لبانم برآماسیده و ترک خورده اند تنم زخمی. آسمان دور سرم می چرخد. گیجم و گنگ. زمین را در زیر پایم حس نمی کنم. گرمایی سوزان بر گرده ام تازیانه میکوبد یکریز و بی امان. ملتهبم و حیرت زده. زمان را توگویی گم کرده ام و در گستره ای بی مرز و ناشناخته سرگردانم. چنانچون پر کاهی بر شانه بادها.
به آسمان چشم می بندم به دریای شعله ور آتش. و به این برهوت که محصورم کرده است. شاید که این بیابان برهوت این کویر بی آب و علف همان وادی ای باشد که در متون مقدس نوشته اند که محل تجمع ارواح خبیثه است و مرتدانی که از فرامین خدا روی بر تافته اند و به این جرم نابخشودنی به عذابی ابدی گرفتار.
به قفا در مینگرم. بادی ولگرد زوزه میکشد و شن های تفتیده را همراه با خس و خاشاک به چهره سوخته ام می پاشد. در رویارو کابوس ها انتظارم را میکشند و هر از گاه از کمینگاه بر می جهند و از خفایای تاریک ناخودآگاهم سر بر می آورند و روحم را به دندان میکشند.
در این کویر گداخته، در امتداد کوهه های شن داغ و معابر سوخته و پر توهم. همه چیز از من در گریزند. جز آن دو کرکس گرسنه ای که رد خون بر پنجه هایشان پیداست. دو کرکسی که شب و روز سایه به سایه تعقیبم می کنند و آن لحظه مبادا را انتظار میکشند. و من تردیدی ندارم تا دمی پلکهای سنگینم را بر هم نهم جگرم را به منقارهای خونین شان در خواهند کشید.
اینجا عقربه های زمان از کار افتاده اند، اینجا زمان بی معناست و من جز سایه ای از خودم نیستم سرگشته و سرگردان.
در کشاکش رنج هایی که روحم را می گزند و تیغ های برنده اندوهان خاطره ای محو در افق دیدگانم سر بر می کشد و من بناگهان از تداعی اش در خود میلرزم.
در آن غروب کبود در آن غروب شوم،در آن غروبی که زندگی ام را در سراشیبی جهنمی ابدی غلتاند. ما را بر لبه پرتگاهی مخوف قطار کردند. ما یعنی نسترن که زنم بود و دختر 7 ساله ام مریم.
چهره های پر پشم و ریششان را پوشانده بودند و نام خدای عرب را یکریز بر لب داشتند. شرارت در نگاهشان تنوره میکشید و عفریته مرگ. یکی از آنان که بلند قامت تر بود و جای مهر در وسط پیشانی . پای در پیش نهاد و گلویم را سخت درهم فشرد و بناگاه با دو دست قطورش پرتابم کرد بر لبه پرتگاه، نسترن از وحشت جیغی بر آورد، با لبخندی دردناک به مریم دخترم گفتم:
- چشمهایت را بهم نه
و او مات و مبهوت روی زانویش خم شد و بیهوش افتاد بر زمین.
نسترن می لرزید به موهایش چنگ میزد و صدا در گلویش خفه. من در جدال مرگ و زندگی در لبه پرتگاه چنگ زده بودم به ریشه درختی خشکیده. با تضرع نگاهشان کردم. آن که سردسته شان بود و حیدر صدایش میزدند نقاب از چهره در کشید، نگاهی به همقطارانش در انداخت و سپس با پوزخند پای پیش در نهاد.
لگدی محکم کوبید به سرانگشتم. از شاخه خشکیده صدایی بر خاست و نیمی از ریشه اش از خاک کنده. معلق از فراز نگاهی انداختم به قعر دره ای که گویی انتها نداشت. در واپسین دم حیات لبخندی زدم به نسترن. لبخند خداحافظی.
