۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

روسپی



در حالی که رگهای شیخ نقی مانند مارهای غاشیه از شقیقه هایش بیرون زده بود و از خشم و غضب خون خونش را میخورد فریاد زد :
- « سلیطه هنوز که نرفتی ، پاشو کونتو تکون بده ، اگه ندی میام چوب تو آستینت فرو میکنم » .
- « دارم خودمو آماده میکنم   ، همینجور که نمی شه  بزنم بیرون  ، اونوقت دس خالی بر میگردم  » .
-  « میگم بجنب دختر هر جایی خمارم میدونی یعنی چه » 


رقیه از داد و هوار پدر وافوری اش کلافه شده بود . در آیینه نگاهی به سر و صورت پکرش  انداخت و رنگ شکلاتی روژ لب را که با تن و بدن و روسری اش متناسب بود از روی میز کنار آیینه  بر داشت و به آرامی و طمانینه خاصی روی لبش قرار داد و سپس با مداد مخصوص خط لبش را بر جسته کرد . میدانست که آرایش را  اگر ظریف انجام دهد  معجزه میکند و لب و لوچه مردها را آب می اندازد .


سپس سوتین قرمزش را که هدیه یکی از مشتریان پر و پا قرصش بود در آورد و در همان حال که مشغول خواندن ترانه ای بود ، با کرم مخصوصی شروع به مالیدن پیکر لخت و عورش  کرد . در همین حال و هوا گرم بود که چشمش از آیینه مقابلش به قیافه  پدرش افتاد که با ولع وشهوت عجیبی به  او زل زده بود . خونش به جوش آمد ،  خواست چند فحش آبدار نثارش کند که پشیمان شد و به شیطان لعنت فرستاد و در را محکم بست . موهای تابدار طلایی رنگش را شانه زد و در آیینه چندبار با خودش  شکلک در آورد و خندید و سپس شلوار استرچ سفید رنگش را که از شدت تنگی نمی شد بالا کشید  بزحمت پوشید . چشمهای گیرنده ای داشت لبهای کلفتی که کمی به طرف پایین کشیده میشد و با آن قد و قامت بلند و زیبایش سکسی ترش میکرد .


16 سال بیشتر نداشت و با آن همه رنج و غمی که بر او گذشته بود مسن تر و شکسته تر بنظر میرسید . تمام رویاهای دور و درازش را بر باد رفته میدید . و آرزوهای قشنگی که هر دختری در سن و سال او در سر می پروراند .  فقر و اعتیاد پدرش که روز و شب تیغش میزد او را به مسیر تن فروشی انداخته بود .  موبایلش را بر داشت و به « نغمه » که او هم در تخت طاووس و کوچه های دور و برش کار میکرد  زنگ زد و بعد از خوش و بش معمولی گفت که منتظرش باشد  .


چادرش را به سرش کشید و با عجله پایش را از خانه بیرون گذاشت  . هنوز چند قدمی راه نرفته بود که  یادش آمد فراموش کرده است که طبق عادت کودکی به قرآن بوسه بزند .  با خودش گفت شگون ندارد ، بر گشت و بوسه ای به کتاب خدا زد و وردی را که از کودکی مادر بزرگش به او یاد داده بود خواند . هنوز در را از پشت سرش نبسته و به خیابان پا نگذاشته بود که دوباره پدرش  با صدایی توام با خنده نیشداری فریاد زد :
- « اگه دس خالی برگشتی سنت النبی ،  انکحت و زوجت برات میخونم و حامله ات میکنم خوب تو گوشت فرو کن  ، بدون پول پاتو تو این خونه نمیذاری »


 انگار باز هم از آن قرص های خطرناکی که در کوچه خیابانها ساقی ها میفروختند استفاده کرده بود که کله معلق شده و با آن  دک و پوز کبود و بی قواره اش  برایش خط و نشان میکشید .  رقیه  با آن نگاههای شهوت آلود و هرزه پدرش و اعتیادی که قوز بالا قوز شده بود ، میدانست که  شوخی نمی کند . اخبارهایی که جسته و گریخته از گوشه و کنار به گوشش میرسید همه دال بر این موضوع بود که  آمار زنای با محارم در این مملکت به شکل سرسام آوری بالا رفته است  .


