۱۴۰۲ فروردین ۱۲, شنبه

آخرین شاهزاده - مهدی یعقوبی(هیچ)

 


در ویلایی پرت و دورافتاده اما مجلل در حوالی جنگل های شمال، سیدصادق در حالی که به سیگارش پک میزد از کنار پنجره فاصله گرفت و مشتی آجیل از روی میز بر داشت و رفت کنار حیدر ایستاد. با دست آرام زد به شانه اش:

- این ماموریتی  که بهت محول شده یکی از مهمترین ماموریت های سالهای اخیره. حتی از کشتن جک و جونورایی مث بختیار و فرخزادم مهمتره. این شازده شده موی دماغمون. با فراخوانش صد و سی هزار نفر تو آلمان تظاهرات کردن و  به نظام توهین. میفهمی یعنی چی

- خیالت تخت، شازده رو به جهنم واصل میکنم، یعنی یه بلایی قراره سرش بیارم که مرغای آسمون بحالش گریه کنن. خودت که بهتر از همه میدونی بیوترور، زنده میمونه اما هر روز صدبار آرزوی مرگ میکنه.

- خیلی خیلی دور بر داشته، اینجاشو دیگه نخونده بودیم، هر چی ام بین شون تفرقه انداختیم، انگار آب تو هاون کوبیدیم. پیچیده شدن، مث گذشته دم به تور فریبمون نمیدن. ملتفتی که

- البته که ملتفتم

-  میدونم که درک میکنی ما افسران اطلاعاتی خودمونو میشناسیم. بخصوص تو که از بهترین هاشی. خوب زندون چطور بود.

- بد نبود، 

-  سه ماه درست میگم

- سه ماه و دو هفته آب خنک خوردم، اونم کنار دانه درشتاشون، از همه رنگشون آرش صادقی رسول رضوی علی شریعتی 

- خوب بگو ببینم باهاشون جفت و جور شدی

- مگه گزارشامو نخووندی

- چرا ولی میخوام از زبون خودت بشنوم

- بهم خیلی اعتماد کردن. 

- بایدم اعتماد میکردن، اگه اندازه یه سر سوزن بهت شک میکردن ماموریت بی ماموریت. تو شبکه های مجازی ام اسمت بعد از اون ویدئویی که از داخل زندون ازت پخش شد مث توپ صدا کرد. تو رو به عنوان لیدر میشناسن. حتی خود شازده ام یه توییت به اسمت زد و  قهرمان خطابت کرد. درست زدیم تو خال. 

- کارتون درست بود یعنی حرف نداشت

- کار برو بچه هاس. خودت که بهتر از من میدونی، چن هزار گردان سایبری داریم با این لشکر  عظیم  پوزه هر مخالف و معاند نظامو میتونیم به خاک بمالیم و ترورشون کنیم.

-  ترور مجازی

- راست میگی اگه موفق نشدیم، امثال تورو میفرستیم. تا حسابشو بذاری کف دستشون

- فکر میکردم این ماموریت فوق سریه

- البته که فوق سریه، تعدا د کسایی که از موضوع اطلاع دارن از انگشتای یه دست هم تجاوز نمی کنه. حتی وزارت اطلاعاتم خبر نداره

- کارشون درسته، اونم تو دور و زمونه ای که دشمنا تا مغز استخوون نظام نفوذ کردن.

- تو کاریت با این کارا نباشه، اگه علی ساربونه میدونه شترو کجا بخوابونه

سید صادق همین که رفت سیگاری را  که لای لبهایش گذاشته بود آتش بزند از پشت پنجره چشمش افتاد به خودرویی سیاه که از در بزرگ و آهنی وارد حیاط شد. لبخندی زد و  بی آنکه داستان را با حیدر در میان بگذارد با گامهای بلند رفت به سمت و سویشان. حیدر از روی صندلی پا شد و نگاهی انداخت به قد و قواره شان. قوی الجثه بودند و سیاهپوش.  بر گشت روی صندلی و پاهایش را دراز کرد روی میز . پکی زد به سیگارش. در زیر لایه های تاریک مغزش چیزی آزارش میداد و هر چه کرد آن را از سرش بیرون کند موفق نشد. نوشابه ای از روی میز بر داشت و با عطش سر کشید و پلکهایش را به آرامی بست. چند دقیقه ای در همانحال ماند و رفت به عوالم رویا. صدای پاهای سیدصادق را که شنید چشمهایش را باز کرد و سری تکان. او هم یک راست رفت به سمت تلویزیون. روشنش کرد و  فلش مموری به پورتش  وصل. ریموت را در دستش گرفت و آمد به سمتش:

