کلب علی فرمانده سابق سپاه پاسداران، با آن قیافه دوزاری و بد قواره اش که بیشتر به یک گاومیش چاق و چله شبیه بود تا آدمیزاد، پس از کنفرانس بیداری اسلامی در تهران که دو هفته و اندی طول کشیده بود و دوبار کفشش را دزدیده بودند با ماشین آخرین مدلش بعد از چند ساعت خسته و کوفته به خانه بر گشت. بی سر و صدا و بی آنکه زنش بفهمد کلید را در قفل چرخاند. در را باز کرد و نیم نگاهی به دور برش انداخت و لبخندی شیطانی در شیار گونه های پر چین وچروکش نقش بست.
بعد از خمیازه ای کشدار در وسط حیاط زیر درخت سیب قدیمی بساط تریاکش را پهن کرد و بافور نقره ای را در دهان مبارکش گذاشت و پس از اینکه خوب نشئه و توپ توپ شد لگدی به شکم گربه ای که در آن حوالی میومیو میکرد حواله کرد و در حالی که آیت الکرسی میخواند و دستی به ریش آویزان و حنا بسته اش میکشید به سراغ مرغ و جوجه هایش رفت.
روز گرمی بود و طاقت فرسا،آفتاب نیمروز تابستانی بر ملاجش که یک تار مو هم یافت نمی شد و پیشانی اش که مزین به نعل اسب بود آتش می بارید و آزارش میداد. او از آن تیپ هایی بود که با گرگ دنبه می خورد و با چوپان گریه میکرد و اگر میشد برای یک پیاز سر می برید و کسی جرئتش را نداشت که به مرغش کیش دهد .
بادی ملایم و نرم ناگاه در آن هوای آتش گرفته شروع به وزیدن گرفت و سر و صورت پشمالویش را نوازش داد و او در حالی که آهنگی را با خود زمزمه میکرد با خود گفت:
- تو این هیر و بیر بهتره دور و بر مرغدونی رو با چادر ببندم تا از ما بهترون چشم نزنند. تازه تو مملکتی که سگ صاحبش رو نمیشناسه و گرونی دخل مردم رو در آورده معلوم نیس که دزدای ولد زنا سراغ مرغدونیم بیان و نه تنها مرغا که استغفرالله عورتم که زنم باشه رو بقاپن.
کلب علی هر دوهفته یکی دوبار از شهر به این روستای دور افتاده مازندران که در حوالی جنگل و چشمه سارهای زلال واقع بود بر میگشت و با زن صیغه ای که دوازده سال بیشتر نداشت شبش را میگذارند. در واقع این طفل معصوم را از پدر و مادرش در یکی از دهات دور افتاده خراسان که با روحانیون مبارز برای پاشیدن بذر اسلام و ترویج شریعت محمدی رفته بود با دوز و کلک خرید.
با آنکه پدر و مادر دختر در ابتدا مخالف صیغه بودند اما او که با دیدن فاطمه و قد و قامت رعنایش آلت مبارکش نعوظ و از خود بیخود شده بود، دو پایش را در یک کفش کرد و به مدد روحانیت و آیات و روایات و پول و مول خانواده را سر راه آورد و دختر را به همین خانه که از طرف یکی از دولتمردان در اوائل انقلاب به او هدیه داده شده بود در خفا آورد.
فاطمه از زمانی که به این خانه آمده بود، جز چند بار آنهم به اتفاق همین کلب علی دیگر به بیرون نرفته بود اجازه نامه نوشتن را به پدر و مادرش نداشت. مثل یک زندانی باید در خانه میماند و بساط سور و سات این فرمانده سابق را که در دوران جنگ رشادت های زیادی از خود نشان داده بود و گویا در یکی از عملیات امام زمان را هم دیده بود مهیا میکرد و لخت و عور منتظر میشد تا این سرباز گمنام قدم رنجه فرماید و آلت تناسلی اش را در پایین تنه اش جولان دهد.
