۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

زنان زنده بگور - مهدی یعقوبی




بعد از رفت و روب کردن اتاق اجاره ای که در زیر زمین خانه ای بی پنجره در جنوب شهر بود مغموم نشستم گوشه دیوار و در خلوت راز آلودم پر زدم در گستره بی در و پیکر رویاها. در و دیوار و برج و باروهای زمان در افقهایم فرو ریخته بود و در سرزمین هایی ناشناخته و اسرار آمیز پرسه میزدم. نمیدانم چه مدت در آن عوالم بودم که یکهو با دینگ دانگ ساعت دیواری از پهنه خیال بیرون آمدم. لبخند افسرده ای نشست بر گونه ام. چایی تلخی نوشیدم و نیم نگاهی به خود در آیینه. چادر سیاهم را انداختم روی سر و قرصی آرامبخش در دهان. در خیابان خلوت و خیس آرام آرام به سوی جلسه واحد خواهران که در دفتر امام جمعه شهر در باره  تمکین زن مومنه از شوهر بود  به راه افتادم.

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

مخمصه



برف میبارید و آنهم چه برف سنگینی ،  چتری زهوار در رفته را روی سرم گرفته بودم و ترانه ای قدیمی را روی لبم زمزمه میکردم . همه جا سفید پوش بودند ، در و دیوار و بامها تا افقهای دور و بی در و پیکر ، چند کلاغ پیر با نگاهی غمناک و گرسنه روی درختی کهنسال کز کرده بودند و به عابران خیره میشدند تا شاید خرده نانی بسویشان پرتاب کنند . از  گربه های ولگرد که شب و روز در سینه  کوچه و خیابانها ولو بودند معلوم نبود که در کجا پنهان گشته اند و کودکانی که در گوشه و کنار جست و خیز میکردند .

 سرما تا مغز استخوانم نفوذ میکرد .  پنجه پاهایم تیر میکشیدند و دستانم  قرمز  .   برای آنکه کمی گرمشان کنم  جلوی دهانم میگرفتم و فوت میکردم و گامهایم را بلندتر .  تک و توک عابران که بیشترشان مرد بودند در خیابان بی اعتنا و با عجله میگذشتند با شالهایی  که تمام صورتشان را می پوشاند و کلاه هایی پر از برف  . دمدمه های ظهر بود دو عدد نان بربری و و یک شانه تخم مرغ  و مقداری میوه از مغازه خرید کرده بودم و خسته و کوفته از بیخوابی ها و اضطرابی دائمی که در دل و جانم بیتوته کرده بود بسوی خانه میرفتم . واحد های گشتی کمیته و سپاه  مثل مور و ملخ در همه جا ریخته بودند و هر ترددی برابر با مرگ بود . 


۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

پروانه ها نمی میرند




 پروانه از خواب که بلند شد  دستانش را مثل گربه ها کمی به جلو برد و خمیازه عمیقی کشید  و به ساعتی شماطه دار که به روی دیوار آویزان بود نگاه کرد . یکهو با خودش گفت :
« خدای من دیرم شده ، بابا اگه بفهمه کتکم میزنه »
درست یک هفته قبل به همین علت پدر تریاکی اش چنان سیلی محکمی به صورتش زده بود که اثر انگشتانش هنوز بر  صورتش مانده بود و درد میکرد .

تند و تند به طرف آشپزخانه ای که پر از ظرف و ظروف نشسُته و خرت و پرتهای ولو شده بود رفت و آب سردی به صورتش زد و ترازویی را که در کنار پله قدیمی گذاشته بود بر داشت و بی آنکه حتی یک جرعه آبی بخورد زد از خانه بیرون .
 زمستان از راه رسیده و هوا خیلی سرد شده بود . در کنار گوشه خیابان آت و آشغالهایی که پشته پشته هفته ها مانده بودند ، بوی گند و کثافت را آمیخته با دود ماشینها به اطراف و اکناف می پراکندند .

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

دلار 5 هزار تومانی - مهدی یعقوبی




زن : حاجی تو دیگه چرا ، مگه تو نبودی که سال 57  به رب و رسول قسم میخوردی که عکسشو تو ماه دیدی . حالا جا نماز آب میکشی .

حاجی : کاش پاهام شکسته بود و اون لعنتی رو نمی دیدم . من چه میدونستم که دلار 7 تومنی میشه 5000 تومن .

زن : خوبه خوبه ، نفوس بد نزن خوبیت نداره از اولاد معصومانه، یهو دیدی که یه بلا سرمون اومد .

