۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

این ضعیفه ها - مهدی یعقوبی (هیچ)



حسن تیپ بسیجی معروف و بزن بهادر، دمق و عصبانی دمرو روی تخت دراز کشیده بود و تا دمدمای صبح خواب به چشمهایش نمی آمد. بیصبرانه منتظر بود که رفیق جون جونی اش از راه برسد و با موتور بسوی مرکز بسیج مالک اشتر بیفتند به راه.
از آخرین باری که سکس داشت مدتهای مدیدی گذشته بود. آنهم چه سکسی با الاغ طویله همسایه اش. از جلق زدن خسته شده بود و بی رمق. شهوت چشمانش را کور کرده بود و مرغ و خروس و گاو و گوسفند به چشمانش زیبا می آمدند. حسرت عراقی هایی را میخورد که از برکت نظام مقدس اسلامی دسته دسته می آمدند برای زیارت به مشهد و قبل از اینکه پایشان را به حرم بگذارند دنبال صیغه های باکره میرفتند.
 آهی در بساط نداشت که جور دیگری خودش را خالی کند کار و باری هم پیدا نمیشد مگر اینکه گهگاه زیر سبیلی مواد بفروشد و پولی بزند به جیب. روی تختخواب غلتی زد و یکهو یاد الاغ خانه همسایه اش افتاد، به پر و پاچه های زیبا و لمبرهای باسن کشیده اش، به چشم های براق و خرمایی رنگش، به یال بلند و بینی توسری خورده و کوتاهش. دلش را زد به دریا. تند و تیز لباسش را پوشید و در یک پلک بهم زدن از دیوار رفت بالا. پرید به حیاط خانه همسایه و یک راست رفت به طرف طویله. کمی به راست و چپ اش نگاه کرد خاموش بود و سرد. گربه ای سیاه آنسوتر پشت درخت چنار او را می پایید و دم تکان میداد.  دزدکی در طویله را باز کرد و نگاه. چشمتان روز بد نبیند. دید خود صاحبخانه و اذان گوی مسجد ابوالفضل که از عبادت پیشانی اش پینه بسته و هیکلی خمیده و هشل هفتی داشت بالای یک صندلی شکسته رفته است و با تمام قوا مشغول جماع با آن حیوان زبان بسته است و هی آخ و اوخ سر میدهد.
 اصلن به دور و برش توجه ای نداشت. الاغ اما که هوش و حواسش به اطراف بود تا چشمش به مرد نامحرم یعنی حسن تیپ افتاد ترسید و جفتگی درست به بیضه صاحبش زد و او را که مردی فکسنی بود در جا به آنجا پرتاب کرد که عرب نی انداخت. حسن از ترسی پنهان عرق سردی روی پیشانی اش نشست و با خودش گفت:
- تا الاغ چموش ما رو هم نفله نکرده فلنگو ببندم .
 اما در جا پشیمان شد و فکری زد به سرش. کمی جلو رفت و به جسد اذان گوی محل که صورتش کبود و دهانش کف کرده بود لگدی زد. انگار هفتاد سال مرده بود . با خودش گفت:
  - این که نفله شده میرم داخل خونه ش سری میزنم  شاید پول و پله ای خدا نصیبمون کنه. 
همین کار را هم کرد اتاق های اذان گو را زیر و رو کرد اما هیچ چیز دندان گیری به چشمش نخورد.  کمی خرت و پرت که به لعنت شیطان هم نمی ارزید بر داشت و با لعن و نفرین بر گشت به خانه اش. 
دوباره دراز کشید روی تختخواب و با خودش گفت:
- شانس آوردم اگه اون پیرمرد حشری منو کنار طویله اش میدید شلوارمو در می آورد و کارمو میساخت

هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که با شنیدن صدای مشت و لگد به در خانه اش ،  از تختخوابش پرید پایین و دوان دوان رفت به سمت در. خودش بود، عباس سبیل از لات های معروف که در زمان اعتراضات ازش به عنوان بسیجی استفاده میکردند و پول و پله ای می گذاشتند کف دستش:
 - چرا معطلی ، بپر پشت اسب
با هم سوار موتور شدند و با خواندن « واویلا لیلی، دوست دارم خیلی » حرکت کردند، بعد از ربع ساعتی گشت و گذار در مرکز شهر توقفی کردند و کله پاچه ای زدند بالا. وقتی تا خرخره خوردند و حال آمدند عباس با لبخندی شیطانی پاشد. کت  گرد و خاک گرفته اش را چندبار تکان داد و بعد زدن چند آروغ رو به صاحب کله پاچه فروشی کرد و با چشمانی که ازش شر میبارید با داد و بیداد گفت:
- قرمساق، حالا کله خر به جای گوسفن به ما قالب میکنی، فکر کردی ما ... استغفرالله
سپس تار سبیلی را روی میزش گذاشت و با عصبانیت گفت:
 - اینم چک تضمینی ، شرف یه مرد به سبیلشه،  اگه آقا امام زمان قربونش برم ظهور کنه خودش نقدش میکنه 

