۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

فرار از دوزخ مهدی یعقوبی (هیچ)

 


- بدو بدو  میخواد بارون  بیاد.
- من خسته ام 
حنیف که دید پسرش خسته است و گرسنه، ایستاد و همین که دستش را  گرفت آسمان غرید و بارانی تند شروع کرد به باریدن. دویدند به گوشه دیوار و با بهت نگاهی به آسمان عبوس. بهزاد گفت:
- بابا نمیشه بر گردیم خونه من گشنمه
- میریم مسجد، قراره بعد از سخنرانی آش بدن، آخه امروز تولد یکی از اماماس
- خواهر جونم چی، اون تک و تنها مونده خونه
-  درست میشه، یه کاسه آش نذریم برا اون میگیریم
حنیف نگاهی انداخت به آسمان و بارانی که یکریز می بارید و سر بند آمدن نداشت. خم شد بند کفش هایش را محکم بست و کتش را انداخت روی شانه های پسرش. دستش را گرفت و دویدند به سمت مسجد. کفشهای خیسشان را در آودند و همینکه خواستند داخل شوند بهزاد گفت:
- میترسم کفشمو بدزدن
پدرش با انگشتانش اشاره کرد به دوربین مدار بسته و گفت:
- خیالت تخت باشه، با این دوربینا کسی جرات نمیکنه کفشامونو بدزده
- آخه
- آخه بی آخه
 زیر لب دعایی خواند و یکراست رفتند کنار منبر . آخوندی که مشغول سخنرانی بود مکثی کرد و آب دهانش را قورت. زیر چشمی نگاهی انداخت به لباسهای خیس و ژولیده شان. با سرانگشتان حنا کرده اش به نرمی دستی کشید به ریشهای خاکستری اش و ادامه داد:
- همانطور که خدا وعده داده،  در بهشت نهرهایی از شیر و عسل نصیب اونایی میشه که نماز خوندن و روزه گرفتن و خمس و زکاتشونو پرداختن. اما در مقابل اونایی که فرامینشو پشت گوش انداختنو از بندگیش سر بر تافتند بخصوص این بی حجابا به سزاشون میرسن و آتیش ابدی از دبرشون وارد میشه و از دهانشون خارج. بهشت جای هر بی سر و پایی نیست خیال نکنین خدا مفت و مجانی به شما حوری و غلمان میده.
بهزاد که مات و مبهوت و رفته بود تو نخ سخنران یکهو با پچ پچ از پدرش پرسید:
- پدر دبر یعنی چه
- والله خودمم نمیدونم، سخنرانی که تموم شد میریم ازش می پرسیم.

سخنرانی که تمام شد، حنیف دید که بر خلاف سالهای گذشته از آش نذری خبری نیست. کنجکاو شد رفت از خادم مسجد که پیرمردی  فکسنی  بود قضیه را پرسید او هم پاسخ داد که پولهای نذری را صرف امر خیر دیگری  کردند. یعنی که آش بی آش.
- آخه چرا
- ملا  سیدجواد خواب نما شده، خودش رو منبر گفت که امام اومد به خوابشو و ...

در همین اثنا  حنیف چشمش افتاد به همان آخوند، که تسبیح زنان از در بزرگ مسجد میرفت به سمت خودرواش. حرفش را برید و با گامهای بلند رفت به سمتش. آب دهانش را قورت داد :
- سلام سید جوادآقا
- سلام و علیکم حنیف آقای خودمون ، خدمتی از بنده ساخته ست
- چطور بگم
- بنده وقت زیادی ندارم باید برم جلسه ای مهم
- وقتتونو نمی گیرم فقط
- فقط چی مومن
- همانطور که میدونین، من یعنی بنده یه سالی میشه که سرطان استخوون گرفتم
- بله شنیدم انشاالله خدا شفاتون میده
- منظورم این نبود
- رک و پوست کنده حرفتو بزن
- چن ماهی هم میشه که بیکارم، یعنی به علت بیماری عذرمو خواستن و دکم کردن
- عجب عجب، خدا روزی رسونه 
- غرض از مزاحمت بنده اینه، اگه براتون مقدوره یه کمکی بهم بکنین
- کمک چه کمکی، حتما کمک معنوی منظورتونه
- بچه هام دو روزه چیزی نخوردن
سیدجواد موذیانه نیشخندی زد و تسبیحش را در سرانگشتانش جرخاند و نگاهی به قد و قامتش:
- بنده همانطوری که اطلاع دارین وظیفه ام ارشاد مردم و فرستادنشون به بهشته حتی با ضرب و زور، اما باشه روتونو زمین نمیندازم  اونم برای راضای خدا . 
گلویش را صاف کرد و خواند:
اللهم اَغْنِنِی بحَلالِکَ عَنْ حَرامِکْ و بِطاعَتِکَ عَنْ مَعْصیَتِکْ و بِفَضْلِکَ عَمَّنْ سِواکَ ... این دعا معجزه میکنه، البته اگه به صورت مداوم بخوونیش، بهت قول میدم حاجتتو  بر آورده میکنه. البته سهم بنده فراموش نشه. اصلا بذار یه استخاره ام برات بگیرم،
دو طرف تسبیح را در دو دستش گرفت و چشمهایش را بست و استخاره ای کرد. وقتی دید که استخاره خوب آمد چشمهایش را باز کرد اما دید که از حنیف خبری نیست. لعنتی به شیطان فرستاد و زیر لب غرغر:
- تو این زمونه کار خیر هم نمیشه کرد.

