۱۳۹۷ خرداد ۱۹, شنبه

درخت




 از راه مدرسه که به خانه بر می گشت ناگاه چشمش افتاد به پرنده ای زیبا روی چنار کهنسال .
چشمانش درخشید و لبخندی زیبا بر گونه های لاغرش . ایستاد و مات و مبهوت نگاهش کرد . پرنده هم که شاخه ای خشکیده به منقار داشت همینطور . بعد پر زد و رفته بسمت شاخه های بالاتر و در میان برگهای درهم و انبوه پنهان .
آرامشی ناب و دلپذیر  موج زد در رگ و روحش . و شعری بر لبش جوانه . به خانه که بر گشت یک راست رفت سراغ کتاب پرندگان که سالها بالای قفسه  مانده بود و گرد و غبار رویش نشسته . بازش کرد و نگاهش را پر داد  به عکسها
مادرش که صدای پایش را شنیده بود آمد به اتاقش و سرفه ای کرد . مازیار اما از بس در عوالم خود غوطه ور بود و در رویاهایش به سیر و سفر . انگار صدای سرفه هایش را نشنید . صفحه های کتاب را ورق می زد و با حرارت خاصی به عکسها خیره .