- این همون فیلمیه که بهت گفتم، دیدار شازده با چند مقام اروپایی، نیگا، اینو میبینی

- کدومو

سیدصادق ریموت کنترل را در حالت مکث گذاشت و سپس فیلم را کمی برد به عقب. با انگشت اشاره کرد و گفت:

- اینو میگم کوروش، یکی از اعضای فرشگرده، از بچه های نفوذی خودمون.

- چی میخوای بگی

- خوب توجه کن این فیلم  دیدار شازده با چند نماینده مجلس عوام بریتانیاس، این یه ملاقات سریه. بیین کوروش چه کلکی میزنه. ایناش،  درست چند دقیقه قبل از دیدار شون تو اتاق در بسته، بدون اینکه حساسیت کسی رو بر انگیزه با یه فنجان قهوه رفت کنار شازده ایستاد. همین که چند نفر از  هواداراش اومدن باهاش عکس بگیرن. قهوه اش ریخت رو کت شازده. اونم لبخند زد و یک آن آچمز . شازده نگاهی به کت اش انداخت. سپس درش آورد و گفت:

- عجب بدشانسی حالا چیکار کنم

کوروش هم که در کارش استاد بود و قد و قامتش هم اندازه شازده، در جا کتش را که در آن دستگاه ضبط و شنود صدا جاسازی شده بود در آورد و تقدیمش کرد. شازده هم که هیجان زده بود با خوشحالی تنش کرد و بیدرنگ وارد اتاق در بسته شد. اتاقی که کلی اسرار بین شون رد و بدل شد.

- خوشم اومد 

سید صادق سپس، دستگاه شنود مخفی را که از یک بند انگشت هم کوچکتر بود و تازه تحویل گرفته بود نشانش میدهد:

- بچه ها همین الان بهم دادن. تمام جلسه سری اونا از سیر تا پیاز با این کلک ساده در اختیار ما قرار گرفت.

- خوب چرا نذاشتین همین کوروش خان ماموریتو انجام بده.

- سوال خوبیه، جوابشم خیلی ساده اس، این کوروش خان حیدر یعنی جنابعالی نیست،

- چرا دو پهلو جوابمو میدی

 - بذار صاف و پوست کنده بهت بگم. سرویس های امنیتی انگلیس خیلی پیچیده عمل میکنن. اگه بو میبردن یا سرنخی بدست می آوردن و اونو دستگیر میکردن اونم تو این شرایط خیلی گرون تموم میشد. اصلا و ابدا طرح عاقلانه ای نبود. 

- یه جای کار می لنگه، یعنی این پایان ماجرا نیس

- همین، 

- منو که تو برادر بهتر از همه میشناسی ، حس ششمم خیلی قویه، ف رو گفتی من تا فرح آباد شو رفتم

سید صادق زل زد به چشمهایش. افتاد به تردید. کمی اما و اگر کرد و بی آنکه پاسخش را بدهد کتش را از تنش در آورد و انداخت روی کاناپه. دوباره سیگاری گیراند. از پشت پنجره نگاهی انداخت به چند کلاغی که ساکت و مغموم روی درخت کهنسال در انتهای حیاط نشسته بودند. حیدر که دید او این پا و آن پا میکند دوباره پرسید:

- میخوای مابقی ماجرا را بهت بگم

- مابقی ماجرایی وجود نداره

- یعن منو همینطوری الله بختکی انتخاب کردین

-  باشه حالا که اصرار میکنی بهت میگم

- من اصرار نمی کنم،  بهت که گفتم. حس ششمم حرف نداره. خودت که بهتر از من میدونی 

-  گفتم باشه بهت میگم 

- قبل از اینکه جوابمو بدی من پاسخشو مینویسمو میذارم لای این کتاب. قبوله 

- قبول،

سیدصادق چند بار بصورت عصبی به سیگارش پک زد و قرصی انداخت در دهان و لیوان آب را از روی میز بر داشت و سر کشید. بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:

 باید بهت بگم که ما رودست خوردیم

- گفتم که حس ششمم بهم دروغ نمیگه

- اون کوروش خان، یه دونه از این  فلش مموری ها رو قبل از اینکه به ما برسونه دادش به موساد. اون بی همه چیز یه جاسوس دو جانبه بود.

- بابا ایول دس خوش

- عجب سربازای امام زمانی

- البته سزاشو دید، بچه ها دست و پاشو با آهن بستند و انداختندش تو دریای شمال. تا حالا حتی استخووناشو هم جک و جونورای دریایی نوش جان کردن.

- منو کی اعزام میکنین.

- بعد از اینکه با دو نفر از برادرا فرستادیمت ترکیه  تلویزیون ایران اینترنشال باهات تماس میگیره. یعنی بچه های خودمون که افسارشو میچرخونن باهات تماس میگیرن. تو هم میگی از ایران فرار کردی و  بصورت مخفی تو ترکیه زندگی می کنی چن بد و بیراه هم به نظام میگی، چی میدونم از همون زرت  و پرت هایی که تو خارج میکنن. وقتی که همه چیز روبراه شد و اپوزیسیون فریب خورد، خودشون میان سراغت. منتظر میمونی. هیچ کمکی رو قبول نمی کنی به جز دفتر شازده. 

- این که مث آب خوردنه

- نه اینطوری هام نیس، شازده با اونکه خودشو به سادگی میزنه خیلی پیچیده اس. دشمناشو بطور غریزی بو میکشه. 

- منو دست کم گرفتی

سیدصادق چند قدمی آمد جلو. ایستاد در مقابلش، دستی کشید به ریش حنا کرده اش. لبخندی مصنوعی زد و با چشمهای گشاد زل زد به چشمهایش، سری تکان داد و گفت:

- نه حیدر من بچه های خودمو خوب میشناسم، اگه اندازه یه سر سوزن بهت شک داشتم

حیدر حرفش را برید و با تعجب پرسید:

- ش ش شک

- منظورم شک به تو نبود، به حرفه و ماموریتته.

در همین حین از پشت پنجره چشمش افتاد به آخوندی با عمامه سیاه که به همراه دو محافظ وارد حیاط ویلا شد. او را شناخت. یار غار  رئیس جمهور بود. تقریبا آچار فرانسه نظام. آنهم در بخش امنیتی و اطلاعاتی. فندکی را  که در دستش بود  گذاشت در جیبش و سیگار را با سرانگشتانش انداخت در سطل زباله. با لبخندی موذیانه بر گشت بطرف حیدر و گفت:

- تو برو چن دیقه پشت ویلا قدم بزن تا یه چاق سلامتی با حاج آقا بکنم. یه ماسکم بزن رو صورتت ازین ماسکای کرونا. اون کلاه رو هم بذار رو سرت. 

حیدر ماسک را از روی میز بر داشت و انداخت روی صورتش. آهسته آهسته رفت به پشت ویلا  که محوط ای سبز و دلباز بود و به سمت و سوی کوه و جنگلها امتداد می یافت. دو نگهبان قلچماق هم در پشت سیم خاردارها در فاصله ای نسبتا دور به چشم میزدند. به آسمان آبی و جنگلها نگاهی انداخت و لبخندی محو نشست روی صورتش. روی کنده درختی نشست و در همان حال که نگاهش به افقها بود رفت توی فکر.


