۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

روباه



کلب حسن بعد از شنیدن تصویب  قانون ازدواج با فرزند خوانده ها در حالی که اشک شوق از چشمهای درشتش به لب و لوچه هایش سرازیر میشد نماز شکری بجا آورد و پس از آن عصای نقره ایش را از کنار در بر داشت و پرده های گلدار  اتاق خوابش را کنار کشید و در حالی که از درد کمر آه و ناله سر میداد خم شد و از زیر تختخواب صندوقچه ای آهنین را بیرون کشید و بعد از خواندن چند دعای عجیب و غریب و پف کردن به چپ و راستش دسته کلید را در قفل انداخت و چند بار چرخاند و بازش کرد  . آنگاه در همانحال که با چشمهای کنجکاوش اطراف اتاق را می پایید دست برد و یک گردنبند طلا و چند بسته اسکناس درشت بر داشت و در جیبهای گشادش در زیر عبای قهوه ای رنگش پنهان کرد و در صندوق را دوباره خوب مهر و موم کرد و در زیر تختخواب  گذاشت . سپس رفت به طرف تاقچه اش و از داخل جانمازش قرآن را بر داشت و چشمهایش را بست و استخاره ای کرد .



بر خلاف همیشه بفهمی نفهمی نیم نگاهی در آیینه به پشم و ریش صورتش که مثل برف سفید شده بود انداخت و سپس دست برد و از بغلش شانه چوبی قدیمی را  بر داشت و شروع به شانه کردن چند تار موی باقی مانده اش شد . وقتی که سر و صورت را خوب با عطرهای سوقاتی از کربلا صفا داد شال سبزی را که یادگار پدر خدا بیامرزش بود به دور کمرش پیچید و عصایش را بر داشت و  لنگ لنگان از پله های ایوان پایین رفت .

در کوچه و خیابان بوی عطرهایی که بر تن و بدن خود مالیده بود تا هفت فرسنگی میرفت و هر که از دور و برش رد میشد میفهمید که بی شک خبرهایی هست . همینطور هم بود . قرار بود که نسترن دختر  9 ساله منوچهر خان را که در شهری دور نزدیک خراسان در گاوداری کار میکرد و قادر نبود با آن حقوق بخور و نمیر خرج زن بچه هایش را بپردازد در ازای پرداخت مقداری طلا و جواهر و چند بسته اسکناس که این روزها اندازه پهن هم ارزش نداشت به فرزند خواندگی قبول کند . پدر نسترن اصلن روحش هم از این اتفاقی که در شرف وقوع بود خبر نداشت . چند ماه بود که به خانه بر نگشته و خرج خورد و خوراک و اجاره خانه و دهها دنگ و فنگ دیگر را نداده بود و زنش هم که به هر کس و ناکسی رو انداخته بود تا کمکش کنند اما کسی حاضر نبود که دستش را بگیرد ، بجز همین کلب حسن که با شرط و شروط یعنی فرزند خواندگی دختر 9 ساله اش  قبول کرد که کمکی بهشان بکند و در عوض دخترشان در این سر پیری عصای دستش شود و هم مونس و ندیمش در تنهایی . گفته بود که جدش به امام دوم شیعیان امام حسن میرسد و هر که با او وصلت کند نه تنها خود که دروازه های بهشت خداوندی به روی پدر و مادر و هفت جد و آبایش هم باز خواهد شد .

کلب حسن نسترن دختر 9 ساله منوچهر خان را یکی دوبار که  از زیارت امامزاده بر میگشت هنگام چاق سلامتی و احوالپرسی با مادرش دیده بود و بقول معروف در همان نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقشش شده بود و آن را در دلش مانند رازی پنهان  نگه داشته بود . با خودش میگفت که عشق آدم را کور میکند و پیر و جوان نمی شناسد . دهها حدیث و روایات از این بابت در مساجد و تکایا از زبان ائمه جمعه و دیگر مراجع شنیده بود و در خلوتش با خود زمزمه میکرد .

