۱۳۹۹ دی ۲۹, دوشنبه

گرگ درون - مهدی یعقوبی

 


درست دو روز و دو شب میشد که در آن بیابان بی آب و علف گم شده بودند. غبار خستگی در وجودشان موج میزد و ترس و  وحشت در نگاهشان. در روبرو تا چشم کار میکرد بیابان بود و آفتاب و بوته های خشک. بر فراز سرشان لاشخورها و در دور و اطرافشان جانوران درنده در کمین. غروب لنگ لنگان از راه رسیده بود و بادهای عاصی و ولگرد شروع به وزیدن.

مرد که اسمش سید جعفر بود و بنظر میرسید از دست زنش کفری شده است با چهره ای عبوس سرش را چرخاند و از بالای تپه با دهان خشک نعره زد:

- یالا بجنب، وگرنه خوراک گرگا میشی.

- پاهام دیگه قوت نداره، نمیتونم 

- زر نزن، حرکت کن

- بیا پایین اقلا دستمو بگیر تا بتونم از تپه بکشم بالا.

زن که اسمش سارا بود با چشم های تهی و بی رمق سرش را بلند کرد و نگاهی از سر یاس به نوک تپه انداخت. بالاخره به هر نحوی که شده بود چهار دست و پا خودش را کشاند بالا. شوهرش با دست اشاره کرد به درختی تکیده و خشک که کمی آنسوتر قرار داشت و گفت:

- تا شب نشده باید خودمونو به اون درخت برسونیم و یه آتیشی بر پا  کنیم، وگرنه خوراک درنده ها میشیم

- تو راه بیفت من پشت سرت حرکت می کنم. 

- 20 سال از من جوونتری زن، یالا بیفت جلو کونتو تکون بده

دستش را گرفت و با غر زدن از زمین بلندش کرد و هلش داد به جلو. زن هم مثل توپ از بالای تپه در سرازیری قل قل خورد و افتاد توی چاله. سیدجعفر هم بی آنکه بهش نگاهی کند غرغرکنان راه افتاد. سارا از فرط خستگی گیچ و ویج شده بود. فکرش خوب کار نمی کرد. اطراف را تیره و تار میدید و هذیان می گفت. بدتر این که او از شوهرش سید جعفر بیشتر از همه میترسید و بهش اعتماد نمی کرد. چشمهای بی فروغش را به سختی باز کرد و به خود نهیبی زد و با پاهای سست و ناتوان افتاد به راه. سیدجعفر که زودتر خودش را رسانده بود به درخت. هیمه های خشک را چید روی هم و آتشی بر پا کرد. سارا مثل یک جسد خودش را انداخت کنار آتش. کمی که تن و بدنش گرم شد. نگاهش را دواند به سمتش که با سرانگشتان خسته  به ریشش دست می کشید و با چهره ای دمق به دورها چشم دوخته بود.  سید جعفر یکهو از جایش پا شد و چند شاخه از درخت خشک را شکاند و جمع کرد در کنار خودش، سپس به زمزمه با خود گفت:

- اگه امشب خوراک گرگا نشیم شانس آوردیم، بیشرفا گله ای حمله میکنن

- داری چی میگی مرد

- بازم زر زد، بتو چه دارم چی میگم

- مگه زده به سرت، با کی داری حرف میزنی

- با اجنه

- داری منو میترسونی

- مگه دروغ میگم،  این بیابون نفرین شده ست 

- تو از کجا میدونی

- آخه من صدای جن ها را میشنوم، خودم تو جوونی رفته بودم تو کویر ریگ جن، یا یه عده شکارچی جن

- داری دروغ میبافی تا منو بترسونی

- آره دروغ میگم ،حالا تو هی اصول دین ازم بپرس

- باشه من دهنمو می بندم

- همش تقصیر توئه.

- چرا همه چیزو میندازی گردن من

- آخه تو پتیاره رو اعصابم راه رفتی و من مجبور شدم اون قرصا رو بخورم و مغزم از کار بیفته و بزنم به جاده خاکی.