حاجی : ما رو باش که خیال میکردیم اون گور به گور شده به ما خونه و نفت و گاز مجانی میده . حالا ما رو تا ناف فرو کرده و خودش تو جهنم دم میجونبونه و رقص بابا کرم میکنه .

زن : خب بگو چی شده که اینقد حرص میخوری و به این و اون لگد میزنی ، پاشو کنار ایوون یک قلیونی چاق کن تا حال و احوالت یه خورده جا بیاد بعدش الله کریمه

حاجی : امروز کلب علی همون میرزا بنویس آیت الله ... منو دید و گفت که ورق رسید و تومان برا پرداخت خمس و زکات  طبق فتوای مراجع تقلید قبول نمی کنم و الا و بالله فقط دلار دلار دلار باید بدیم .
گفتم آخه مرد حسابی ،  این پول مملکت اسلامی بقول اون جون مرگ شده سید محمود برکت داره ، برکت ، آخه مال امام زمانه  . تا اینو گفتم تو حرفم پرید و گفت ، این روزا حتی  زنای جنده تحت طاووس هم دلار میخوان ، این پولا حتی قد و اندازه پهن و پشکل هم ارزش نداره .

زن : زبونم لال ، چشمم روشن ، این زنای تخت طاووس دیگه کی باشن ، نکنه توهم بله با اونا سر و سری داری ، حالا می فهمم که چرا شبا فلنگو میبندی و با اون ماشین تی تیش مامانی هری میزنی بیرون . زن همسایه گفته بود که باید یه کاسه ای توی نیم کاسه باشه که این حاجی شبای جمعه دیگه با تو نزدیکی نمی کنه .

حاجی : به من چرا گیر میدی اینو اون جن گیر که حسابدار مرجع تقلیده گفته . تومن قبول نمی کنه دیگه .

زن : ( از جیبش یک دارویی بیرون می آورد  ) حرفمو عوض نکن ، آب زیر کاه ، اینو از جیب شلوارت دیشب پیدا کردم .

حاجی : زنیکه بی حیا و بی چشم و رو ، پس این تویی که پولامو نصف شب از کیفم خالی میکنی ، منو بگو شاگرد مغازه رو لت و پار کردم و فک کردم که اون ولد زنا جیبامو خالی میکنه .

زن : تا کی حاجی طبل زیر گلیم میزنی ، ببین تو این کرمی که از تو جیبت پیدا کردم چی نوشته : کرم 2 عددی کینک سایز پاور حجم دهنده آلت ، افزایش درازی و کلفتی  آلت تناسلی با ایجاد تاخیر در نعوظ ، معجزه قرن بیست و یکم که ناممکن ها را ممکن میکند و خوشبختی را به شما باز می آورد .

 حاجی : من مرد خانواده ام ضعیفه ، فضولی موقوف ، مگه ائمه بزرگوار هر کدومشون اونهمه زن نداشتن . ...  طلاقت میدما ، اونوقت باید بری مث بقیه غازتو بچرونی . داشتم میگفتم ، دلار میخوان دلار . جون که نیس آدم راحت خرجش کنه ، پوله بی زبونه پول .

زن : مگه تو صدر اسلام هم دلار بود که اونا هی دلار دلار میکنن .  گمونم اشتباه شنیدی ، یه پیامک بزن و دوباره ازش بپرس .

حاجی : همه رو برق میگیره ما رو چراغ نفتی ، کجای کاری زن ، تو پیامک دلار فیلتر شده . میگن برای عمود خیمه نظام خطر داره ، خدای نکرده یهو ، استغفرالله دوباره داره چفت دهنمو وا میکنه .
زن : از بس جاده خاکی رفتیم ، حواسمون از قضیه اصلی پرت شد ، میخواسی از فروش زمینامون حرف بزنی .

  حاجی : درسته ، اون زنیکه جنده فاطی دعانویس ، یهو  خوابنما شده و گفته که تو زمینای من یک امامزاده دفن  شده ، بعدش رفته با چن آخوند کت و کلفت و یال و کوپال دار در میون گذاشته و بعد از گاو بندی ،  تموم  دار و ندارمو به ثمن بخس بالا کشیدن  .

زن : الهی تو رو شکر ، عاقبت بخیر شدیم ، تو زمینای ما فرزندان امامان معصوم دفن شده ، چه صوابی بالاتر از این ، جواب نکیر و منکر و رد شدن از پل صراط حل شد . من که بهت گفته بودم که چن شب پیش یه شیی نورانی از فراز خونه مون رد شد ، تو هم از این گوش شنیدی و از اون گوش رد کردی . الهی صد هزار مرتبه تو رو شکر ، یه بارگاه امامزاده تو زمینای ما ، من که تمام هستی و دار و ندارمو به خاک پاش که سرمه چشم ممه  میزارم .