بعد از آن اتفاق یعنی عشق اسرارآمیزش به بهانه های گوناگون از حول و حوش خانه اش رد میشد تا نسترن را که گاه و بیگاه با بچه های هم سن و سال خودش مشغول بازی در خیابان بود ببیند . متاسفانه از شانس بد موفق نمیشد . از این بابت بیخواب و کم حوصله شده بود و مانند همیشه درمانش تنها تریاک بود که الحمدلله مانند نقل و نبات در مملکت اسلامی ریخته بود  .

 رویش هم نمی شد که درد عشقش را با کسی در میان بگذارد تا کمی از بار رنج و غمهایش کاسته شود ،  تا اینکه یک روز فکری به سرش زد  و در دم رفت مقداری آجیل و  خرما و بسته ای شیرینی گرانقیمت خرید و به بهانه کمک به ضعفا و یتیمان به در خانه شان رفت و وقتی مادر نسترن در را باز کرد اقلام را به دستش داد . اگر چه نامحرم بود دعوتش کرد که بداخل بیاید و چایی ای نوش جان کند . با یاالله و الله و اکبر و چند سرفه پشت سر هم وارد شد . در همان چند قدم نخست چشمش به نسترن که بی روسری در ایوان کوچک خانه مشغول بازی با عروسکش بود افتاد و نزدیک بود از دیدن جمالش از خود بیخود شود . خودش هم فکرش را نمیکرد که این طفل معصوم اینهمه زیبا باشد . در حین خوردن چای سر صحبتش را با مادر نسترن که اسمش حلیمه بود باز کرد و داستانهایی شگفت از معجزات ائمه در حالی که اشک از گوشه چشمانش به روی شال مبارکش میریخت تعریف میکرد . به رب و رسول قسم میخورد که یک صبح علی الطلوع که تک و تنها در حال زیارت امامزاده بود ناگاه نوری در سقف بارگاه ملکوتی ظاهر شد و یک جمال نورانی درخشنده تر از ماه شب چهارده در مقابل چشمانش ظاهر شد و او بیهوش بر زمین افتاد و وقتی که بهوش آمد سرش را روی زانوی همان جمال نورانی دید که یک جرعه آب به او با دستان مبارکش مینوشاند و پس از آن دید که دوازده سوره قرآن را بی آنکه یک ذره سوادی داشته باشد از حفظ است .

حلیمه همانطور که به حرف و حدیثش در مورد معجزات و کرامات گوش میداد از رنگ و رخسار کلب حسن حدس زد که ازش خوشش آمده است و باید در زیر کاسه نیم کاسه ای باشد اما هرگز متوجه نبود که این اولاد پیامبر نه از او که از رنگ و رخسار دخترش لب و لوچه اش آب افتاده بود . برای همین هر بار که این سید خدا می آمد کمی خود را بزک میکرد و حتی بی روسری در مقابلش می نشست و چای مینوشید  تا اینکه یک بار داستان را کلب حسن در حالی که حلمیه از تعجب چشمش داشت  از کاسه اش بیرون میزد از سیر تا پیاز گفت و آن را سنت النبی نامید .  حلیمه خودش را کنترل کرد و هیچ به روی خود نیاورد اما نقشه ای ریخت تا زهر خودش را بریزد .

