۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

مخفیگاه - مهدی یعقوبی





گله های ابر سیاه آبی آسمان را تیره و تاریک کرده بودند و در همان حال بادهای تندی شروع کرده بودند به وزیدن. تندبادها گرد و خاکها و کاغذ پاره ها را در سرپنجه های خود از سینه کوچه و خیابانها به اینسو و آنسو میکشاندند و بیرحمانه میکوبیدند به در و پنجره ها. از تپه های دور صدای رعد و برق بگوش میرسید و زوزه حیواناتی درنده. ناگهان باران سنگینی شروع کرد به باریدن. ریش سفیدان شهر و روستا وحشت زده میگفتند که تا بحال چنین رعد و برقها و بارانهای ویران کننده را  در سراسر عمر خود ندیده اند. در پستوی خانه ها صدای گریه کودکان می آمد و شیون هایی غریب و گنگ. در خیابانها جویهایی از آب روان شده بود و سگ و گربه های ولگرد دوان دوان بدنبال سوراخ و سمبه میگشتند. آنهایی هم که سری در کتابهای دعا داشتند زیر لب کلماتی عربی را زمزمه میکردند و یا نماز وحشت میخواندند و علت این توفان وحشتناک و ناگهانی را در ازدیاد گناهان بخصوص رواج  بی حجابی و بابیگری در مملکت اسلامی میدانستند.
در روستایی سرسبز در نزدیکی قائمشهر با اینکه چند سالی میشد که با لودرها و کامیونها و نعره های مرگ بر این و آن خانه های بهائیان را با خاک یکسان و خودشان را  کشته و دستگیر یا در اطراف و اکناف پخش و پلا کرده بودند اما در چند هفته گذشته گزارشاتی از چشم و گوش های حکومتی یعنی سربازان گمنام امام زمان به گوش از ما بهتران یا همان مقامات دولتی رسیده بود  که حکایت میکرد یک زن بهایی حامله که اسمش رویا بود پس از فرار به سمت و سوی جنگلهای شمالی دوباره به خانه قدیمی خود بر گشته است. این خبر مثل بمب در همه روستاهای دور و اطراف پیجید و خشم و غضب مومنان دو آتشه و کسانی که از عبادت بر روی پیشانی هایشان نعل اسب پینه بسته شده بود را بر انگیخت و خواب آرام و رام را بر تک تکشان حرام و خورد و خوراک را در دهانشان تبدیل به زهر .  بسرعت برق و باد اعلامیه هایی هشدار دهنده بر روی دیوارها حتی در شهرهای اطراف چسبانده شد تا این ضعیفه گور خود را از محل که یک خانه کوچک در نزدیکی قبرستان بهایی ها بود گم کند و گرنه به سزایش خواهد رسید.
. بر بالای منبر مسجد روستا و دیگر اماکن عمومی نیز بر آتش کینه و انتقام توسط آخوندها و مداحان باد زده میشد و مردم را تشویق و ترغیب میکردند که تا این شجره خبیثه را از روی آب و خاک مقدس اسلامی ایران بخصوص مازندران که رکورد بیشترین کشف امامزاده ها را در سالهای اخیر در کشور و حتی در جهان داشته و تعدادشان به چند هزار رسیده بود  ریشه کن کنند و طرفداران این فرقه ضاله را تار و مار.
 عده ای با صراحت در ملاعام میگفتند هر کس یک نفر از این ها را بکشد در فردای قیامت مقامش حتی از شهدای مجاهدان صدر اسلام نیز بالاتر خواهد بود و بدون سئوال نکیر و منکر با بالهایی نامریی از فرشتگان از پل صراط عبور داده خواهند شد و در طبقه هفتم بهشت که جایگاه اولیا و معصومین است در آغوش حوری هایی که هرگز عادت ماهانه نمیشوند سکنا داده خواهند شد و در این باب احادیث و روایاتی هم نقل میکردند .
شیخ سلمان ملایی که شهره عام و خاص بود در بالای منبر روایت میکرد که چگونه پدربزرگش به امر ناصرالدین شاه شهید با آهن گداخته پیروان باب را داغ میکرد و جلوی توپ به دونیم. یا در تمرین تیراندازی از آنها به عنوان هدف استفاده میشد جمجمه هایشان را می شکستند دندان هایش را از ریشه در می آوردند و چشمهایشان را از حدقه و مجبورشان می کردند تا تکه های بریده شده بدن خودشان را بخورند یا  پوست کف پای آنها را می کندند و با قهقهه در روغن داغ فرو میکردند پاهایشان را نعل میزدند و قبل از اعدام آنها را میدواندند.