 تاریکی شب بر شهر چتری سیاه انداخته بود .  هوا هنوز گرم بود و جان میداد برای قدم زدن . درختان انگار در سکوت سنگین خود عطر مهتاب را مینوشیدند و از دنیای دور و بر خود بیگانه بودند
. آدمها با چهره های احمق و آب زیر کاه از کنارش  چون سایه هایی از اشباح گنگ  می گذشتند ،   با خودش ورد میخواند و بسم الله بسم الله میگفت . ترسی ناخود آگاه  هر گاه که پایش را از خانه بیرون میگذاشت سر و پای وجودش را میگرفت . یادش می آمد از 11 سالگی درست بعد از مرگ مادرش در شبی که پدرش برای اولین بار او را به خانه شیخ محل برای نخود سیاه فرستاده بود و اتفاقی که برایش در آنجا افتاد ،  این ترس جهمنی  در روح و جانش رخنه کرده بود   . انگار اجنه ها در جان و دلش بیتوته کرده بود ند و تنوره میکشیدند و در خواب و بیداری ولش نمی کردند  .  آن حادثه ای را که در خانه شیخ بر او گذشته بود حتی جرات نداشت که با خدای خودش که محرم رازهایش بود در میان بگذارد . چه رسد به دیگران .   از همه بدتر سرگذشت تلخ خواهر بزرگترش بود که چند سال پیش ایدز گرفته بود و پدر نسناسش برای آبروداری و حفظ شرافت خانوادگی  او را در بیابانهای اطراف قم برد و زنده بگورش کرد .  خودش هم روز و روزگار خوبی نداشت و معلوم نبود که بیمار است یا نه . نیمه های شب تب میکرد و عرق از سر و صورتش جاری میشد . در چند جای بدنش لکه هایی سفید پدیدار شده بود و سر دردهای مزمن و کابوسهایی که در خواب و بیداری اش میگذشت . پول دارو و درمان را هم نداشت و تا دینار آخرش را پدرش از دستش که با جان کندن و مرگ تدریجی بدست آورد بود می قاپید .
 گویی کسی شب و روز در ناخودآگاهش شلاقی بدست گرفته است و بر پیکرش می زند . از درونش روز و شبها خون میچکید و زجر و آزارش میداد و گهگاه در تنهایی از شدت این درد ناپیدا سرش را به دیوار اتاق میکوبید و به صورتش چنگ میکشید .
به عمد از کوچه های فرعی راه میرفت تا به دست ماموری که از او حق السکوت میگرفت نیفتد ، ماموری که مانند اجنه  وقت و بیوقت در پیش رویش  ظاهر میشد و خونش را می مکید .  بالاخره به نزد خانه نغمه رسید . او منتظرش بود .  چاق سلامتی کردند و با مزه پرانی به همدیگر و بگو و بخند به راه افتادند . در صورت نغمه یک لکه کبود بر اثر مشتی  که مشتری شب قبل به چهره اش خوابانده بود به چشم میخورد و او هر کار کرد تا با کرم آن لکه را ماستمالی کند نشد . هم سن و سال رقیه بود ، کمی چاق تر  . چشمهای مشکی داشت و موهایی با رنگ خرمایی . از همان تیپ هایی که مردها کشته و مرده شان میباشند و جان و مالشان را برای یک شب خوابیدن با آنها میدهند .
بعد از چند مدتی کار در خیابانها کار کشته شده بودند و مشتریها را با یک نگاه میشناختند . بخصوص که سن و سالشان از بقیه تن فروشان کمتر بود و به این دلیل همه را به سوی خود جذب میکردند . تمام فوت و فن های ها را  میدانستند که چگونه باید تیغشان بزنند . بخصوص مردهای پولدار را  . بیشتر افرادی که با آنها سکس داشتند مردهای متاهل بودند ،  گاه برای حفظ آبرو و لو نرفتن  لباسهای مبدل میپوشیدند و سر و صورت ظاهری خود را تغییر میدادند . به زنهایشان میگفتند که به مسجد یا شب کاری میروند و دروغهای دیگر .
در راه گاه گاهی چشم شان در کنار و گوشه خیابان به کارتون خوابها می افتاد که با کفشهای پاره و پوره و لباسهای ژنده و  پلاسیده ولو بودند ، و به زن و مردهایی  معتاد که در پستوهای تاریک جان میکندند یا  با قیافه ای خمارمانند و در حال احتضار به آنها چشم میدوختند . از آنها میترسیدند که کیفشان را بزنند و یا حتی سر به نیست شان کنند  .
وقتی به تخت طاووس پاتوق همیشگی شان رسیدند . کمی از هم فاصله گرفتند و آماده کار شدند . از مامورین انتظامی که گاه با لباسهای مبدل وارد میشدند بیم و هراس داشتند . از جاکشهایی که منطقه را ملک طلق خود میدانستند و از آنها پول طلب میکردند . اگر چیزی به آنها نمی دادند با مشکل روبرو میشدند یا لوشان میدادند و یا به طریقی کتکشان میزدند . آنطور که دیگر هوس کار کردن در آن حوالی را نکنند .