کلب حسن بعد از ربع ساعتی که جواهرات را در بقچه و به همراه شیرینی در زنبیلی قرار داده بود برای صحبت نهایی با حلمیه و آوردن دخترش به خانه اش به راه افتاد . هنوز ربع ساعتی راه نرفته بود که  کمرش بشدت درد گرفت ، برای همین در راه ناچار شد به مغازه ای که تنها کتابهای دعا و رساله های علما را میفروخت برود تا نفسی تازه کند و زنگی هم به تاکسی تلفنی بزند تا او را به مقصد مورد نظر برساند . وقتی که وارد مغازه شد دید که کسی در آنجا نیست ، از فرط خستگی نفس نفس میزد و عرق از پیشانی اش سرازیر میشد . صاحب مغازه که اسمش شیخ یحیی بود به او اعتماد داشت و سالهای سال یار غارش محسوب میشد و چند بار در سالهای نه چندان دور با هم به کربلا مشرف شده بودند .  با خودش گفت که چرا مغازه را بی صاحب گذاشته و به امان خدا رفته است که در همین هنگام دختر جوانی از اتاقکی که در انتهای مغازه تعبیه شده بود بیرون آمد و بی آنکه سلام و علیکی کند سرش را پایین انداخت و رفت و شیخ یحیی که هم سن و سال خودش بود همزمان در حالی که زیب شلوارش را بالا میکشید از همان اتاقک وارد شد و تا چشمش به او افتاد خنده ای کرد و گفت :

-  ببخشید کلب حسن جان مشغول بودم
- خودم فهمیدم ، اقلن در مغازه را می بسی تا کسی ملتفت نشه
- پیری و فراموشی
- شیخ دستم به دامنت من دیرم شده میتونی یه زنگ بزنی تاکسی خبر کنی
- انشاالله خیره ، همین الساعه ، راسی چایی سفارش بدم
- نه قربونت دیرم شده ، برام از جهاد فی سبیل الله هم واجبتره
- مارو فیلم میکنی سگ حسن  ، من خودم یه عمری آپاراتچی هسم
- فیلم چیه حاجی ، پاشنه دهنمو واز نکن
-  راسی یادت که نرفته قراره روز جمعه اون عروس 12 ساله رو برام بیاری ، اسمش چی بود ، آره نرگس ، نالوطی واسش یه خروار ازم پول و پله گرفتی
-  قول و قرارم سر جاش باقیه ، الانه تو خونه س ، فقط شرعیات را رعایت کن تا زمانی که عقد صیغه خونده نشد ه دخول جایز نیس
-  اونش با من ، لازم نیس درس شرعی بمن بدی  ، راسی نرگس خونه خودت که نیس
- نه بابا جاش امنه
حاجی جاجی نیگا کن شیخ اسد اونطرف خیابون داره با دختر قربانعلی سگ کش دل میده و قلوه میگیره .
- شیخ اسد دیگه کیه
- پیشنماز جدید مسجده ، از اوناس که مگسای خایه های الاغارو هم تک به تک میشمره ، میگن به بیوه زنای محله خیلی کمک میکنه ، وقت و  بیوقت میره خونشون و دعا میخونه و استخاره میکنه
- نگو بقیشو میدونم
- پیش خودمون بمونه یکی از بچه ها میگفت که سوزاک گرفته
- سوزاک
 - آره دیگه کسی که با بیوه های جور وا جور برو بیا داره ، باید پیه این چیزا رو هم رو تنش بماله
- ببین تاکسی تلفنی اومد
- خدا یک در دنیا و هزار در آخرت بهت بده