- مگه من گفتم اون قرصا رو بخور

- میگم تو باعث شدی

- از کجا خریدی

- مداح محل بهم داد، یعنی فروخت، حتما ناخالصی داشت وگرنه اونطور دیوونه نمیشدم و نمی زدم تو کوه و کمر، قرمساق میگفت سوغات کربلاس

- یه مشت قرص انداختی تو دهنت، اونوقت فکر منو اصلا نکردی

- خفه شو ضعیفه وگرنه خودم میام با همین دستام خفه ات می کنم

- چرا خفه ام نمیکنی

سارا عصبانیتش بیشتر از صیغه ای بود که او چند هفته قبل گرفته بود. صیغه اش 14 سال بیشتر نداشت و شب و روزش را در کنارش میگذراند و او از دهنش افتاده بود. اصلا بهش اعتنایی نمیکرد و  این بی اعتنایی زجرش میداد و روحش را میخراشید اما کاری هم نمیتوانست بکند. اگر طلاقش میداد هیچ سر پناهی نداشت، سیلان و ویلان میشد و محتاج این و آن.


شب چترش را بر بیابان بی آب و علف گشوده بود. از هر سو زوزه های درندگان که با آغاز شب شکارشان آغاز میشد بگوش میرسید. سارا سرش را گذاشته روی زانو و به درخت تکیه داده بود. دهانش خشک و گرسنگی آزارش میداد. با اینچنین گرمای آتشی که در کنارش تنوره میکشید در تار و پودش میخزید و او را در عوالم خلسه پر میداد.

یک آن پلکهایش بسته شد و خواب آمد به سراغش اما در جا خودش را تکان داد و با دستهای نحیفش چشمهایش را مالاند سپس خمیازه ای کشید. یک دستش را تکیه داد به درخت و با زانوی سست و بی رمقش از جا بر خاست. میترسید بخوابد. نه اینکه احتیاج به خواب نداشت بلکه به شوهرش در آن درندشت اعتماد نداشت. سید جعفر که پشتش را به او کرده بود، یواشکی دانه ای خرما را که در جیبش پنهان کرده بود از جیبش در آورد و در حالی که دزدکی به او نگاه میکرد با لبخندی موذیانه گذاشت در دهانش و آرام آرام شروع کرد به جویدن. شیرینی لذتبخشی وجودش را فرا گرفت و کمی تن و بدنش جان. هیمه ای از کنار دستش بر داشت و انداخت در آتشی که در حال گُر گرفتن بود. سارا یک آن نگاهش را چرخاند به سمتش. وقتی لبخندش را بر چهره پشمالودش دید فهمید که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. سیدجعفر که با هسته خرما در دهانش بازی میکرد و با آتش ور میرفت و او را تحت نظر داشت برای ایز گم کردن، نگاهش را دوخت به آسمان پر ستاره. بعد از مدتی  که دید که او در حال و هوای خودش غوطه ور شده  است. از جایش پا شد و دوباره از جیبش آخرین دانه خرما را در آورد و گذاشت در دهانش. با حرص و ولع  شروع کرد به جویدن. لذت انتقام در  چشمانش شعله کشید و خلاص شدن از شر زنش که شده بود موی دماغش.


 تاریکی لنگ لنگان از راه رسیده بود و با خودش ترس و وحشت را در آفاق پراکنده. زوزه گرگها از دور و نزدیک هر لحظه بیشتر میشد و صداهایی مشکوک و هراسناک. ناگاه چهار چشم براق درست در روبرویش خورد به چشمش. وحشت برش داشت. چاقویش را از جیبش در آورد و در مشتش فشرد.

