درست یک دقیقه مانده به مرگ بود که تمام عقربه ها از حرکت باز ایستاده بودند و من خوب یادم هست یعنی با همین چشمهای خودم پیش از آن که برای همیشه بسته شوند دیدم که در تونلی طولانی و تاریک محبوس شدم. نوری درخشان در انتهایش میدرخشید. بی آنکه خود بخواهم با سرعتی بینهایت سریع و شگفت انگیز کشیده شدم به سمت و سوی آن نور. قوه ای مرموز ذرات وجودم را در بر گرفت. نیرویی سوزان و غبرقابل تصور که با سرعت نور در من حلول کرد و پرتابم کرد به ابدیتی گوارا.
یک دقیقه مانده به مرگم بود درست یک دقیقه. و من حسن کردم دم و بازدم، سلولهای مغزی و ضربان قلبم باز ایستاده است. تو گویی به انتهای راه، به نقطه پایان و بی بازگشت رسیده بودم به آخر خط.
در کنار جسدم عده ای ایستاده بودند و ناله و زاری میکردند. همگی لباس سیاه بتن داشتند و دانه هایی از اشک بر گونه هایشان می لغزید. من اما بی من یعنی بدون تن کمی آنسوتر در کنارشان ایستاده بودم و به چشمها و لبها و موها و حرکات و سکناتشان نگاه میکردم اما آنها مرا نمی دیدند. من بدل به روح هشیار خود گردیده بودم، نامریی در میان مریی ها.
خواهرم با تبسمی دردناک می گفت:
- مهربان و شاعر بود، نگاه، آخرین شعرش را در این دفترچه کاهی نوشته است
پشت ارابه مرگ
کسی از آینه ها می آمد
جغد پیری به سر شانه تاریکش بود
و آنکه در کنارش ایستاده بود سرش را تکان داد و گفت:
- حیف، ما مرده پرست ها تا زمانی که زنده بود فقط ...
و من بی آنکه منتظر جوابش باشم رو به رویش ایستادم و گفتم:
- ما مرده پرست بدنیا نیومدیم، ما رو مرده پرست بار آوردن، یک مشت مزخرفات، یک مشت چرندیات، یک مشت خرافات دین و مذهب ریختن تو سرمون. مغزمون شده یه سطل آشغال.
آنها اما بی آنکه صدای مرا بشنوند یا نگاهی بمن بیندازند به گفتگو ادامه دادند. من دوباره تکرار کردم، اما باز حضور مرا در نیافتند
درست یک دقیقه قبل از مرگم بود که عقربه های زمان از حرکت باز ایستاده بودند. نه ماه بود نه ستاره، نه خورشید نه آسمان، نه روز بود و نه شب، نه پرنده نه درخت، جایی که جایی نبود گستره ای ناب و ناشناخته . یک آن تمام زندگی پر فراز و فرودم در کمتر از یک پلک بهم زدن در جلوی چشمهایم ظاهر شد. ثانیه ای متبلور که بیش از نیم قرن از عمرم را در بر گرفته بود و من دیوار قطور حد و حدود را می شکافتم و به بی حدود پر میکشیدم از کران به بیکران به پهنه ای بی مرز و نورانی.
من این لحظه ابدی را در شبی طولانی و بی سحر در خوابی شبیه به رویاهایی محو و نادیدنی دیده بودم. در پرسه ای بی تکرار در ماورای زمان. چرا آنجا که رفتم یعنی پر کشیده بودم زمان در قفایم جا مانده بود و من بی خویش با سرعت نور به پیش می رفتم.
درست یک دقیقه پیش از مرگ مادرم را دیدم که سالها پر کشیده بود. در کنار دروازه ابدیت ایستاده بود با تبسمی همیشگی به لب برایم دست تکان میداد و من آنچه را با چشمهای خویش میدیدم باور نمی کردم. از شادی روحم داشت تنم را می شکافت و شاید هم شکافته بود و من بی من در یک قدمی ابدیت در حال پر کشیدن بودم.
من همه سو را میدیدم ماورای دیوار و اشیا و در آنها نفوذ میکردم. کنار تابوتم در زمینه ای تاریک و گنگ و محو شیخی با ریشی وزوزی و بلند ایستاده بود. دمادم با تسبیح و کتابی در دست دعا میخواند و به اطراف و اکناف فوت. به زبانی که زبان خودم نبود من اما همه زبانها را می فهمیدم. به برادرم بنجوا گفتم:
- شما که منو میشناسین من از هر چه آخوند و شیخ بیزارم. در ثانی من اصلا هیچ دین و مذهبی ندارم و به انسانیت معتقدم. این مسخره بازی ها دیگه چیه.
او اما هر چه میگفتم نمی شنید. افسرده سرش را در در گوشه ای گذاشته بود روی زانویش و در دنیای خودش غوطه ور بود.
دوباره با صدای بلندتر گفتم، باز هم هیچ واکنشی نشان نداد. فهمیدم که از طریق عادی و با تکلم نمیشود باهاش تماس بر قرار کرد. سعی کردم از طریق فکر و تله پاتی باهاش ارتباط بر قرار کنم. بالاخره موفق شدم. ناگهان از جایش پرید و چشمش افتاد به شیخ که یک دستش را فرو برده بود در کاسه خرما و با چشمان کلاپیسه و از حدقه در آمده اش به باسن دختر بچه ای دوازده ساله و بی روسری در میان جمعیت زل زده بود.
بی اختیار رفت به سویش و سرفه ای کرد و گفت:
- شیخ به چی نگاه میکنی
یکه ای خورد و کلماتی به زبان عربی که به خیالش زبان بهشتیان بود بر آورد و گفت:
- سلام برادر داشتم فکر می کردم که خوشا به حال برادرت که کنار حوریان بهشتی خوش میگذزونه
- از کجا میدونی
- بنده که از خودم نمی گم ، از کتاب مقدس نقل میکنم.
