۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

حمام زنانه - مهدی یعقوبی




این داستان بیش از یک میلیون بازدید داشته است

 - بازهم که نوه تو آوردی حموم ، چند دفعه بگم این پسره دیگه چشم و گوشش واز شده و شاشش کف کرده ، همه چیز حالیش میشه، جاش دیگه تو حموم زنونه نیس
 

من سرم را پایین انداخته بودم و در سردر ورودی حمام دست مادر بزرگم را محکم گرفته بودم و به  حرفهای زن صندوق دار حمام  که کارها را راست و ریس میکرد به ظاهر اعتنایی نمی کردم ، مادر بزرگ در طول راه به من گفته بود که اگر حرفی زدند صم و بکم چفت دهانم را ببندم و چیزی نگویم .

-  سوری خانم ، این بچه دهنش بوی شیر میده ، تازه که مجانی نمیخواد حموم بگیره ، خودت میدونی همیشه پول اضافی براش میدم ، تو رو به اون شال سبزی که به دور کمرت بستی ، اذیتش نکن خدا رو خوش نمیاد
- زهرا خانوم من که حرفی ندارم اما ، زبون زنای دیگه رو که نمیشه گل گرفت ، پسر بگو چند سالته ،
من هم کمی مِن و مِن کردم و نیم نگاهی به مادر بزرگ انداختم  و با آنکه 9 سال داشتم و در کلاس دوم دبستان بودم گفتم 6 سال
- نگفتم که طفل معصوم هنوز مدرسه نمیره ،  بخوره به تخته قدش به باباش رفته ،
راسی سوری خانم این پیرهن گلدار آستین کوتاه خیلی بهت میادا، انگار ده سال جوونتر شدی
سوری خانم لبخندی زد و به نرمی دستی به پیراهنش کشید و گفت
- حاج آقا دیشب برام خرید
- این حاج آقام همه هدیه هاشو شبای جمعه تقدیم زناش میکنه ، نمیدونم  این شب جمعه چه برکت و حکمتی داره ، شوهر خدا بیامرز منم هر چی که میخاس بهم بده شبای جمعه  میداد ، بعدشم خودت میدونی زن تا هدیه ای میبینه از خود بیخود میشه و قفل دلش حتی اگه از سخت ترین فولادهام ساخته شده باشه باز میشه و دربست خودشو استغفرالله
- این حرفا رو پیش بچه نزن فردا چشم و گوشش وا میشه  ، خودت بهتر میدونی بچه یه گوشش دره یه گوشش دروازه فردا میره بیش این و اون لومون میده و اونوقت خر بیار و باقالی بار کن .


من از حرفهایشان چیزی سر در نیاوردم اما از بناگوش سرخ شده و چهره گل انداخته سوری خانم و خنده های بلند بلندش به خودم گفتم که مادر بزرگ قلقش را خوب میداند و میتواند با زبان نرمش مار را از لانه اش بیرون بکشد .
شوهر سوری خانم قبلن آخوند یال و کوپال داری بود و خرش خیلی میرفت . اسمش آشیخ نقی بود و در اطراف یزد زندگی میکرد اما به علت  خلاف های بقول خودشان ناموسی از کوچک و بزرگ آنهم  بعد از درس قرآن که در مسجد محل مرتکب شد طشت رسوایی اش از بام بر زمین افتاد و خلع لباس شد و مجبور شد از یار و دیار خود کوچ کند و دست از پا درازتر به شمال بیاید . در اینجا هم با مال و منالی که از راههای شرعی و غیر شرعی به جیب زده بود دست بکار شد و این حمام را راه انداخت . من این داستان را در همان حمام زنانه از زبان دو نفر که با هم پچ پچ میکردند شنیدم ، آنروزها معنی خلاف های ناموسی رو نمیدانستم بعدها هم که از پدرم در سر سفره شام سئوال کردم یک سیلی آبدار شتلق کوبید بیخ گوشم و گفت
بچه تو رو چه به این حرفا ، من تا شب عروسیم معنی این کلمه رو نمیدونستم و از ما بهترون بهم گفتن ، اونوقت تو فسقلی که دهنت بوی شیر میده میخوای از ته و توی همه چیز با خبر بشی . زن صد بار بهت گفتم که این نفله رو نذار با بچه اوسا نقی یک تخم راه بره ، فردا کار دس ما میده و مسائل ناموسی ما رو هم بیش  هر دیوسی حاشا میکنه . تف به این شانس


