۱۴۰۳ تیر ۸, جمعه

تاریکزار نوشته مهدی یعقوبی (هیچ)

 


نیمه های شب بود. در تاریک روشن کوچه خاموش، و در حوالی تیر چراغ برق قدیمی سایه ای بیتوته کرده بود مرموز و رازآلود. سکوتی ژرف بر هوای خانه خیمه بسته بود. در ایوان چوبی شمعدانی های رنگارنگ به خواب رفته بودند یاس ها و پیچکهای روی شانه های دیوار هم. شهاب در خانه مادر بزرگش که اکنون خانه خودش محسوب میشد در خوابی رنگین فرو رفته بود. آرامشی ناب حیاط خانه را که در حوالی دره ها و کوهپایه های سبز قرار داشت در آغوش خود می فشرد. گهگاه از معابر بی نشان خنکای بادی از شاخه های درهم درخت کهنسال بید در کنار حوض رنگ و رو باخته گذر میکرد و پرنده ای غریب و بی آشیان با بالهای خسته اش. تکه ابری غمگین نشسته بود روی ماه. 

بناگاه نسیمی که معلوم نبود از کجاها سرچشمه گرفته است از لای پنجره نیمه باز پرده های توری سفید را نرم نرمک جنبشی داد و سرانگشتان نوازشگرش را کشید به موهای شهاب. بر چهره اش تبسمی روشن شد و گر گرفت. یک آن پلکهایش را باز کرد و دوباره بست. دقایقی گذشت ابری سرگردان از فراز بام کاهگلی گذر کرد و سپس بارانی از نور از پس پنجره قدیمی باریدن گرفت. نرم نرمک حلقه زد بالای سرش. شهاب بی اختیار چشمهایش را گشود. حسی غریب وجودش را فرا گرفت و گرمایی نوازشگر رگ و روحش را. دستانش را فراز کرد و خیره شد به دورها. به جایی که جایی نبود اما بود. بی اراده و اختیار پا شد رفت کنار پنجره ایستاد نگاهش را روانه کرد به دشتهای پر ستاره در فراخنای آسمان. انگار کسی از گستره ای بی مرز و از  بینهایتی شفاف نگاهش میکرد. چند قطره اشک از گوشه چشمهایش سُر خورد و نرم نرمک چکید بر گونه اش. آیا مادرش بود که از دور های دور و بیکران نور به دیدارش آمده بود مادری که دیگر نبود اما بود و حضور تابناکش را در روح تبدارش حس میکرد.

*****

مادر بزرگ در اتاق پهلویی دیوان حافظ را که همدم و مونسش شده بود با دو دستانش در بغل فشرده بود و با چهره مهربانش پر کشیده بود در خوابهای طلایی. به گذشته های دور که حضوری مانوس و شفاف در اکنونش داشتند. مادر بزرگ در دلش که گویی همه ابرهای عالم در اعماقش لانه کرده بودند تنها یک آرزو داشت. دیدن عروسی شهاب که بود و نبود و دار و ندارش محسوب میشد. مادر بزرگ که آفتاب عمرش لب بام رسیده بود میترسید بمیرد و این آرزو را به گور ببرد. حتی فکر و خیالش ذرات وجودش را می لرزاند و تن و بدنش را سست و تاریک. گرگ و میش بیدار شد و مانند همیشه دیوان حافظ را چون کتاب مقدسی باز کرد و فالی گرفت. بوسیدش و گذاشت لب طاقچه. همین که خواست بر گردد چشمش افتاد به پرنده رنگینی کنار حوض روی شاخه های شمشاد. چنین پرنده زیبایی به عمرش ندیده بود و چه صدای دلنشینی داشت صدایی که ذرات وجود آدم را به رقص در می آورد آنهم در عصر آهن و فولاد که عواطف و احساسات آدمها به خواب رفته اند یا بیرحمانه کشته شده اند. گمان برد خواب و خیال است و وهم و گمان. عینکش را گذاشت روی چشمش دوباره نگاه کرد. پرنده ای در کار نبود. نجوایی با خود کرد و با عصایش لنگ لنگان رفت تا سماور قدیمی اش را روشن کند. 

*****

شهاب که هنوز در ژرفای تخیلات بکرش شناور بود آرام آرام آمد به ایوان.  گمان برد مادر بزرگ رفته است به نانوایی. نگاهش را پر داد به آبی های بی پایان و سپس بر گرداند به سمت و سوی گلهای سرخ حیاط خانه. یکهو با دیدن زنی با پیرهن بنفش شوکه شد دستش را گذاشت روی قلبش. نه باور کردنی نبود با سرانگشتانش چشمهایش را مالاند و دوباره خیره شد. خودش بود خودش. مادرش با همان موهای بلند و لبخند همیشگی اش. نگاهش کرد و دستی به سویش تکان. آیا خواب میدید، آیا وهم و رویا بود. نه، نه چشمهایش دروغ نمی گفت. با صدای بلند گفت:

- مادر آه مادر، یعنی تو، تو، تو

از پله ها سرازیر شد و دوید به سمت و سویش. همین که به چند قدمی اش رسید، ایستاد. دوباره نگاه کرد، پاهایش سست شد، نفسش بند آمد. مادر بزرگ بود که کنار گلها ایستاده بود و مشغول آبیاری:

- پسرم چی شده، اتفاقی افتاده.