چند ماه قبل این زن بهایی یعنی رویا که برای دیدار رفتگان به قبرستان  رفته بود. شوهرش که همراهی اش میکرد ناگهان ناپدید شد. همه چیز انگار برنامه ریزی شده و بسرعت اتفاق افتاد. او فقط چند دقیقه مشغول خوش و بش با بعضی از بستگان بود. هر چه پرس و جو کرد رد و اثری ازش پیدا نکرد انگار آب شد و فرو رفت در اعماق زمین. از مسئولین و نیروهای انتظامی هم که سئوال میکرد  تا میدیدند او یک بهایی است دستش را توی حنا میگذاشتند و اینجا و آنجا تحقیرش میکردند . با اینچنین او یاس و ناامیدی به دل راه نداد و تصمیم گرفت که با همه توش و توان ته و توی قضیه را در بیاورد و حداقل سرنخی از آن را پیدا کند. به همین علت با آنکه حامله بود بار و بندیل سفر را بست و با هزار زور و زحمت دوباره به این خانه متروکه که چند کیلومتر آنطرفتر از روستا در کنار گورستان بهایئان بود کوچ کرد .
 هر چه دور و اطرافیان نصیحت و خواهش و تمنا کرده بودند که خطرناک است به خرجش نرفت  و میگفت که تا شوهرم را پیدا نکنم بر نمیگردم. در این مدت کوتاه که به این خانه بر گشته بود چند بار با سنگ و آجر شیشه پنجره اش شکسته شد و نامه های تهدید آمیز برایش فرستادند او اما گوشش به این هشدارها و تهدید ها بدهکار نبود و همه هم و غمش این بود که رد و اثری از شوهرش پیدا کند. خوشبختانه کسانی که به قبرستان می آمدند از حال و روزش خبر داشتند و گهگاه با ترس و لرز به سراغش میرفتند و دلداری اش میدادند و دستش را تا آنجا که امکان داشت میگرفتند.

باردار بود و آنشب ناگهان دردش گرفت خوشبختانه قابله ای پیر که از قوم و خویشانش بود از چند روز قبل به نزدش آمده بود تا در زمان زایمان کمکش کند. رویا گفته بود که او را به بیمارستان انتقال ندهند میدانست که دستهایی پنهان که آن بلاها را به سرش آورده بودند میخواستند که فرزندش را هم نیست و نابود کنند. در یکی از نامه های تهدید آمیز علنا گفته بودند که بچه ای را که در شکمش میباشد با خودش به  دو نیمش میکنند و می اندازندش پیش سگهای ولگرد تا شکمی از عزا در بیاورند.

قابله وسائل را از قبل آماده کرده بود و در کارش خبره. با آنکه بهایی نبود اما بهش اعتماد داشتند. در دمدمای صبح و در بانگ خروسان رویا را روی تخت خوابانده بود و با دستمالی عرقهای پیشانی اش را پاک میکرد و گهگاه شکمش را با دستهای نحیف و پژمرده اش ماساژ میداد:
- فشار بده رویا خانم یه خورده بیشتر بیشتر
رویا در حالی که چوبی را که به میان دندانش گذاشته بود میفشرد تا جیغ نزند با چهره ای تب کرده حداکثر زورش را میزد:
- شجاع باش عزیزم یه ذره بیشتر

  یک بار نزدیک بود که با پایش لگن و آب جوشی را که در سمت راستش روی چارپایه ای چوبی قرار داشت به زمین بریزد که خوشبختانه قابله متوجه شد و مچ پایش را سخت  و محکم گرفت.
هر دو میترسیدند که بعد از اعلامیه ای که به در و دیوارها چسبانده بودند قیافه منحوس آن ریش و پشم دارها و مومنان دو آتشه ظاهر شود و خون به راه بیندازند و به بچه آسیب برسانند:
- زور بزن ، آها آها داره میاد بیرون ، یه خورده بیشتر زور بزن اومد اومد

بچه را بنرمی  تر و تمیز کرد و به مادرش که بر روی تختخواب نیمه جان افتاده بود نشان داد:
 - یه پسر خوشگل
رویا لبخندی زد و بچه را آرام در بغل گرفت و نگاهی مهربان به چهره اش انداخت. از اینکه بابای بچه حضور نداشت تا ببیندشان. غمی در دلش چنگ انداخته بود و محزون بنظر میرسید اما نوزادش به اعماق دلش نور امید می بخشید و غبار یاس و اندوه را از گونه هایش پاک.  قابله نیز از اینکه بچه ساق و سالم به دنیا آمده بود از خوشحالی در پوستش نمی گنجید و دست به آسمان برده بود و از خدایش تشکر.

