۱۴۰۳ تیر ۸, جمعه

تاریکزار نوشته مهدی یعقوبی (هیچ)

 


نیمه های شب بود. در تاریک روشن کوچه خاموش و در حوالی چراغ برق قدیمی سایه ای بیتوته کرده بود مرموز و رازآلود. سکوتی ژرف بر هوای خانه خیمه بسته بود. در ایوان چوبی شمعدانی های رنگارنگ به خواب رفته بودند یاس ها و پیچکهای روی شانه های دیوار هم. شهاب در خانه مادر بزرگش که اکنون خانه خودش محسوب میشد در خوابی رنگین فرو رفته بود. آرامشی ناب حیاط خانه را که در حوالی دره ها و کوهپایه های سبز قرار داشت در آغوش خود می فشرد. گهگاه از معابر بی نشان خنکای بادی از شاخه های درهم درخت کهنسال بید در کنار حوض رنگ و رو باخته گذر میکرد و پرنده ای غریب و بی آشیان با بالهای خسته اش. تکه ابری غمگین نشسته بود روی ماه. 

بناگاه نسیمی که معلوم نبود از کجاها سرچشمه گرفته است از لای پنجره نیمه باز پرده های توری سفید را نرم نرمک جنبشی داد و سرانگشتان نوازشگرش را کشید به موهای شهاب. بر چهره اش تبسمی روشن شد و گر گرفت. یک آن پلکهایش را باز کرد و دوباره بست. دقایقی گذشت ابری سرگردان از فراز بام کاهگلی گذر کرد و سپس بارانی از نور از پس پنجره قدیمی باریدن گرفت. نرم نرمک حلقه زد بالای سرش. شهاب بی اختیار چشمهایش را گشود. حسی غریب وجودش را فرا گرفت و گرمایی نوازشگر رگ و روحش را. دستانش را فراز کرد و خیره شد به دورها. به جایی که جایی نبود اما بود. بی اراده و اختیار پا شد رفت کنار پنجره ایستاد نگاهش را روانه کرد به دشتهای پر ستاره در فراخنای آسمان. انگار کسی از گستره ای بی مرز و از  بینهایتی شفاف نگاهش میکرد. چند قطره اشک از گوشه چشمهایش سُر خورد و نرم نرمک چکید بر گونه اش. آیا مادرش بود که از دور های دور و بیکران نور به دیدارش آمده بود مادری که دیگر نبود اما بود و حضور تابناکش را در روح تبدارش حس میکرد.

*****

مادر بزرگ در اتاق پهلویی دیوان حافظ را که همدم و مونسش شده بود با دو دستانش در بغل فشرده بود و با چهره مهربانش پر کشیده بود در خوابهای طلایی. به گذشته های دور که حضوری مانوس و شفاف در اکنونش داشتند. مادر بزرگ در دلش که گویی همه ابرهای عالم در اعماقش لانه کرده بودند تنها یک آرزو داشت. دیدن عروسی شهاب که بود و نبود و دار و ندارش محسوب میشد. مادر بزرگ که آفتاب عمرش لب بام رسیده بود میترسید بمیرد و این آرزو را به گور ببرد. حتی فکر و خیالش ذرات وجودش را می لرزاند و تن و بدنش را سست و تاریک. گرگ و میش بیدار شد و مانند همیشه دیوان حافظ را چون کتاب مقدسی باز کرد و فالی گرفت. بوسیدش و گذاشت لب طاقچه. همین که خواست بر گردد چشمش افتاد به پرنده رنگینی کنار حوض روی شاخه های شمشاد. چنین پرنده زیبایی به عمرش ندیده بود و چه صدای دلنشینی داشت صدایی که ذرات وجود آدم را به رقص در می آورد آنهم در عصر آهن و فولاد که عواطف و احساسات آدمها به خواب رفته اند یا بیرحمانه کشته شده اند. گمان برد خواب و خیال است و وهم و گمان. عینکش را گذاشت روی چشمش دوباره نگاه کرد. پرنده ای در کار نبود. نجوایی با خود کرد و با عصایش لنگ لنگان رفت تا سماور قدیمی اش را روشن کند. 

*****

شهاب که هنوز در ژرفای تخیلات بکرش شناور بود آرام آرام آمد به ایوان.  گمان برد مادر بزرگ رفته است به نانوایی. نگاهش را پر داد به آبی های بی پایان و سپس بر گرداند به سمت و سوی گلهای سرخ حیاط خانه. یکهو با دیدن زنی با پیرهن بنفش شوکه شد دستش را گذاشت روی قلبش. نه باور کردنی نبود با سرانگشتانش چشمهایش را مالاند و دوباره خیره شد. خودش بود خودش. مادرش با همان موهای بلند و لبخند همیشگی اش. نگاهش کرد و دستی به سویش تکان. آیا خواب میدید، آیا وهم و رویا بود. نه، نه چشمهایش دروغ نمی گفت. با صدای بلند گفت:

- مادر آه مادر، یعنی تو، تو، تو

از پله ها سرازیر شد و دوید به سمت و سویش. همین که به چند قدمی اش رسید، ایستاد. دوباره نگاه کرد، پاهایش سست شد، نفسش بند آمد. مادر بزرگ بود که کنار گلها ایستاده بود و مشغول آبیاری:

- پسرم چی شده، اتفاقی افتاده.