شهاب که هنوز گیج و ویج بود. خم شد روی زانویش. دلش تاپ تاپ میزد، سرگردان بود و متحیر:

- بخدا خودش بود

- منظورت چیه، بازم خواب دیدی

- نه قسم میخورم

- بگو چی شده

- هیچی مادر بزرگ، توهم، توهمه

- چایی رو دم کردم نون تازه ام خریدم گذاشتم رو طاقچه

شهاب با چهره ای افسرده و سر درگم بر گشت به ایوان. تکیه داد به نرده ها، نگاهی به آبی بی انتها انداخت. به دورهای دور و با خودش گفت:

- با همین چشای خودم دیدم. خودش بود خودش

یکهو بیادش آمد که روز تولد مادرش است. دوید به سمت اتاقش. قاب عکس مادرش را از روی دیوار در آورد و خیره شد به چهره خندانش با چند قطره اشک 

مادر بزرگ از پله ها بالا کشید و نشست کنار سماور. همین که شهاب امد نگاهی انداخت به چهره اش. عینکش را انداخت و دوباره نگاهش کرد:

- پسرم حالت خوبه

شهاب سری تکان داد و نشست و سرش را گذاشت روی شانه اش. او هم بغلش کرد و در حالی که تلاش میکرد جلوی اشکهایش را بگیرد با حالتی سوزناک گفت:

- میخواستم سر سفره بهت بگم

- میدونم، میدونم

- چی رو میدونی

- تولد مادرو

و بغض هایی که در گلوی مادر بزرگ بیتوته کرده بودند ترکیدند و ابرهای بارانی از گوشه های چشمش شروع کردند به باریدن.

*****

از مسجد محل صدای اذان می آمد که زنگ در خانه به صدا در آمد. مادربزرگ  که مشغول جارو کردن پله ها بود در را باز کرد و تا دید یکی از همساده های افغانستانی است بغلش کرد و گونه هایش را ماچ:

- بیا تو دخترم

- آخه مهین خانم

- بفرما تو، شما که غریبه نیستین

زری با سایه هایی از غم که به موازات زندگی اش امتداد می یافت آمد داخل، از اینکه مادر بزرگ مثل همیشه با او با مهر و محبت برخورد کرد، گل لبخندی نشست روی گونه اش. مادر بزرگ دو دستش را گرفت در دستهایش. بنرمی فشرد و گفت:

- اون کیسه زباله رو از سرت ور دار

زری متعجب شد و خیره در چشمهایش، مادر بزرگ با خوشرویی گفت:

- اون چادرو میگم. منم تمام عمرم اونو رو سرم میذاشتم، زن رو بدل به ضعیفه میکنه. همون چیزی که عن ترکیب های عمامه دار میخوان. 


مادر بزرگ برایش چایی ریخت و جعبه خرما را گرفت به سمتش. او هم یک دانه خرما گرفت در دستش. مادر بزرگ نگاهی مبهم به چهره درهم و یاس آلودش انداخت و گفت:

- خوب بگو، منظورم اینه سفره دلتو باز کن

- چ، چ، چی بگم

- یعنی من همساده خودمو که 22 سال باهاش حشر و نشر داشتم نمیشناسم

- باشه مهین خانم شما بعد از خدا تنها تکیه گاهمی، شوهرم که سرطان گرفت و مرد، یعنی پول دوا و درمانشو نداشتیم، چطوری بگم

- چایی رو سربکش و خرما رو بذار لای دندونات. 

خرما را خورد و نیم نگاهی انداخت به دور و اطراف. سپس با پچ پچ گفت:

- حاج عبدالعلی روضه خوون رو که میشناسی

- همون عبدالعلی بچه بازو میگی

- آره

- خب ، بگو بگو

- از دخترم خواستگاری کرده

مادر بزرگ زد زیر خنده، خیال کرد که شوخی میکند:

- اون که 67 سالشه

- دخترم تنها 8 سالشه

- تو که زبونم لال ...

زری تن و بدنش لرزید و بی اختیار چنگ زد به صورتش. شروع کرد به گریه:

- ما غریبیم، مهین خانم، نه راه پیش داریم و نه راه پس ، من برا آینده بچه ام. از دست اون بی همه چیزا فرار کردم.

- بهش چی گفتی

- بهش نه نگفتم، میترسیدم کاسه و کوزه مونو بهم بریزه و روز و روزگارمونو سیاه. تو که بهتر از من اونارو میشناسی، گرگای بارون دیدن. بهم گفت اگر دخترتو بدی برات شناسامه ایرانی میگیرم. دروغ میگه، اگه راستشم میگفت من بچه مو به اون کفتار نمیدادم.

مادر بزرگ بغلش کرد و اشکهایش را با دستمال سفیدی پاک.


