۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

فرار از دوزخ مهدی یعقوبی (هیچ)

 


- بدو بدو  میخواد بارون  بیاد.
- من خسته ام 
حنیف که دید پسرش خسته است و گرسنه، ایستاد و همین که دستش را  گرفت آسمان غرید و بارانی تند شروع کرد به باریدن. دویدند به گوشه دیوار و با بهت نگاهی به آسمان عبوس. بهزاد گفت:
- بابا نمیشه بر گردیم خونه من گشنمه
- میریم مسجد، قراره بعد از سخنرانی آش بدن، آخه امروز تولد یکی از اماماس
- خواهر جونم چی، اون تک و تنها مونده خونه
-  درست میشه، یه کاسه آش نذریم برا اون میگیریم