بدون آنکه پولی بپردازند سوار موتور  شدند و دوباره همان ترانه را زمزمه کردند. قرار بود حوالی ظهر به پایگاه بسیج بروند و چند باتوم و قمه و پنجه بوکس بگیرند و بیفتند به جان تظاهر کنندگان . فرمانده بسیج قول داد که اگر خوب دشمنان ولایت را لت و پار کنند خرج یک هفته سفر به آستان قدس رضوی و صیغه را تمام و کمال از کیسه بیت المال به آنها بپردازد بهشان هشدار داد که اگر شل و ول کار کردند و از معرکه در رفتند حساب شان با کرام الکاتبین است.
حسن تیپ دلش برای یک صیغه آنهم 14 ساله لک زده بود. در رویاهای شیرینش آن روز متبرک را تصور میکرد و در همانحال شهوت در رگهایش غلیان میکرد و دیوانه اش. میخواست در خیابانها خون بپا کند و چنان دخل مخالفان نظام را در بیاورد که به جای یک هفته یک سال او را به زیارت بفرستند و بغلش را پر از حوری های بهشتی کنند. 
عباس سبیل همانطور که گاز میداد سرش را کج کرد و با لحن لاتی پرسید:
- معترضین چی میگن
- اون حرومزاده ها میگن رای من کو
- گوه زیادی میخورن، مگه اینجا غرب کافره که رئیس جمهور با رای مردم انتخاب شه
- دمت گرم 
- این مملکت ولایت فقیه داره، اون انتخاب میکنه، کدوم خری باید رئیس جمهور شه
- ای قربون دهنت که چیز فهمی و درس خونده
- اصلا خود آقا مگه با رای و از طرف مردم انتخابش کردن
- شیر حلال خورده ای عباس
- اون از طرف خدا انتخاب میشه، هر کی هم جلوش وایسه استغفرالله روبروی خدا وایساده و خون و زن و مال و اموالش حلال ، دروغ میگم
- گفتم که شیر حلال خورده ای

در راه عباس که ناگاه چیزی به ذهنش رسیده بود زد روی ترمز و دستی به ریش و سبیلش کشید و گفت:
 - نوکر بند کفشتم آق حسن ، ما یعنی منو که میشناسی صاف و صوفم مث کف دست ، هوس عرق خوری به سرم زده، هسی یا نه
- با مرام ، باز داری سیکل به بالا حرف میزنی، اهل صفا که این حرفا رو ندارن ، نیکی و پرسش. بزن بریم