  در آنسو سید صادق بعد از ماچ و بوسه با حاجی بیدرنگ مشغول گپ و گفتگو شد و بحث و فحص. حاجی چهره اش قمر در عقرب بود و کمی پکر:

- لامصبا انگار نه انگار مملکت یه مملکت اسلامیه، توهین به مقدساتو دیگه نمیتوتم تحمل کنم

سید صادق دستی زد به شانه اش. و آبمیوه ای را که روی میز بود بر داشت و داد به دستش:

- حالا سخت نگیر، درست میشه

- چی میگی سید، بی حجابی بیداد میکنه، تموم کوچه و خیابونا پر شده ازین پتیاره ها، باید سخت و سفت جلوشون ایستاد وگرنه همه چیز مملکت بباد میره، امروز میگن حجاب اختیاری، فردا میگن دین و مذهبم اختیاری، مگه میشه، دین و مذهبم اختیاری باشه، 

- حالا آب انارو بزن بالا، حال و احوالت بهتر میشه

او بی آنکه توجه ای بهش بکند دنباله حرفش را  گرفت:

 - با اینا باید به دم شمشیر حرف زد. همون کاری که 1400 ساله پیش مجاهدای صدر اسلام با ایرانیا کردن. ملتفتی

- ملتفتم، اما حفظ نظام از اوجب واجباته، جنگ که همیشه با شمشیر نیس، بعضی مواقع باید با پنبه سر برید. چن روزی بهشون میدون میدیم تا این غائله بخوابه و معترضین برن  تو سوراخ موش، اونوقت میریم سراغشون. چوب تو کونشون میکنیم.

- خوب من با اجازه مرخص میشم

سپس دست برد به جیبش در زیر عبا و نامه محرمانه ای را داد به دستش، او هم بیدرنگ بازش کرد و بعد از اینکه خواند کمی رفت توی فکر. سرش را کمی تکان داد و نگاهی به چشمهایش. حاجی گفت:

- با اجازه

- دست علی به همرات


همین که او از در خارج شد و سوار خودرو، نامه را سوزاند با عجله از در پشتی رفت به سمت و سوی حیدر. ماسک را از چهره اش در آورد و گفت:

- برنامه تغییر کرد، باید زودتر دست بکار شیم

- تغییر کرد

- آره چن روز دیگه باید بری ترکیه، اونجام که رسیدی یه مصاحبه با تلویزیونای ضد انقلاب واسه ات جور میکنن و توام میگی که از مملکت فرار کردی. خودت که استادی. سرشونو شیره بمال و بگو جونت بدجوری در خطره و  ماموران حکومتی در بدر دنبالتن. حالام تو مخفیگاه زندگی میکنی. بعدشم همه چیزا چفت و جور میشه و میبرنت اروپا. 

حیدر لبخند موذیانه ای زد و با ناخن فرق سرش را خاراند خواست چیزی بگوید اما ترجیح داد سکوت کند. سید ادامه داد:

- اما قبل از اون ...

مکثی کرد و با چهره ای بشاش نگاهی معنی دار به قد و قامتش. حیدر گفت:

- بعد از اون چی

سیدصادق تسبیحش را در آورد و چشمهایش را بست. استخاره ای کرد و با لحنی ملایم گفت:

- قبل از اون میخوایم شاه دوماتت کنیم

- ناقلا چرا رک و پوست کنده بهم نمیگی

- باشه بهت رک و پوست کنده میگم

- دو روز فرصت داری شاه داماد، فردا شب زفافته، یه هلوی چارده ساله 

حیدر با چشمهای گشاد و متحیر نگاهش کرد، سیدصادق که دید او تعجب کرده است قاه قاه زد زیر خنده:

- این یه رسم و رسوم قبل از ماموریتای فوق العاده س. باکره اس، یه شب صیغه اش میکنی و بعد والسلام، میخوایم  شب آخر بهت خوش بگذره، 

- خوب این حوری کیه

- اگه بهت بگم، اشتهات صد برابر میشه

- خوب بگو

- یه دختر دانش آموز ، این لکاته تو زنگ تفریح  رو تخته سیاه نوشته بود مرگ بر دیکتاتور بعدشم کوتاه نیومد و تو بازجویی شعار میداد زن زندگی آزادی. هنوزم سر موضعشه. فردا میاریمش اینجا، یه قرض میندازیم تو لیوان آبش، بعد قضایا حله، خودت که میدونی