چند هیزم انداخت داخل آتش. کتش را در آورد و گرفت در دو دستش. شروع کرد به باد زدن هیمه ها. سارا که چرت میزد ناگاه پلکهایش را باز کرد و نگاهی به او که با لبخندی شیطانی در حال باد زدن هیمه ها نگاهش میکرد. موذیانه با یک دستش اشاره کرد به گرگها. سارا تا چشمش به چشمهای براق گرگها در آن تاریکی ها افتاد موهای تنش از ترس سیخ شد و دستهایش شروع به لرزیدن.

گرگهای گرسنه که عطر و بوی لذیذشان را از چند کیلومتری تشخیص داده بودند سنجیده و حساب شده کمی آمدند جلوتر. آنها بطور غریزی و مادرزاد شکارچی بودند و مانند دزد ناشی به کاهدان نمی زدند.


صداهای غریبی از دور و اطراف شنیده میشد. انگار کفتارها هم منتظر بودند تا از ته مانده لاشه ها چیزی نصیبشان شود. گرگها که لحظه را مناسب دیده بودند باز هم آمدند جلوتر. یک بار یکی از آنها ناگهانی و غافلگیرانه آن دو را از پشت مورد حمله قرار داد. سارا جیغی کشید و سیدجعفر سرش را بر گرداند و قبل از آنکه لت و پار شود کنده هیزمی را بر داشت و گرفت به سمت پوزه اش، گرگ چند بار زوزه ای سر داد و و دندانهای تیزش را نشان. سپس آرام آرام  برای تهاجم بعدی کشید عقب.

سارا در حالی که میلرزید و چهره اش از ترس عین مرده ها شده بود بریده بریده گفت:

- سید جعفر میگی اونا کجا رفتن

-  هیچ جا نرفتن، همین دور و برها ما رو میپان، دوباره میان به سراغمون

- میگی چیکار کنیم

- باید آتیشو بیشتر کنیم

- چطور ما  که هیزمی نداریم

- من میرم بالای درخت، تا چن شاخه دیگه بشکونم 

- منو تنها نذار 

- خفه شو زن، میخوای کمکت کنم یا ترجیح میدی خوراک این جانورای خونخوار شی

- باشه باشه فقط زودتر

سید جعفر با خودش فکر کرد که اگر در بالای درخت کمی لفت دهد گرگها حمله میکنند و وقتی که زنش را لت و پار کردند و خوردند سیر میشوند و گورشان را گم. یعنی با یک تیر دو نشان میزد هم از شر آن درنده ها خلاص میشد و هم از شر زنش. لبخند شرارت باری زد. ایستاد کمربندش را باز و دوباره محکم بست. کفشش را که مزاحمش میشدند از پایش در آورد و از درخت به هر ضرب و زوری بود کشید بالا. دست برد به شاخه ای که در بالای سرش بود. چند بار آن را با هر چه قدرت در بازویش بود کشاند به سمت خود، اما شکسته نمی شد. تفی انداخت و لعنتی فرستاد دوباره دست برد به شاخه.

در همین حال گرگها از کمینگاه خود بیرون آمده بودند و فرصت را  برای هجوم مناسب. گرگها حیوانات ضعیف کشی هستند و معمولا  شکارهای پیر و ناتوان را ترجیح میدهند برای همین با یک ارزیابی کوتاه نگاهشان دوید به سمت سارا.  او هم با ترس و لرز نگاهی به شوهرش انداخت و سپس به چشمهای درشت و براق گرگها . شک نداشت که اگر حمله کنند شوهرش از بالای درخت نه تنها به کمکش نخواهد آمد بلکه از دریدنش خوشحال هم خواهد شد. از میان شعله های آتش شاخه خشکی را بر داشت و با دو دستش گرفت به سمت گرگها. آنها با خشم و در حالی که صداهایی عجیب و غریب از خود در می آوردند جلو و جلوتر آمدند. لبخند مکارانه ای بر گوشه لبان سیدجعفر بر بالای درخت نقش بست و با تمسخر با خودش گفت:

- دلم برا سارا زن عزیزم میسوزه

 سارا  که از وحشت خشکش زده بود با صدایی لرزان گفت:

- چیکار می کنی مرد، زودتر شاخه رو بشکون و بیا پایین،


از روی زمین کت سیدجعفر را بر داشت و شروع کرد به باد زدن آتشها.  او هم دوباره با دو دستش شاخه خشک را بر بالای سرش خم کرد و کشید به سمت خودش. شاخه خشک تق تق صدا کرد. دوباره کشید این بار محکمتر. شاخه خشک ناگهان از وسط شکست و او تعادلش را از دست داد و پرتاب شد به زمین. ناله خفیفی سر داد و با چشمان وحشت زده نگاه کرد به گرگها که در روشنای شعله های آتش دندان های تیزشان را نشان میدادند:

- زن بیا کمکم کن پا شم، 

سارا که شعله آتش را گرفته بود به سمت گرگها ، گفت:

- اگه این آتیشو باد نزنم اونا حمله میکنن، زخمی شدی

- نه فقط کمرم کمی درد میکنه، باشه باشه همونجا بمون فقط آتیشو بگیر بسمتشون.


دو تا از گرگها یک بار تهاجم کردند، سارا آتش را گرفت به سمتشان و فریاد کشید:

- گورتونو گم کنین حرومزاده ها، از جونمون چی میخواین.

 آنها هم پنجه بر زمین کوبیدند و با چشمان وق زده نگاه. سپس آرام آرام بر گشتند عقب. سارا همین که خواست به کمک شوهرش برود آنها غافلگیرانه بر گشتند و دوباره حمله کردند. سیدجعفر برای نجات جان خودش ناگاه از جا جست و از پشت کمر سارا را با دستانش قفل کرد.

سارا فریاد زد:

- داری چیکار میکنی مرد من اومدم کمکت کنم

- خفه شو حرف نزن وگرنه قیمه قیمه ات می کنن


سارا دهانش را بست و در حالی که از ترس و وحشت چشمانش داشت از حدقه میزد بیرون نگاهش را دوخت به گرگها که با پوزه های کف کرده و صداهایی هراسناک می آمدند جلو. یک آن خودش را عقب کشید و چسباند به سید جعفر. شعله آتشی که در دستش بود افتاد و خاموش شد و هراسش بیشتر. ناگاه گرگها پای بر زمین کوبیدند و با حداکثر سرعت حمله کردند. سید جفعر که مرگ فجیع خود را در جلوی چشمهایش میدید تمام زور بازوی خود را جمع کرد و برای نجات جان خود سارا را پرتاب کرد به دهان گرگها. یکی از گرگها  با جهشی بلند، بیدرنگ دندانهای تیزش را فرو برد در گلویش. خون فواره زد و آن دیگری کپلش را در دندانهای خود گرفت.  سیدجعفر از این فرصت استفاده کرد و در جیغ و فریادهای ملتمسانه زنش چرخشی زد و دو پا که داشت دو پا هم قرض گرفت و دوید به سمت درخت و مانند گربه ای چالاک کشید بالا. با چشمهای وق زده میدید که گرگهای گرسنه پوزه های خود را فرو برده بودند در شکمش و با دندانهای خونین دل و روده اش را می کشیدند بیرون و میخوردند.


بر بالای شاخه ها نفس راحتی کشید و احساس خوشی خزید در رگ وروحش. 


هوا گرگ و میش بود و رو به سردی رفته بود. گرگها بعد از اینکه تا خرخره گوشت و پوست سارا را به دندان کشیدند و خوردند محل را ترک کردند. سید جعفر در حالی که هنوز از درد کمر می نالید از بالای درخت آرام آرام و با آه و ناله آمد پایین. با بدنی خسته و کوفته رفت به سمت لاشه. دید از سارا چیزی نمانده است. گرسنه بود و تشنه. با خودش گفت که اگر با این وضعیت بخواهد به راهش ادامه بدهد اگر خوراک درندگان نشود تلف خواهد شد. ناگاه یاد فتوای یکی از ملاها افتاد که گفته بود: 

-  اگر شوهر احساس گرسنگی کند به طوری که این گرسنگی منجر به مرگ وی شود، جایز است که بخشی از گوشت بدن همسر خود را بخورد.