هنوز چند دقیقه ای طول نکشیده بود که رقیه دید . چند نفر نغمه را سوار ماشینشان کردند و بردند . با خودش گفت :
- « من که گفتمت دختر با چن نفر سوار یه ماشین نشو ، خطرناکن » .
هنوز در این حال و هوا غرق بود که یک ماشین جلویش ترمز زد و او بدون آنکه منتظر شنیدن سئوالی باشد در را باز کرد و در صندلی عقب نشست . چشمش به قیافه بشاش و ریشوی مردی مسن با دندانی شکسته و چرکین افتاد . قیافه ای که دیدنش کفاره داشت . به خودش لعنت فرستاد که چرا باز عجله کرده و به شکل و شمایل مشتری نگاه نکرده است . خودش را جابجا کرد و گفت :
- « ببخشید برادر من باید پیاده بشم » .
- « خوب کجا میخواین برین »
- « چیزی رو فراموش کردم »
- « خیالتون تخت تخت باشه ، چیزی که فراموشت شده منم نیگا کن ، شاخ شمشاد ، رو نرخش با هم به تفاهم میرسیم » .
« نه آخه »
« بعد از هفت کره برا ما ادعای بکارت نکن ، خودم با این چشای خودم دیشب دیدمت که این دور و برا می پلکیدی ، مگه من یه تخم دارم که ازم فرار میکنی »


رقیه کمی  این پا و آن پا کرد تا خود را  از دست آن مردک کریه المنظر که با دیدن لب های ماتیک زده و موهایی که از روسری اش بیرون زده بود هورمون جنسی اش توفان بپا کرده بود خلاص کند نشد که نشد . راننده میگفت که  اسمش عبدالله بنده خداست  ، قلچماق و قاتل بالفطره بنظر میرسید و خیلی  سمج بود .  هر چه گفت که اشتباهی دیده است و او از آن زنهای خیابانی نیست  او فقط از این گوشش میشنید و از آن گوش در میکرد .
وقتی 100 هزار تومن اسکناس را که در آن زمان پول کمی نبود به طرف صورتش پرتاب کرد . رقیه گل از گلش شکفت و گفت : « امشب در بست در اختیارتم ،جونی » .
- : «   اگه مشکلت پوله ، پول بارونت میکنم فقط با حاجی کمی راه بیا و بیشتر قرش بده
راننده در حالی که یک دستش پشت فرمان بود با دست دیگرش یک بسته گرد  که به نظر میرسید کوکائین باشد از داشبرد در آورد و در زرورقی ریخت و در همانحال که با انگشتش یک طرف بینی اش را گرفته بود نفس عمیقی کشید  .  تمام گرد ها  فی المجلس در وجودش محو شدند .  و با آنکه شاد و شنگول بنظر میرسید گفت :
«مادر قحبه ها بازم جنس ناخالص قالبم کردند فردا خودم پوستشنو میکنم و تو کونشون میذارم  »