زری مستاصل در اقیانوس غمی که در دل و جانش راه باز کرده بود فرو رفت. کوچه و خیابان بوی وحشت و طعم نفرت میداد و هوا پر بود از خاکستر. بیکسی و ناامیدی تیغ های برنده و مرگبارشان را بر جانش میزدند و روحش را میکشیدند بر معابری خنجرکوب.مادر بزرگ پرسید:

- دخترت اسمش چیه

- فروغ

- فروغو بیار اینجا، بذار پیش من.

زری که در ژرفای یاس غوطه میخورد یکهو گل از گلش شکفت. چشمانش برقی زد و بی اختیار مادربزرگ را در بغل گرفت و گونه هایش را ماچ. اندوهان بیکران در دم از چهره اش پر زد. دستی بر آورد به آسمان.

 کسی میگفت:

- دست از آسمان بدار و به دستان خود ایمان بیاور که در فراز چیزی نیست


 دوید به سمت خانه اجاره ای اش.

غروب با چتری نارنجی از رواق خانه نمایان بود. پنجره ای رو به حیاط باز شد. دو کبوتر سفید نشستند روی نرده چوبی و گربه خانه همسایه در استتار بوته ها خیره شد به آنها.  هنوز شب چترش را نگسترده بود که زری با دخترش از راه در آمد:

- من دخترمو به تو سپردم مهین خانم،

مهین نگاهی مادرانه انداخته به دخترش و پرسید:

- اسمت چیه دخترم

- فروغ

- چه اسم قشنگی

زری که خواست از خانه بزند بیرون. فروغ حس کرد که زمین زیر پایش خالی شده است. چهره اش کبود و چشمهایش اشک آلود. مادرش که داستان را از نگاه غم آلودش خواند. نشست در کنارش و گفت:

- من همیشه باهاتم دخترم. هر وقت دلت برام تنگ شد یه دستتو بذار رو قلبت. منو صدا کن. اونوقت من کنارتم.

فروغ هق هق شروع کرد به گرییدن. توگویی میدانست که دیگر او را نخواهد دید.


زری که از خانه زد بیرون دیگر خودش نبود. دست و پایش توگویی منجمد شده بودند.آسمان آفتابی در دور سرش می چرخید. چشمهایش اطراف را تیره و تار میدید. حس میکرد قلبش را در خانه مادر بزرگ جا گذاشته است. در اعماقش آشوب بود و هراس بیکسی. در اعماقش تاریکی های ابدی سر برآورده بودند و اندوهان ناتمام. پنداری به ته خط رسیده بود به انتهای دنیا.  جاده ها در نگاهش کش و قوس می آمدند و آدمها در نگاهش مترسک های متحرک جلوه میکردند. بوی تن فروغ در هوایش آکنده بود، طعم آخرین بوسه اش، نگاه ملتمسانه و آتشی که از ژرفای دلش زبانه می کشید و از همه بدتر وحشت تنهایی. انگار وصله جانش فروغ دستش را از پس و پشتش می کشید و مانع رفتنش میشد:

- مادر مادر 

او اما جرئتش را نداشت که به پشتش چشم بیندازد. اما صدا تکرار میشد و پژواک مهیبش در دالان روحش می پیچید. بی اختیار پاسخ داد:

- فراموش نکن چی بهت گفتم، فراموش نکن

و اشک بود که از گوشه چشم های بی فروغش می چکید و گونه هایش را خیس:

- مادر بدون تو

- من همیشه باهاتم عزیز دلم

- مادر

 باید میرفت و با شتاب هم باید میرفت بی ترحم. با رفتنش جگر گوشه اش می ماند جگر گوشه ای که دلیل بودن و بهانه زندگی و هست و نیستش بود. 


از مسجد محل صدای اذان می آمد. آسمان پر بود از دود و خاکستر و لبریز از سایه های وحشت و او گامهایش را تندتر. به خانه که رسید روحش از تنش پر کشیده بود. تبدیل شده بود به یک تکه سنگ و کلوخه. قلبش نمی زد، نفسش بر نمی آمد، چهره اش بی شکل و محو شده بود و آسمان همچون تابوتی بر سرش آوار. کز کرد گوشه دیوار. تمام شب بیدار مانده بود و با چنگ و دندان از کابوس هایی که از در و دیوار می باریدند در جدال. هنوز بارقه ای از امید در شبی که چنگال هایش را بر روحش فرو برده بود دیده میشد و این طلایه های رنگین به ذرات وجودش نیرو میداد و تسلایش.

خانه اش خانه نبود بلکه زیر زمینی نمناک بود و قدیمی که مانند قبری او را در خود فشرده و زنده بگورش میکرد. زمان از دستش در رفته بود. نمی دانست روز است یا شب. می هراسید پلکهایش را باز کند و دوباره چشمش بیفتد به در و دیوار و آدمها. به این زندگی که خودش را بیرحمانه به او چسبانده بود. به دقایقی که طولانی بودند و جانکاه.