شهاب که هنوز گیج و ویج بود. خم شد روی زانویش. دلش تاپ تاپ میزد، سرگردان بود و متحیر:

- بخدا خودش بود

- منظورت چیه، بازم خواب دیدی

- نه قسم میخورم

- بگو چی شده

- هیچی مادر بزرگ، توهم، توهمه

- چایی رو دم کردم نون تازه ام خریدم گذاشتم رو طاقچه

شهاب با چهره ای افسرده و سر درگم بر گشت به ایوان. تکیه داد به نرده ها، نگاهی به آبی بی انتها انداخت. به دورهای دور و با خودش گفت:

- با همین چشای خودم دیدم. خودش بود خودش

یکهو بیادش آمد که روز تولد مادرش است. دوید به سمت اتاقش. قاب عکس مادرش را از روی دیوار در آورد و خیره شد به چهره خندانش با چند قطره اشک 

مادر بزرگ از پله ها بالا کشید و نشست کنار سماور. همین که شهاب امد نگاهی انداخت به چهره اش. عینکش را انداخت و دوباره نگاهش کرد:

- پسرم حالت خوبه

شهاب سری تکان داد و نشست و سرش را گذاشت روی شانه اش. او هم بغلش کرد و در حالی که تلاش میکرد جلوی اشکهایش را بگیرد با حالتی سوزناک گفت:

- میخواستم سر سفره بهت بگم

- میدونم، میدونم

- چی رو میدونی

- تولد مادرو

و بغض هایی که در گلوی مادر بزرگ بیتوته کرده بودند ترکیدند و ابرهای بارانی از گوشه های چشمش شروع کردند به باریدن.

*****

از مسجد محل صدای اذان می آمد که زنگ در خانه به صدا در آمد. مادربزرگ  که مشغول جارو کردن پله ها بود در را باز کرد و تا دید یکی از همساده های افغانستانی است بغلش کرد و گونه هایش را ماچ:

- بیا تو دخترم

- آخه مهین خانم

- بفرما تو، شما که غریبه نیستین

زری با سایه هایی از غم که به موازات زندگی اش امتداد می یافت آمد داخل، از اینکه مادر بزرگ مثل همیشه با او با مهر و محبت برخورد کرد، گل لبخندی نشست روی گونه اش. مادر بزرگ دو دستش را گرفت در دستهایش. بنرمی فشرد و گفت:

- اون کیسه زباله رو از سرت ور دار

زری متعجب شد و خیره در چشمهایش، مادر بزرگ با خوشرویی گفت:

- اون چادرو میگم. منم تمام عمرم اونو رو سرم میذاشتم، زن رو بدل به ضعیفه میکنه. همون چیزی که عن ترکیب های عمامه دار میخوان. 


مادر بزرگ برایش چایی ریخت و جعبه خرما را گرفت به سمتش. او هم یک دانه خرما گرفت در دستش. مادر بزرگ نگاهی مبهم به چهره درهم و یاس آلودش انداخت و گفت:

- خوب بگو، منظورم اینه سفره دلتو باز کن

- چ، چ، چی بگم

- یعنی من همساده خودمو که 22 سال باهاش حشر و نشر داشتم نمیشناسم

- باشه زری خانم شما بعد از خدا تنها تکیه گاهمی، شوهرم که سرطان گرفت و مرد، یعنی پول دوا و درمانشو نداشتیم، چطوری بگم

- چایی رو سربکش و خرما رو بذار لای دندونات. 

خرما را خورد و نیم نگاهی انداخت به دور و اطراف. سپس با پچ پچ گفت:

- حاج عبدالعلی روضه خوون رو که میشناسی

- همون عبدالعلی بچه بازو میگی

- آره

- خب ، بگو بگو

- از دخترم خواستگاری کرده

مادر بزرگ زد زیر خنده، خیال کرد که شوخی میکند:

- اون که 67 سالشه

- دخترم تنها 8 سالشه

- تو که زبونم لال ...

زری تن و بدنش لرزید و بی اختیار چنگ زد به صورتش. شروع کرد به گریه:

- ما غریبیم، مهین خانم، نه راه پیش داریم و نه راه پس ، من برا آینده بچه ام. از دست اون بی همه چیزا فرار کردم.