مادر بزرگ دستم را رها کرد و با هم از از سر در ورودی که عکس شاه و در کنارش عکسی از امام علی با شمشیر ذوالفقار در دست آویزان بود و با قیاقه عصبانی به من نگاه میکرد به هشتی و سپس از راهرو نسبتاء بزرگی که کمی تاریک بنظرم میرسید و تنها یک لامپ کم نور در انتهایش بچشم میخورد گذر کردیم . در گوشه و کنار ها از لنگهای خیس آویزان بوی تند عرق می آمد و دیوارهای کاشی کاری شده رنگ و روی خودشان را از دست داده بودند  انگار سالها کسی بر سر و رویشان دستی نکشیده بود  . بر بالای سرم  از روی سوراخهای گنبد نوری ضعیف میتابید و سایه هایم در حول و حوشم بزرگ و کوچک میشدند . من بگویی نگویی داستانهای جسته و گریخته ای از جن ها شنیده بودم و در آن دم صبح که آفتاب هنوز سر نزده بود و به جز یکی دو نفر در حمام به چشم نمیخوردند ، ترسی پنهان در رگ و روحم میدوید  و با خود بسم الله بسم الله میگفتم تا شیاطین و اجنه را از دور و برم دور کنم . از قدیم و ندیم میگفتند که حمام خانه جن هاست و بخصوص در خلوت شبها و دمدمای صبح در آن بیتوته میکنند و آدمها را شکار .مادر بزرگم هم انگار با آن سن و سالش همین حال و هوا را داشت و مرتب دعای بیوقتی میخواند و به دور و اطرافش فوت میکرد .
در انتهای راهرو کمی آنطرفتر از اتاق نظافت به رختکن رسیدیم ، محل رختکن یعنی دور و برش  کمی تزیین شده و رنگ و لعاب داده بود و حوضی کوچک با آبی زلال که نورهایی از شیشه های روی سقف روی آن می تابیدند و در چین و شکنش بازی میکردند .
 از چند پله بالا رفتیم  و لباسهایمان را در آوردیم و خرت و پرت ها را در همان گوشه کپه کردیم . سکوتی راز آمیز اطراف را احاطه کرده بود و گاه گاهی صدای شرشر آب بگوش میرسید.  مادر بزرگ اصرار داشت که من شلوار زیرم را هم در بیاورم اما من امتناع کردم و انگار غرورم جریحه دار میشد . سلانه سلانه و با احتیاط حرکت کردیم و درب حمام عمومی را باز کردیم . دو دختر جوان لخت مادر زاد در گوشه ای از سکو نشسته بودند و  در حالی که تن و بدنشان مملو از کف بود به خود لیف میمالیدند و از آمدن ما خبر نداشتند .
مادر بزرگ چشمش بخوبی نمی دید و در همان ابتدا نزدیک بود سُر بخورد و با سر به زمین بیفتد که من خوشبختانه به دادش رسیدم و دستش را گرفتم و از فاجعه جلوگیری کردم . خودش میگفت که اگر در این سن و سال به زمین بیفتد دیگر استخوانهایش جوش نمیخورد و تا ابد خانه نشین خواهد شد . برای همین دستم را محکم در هنگام راه رفتن گرفته بود . شاید که اصرار او به آوردن من به حمام و خریدن شکلات و شیرینی بعد از حمام همین بود تا زبانم لال به زمین نیفتد و گوشه نشین و محتاج این و آن شود .