درست در همان شب از تلویزیون سخنان رهبر نظام در باب قطع رابطه با بهائیان و نجس بودن آنها پخش شد او  هشدار داد که آنها خود را به مظلومیت و موش مردگی زده اند تا خود را بیگناه جلوه دهند و برای همین از هر دشمن داخلی و خارجی خطرناکترند.
جامعه بهایی که انتظار نداشت که رهبر نظام مستقیم وارد موضوع شود و غیر مستقیم ریختن خونشان را جایز بداند دچار شوک شدند و میدانستند که خبرهایی در پیش است خبرهایی بد.
رویا هم که با دیدن فرزندش کمی حال و هوایش بهتر شده بود بعد از شنیدن این خبر برای نجات جان فرزندش تصمیم گرفت که جور و پلاسش را جمع کند و دوباره به نقطه قبلی یعنی خانه پدر و مادرش بر گردد. در حالی که قطره های اشک روی گونه های نرم و لطیفش نشسته بود از روی دیوار شمایل عبدالبها را بر داشت و زیر لب کلماتی را زمزمه کرد . انگار به دلش برات شده بود که خبرهایی در راه است خبرهایی شوم و دلهره آور. قابله هم که یار غار و همدم و ندیمش بود از این تصمیم خوشحال شد و با چهره نحیف و چشمهای به گودی رفته اش نگاهی بهش کرد و گفت که حتمن شوهر گمشده ات نیز از این عمل بشدت خوشحال و راضی خواهد بود و سپس پیشانی اش را بوسید .
قابله هنوز حرفش را تمام نکرده بود که ناگهان سر و صدایی در آن نیمه های شب از حول و حوش شنید. رنگ رویا از ترس و وحشت مثل گچ سفید شده بود. تند و تیز به طرف بچه رفت و در آغوشش گرفت، قابله هم که حال و روزش بهتر از او نبود با نگرانی و با آن پیکر لاغر و تکیده اش خودش را کشاند به کنار پنجره.  پرده آبیرنگ را کمی زد کنار. در میان سایه روشنها به بیرون چشم انداخت و ناگهان دست و پایش شروع کرد به لرزیدن:
- اومدن اومدن
رویا هم شصتش خبر دار شد، ابتدا گمان بردند که آمدند تا خانه را به آتش بکشند و فرزندش را نیست و نابود.  خوشبختانه اینطور نبود ، بهایی ستیزان با بیل و گلنگ و اره های برقی به جان سنگ قبرها و درختان افتاده بودند. فریاد الله و اکبر و مرگ بر جاسوسان اسرائیل در هر کران به گوش میرسید. انگار برای جهاد و جنگ با کفار آمده بودند. قابله در میان آن جمع که با خود فانوسهایی نیز در دست داشتند آخوند محله را که شکم های بر آمده اش تا تخم هایش پایین آمده بود و لباس شخصی بتن کرده بود شناخت و در دلش به او  و جد و آبایش لعنت و نفرین فرستاد که حتی به سنگ قبرها هم رحم نمی کنند و آن درختان سرسبز.
همانطور که اوضاع و احوال را می پایید ناگاه متوجه شد که آن جمعیت خشمگین بعد از شکستن سنگ قبرها در حالی که چماق و بیل و کلنگ را بر فراز سر خود میچرخانند  هلهله کنان به طرف آنها می آیند.  دستپاچه شد و خواست که بسرعت بر گردد و به رویا اطلاع دهد که از فرط عجله پایش در تاریکی خورد به جسمی سنگین و سرش اصابت کرد به دیوار. آه و ناله خفیفی سر داد با حالتی زار و نزار و به هر جان کندنی بود دوباره بلند شد و  خودش را رساند به رویا و گفت که عجله کند:
- آخه کجا اونم با این طفل تازه به دنیا اومده فرار کنم .تازه تو این باد و بارون اگه بیرون برم بچه تلف میشه بذار بیان هر کاری که دلشون میخواد بکنن
- میگم بلند شو
سپس اشاره کرد به زیر  تختخواب. رویا چیزی نفهمید. او اما خم شد و با آه و ناله در حالی که تن و بدنش درد میکرد دریچه چوبی ای را که زیر تختخواب خوب استتار شده بود باز کرد. این مخفیگاه برای روز مبادا ساخته شده بود. دو تا سه نفر میتوانستند خودشان را در آن پنهان کنند. این مخفیگاه را طوری ساخته بودند که اگر آتش هم میگرفت آسیبی به افرادی که در آن پنهان شده بودند نمی رسید.  رویا او را در بغل گرفت و گونه اش را بوسید. سپس وارد مخفیگاه شد قابله هم با قطره های اشک در گودی چشمهایش دریچه چوبی را بست. در همین هنگام ضربه های سنگین و پیاپی به در  خورد:
- این در لعنتی رو باز کن.
سعی کرد خود را نبازد. سرفه خفیفی سر داد بعد با چهره حق به جانب فریاد زد:
- اومدم مگه سر آوردین که اینطور به در میکوبین
در را با غرولند باز کرد و در جا چشمش به قیافه کریه المنظر یک عده ریش و پشم دار افتاد بی آنکه بتواند حرفی بزند به کناری هل داده شد و چند نفر آمدند و داخل اتاقها را بازرسی کردند و بعد از چند لحظه ای  یکی از آنها که چارشانه و یغور به چشم میزد با تحکم پرسید:
- اون زن جنده کجاس
- کدوم زن
- دستمونو تو پوست گردو نذار اون زنیکه کجاس
- به خدا خبر ندارم
- گفتم  اون روی سگمون رو بالا نیار
با تته پته پاسخ داد:
- ب ب ب خدا م م م نمیدونم 
 - له و لورده ات میکنیم خیال میکنی باهات شوخی داریم 

