از راه مدرسه که به خانه بر می گشت ناگاه چشمش افتاد به پرنده ای زیبا روی چنار کهنسال .
چشمانش درخشید و لبخندی زیبا بر گونه های لاغرش . ایستاد و مات و مبهوت نگاهش کرد . پرنده هم که شاخه ای خشکیده به منقار داشت همینطور . بعد پر زد و رفته بسمت شاخه های بالاتر و در میان برگهای درهم و انبوه پنهان .
آرامشی ناب و دلپذیر موج زد در رگ و روحش . و شعری بر لبش جوانه . به خانه که بر گشت یک راست رفت سراغ کتاب پرندگان که سالها بالای قفسه مانده بود و گرد و غبار رویش نشسته . بازش کرد و نگاهش را پر داد به عکسها
مادرش که صدای پایش را شنیده بود آمد به اتاقش و سرفه ای کرد . مازیار اما از بس در عوالم خود غوطه ور بود و در رویاهایش به سیر و سفر . انگار صدای سرفه هایش را نشنید . صفحه های کتاب را ورق می زد و با حرارت خاصی به عکسها خیره .
مادرش دوباره چند بار سرفه کرد اما باز هم عکس العملی نشان نداد . رفت جلوتر و روبرویش ایستاد . مازیار که یکهو متوجه شده بود سرش را بلند کرد و به چشمهایش نگاه. :
- دارم دنبال عکس یه پرنده میگردم
- میگم سلام چی شد
- ببخشید ، یادم رفت ، سلام مادر
- پاشو بیا غذا سرد میشه و از دهن می افته
- تو برو من همین الان میام
چند دقیقه بعد دوباره مادرش بر گشت و گفت:
- تو که بازم مشغولی.
کتاب را از دستش گرفت و با هم رفتند نشستند کنار سفره . سهراب که در حال و هوای دیگری سیر و سیاحت میکرد تند و تند چند لقمه در دهانش گذاشت و غذایش را نصف و نیمه رها کرد و تند و تیز رفت به سراغ همان کتاب .
بنظر میرسید که پرنده ای را که در فراز شاخه ها دیده بود مهاجر و وحشی باشد . رنگهای زیبایی داشت .سبز و زرد و رگه هایی مایل به قهوه ای روشن . شکل و شمایلش مثل یک نقاشی در قاب خاطرش مانده بود اما هر چه کتاب را ورق زد عکسش را پیدا نکرد.
صبح فردا در راه مدرسه ، رفت زیر همان درخت کهنسال و نگاهش را پر داد به سمت شاخه های پیچ در پیچ و خم اندر خم . نور آفتاب صبحگاهی با بادهای ملایم برگهای روشن و سبز چنار را نوازش میکردند . احساسی زیبا دوید در رگ و روحش . دستانش را گذاشت روی پیشانی اش و دوباره نگاهش را سر داد به میان شاخه و برگان . چشمش افتاد به آشیانه .
از شوق خون در رگانش به فوران در آمد. انگار جهان از حرکت در نگاهش باز ایستاده بودند و او بیرون از زمین و زمان در بیکران شناور . یکهو یک نفر از پشت زد به شانه اش . انگار که از خوابی عمیق و هزاران ساله بیدارش کرده باشند . یکه خورد و سرش را بر گرداند و دید که پیرمردی با پیراهنی ژنده است . با عصایی نقره ایی در دست های لرزانش . بی آنکه جوابش را بدهد دوید به سمت مدرسه .
در تمام دقایق در خواب و بیداری ، آن پرنده در رویاهایش پرواز میکرد و با صدای سحرآمیزش آواز .
سپیده صبح که از خواب بر خاست خمیازه ای کشید و پس از نفسی عمیق نگاهش افتاد به همان پرنده در پشت پنجره . که زل زده بود به او . . با پشت دستهایش چشمهایش را مالاند و چند قدم رفت به جلو . آرام و بیصدا در مقابلش نشست و مات ومبهوت نگاهش کرد و آرام گفت:
- منو یادت میاد
پرنده بالهایش را به نرمی تکاند و سرش را به علامت تایید آورد پایین . مازیار نگاهش کرد و دوباره گفت :
- چه پرهای رنگی ، چه چشمای قشنگی ، ایکاش منم یه پرنده بودم و باهات پر میگرفتم می رفتم اون دور دورا و ...
