۱۴۰۴ شهریور ۲۹, شنبه

سرگشته مهدی یعقوبی(هیچ)

 


لبانم برآماسیده و ترک خورده اند تنم زخمی. آسمان دور سرم می چرخد. گیجم و گنگ. زمین را در زیر پایم حس نمی کنم. گرمایی سوزان بر گرده ام تازیانه میکوبد یکریز و بی امان. ملتهبم و حیرت زده. زمان را توگویی گم کرده ام و در گستره ای بی مرز و ناشناخته سرگردانم.چناچون پر کاهی بر شانه بادها.

به آسمان چشم می بندم به دریای شعله ور آتش. و به این برهوت که محصورم کرده است. شاید که این بیابان برهوت این کویر بی آب و علف همان  وادی ای باشد که در متون مقدس نوشته اند که محل تجمع ارواح خبیثه است و مرتدانی که از فرامین خدا روی بر تافته اند و به این جرم نابخشودنی به عذابی ابدی گرفتار.

من زلالم و عریان، از روح  چشمه ساران پر تلالو مواجی که همیشه در سفرند و خنیاگران دریاها. بی تظاهر اذعان میکنم که از فرامین خدایان روی بر تافته ام چرا که بندگی وهنی به ساحت انسان است و یوغی گداخته بر گردن آدمی.


به قفا در مینگرم. بادی ولگرد زوزه میکشد و شن های تفتیده را همراه با خس و خاشاک به چهره سوخته ام می پاشد. در رویارو کابوس ها انتظارم را میکشند و هر از گاه از کمینگاه بر می جهند و از خفایای تاریک ناخودآگاهم سر بر می آورند و روحم را به دندان میکشند.

در این کویر گداخته، در امتداد کوهه های شن داغ و معابر سوخته و پر توهم. همه چیز از من در گریزند. جز آن دو کرکس گرسنه ای که رد خون بر پنجه هایشان پیداست. دو کرکسی که شب و روز سایه به سایه تعقیبم می کنند و آن لحظه مبادا را انتظار میکشند. و من تردیدی ندارم تا دمی پلکهای سنگینم را بر هم نهم جگرم را به منقارهای خونین شان در خواهند کشید. 

اینجا عقربه های زمان از کار افتاده اند، اینجا زمان بی معناست و من جز سایه ای از خودم نیستم سرگشته و سرگردان.

در کشاکش رنج هایی که روحم را می گزند و تیغ های برنده اندوهان خاطره ای محو در افق دیدگانم سر بر می کشد و من بناگهان از تداعی اش در خود میلرزم. 


،در آن غروب کبود در آن غروب شوم،در آن غروبی که زندگی ام را در سراشیبی جهنمی ابدی غلتاند. ما را بر لبه پرتگاهی مخوف قطار کردند. ما یعنی نسترن که زنم بود و دختر 7 ساله ام مریم. 

چهره های پر پشم و ریششان را پوشانده بودند و نام خدای عرب را یکریز بر لب داشتند.  شرارت در نگاهشان تنوره میکشید و عفریته مرگ. یکی از آنان که بلند قامت تر بود و جای مهر در وسط پیشانی . پای در پیش نهاد و گلویم را سخت درهم فشرد و بناگاه با دو دست قطورش پرتابم کرد بر لبه پرتگاه، نسترن از وحشت جیغی بر آورد، با لبخندی دردناک به مریم دخترم گفتم:

- چشمهایت را بهم نه

و او مات و مبهوت روی زانویش خم شد و بیهوش افتاد بر زمین. 

نسترن می لرزید به موهایش چنگ میزد و صدا در گلویش خفه. من  در جدال مرگ و زندگی در لبه پرتگاه چنگ زده بودم به ریشه درختی خشکیده. با تضرع نگاهشان کردم. آن که سردسته شان بود و حیدر صدایش میزدند نقاب از چهره در کشید، نگاهی به همقطارانش در انداخت و سپس با پوزخند پای پیش در نهاد.