وقتی دیدند که ازش حرفی بیرون نمی آید یکی از آنها که بنگی  و بنظر میرسید که معرکه دار و سرکرده شان باشد در گوشی چیزی به رفیق بغل دستی اش گفت بعد فریاد کشید:
- سه تا میشمرم اگه گفتی که گفتی اگه نگفتی به الله قسم گیرش می آریم و لنگهاشو هوا میکنیم. 
وقتی که دیدند توپ و تشرها اثری ندارد یکیشان گفت:
خودت خواستی پیرزن زبون نفهم.
ناگاه صدای الله و اکبر در فضا پیچید و یکی که چشمش به عکس باب روی دیوار افتاده بود رفت به سمتش و  از  روی دیوار در آورد و پرتابش کرد روی زمین. سپس زیب شلوارش را باز کرد و شروع کرد به شاشیدن.  یکی از همقطارانش هم پیتی نفت به سرتاسر  خانه ریخت و  سپس در را مهر و موم. قهقهه هایی سر دادند  و سپس کبریتی کشیده شد. خانه در  هلهله و شادی مومنان میسوخت و اطراف و اکناف از شعله های آتش روشن. پیرزن در میان شعله های آتش که هر دم بیشتر گر میگرفت جیغ و فریاد میکشید و  خودش را به در و دیوار میزد. جماعت میخندیدند و  یکریز شعار میدادند. قابله یکبار سعی کرد که خودش را برساند به مخفی گاه اما اگر دریچه را باز میکرد شاید آتش سرایت میکرد به رویا و نوزادش. برای همین منصرف شد و در حالی که نام خدایش را بر لب می آورد و دعا میخواند در شراره های آتش سوخت و خاکستر شد.
در مدتی کوتاه خانه چوبی با خاک یکسان و جز تلی از خاکستر از آن بر جای نماند .