 غروب بود که دستی به در اتاقش خورد و او که به تاریکی های ناشناخته و ظلمتی محض پرتاب شده بود دستپاچه از جایش پرید. پلکهایش را گشود. چشمش به آیینه شکسته روی دیوار که افتاد وحشت کرد انگار سایه ای از آیینه چنانچون دودی در آمد و خزید در رگ و روحش. صدایی دورگه و خشن از پشت در گفت:

- میدونم تو اتاقی، یالا درو واز کن

باز هم سکوت کرد، همان صدا ادامه داد اینبار خشن تر:

- عبدالعلی خان پشت دره، میخواد واسه امر خیری باهاتون اختلاط کنه، خودمم میخوام شما رو ببینم، خدا رو چی دیدی شاید ازت خوشم بیاد

- من حالم خوب نیس، لطفا راحتم بذارین

- مگه دست خودتته خواهر، 6 ماهه اجاره رو ندادین، میخواین شکایت کنم و مامورا بریزن اینجا و کاسه و کوزه هاتو بشکنن، آخه خوبیت نداره، میفرستنت همون خراب شده، تو ولایت خودتون.

وقتی پاسخی نشنید پچپچی با عبدالعلی کرد سپس سری تکان داد و با توپ و تشر گفت:

- پس با زبون خوش درو وا نمی کنین، من 3 دیقه بهتون وقت میدم، اگه این درو واز نکردین، با یه مشت میشکونمش

- فقط چن دیقه بهم وقت بدین درو واز میکنم

- این شد یه چیزی

بعد از دقایقی در اتاقش را به آرامی باز کرد. چشمش افتاد به یک هیولایی که قد و قامت یک گوریل داشت. عبدالعلی هم چند قدم آنطرف تر:

- عروس خانم کجان، حتما رفتن گل بچینن

- عروس خانم

عبدالعلی که شنید از فروغ خبری نیست، دستی به ریش حنا بسته اش کشید و با چهره ای عبوس آمد به پیش:

- دخترت کجاس

- او، او، اون رفته

- چرا پرت میگی لکاته بگو کجاس

- اونو فرستادم به ولایت خودمون، تو افغانستان، برادرم اونو برد

- چرا جفنگ میگی، فکر میکنی میتونی سرمونو شیره بمالی

عبدالعلی نگاهی انداخت به عباس و انگشت شصتش را گرفت به سمت پایین. عباس گفت:

- یعنی به همین آسونی کلکشو بکنم

- باید بریم دنبال دخترش، باید همین دور و اطراف باشه.

- شما کارت نباشه، یه نیم ساعتی صیغه اش میکنم بعد میام خدمتت

- میگم وقت نداریم همین حالا تمومش کند دم مسجد منتظرتم


عباس که کارش را تمام کرد. از خانه زد بیرون. عبدالعلی دم مسجد ایستاده بود و تسبیح میزد. با شتاب رفتند به سمت قهوه خانه محل. نشستند کنار پنجره :

- کارو تموم کردی

- خیالت تخت

- کسی که بو نبرد

- غلامتو دست کم گرفتی

- نه میشناسمت

- پس بزن قدش

*****

فروغ در خانه مادر بزرگ در گوشه اتاق نشسته بود. شب زودتر از همیشه بار و بندیلش را انداخته بود. شمعی در روی میز میسوخت و سکوتی ژرف بر فرازنای خانه بال و پر گسترده بود سکوتی ناب و اهورایی. چشمهای خرمایی اش را به نرمی بست، یک دستش را گذاشت روی قلبش، به نجوا چیزی با خود گفت. چند قطره اشک غلطید بر روی گونه شفافش:

- آه مادر مادر

خنکای بادی از لابلای شاخه های درهم سیب به نرمی گذر کرد و پرده توری پشت پنجره جنبشی.

- آه مادر 

نور نقره ای ماه از پس پنجره بر موهای بلندش می ریخت. چهره اش یک دم شکفته شد و درخت پر شکوفه سیب روشن تر، خون در رگانش مانند سیلابی خروشان به جوش در آمد عطر تن مادرش در دور و اطرافش پیچید و حلقه ای از نور در برش گرفت. چشمهایش از شادی ای شگرف درخشید.


ضربان قلبش تند و تندتر شد. حس کرد ثقل تنش را از دست داده است سبکتر از پر کاهی بر بال و پر بادها. و ناگهان نیرویی مرموز و شگفت به غلیانش در آورد پرتابش کرد به بینهایتی از نور و بیزمانی در برش گرفت بی اختیار گفت:

- مادر تو بر گشتی

پاسخی نیامد سکوت بود و خاموشی، اما عطر و بویش اتاق را آکنده بود و فروغ حضورش را با تمام ذرات وجودش حس میکرد. انگار نیمه گمشده اش را باز یافته بود.

*****

زری با طنابی دور گردن بر سقف خانه اش آویزان شده بود. یعنی عباس بعد از تجاوز بیرحمانه به دارش کشیده بود.خانه تاریک بود و بی نفس. اما روحش تو گویی پر در آورد و آمده بود به دیدار دخترش. 