کلبعلی از دیدن مرغها بخصوص در آن گرانی سرسام آور که قیمت شان از 25 هزار تومان هم تجاوز کرده بود خسته نمی شد و گاه میشد که همانجا بالای یک صندلی می نشست و ساعت ها به ران و سر و سینه و پرهای رنگینشان چشم می دوخت. او در چهره خروسی که در میان صدها مرغ با گردن بر افراشته و سینه ای ستبر راه میرفت، چهره مقدس و نورانی خودش را میدید بخصوص وقتی که همین خروس مرغها را یک به یک به صف میکرد و با تن و بدن چابک و نیرومند تند و تیز سوارشان میشد و تا آنجا که دلش میخواست جماع میکرد و وقتی که کیفش تمام میشد لگدی بهشان میزد و به دیگری حمله میکرد.
او با دیدن این صحنه ها یاد بهشت خداوندی می افتاد که در آنجا بر طبق احادیث هر مرد آلتش همیشه سیخ و قدرت هزاران مرد جوان را در جماع پیدا میکند و هر جماع 4 هزار سال طول میکشد و لذتش 4 صد هزار بار بیشتر از این جماع زمینی است. حوری هایی که بر طبق شریعت با حجاب هستند و حتی در آنجا یعنی بهشت خداوندی هم چادر و چاقچور بسر دارند و اعضا و جوارح خود را می پوشانند.
همانطور که در فکر و ذکر پریرویان بهشتی و قد و قامت مرمرین و لخت و عورشان غوطه میخورد لب و لوچه اش آب افتاد و کیف اش کوک. هوس کرد فاطمه را روی تختخواب بیندازد و مثل همیشه مانند گرگی زخمی و گرسنه به سویش حمله و هجوم ببرد و آش و لاش اش کند. از جماع به شکل غربی های کافر که با نوازش و بوسه و دوست دارم ها شروع میشد به طرز وحشتناکی کینه و نفرت داشت و آن را در شان و منزلت خودش نمیدانست و اصلن ازش کیف و لذت نمی برد. لذت سکس در وحشیگری و آزار و شکنجه اش بود.
خواست بلند شود و برود به بطرف فاطمه که یکهو از دور و برش صدایی شنید. سرش را بر گرداند و به اطراف و اکناف نگاه کرد و ناگهان بر بالای دیوار چشمش به یک قیافه ای که بیشتر به جن و از ما بهتران شبیه بود و عمامه بر سر داشت افتاد. خواست فریاد بکشد که در دم نفسش گرفت و زبانش بند آمد و بر اثر ترس قلبش گرفت و از روی صندلی افتاد بر زمین. فاطمه با شنیدن سر و صدا سراسیمه از داخل اتاق به ایوان آمد و تا چشمش به کلب علی افتاد دست پاچه شد و بطرفش دوید. وقتی بهش رسید یاحسین یاحسین گفت و با ترس و لرز کمی تکانش داد اما او بدنش مانند سنگ بی جان و سخت و سفت بنظر میرسید. چادر و مقنعه اش را با عجله بر سرش گذاشت و به طرف دهی که در فاصله ای نه چندان دور قرار داشت دوان دوان رفت. متاسفانه با همه تلاش و تقلاها و جستجوی تمام سوراخ سنبه ها دعا نویس و فالگیر را پیدا نکرد. یکی از پیرزنها به او گفت که به خانه آخوند و حکیم ده برود و از او که از نوادگان خاندان عصمت و طهارت میباشد و دست های معجزه آسا و پر برکتی دارد کمک بخواهد.
فاطمه گویی او را می شناخت و برای همین بی آنکه آدرسش را بپرسد به طرف خانه اش نفس نفس زنان روانه شد و با عجز و التماس ازش خواست که عجله کند و جان کلب علی را نجات دهد. آخوند پیر و پاتال که با آن سن و سال هنوز سر و مر و گنده بنظر میرسید نعلینش را به پا کرد و لنگ لنگان بدنبالش افتاد به راه.
خوشبختانه کلب علی هنوز زنده بود و نفس میکشید اما چشمانش بسته بود و چهره اش کبود. آخوند که اسمش شعبانعلی بود کمی مضطرب به نظر میرسید و این اضطراب و تشویش را میشد در چشمهای دریده و گشاد و گونه های گوشت آلودش که با یک خروار پشم و پیل پوشیده بود مشاهده کرد.