با آن قیافه درب و داغان و لباسهای گرد و خاک گرفته شان افتادند به راه. بعد از چند دقیقه رسیدند به یک کوچه تنگ و تاریک که در و دیوارهایش سیاه و بوی لجن از دور و برش به مشام میخورد. موتورشان را کمی آنطرفتر پارک کرده بودند تا کسی به محلشان بو نبرد. در حالی که به چپ و راست نگاه می کردند عباس کلیدی از جیبش در آورد و در خانه ای را باز کرد. وقتی وارد حیاط شدند حسن دید که چند وافوری روی ایوان نشسته اند و مشغول سور و سات. چند بسیجی پاتال با هم کلنجار میرفتند. یکی از آنها که خپله و خنده رو بود تسبیح اش را در دستش چرخاند و با سلام و صلوات پا شد و آمد به سمتشان:
 - چوخلصیم ،  به جمع توله سگهای ولایت خوش اومدید 
سپس بساط سور و سات را برایشان آماده کرد. آنها هم هی پیاله ها را به سلامتی یکی بعد از دیگری زدند بالا. حسن تیپ که برای اولین بار این نجس ها را سر میکشید. در دم با اولین پیاله کله پا شده بود و سرش هی گیج و ویج میرفت و هذیان میگفت. بقیه او را دست می انداختند و میخندیدند. عباس سبیل هم آنطرفتر با یکی که با او حساب خورده داشت دعوایش شده بود. با دستهای کلفتش بلندش کرد و پرتاب در وسط حیاط. پایش را گذاشت روی گلویش و فشار. وقتی از هوش رفت زیب شلوارش را کشید و روی صورتش با قهقهه شاشید.  کمی که گرد و خاک ها فرو نشست صاحب محل که اتفاقن کلید دار امامزاده شهر هم بود در حالی که با دو دست شال گردنش را چسبیده و  ملنگ بود ایولی گفت. عباس سبیل بی اعتننا و بی آنکه پاسخش را بدهد با آفتابه ای که در کنار حوض خالی در وسط حیاط بود دستهایش را شست و یکراست رفت به طرف اتاقی که بر روی در آن با خط درشت نوشته شده بود . « ورود ممنوع » . ساموعلیکی کرد و وارد شد. فاطی روی تخت با لبهای ماتیک زده و دامن کوتاه دراز کشیده بود. برای آنکه عباس را حالی به حالی کند کمی پاهایش را گشاد و دکمه های روی پستانهای درشت و هوس آلودش را باز. بهش لبخندی زد. اتاق پر بود از دود سیگار و بوی تریاک و مسکرات. یک نقاشی قدیمی از دوران طاغوت هم روی دیوار بر عکس آویزان شده بود.  در کف اتاق خرت و پرت ها پخش و پلا شده بودند و چند کاندوم. عباس بدون مقدمه کمر بندش را کمی شل و دکمه شلوارش را باز کرد و با تندی گفت:
 - سلیطه منتظر چی هسی.
 فاطی از تخت پایین آمد و دو زانو روبرویش نشست. یک دستش را گذاشت روی آلتش و دست دیگر را بسویش دراز:
 - حساب حسابه کاکا برادر اول پول بعد
عباس تا این ضرب المثل را شنید بهش برخورد و رگ مردانه اش گل. با غیظ و غضب یک کف گرگی محکمی به صورتش خواباند و تفی انداخت به صورتش:
- نکبت حالا واسه ما دور ور میداره ، پول میخوام ، خیال میکنه علف خرسه ، باد افتخاد کنی که یه فدایی نظام تو کونت میذاره، د شروع کن وگرنه دستور میدم در این خوکدونی رو ببندن.
 خون از دهان فاطی سرازیر شده بود و به روی پیراهنش سرازیر. چادرش را بر داشت که در برود که عباس بیدرنگ یک کشیده آبدار دیگر به زیر گوشش خواباند و دمرو به زمینش انداخت. در همین موقع یکی زد به در. عباس که کاردش میزدند خونش در نمی آمد با توپ و تشر گفت:
گفتم دیوث کسی مزاحمم نشه -
- سردار سپاه اومده ، کار مهمی باهات داره

معلوم نبود که بعد از صحبت سردار با عباس سبیل چه گذشته است اما خشم و کین از چشمهایش شراره میکشید. فقط حسن را صدا زد و گفت بپر پشت اسب. سوار موتور شدند و یکراست به سمت و سوی مسجد ابوالفضل. حسن یک خورده شک کرد اما به رویش نیاورد. وقتی پیاده شدند . دید که دم در مسجد پوستری بزرگ با عکس اذان گو زده اند. همان اذان گویی که الاغ به بیضه اش لگد زده بود و او را نفله. زیر عکس با خط درشت نوشته بود:
 - شهید مقدس بلال حبشی و اذان گوی مسجد صبح امروز توسط منافقین کور دل و از خدا بیخبر و ستون پنجم استکبار جهانی شهید شد.
در دلش پوزخندی زد و باخودش گفت:
 - جل الخالق، خدا رو شکر که منو در صحنه ندیدن، اونوقت منو هم ضارب به حساب می آوردن و بعدش خر بیار و باقالی بار کن.
  خلاصه تابوتی مهیا کردند و یک پرچم خرچنگ نشان جمهوری اسلامی روی تابوت انداختند و با شعار مرگ بر اسرائیل و آمریکا و شعارهایی علیه موسوی و کروبی و اصحاب فتنه با سینه زنی براه افتادند.  جلوی تابوت را هم عباس سبیل و حسن تیپ گرفته بودند و در حالی که رگهای گردنشان مانند مارهای غاشیه از کینه به دشمنان نظام بیرون زده بود، آه و زاری میکردند طوری که فرشتگان عرش اعلی از ناله هایشان به گریه می افتادند. شهید را با چند بلندگویی که صدایش گوشها را کر میکرد در خیابانهای اصلی تهران گردانند. صدا و سیما هم مراسم را با آب و تاب و بصورت مستقیم گزارش. حسن تیپ که تابوت روی شانه هایش سنگینی میکرد از تعجب شاخ در آورده بود، چرا که خودش با چشمهای خودش دید که بدن اذان گوی محل با گلوله سوراخ سوراخ شده بود در حالی که الاغ تنها به خایه اش لگد زده بود، به گمانش مقامات امنیتی نظام این کار را بعد از مرگش ترتیب داده بودند تا از این ماست تا آنجا که میتوانند کره بگیرد.

