گربه در هفته چهارم پس از تولد مانند یک شکارچی حرفه ای حمله می کند. گربه سیاه میدانست که حس غریزی اش بهش دروغ نمی گوید. ماری خطرناک از لابلای جرزها خزیده بود به سمت و سوی سپیده. گرسنه بود و شکارش را بو کشیده بود. زبان دو شاخش از دهانش زده بود بیرون و بی وقفه تکان میخورد تا اوضاع را برای تهاجم مرگبارش ارزیابی کند. کوچکترین لرزشی از نظرش پنهان نمی ماند و گربه سیاه او را خوب میشناخت برای همین مانند صخره و سنگ در جایش میخکوب شده بود و کوچکترین لرزشی بخود نمی داد. از یک جفت دندان بلند و تو خالی اش یعنی دندان نیش که زهرها در آنجا انبار شده بود فهمید خیلی خطرناک است. یک کفچه مار گرسنه و بیرحم که دنبال قربانی میگشت تا نیش زهرآگینش را در تنش فرو کند. وقتی به نزدیکی سپیده رسید گربه سیاه پنجه های منعطفش را که با پوست و خز پوشیده شده بود برای دفاع بیرون آمد و چنگال هایش نمایان. موهای پشتش بلند و به بالا خم شد و هیبتش وحشتناک. نقطه ای که ایستاده بود مناسب نبود انگار راه و چاره ای دیگر نداشت و اگر کوچکترین جنبشی بخود میداد این مار خطرناک سپیده را در دم می کشت. کفچه مار خزید باز هم جلوتر. گربه سیاه باید بیدرنگ با یک پرش گردنش را گاز میگرفت و شاهرگش را پاره میکرد و بیرحمانه خفه وگرنه سپیده بی برو برگرد کشته میشد.
*****
در حوالی اذان ظهر سیدجعفر با چهره ای درهم و اخم آلود از راه رسید. او هم مثل همه شنیده بود که 99 درصد موشکها و پهپادها یا در همین ایران یا نرسیده به اسراییل نیست و نابود شدند و موجب سرافکندگی نظامی که نزدیک به نیم قرن قمپز در میداد که اسراییل را نابود می کند. گربه سیاه بشدت ازش میترسید و میدانست در پس و پشت آن پشم و ریش ها و پیشانی ای که از عبادت مهر بسته بود چه جانور درنده و هیولایی مهیب خفته است. وقتی او در زیرانبار را در قفایش بست آنهم درست در زمان تهاجم. پا پس کشید و نگاهی به اطراف. سید تا چشمش بهش افتاد نیشخندی بر گونه اش پدیدار:
ـ گذر پوست به دباغ خانه می افته
قمه اش را از زیر قبایش در آورد و به نرمی نوکش را لیسید. کفچه مار هم بی حرکت ماند و خطر را لمس. انگار زمان از حرکت باز ایستاده بود و صحنه ای موحش در انتظار. از بالای پله ها سید رجزی خواند گربه هم عقب، عقب رفت به گوشه دیوار و ایستاد به حالت تدافعی. انگار میدانست که از این نبرد جان سالم بدر نخواهد برد. سید یک آن پشیمان شد و نقشه دیگری زد به ذهنش. سری تکان داد. رفت به سمت کمدی که در انتهای زیرزمین بود. بازش کرد و تور ماهیگیری اش را در آورد نگاهی انداخت به سپیده. انگار نفس نمی کشید لگدی زد به پهلویش وقتی فهمید که زنده است با لبخند گفت:
ـ امشب عروست میکنم بعدش میری لای دیوار، زنده زنده
کفچه مار را که درست در پشتش زبان چنگال مانندش را در آورده بود و حاضر یراق ندیده بود. مانند یک ماهیگیر حرفه ای تور ماهیگیری را انداخت به روی گربه و او را که در حال پرشی مرگبار بسویش بود در دام انداخت. دستکش ها را گذاشت در دستش و معطل نکرد. طنابی را که روی سقف آویزان بود انداخت در دور گردنش. طناب را کشید بالا. گربه معلق در برزخ زمین و آسمان دست و پا میزد و جان می کند و او قهقهه. کفچه مار خزید جلوتر بازم هم جلوتر. دندانهای نیش زهرآگینش برقی زد .
