سال 1361،
تنها یک ماه به آزادی ام مانده بود و بازجوها هیچ اطلاعاتی ازم نداشتند که ناگاه در نیمه های شب در آهنی سلول با صدای زنگداری باز شد و مسئول تشکیلاتی ام را هل دادند به داخل سلول. یک آن برق مرا گرفت و در جای خود خشکم زد.
با اسلحه کمری افتاده بود در تور بازرسی گشتاپوهای ریشدار. بعد از شکنجه های وحشتناک در اوین آورده بودند به زندان سپاه ساری و انداخته بودند درست در سلول من.
***
کنارش نشستم و تا رفتم سر صحبت را باز کنم، آه و ناله خفیفی سر داد و سرش را گذاشت روی زانویش. تن و بدنش زخم و زیل بود و شده بود پوستی بر استخوان.
پا شدم رفتم، گوشم را گذاشتم پشت در آهنی . شک نداشتم که بازجو یا زندانبان گوش خوابانده است. سلانه سلانه بر گشتم و دوباره نشستم در کنارش. پتوی کهنه سربازی را گذاشتم زیر سرش. پلکهایش بسته بود اما بیدار:
- افشین، افشین
پاسخم را نداد
با خودم گفتم:
- این اون افشینی نیست که من میشناختمش، همیشه سرزنده بود و قبراق،
چندبار باهاش به کوهپیمایی رفتم بودم، مثل بز کوهی از ارتفاعات بالا میرفت و همیشه روی لبهایش لبخند. اصلا خودش در همان حوالی بزرگ شده بود و بچه کوه و کمر.
چمباتمه زدم گوشه سلول، افکارم را نمیتوانستم متمرکز کنم. هزار فکر و خیال از سر و کولم بالا میرفتند و سکوت لعنتی افشین داغانم میکرد. باید هر طور شده سر صحبت را باهاش باز میکردم و ته و توی قضیه را در می آوردم. او هم که حرکات و سکناتم را تحت نظر داشت بالاخره ترجیح داد سکوتش را بشکند و قضایا را با من در میان بگذارد. بسختی پشتش را تکیه داد به دیوار نمدار، لبخند محوی در گوشه لبهای بر آماسیده اش ظاهر شد. با چشمهایش اشاره کرد به در آهنی، با پچ پچ گفتم:
- صدامونو نمیشنون
سرش را کمی آورد جلوتر و نرم و آهسته گفت:
- دیر جنبیدم، سیانور لعنتیم عمل نکرد.
- چرا آوردنت تو سلول من،
پت پت کرد و ... و سکوت
- افشین چرا آوردنت تو سلول من، اونم از اوین صدها کیلومتر اونطرفتر
- موضوع پیچیدست
- گوشم با توئه
- از چهار نفری که به من وصل بودن، سه نفرشون دستگیر شدن و بعدش اعدام. منو هم تنها برا این زنده گذاشتن تا تو را پیدا کنن میلاد.
چندبار مشتش را محکم کوبید به دیوار و اشک از چشمهایش جاری:
- تا رفتم ازش سوال کنم خودش پاسخم را داد:
- کم آوردم کم آوردم میلاد
مرا میلاد صدا میزدند و حتی خودش هم اسم واقعی ام را نمیدانست.
در همین حیص و بیص، دریچه سلول باز شد و چهره زندانبان ظاهر، سپس اشاره کرد به من:
- میشناسیش
پاسخش را ندادم
سپس رو کرد به افشین و گفت:
- تو چطور سگ منافق، یالا پاشو ، حاجی میخواد تو رو ببینه
زیر بالش را گرفتم تا از جایش بلند شود. به چشمهایش نگاه کردم افسرده بود و بی رمق:
- میشه کمکش کنم
- احتیاج نیس، سر و مر و گندس، خودشو میزنه به موش مردگی
تمام طرح و نقشه هایم نقش بر آب شده بود، انگار ایستاده بودم روی چارپایه اعدام. شروع کردم به قدم زدن و شرایط را بالا و پایین، تا از مخمصه ای که گرفتارش شدم رها شوم. یک آن فکر فرار زد به سرم، اما چگونه، آنهم در یکی از مخوف ترین زندانهای ملاها.