مادربزرگ تا خبر مرگ زری را شنید. انگار تبری فرود آمد بر کمرش. در صف مغازه نانوایی از هوش رفت و افتاد روی زمین و اگر عشق و آینده شهاب نبود بی شک مرده بود. وقتی به هوش آمد با عصای نقره ای اش لنگ لنگان خودش را رساند به خانه. فروغ دوید به سمت و سویش و گفت:

- مادر بزرگ مادر بزرگ

تا رفت که خبری از مادرش بگیرد چشمش افتاد به چهره درهم و شکسته مادر بزرگ. چهره اش کبود بود و اشک آلود. سوال از یادش رفت. سبد حصیری دستباف را که بربرهای تازه را در آن گذاشته بود از دستش گرفت و کمکش کرد تا از پله ها برود بالا. نشست در رواق چوبی خانه. چایی را که سر کشید چشم دوخت به سمت آبی. حس کرد که بناگاه قوه ای ناشناخته در وجودش حلول کرده است. تن و بدنش داغ شده بود و گر گرفت. فروغ که بربری ها را روی طاقچه گذاشته بود. بر گشت به ایوان. یکهو از تعجب خشکش زد. در کنار سماور مادرش نشسته بود و با لبخند نگاهش :

- بهت که گفتم بر میگردم

- آه مادر مادر من دلم واست یه ذره شده بود

 با هیجان دوید به سمت و سویش. همین که به کنارش رسید. چهره مادرش رنگ باخت. مادر بزرگ بود که چایی را در کاسه دستانش گرفته بود و دستش را بسویش دراز:

- بیا دخترم بشین کنارم

فروغ مات و مبهوت نگاهش کرد:

- خودش بود خودش

- درباره چی حرف میزنی دخترم

فروغ نشست در کنارش. سرش را گذاشت روی زانویش. مادر بزرگ بوسه ای کاشت به روی پیشانی اش و سرانگشتانش را فرو برد در گیسوانش. فروغ به نجوا با خودش چیزی گفت و هنوز متحیر بود و سرگشته. انگار مادرش سرانگشتان نوازشگرش را در موهایش فرو برده بود و برایش لالایی میخواند. آرام ارام رفت به خواب و پر کشید به رویاهای طلایی اش. 

***

عباس چند روزی بود که خانه مادر بزرگ را می پایید. در همان حوالی با یکی ایستاده بود و رفت و آمدها را کنترل. یکی دو بار یکی از از دختران خانه عفاف  را که بسیار با حجاب هم بود فرستاده بود تا ته و توی قضیه را در بیاورد اما چیزی دستگیرش نشد. تا که در یکی از شبها تصمیم گرفت خودش از دیوار خانه بالا برود و سر و گوشی آب.


مادر بزرگ با شم غریزی اش فهمیده بود که کاسه ای زیر نیم کاسه است. دائما دلشوره داشت و ترس مانند خوره افتاده بود در رگ و روحش. در خلوت تنهایی با خودش حرف میزد و کلنجار میرفت و خودش را بیرحمانه می جویید. پیشترها که غم و اندوه به سمت و سویش هجوم می آوردند میرفت به سراغ دیوان حافظ. فالی میگرفت و حال و احوالش بهتر. اما دیگر دل و دماغ فال حافظ را نداشت یعنی این دلواپسی ها که تبدیل به کابوسی دائمی شده بود سخت و سنگین تر از آن بود که بشود در برابرش قد علم کرد و ایستاد.

خطر بیخ گوشش بود و نمیتوانست دست روی دست بگذارد. اگر یک لحظه غفلت میکرد امانت زری را که اکنون به ابدیت پیوسته بود از دستش می ربودند و آنگاه او می ماند و وجدان زخمی اش. تازه معلوم نبود که بعد از آن هم راحتش بگذارند. شاید برای انتقام بلایی سر شهاب می آوردند. از آنها هر جنایتی بر می آمد. در بد برزخی گیر کرده بود و توگویی گریزگاهی نداشت. از لای در حیاط خانه اطراف و اکناف را می پایید و همه حرکات و سکنات دور و برش را تحت نظر. همان زن چادری یعنی سمیه با یکی از همگنانش در اطراف خانه اش می پلکید گهگاه سر و کله عباس هم با آن هیکل نتراشیده و نخراشیده اش در همان حوالی پیدا میشد.


مادر بزرگ چادرش را انداخت سرش و از خانه زد بیرون. رفت به سراغ کیومرث یکی از قوم و خویشانش. 

خیابان خاموش بود و بی نفس. خیابان بی سرو بود و صنوبر. خیابان از عطر طراوت و زندگی تهی بود و رویاهای دلپذیر. گنجشکان در دود مرثیه های همیشگی پر کشیده بودند و کبوترها. در هر گوشه ای نعش سنتور و گیتار و سه تار افتاده بود و و آوازها و ترانه ها از دم درو شده بودند. این سرزمین بدل شده بود به گورستان و تابوت ها روز و شب بیرحمانه رژه میرفتند.

 ابر کبودی چمباتمه زده بود در بالای سر مادر بزرگ. آسمان آبی به سیاهی میزد و و خاکستر مرده از هوا بر سر و روی مردم می بارید. 

مادربزرگ به خانه کیومرث که رسید سربسته چیز هایی بهش گفت اما از حضور فروغ در خانه اش حرفی نزد. او هم سری تکان داد و گفت:

- نگران نباش. پسرمو میفرستم گهگاه سری به اطراف و اکناف خونه تون بزنه. اگه موردی مشاهده کرد خودش حل و فصل میکنه. اون قهرمان کاراته س. اگه کسی خواست موی دماغت بشه دخلشو در میاره. خیالت از این بابت تخت باشه. 