ابرهای تیره و تار  از پهنه آسمان بی در و پیکر رخت بر بسته بودند و جای خود را به شبی پر ستاره داده بودند. سکوتی مغموم چنبر زده بود بر اطراف و اکناف. گهگاه این سکوت موحش با زوزه های وحوش در جنگلهای نزدیک شکسته میشد بعد دوباره خاموشی و مرگ.
قداره بندها با دهانهای کف کرده و در حالی که آیاتی مقدس به روی لب داشتند به سمت و سوی مسجد روستا روانه شدند تا غذایی چرب و نرم را که از پیش تدارک دیده بودند به دندان بکشند. و قرار و مدارهای بعدی را بگذارند.
آنها  خوب میدانستند که کسی نمیتواند در باره جنایاتی که مرتکب میشدند سئوالی کند و اگر هم کسی جرات میکرد و حرفی میزد به آنجا می فرستادندش که عرب نی انداخت .
چند هفته پیش بود که بعد از شنیدن روابط عاشقانه یک پسر بهایی با یک دختر مسلمان جسدشان در اعماق جنگلها در حالی که آلت تناسلی پسر را بریده بودند و به دختر تجاوز دستجمعی کرده بودند پیدا شد و آب از آب تکان نخورد و خانواده ها هم جرات آن را نداشتند که  کوچکترین اعتراضی بکنند.

پس از به آتش کشیدن خانه، رویا با کودکش به علت ریختن سقف روی مخفیگاه به تله افتاده بود و نمی توانست درب کوچک چوبی را باز کند، تنها منفذ هواخوری هم که بوسیله لوله ای نازک به طرز ظریفی چند متر آنطرفتر به بیرون راه می یافت بسته شده بود . هوا هر لحظه کمتر میشد و تنفس ناممکن. نفس نفس میزد و با صدایی لرزان دعا میخواند. چند بار  محکم به تخته روی سرش لگد زد تا آن را بشکند و نجات یابد اما به دلیل آواری که رویش ریخته شده بود تکان نمیخورد. دلش برای بچه تازه به دنیا آمده اش که دیگر حتی گریه هم نمیکرد میسوخت و اشک امانش نمیداد. مرگ خودش چندان سخت نبود اما مرگ فرزندش را نمیتوانست هرگز تحمل کند. بدنش از شدت گرمایی که از شعله های آتش به درون مخفیگاه نفوذ میکرد میسوخت، آنجا حتی از قبر هم تاریکتر و وحشتناکتر بنظر میرسید. چند بار سرش را به اطرافش کوبید و فریاد زد اما فریادهایش از تابوتی که در آن بسر میبرد فراتر نمی رفت . دست و پاهایش بی حس شده بودند ، نفسش بسختی در می آمد و لبهایش کبود. چند بار خدایش را فریاد زد اما جوابی نشنید افتاد به سرفه های پیاپی. دیگر رمقی نداشت تا لگدی به تخته بالای سرش بزند تا بلکه شکسته شود و نجات یابند. کودک اما از آغوشش جدا نمیشد. دیگر حتی قدرت فکر کردن ازش سلب شده بود و مرگ را در چند قدمی اش میدید. در تاریکی غلیظی که محصورش کرده بود و در حالت احتضار  شوهرش را بنرمی صدا زد و سپس برای ابد لبهایش بسته شد .

ساعت ها گذشت. مرگ دهان موحش خود را گشوده بود و تاریکی ابدی. ناگهان  جمعی از بهائیان که بیشترشان مرد بودند با شنیدن خبر حمله به قبرستان خودشان را به محل رساندند. یکی از آنها خواست که عکسی از سنگ قبرهای شکسته و درختان بریده بگیرد که در جا توسط دو مامور نیروی انتظامی که در صحنه حضور داشتند مورد ضرب و شتم قرار گرفت و دوربین و موبایلش ضبط شد و خودش هم بازداشت. بقیه هم بعد از هشدارهایی که به آنها داده شده بود حساب کارشان را کردند و سکوت را بر اعتراض ترجیح دادند تنی چند از آنها بیصدا گریه میکردند و  با چهره ای مغموم به دور و اطراف زل زده بودند و افسوس میخوردند. وقتی که دیدند کاری از دستشان بر نمی آید  دستعجمعی و آهسته آهسته بسمت و سوی خانه هایشان روانه شدند.
. هنور چند صد متری حرکت نکرده بودند که یکی از آنها که خانه کنار قبرستان را میشناخت به سرش زد یا سروشی درونی به او گفت که بر گردد و به آن نقطه هم که در آتش سوخته بود سری بزند. موضوع را با زنش در میان گذاشت و او با اما و اگر پذیرفت. با هم به سوی آن نقطه با قدمهایی آرام و آهسته حرکت کردند. وقتی که به محل رسیدند زن گفت حتی گرگهای درنده هم این جنایات را در حق همنوعان خود مرتکب نمیشوند چه برسد به انسان. شوهرش که مامورین ازش بسیار متنفر بودند پاسخی نداد. کمی خاکسترها را  با پایش کنار زد و اشکی ریخت آنگاه نشست روی زانو . دوستانش به دلیل تهدید های جانی ازش خواسته بودند ایران را ترک کند چرا که این مملکت دیگر جایی برای زندگی کردن نبود. او اما درخواستها را با آنکه همه چیز آماده بود رد کرد و گفت:
-  اینجا آب و خاکمه اگه بهایی ها باید به زور خاک خودشونو ترک کنن من آخرین نفری هستم که اینجا رو ترک میکنم که اونم ناممکنه. من اینجا بدنیا اومدم و همینجام میمیرم.