با اینچنین با خود گفت:

- نه، با آنکه شرعا حلاله اما نه، تازه ازش جز یه مشت استخوون چیزی نمونده، خدا خودش روزی رسونه، بهتره راه بیفتم

نگاهی انداخت به اطراف. آفتاب از افقها کم کم داشت می آمد بالا. 


تکیه داد به درخت. پا شد یک دستش را گذاشت روی کمرش و با چوبی که به عنوان عصا ازش استفاده میکرد افتاد به راه. از اینکه از دست زنش خلاص شده بود خوشحال بود. با لذتی جنون آمیز شروع کرد به سوت زدن و آواز خواندن. در راه با خود گفت:

- لباس سیا میپوشم و با اشک تمساح، مامورا رو میارم و جسد آش و لاش شده شو نشونشون میدم اونام بهم تسلیت می گن، اونوقت برا همیشه از شر اون عفریته خلاص میشم. اون جعبه جواهرتشو هم خرج یه صیغه باکره دیگه میکنم. اونچه تو این مملکت زیاده دخترای 14 ساله باکره اس.

از بس خوشحال بود و در حال و هوای خودش غرق متوجه نبود که  بعد از عبور از چند پستی و بلندی راهش را کج کرده است و دوباره برگشته است به همان مسیری  که ختم میشد به همان نقطه ای که سارا به چنگال گرگها تکه و پاره شده بود.


 چند ساعت راه رفته بود. گرسنگی آزارش میداد و تشنگی. به آسمان نگاه کرد. چند لاشخور در بالای سرش پرسه میزدند. لاشخورها از همان  لحظه ای که براه افتاده بود تعقیبش میکردند و دست از سرش بر نمیداشتند. شنیده بود که آنها حتی گلوله را هم هضم می کنند تا چه رسد استخوانهای یک انسان. حال خوشی نداشت. وضعیت مزاجی اش هم خوب نبود.ناگاه شروع کرد به تهوع و استفراغ. نزدیک بود دل و روده اش از فرط بالا آوردن از دهانش بریزد بیرون. با خودش گفت:

- نکنه اون ضعیفه چیز خورم کرده باشه اما من که بجز چن خرما چیزی نخوردم

 مدتی همانجا چنبر زد. از بالای کوه ناگاه نظرش جلب شد به دره ای در زیر پایش با یک تکدرخت. فکر کرد چشمه یا چیزی شبیه به آن است. دستهایش را از شادی زد بهم. از بلندی سرازیر شد و با هن و هن خودش را رساند به پایین. همین که چشمش به لباس های پاره پاره و جسدهای دریده و مثله شده زنان افتاد از ترس نفس در سینه اش حبس شد. جسته و گریخته شنیده بود که دختران ربوده شده را بعد از تجاوز در کوه و دره ها گم و گور میکنند. خواست چند قدم جلوتر برود و اجساد را کند و کاو اما ترسید که کسانی کمین کرده باشند. صلواتی فرستاد و از خر شیطان آمد پایین.

 از قعر دره با چهره ای عبوس و خسته نگاهی به بلندی های اطراف انداخت. آب دهانش را قورت داد و لعنتی فرستاد. به هر نحوی بود از دره کشید بالا. صداهایی غریب به گوشش می خورد. ترسید اجنه ها در اطراف اجساد بیتوته کرده باشند. پاهایش ناتوان شده بود و نمی توانست پیکرش را با خود حمل کند. از جیبش سیگاری بیرون آورد و آتش زد. مدتی بفکر فرو رفت اما باز همان صداهای عجیب و غریب آمد به گوشش. پشت دستش را گاز گرفت و گفت:

- خدایا خودمو سپردم به تو، قول میدم اگه از این مخمصه نجات پیدا کردم با پای پیاده برم کربلا.