نسترن که دیوانه وار عاشقم بود وحشت زده بر خاست. دوان شد به سویم. دو نفر از حرامیان از پشت چنگ زدند به پیراهنش و با خشم پاره پاره اش. حیدر چنگ زد به پستان برهنه اش. نه نه نمیتوانم به زبان بیاورم، من، من چرا میلرزم. لبانش را بویید موهای بلندش را در مشتش گرفت و رو کرد بمن:
- چه تن و بدنی، بوی حوری بهشتی میده، مگه نه بچه ها
آنها هم با شهوتی دیوانه وار نگاهی انداختند به پیکرش و زدند زیر خنده.
حیدر چندبار در حالی که تسبیح میزد و نام خدایش را بر لب تکرار. مانند گرگی زخم خورده به دور نسترن جرخید، نیشخندی زد. خم شد و مرا از دهان مرگ از لبه پرتگاه کشید بیرون. اما بیدرنگ لگدی محکم کوبید به پهلوی نسترن و پرتابش کرد در اعماق دره تاریک. مستانه قهقهه ای سردادند. خواستم گلویش را بجوم، اما تا چشمم به دخترم مریم افتاد پاهایم شل شد و چشمهایم تیره و تار.
دخترم را که پاره تنم بود دیگر ندیدم و هر گاه یادش در افق خاطره ام میدرخشد جگرم را به آتش میکشد. دستهای خسته ام را از خشمی ناگزیر مشت می کنم. سر بر زمین سوخته می کوبم و نعره های پیاپی بر می آورم و بناگاه در های های گریه ها دست نوازشی را در میان خواب و بیداری بر سر و رویم احساس می کنم. دست نسترن را که عاشقانه نگاهم می کند و چهره اش می درخشد:
- نسترن، عشقم ، تو، تو، تو خودتی، یعنی خواب نمی بینم، تو زبونم لال ...
تبسم می کند و سکوت:
- نسترن، چه زیبا شدی، تو همیشه زیبایی، زیباترین
سرانگشتانش را در موهای ژولیده ام فرو میبرد و بوسه ای نرم بر لبم می کارد سپس با لبخندی اثیری محو میشود
و من در جهنم کویر و هوای گداخته قطره های بارانی را بر گونه ام احساس می کنم. وبه خوابی عمیق فرو میروم.
*****
بیداری ام با کابوس شروع می شود. باز بیابان برهوت باز تشنگی لبهای خشکیده و پاهای تاول زده و خورشیدی که در بادهای وزان و نیمروز سوزان بیرحمانه همه چیز را به آتش میکشد و هجوم ناگهانی افکار زهرآلود که مچاله ام می کند. و از ادامه این زندگی نفرین شده بیزار.
این ابرهای مسافر که گهگاه بر فراز سرم ظاهر میشوند سترونند و در تمام این روزها و سرگشتگی های بی انتها حتی یک قطره هم نباریده اند. و من با شکار مارها زنده مانده ام. ایکاش مرا آن جانیان مقدس مآب میکشتند. این زنده ماندن از هزار مرگ هم بدتر است:
- فکر میکنی همینطوری صاف و ساده میکشیمت، آش به همین خیال باش
وقتی که بود و نبودم یعنی نستران در ژرفنای دره ها پرتاب کرد گفت:
- این از صد تا مرگ برات بدتره. تازه کجاشو دیدی، اما فراموش نکن، هرگزم فراموش نکن، ما فرمان خدارو اجرا میکنیم. این دستا، دست انتقام خداس که از آستین ما بیرون میاد.
مریم را کشان کشان با تن و بدن زخمی انداختند داخل خودرو، و سپس مرا با دست و پای بسته رهایم کردند در این کویر بی انتها. و من توگویی سالهاست در این بیابان بی آب و علف دربدرم. در دور تسلسلی از اندوهان ابدی. دلیل بودن من تنها دخترم مریم است که اهریمنان ربودنش
چه روزها به پیشگاه خدایی که باورش ندارم دست به دعا بر آسمان بر داشته ام و زار زار گریسته ام. نمی دانم روحم تا کی، تا چه وقت میتواند این تن آش و لاش و خسته را به دنبالش بکشد.
*****
شب اندک اندک از راه رسیده است. و تنهایی ای غریب محصورم.
توگویی کوه هایی از یاس بر سر و روی تکیده ام آوار میشوند و من در ظلام بی انتهای بی کسی محبوس. سکوت سهمناکی چنبر زده است بر آفاقم.