با هم به انتهای سکو که در کنار خزینه قرار داشت یعنی بهترین نقطه حمام رفتیم  و میخمان را کوبیدیم ،  میدانستیم که بعد از ساعتی حمام شلوغ میشود و جای سوزن انداختن در آن نیست و نقطه ای مانند آن دیگر بدست نمی آید . حوالی ساعت 6 صبح بود و کارهای حمام از دوش گرفتن تا لیف و صابون زدن و زیر دست و پاهای دلاک رفتن و خوش و بش ها معمولن تا قبل از اذان ظهر طول میکشید چیزی حول و حوش 6 ساعت . برای من 6 ساعت اندازه 6 روز بود اما مادر بزرگ با نگاه مهربانش بمن میگفت که تا چشمت را روی هم بگذاری تمام میشود .
 حمام در واقع اتاق کنفرانس بود زنها هم که هیچ جای دیگری را نداشتند که جمع شوند و حرف و حدیث هایشان را به سمع کسی برسانند ، آن شلوغ و پلوغی بهترین فرصت بود تا درد و دل کنند و آنچه را که در درونشان میگذرد به هم دیگر بگویند تا سبک شوند . بعضی از آنها هم دزدکی گوش خوابانده بودند تا از ته و توی راز و رمزهای دیگران سر در بیاورند و در بوق و کرنا کنند .
خزینه درست دو قدم آنطرفتر بالاتر روی سرمان قرار داشت یعنی باید از دو پله عبور میکردیم و داخل آن میرفتیم . رفتن در خزینه و غلت خوردن و بازی کردن در آب گرم را خیلی دوست داشتم و هر بار که داخلش میشدم در حالی که کاسه ای آب به سرم میریختم در آن شاش هم میکردم  و در دلم می خندیدم ، توگویی عادتم شده بود و یا برکت آن آب بود که پیر و جوان در آن غسل میکردند . معلم من که یک زن جوان و شیک پوشی بود و چند بار هم به گفته خودش به فرنگ رفته بود میگفت که نباید داخل خزینه رفت چرا که آبش بهداشتی نیست و محل رشد و نموء بسیاری از ویروسهای خطرناک است . البته کسی به حرف و حدیثش گوش نمی داد و رفتن در خزینه و سر را چند بار  زیر آب بردن و غسل کردن از ارکان اصلی حمام رفتن بود .