دوباره لنگ لنگان افتاد به راه. خسته و کوفته از چند پستی و بلندی گذشت. نزدیکی های غروب بود که از بالای تپه ای چشمش خورد به یک درخت. با خودش گفت:

- بنظرم به آبادی نزدیک شدم. بهتره شبو اونجا اطراق کنم. یه آتیشی بر پا کنم و صبح زود دوباره راه بیوفتم.

به تکدرخت که نزدیک شد بوی مردار به مشامش خورد. ایستاد بو کرد. منطقه برایش آشنا به چشم میزد. دعایی خواند و اطرافش را فوت. با پایی بی رمق رفت جلوتر. همین که به نزدیکی درخت رسید و چشمش افتاد به استخوان های بر جای مانده سارا از وحشت خشکش زد و  با دو دستش زد به سرش و گفت:

- یعنی من از گرگ و میش تا بحال فقط دور خودم چرخیدم. اگه گرگا دوباره از راه برسن چی. اونا حتما میان.


موهای تنش از ترس سیخ شد. با عجله چند شاخه خشک را روی هم گذاشت و آتشی روشن کرد. در گرمای آتش و خستگی سنگینی که بر شانه اش چنبر زده بود پلک هایش بسته شد.

نیمه های شب بود که ناگهان از سر و صدای مرموزی از خواب پرید. بگوشش صدا آشنا بگوش رسید. خوب گوش داد. با خود گفت:

- این که صدای ساراست، مگه اون عجوزه نمرده

دوباره گوش خواباند و دقت کرد. باز همان صدا بگوشش آمد. با خود گفت که نکند روحش برای انتقام بر گشته است. با شتاب دعایی برای دفع اجنه خواند و انگشتانش را از چپ و راست فرو کرد در گوشش. اما باز هم کارگر نبود و صداها تو گویی از تونلی تاریک و بی انتها از درونش به گوشش میرسید. از ژرفنای دره های تاریک وجدانش.

چند شاخه خشک انداخت روی آتش. همین که سرش را بر گرداند چشمش خورد به چند چشم براق. رعشه افتاد بر وجودش. دست برد در جیبش. دید چاقویش نیست. گرگهای گرسنه انگار با دیدن گوشت تازه پوزه های خود را لیس میزدند.  نزدیک و نزدیک تر آمدند. نعره ای سر داد و دست برد و از میان هیمه ها شاخه ای خشک را بر داشت و آتش را گرفت به سمت گرگها.

یادش آمد در جوانی با چند نفر از دوستانش 5 قلاده از توله گرگ کوچک را انداخته بود درون یک بشکه و آتشی عظیم بر پا کردند و بشکه را  با  هلهله و قهقهه های دیوانه وار گذاشتند بالای آتش و آنها را زنده زنده کباب کردند. با خودش گفت:

- نکنه خودشون باشن، یعنی روحشون باشه. اما ممکن نیس، من انگار زده به سرم

در چشم گرگها توگویی لذت انتقام شراره می کشید. سید جعفر هر چه نعره سر داد و آتش را گرفت به سمت و سویشان آنها رم نمی کردند و می آمدند جلوتر. دوید به سمت درخت همین که خواست از درخت بکشد بالا. یکی از گرگها با جهشی غیر قابل تصور پرید و دندانش را فرو برد در کپلش. بیرحمانه او را کشید پایین. دندان های تیز در یک چشم بهم زدن فرو رفتند در تن و بدنش و امحا و احشایش را کشیدند بیرون.

با اولین طلیعه آفتاب گرگها از کنار طعمه چرب و نرمی که نصیبشان شده بود آرام آرام دور شدند.  آنگاه نوبت لاشخورها و کفتارها از گوشه و کنار رسید تا باقیمانده ها را به دندان بکشند.

مهدی یعقوبی