کلب حسن با شتاب وسایل را  به دستش میگیرد و از بس عجله داشت بی خداحافظی سوار تاکسی میشود . راننده مرد جوانی بود و ریش و سبیلش را سه تیغه کرده بود . پیراهن آستین کوتاه قرمز رنگ به تن داشت . صدای موزیکش را بلند کرده بود و خودش هم با خواننده زن میخواند . کلب حسن که در صندلی عقب نشسته بود زیر لب دعاهایی را زمزمه میکرد و جراتش را نداشت که بگوید صدای موزیک را کمتر کند . در همین حال راننده ترمزی زیر پای دختری که بیشتر شکل و شمایل فرنگی داشت تا یک زن مسلمان زد و دختر  لبخند زنان سوار شد و در جا بی آنکه نگاهی به اطراف بیندازد خودش را به آغوش راننده انداخت و لبهایش را با شهوت بوسید و انگار نه انگار که کلب حسن در صندلی پشتی نشسته است و مملکت مملکت امام زمان است . شروع به بگو و بخند کردند . کلب حسن اگر کاردش میزدند خونش در نمی آمد . بهش خیلی بر خورده بود و با اخم و تخم و آب زیر کاه آنان را زیر نظر داشت و در دلش میگفت که اگه جوون بودم سنگ ترازو به تخماش می بستم و له و لورده اش میکردم .  راننده که انگار قضیه را فهمیده بود با ایما و اشاره به دوست دخترش چیزی گفت و او هم با خنده و شکلک جوابش داد . پیچ رادیو را چرخاند . گوینده در حال مصاحبه با یکی از اعضای مجلس خبرگان در باره تصویب قانون ازدواج با فرزند خوانده بود . راننده در جا رادیو را خاموش کرد و گفت :

- یه عده هموفیل شدند رهبر مملکت اسلامی

کلب حسن فکر کرد که هموفیل همان فیل است و بهتر دید که چفت دهانش را ببندد و حرفی نزند . در همین هنگام راننده ترمزی زد و او را درست مقابل منزل نسترن پیاده کرد . قبل از این که در بزند زیر لب آیت الکرسی ای خواند و سپس زنگ در را زد . حلیمه در جا در را باز کرد و سلام احوالپرسی داغی کرد و کلب حسن از شدت بادهای سرد که آب دماغش را روی ریش و سبیلش پاشیده بود با آستینش پاک کرد و با لبخندی روی لب پرده جلوی در ورودی را کنار زد و وارد حیاط شد . نسترن بر روی ایوان خانه اش با عروسکی که گویا تازه بهش داده بودند داشت بازی میکرد و حتی نیم نگاهی هم به پیرمردی فکسنی که از پدر بزرگش هم بزرگتر بود نکرد . وقتی که داخل اتاق شدند کلب حسن نیم نگاهی به در و دیوار و پنجره های دود زده و زهوار در  رفته و رف های کج و معوج انداخت و با خودش چیزی گفت و سپس رفت روی قالیچه ای دستباف که در گوشه اتاق قرار داشت نشست ، حلیمه هم در جا متکای ابریشمی در پشتش گذاشت و بعد از قربان و صدقه رفتن  رفت آشپزخانه و با سینی ای پر از نقل و نبات و خرما و دو استکان چای بر گشت :

- مزاحم شدیم
- مزاحم چیه ، مراحمید ،  شما روی چشم ما جا دارین
- خب قضیه رو با با عایشه ، ببخشین نسترن در میون گذاشتین
- هنوز نه ، راسی باباش بالاخره بر گشته و از بس خسته بود تو اتاق دیگه مث اصحاب کهف خوابیده

کلب حسن  تا این خبر را شنید کمی چشمهایش گودی رفت و دستی به پشم صورتش کشید و گفت

- فک کردم شوماها تو این چن روز کارا رو راست و ریس کردین ، عیبی نداره خودم میبرمش خونه م بهش همه چیزو میگم  ، میشه نسترن رو صدا کنین

حلیمه نسترن را صدا میزند و او با قیافه ای کودکانه با عروسکش وارد میشود و تا چشمش به محاسن پر پشم و پیل کلب حسن  و دهانش که تنها دو دندان نیمه شکسته و زرد بر جای مانده بود می افتد زهره اش آب میشود و خودش را به مادرش می چسباند

- بیا عزیزم بیا بغلم بشین .