- بابا دست خوش، باکره س

سیدصادق با دست زد به شانه اش :

- گفتم چارده سالشه، قد بلند و خوشگل، بی روسری  میاریم خدمتت. تو هم که کار کشته ای، در ضمن ببخشید که لباس دامادی نتونستیم تهیه کنیم. ضیق وقته دیگه

- اونش مهم نیس

- پس  بزن بریم

سید صادق که شنگول به چشم میزد و  بنظر میرسید مواد زده است یکهو از این رو به آن رو شد و کتش را پرتاب کرد روی کاناپه و در حالی که میرقصید با خنده خواند:

گل و سکه نقل و نبات رو سرش غوغا میکنه

عروس با اون تور سپید دستشو پیدا میکنه 

صورتش چون برگ گله ناز به این دنیا میکنه 

گل بریزین رو عروس و دوماد یار مبارک یار مبارک باد

حیدر هم باهاش دم گرفت و ادامه داد:

اون که شاده شادوماده از چشاش شادی میباره

پای خنچه با یه غنچه دست تو دست داره 

ماموریت محرمانه و بسیار مهم بود برای همین باید مقدمات کار بی کم و کاست و با نهایت دقت و ظرافت امنیتی به پیش میرفت و مهمتر از آن پارامترهای غیر متعین و تبعاتش را به صفر میرساندند تا رد و اثری بر جای نماند. 

حیدر تمام شب به طرح و نقشه هایی که از پیش تعین شده بود فکر کرد و در اتاقش قدم زد. گهگاه هم کتابی را  که در کنار تختخوابش بود ورق زد . کتاب درباره شخصیت هایی بود که ترور بیولوژیک شده بودند. از جمله مارکوف که با چتر آغشته به سم ریسین نزدیکی خانه اش در یک ایستگاه اتوبوس مورد حمله قرار گرفت. حتی رئیس جمهور سابق آمریکا باراک اوباما.  نکته ای که تعجب اش را بر انگیخته بود مرگ یاسر عرفات به دلیل مسمومیت از مواد رادیو اکتیو بود که 18 برابر حد معمول در جسدش  پیدا شد. همان یاسر عرفاتی که بعد از قرار داد صلح  و سازش چنان خشم سران نظام را بر انگیخت که در جا نقشه ترورش را چیدند بعدش هم رسانه های دولتی مرگش را انداختند به گردن موساد.


پس از نماز صبح، در اتاقش منتظر ماند. وقتی موبایلش به صدا در آمد دوید به سمتش سید صادق بود:

- شاه دوماد آماده ای

- آماده

- عروس تشریف آوردن

- من تا چن لحظه دیگه آمادم.

-  یادت باشه، که فردا صبح زود عازم میشی

- حواسم هس

- پس خوب سوراخ سوراخش کن، 

- خودش چی

- خودش

- منظورم عروسه

- تو کارت نباشه، دو روزه آب نخورده، چند تا قرص انداختیم تو پارچ آبش، فقط خودت لب به اون آب نزن.

حیدر دستی به سر و روی خودش کشید و موهایش را شانه. بعد افتاد به راه. وقتی که به اتاق عروس رسید، دید که با قیافه ای مغموم نشسته است روی صندلی.

لبخندی زد رفت کنارش نشست. او که اسمش رقیه بود سرش را بر گرداند:

- خجالت نکش عزیزم همه چیز شرعیه

رقیه باز سکوت کرد. حیدر که آلتش شق شده بود و از دیدنش حشری دستش را گذاشت روی رانش و گفت:

- ناز نکن عزیزم گفتم که همه چیز طبق شرعه.

در همین حین سرانگشتی آرام کوبیده شد به در. حیدر از جایش پا شد و در را باز کرد. زنی چادری و میانسال پارچ آب سردی را با دو لیوان داد به دستش:

- خدمت شما

با ایما و اشاره فهماند که در داخلش معجون ریخته اند. 