همین که رفت خدا حافظی کند زن کیومرث که بدرقه اش میکرد گفت:

- راسی خبرو شنیدی

- چه خبرو

- حتما نشنیدی، دختر، آقا هوشنگ عمرشو داده به شما

- همون که چن روز پیش از زندون آزاد شده بود

- ظاهرا ساق و سالم بود و می خندید و از آزادیش خوشحال. اما لعنتی ها چیز خورش کردن، دارویی، آمپولی. اینارو که میشناسی. 

- کیه که اینارو نشناسه، روی مغولارو سفید کردن

- خدا لعنتشون کنه

- اگه خدایی باشه، من که به همه چیز شک کردم. 

*****

 حوالی غروب بود که شهاب بعد از خرید نان و پنیر و مقداری خرت و پرت متوجه شد خودرویی با فاصله ای معین او را تعقیب می کند. فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه است. از آنجا که داستان را میدانست کمی راهش را کج کرد و رفت داخل یکی از مغازه ها. از پشت شیشه دزدانه نگاهی انداخت به بیرون. خودرویی که تعقیبش میکرد آن سوتر ایستاده بود و منتظر. دلش تاپ تاپ می زد. کمی این پا و آن پا کرد و دندان روی جگر. صاحب مغازه که او را می پایید از پشت پیشخوان گفت:

- آهای پسر چیزی گم کردی

او هم بی آنکه پاسخش را بدهد از مغازه زد بیرون.


 خودرو که به نزدیکی اش رسید. ترمز زد و مردی گردن کلفت و ریشدار صدایش زد. نگاهشان نکرد و گامهایش را تندتر. دوباره وقتی که صدایش زد از وحشت وسایلی را که در دستش بود انداخت به زمین و سراسیمه دوید به سمت و سوی خانه. در را در پس و پشتش قفل کرد و در حالی که نفس نفس میزد نشست روی زمین. رنگ و رویش شده بود عینهو گچ.

مادر بزرگ که قضیه را فهمید زنگ زد به کیومرث و داستان را از سیر تا پیاز شرح. پسرش بعد از دقایقی سر رسید. تمام شب در حیاط خانه نگهبانی داد. خبری نشد. دمدمای صبح بر گشت به منزلش. 

***

شب شولای سیاهش را انداخته بود روی بامها. مادر بزرگ نشسته بود روی ایوان. چشم دوخته بود به ستارگان در دشت باز آسمان. چند قطره اشک غلتیده بود روی چهره اش. خسته و خراب و ویران بود. احساس یاس میکرد و درماندگی. سکوتی وهم آور بالش را بر حیاط خانه گسترده بود و بیکسی. میترسید در این حیص و بیص اتفاقی  برایش بیفتد و شهاب و فروغ بی پشت و پناه بشوند آنهم در روز و روزگاری که مهربانی از کوچه و خیابانها بال پر بسته بود و عشق واژه مفقوده ای بود و ممنوع. 

با آنکه خسته و وامانده بود نمی توانست پلک هایش را بگذارد روی هم. از پله های روی ایوان آمد پایین. نگاهش را سر داد به اطراف. کلید انداخت و از لای در دزدکی خیابان را کند و کاو. خاموشی مرگباری پر و بالش را گسترده بود و وحشتی مبهم. همین که رفت در را در پس و پشتش قفل کند چشمش افتاد به زنی که در کنار فرزندش تا کمر خم شده بود در سطل زباله او را شناخت رفت صدایش بزند اما ترسید که ازش خجالت بکشد. دلش گرفت و لعنتی فرستاد به  آخوندها.

 در را قفل کرد و لنگ لنگان آمد کنار حوض. دستش را تکیه داد به کاشی فیروزه ای. در برزخ تردید گیر کرده بود و یاسی دامنگیر ذرات وجودش را در بر گرفته بود. در همین حیص و بیص چشمش افتاد به عکس ماه در آب حوض. مات و مبهوت خیره شد به آن. لبخند گنگی نشست بر گونه اش. بناگاه در آب زلال حوض تصویر ماه آرام آرام رنگ و رو باخت و شکل و شمایل آدمی بخود گرفت. مادر بزرگ که در عوالم رویا و واقعیت پرسه میزد چشمهای خرمایی رنگش از تعجب گشاد شد. ماه به هیات زری در آمده بود. نگاهش میکرد و لبخند میزد. مادر بزرگ دستش را گذاشت روی قلبش. حسی زیبا ذرات وجودش را در بر گرفت. تن و بدنش داغ شد و از گرمایی دلپذیر چهره اش سرخ. آنقدر سبک شده بود که حس کرد ثقل تنش را از دست داده است و میتواند سبک تر از ابرها بر آبی بیکران به پرواز در آید. زری به نجوا گفت:

- دخترمو دست تو سپردم اون جونش در خطره

- میگی چیکار کنم 

بی آنکه پاسخش دهد چهره اش محو شد و ناپدید. مادر بزرگ یکه ای خورد و آمد به خودش. هر چه در آب حوض نگاه کرد نه اثری از ماه بود و نه زری. نگاهی انداخت به اطرافش. پنداری حضور زری را در دور و برش  حس میکرد. نگاهی انداخت به آسمان. ابری سنگین و سیاه لگام گسیخته به همراه بادها به پیش می آمد. تند و تند رفت به سمت اتاق فروغ. نشست در کنارش. یک دستش را گذاشت روی شانه اش و بنرمی بیدارش کرد. فروغ پلکهایش را باز کرد و ناگهان چشمهایش به طرز شگفتی درخشید:

- مادر تویی، بر گشتی. 