کم کم پیر و جوان یکی یکی از راه  میرسیدند و از همان آغاز آسمان و ریسمان را با هم  می بافتند . یکی از دخترها که لخت مادر زاد از خزینه بیرون آمده بود تا چشمش به من افتاد که با چشمهای از حدقه در آمده به پستانهای درشتش نگاه میکنم ، کمی رنگ و رو داد و بیدرنگ یک دستش را روی پستان و دست دیگرش را روی شرمگاهش گذاشت و نگاهی غریب به من کرد و از کنارم رد شد و سپس دستش را از پشت روی باسنش گذاشت و در دوشهای خصوصی که در انتهای حمام بود رفت و در را بست . من در دلم کمی خندیدم . مادر بزرگم هم که قضیه را در دم گرفته بود در حالی که روی ستون نشسته بود مرا به کنارش خواند و لیف را روی لبش گذشت و بسرعت بادش کرد و کفها را روی سر و رویم ریخت و شروع کرد با دستهای نحیفش به شستن .تا خدای ناکرده زنان ریز و درشت دیگر فکر بد به مخیله شان راه پیدا نکند .
من که تا آن زمان در عالم کودکی و رویاهای دور و درازش غرقه بودم کم کم توی باغ آمدم و باید و نبایدها را می فهمیدم ، و راستش را بخواهید کمی هم کنجکاو شده بودم ، حس غریب و نهفته ای مانند غولی بی شاخ و دم یعنی حس غریزه جنسی داشت در من کم کم بیدار میشد و در درونم اتفاقاتی می افتاد ، اتفاقاتی که دیر یا زود در وجود کودکان هم سن و سالم می افتاد .
.
در وسط حمام دلاکی که زنی بیوه اما جوان و تنومند بنظر میرسید مشغول کیسه کشیدن تن و بدن زنی میان سال بود .  دست و پاهایش حنا بسته و موهایش را بطرز ظریفی بسته بود  .قیافه اش آب زیر کاه به چشم میخورد و بنظر میرسید که در همان حال که مشغول دلاکی بود همه را زیرنظر داشت .بخصوص مرا که در میان آن همه نیمه نامحرم محسوب میشدم ،  سعی میکردم به چشمهایش نگاه نکنم ، راستش را بگویم کمی ترس برم داشته بود و منتظر بودم که این چند ساعت هم سپری گردد و مادر بزرگ مهربان چند ریال به من با مشتی از شکلات و شیرینی های خوشمزه بعد از استحمام بدهد و من به مغازه روبروی خانه ام بروم و همه آن پولها را در جا خرج کنم و بعدش با دوستانم در کوچه و خیابانهای خاکی فوتبال بازی کنم .
 .
یادم می آید که در چند ماه قبل در همان شلوغی حمام دو دختر کم سن و سال در باره او یعنی دلاک بیوه حرفهایی رد و بدل میکردند و میگفتند که او آدم غریبی است و حتی دخترهای قشنگ و تو دل برو را دستمالی میکند و بعد از کیسه کشیدن و رفت و روب چرکهای تن و بدن آنها را داخل دوشهایی که چند متر آنطرفتر بود میبرد و در را می بست و به بهانه تر و تمیز کردن و شستن شان همه جای آنها را آنهم بگونه ای حشری لمس میکرد و بعد میزدند زیر خنده . 
من در همین حال و هوا غرق بودم که ناگاه کف صابون مادر بزرگ به چشمم رفت و احساس سوزش کردم و گفتم آب آب . مادر بزرگ هم چند کاسه آب را پشت سر هم روی سرم ریخت و من شروع به تمیز کردن کفهای روی چشمم شدم که ناگاه زن دلاک بلند شد و بطرف مادر بزرگم آمد و چاق سلامتی گرم و نرمی با او کرد و بعد از چند لحظه  گفت که مرا میخواهد  مشت و مال دهد آنهم  مجانی به حساب اینکه بچه خوب و سر براهی میباشم . مادر بزرگم هم سری تکان داد و گفت
- دست تان درد نکند لطف دارید گلی خانم ،  منم میخام موهامو حنا کنم
بعدش او دستم را گرفت و در وسط حمام که از موزائیک های رنگارنگ پوشیده شده بود خواباند . راستش را بخواهید زبانم بند آمده بود و ترس سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود ، جرائتش را هم نداشتم که چیزی بگویم . قبل از این که حرفی بزند دمرو روی کف حمام دراز کشیدم و او در حالی که سنگینی اش روی زانویش بود روی باسنم نشست ، کمی با دستهای کت و کلفتش پشتم را مشت و مال داد و سپس شروع به کیسه کشیدن کرد . بنظر میرسید که از مشت و مال دادنم خوشش آمده باشد. من هم از اینکه او گهگاهی دستهایش را نرم روی تنم در آن هیر و بیر میکشید احساس مطبوعی میکردم و ترسهایم کم کم فرو میریخت . بعد از ربع ساعتی که کارش تمام شد گفت که بلند شوم و سپس در میان آن همه سر و صدا و شلوغی مرا به داخل دوش برد و درب را بست و شیر آب را باز کرد و در همان حال بدون فوت وقت بی آنکه فرصتی داشته باشم تا اعتراض کنم شلوار کوتاهم را در آورد و شروع کرد به شستن سر و صورتم . حتی نقاط ممنوعه ام را هم با دستهایش به نرمی خاصی شستشو داد و گفت 
- بچه سایز شوشولت که از سن و سالت بزرگتره .کمی هم مرا تنگ در آغوشش گرفت ، داشتم از ترس زهله ترک میشدم خواستم حرفی بزنم اما جگرش را نداشتم . در همین حال ناگهان درب دوش باز شد ، مادر بزرگ بود ، دلاک کمی شوکه شد اما زورکی لبخندی زد و گفت کارش تمومه .
مادر بزرگم هم که انگار بویی برده باشد نیم نگاهی به سر و صورتم کرد و گفت که چرا بدون اجازه اش با او به دوش رفتم و سپس  دستم را گرفت و به همان نقطه قبلی برد .