به فاطمه نگاهی آب زیر کاه انداخت و با خود فکر کرد که بهتر است او را پی نخود سیاه بفرستد. دستی به پشم و ریشش کشید و بعد از چند سرفه خفیف گفت که بر اثر عجله فراموش کرده است که خورجین دارو را با خود بیاورد او را فرستاد تا از زنش بخواهد که خورجین را به او بدهد و بنزدش بیاورد.
فاطمه که به راه افتاد، او نیشخندی زد و سرش را تکان. چند قطره آب به صورت کلب علی پاشید و در جا او تکانی به شانه هایش داد و چشمهایش را بهم زد و تا چشمش به آخوند ده افتاد گفت:
« تو ، تو دزد،دزد، دزد ، بی ناموس »-
آخوند با آن که کارکشته و در کارش خبره بود اما یکه خورد. به آرامی گفت که حرف نزند برایش خوب نیست و سپس دعایی خواند و از جیبش یک گرد زرد رنگ را در آورد و در لیوان آبی که در کنارش قرار داشت ریخت و خوب بهم زد و چند کلمه ای را به زبان عربی قرائت کرد و بعد از اخ تفی که در آن انداخت ازش خواست آن معجون را در دهانش بریزد و تا قطره آخر سر بکشد. او اما نپذیرفت و دهانش را مثل قفل آهنین بسته بود و باز نمیکرد:
- بخور، واست خوبه ، هر درد لاعلاجی رو شفا میده
کلب علی اما امتناع میکرد، میدانست که این آخوند چموش همان عمامه داری است که بر بالای دیوار خانه اش دیده بود. قیافه اش مو نمی زد، معلوم نبود که در غیاب او روزها چه سر و سری با ناموس 12 ساله اش داشت، یا اصلن آمده بود که مرغ و جوجه هایش را بدزدد. میخواست کلت کمری را از بغلش بر دارد و گلوله ای در دهانش خالی کند اما دستهایش قدرت حرکت نداشت و تن و بدنش بی حس و کرخت شده بود.
شعبانعلی این خشم و کینه را در چشمهایش میخواند و شک نداشت که اگر او سرحال بیاید و روی پایش بایستد از ته و توی قضایا سر در خواهد آورد و اسرارش را خواهد فهمید و پوست از تنش قلفتی خواهد کند.
بالاخره با هر ضرب و زوری بود سرش را روی زانوهای خود قرار داد و با دو انگشتش دماغش را محکم گرفت و او مجبور شد که از فرط خفگی دهانش را باز کند. در جا معجون زهر آلود را در دهانش تا قطره آخر خالی کرد و در حالی که نیشخندی روی گونه های مکارش نشسته بود محکم بر زمینش انداخت.
هنوز چند ثانیه ای نگذشت که فریاد کلبعلی به آسمان بر خاست و در حالی که دلش آتش گرفته بود و دل و روده اش میسوخت مثل ماری زخمی در دور خود پیچید دستهای لرزانش را بطرف شعبانعلی دراز کرد و بریده بریده گفت:
- « سوختم سوختم »
و سپس با سر افتاد بر زمین و چهره اش به کبودی رفت و کفی خون آلود از دهانش زد بیرون.
فاطمه که بر گشت با پیکر بی جان شوهرش روبرو شد و چشمهای گریان آخوندی که یکریز در کنارش قرآن میخواند و بر سر و صورت خود میزد.
چند لحظه ای که گذشت شعبانعلی به کمک عصایش بلند شد و گرد و خاک را از لباسش تکاند و اشکهای دور چشمش را با دستمال چرکینی که سوقاتی کربلا بود پاک کرد. سپس دستان کوچک فاطمه را آرام و نرم در حالی که به چهره کبود کلبعلی چشم می انداخت در دستان زمخت خود گرفت و نوازشی کرد و با نگاهی آب زیر کاه گفت:
- خوبیت نداره یه دختر 12 ساله با یه مرده در این خونه دور افتاده بمونه، خدای نکرده دچار بیوقتی میشی، خودم صیغه ات میکنم و ازت نگهداری. اما اول از همه باید این مرغ و جوجه ها رو با هم به خونه ام ببریم.
مهدی یعقوبی
5 مرداد 1391