از جایش پرید و در آغوشش گرفت:

- میخوام امشب پیش من بخوابی

- چه خوب

همین که دستش را از گردن مادر بزرگ رها کرد. دید چهره مادرش رنگ باخت و ناپدید شد. از تعجب خشکش زد:

- خودش بود خودش چشام بهم دروغ نمیگن

فروغ آنقدر در اعماق تخیلات خود فرو رفته بود که فراموشش شد شب را در کنار مادر بزرگ بخوابد. مات و مبهوت بود و سردرگم. نمیدانست آنچه را دیده بود خواب بود یا بیداری. خمیازه ای کشید. مثل همیشه یک دستش را گذاشت روی قلبش. به مادرش شب به خیر گفت. پلکهایش را بنرمی بست و توگویی در وسط پیشانی اش چشم سومی باز شد و او سبکبال پر زد به رویاهای سحرآمیزش.

مادر بزرگ که دید او دوباره باز در اتاقش خوابیده است نشست در کنارش. به نرمی دستی کشید به موهایش. همانطور که به چهره اش زل زده بود خاطره ای سبز از کوچه باغ دوران کودکی در برش گرفت و گرمای لذتبخشی وجودش را فرا. نرمخندی نشست به چهره مهربانش. بعد از دقایقی آمد بخودش. لبخند اما هنوز در چهره اش میدرخشید. دیرگاه بود و او هم خسته و کوفته.  بوسه ای کاشت به پیشانی فروغ. دلش نیامد بیدارش کند. یک دستش را تکیه داد به زانو و دست دیگرش را به دیوار. بسختی از جایش پا شد و رفت در اتاقش. کتاب حافظ را از روی طاقچه بر داشت و بغلش کرد. چشمهایش را بست و روی لب کلماتی زمزمه. فالی گرفت و سپس بوسه ای بر جلدش زد و گذاشت روی چارپایه ای در کتار تختخوابش. 


نیمه های شب بود. عباس در حالی که سمیه در حوالی خانه کشیک میداد از دیوار خانه رفت بالا. با تشویش نگاهی انداخت به اطراف. گربه سیاهی که روز و شب در حیاط خانه پلاس بود و مادر بزرگ به او محبت، با دیدن مهمان ناخوانده احساس خطر کرد و دمی جنباند. همین که عباس پرید پایین جیغ کشید و دوید به زیر پله ها. مادر بزرگ که در خواب بود چشم هایش را باز کرد و با دست پرده پنجره را زد کنار. در حالت خواب و بیداری نیم نگاهی انداخت به حیاط. خبری نبود. خمیازه ای کشید و پلکهایش را دوباره بست. عباس که از جیغ گربه چرتش پاره شده بود اطراف را کند و کاو کرد و دولا دولا رفت به سمت ایوان. از پله ها کشید بالا. در باز بود. لبخندی شیطانی بر گوشه لبش ظاهر شد. از راهرو پاورچین پاورچین رفت جلو. در یکی از اتاق ها را باز کرد. چشمش افتاد به شهاب. رفت جلوتر به سمت اتاق مجاور. مادر بزرگ با شمعی که در کنارش روی چارپایه نفسهای آخرش را میزد با چهره مهربانش به پهلو خوابیده بود. پاورچین پاورچین رفت به سمت اتاقی که روبروی آشپزخانه قرار داشت. گربه از لای در نیمه باز آمده بود داخل. زل زد به مهمان ناخوانده و دمش را جنباند. عباس تا چشمش افتاد بهش و نگاه وق زده اش. ترس برش داشت. آخر شنیده بود که بعضی از گربه ها بخصوص گربه های سیاه اجنه ان و گاه از جلد خود بیرون می آیند و تبدیل میشوند به هیولایی خطرناک. دعای دفع شیاطین و اجنه خواند و دور و اطرافش را فوت. با سر اشاره کرد که گورش را گم کند گربه اما شق و رق همانجا میخکوب شده بود و دم می جنباند یک گربه سیاه. تف اش را گلوله کرد و بسمت و سویش پرتاب. گربه چنگ زد به زمین و آماده حمله. عباس که خشم از چهره اش تنوره میکشید چاقویش را در آورد. اما زود پشیمان شد.