در همین هنگام خانم صندوق دار درب گرمخانه را باز کرد و با صدای بلند در حالی که دستی به ابروهای پر پشت و وسمه کشیده اش میکشید همه را به سکوت دعوت کرد و گفت
-  خانوما به مناسبت فرا رسیدن و حلول ماه مبارک شعبان و اعیاد شعبانیه ماه عبادت و بندگی آشیخ نقی ضمن شادباش به شما مومنان و مسلمانان شربت و شیرینی تهیه دیده اند که در سر در ورودی حمام روی میز گذاشته اند و شما میتوانید دهانتان را با آن شیرین کنید و برای تعجیل در ظهور دعایی بخوانید  . من هم در جا شکمم را صابون زدم ، مادر بزرگ هم در جا شروع به خواندن دعاهای عجیب و غریب کرد و تا اسم امام زمان را شنید قطره اشکی به گونه اش چکید . او در هر ماه حداقل یکبار قرآن را به تمامی میخواند هر چند از زبان عربی  چیزی سر در نمی آورد و معنی اش را حتی یک کلمه نمی فهیمد . اما ساعتها آیات خدا را برای این و آن تعبیر و تفسیر می کرد . بحدی که همگی از فن سخنان و تبحرش در تفسیر از تعجب انگشت به دهان میگزیدند .  برای همین نزد و قوم و خویشان ارج و قرب خاصی داشت و باد و برودش خیلی میرفت و گهگاه داروهایی برای شفای بیماران با مخلوط آب و  خاکستر و انداختن آب دهان در آن و خواندن دعا تجویز میکرد ، بارها و بارها با جادو و جنبل دختران ترشیده را شوهر داده بود و آینده افراد را پیش بینی میکرد . خلاصه از هر انگشتش هزار هنر می بارید  و دور و نزدیک به او اعتقاد داشتند .


شب جمعه بود و جمعیت چند برابر شده بودند ، در حمام جای سوزن انداختن نبود . روشنایی بیرمقی ازنورگیریهای سقفی با شیشه های عدسی شکل بر چهره های درهم و برهم می تابید . زنان بعد از شور وشادی در مورد دادن شربت و شیرینی شعبانیه دوباره چانه هایشان گرم شد .
یکی از گردنبندهای طلای 24عیار فلان دختر کربلایی قنبر میگفت که چقدر گران و قشنگ است و آرزو میکرد که ایکاش خودش آن را داشته باشد دیگری میگفت که این دختر کربلایی با وضعیت بد اقتصادی  پدرش که هشتش گرو نه اش بود هرگز قادر نبود که آن گردنبند را بخرد و لابد سر و سری با حاج غلامعلی کچل پولدار که همسایه دیوار به دیوارشان بود دارد و گردنبند را او برایش هدیه آورده است .
. بعدی میگفت که خودش این دختر را دیده که در صبح علی الطلوع با همان لندوهور گل میگفت و گل می شنید و دل میداد و قلوه میگرفت و حتمن قول و قرار در جایی میگذاشتند تا سوار هم بشوند ، و دیگری میگفت که شکم این دختر کمی بر آمده و بدون شک توسط همان کچل حامله شده است  . آنها غافل و بی خبر بودند که خود دختر کربلایی قنبر در بغل گوششان مشغول لیف زدن بدن مرمرینش بود و دزدکی همه حرفها را می شنید و میدانست که دروغ میگویند و یک کلاغ چهل کلاغ میکنند  چرا که گردنبندش قلابی بود و اصلن طلا نبود و عمه اش بعد از سفر  به مشهد و زیارت امام رضا برایش سوقات آورده بود و هیچگاه در نهان و آشکار با آن مرد ریقو که ازش نفرت داشت سر و سری نداشت . فقط یکبار همین غلامعلی در خیابان جلویش را گرفته بود و با دندانهای کرم خورده و چرکینش سلام علیکی کرد و جویای حال پدرش شده بود .