 چند لحظه ای سکوت کردند و به دور و بر چشم دوختند . به جاده هایی که در خواب فرو رفته بودند . به چراغ مسجدهایی که تا صبح علی الطلوع  روشن بودند .  به آدمهای بی پناه و گربه های ولگرد که در خیابانهای سوت و کور می پلاسیدند


 رقیه که از شادی آنهمه پول و وعده و وعیدهای بیشتر در پوستش نمی گنجید بی اختیار روسری را از سرش  بر داشت و با حالتی شهوانی به آرامی پستان بندش را باز کرد و یک دست راننده را گرفت و به روی پستانش گذاشت و  سرانگشتان نازک و نرمش را از لای صندلی به میان دو پای راننده کشید و نوازشش کرد . راننده سکوت کرده بود و رقیه  با لبهایش بناگوش و گردنش را نرم می بوسید و چنگ در موهایش می برد . شهوت در رگهای راننده فوران میکرد و صورتش از گرمایی پنهانی سرخ شده بود . او در این کار استاد شده بود و میدانست که چگونه باید مردها را حشری کند و جیبهایشان را خالی .
وقتی که با دستهایش زیب شلوارش را باز کرد ، عبدالله از هوش و حواس رفت و نزدیک بود چپ کند . خوشبختانه بسرعت ترمز زد و سپس هر دو خندیدند و کمی به چشم های هم نگاه کردند و سپس براه افتادند .


رقیه آنقدر سرگرم کسب و کار خودش بود که فراموش کرد نگاه کند که در کجا قرار دارند و در چه مسیری حرکت میکنند . فقط حرف میزدند و مزه می پراندند .  در دور و برشان  پرنده ای پر نمی زد ، سکوتی دلنشین احاطه شان کرده بود .  بر عکس او راننده بخوبی میدانست که در چه سمت و سویی حرکت میکند . بنظر میرسید که با آن پوزه شتری و لهجه آخوندی اش طرح و نقشه هایی در سر دارد . رقیه شک نداشت که از افراد حکومتی  میباشد از آن مذهبی های دو آتشه که نعل از خر مرده میکند . از خرت و پرت هایی که روی صندلی جلویی ولو بود میشد براحتی از وضعیتش سر در آورد . از قرآن جیبی ، کتاب مطهری ، تسبیح و عکسهای خامنه ای و خمینی که در گوشه سمت راست آویزان بود .