- بهش چی گفتی

- بهش نه نگفتم، میترسیدم کاسه و کوزه مونو بهم بریزه و روز و روزگارمونو سیاه. تو که بهتر از من اونارو میشناسی، گرگای بارون دیدن. بهم گفت اگر دخترتو بدی برات شناسامه ایرانی میگیرم. دروغ میگه، اگه راستشم میگفت من بچه مو به اون کفتار نمیدادم.

مادر بزرگ بغلش کرد و اشکهایش را با دستمال سفیدی پاک.


زری مستاصل در اقیانوس غمی که در دل و جانش راه باز کرده بود فرو رفت. کوچه و خیابان بوی وحشت و طعم نفرت میداد و هوا پر بود از خاکستر. بیکسی و ناامیدی تیغ های برنده و مرگبارشان را بر جانش میزدند و روحش را میکشیدند بر معابری خنجرکوب.مادر بزرگ پرسید:

- دخترت اسمش چیه

- فروغ

- فروغو بیار اینجا، بذار پیش من.

زری که در ژرفای یاس غوطه میخورد یکهو گل از گلش شکفت. چشمانش برقی زد و بی اختیار مادربزرگ را در بغل گرفت و گونه هایش را ماچ. اندوهان بیکران در دم از چهره اش پر زد. دستی بر آورد به آسمان.

 کسی میگفت:

- دست از آسمان بدار و به دستان خود ایمان بیاور که در فراز چیزی نیست


 دوید به سمت خانه اجاره ای اش.

غروب با چتری نارنجی از رواق خانه نمایان بود. پنجره ای رو به حیاط باز شد. دو کبوتر سفید نشستند روی نرده چوبی و گربه خانه همسایه در استتار بوته ها خیره شد به آنها.  هنوز شب چترش را نگسترده بود که زری با دخترش از راه در آمد:

- من دخترمو به تو سپردم مهین خانم،

مهین نگاهی مادرانه انداخته به دخترش و پرسید:

- اسمت چیه دخترم

- فروغ

- چه اسم قشنگی

زری که خواست از خانه بزند بیرون. فروغ حس کرد که زمین زیر پایش خالی شده است. چهره اش کبود و چشمهایش اشک آلود. مادرش که داستان را از نگاه غم آلودش خواند. نشست در کنارش و گفت:

- من همیشه باهاتم دخترم. هر وقت دلت برام تنگ شد یه دستتو بذار رو قلبت. منو صدا کن. اونوقت من کنارتم.

فروغ هق هق شروع کرد به گرییدن. توگویی میدانست که دیگر او را نخواهد دید.


زری که از خانه زد بیرون دیگر خودش نبود. دست و پایش توگویی منجمد شده بودند.آسمان آفتابی در دور سرش می چرخید. چشمهایش اطراف را تیره و تار میدید. حس میکرد قلبش را در خانه مادر بزرگ جا گذاشته است. در اعماقش آشوب بود و هراس بیکسی. در اعماقش تاریکی های ابدی سر برآورده بودند و اندوهان ناتمام. پنداری به ته خط رسیده بود به انتهای دنیا.  جاده ها در نگاهش کش و قوس می آمدند و آدمها در نگاهش مترسک های متحرک جلوه میکردند. بوی تن فروغ در هوایش آکنده بود، طعم آخرین بوسه اش، نگاه ملتمسانه و آتشی که از ژرفای دلش زبانه می کشید و از همه بدتر وحشت تنهایی. انگار وصله جانش فروغ دستش را از پس و پشتش می کشید و مانع رفتنش میشد:

- مادر مادر 

او اما جرئتش را نداشت که به پشتش چشم بیندازد. اما صدا تکرار میشد و پژواک مهیبش در دالان روحش می پیچید. بی اختیار پاسخ داد:

- فراموش نکن چی بهت گفتم، فراموش نکن

و اشک بود که از گوشه چشم های بی فروغش می چکید و گونه هایش را خیس:

- مادر بدون تو

- من همیشه باهاتم عزیز دلم

- مادر

 باید میرفت و با شتاب هم باید میرفت بی ترحم. با رفتنش جگر گوشه اش می ماند جگر گوشه ای که دلیل بودن و بهانه زندگی و هست و نیستش بود. 


از مسجد محل صدای اذان می آمد. آسمان پر بود از دود و خاکستر و لبریز از سایه های وحشت و او گامهایش را تندتر. به خانه که رسید روحش از تنش پر کشیده بود. تبدیل شده بود به یک تکه سنگ و کلوخه. قلبش نمی زد، نفسش بر نمی آمد، چهره اش بی شکل و محو شده بود و آسمان همچون تابوتی بر سرش آوار. کز کرد گوشه دیوار. تمام شب بیدار مانده بود و با چنگ و دندان از کابوس هایی که از در و دیوار می باریدند در جدال. هنوز بارقه ای از امید در شبی که چنگال هایش را بر روحش فرو برده بود دیده میشد و این طلایه های رنگین به ذرات وجودش نیرو میداد و تسلایش.