 آدم نترس و دل و جگرداری بود و برای دستمالی قیصریه را می کشید به آتش. اما در رابطه با اجنه و خرافاتی که از بدو تولد در روح و روانش چپانده بودند عاجز و درمانده بود. به آنها سخت باور داشت و از آثار و عواقبش بشدت می ترسید. همین که نگاهی انداخت به چشم های گربه موهای تنش از وحشت سیخ شد و چهار ستون بدنش لرزید. چند قدم رفت عقب. جرات نداشت دوباره نگاهش کند. روی خود را بر گرداند و انگار شتر دیدی ندیدی. چند قرص روانگردان از قوطی ای که در جیبش بود در آورد و انداخت در دهان. این قرص ها را آخوند محله که رفیق گرمابه و گلستانش بود بهش داده بود. ایستاد کنار در اتاق فروغ. دست برد به دستگیره:

- حتما تو همین اتاقه، حس ششمم بهم دروغ نمیگه.

  بی اختیار سرش را بر گرداند. از گربه سیاه اثری نبود. فکر کرد از لای در نیمه باز بر گشته است به حیاط. نفس راحتی کشید و لبخندی مرموز نقش بست در گوشه لبش:

- حتما دعای دفع اجنه اثر کرده . بهتره همین امشب کارو تموم کنم. آره فکر خوبیه. هم یه چیزی به من میماسه و هم از شرش خلاص میشم.

 دستمال آغشته به مواد بیهوشی را در دستش گرفت. در اتاق را به آهستگی باز کرد. پاورچین پاورچین رفت جلو. همین که به تختخواب فروغ رسید و ملافه را از روی صورتش زد کنار. چرتش پرید. صورتش شد عینهو میت.


 معلوم نبود اثرات قرص ها بود یا آنچه با چشمهایش میدید حقیقت داشت. فروغ تبدیل شده بود به هاله ای از نور. نور بسیار شدید بود و چشمهای عباس برای لحظاتی جایی را نمیدید.

موهای تنش سیخ شده بود و از وحشت تن و بدنش میلرزید. دو پا که داشت دو پا هم قرض گرفت و شروع کرد به فرار. در حیاط چندبار سکندری خورد و در حالی که کفشهایش از پاهایش کنده شده بودند پابرهنه از دیوار کشید بالا و مثل جن زده ها پرید در داخل خودرو. سمیه هر چه ازش سوال میکرد پاسخش را نمیداد و تنها میگفت:

- اجنه، اجنه .

- بازم از اون قرصا خوردی

- چرا چرت و پرت میگی ضعیفه من با چشای خودم دیدم

- من پولمو میخوام

- خفه خون میگیری یا خودم خفه ات کنم

- من پولمو میخوام

- لکاته میگم خفه شو. اینقد رو اعصابم راه نرو

- میدی یا همه چیزو لو میدم

عباس که زده بود به سرش. در همان حال که بسرعت رانندگی میکرد. نگاهی انداخت بهش. یکهو از وحشت خشکش زد. سمیه تبدیل شده به گربه سیاه. درست همان گربه سیاهی که در خانه مادر بزرگ رویارویش ایستاده بود و آماده حمله و هجوم. در خودرو را باز کرد و لگدی محکم کوبید به شکمش. او اما در حالی که پاهایش کشیده میشد به کف خیابان با دو دست محکم چسبید به کمربند ایمنی. جیغ و داد میکشید و عربده. عباس که در عالم هپروت سیر و سفر میکرد دوباره لگدی خواباند به صورتش و پرتش کرد به کف خیابان. خودش هم محکم تصادف کرد به تیر چراغ برق. 

****

چند روز بعد عبدالعلی بهمراه عباس و یکی از ماموران که از دار و دسته خودش بود برای سرکشی آمدند به خانه مادر بزرگ تا کار را یکسره کنند. شک نداشتند که فروغ در همانجاست. چند بار در زدند اما کسی جواب نمی داد. عباس از دیوار کشید بالا و پرید داخل حیاط. در را باز کرد.

. عبدالعلی حیرت زده نگاهی انداخت به اطراف. پرنده پر نمی زد. از پله ها رفتند بالا. انگار رسیده بودند به خانه ارواح. نه اسباب اثاثیه ای و نه اثری از آدمیزاد. عبدالعلی که از خشم سبیل هایش را میجوید   گفت:

- ای بخشکی شانس، مرغ از قفس پرید.

از در زدند بیرون. عباس اما هنوز مشغول کند و کاو بود و تجسس. عبدالعلی رو کرد به مامور و گفت:

- داره چه گهی میخوره

عباس در اتاقی که فروغ در آن خوابیده بود را باز کرد. نیم نگاهی انداخت به داخل. سوت و کور بود و متروک. همین که خواست بر گردد چشمش افتاد به گربه ای سیاه. خودش بود همان گربه سیاهی که در خوابهایش تبدیل شده بود به کابوس. از وحشت نفسش بند آمد.

عبدالعلی ناگاه فریادی از خانه مادر بزرگ به گوش اش خورد. سراسیمه دویدند به حیاط:

- عباس،عباس حالت خوبه

دوان دوان از پله ها کشیدند بالا. 

گلوی عباس وحشیانه جویده شده بود و خون در اطراف پخش و پلا. در دم مرگ هذیان میگفت و کلماتی مبهم.

***

سالها از آن ماجرا گذشت سالهایی پر فراز و نشیب. هیچ رد و اثری از مادر بزرگ و فروغ و شهاب نیافتند. انگار آب شده بودند و رفته بودند توی زمین.

پایان

مهدی یعقوبی(هیچ) 8-2024