سپس در حالی که از دیدن موهای برهنه نسترن شهوتش گل میکند و لب و لوچه اش آب می افتد دست میبرد و از جیبش چند شکلات کاکائویی بیرون می آورد و تعارف میکند . نسترن دوباره با ترس و لرز نگاهی به مادرش میکند و سپس میرود شکلاتها را بر میدارد و خواست حرکت کند که کلب حسن دستش را میگیرد و میگوید چند لحظه در کنارش بنشیند . او هم می نشیند . کلب حسن هنوزچند دقیقه ای نگذشته بود که چایی را سرکشیده بود که شکمش در جا شروع به قار و قور میکند و با سر و صورتی سرخ میپرسد که بی ادبی نشود بیت الخلا کجا میباشد . حلیمه هم که انگار منتظر این لحظه بود با احترام نشانش میدهد . کلب حسن با ضرب و زور بلند میشود و در حالی که یک دست به شکم و یک دست به باسنش داشت کتش را روی جا لباسی آویزان میکند و به طرف مستراح دولا دولا میدود . نسترن که فهمیده بود پشت دستش را گاز میگیرد و هر و هر شروع به خندیدن میکند و دوباره به طرف ایوان میرود . در همین لحظه حلیمه می جنبد و بطرف کت کلب حسن میرود و جیبهایش را میگردد و وقتی که دسته کلید خانه اش را پیدا میکند لبخندی میزند و به اتاق بغلی میرود و آن را به شوهرش که منتظرش بود میدهد . شوهرش به آهستگی پنجره اتاقش را باز و به بیرون میپرد و بسرعت برق و باد  بسوی خانه کلب حسن میرود . آنها از قبل طرح و نقشه ها را ریخته بودند و میدانستند که کلب حسن پول و جواهرات در خانه پنهان کرده است و برای همین هرگز کسی را به خانه اش دعوت نمیکرد تا مبادا دستشان کج باشد و دار و ندارش را به غارت ببرند .

کلب حسن انگار در مستراح خوابش برده بود و نیم ساعتی طول کشید تا بیرون بیاید و وقتی هم که بیرون آمد . حلیمه هم بهش گفت شاید برای استرس باشد که دائم به مستراح میرود ، او هم که سگرمه هایش بهم ریخته بود بفهمی نفهمی سرش را تکان داد . حلیمه در جا  رفت و ، برایش آب نبات درست کرد و پس از چند دقیقه ای با سینی نقره ای در مقابلش گذاشت . او هم دعایی زیر لبهایش زمزمه کرد و به دور و برش پف کرد و آب و نبات را نوشید . حلیمه که بربر به چشمهایش زل زده بود ناگاه گفت

- میشه برام استخاره کنین ، آخه شما سید پیغمبرین و دست و دهانتون متبرک و برکت داره
- این چه حرفی حلیمه خانوم ، شما اگه جونم رو بخواین تو کف دسم میزارم

حلیمه پاشد و از روی تاقچه قرآن را بر داشت و بوسه ای به آن زد و با بسم الله بسم الله به دست کلب حسن داد . او هم دستش را روی دست حلیمه که روی کتاب خدا بود گذاشت و بنرمی نوازشی کرد و آن را بر داشت و سپس چشمهایش را بست و کلماتی عربی را تکرار کرد و در حالی که سرش را به هوا و چشمهایش را بسته بود قرآن را باز میکند و آیه ای را میخواند و در حالی که یک کلمه از آن را نمی فهمید شروع به تفسیر و تعبیرش میکند .