*****
کلافه بودم و با خودم کلنجار میرفتم. نمی توانستم دست روی دست بگذارم. اگر کوچکترین سرنخی بدست می آوردند بی برو برگرد اعدام میشدم. با خودم گفتم:
سرِ چشمه شایَد گرفتن به بیل
چو پُر شد نشاید گذشتن به پیل.
پا شدم و شروع کردم به قدم زدن. هیچ طرح و نقشه ای به ذهنم نمی زد، یعنی کاری ازم بر نمی آمد. همه راهها ختم میشد به افشین. باید او را به نوعی متقاعد میکردم که بطریقی سر بازجوها را شیره بمالد و دستشان را بگذارد توی پوست گردو. اما آیا امکانش بود و او بعد از آنهمه فراز و نشیب ها با من راه می آمد. باید هر طور شده ته مانده آتشی را که هنوز در درونش نهفته بود باد میزدم و شعله ورش میکردم.
روزهای سخت و تاریکی بود، دوران بلاتکلیفی در سلولهای تنگ و تار واقعا طاقت فرسا است و سخت ترین ایام برای یک زندانی بخصوص زندانی ای که اطلاعاتش نسوخته و لو نرفته است. من با تردستی سربازجوها را شیره مالیده بودم و بعد از چند هفته ای محکومیت ام تمام میشد و دوباره وصل میشدم به دریا به آنانی که دلیل بودنم بودند. زندگی بدون مبارزه حتی یک پلک بهم زدن برایم متصور نبود. مثل ماهی ای میشدم که از زلال دریاها افتاده است در خشکی ساحل.
ساعتها گذشته بود و افشین هنوز بر نگشته بود. انگار عقربه های ساعت زمان شکسته بودند و زمان کندتر از همیشه میگذشت. یک آن احساس کردم سرم گیج میخورد و چشمهایم تیره و تار. تکیه دادم به دیوار سیمانی، نشستم و نفسی عمیق کشیدم. برای اینکه از آن هوای مسموم بیرون بیایم. پلکهایم را به آرامی بستم، و دیوان حافظ را که تماما از حفظ بودم در گستره خیالم در کف دو دستم گرفتم، جلدش را بوسیدم و بوییدمش. ورق ورق زدم و عدد 61 را انتخاب کردم. فالی گرفتم. لبخندی تلخ نشست در گوشه لبم.
*****
همین چند روز پیش مرا برده بودند برای سین جین، اما این بار سوالات بازجو با گذشته تفاوت داشت. من هم دوزاری ام نیفتاده بود. شوکه شده بودم و ناخودآگاه ترسی غریب افتاد در رگ و روحم. اما با آمدن افشین شصتم خبردار شد. بازجو ازم پرسید:
- یک ماه قبل از فاز نظامی تو غیبت زد، خونه تیمی
خودم را زدم به کوچه علی چپ و پاسخ دادم:
- فاز نظامی، منظورت چیه
- بعد از 30 خرداد،
- مریض احوال بودم، خیلی هم وضعم ناجور بود، میتونین پرس و جو کنین، چند بارم رفتم دکتر.
نیشخندی عاقل اندر سفیه زد و ادامه داد:
- که اینطور
سکوت کردم . سری تکان داد و بعد از مکثی کوتاه گفت:
- معلوم میشه
*****
در سلول باز میشود، افشین که انگار کشتی اش غرق شده بود بعد از بازجویی طولانی آمد داخل، گوشه ای نشست. نگاهش کردم. درهم بود و افسرده. میدانستم که حال و حوصله هیچ کاری را ندارد. خواستم راحتش بگذارم اما وقت تنگ بود و باید اظلاعات بیشتری ازش میگرفتم تا در بازجویی های احتمالی رودست نخورم.
لیوان پلاستیکی چای را دادم به دستش، نگاهم کرد. چایی را که هنوز گرم بود سر کشید. بد بو بود و طعم پلاستیک میداد. نگاهی انداخت به سقف و دیوار نم گرفته. از لابلای میله ها تکه ای از آبی آسمان پیدا بود و من در طول روز بارها چشم میدوختم به آن و پر و بال میزدم در رویاها. ناگاه سکوتش را شکست و گفت:
- چه مدت اینجایی
- یک سال و 3 ماه، دو هفته پیش از بند عمومی انداختنم اینجا، دلیلشم نگفتن. اول فکر کردم که آنتنای بند راپرتمو دادند.
