۱۳۹۹ بهمن ۱۲, یکشنبه

یک دقیقه قبل از مرگ - مهدی یعقوبی

 


درست یک دقیقه مانده به مرگ بود که تمام عقربه ها از حرکت باز ایستاده بودند و من خوب یادم هست یعنی با همین چشمهای خودم پیش از آن که برای همیشه بسته شوند دیدم که در تونلی طولانی و تاریک محبوس شدم. نوری درخشان در انتهایش میدرخشید. بی آنکه خود بخواهم با سرعتی بینهایت سریع و شگفت انگیز کشیده شدم به سمت و سوی آن نور. قوه ای مرموز ذرات وجودم را در بر گرفت. نیرویی سوزان و غبرقابل تصور که با سرعت نور در من حلول کرد و پرتابم کرد به ابدیتی گوارا.

۱۳۹۹ دی ۲۹, دوشنبه

گرگ درون - مهدی یعقوبی

 


درست دو روز و دو شب میشد که در آن بیابان بی آب و علف گم شده بودند. غبار خستگی در وجودشان موج میزد و ترس و  وحشت در نگاهشان. در روبرو تا چشم کار میکرد بیابان بود و آفتاب و بوته های خشک. بر فراز سرشان لاشخورها و در دور و اطرافشان جانوران درنده در کمین. غروب لنگ لنگان از راه رسیده بود و بادهای عاصی و ولگرد شروع به وزیدن.

مرد که اسمش سید جعفر بود و بنظر میرسید از دست زنش کفری شده است با چهره ای عبوس سرش را چرخاند و از بالای تپه با دهان خشک نعره زد:

- یالا بجنب، وگرنه خوراک گرگا میشی.

- پاهام دیگه قوت نداره، نمیتونم 

- زر نزن، حرکت کن

- بیا پایین اقلا دستمو بگیر تا بتونم از تپه بکشم بالا.