 حوالی سه بعد از ظهر در خیابان انقلاب نزدیکی پاساژ کتاب، عده ای که بیشترشان زن بودند شعار مرگ بر دیکتاتور سر میدادند. عباس سبیل با دیدن آن زنها رگ لاتی اش گل کرد و خونش بجوش. رو کرد به حسن و گفت:
- نوزاد لات با سبیل بدنیا می آد، سبیل مهمتر از قلب و روح و دل و جیگره، باد نشون بدی یه لات به تمام معنایی . قمه رو بکش و درب و داغونشون کن، هر چی بیشتر بزنی ، صیغه بیشتری نصیبت میشه.

بعد از آن قمه ای از لای کاپشن جیمزباندی اش در آورد و الله و اکبر گویان به طرف معترضین به راه افتاد. از عمد به سمت و سوی زنهایی که در طرف راست خیابان مشت هایشان را گره کرده بودند هجوم برد. با نخستین مشت یک دختر خردسال را که در بغل مادرش بود به زمین انداخت و دست به صورت خون آلودش برد و صورت خود را خون مالی. فکر میکرد با این زهره چشمی که از آنها گرفته است تظاهرکنندگان فرار خواهند ترسید و پا به فرار خواهند گذاشت. مثل دیوانه ای که از زنجیر رها شده باشد. قمه را به دور سرش میچرخاند و شعار مرگ بر ضد ولایت فقیه و حیدر حیدر سرمیداد. اما اوضاع و احوال آنطوری که در افکارش میگذشت پیش نرفت. ناگاه یک دسته از جوانها که در گوشه خیابان به نظاره ایستاده بودند از دیدن آن صحنه خونشان بجوش آمد و به سویش حمله کردند. حسن سبیل که در حال نعره کشیدن بود متوجه آنها نشد و با توپ و تشر به دخترها میگفت:
- نکبت روسری رو سرت کن ، خوبیت نداره ، ورنه نفله تون میکنم و هفت جدتون رو تو دماغتون میذارم 
در همین هنگام چند جوان معترض صدایش زدند:
 - هی ساندیسی چته معرکه گرفتی
او هم تا آنها را دید قمه اش را بلند کرد خواست به طرفشان حمله کند که با یک ضربه از پشت انداختندش به زمین. یکی از معترضین که او را میشناخت یک طرف سبیلش را با قیچی کوتاه کرد و او شکل مضحکی به خود گرفت. عباس تا بخود آمد و متوجه سبیلش شد مغزش اتصالی کرد. خواست همه را خط خطی کند که دوباره جوانها لخت مادر زادش کردند و رها وسط خیابان. وحشت زده دو دستش را روی آلتش گذاشت و دو پا که داشت دو پای دیگر قرض کرد و پا به فرار.

اما از حسن تیپ . او که صحنه کتک خوردن عباس و قیچی کردن سبیلش را دید وحشت کرد.  به خودش گفت:
 - از طلا گشتن پشیمان گشته ایم  لطف فرمایید و ما را مس کنید
راه افتاد به سمت و سوی خانه اش. از قید پول و پله و وعده و وعید هایی که به او داده بودند گذشت، ترسید که اخته اش کنند.
شب لنگ لنگان از راه رسیده بود ، بادی سرد و نابهنگام بر سر و صورتش میوزید. خسته بود و بیرمق و لباسهایش پاره پاره. به زمین و زمان فحش ناموسی میداد و حتی به خدا و پیامبر. وقتی به در خانه که در گوشه ای متروک در انتهای شهر بود رسید با شگفتی دید که آخوند محله که از فدائیان نظام مقدس بود افسار الاغ اذان گوی محل را که شهیدش لقب داده بودند گرفته است و با نگاهی شهوت آلود دست به سر و رویش میکشد و در همان حال به سمت و سوی طویله اش میبرد. حسن تیپ که داستان را فهمیده بود با خودش گفت:
 - خدا رو چه دیدی شاید اینم دومین شهید باشه.
مهدی یعقوبی
مهر 1391