خانه اش خانه نبود بلکه زیر زمینی نمناک بود و قدیمی که مانند قبری او را در خود فشرده و زنده بگورش میکرد. زمان از دستش در رفته بود. نمی دانست روز است یا شب. می هراسید پلکهایش را باز کند و دوباره چشمش بیفتد به در و دیوار و آدمها. به این زندگی که خودش را بیرحمانه به او چسبانده بود. به دقایقی که طولانی بودند و جانکاه.


 غروب بود که دستی به در اتاقش خورد و او که به تاریکی های ناشناخته و ظلمتی محض پرتاب شده بود دستپاچه از جایش پرید. پلکهایش را گشود. چشمش به آیینه شکسته روی دیوار که افتاد وحشت کرد انگار سایه ای از آیینه چنانچون دودی در آمد و خزید در رگ و روحش. صدایی دورگه و خشن از پشت در گفت:

- میدونم تو اتاقی، یالا درو واز کن

باز هم سکوت کرد، همان صدا ادامه داد اینبار خشن تر:

- عبدالعلی خان پشت دره، میخواد واسه امر خیری باهاتون اختلاط کنه، خودمم میخوام شما رو ببینم، خدا رو چی دیدی شاید ازت خوشم بیاد

- من حالم خوب نیس، لطفا راحتم بذارین

- مگه دست خودتته خواهر، 6 ماهه اجاره رو ندادین، میخواین شکایت کنم و مامورا بریزن اینجا و کاسه و کوزه هاتو بشکنن، آخه خوبیت نداره، میفرستنت همون خراب شده، تو ولایت خودتون.

وقتی پاسخی نشنید پچپچی با عبدالعلی کرد سپس سری تکان داد و با توپ و تشر گفت:

- پس با زبون خوش درو وا نمی کنین، من 3 دیقه بهتون وقت میدم، اگه این درو واز نکردین، با یه مشت میشکونمش

- فقط چن دیقه بهم وقت بدین درو واز میکنم

- این شد یه چیزی

بعد از دقایقی در اتاقش را به آرامی باز کرد. چشمش افتاد به یک هیولایی که قد و قامت یک گوریل داشت. عبدالعلی هم چند قدم آنطرف تر:

- عروس خانم کجان، حتما رفتن گل بچینن

- عروس خانم

عبدالعلی که شنید از فروغ خبری نیست، دستی به ریش حنا بسته اش کشید و با چهره ای عبوس آمد به پیش:

- دخترت کجاس

- او، او، اون رفته

- چرا پرت میگی لکاته بگو کجاس

- اونو فرستادم به ولایت خودمون، تو افغانستان، برادرم اونو برد

- چرا جفنگ میگی، فکر میکنی میتونی سرمونو شیره بمالی

عبدالعلی نگاهی انداخت به عباس و انگشت شصتش را گرفت به سمت پایین. عباس گفت:

- یعنی به همین آسونی کلکشو بکنم

- باید بریم دنبال دخترش، باید همین دور و اطراف باشه.

- شما کارت نباشه، یه نیم ساعتی صیغه اش میکنم بعد میام خدمتت

- میگم وقت نداریم همین حالا تمومش کند دم مسجد منتظرتم


عباس که کارش را تمام کرد. از خانه زد بیرون. عبدالعلی دم مسجد ایستاده بود و تسبیح میزد. با شتاب رفتند به سمت قهوه خانه محل. نشستند کنار پنجره :

- کارو تموم کردی

- خیالت تخت

- کسی که بو نبرد

- غلامتو دست کم گرفتی

- نه میشناسمت

- پس بزن قدش

*****

فروغ در خانه مادر بزرگ در گوشه اتاق نشسته بود. شب زودتر از همیشه بار و بندیلش را انداخته بود. شمعی در روی میز میسوخت و سکوتی ژرف بر فرازنای خانه بال و پر گسترده بود سکوتی ناب و اهورایی. چشمهای خرمایی اش را به نرمی بست، یک دستش را گذاشت روی قلبش، به نجوا چیزی با خود گفت. چند قطره اشک غلطید بر روی گونه شفافش:

- آه مادر مادر

خنکای بادی از لابلای شاخه های درهم سیب به نرمی گذر کرد و پرده توری پشت پنجره جنبشی.

- آه مادر 

نور نقره ای ماه از پس پنجره بر موهای بلندش می ریخت. چهره اش یک دم شکفته شد و درخت پر شکوفه سیب روشن تر، خون در رگانش مانند سیلابی خروشان به جوش در آمد عطر تن مادرش در دور و اطرافش پیچید و حلقه ای از نور در برش گرفت. چشمهایش از شادی ای شگرف درخشید.

ادامه دارد