حنیف که دیده بود آبی ازش گرم نمیشود ویلون و سیلون از در مسجد زد بیرون. بدجوری آس و پاس بود و پکر. دردهای استخوانی اش هم جانش را رسانده بود به لب. یکهو فکری زد به سرش.رو کرد به بهزاد و گفت:
- تو برو خونه پیش خواهرت من زود بر میگردم فراموشت نشه در غیاب من تو مرد خونه ای.
بهزاد نگاهی اندوهناک انداخت به چهره اش:
- دیر نکنی پدر
- نه خاطر جمع باش زود بر میگردم
- اگه صاحبخونه دوباره داد و بیداد راه بندازه چی
- نگران نباش، بهت که گفتم زود بر میگردم

بهزاد که کمی دور شد غمی جانگداز چنگ زد به سینه اش. با دستمالی چرکین اشکش را از گوشه های چشمش پاک کرد و با پاهای خسته و بی نفس افتاد به راه. میدانست با این بیماری جانکاه زیاد زنده نمی ماند. کاری هم از دستش ساخته نبود. نمیدانست چه باید بکند. از فرط استیصال و نومیدی میخواست سرش را بکوبد به دیوار. از بالای آسمانخراشها خودش را بیندازد پایین یا پرتاب کند زیر قطار. برود نزد همسرش که او هم با اینکه 25 سال بیشتر نداشت بر اثر فقر و بیماری در سرمای زمستان جانسپرده بود. اگر بودجه اش را داشتند و او را میرساندند به بیمارستان شک نداشت که زنده میماند و جانپناه فرزندانش. از خشم چنگ برد و عکس رهبران نظام را که چسبانده بودند روی دیوار، کند و در دستانش مچاله و پاره پاره و سپس به زمین و زمان لعن و نفرین.
در آنسوی خیابان چشمش افتاد به مغازه خواربار فروشی، ایستاد کمی این پا و آن پا کرد. دید که راه و چاره دیگری ندارد مگر دزدی. خواست ماسک کرونا را بیندازد روی صورت اما زود پشیمان شد چرا که دیگر کسی ماسک نمی زد مگر در اعتراضات سراسری. وارد مغازه شد، نسبتا بزرگ بود و شیک. زیر چشمی نگاهی انداخت به مغازه دار. مردی میانسال بود با موهای جوگندمی. چند مشتری هم مشغول خرید. ترسان و لرزان نگاهش را سراند به اطراف. با خودش گفت بادا بادا آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. همین که صاحب مغازه مشغول گپ و گفتگو با یکی از مشتری ها شد در یخچالی که روی آن نوشته شده بود فرآورده های گوشتی باز کرد و تند و تیز چند بسته سوسیس و کالباس بر داشت و پنهان کرد زیر کاپشن چهار خانه اش.  دلش تاپ تاپ میزد و صورتش از ترس زرد و کبود. همین که از مغازه زد بیرون آلارم شروع کرد به بوق زدن.  بی آنکه نگاهی به پس و پشتش بکند سراسیمه گذاشت پا به فرار. هنوز چند متری دور نشده بود که از فرط دستپاچکی و عجله سکندری خورد و افتاد بر زمین. شاگرد مغازه که مردی چارشانه و قدبلند بود با زانو نشست روی سینه اش و با دو دست گلویش را فشار. حنیف مقاومت کرد و فریاد زد که ولش کند. تلاش و تقلاهایش اما ثمری نداشت. دوباره فریاد زد شاگرد مغازه چند مشت سنگین و مرگبار کوبید به صورتش. یکی از دندانهایش شکست و خون از دهانش فواره. مردم هم جمع شدند در اطرافش. پلیس بر خلاف معمول سریع از راه رسید و مردم را از دور و اطراف پراکنده. بعد از پچ پچی کوتاه با صاحب مغازه به حنیف دستبند زدند و با خشونت انداختند داخل خودرو.