من که این داستانهای بی در و پیکر را می شنیدم سرم سوت میکشید و در دلم به آنهمه غیبت و بدگویی میخندیدم .
مادر بزرگم موهایش را حنا بسته و چشمهایش را بسته بود من هم برای اینکه بیکار نمانم سنگ پا بر داشته و به کف پایم میکشیدم و گهگاه ترانه ای را زمزمه میکردم و به دور و اطراف چشم می انداختم . بعد از انتظاری طولانی دیدم که در خزینه کسی نیست و به بسرعت از پله ها بالا رفتم و خودم را با با شیطنت در آب انداختم ، آب گرمی بود و تنم را قلقلک میداد . چقدر آب گرم را دوست داشتم ، لذتش در تن و روحم نفوذ میکرد و آرامشم میداد ، در آن  شلوغی که چانه های همه گرم بود و کسی به کسی توجه نداشت ، غوطه خوردن در خزینه برایم نعمت بود ، سرم را زیر آبها بردم و نفسم را در سینه حبس کردم و تا 30 شمردم و بعد از آن سرم را بالا آوردم ، نفس نفس میزدم ، پس از چند لحظه دوباره همین کار را کردم و تا عدد 22 شمردم که ناگاه دیدم یک نفر در خزینه فرود آمد  انگار مرا ندیده بود چون زیر آب بودم ، سرم را بلند کردم و تا چشمم را باز کردم داشتم از ترس سکته میکردم . خودش بود همان دلاک  . توگویی که مرا زیر نظر داشت و منتظر بود تا داخل خزینه شوم تا چون اجل معلق سر برسد .
صورت درشتش را رو بمن کرد و لبخندی زد و در جا گفت که آب گرم صفا دارد .
من هم مثل پرنده ای که در قفس افتاده باشد با لب و لوچه آویزان بی آنکه نگاهش کنم تایید کردم . به حول و حوشم نظر انداختم ، همه زنها از چپ و راست  همزمان مشغول حرف زدن بودند ، مادر بزرگ در همان گوشه روی سکو چرت میزد و منتظر بود که موهایش رنگ بگیرد . خواستم بلند شوم و از خزینه بیرون بروم که ناگاه او با دستهایش شوشولم را در داخل آبها گرفت و با خنده ای مصنوعی گفت : یه خورده بمون ، میگن حضرت خضر پاشو اولین بار در خزینه هر حموم میزاره  صواب مواب داره .
به بد جایی ام چنگ انداخته بود و من آچمز شده بودم ، خوشبختانه یکی از آن میان بی آنکه او را ببیند صدایش زد و او دستهایش را از چیزم بر داشت و بلند شد و رفت تا او را مشت و مال دهد .جثه لاغرم را بلند کردم و در حالی که احساس درد در پایین تنه ام میکردم زیر شلوارم را بالا کشیدم و بطرف مادر بزرگ رفتم
درست یا غلط میگفتند که شوهر این دلاک حاج حسن خیاری که کمی هم خل و چل بود عقرب جراره را روی لبش میگذاشت و درسته قورت میداد ، یک روز هم بر اثر همین کارها جان به جان آفرین تقدیم کرد و تک و تنهایش گذاشت از آنزمان به بعد کسی را پیدا نکرده بود و در به در دنبال شوهر میگشت  .