پدرش که از لای در نیمه باز اتاق نگاهش میکرد و به حرکات و سکناتش مشکوک سرفه خشکی کرد و او چرتش پاره :
- پسر با کی داری حرف می زنی
نمی دانست چه جوابی بدهد . در حالی که با یک دست سرش را می خاراند و آب دهانش را قورت ، با صدای لرزانی گفت:
- دارم به این پرنده قشنگ پشت پنجره نیگا می کنم
- من که پرنده ای نمی بینم . .
- بخدا همینجا بود ،
- انگار زده به سرت و خیالاتی شدی ، پاشو پاشو لنگه ظهره
- امروز جمعه س ،
- بابا میشه یه سئوالی ازت بپرسم
- بپرس پسرم
- چرا آدما پرنده ها رو تو قفس میذاران و ازش لذت می برن
- برا اینه که اونا قشنگن ، مث همون قناری های رنگارنگ دایی جعفر . مث جونش اونارو دوس داره و ازشون مواظبت می کنه ، من که صدای پرنده ها آرامشم میده و وقتی نگاشون می کنم لذت می برم .
- حتی تو قفس
- تو هم عجب سئوالاتی می کنی ها
- میگم اگه یه زندونی تو زندون ترانه غمگینی بخوونه ، احساس لذت می کنی
- تو هم انگار کله ات بوی قرمه سبزی میده ها ، پاشو پاشو ، حالا واسه من فلسفه نباف ، این فکر و ذکرها آخر و عاقبت خوبی نداره . فکرت به درس و مشقات باشه .
چند هفته از این ماجرا گذشت و مازیار هر روز که از زیر پای چنار کهنسال رد می شد چشمانش را می دوخت به لابلای شاخه و برگها . مدتی مکث می کرد و به پرنده ای که تخم گذاشته بود نگاه . پرنده دیگری هم در کنار پرنده ماده به چشم می خورد که ازشون مراقبت می کرد .
احساس لطیفی مثل چشمه سارانی زلال در رگانش جاری شده بود . حس میکرد که با درخت و پرنده و آسمان یکی شده است و در آبی های بی مرز و بی کران در پرواز.
یک روز صبح که مثل همیشه پایش را از در خانه گذاشت بیرون . در حوالی درخت چنار چشمش خورد به چند ماشین شهرداری . کمی آنطرفتر هم اره ای برقی . نگاهش را به طرف درخت چنار گرداند انگار می لرزید و شاخه و برگانش التماس .
مازیار یک آن پاهایش سست شد . نگاهی کرد به آشیانه پرنده ها و جوجه هایی که در حسرت پرواز روزشماری می کردند . چشمش خورد به دو نفر از کارکنان شهرداری که یکی از آنها تبری هم در دستش بود . رفت به سمت شان و بدون مقدمه پرسید:
- این اره برقی ها برا چیه
آنها به هم نگاهی کردند و خندیدند:
- آقا پسر به این میگن توضیح واضحات ، میدونی معنی توضیح واضحات یعنی چه
- نه نمی دونم
- یعنی چو دانی و پرسی سئوالت خطاست
- چرا میخواین این درختا رو قطع کنین
- از حاج آقا که اونجا ایستاده بپرس ، همه زیر اون عمامه س
مازیار سرش را بر گرداند . چشمش خورد به یک آخوند که در کنار بقالی ایستاده بود و کتابی قطور زیر بغلش . کمی با خود کلنجار رفت و سپس رفت به سمتش :
- سلام حاج آقا میشه ازتون یه سئوالی بکنم .
- تا چه سئوالی باشه
- میخوام بپرسم چرا میخواین این درختای قشنگو قطع کنین .
- حتما دلیلی داره
- خب ، دلیلش چیه
- یه دلیل شرعی آق پسر. این چن تا درخت جاشون مناسب نیس . درست روبروی امامزاده قد کشیدند و مانع دید .