- آنتنا
- توابا، اما تو رو که دیدم یه فکرای دیگه ای زد به سرم
نگاهی کنجکاوانه انداخت به اطراف. بعد سرش را کمی آورد جلوتر و پرسید:
- چقد برات بریدند
- 15 ماه اگه طبق روال پیش بره دو هفته دیگه آزادم میکنن.
- دو هفته دیگه
- گفتم که اگه اوضاع و احوال طبق روال پیش بره.
- چه خوب
- تو چطور
- منو باید زودتر از اینا خلاص میکردن،
- چرا زنده ات گذاشتن
- برا تو، تو رو میخوان میلاد
- میخوای بهشون بگی
سرش را گذاشت روی زانویش، زل زد به چشمهایم، پا شد دستش را مشت کرد و چندبار کوبید به دیوار. با عجله پا شدم. کشیدمش کنار:
- اگه بشنون، میریزن داخل و حال هر دومونو جا می آرن
سرش را گذاشت روی شانه ام و شروع کرد به هق هق گریه. کمی که آرام گرفت در کنارم نشست. شعری انگیزه ای از شاندور پتوفی را برایش خواندم:
اکنون فرصت فرا رسیده است.حالا یا هرگز
اسیر باشیم یا آزاد؟
اینست مسأله و باید انتخاب کرد
پست و فرومایه است
آن کس که اگر لازمست جرأت مردن ندارد
آن کس که زندگی حقیر خود را
از شرف وطنش گرامی تر بدارد
خونی گرم دوید در رگهایش، چشمهایش برقی زد و مات و مبهوت نگاهم:
- دوباره بخوون
دوباره برایش خواندم. ازم پرسید:
- شاعرش کیه میلاد
- من مهدی هستم نه میلاد فراموش نکن
- خیلی خنگ شدم خیلی
تو خنگ نیستی، افشین،
چشمهایش درخشید نگاهم کرد و با لکنت گفت:
- اونا یه اطلاعاتی ناقص و گنگ از میلاد دارن، میدونن زندس و ... شایدم ..
- شایدم چی
- شایدم فکر میکنن تو باشی
- چطور
- آخه شکل و شمایل و قد و اندازه ات رو به اونا دادم، اونام احتمالا رسیدن به تو. بهشونم گفتم که دستگیرت کردن.
همین که رفت ادامه دهد، دریچه آهنین سلول باز شد و زندانبان نگاهی انداخت به ما:
- یالا وسایلتو جمع کن
افشین رنگش پرید، نگاهم کرد. من دستش را با تمام قدرت فشردم، سخت در بغلم گرفت، می لرزید، مثل گنجشکی که افتاده باشد در دام. با اینچنین لبخند میزد. در گوشم زمزمه ای کرد و کلماتی را تکرار.
***
بعد از چند روز مرا بردند به بند عمومی. به نزد بچه هایی که همه زندگی ام بودند. انگار آب ها از آسیاب افتاده بود و همه چیز به روال عادی بر گشته بود. بازجوها هم انگار شتر دیدی ندیدی.
خبر اعدام افشین را یکی از زندانیان که از سلول انفرادی بر گشته بود بمن داد، گفته بود بر روی سلولی که او لحظات پایانی عمرش را گذراند نوشته بود:
پست و فرومایه است
آن کس که اگر لازمست جرأت مردن ندارد
دو هفته بعد آزاد شدم و دوباره پیوستم به یارانم، شهرهای پر جوش و خروش سرد و ساکت شده بودند و شادابی از کوچه و خیابانها رخت بر بسته بود. روزهای سرد و سیاه و خونینی بود و جغدهای یاس و ناامیدی پر میکشیدند بر بام آسمان. هنوز چند ماهی نگذشته بود که فرمانده ام افتاد در تور شبکه اطلاعاتی عبدالله پیام و من درست یک روز پیش از آن که مسلح شوم دوباره باز دستگیر شدم. مرا بستند به تخت شکنجه، شلاقها بر فراز سرم میچرخیدند و زوزه میکشیدند و...
مهدی یعقوبی(هیچ)