خسته ام خسته از روزهای تکراری، خسته از شنزارهای تفته بی پایان، خسته از افکار یاس آلود و هذیان لحظه ها ، از دقایق سنگینی که بی نسترن میگذرد. و اینکه تا ابد نخواهمش دید بود و نبودم را می لرزاند و هیمه های خشک وجودم را به آتش.
پنداری جهانم برای همیشه تاریک گشته است و من دیگر به زندگی بر نخواهم گشت هرگز.
دستانم را به دور پاهایم حلقه میکنم و در خود مچاله میشوم. در کشاکشی تاریک و بی فرجام
با چهره ای مالیخولیایی و از اعماق تهی، خیره میشوم به افق های دور، و خاکستری از ارزوهای بر جای مانده.
. ، هیولاهای یاس در هر کران در کمین اند و آن دو لاشخور گرسنه با چنگالهای خون آلود. و من بیقین میدانم اگر دمی پلکهایم را بر هم نهم به منقار در کشیده خواهم شد موحش و فجیعانه.
لبهایم تفتیده اند و پاهایم بی رمق. چشمهایم سیاهی میرود و نفسم پس. اینکه چیزی از عمرم به جای بر نمانده است. و اینکه در گسترای نیستی تا همیشه محو خواهم شد لبخندی تلخ می نشاند بر گوشه لبم ، تبسمی کبود و تهی.و این نیستی محض در هستی ام چه شیرین است و عطرآگین.
از پس آفتاب سوزان و روزی گداخته، در سرمای شبانه کویر این خاک سوخته و بی حاصل در خودم می پیجم. دز زوزه های باد ولگردی که لجام گسیخته از راه رسیده است بی هنگام. و من باز در ژرفایم فرو میروم در فراخایی بی مرز و فراسوی خیال . آسمان چه نزدیک است و باغهای پر ستاره اش. و ماه نقره فام بر بالای سرم. دانه های شن هنوز گرمای نیمروز را چون گنج های گرانبها در خود نهفته اند. دستم را بر پوست لطیف شان می کشم. احساسی خوش به رگانم می خزد و نرمای نسیمی گنگ و کاهلانه به گونه ام. و انگار از دورهای دور و شاید کهکشانی ناشناخته نجوای راز آلود کسی در اعماقم می شکوفد، سروشی از ملکوت.
گرمای لذت بخشی در جانم شعله بر می افروزد و من در مکاشفه ای رازناک بی آن که خود بخواهم از این هیچستان پرتاب میشوم در وسعتی بیکران و سحرآمیز.
به دورهای دور به ماورای زمین و زمان. آنچا که کمیت اندیشه آدمی لنگ می ماند و روح جستجوگر در لحظه ای اثیری و شگرف کالبدش را در قفایش وا می نهد و بی ثقل تن در ابدیت بال و پر میگشاید در ماورای وجود و لاجود. جایی که جایی نیست اما هست. من هستم و نیستم، نیستم و هستم نیرویی فناناپذیر تار و پودم را در بر میگیرد و دیگر هیچ بخاطر نمی آورم.
پنداری گذشته و حال و آینده در تار و پودم درهم تنیده شده اند. چاودانگی در فراخایی بی مرز رازش را با من در میان می نهد. تو گویی زمان توهمی بیش نبوده است سنگدل و آشتی ناپذیز.
آنک آنک از دور صدای پای کسی از تونلهای تاریک زمان بگوشم در میرسد. نوری شگرف. من عطر و بویش را حس می کنم.گرمای لبخندش و درخشش چشمهای جادویی اش. یعنی من خواب نمی بینم و عقربه های ساعت زمان شکسته اند و زمانها درهم تنیده اند. خودش است. تن و بدنم از گرمای شوقی بی پایان می گذازد با قوه ای شگرف و شبح وار از جای بر می خیزم ، نه بال و پر در می آورم. خودش هست خودش همزاد ابدی، و من یقین می کنم که مرگ آغازی بی پایان است، دریچه ای به ابدیت
ادامه دارد