- نمیشه از خیرش بگذرین ، یعنی قطعش نکنین
- یعنی میگین مریضا شفا نگیرین ، یعنی میگی حاجات مسلمین بر آورده نشه ، یعنی میگی دنیا برتر از آخرته . بچه جون یه خورده عقلتو بکار بنداز . این امامزاده های بزرگوار برکت این خاکند . شب اول قبر به دادمون میرسن و سر پل صراط دستمونو می گیرن ، نکنه خدای ناکرده ماهواره نیگا می کنی و ...
- اما پرنده ها لونه دارن ، نیگا ، بالای اون چناره
- توام که مارو گرفتی ، من میگم نره تو هی اصرار میکنی بدوش . واسه لونه پرنده ها داری باهام چک و چونه میزنی ، دستخوش ، گورباباشونم کرده ، دیدی دهنمو واز کردی ... برو برو بذار باد بیاد، اگه هزار تا درختم روبروی امامزاده سبز شده بودند و مانع دید امت مسلمون ، مث گردن کافرا همه شونم قلع و قمع میکردم .
مازیار با چهره ای درهم سرش را انداخت پایین و رفت به سمت و سوی مدرسه .
در کلاس دلواپس بود و پر از دلهره . تمام فکر و ذکرش پیش پرنده بود و جوجه هایش . زنگ پایان درس که زده شد . کوله پشتی ای را انداخته به پشتش و دوان دوان خودش را رساند به چنار . تا چشمش به درختهای بریده افتاد موهای تنش سیخ شد. دو نفر که درخت ها را اره میکردند روی تنه یکی از چنارهای قطعه قطعه شده نشسته بودند و مشغول نوشیدن چایی .
. نگاهی به فراز درخت چنار به آشیانه پرنده انداخت . نمی دانست چه باید بکند . آرام آرام رفت به سمت آن دو نفری که درختها را کشته بودند .
- سلام کارتون تموم شد
- داره تموم میشه ، اون درخت چنار مونده
- نمی شه از خیرش بگذرین
یکی از آنها که جوانتر به چشم می زد چند قند انداخت داخل چایی و با قاشق نقره ای بهم زد و گفت :
- بچه جون ، ما ماموریم و معذور ، از ما کاری ساخته نیس، تازه چرا دلت به خاطر یه درخت بی خاصیت می سوزه .
مازیار دید که راه و چاره دیگری ندارد . رفت به سمت درخت چنار . دل و روده کوله پشتی اش را ریخت به زمین و سپس انداخت به پشتش .چشمانش را دوخت به آشیانه پرنده مهاجر . نردبان دو لنگه کشویی را که همانجا روی درخت بود کمی جابجا کرد و دزدکی به دور و برش نگاه . وقتی دید که اوضاع روبراه است از پله های نردبان رفت بالا .
وقتی به اولین شاخه رسید دستانش را حلقه کرد به درخت و آرام کشید بالا . چند شاخه را که رد کرد سرش را بر گرداند دید که آن دو نفر پا شدند و رفتند به سمت اره برقی . با دلشوره و سراسیمه رفت بالاتر تر . با یک دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و از آن بلندی نگاهی انداخت به پایین . چشمانش سیاهی رفت و سرش گیج . نزدیک بود بیفتد، به یکی از شاخه های قطور دو دستی چسبید . نفسی عمیق کشید و دوباره کشید بالا . به آشیانه پرندگان که رسید . زیب کوله پشتی را باز کرد و نگاهی انداخت به دو جوجه زرد رنگ . لبخندی به گونه اش درخشید . خواست که آنها را در کوله پشتی اش بگذارد که ناگاه مادر جوجه ها شروع کرد به سر و صدا کردن و بالا و پایین پریدن .