 بالاخره ماشین را در نقطه ای دور در جاده هراز در حوالی دره ای عمیق و سبز پارک کردند .   دور و اطرافشان تاریک تر از شب اول قبر به نظر میرسید . از دورها چشمهایی براق مانند چشمهای جغد ها سوسو میزدند . و زوزه های بادهای وحشی که از سر علفهای خیس میگذشتند و عطر وحشی گلهای بکر دامنه های دماوند را با خود می آوردند .
رقیه خودش را در بغل  راننده  انداخت و لبش را بر روی لبهایش گذاشت . برخلاف انتظار لبهایش سرد و بی تفاوت بود و دیگر آن قهقهه های دقایق قبل که در داخل ماشین مشغول خوش و بش بودند در چهره اش پیدا نبود . کاردش میزدند خونش در نمی آمد .  رقیه برایش مهم نبود . مهم پولی بود که دریافت میکرد . تازه قرار بود پول و پله بیشتری پس از پایان کار از او بگیرد . برای همین تمام هم و غمش را گذاشت تا به او خوش بگذرد .  راننده در نور بی رمق  ماشین دوباره مقدار زیادی کوکائین روی کاغذ زرورق ریخت و با دماغش  چند بار عمیق نفس کشید و سپس شروع به خواندن یک آیه قرآن کرد .  سگرمه هایش در هم فرو رفته بود و ناگاه  از داخل روزنامه ای که در بغلش قرار داشت اسلحه ای کمری را که استتار کرده بود بر داشت و داد زد
 - « جنده ، اینجا آخر خطه » .
رقیه ابتدا فکر کرد که شوخی میکند . اما بعد از چند لحظه ای فهمید که راستی راستی این لند هور میخواهد سر به نیستش کند . به عجز و ناله افتاد و او را به زهرای اطهر قسمش داد که اذیتش نکند و پول را بر دارد و برود . اما یارو انگار کر بود و از حرفهایش عصبانی تر میشد . چراغ قوه ای در دست دیگرش داشت و آن را درست رو بروی صورت رقیه گرفته بود و به او گفت که عقب تر برود و در نقطه پرتگاه  که چند قدم آنطرفتر بود بایستد .  صدای آبهای رودخانه جاده هراز از اعماق دره مخوف به طرز دلهره آوری بگوش میرسید . رقیه نفس در سینه اش حبس و زهره ترک شده بود  . دست و پایش  می لرزید . هیچ چیزی نمی شنید فقط با چشمهایش میدید که لب و لوچه شتری  راننده می جنبد و قهقهه های جنون آوری سر میدهد و ریشهای نخراشیده و نتراشیده اش مثل عقرب های جرار به بالا و پایین تکان میخورند . مرگ را با چشمان خودش میدید . درست در لبه پرتگاه ایستاده بود و یک قدم بیشتر با مرگ فاصله نداشت .
- « بزار حداقل یک حمد و سوره بخوونم بعد ازین زندگی لعنتی خلاصم کن »
- « عفریته  تو با اون دهن کثیفت میخوای قرآن هم بخوونی ، شماها هستین که این مملکت اسلامی رو به لجن کشوندین و مانع ظهور امام زمان میشین ، شماها هستین که دل رهبرو خون کردین . شماها هستین که همه چیزو به لجن کشیدین و یه ذره آبرو برا اسلام و مسلمین نذاشتین  » .