******
سیدجعفر بطور اتفاقی از آینه شکسته روی دیوار که در مقابلش بود چشمش افتاد به مار. فکر کرد که اشتباه می بیند. بی آنکه تکانی بخود بدهد. مانند مجسمه ابوالهول همانجا میخکوب شد. میدانست که اگر دست از پا خطا کند ریق رحمت را سر کشیده است. نفسش را در سینه حبس کرد اسلحه کمری اش را آرام و بیصدا از زیر کت اش در آورد و ضامن را کشید. دوباره نگاهی انداخت در آینه روبرو. مار غیب شده بود. گردنش را بنرمی کج کرد و در پس و پشتش نگاهی انداخت بعد با نیشخند بخودش گفت:
- بچه ننه سکته نکنی. به تو هم میگن مرد. توهم برت داشته مار کجا بود، همه از بیخوابیه و خستگی.
مار خزیده بود زیر نایلون سیاهی که سپیده را در آن پیچیده بود. هنوز زبان چنگال مانندش در لرزش بود و آماده. سیدجعفر با پشت خمیده و چهره چین خورده دستی کشید به ریش های بلندش و نشست روی چارپایه و پیچ رادیو را چرخاند. مارش نظامی میزد و سرود پیروزی. گوینده پیام رهبر نظام را میخواند و با نعره ، شعار پیروزی بر دشمن صهیونیستی را سر میداد و مردم را تهییج. او که میدانست نظام گنده گوزی میکند و موجب سرافکندی همه و از جمله خودش شده است کفری شدی و خونش آمد به گوش. زیر لب غرولندی کرد و چند فحش آبدار. پا شد و رادیو قدیمی را در دو دستش گرفت و برد بالای سر. مکثی کرد و سپس با شدت هر چه تمامتر کوبید بر زمین و در زیر پاهایش له و لورده. کلافه بود و سر در گم:
- بهتره یه خورده کوک بزنم، آره یه خورده کوک حالمو میزون میکنه. بعدش میام تا این لکاته نفله نشده خطبه عقدو میخوونم.
به دل و روده رادیویی که در جلوی پایش پخش و پلا شده بود نگاهی انداخت. لگدی به آنها زد و کوبید به دیوار. یادگار پدرش بود همان پدری که اصلا ازش دل خوشی نداشت و روز و شب باهاش دعوا و مرافعه. روزی که او را در رختخواب با زن صیغه ای اش دید طوری کلکش را کند که آب از آب تکان نخورد و کسی کوچکترین شکی بهش نبرد. مرگی فجیع و تکاندهنده. زن صیغه ای اش هم محو و ناپدید شد و کسی دیگر رد و نشانه ای ازش ندید و نشنید. اما سید جعفر از سیر تا پیاز ماجرا را میدانست چرا که با دستان خودش ناپدیدش کرده بود و گور به گور.
نخ سیگاری گذاشت میان لبهایش. از سیگار پشیمان شد مقداری پودر کوکایین روی کاغذ ریخت و با بینی اش کشید بالا. چند بار که تکرار کرد حالا و هوایش بهتر شد و شنگول و گفت:
- خدا رو شکر که خداوند متعال اینو حرام نکرده. خود رهبری بدون این معجون یه شب خوابش نمیبره. برا همین سر و مر و گنده مونده. دور خودش چرخی زد و از سرخوشی چند مشت کوبید به سینه اش. دراز کشید روی زمین و شروع کرد به آواز خواندن. بعد ایستاد مقابل گربه سیاهی که ازش نفرت داشت و کشیدش به دار. قاه قاه زد زیر خنده:
- میگن گربه ها هفت تا جون دارن، بخصوص گربه های سیاه که تو روایات اومده اصلا جن هستن و از جنس شیاطین. حتی نگا کردن به اونا معصیت داره چه برسه به اینکه تو خونه نگهشون داشت.