اره برقی که روشن شد . مازیار دوباره دست برد به سمت آشیانه که مادر جوجه ها دستش را چند بار پشت سر هم نوک زد . اره برقی مانند گیوتین نشسته بود روی گردن درخت و مشغول بریدن . صدای غژغژ همه جا را پر کرده بود . شاخه و برگها مانند دستان مازیار می لرزیدند . آنطرفتر مردم جمع شده بودند و با هم پج پچ . گویی خوشحال بودند که این درخت مزاحم از سر راه امامزاده بر داشته می شود و چشمشان به جمال بقعه روشن . یکی هم در آن میان صدقه جمع میکرد و دعاخوانی .
درخت ناگاه ترق تورقی کرد و با صدای خشکی خم شد . مازیار فریادی ناخودآگاه از وحشت سر داد اما فریادهایش در میان غیژاغیژ اره برقی و هیاهوی جمعیت گم .
مادر جوجه ها پر زد اما مهر مادری نگذاشت که از جوجه هایش جدا شود و دوباره بر گشت و بالش را برای حفظ و حراست مثل چتری رنگین گشود روی جوجه هایش . مازیار به هر نحوی که بود جوجه ها را بر داشت و انداخت داخل کوله پشتی .
در همین حیص و بیص یکی از میان جمعیت چشمش افتاد به کتابهای ریخته در زیر درخت چنار . سرش را بلند کرد و وقتی مازیار را بر بلندای شاخه ها دید دوید و فریاد زد :
- صبر کنین ، صبر کنین ،
دیگر دیر شده بود و درخت عظیم الجثه و قطور مانند آسمانخراشی که بر اثر زلزله فرو بریزد با سر و صدای عجیبی افتاد . مازیار کوله پشتی را در حلقه دستانش گرفته بود و با درخت سقوط .
یکی از میان جمعیت بلند گفت :
بر محمد و آل محمد صلوات
مادر جوجه ها که در لحظات آخر از فراز شاخه ها پر زده بود بر گشت و یک راست رفت به سمت جوجه ها . در کوله پشتی باز بود و دو جوجه زردش در حال جیکاجیک . یکی از آنها را به منقار و دیگری را هم میان پنجه های تیز و خمیده اش گرفت و از مهلکه نجات . مازیار اما در میان خون بی نفس ...
مهدی یعقوبی
چشمانش درخشید و لبخندی زیبا بر گونه های لاغرش . ایستاد و مات و مبهوت نگاهش کرد . پرنده هم که شاخه ای خشکیده به منقار داشت همینطور . بعد پر زد و رفته بسمت شاخه های بالاتر و در میان برگهای درهم و انبوه پنهان .
آرامشی ناب و دلپذیر موج زد در رگ و روحش . و شعری بر لبش جوانه . به خانه که بر گشت یک راست رفت سراغ کتاب پرندگان که سالها بالای قفسه مانده بود و گرد و غبار رویش نشسته . بازش کرد و نگاهش را پر داد به عکسها
مادرش که صدای پایش را شنیده بود آمد به اتاقش و سرفه ای کرد . مازیار اما از بس در عوالم خود غوطه ور بود و در رویاهایش به سیر و سفر . انگار صدای سرفه هایش را نشنید . صفحه های کتاب را ورق می زد و با حرارت خاصی به عکسها خیره .
مادرش دوباره چند بار سرفه کرد اما باز هم عکس العملی نشان نداد . رفت جلوتر و روبرویش ایستاد . مازیار که یکهو متوجه شده بود سرش را بلند کرد و به چشمهایش نگاه. :
- دارم دنبال عکس یه پرنده میگردم
- میگم سلام چی شد
- ببخشید ، یادم رفت ، سلام مادر
- پاشو بیا غذا سرد میشه و از دهن می افته
- تو برو من همین الان میام
چند دقیقه بعد دوباره مادرش بر گشت و گفت:
- تو که بازم مشغولی.
کتاب را از دستش گرفت و با هم رفتند نشستند کنار سفره . سهراب که در حال و هوای دیگری سیر و سیاحت میکرد تند و تند چند لقمه در دهانش گذاشت و غذایش را نصف و نیمه رها کرد و تند و تیز رفت به سراغ همان کتاب .