حوالی ظهر کار و بارمان تمام شد و ما جل و پلاس خودمان را جمع کردیم و مادر بزرگ که صورتش گل داده بود و خوشحال از اینکه موهای سفیدش خوب رنگ گرفته است دستم را گرفت و بطرف زن صندوق دار حرکت کرد ، دوباره خوش و بش ها و از این در و آن در گفتن ها شروع شد .من دیگر به این برخوردها عادت کرده بودم و صبرم زیاد شده بود .از اینکه بالاخره از آن محیط شلوغ و پلوغ رها شدم و پولی به جیب خواهم زد خوشحال بودم .
زن صندوق دار گفت : از هفته بعد جمعه ها حمام عمومی مردونه س ، روزهای یکشنبه و سه شنبه و پنج شنبه زنونه ، سپس دست برد کمی از شیرینی و یک لیوان شربت ماه شعبانیه را به ما داد و من هم با یک جرعه شربت را سر کشیدم و شیرینی ها را در جیبم گذاشتم .
مادر بزرگ خواست پول حمام را بدهد که ناگاه یکی از دختران در حالی که لنگ به دورش بسته بود بسویمان آمد و رو کرد به زن صندوقدار و گفت که آب گرم نمی آید و همه شیرها فقط آب سرد دارند .
با عجله بدون اینکه پول ازمان بگیرد پا شد و رفت شیر آبها را امتحان کرد و بسرعت بر گشت و رو به من کرد و گفت
- آقا پسر میتونی از نردبان پشت حمام بالا بری و ببینی شیر اصلی آب گرم بازه
- آشیخ نقی تو این وقت اذان ظهر میره مسجد نماز جماعت .
مادر بزرگم هم رو بمن کرد و گفت که یک نوک پا بروم  و ببینم که چه خبر است
منم چاره ای نداشتم و با اما و اگر قبول کردم .و از در پشتی خارج شدم و از باریکه ای تنگ و تاریک عبور کردم و وقتی چشمم به نردبان بزرگی که در انتهای حمام بود افتاد بطرفش دویدم و از آن بالا رفتم .هنوز به انتهای نردبان نرسیده بودم که دیدم یکی با شال سبز در کمر و کله طاس  و عبایی سیاه که بیشتر به اجنه و شیاطین که مادر بزرگ میگفت شبیه بود از سوراخ شیشه ای تاریک سقف حمام مشغول دید زدن به داخل حمام زنانه است و در همانحال با یک دستش مشغول بازی در داخل تنبانش میباشد .  نزدیک بود از ترس زهله ترک شوم ، نشانی های جنی که مادر بزرگ بمن داده بود با آن شکل و شمایلی که میدیدم مو نمیزد نفس در سینه ام حبس شده و نزدیک بود از فراز نردبان با کله به پایین بیفتم ، آن موجود عجیب که از حرکات نردبان انگار متوجه کسی شده بود روی خود را گرداند و وقتی که چشمم به دندانهای کرم خورده و زردش و پوزه عجیب با ریشهایی که تا سینه اش قد کشیده بود و چشمهایی که از آن شرارت میبارید افتاد  با عجله از نردبان پایین آمدم و در پله های آخر پریدم و بسرعت بطرف صندوق دار که در حمام زنانه مشغول دلداری به بقیه بود رفتم و فریاد زدم
- جن جن .

تا این کلمه از زبانم در آمد ،مثل اینکه زلزله آمده باشد زنها در حمام لخت و مادر زاد به بیرون دویدند ، و از چشمهای مردهای نامحرم در خیابان که با لب و لوچه های آب افتاده و شهوانی نگاهشان میکردند . هراسی نداشتند . هیاهویی عجیب براه افتاد ، میگفتند که اجنه شیر آب گرم را بسته اند ، یا اینکه علتش اینست که تابلویی که در آن با کلمات درشت آیه ای از قرآن در آن نوشته شده بود را بر داشتند و به جایش عکس یک هنرپیشه را گذاشتند  .
صندوقدار حمام که بنظر میرسید زن کار کشته ای میباشد و شست اش با خبر شده است با فوت و فن های خاص خود زنها را به داخل حمام هدایت کرد و گفت که آب دوباره گرم شده است ، اما کسی از آنها جربزه اش را نداشت که دوباره پایش را در حمام بگذارد و همانطور بی آنکه خود را خشک کنند لباسهایشان را پوشیدند و راه خانه را در پیش گرفتند .
مادر بزرگ هم که با شنیدن خبر دعای بیوقتی را بطور دائم بر روی لبانش تکرار میکرد پولی به زن صندوقدار داد و بی خدا حافظی دستش را همچون همیشه در دستم گذاشت و براه افتاد .
هنوز از سردر ورودی و جلو خان عبور نکرده بودم که چشمم به قیافه مردی با ریشهای حنا بسته و درهم و عبای سیاه و شالی سبز بر کمر  و دندانها کرم خورده و سیاه افتاد .  با پوزه ای اخم آلود نگاهم میکرد و اگر کاردش میزدند خونش در نمی آمد .
 به چشمهایم زل زد .انگار میخواست پوستهایم را قلفتی بکند و بر سردر حمام سر بریده ام را برای عبرت دیگران آویزان کند .
داشتم از ترس میمردم و دستهای مادر بزرگ را محکم تر از همیشه فشردم و در دلم خدا خدا میکردم .
 آن آخرین باری بود که من به حمام عمومی زنانه رفته بودم و دیگر هرگز پایم را در آن نگذاشتم .
بعدها فهمیدم که آن کسی که از فراز پشت بام حمام به عورت مردم از لای سوراخ نگاه میکند همان آشیخ نقی صاحب حمام و شوهر سوری خانم است که من از شدت ترس با دیدن قیافه وحشتناکش فکر کردم که جن است .

                                              « مهدی یعقوبی »