نیمه های شب بود بهزاد و شیرین در گوشه اتاق چمباتمه زده بودند و بیدار. از اینکه پدرشان هنوز بر نگشته بود دلواپس. گاه برای خود رویا می بافتند و میرفتند در کوچه و پسکوچه های ذهنشان در سیر و سفر. گاه هم از پنجره چشم میدوختند به  آسمان پرستاره. کلافه بودند و سرگردان. بعد از سکوتی طولانی شیرین رو کرد به بهزاد و گفت:
- نکنه بلایی سر بابا اومده
- نفوس بد نزن
- پس چرا نیومد، من شکمم درد میکنه
- بخواب گشنگی از یادت میره
- من خوابم نمی آد
- پس بیا با هم مشاعره کنیم
- حوصله ندارم
بهزاد سکوت کرد و سرش را گذاشت روی زانو. کله سحر بود که ناگاه کسی زنگ در خانه را به صدا در آورد. هر دو از جا پریدند. فکر کردند پدرشان بر گشته است. دویدند به سمت و سوی در. همین که بازش کردند از تعجب خشکشان زد.


مردی قلچماق با بدنی خالکوبی شده در برابرشان ایستاده بود. در حالی که به سبیل های از بناگوش در رفته اش با سرانگشتش بازی میکرد نگاهی معنی دار انداخت به قد و قامتشان:
- این خراب شده بزرگتر نداره
بهزاد که از شکل و شمایلش یکه خورده بود دست خواهرش را گرفت و با تته پته گفت:
- بابام گفته وقتی من نیستم تو بزرگ خانواده ای
- وروجک با من یکی بدو نکن
- گفتم که بابام خونه نیس
- کدوم گوری رفته
آنها سکوت کردند و سرشان را انداختند پایین. مرد قلچماق با دست ستبرش آنها را پس زد و با کفش وارد شد. نگاهی به تیرک های ترک خورده سقف و جرزهای زهوار در رفته اش انداخت. وسایل دست دومی را که در دور و برش به چشم میزد ریخت روی هم و با غرولند اطراف را تفتیش. وقتی دید که از حنیف خبری نیست با دو انگشتش گوش بهزاد را محکم چرخاند و گفت:
- به بابات بگو اگه اجاره خونه رو نده ازین به بعد با من طرفه، دو روز فرصت داره وگرنه جور و پلاستنو میندازم وسط خیابون.
شیرین که ترسیده بود می لرزید و اشک از چشمهایش جاری. مرد قلچماق نگاهی بهش انداخت و سپس از بهزاد پرسید:
- خواهرت چن سالشه
- نه سال
- ممه هاش بزرگتر از خودشه
لبخند مرموز و ترسناکی روی گونه های آبله گونش ظاهر شد با یک دست تخمهایش را مالید و چند قدم رفت به سمت شیرین. همین که خواست لمسش کند  بهزاد ایستاد در مقابلش، او هم سیلی محکمی خواباند به صورتش و پرتابش کرد در گوشه اتاق. دوباره تا رفت او را لمس کند باز هم بهزاد در یک پلک بهم زدن از جا بر خاست و با چهره ای خونین در مقابلش ایستاد و خیره شد به چشمهایش. او هم تفی انداخت به صورتش و با خشم گفت:
- تا دو روز دیگه بر میگردم از این به بعد صاحبخونه منم
همین که از در خارج شد. شیرین که هنوز می لرزید نگاهی به چهره خونین برادرش انداخت و دوید از آشپزخانه پارچه نمداری آورد و داد به دستش.