بنظر میرسید که پرنده ای را که در فراز شاخه ها دیده بود مهاجر و وحشی باشد . رنگهای زیبایی داشت .سبز و زرد و رگه هایی مایل به قهوه ای روشن . شکل و شمایلش مثل یک نقاشی در قاب خاطرش مانده بود اما هر چه کتاب را ورق زد عکسش را پیدا نکرد.
صبح فردا در راه مدرسه ، رفت زیر همان درخت کهنسال و نگاهش را پر داد به سمت شاخه های پیچ در پیچ و خم اندر خم . نور آفتاب صبحگاهی با بادهای ملایم برگهای روشن و سبز چنار را نوازش میکردند . احساسی زیبا دوید در رگ و روحش . دستانش را گذاشت روی پیشانی اش و دوباره نگاهش را سر داد به میان شاخه و برگان . چشمش افتاد به آشیانه .
از شوق خون در رگانش به فوران در آمد. انگار جهان از حرکت در نگاهش باز ایستاده بودند و او بیرون از زمین و زمان در بیکران شناور . یکهو یک نفر از پشت زد به شانه اش . انگار که از خوابی عمیق و هزاران ساله بیدارش کرده باشند . یکه خورد و سرش را بر گرداند و دید که پیرمردی با پیراهنی ژنده است . با عصایی نقره ایی در دست های لرزانش . بی آنکه جوابش را بدهد دوید به سمت مدرسه .
در تمام دقایق در خواب و بیداری ، آن پرنده در رویاهایش پرواز میکرد و با صدای سحرآمیزش آواز .
سپیده صبح که از خواب بر خاست خمیازه ای کشید و پس از نفسی عمیق نگاهش افتاد به همان پرنده در پشت پنجره . که زل زده بود به او . . با پشت دستهایش چشمهایش را مالاند و چند قدم رفت به جلو . آرام و بیصدا در مقابلش نشست و مات ومبهوت نگاهش کرد و آرام گفت:
- منو یادت میاد
پرنده بالهایش را به نرمی تکاند و سرش را به علامت تایید آورد پایین . مازیار نگاهش کرد و دوباره گفت :
- چه پرهای رنگی ، چه چشمای قشنگی ، ایکاش منم یه پرنده بودم و باهات پر میگرفتم می رفتم اون دور دورا و ...
پدرش که از لای در نیمه باز اتاق نگاهش میکرد و به حرکات و سکناتش مشکوک سرفه خشکی کرد و او چرتش پاره :
- پسر با کی داری حرف می زنی
نمی دانست چه جوابی بدهد . در حالی که با یک دست سرش را می خاراند و آب دهانش را قورت ، با صدای لرزانی گفت:
- دارم به این پرنده قشنگ پشت پنجره نیگا می کنم
- من که پرنده ای نمی بینم . .
- بخدا همینجا بود ،
- انگار زده به سرت و خیالاتی شدی ، پاشو پاشو لنگه ظهره
- امروز جمعه س ،
- بابا میشه یه سئوالی ازت بپرسم
- بپرس پسرم
- چرا آدما پرنده ها رو تو قفس میذاران و ازش لذت می برن
- برا اینه که اونا قشنگن ، مث همون قناری های رنگارنگ دایی جعفر . مث جونش اونارو دوس داره و ازشون مواظبت می کنه ، من که صدای پرنده ها آرامشم میده و وقتی نگاشون می کنم لذت می برم .
- حتی تو قفس
- تو هم عجب سئوالاتی می کنی ها
- میگم اگه یه زندونی تو زندون ترانه غمگینی بخوونه ، احساس لذت می کنی
- تو هم انگار کله ات بوی قرمه سبزی میده ها ، پاشو پاشو ، حالا واسه من فلسفه نباف ، این فکر و ذکرها آخر و عاقبت خوبی نداره . فکرت به درس و مشقات باشه .
چند هفته از این ماجرا گذشت و مازیار هر روز که از زیر پای چنار کهنسال رد می شد چشمانش را می دوخت به لابلای شاخه و برگها . مدتی مکث می کرد و به پرنده ای که تخم گذاشته بود نگاه . پرنده دیگری هم در کنار پرنده ماده به چشم می خورد که ازشون مراقبت می کرد .