- دستتون درد نکنه

- مبارکه


پارچ آب را با لیوان گذاشت روی میز کوچکی کنار تختخواب. رقیه که بسیار تشته بود و از طرح و نقشه ها بی خبر ، لیوان آب را بر داشت و تا جرعه آخر سر کشید. چند لحظه بعد احساس خوشی دوید به رگ و پی اش. حیدر لبخند مرموزی زد. دو زانو کنارش نشست و به نرمی دستی کشید به موهای بلندش. آهسته و نرم نرمک دکمه های پیراهنش را یک به یک باز و سرش را فرو کرد میان پستان های لختش. سپس در بغلش گرفت و آرام گذاشت روی تختخواب. رقیه در حالی که چند قطره اشک از گونه هایش سرازیر شده بود به ناگهان گفت:

- بمن گفتند اگه صیغه شم، چند روز بعد آزادم میکنن

- بر منکرش لعنت

- بهم قول دادن

- پس مطمئن باش به قولشون عمل میکنن. 


رقیه سرش گیج میرفت و احساس تب و لرز . در تمام مدتی که در اتاق بود لب به غذایی که برایشان آورده بودند نزد فقط منتظر ماند تا بعد از عقد صیغه آزادش کنند.  دمدمای اذان صبح، گوشی حیدر به صدا در آمد:

- شاه دوماد خوش گذشت

- مال خوبی بود، یعنی حرف نداشت، ای کاش یه شب دیگه میتونستم پیشش بمونم

- غصه شو نخور بعد از ماموریت وقت کافی داری، فقط بجنب که تا چن ساعت دیگه عازم میشی

مکالمه که تمام شد، نگاهی هیز انداخت به تن و بدن لخت رقیه، هوس کرد برای آخرین بار باهاش نزدیکی کند. همین که پا شد تا در کنارش بنشیند. در اتاق به صدا در آمد. همان زن چادری بود:

- سید صادق میخوان الساعه شما رو ببینن

- لعنت بر شیطون

- باشه اومدم

- گفتن همین حالا

در پس و پشتش افتاد به راه. 


دو مامور گردن کلفت که به همراه زن چادری آمده بودند. رفتند داخل اتاق و به رقیه با تحکم گفتند:

- پاشو

- میخواین آزادم کنین

- فضولی موقوف

رقیه ترس برش داشت و تن و بدنش شروع کرد به لرزیدن. او را از پله های مارپیجی بردند به زیر زمین ویلا. نیمه تاریک بود و وحشتناک. 


سیدصادق دست حیدر را فشرد و زل زد به چشمهایش:

- پس خوش گذشت

- از حوریای بهشتی هم قشنگتره، تا آخر عمر مزه اش لای دندونام میمونه

- حالا کجاشو دیدی، اما

- اما چی

- هیچی، خودرو آماده حرکته. اما قبل از اینکه بری ترکیه، یه کار کوچولو مونده که باید انجامش بدی

- کار کوچولو

- راه بیفت تا بهت بگم

آنها از راهرو به سمت زیر زمین مخوف حرکت کردند و از پله های مارپیچی رفتند پایین. سید صادق به دو مامور گردن کلفت اشاره کرد که که دست و پای رقیه را ببندند به تیرک. آنها هم در مقابل چشمهای وحشت زده رقیه همین کار را کردند و سپس محل را ترک. سیدصادق لبخند مکارانه ای زد و کلت را از غلاف چرمی در آورد و خشابش را باز و بسته و از ضامن خارج:

- این یه ماموریت ویژه اس، فوق سری

حیدر دوزاری اش افتاد و کمی یکه خورد. سید صادق ادامه داد:

- پس معطل چی هسی، به این فاحشه شلیک کن تا اعتمادتو به نظام نشون بدی. رقیه فهمید که به انتهای خط رسیده است و آنها بهش کلک. فریاد زد:

- شما بهم قول دادین به خدا و پیامبرش قسم خوردین

حیدر درنگ نکرد و لوله را نشانه گرفت درست وسط پیشانی اش و شلیک کرد.

پایان
2023 - 4 - 12