یک روز گذشت، باز هم از پدرشان خبری نشد. از گرسنگی ضعیف و ناتوان شده بودند و مستاصل. کسی را هم در این دنیا نداشتند که به دادشان برسد. شیرین در گوشه اتاق قاب عکس مادرش را در بغل می فشرد و غمی جانکاه مانند موریانه افتاده بود به جانش و از اعماق رگ و روحش را میجوید. بهزاد هم همینطور. شیرین در حالی که از پشت پنجره به آسمان پرستاره نگاه میکرد با اندوه پرسید:
- اگه اون بدترکیب دوباره بیاد بهش چی بگیم
- اون منظورت کیه
- خودت میدونی، همونی که صاحبخونه اونو فرستاده بود
- تا فردا صبح بابا میاد، اونم با دست پر
- اگه نیاد چی، 
- حتما میاد
- من میترسم، میگم بیا بزنیم از خونه بیرون
- نه پدر عصبانی میشه
- خوب بهش میگیم چرا فرار کردیم
- یه خورده دندون رو جیگر بذار 
- من از اون بدترکیب میترسم، مگه ندیدی چطور نیگام میکرد
بهزاد که به غیرتش بر خورده بود از درون لرزید و نتوانست پاسخش را بدهد. یک آن یاد حرف های آخوند بر روی منبر درباره بهشت افتاد به سرزمین رویایی و همیشه سبز. رفت توی فکر. شیرین رشته افکارش را پاره کرد و پرسید:
- داری به چی فکر میکنی
- نظرت راجع به بهشت چیه.
- بهشت
- آره بهشت نهرهای پر از شیر و عسل، موز، غذاهای چرب و نرم
شیرین که از گرسنگی دهانش آب افتاده بود به عکس مادرش نگاه کرد و به چشمهایش خیره:
- حتما مادر تو بهشته و منتظر ماست
- البته که تو بهشته، مگه نشنیدی بهشت زیر پای مادرانه
- من دلم برا مادر یه ذره شده
- میگم چطوره بریم پیششو ازین جهنم خلاص شیم
- بریم پیش مادر، آخه چطوری
- راهشو پیدا میکنیم 
- فقط زودتر تا، تا، تا اون مرد بدجنس نیومده، من ازش خیلی میترسم.
- اون دیگه دستش به ما نمی رسه
- هیچوقت
- تا ابد
***
دمدمای صبح بود، بر خلاف روزهای گذشته سر تا سر آسمان را ابرهای تیره و تار پوشانده بود. بادها از هر سو زوزه میکشیدند و چنگ میزدند به شاخه های پر برگ و تو در تو.
کسی با کف دست آرام زد به در. صاحبخانه بود با همان مرد قلچماق و سبیل گنده. چند لحظه ای ایستادند این بار محکم تر کوبیدند به در. باز هم کسی پاسخ نداد. صاحبخانه نگاهی کرد به چشمهای مرد قلچماق. او هم تسبیح را در مچ دستهایش چرخاند و با بدخلقی گفت:
- ارباب میخوای درو بشکونم
- نه، نمیخواد
باز هم کوبید به در اینبار با مشت:
- لعنت بر شیطان
- میگم خودشونو به موش مردگی زدن من این جور حرومزاده ها رو میشناسم، تا چوب تو کونشون نکنی جوابتو نمیدن.
سپس نعره زد:
- درو واز کن وگرنه میشکونمش و هر چی دیدی از چشای خودت دیدی
تا رفت لگدی بزند به در. صاحبخانه جلویش را گرفت و گفت:
- گفتم نمیخواد خودم کلید زاپاس دارم، در ضمن اون قمه رو هم غلاف کن نمیخوام شر بپا شه، فقط جور و پلاسشونو میریزیم وسط خیابون و یه ققل تازه میزنیم به در.
کلید را در قفل چرخاند و آرام در را باز کرد همین که چشمشان به شیرین و بهزاد افتاد شوکه شدند و پاهایشان سست. صاحبخانه گفت:
- یا فاطمه زهرا
 آن خواهر و برادر معلق در زمین و هوا در حالی که کیسه پلاستیکی را روی سر و صورت کشیده و انتهای آن را روی گردن با طناب بسته، خودکشی کرده بودند.
باران تندی شروع کرده بود به باریدن. انگار مادری در زوزه های باد لجام گسیخته شیون میکرد و بر سر و صورتش می کوبید.

مهدی یعقوبی
10/5/2023