احساس لطیفی مثل چشمه سارانی زلال در رگانش جاری شده بود . حس میکرد که با درخت و پرنده و آسمان یکی شده است و در آبی های بی مرز و بی کران در پرواز.
یک روز صبح که مثل همیشه پایش را از در خانه گذاشت بیرون . در حوالی درخت چنار چشمش خورد به چند ماشین شهرداری . کمی آنطرفتر هم اره ای برقی . نگاهش را به طرف درخت چنار گرداند انگار می لرزید و شاخه و برگانش التماس .
مازیار یک آن پاهایش سست شد . نگاهی کرد به آشیانه پرنده ها و جوجه هایی که در حسرت پرواز روزشماری می کردند . چشمش خورد به دو نفر از کارکنان شهرداری که یکی از آنها تبری هم در دستش بود . رفت به سمت شان و بدون مقدمه پرسید:
- این اره برقی ها برا چیه
آنها به هم نگاهی کردند و خندیدند:
- آقا پسر به این میگن توضیح واضحات ، میدونی معنی توضیح واضحات یعنی چه
- نه نمی دونم
- یعنی چو دانی و پرسی سئوالت خطاست
- چرا میخواین این درختا رو قطع کنین
- از حاج آقا که اونجا ایستاده بپرس ، همه زیر اون عمامه س
مازیار سرش را بر گرداند . چشمش خورد به یک آخوند که در کنار بقالی ایستاده بود و کتابی قطور زیر بغلش . کمی با خود کلنجار رفت و سپس رفت به سمتش :
- سلام حاج آقا میشه ازتون یه سئوالی بکنم .
- تا چه سئوالی باشه
- میخوام بپرسم چرا میخواین این درختای قشنگو قطع کنین .
- حتما دلیلی داره
- خب ، دلیلش چیه
- یه دلیل شرعی آق پسر. این چن تا درخت جاشون مناسب نیس . درست روبروی امامزاده قد کشیدند و مانع دید .
- نمیشه از خیرش بگذرین ، یعنی قطعش نکنین
- یعنی میگین مریضا شفا نگیرین ، یعنی میگی حاجات مسلمین بر آورده نشه ، یعنی میگی دنیا برتر از آخرته . بچه جون یه خورده عقلتو بکار بنداز . این امامزاده های بزرگوار برکت این خاکند . شب اول قبر به دادمون میرسن و سر پل صراط دستمونو می گیرن ، نکنه خدای ناکرده ماهواره نیگا می کنی و ...
- اما پرنده ها لونه دارن ، نیگا ، بالای اون چناره
- توام که مارو گرفتی ، من میگم نره تو هی اصرار میکنی بدوش . واسه لونه پرنده ها داری باهام چک و چونه میزنی ، دستخوش ، گورباباشونم کرده ، دیدی دهنمو واز کردی ... برو برو بذار باد بیاد، اگه هزار تا درختم روبروی امامزاده سبز شده بودند و مانع دید امت مسلمون ، مث گردن کافرا همه شونم قلع و قمع میکردم .
مازیار با چهره ای درهم سرش را انداخت پایین و رفت به سمت و سوی مدرسه .
در کلاس دلواپس بود و پر از دلهره . تمام فکر و ذکرش پیش پرنده بود و جوجه هایش . زنگ پایان درس که زده شد . کوله پشتی ای را انداخته به پشتش و دوان دوان خودش را رساند به چنار . تا چشمش به درختهای بریده افتاد موهای تنش سیخ شد. دو نفر که درخت ها را اره میکردند روی تنه یکی از چنارهای قطعه قطعه شده نشسته بودند و مشغول نوشیدن چایی .
. نگاهی به فراز درخت چنار به آشیانه پرنده انداخت . نمی دانست چه باید بکند . آرام آرام رفت به سمت آن دو نفری که درختها را کشته بودند .