لگدی محکم کوبید به سرانگشتم. از شاخه خشکیده صدایی بر خاست و نیمی از ریشه اش از خاک کنده. معلق از فراز نگاهی انداختم به قعر دره ای که گویی انتها نداشت. در واپسین دم حیات لبخندی زدم به نسترن. لبخند خداحافظی.


نسترن که دیوانه وار عاشقم بود وحشت زده بر خاست. دوان شد به سویم. دو نفر از حرامیان از پشت چنگ زدند به پیراهنش و با خشم پاره پاره اش کردند 

حیدر چندبار در حالی که تسبیح میزد و نام خدایش بر لب. مانند گرگی زخم خورده به دور نسترن جرخید، نیشخندی زد. خم شد و مرا از دهان مرگ کشید بیرون. اما بیدرنگ لگدی محکم کوبید به پهلوی نسترن و پرتابش کرد در اعماق دره تاریک. مستانه قهقهه ای سردادند. خواستم گلویش را بجوم، اما تا چشمم به مریم افتاد پاهایم شل شد و چشمهایم تیره و تار.


دخترم را که پاره تنم بود دیگر ندیدم و هر گاه یادش در افق خاطره ام میدرخشد جگرم را به آتش میکشد. دستهای خسته ام را از خشمی ناگزیر مشت می کنم. سر بر زمین سوخته می کوبم و نعره های پیاپی بر می آورم  و بناگاه در های های گریه ها دست نوازشی را در میان خواب و بیداری بر سر و رویم احساس می کنم. دست نسترن را که عاشقانه نگاهم می کند و چهره اش می درخشد:

- نسترن، عشقم ، تو، تو، تو خودتی، یعنی خواب نمی بینم، تو زبونم لال ...

تبسم می کند و سکوت:

- نسترن، چه زیبا شدی، تو همیشه تا دنیا دنیاس زیباترینی تا ابد


سرانگشتانش را در موهای ژولیده ام فرو میبرد و بوسه ای نرم بر لبم می کارد  سپس با لبخندی اثیری محو میشود

و من قطره های بارانی را بر گونه ام احساس می کنم. وبه خوابی عمیق در  بیابان برهوت فرو میروم.

*****

بیداری ام با کابوس شروع می شوند. باز بیابان برهوت باز تشنگی لبهای خشکیده و پاهای تاول زده و خورشیدی که در بادهای وزان و نیمروز سوزان بیرحمانه همه چیز را به آتش میکشد و هجوم ناگهانی افکار زهرآلود که مچاله ام می کند. و از ادامه این زندگی نفرین شده بیزار.


این ابرهای مسافر که گهگاه بر فراز سرم ظاهر میشوند سترونند و در تمام این روزها و سرگشتگی های بی انتها حتی یک قطره هم نباریده اند. و من با شکار مارها و کاکتوس ها زنده مانده ام. ایکاش مرا آن جانیان مقدس مآب  میکشتند :

- فکر میکنی همینطوری صاف و ساده میکشیمت، آش به همین خیال باش


با قهقهه ای مستانه لگدی به پهلوی نسترن زد و پرتابش کرد در اعماق دره ها و با تمسخر ادامه داد:

- این از صد تا مرگ برات بدتره. تازه کجاشو دیدی، ما فرمان خدارو اجرا میکنیم.

مریم را کشان کشان با تن و بدن زخمی انداختند داخل خودرو، و سپس مرا با دست و پای بسته رهایم کردند در این کویر بی انتها. و من توگویی سالهاست در این بیابان بی آب و علف دربدرم. در دور تسلسلی از اندوهان ابدی. دلیل بودن من تنها مریم است که اهریمنان ربودنش

چه روزها به پیشگاه خدایی که باورش ندارم دست به دعا بر آسمان بر داشته ام و زار زار گریسته ام. نمی دانم روحم تا کی، تا چه وقت میتواند این تن آش و لاش و خسته را به دنبالش بکشد. 

ادامه دارد