خیره شد به شکل و شمایلش. انگشت اشاره اش را گرفت به سمتش و قاه قاه زد زیر خنده و شروع به تمسخر و مزاح. در این گیر و دار یکهو برق از سرش پرید و نزدیک بود سکته کند. با ناباوری دید که چشمهای گربه به ناگهان باز شده است و در یک پلک بهم زدنی چنگال تیزش را فرو برد در یکی از چشمهایش و از کاسه در آورد. او که آچمز و غافلگیر شده بود نعره دردناکی از جگر کشید و دستهایش را گذاشت روی چشمی که از کاسه بیرون کشیده شده بود. خم شد روی زانویش و از شدت درد پیچید دور خودش:
- چشمم چشممو از کاسه در آورد
گربه جیغ میکشید و انگار مثل آدمها کلماتی عجیب و غریب می آورد روی لب. مایوسانه میخواست خودش را از طناب رها کند و دوباره حمله و هجوم اما تلاش و تقلاهایش عبث بود و بیهوده. سید جعفر که تمام سر و صورتش خونی شده بود و هرگز انتظار چنین تهاجمی را نداشت از خشم اسلحه کمری اش را در آورد و بیدرنگ یک خشاب پر شلیک کرد به سمتش . گربه تکه و پاره شد و تن و بدنش در کف زیر زمین پخش و پلا اما سرش همچنان با چشمهای باز مانده بود روی طناب و خیره شده بود به او. سیدجعفر با آه و ناله گفت:
- این گربه نیس این اجنه اس اجنه کافر
دست برد در جیبش تا دسته کلید را بیاورد بیرون. اما کلید در جیبش نبود. در حالی که یک دستش را گذاشته بود روی چشمی که از کاسه کنده شده بود با چشم دیگرش اطراف را کندوکاو کرد. انگار آب شده بود و رفته بود در اعماق زمین. لهیده و از پا افتاده رفت به گوشه دیوار فانوس نیم مرده را گرفت در کف دستش. پیچش را چرخاند و شعله اش را بیشتر. دیگر رمقی نداشت. خون زیادی ازش رفته بود و سرش گیج میخورد و اطراف را درهم و مغشوش میدید:
ـ خدایا ، خداوندا کمکم کن، تورو به جدم قسم میدم
یکهو درست چند قدم آنطرفتر چشمش افتاد به کفچه ماری که گمان برده بود توهم است تکه ای از گوشت گربه را که در اطراف ریخته شده بود نیش گرفته بود و میخزید به سمت جرزها. چند قدم پا پس کشید و نشست روی زانو کنار دیوار.
در سکوت پژمرده ای که بالهای سنگینش را گسترده بود یکهو صدای باز و بسته شدن در زیر زمین را شنید. سرش بر گرداند به طرف صدا. با ناباوری دید که در باز و بسته میشود بی آنکه کسی در پس و پشتش باشد. سایه ای خورد به چشمش. وحشت کرد و با بهت گفت:
- از ما بهترون اجنه کافرن، نباید خودمو ببازم
هراسی مجهول در رگ و روحش راه باز کرده بود و وحشتی تهی. وردهایی که انگار خودش معنی و مفهومش را نمیدانست آورد روی لب. کمی که آرام گرفت سینه خیز لاشه اش را کشید به سمت پله ها. به هر ضرب و زوری بود خودش را رساند به در. مکثی کرد و با تعجب دید بسته است:
- خودم دیدم باز و بسته میشد یعنی همش توهم بود و خواب و خیال. آه این درد لعنتی داره منو از پا در می آره. باید هر چه زودتر خودمو برسونم به بیمارستان.
کفجه مار که خزیده بود به طرف دیوار. تکه گوشت گربه را روی زمین انداخت و سرش را گرفت بالا و به طعمه چرب و نرمش یعنی سیدجعفر نگاهی انداخت. فس فسی کرد و نیش های چنگال مانندش را به لرزش. یک راست آمد به سمت پله ها. انگار از گوشت گربه خوشش نیامده بود. جعفر که داستان را فهمیده بود از ترس خشکش زد:
- این مار به گوشت آدما عادت کرده. همون آدمایی که لای دیوار زنده زنده دفنشون کردم. اومده سراغ من. چرا نمیره سراغ اون لکاته. خدای من به فریادم برس.
هراسان و سراسیمه سعی کرد در آهنین زیر زمین را باز کند. اما بیهوده و ناممکن بنظر میرسید:
- کمک کمک یه نفر به دادم برسه
اسلحه کمری اش را مایوسانه گرفت به سمتش. تمام خشاب را خالی کرده بود به سینه گربه. حتی یک گلوله هم نداشت. کفچه مار درست در یک قدمی اش ایستاد. آماده شد تا نیشش را بزند و کارش را تمام. همین کار را هم کرد و با یک پرش برق آسا نیشش را فرو کرد به گردنش. فریادی جگر خراش کشید و در دم تن و بدنش کرخت و بی حس.
سپیده تکانی داد به خودش. دهانش از تشنگی کف کرده و بشدت گرسنه بود. سعی کرد دستان بسته اش را باز کند اما بیهوده بود و عبث. از درون دیوارها صدای ناله می آمد و کودکی که یکریز میگریید انگار در پس و پشتش کسی مشتش را به دیوار میکوبید و کمک، کمک، کمک ...
مهدی یعقوبی 4/22/2024