حاجی : ضعیفه ، مگه خل شدی ، زمینام تو گرونترین منطقه شهر بوده ، هر وجبش اندازه شمش طلا ارزش داشت ، بجاش یه ماهه پیش تو حسابم پهن و پشکل ریختن .
 
زن : استغفرالله ، زبونتو گاز بگیر ، لال میشی ها . پولی که رو اون عکس امام راحله ، شده پشکل .
حاجی : یه ماه پیش دلار بود 800 تومن حالا شده 5000 تومن ، ماه بعد میشه 10 هزار تومن ، اگه پولامو رو هم بزارم نمی تونم ، ده متر از زمینای خودمو بخرم ، تازه کی زمین میفروشه . بیچاره شدم ، ای ... به قبرت بباره که گفتی آب و برق رومجانی میکنیم ، به شما خونه میدیم ، به اینها هم راضی نباشین ...

 (  زن انگشتش را گاز گرفت و به دور و اطرافش فوت کرد و به سرش زد حاجی قاطی کرده  )
: من که ضامن بهشت و جهنمت نیستم ، برو پیش امام جمعه شکایت کن .

حاجی : کدوم امام جمعه ، ضعیفه . همونی که  میلیاردها اختلاس کرده و دلارها رو تو بانک های خارجی گذاشته و بچه هاش تو آمریکا تو دیسکوها وول میخورن . اون ختم مادر قحبه هاس . تا بگی بهش غلام تو رو هم میفروشه . اون خودش این آشو برام پخته . صد تا نامه براش فرستادم . میگه دندون رو جیگر بذار همه چیز درس میشه ، کار کار استکباره . میخواد ایران اسلامی رو تحقیر کنه اما نمی دونه که اینجا مملکت امام زمانه . پول آقا  برکت داره . آخه چه برکتی قرمساق . اگه پولش برکت داره چرا خودت ارث و میراثت رو تبدیل به یورو و دلار کردی . تازه سهم امام رو هم ازم گرفته . میگفت اگه ندی پولت حلال نیس . بیش از نصف از اموالمو بالا کشیده .

زن : اینقد حرص و جوش نخور ، یه خورده دندون رو جیگر بذار همه کارا دُرس میشه .


حاجی : دُرس میشه چیه زن ، تو زمینای من جسد فلان عرب که سپاهیانش
 به خواهران من تجاوز کردند نیس ، کلکه کلک . رفته ، این نسناس تو زمینای من بجای مقبره ویلا ساخته . اونم چه ویلاهایی ، بغل دریا . تو حالا هی برام بخیه به آبدوغ میزنی .

زن : حالا تا دیر نشده بدو یه خرت و پرتی بخر ، مردم به فروشگاه های زنجیره ای مث قحطی زده ها هجوم بردن ، دارن تمام کالا ها را میخرن . میگن تحریمه ، میخواد جنگ بشه .

( حاجی یک بسته اسکناس از جیبش در می آورد و به عکس امام نگاه میکند و میگوید:
 - همه کارها زیر سر این هندی زاده هسش ، اگه گولش رو نمی خوردم ، این بلاها به سرم نمی اومد
فندکش را در می آورد و به زیر اسکناسها میگیرد و عکسش را آتش می زند و مانند دیوانه ها قهقهه میزند ) :
 - پشکل یک خاصیتی برای زمین داره اما این اسکناسا حتی رنگ و بوی پهن رو هم نداره

مهدی یعقوبی

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

روباه



کلب حسن بعد از شنیدن تصویب  قانون ازدواج با فرزند خوانده ها در حالی که اشک شوق از چشمهای درشتش به لب و لوچه هایش سرازیر میشد نماز شکری بجا آورد و پس از آن عصای نقره ایش را از کنار در بر داشت و پرده های گلدار  اتاق خوابش را کنار کشید و در حالی که از درد کمر آه و ناله سر میداد خم شد و از زیر تختخواب صندوقچه ای آهنین را بیرون کشید و بعد از خواندن چند دعای عجیب و غریب و پف کردن به چپ و راستش دسته کلید را در قفل انداخت و چند بار چرخاند و بازش کرد  . آنگاه در همانحال که با چشمهای کنجکاوش اطراف اتاق را می پایید دست برد و یک گردنبند طلا و چند بسته اسکناس درشت بر داشت و در جیبهای گشادش در زیر عبای قهوه ای رنگش پنهان کرد و در صندوق را دوباره خوب مهر و موم کرد و در زیر تختخواب  گذاشت . سپس رفت به طرف تاقچه اش و از داخل جانمازش قرآن را بر داشت و چشمهایش را بست و استخاره ای کرد .



۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

پشت میله ها




از روزی که لیلا را هنگام ملاقات در پشت میله های زندان با آن شکم برآمده دیدم ، زمین و زمان در دور سرم  شروع به چرخیدن کرد . دستهایم بی آنکه خودم بخواهم ناخودآگاه میلرزیدند و تب و لرز میکردم . شبها خواب به چشمانم نمی آمد و یا اگر می خوابیدم  کابوسهای وحشتناک میدیدم و سر تا پایم پر از عرق میشد . هنوز چند ماهی نشده بود که به اتهام بدحجابی دستگیرش کردند و به مادرم که سالهاست مریض در خانه افتاده است گفته بودند که فقط چند سئوال ازش میکنیم و برش میگردانیم  . لیلا را به جرم اینکه  هنگام دستگیری به سران نظام فحش داده است به زندان اوین بردند . یک ماهی  توی سلول انفرادی اش گذاشتند و بعد از آن با سر و صورت زخمی بی آنکه کسی خبردار شود به زندانی مخوف تر انتقالش دادند  . 
 

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

این ضعیفه ها - مهدی یعقوبی (هیچ)



حسن تیپ بسیجی معروف و بزن بهادر، دمق و عصبانی دمرو روی تخت دراز کشیده بود و تا دمدمای صبح خواب به چشمهایش نمی آمد. بیصبرانه منتظر بود که رفیق جون جونی اش از راه برسد و با موتور بسوی مرکز بسیج مالک اشتر بیفتند به راه.
از آخرین باری که سکس داشت مدتهای مدیدی گذشته بود. آنهم چه سکسی با الاغ طویله همسایه اش. از جلق زدن خسته شده بود و بی رمق. شهوت چشمانش را کور کرده بود و مرغ و خروس و گاو و گوسفند به چشمانش زیبا می آمدند. حسرت عراقی هایی را میخورد که از برکت نظام مقدس اسلامی دسته دسته می آمدند برای زیارت به مشهد و قبل از اینکه پایشان را به حرم بگذارند دنبال صیغه های باکره میرفتند.
 

۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

دزد - مهدی یعقوبی



کلب علی فرمانده سابق سپاه پاسداران، با آن قیافه دوزاری و بد قواره اش که بیشتر به یک گاومیش چاق و چله شبیه بود تا آدمیزاد، پس از کنفرانس بیداری اسلامی در تهران که دو هفته و اندی طول کشیده بود و دوبار کفشش را دزدیده بودند با ماشین آخرین مدلش بعد از چند ساعت خسته و کوفته به خانه بر گشت. بی سر و صدا و بی آنکه زنش بفهمد کلید را در قفل چرخاند. در را باز کرد و نیم نگاهی به دور برش انداخت و لبخندی شیطانی در شیار گونه های پر چین وچروکش نقش بست.

۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

عن تر




متولی مسجد « شعبان یک چشم »  بعد از وضو گرفتن با قیافه ای محزون و بی گناه به آسمان نگاه میکرد . بدلش برات شده بود که در دهه فجر امسال عکس آقا را بعد از سی و اندی سال دوباره  در ماه می بیند  و گره مشکلاتش گشوده خواهد شد . 

شعبان  هشتش گرو نه اش بود و همه دار و ندارش را از دست داده بود . گاهگاهی به جن گیری و دعانویسی می پرداخت تا در کنار کار در مسجد اموراتش بگذرد . بعضی وقتها هم برای این و آن مخصوصا بزرگان دین و اهل ادب  صیغه های جوان جفت و جور میکرد و پول و پله ای در می آورد . وگرنه با شندر قازی که به او میدادند ، نمی توانست خرج اجاره منزلش را بپردازد . 

۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

ساحل لختی ها مهدی یعقوبی(هیچ)



چند سالی میشد که به هلند آمده بودم و با آنکه مدرک زبان برای کار یا ادامه تحصیل را گرفته بودم اما هنوز نمی توانستم  باید و شاید خوب صحبت کنم .در محاورات روزمره انگلیسی را با هلندی قاتی پاتی میکردم و گهگاه موجب خنده  میشدم. من تافته جدا بافته ای نبودم،  برای بیشتر پناهندگان این مشکل وجود داشت و آنها سعی میکردند با مردم دمخور شوند تا در عمل این نقطه ضعف را حل کنند و در این جامعه که از زمین تا آسمان با ایران فرق داشت روی ریل بیفتند.