۱۳۹۹ دی ۹, سه‌شنبه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی


قسمت اول داستان راز خوشبختی

قسمت دوم - داستان راز خوشبختی


یک هفته بعد از اینکه حاج عبدالله با پسر بهایی در افتاد و او را تهدید به مرگ کرد. داستان را با سید غلام آخوند محله در میان گذاشت. او هم بهش گفت که پاسخش را بزودی خواهد داد. اما بعد از گذشت چند هفته جوابی دریافت نکرد.
 حاجی یک روز آنهم بطور اتفاقی از یکی از مشتریانش شنید یک یهودی که  پس از سالها به ایران برگشت مغازه آنسوی خیابان را که صاحبش مرده بود خریده است و مشغول سر و سامان دادن و نو و نوار کردنش میباشد. تا اسم یهودی به گوشش خورد، چشمانش کلاپیسه شد و از خشم آتش گرفت. کلاهش را با عصبانیت از سر بر داشت و زد محکم بر زمین و گفت:
- حروم زاده ام که بذارم اون یهودی قرمساق روبروی بقالی ام مغازه بزنه. 

کرکره مغازه اش را کشید پایین. از جیبش دستمالی چرکین در آورد و فینی کرد سپس یکراست رفت به سمت و سوی خانه سید غلام. چند بار در زد و منتظر شد اما کسی در را باز نمی کرد. باز هم دستش را روی دکمه فشار داد. بالاخره دختری که روی خود را با چادر سیاه و مقنعه پوشانده بود در را باز کرد. حاج عبدالله در حالی که تسبیح میزد و آیة الكرسی تلاوت میکرد پرسید:
- سید تشریف دارن.

۱۳۹۹ آذر ۲۸, جمعه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی


نیمه های شب بود که باز آن دو نفر موتور سواری که ماسک به چهره داشتند و تخم مرغ گندیده به صورت شهاب پرتاب کردند از راه رسیدند. موتورشان را نزدیکی خانه پارک کردند. یکی از آنها که اسمش حیدر بود با پچ پچ گفت:

- مطمئنی خوابیدند

- آره ساعت سه نصف شبه، 

- اگه سگه تو حیاط نبود چی

- میریم از تو اتاق ورش میداریم.

- اگه بفهمن

- هیچ گوهی نمیتونن بخورن، چرا هی اصول دین ازم میپرسی، نکنه ترسیدی مومن

- فقط خواستم ازت سوال بکنم تا اگه با مانع برخوردیم از پسش بر بیایم

حیدر کلتش را از غلاف کمربندش در آورد و نشانش داد و گفت:

۱۳۹۹ آذر ۱۴, جمعه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 


آن روز انگار شراب از ابرها میبارید. درختان مست بودند، پرندگان مست، دشت و صحراها مست، کوه و دره ها مست، ایوان و در و پنجره های خانه مست، ماه و ستاره ها مست، همه و همه هر آنچه در زمین و آسمان بودند مست بودند.

بر روی ایوان مادر بزرگ با عینک ته استکانی اش بی خبر از عالم و آدم بلند بلند قرآن میخواند و هر از گاهی به اطرافش فوت. پدر بزرگ با عصای چوبی اش لنگان لنگان رفته بود به قهوه خانه محل در حوالی مسجد. مادر در حالی که پیچ رادیو را چرخانده بود مشغول پخت و پز  و ستاره دختر کوچولویش زیر درخت پرشکوفه سیب در حیاط خانه  ایستاده بود و  مثل پر کاهی معلق و رها در هرم باد ملایمی که میوزید با چشمهای بسته دستهایش را رو به آسمان روشن صبحگاهی گشوده بود.