- سلام کارتون تموم شد
- داره تموم میشه ، اون درخت چنار مونده
- نمی شه از خیرش بگذرین
یکی از آنها که جوانتر به چشم می زد چند قند انداخت داخل چایی و با قاشق نقره ای بهم زد و گفت :
- بچه جون ، ما ماموریم و معذور ، از ما کاری ساخته نیس، تازه چرا دلت به خاطر یه درخت بی خاصیت می سوزه .
مازیار دید که راه و چاره دیگری ندارد . رفت به سمت درخت چنار . دل و روده کوله پشتی اش را ریخت به زمین و سپس انداخت به پشتش .چشمانش را دوخت به آشیانه پرنده مهاجر . نردبان دو لنگه کشویی را که همانجا روی درخت بود کمی جابجا کرد و دزدکی به دور و برش نگاه . وقتی دید که اوضاع روبراه است از پله های نردبان رفت بالا .
وقتی به اولین شاخه رسید دستانش را حلقه کرد به درخت و آرام کشید بالا . چند شاخه را که رد کرد سرش را بر گرداند دید که آن دو نفر پا شدند و رفتند به سمت اره برقی . با دلشوره و سراسیمه رفت بالاتر تر . با یک دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و از آن بلندی نگاهی انداخت به پایین . چشمانش سیاهی رفت و سرش گیج . نزدیک بود بیفتد، به یکی از شاخه های قطور دو دستی چسبید . نفسی عمیق کشید و دوباره کشید بالا . به آشیانه پرندگان که رسید . زیب کوله پشتی را باز کرد و نگاهی انداخت به دو جوجه زرد رنگ . لبخندی به گونه اش درخشید . خواست که آنها را در کوله پشتی اش بگذارد که ناگاه مادر جوجه ها شروع کرد به سر و صدا کردن و بالا و پایین پریدن .
اره برقی که روشن شد . مازیار دوباره دست برد به سمت آشیانه که مادر جوجه ها دستش را چند بار پشت سر هم نوک زد . اره برقی مانند گیوتین نشسته بود روی گردن درخت و مشغول بریدن . صدای غژغژ همه جا را پر کرده بود . شاخه و برگها مانند دستان مازیار می لرزیدند . آنطرفتر مردم جمع شده بودند و با هم پج پچ . گویی خوشحال بودند که این درخت مزاحم از سر راه امامزاده بر داشته می شود و چشمشان به جمال بقعه روشن . یکی هم در آن میان صدقه جمع میکرد و دعاخوانی .
درخت ناگاه ترق تورقی کرد و با صدای خشکی خم شد . مازیار فریادی ناخودآگاه از وحشت سر داد اما فریادهایش در میان غیژاغیژ اره برقی و هیاهوی جمعیت گم .
مادر جوجه ها پر زد اما مهر مادری نگذاشت که از جوجه هایش جدا شود و دوباره بر گشت و بالش را برای حفظ و حراست مثل چتری رنگین گشود روی جوجه هایش . مازیار به هر نحوی که بود جوجه ها را بر داشت و انداخت داخل کوله پشتی .
در همین حیص و بیص یکی از میان جمعیت چشمش افتاد به کتابهای ریخته در زیر درخت چنار . سرش را بلند کرد و وقتی مازیار را بر بلندای شاخه ها دید دوید و فریاد زد :
- صبر کنین ، صبر کنین ،
دیگر دیر شده بود و درخت عظیم الجثه و قطور مانند آسمانخراشی که بر اثر زلزله فرو بریزد با سر و صدای عجیبی افتاد . مازیار کوله پشتی را در حلقه دستانش گرفته بود و با درخت سقوط .
یکی از میان جمعیت بلند گفت :
بر محمد و آل محمد صلوات
مادر جوجه ها که در لحظات آخر از فراز شاخه ها پر زده بود بر گشت و یک راست رفت به سمت جوجه ها . در کوله پشتی باز بود و دو جوجه زردش در حال جیکاجیک . یکی از آنها را به منقار و دیگری را هم میان پنجه های تیز و خمیده اش گرفت و از مهلکه نجات . مازیار اما در میان خون بی نفس ...
مهدی یعقوبی