در همین حال و هوا غرق بود که ناگاه به ذهنش آمد زمانی که او به اتفاق دوستانش این خانه را میساختند در کف اتاق خوابش یک مخفیگاه برای روزهای مبادا هم درست کردند. این فکر مثل یک جرقه بود. تکانش داد.  ماجرا را به زنش شرح داد. او هم یکه خورد. بی اختیار شروع کردند به جستجو. تخته های سوخته و خرت و پرت ها را کنار زدند و بالاخره محل را پیدا کردند. اما هر چه سعی و تلاش کردند دریچه مخفی باز کنند بیهوده بود. زن گفت:
- میگی چیکار کنیم
- نمیدونم من اما تا این دریچه رو باز نکنم بر نمیگردم.
- اگه بو ببرن چی
- تو حواست باشه، اگه مامورا بو بردن بهم بگو
در همین حین چشمش افتاد به یک کلنگ که کمی آنسوتر افتاده بود کنار درخت نیمه سوخته. انگار از دست همان بهایی ستیزها افتاده بود. دوید به طرفش. خم شد و گرفت در کف دستش. آمد به کنار مخفیگاه. چند ضربه ای زد موفق نشد بازش کند. زنش ششدانگ حواسش به اطراف و اکناف بود. دوباره ضربه زد. اینبار موفق شد. دریچه کمی شکاف بر داشت. خم شد با دو دستش کشید به سمت خودش. زنش هم آمد به کمکش. بالاخره باز شد. تا چشم زنش به جسد مریم افتاد پاهایش سست شد و بریده بریده گفت:
- اون، اون، اون مریمه 
سپس سرش گیج رفت و چشمهایش تیره و تاریک. بیهوش افتاد بر زمین. شوهرش در جا او را  بلند کرد و برد کنار درخت. چند قطره آب ریخت به سر و صورتش. بهوش که آمد شوهرش را در بغل گرفت و های های شروع به گریه.
باید به دیگران که از محل دور شده بودند خبر میدادند تا جسدش را دفن کنند. همین که با آه و افسوس از جا بلند شدند و خواستند بر گردند. ناگهان صدای گریه بچه ای آنها را مات و متحیر کرد دویدند به سمت صدا، مانتوی رویا را کنار زدند و با ناباوری چشمشان به چهره کودکی تازه متولد شده افتاد. اینبار زن از شدت خوشحالی نزدیک بود که غش کند. شوهرش خم شد و به آرامی کودک را از آغوش مادرش جدا کرد و به آغوش زنش سپرد. او هم مخفی اش کرد زیر چادرش. وقتی که از کنار و گوشه قبرستان میگذشتند دو مامور انتظامی که در محل حاضر بودند آنها را به طور مشکوکی با چشمهایشان ورانداز کردند ، کمی هم مظنون شدند یکی از آنها چند قدم آمد جلو و با توپ و تشر گفت:
 - مگه نگفتیم محوطه را ترک کنین. 
آنها اما پاسخی ندادند. آهسته و آرام رفتند به سمت خودروشان. همین که در را باز کردند و سوار شدند کودک شروع کرد به گریه.
ماموران که آنها را می پاییدند مشکوک شدند و گفتند حرکت نکنند. 
زن گفت:
- اون جانورا دارن میان. همه مونو میکشن.
مرد که دید چاره ای ندارد با عجله پایش را گذاشت روی گاز و با سرعت هر چه تمامتر از محل دور.


                                                    «
مهدی یعقوبی »