- پس چشماتو درویش کن
- برادر مومن غیبت و تهمت از گناهان کبیره اس
همین که برادرم کمی دور شد صدایش زد و گفت:
- ییخشید برادر پول دعای بنده فراموش نشه
به سروشی روشن خواندم:
پول پول پول، اونا مرگو پیچیده و هولناک میکنن تا پول بجیب بزنن مرگ و زندگی برادر و خواهر همند
درست یک دقیقه پس از مرگم بود که ارابه ای از فرازنای ابرها با دو اسب سیاه در زمینه سربی صبح از راههای بی نشان به سویم آمده بودند.
من خواب بودم و بیدار. بیدار بودم و خواب. در مکاشفه ای پر اضطراب و دردناک میان رویا و واقعیت. آنکس که بر پشت ارابه ها نشسته بود گمان کردم که تازیانه ای سهمگین در دست دارد. یعنی به من گفته بودند اما. خوشه ای گل در دستش بود با عطرهایی بکر از همان عطرهایی که گستره خیالم را آکنده بود و در خلوت تنهایی رازآلودم به جاودان پر میداد.
من همیشه گفته بودم که انسان به همان بدل میشود که به آن فکر می کند، یعنی به رویاهایش بدل میشود. آه لعنت بر این غفلت و خاموشی. بر این نسیان و فراموشی. حتم دارم و یقین که گفته بودم یعنی به خودم و در گوش خودم خواندم: آدمی که به ثروت می اندیشید در نهایت به پول بدل میشود و خار و خاکستر و آنکه به گل و گیاه می اندیشد به گل و گیاه مبدل میشود. آنکه به ماه می اندیشد شکل ماه به خود میگیرد و کسی که به پرنده می اندیشد به پرواز...
و من به تو اندیشیدم ای روح همه زیبایی ها به عشق. و برهنه و عریان شدم، از هر چه هست و نیست. از بود و نبود، وجود و لاجود. و در نوری ابدی به سیلان در آمدم.
درست یک دقیقه بعد از مرگم بود.
برای من مرگ هرگز ترسناک نبوده است. مرگ آنسوی زندگی است. مرگ و زندگی دو روی یک سکه اند و از هم جدا ناپذیز.این جمله را کسی در گوشم نجوا کرده بود. کسی که رنگ یاس و شقایق داشت و دلش بیرنگ بود. کلامش بوی گل های سرخ میداد و حضورش بی نهایتی عطرآگین بود. در خلوت رازهایم در دنج تنهایی به اوج های بی پایان پرم میداد و من راز خوشبختی را در نگاه تابناکش کشف کردم
و فهمیدم که خدا دروغ گفته است. خدایانی که پیامبران از وحشت خویش ساخته بودند. از تاریکی های درون خویش تا سرگردانی روح خود را تشفی بخشند. خدایانی بیرحم و خونخوار که بنده و برده میخواستند و هر که را از فرمانشان روی بر می تافت در شعله های آتشی ابدی میسوزاندند و در فریادهای دردناکشان مستانه قهقهه سر میدادند. پیامبرانی که با جهل مقدس، بهشت زمینی را با وعده های دروغین آسمانی به جهنم بدل کردند و میکنند.
هیچ انسانی به جهنم نمی رود. خدای من بنده و برده نمی خواهد.ستایشگر آزادیست و هر که را از او روی بر تابد عذاب و شکنجه نمی کند که می بوسدش چرا که عشق جز محبت مطلق نیست. عشق دوست داشتن بی منتهاست. عشق حقیقت سوزان وجود و لاجود است. عشق دریایی بی انتها است که برکه و جویبار و رود در وسعت بیکرانش خود را می شویند و زلال میشوند.
یک دقیقه بعد از مرگم بود. زمان از حرکت باز ایستاده بود و یا من در فراسوی زمان در آنسوی خویش کالبد خاکی ام را وا نهاده بودم و بر بالهای زلال نور در عروجی جاودانه به سفر میرفتم.
همسرم در گوشه اتاق روبروی عکسم بر دیوار نشسته بود با یک بطری از شراب هفت ساله بر روی میز و دو گیلاس کریستال. رفتم در کنارش نشستم و به چشمانش خیره شدم. او هم بی آنکه بداند خیره شد بمن. بناگاه در گستره ای زلال رویایی پر و بال گشود و گر گرفت ، رویایی مجسم و من بقوه ای مرموز از نامتناهی در ذرات وجودش حضور یافتم. بی اختیار گفت:
- عزیزم، خودت گفتی اگه یه روز پر کشیدم و رفتم بسوی ابدیت یه بطری شراب باز کن و بشین روی صندلی و به جای گریه کردن بنوش. شک نکن اون لحظه منم کنارتم
بطری شراب را باز کرد و دو لیوان را پر از شراب. چشمانش برق میزد و لبخندی جادویی بر لبش.
گفتم:
- دوستت دارم نیلوفر عشق حقیقی با مرگ از هم گسیخته نمیشه
- منم دوستت دارم خودت بهتر از همه میدونی
یک آن از رویایی که محصورش کرده بود بیدار شد. با شگفتی دید که گیلاس شرابی را که برای من ریخته است خالی شده است و فهمید که من در آن لحظه ی ابدی در کنارش حضور داشتم.
تبسمی کرد و چهره اش درخشید. دو قطره اشک لغزید بر گونه اش.
یک دقیقه بعد از مرگم بود.
مهدی یعقوبی