 رقیه  احساس میکرد که دارد از گرمای نابهنگامی خفه میشود . دست و پاهایش از او فرمانبری نمی کردند . لبهای درشتش کبود شده بود و پاهایش بی رمق . تیره گی مرگباری دور و برش را فرا گرفته بود و گیج و منگ بنظر میرسید . فقط هاج و واج به چشمهای عبدالله زل زده بود و خاموش و بی صدا ازش التماس میکرد که او را نکشد .
راننده مانند مالیخولیایی ها شده بود پرت و پلا و هذیان میگفت و دهانش از شدت و حدت عصبانیت کف کرده بود . چند بار هم از شدت منگی روی زانویش افتاده بود و به هزار زحمت بلند شده بود  .  انگار چند بسته موادی که نیم ساعتی قبل استفاده کرده بود . زور و بازویش را گرفته و کله پایش کرده بود .
رقیه دوزاری اش افتاده بود که او در حین رانندگی گفته بود که این مواد خالص نیست و با زهرمار که همان گرد قرص ها بود قاطی اش کرده اند . گاه گاهی پدرش وقتی موادش را با خرت و پرت یعنی داروهای خطرناک فروشنده های مواد مخدر مخلوط می کردند به این حال و هوا می افتاد . برای همین  پدرش چند بار نزدیک بود از پشت بام خودش را به زمین بیندازد . یک بار هم  در روز روشن با کارد آشپزخانه در دست  لخت و پاپتی به دنبال دزد خیالی در خیابان  دویده بود و مضحکه خاص و عام شده بود
حالا همان بلا سر همین سرباز گمنام  افتاده بود . او بر اثر همان مواد ناخالص گیج و ویج و با خودش حرف میزد و چرت و پرت میگفت و گاهی سایه خود را در زیر نور کمرنگ ماشین دنبال میکرد و یک بار هم بطرفش شلیک کرد . رقیه هم لحظه را مناسب دید و آهسته خودش را از لبه پرتگاه دور کرد . چراغ قوه از دست راننده افتاده بود . چند بار رقیه را  صدا زد و او که در چند متری آنطرفتر در پشتش قرار گرفته بود با صدای خفه ای جواب داد و او تلوتلو خوران مثل کسی که مخش را از دست داده باشد در حالی که هنوز کلت در دستش قرار داشت عقب عقب رفت و درست بر لبه پرتگاه ایستاد .
دوباره صدایش  زد . رقیه که خودش را به نقطه ای که ماشین پارک شده بود رسانده بود .  در زیر نور مهتاب با ترسی آمیخته با هیجان به صحنه نگاه میکرد . راننده  چشمهایش سیاه شده بود و بخوبی اطراف را نمیدید و با دستهای لرزان  گلنگدن را کشید . انگار در زیر نور کمرنگ و پریده چراغ ماشین رقیه  را دیده بود و با دستهای لرزانش تیری بسویش  شلیک کرد و ناگاه  کمی به عقب کشیده شد و از لبه پرتگاهی که ایستاده بود در حالی که نعره میکشید به قعر دره پرتاب شد  .


سکوتی مبهم در آفاق سایه افکنده بود . و بادی شتابناک بر گیسوان رقیه که روسری را از سر در آورده بود میوزید  . از وزش باد به موهای بلندش احساس خوبی به او دست داد  . کمی به جلو رفت و از روی  زمین چراغ قوه را بر داشت و به طرف ماشین رفت . در را باز کرد و در آن خاموشی متروک شروع به جستجو کرد . به دلش برات شده بود که چیزی پیدا خواهد کرد . در داخل ماشین چیز بدرد بخوری جز مقداری مواد مخدر به چشم نمی خورد . با خودش گفت که بهتر است این مواد ناخالص را بر دارد و به پدرش بدهد تا او هم کله پا شود و دق دلش خالی شود،  بعد اما پشیمان شد . سپس از داخل ماشین بیرون آمد و بطرف صندوق  عقب رفت . تا بازش کرد چشمش به یک چمدان کوچک افتاد . با کنجکاوی غریبی آن را گشود .تا چشمش به  بسته های اسکناس و پاره هایی از روزنامه افتاد ، ذوق زده شد ، چمدان را بر داشت و از سر کنجکاوی در روشنای چراغ قوه نگاهی به پاره روزنامه ها انداخت  . در آنها نوشته شده بود ، جسد چند زن در اطراف رودخانه  جاده هراز پیدا شده است . قاتل پس از تجاوز ،  آنها را به ته دره ها پرتاب میکرده است .
 پولها را با لبخندی به گونه های گل انداخته اش بر داشت  . بادی خنک از دامنه های کوه به صورتش میوزید و قلقلکش میداد . در سر نقشه های دیگری داشت . میخواست با آن پولها زندگی جدیدی را شروع کند تا دیگر مجبور نباشد برای لقمه ای نان تن فروشی کند ، نگاهی به ستاره ها که بر فراز سرش چشمک می زدند کرد و در سکوتی دلپذیر که اطرافش را فرا گرفته بود راهش را کج کرد و دیگر به خانه بر نگشت  .

                                                   « مهدی یعقوبی »