در این بین شوهر حلیمه با شتاب بسوی خانه کلب حسن رفت وقتی که به محل رسید  در حالی که شش دانگ حواسش به حول و حوشش بود در را به آهستگی باز میکند . حیاطی بزرگ داشت و در وسطش حوضی کوچک با چند ماهی قرمز به چشم میخورد . دو کبوتر سفید هم در کنار لانه شان سر در زیر بال فرو برده بودند و با آنکه او را دیده بودند جم نمیخوردند . اضطرابی پنهان در درونش موج میزد . هنوز مطمئن نبود که کسی در خانه نباشد . جعبه ای خالی را که در انتهای حیاط در زیر درخت پرتغال افتاده بود بر داشت و  در ضلع جنوبی خانه گذاشت و از پنجره نگاهی به داخل انداخت . از روزنه های پرده ای تاریک که قاب پنجره را پوشانده بود نمی شد چیزی را شاید و باید دید . از جعبه پایین آمد و رفت که در راهرو را باز کند که دید قفل است ، کلید انداخت و بازش کرد و سلانه سلانه نیم نگاهی به دور و برش انداخت و شروع به جستجو کرد . زیر و بر چند اتاق را گشت و در نهایت در زیر تختخواب چشمش به یک صندوقچه آهنین افتاد . قفل کت و کلفتی بهش زده بودند . کلیدها را یک یک امتحان کرد یکی به آن خورد  وقتی بازش کرد . لبخندی زد و با خودش گفت که پولدار شدیم. صندوقچه پر از طلا و جواهرات و اسکناسهای درشت بود که میشد با آن تمام قرض و قوله های عقب مانده و قسط ها را پرداخت و زندگی درب و داغان را سر و سامان بخشید . کلب حسن میتوانست با مداحی اهل بیت و جاکشی دوباره پول و پله جمع کند و خر خود را از پل بگذراند . وقتی که کارش تمام شد یکی از کوله ها را که سنگین تر بود در پشتش انداخت و آن یکی را در دستش گرفت . داشت بر میگشت که یکهو به سرش زد که سرکی هم به آن اتاق انتهایی که هنوز جستجو نکرده بود بزند . در را باز کرد و ناگاه نزدیک بود که از تعجب خشکش بزند . دختری  دوازده تا چهارده ساله ای روی تختخواب دراز کشیده بود و بی آنکه از چهره اش بترسد ملتمسانه به چشمهایش نگاه میکرد . در اتاق را بست و در حالی که می لرزید به طرف حیاط خانه رفت . دختر بچه هم در پشتش دوید و از در ورودی بی آنکه به پشت سرش نگاهی بکند از خانه فرار کرد .

نگاهی از گوشه در به خیابان انداخت ، کسی در آن حوالی نبود . بیرون آمد و در را دوباره قفل کرد و یکی از کوله هایش را در پشت دوچرخه اش که در چند متری آنطرفتر بود خوب بست  و نیم نگاهی به خورشید بی رمق پاییزی که در بالای سرش بیحوصله می تابید انداخت و شروع به رکاب زدن کرد .

وقتی به منزلش رسید پاورچین پاورچین از پنجره پشتی وارد اتاقش شد و کوله پشتی ها را مخفی کرد .  حلیمه هم که انگار خبر دار شده بود بطرف اشپزخانه رفت و کمی از شیرینی هایی را که کلب حسن آورده بود  در ظرفی گلدار ریخت و با احترام در جلویش گذشت و سپس بر گشت و وارد اتاق شوهرش شد . شوهرش تا او را دید در آغوشش گرفت و گفت که موفق شده است . دیگر وقتش شده بود تا که کلب حسن را دک کند ، او در این بین دوباره به دستشویی رفته بود ، دسته کلید را دوباره در جیب کت اش گذاشت و  منتظر شد . کلب حسن که شکمش را صابون زده بود تا دخترش را به عنوان پدر خواندگی قبول کند ، با چهره ای که انگار از هفت خوان رستم را فتح کرده است از بیت الخلا بر گشت و رفت ماتحت خودش را سر جای قبلی اش گذاشت و متکا را در پشتش کمی جا به جا کرد . حلیمه هم در همین بین با چهره ای گرفته از اتاق بیرون آمد و گفت :

- کلب حسن ، باید بگم که متاسفم
- برا چی متاسفی
- بابای فاطمه از شنیدن خبر عصبانی شده و میگه من سرم بره دخترمو نمیدم

کلب حسن که میلرزید و در دلش بد و بیراه میگفت گیج و منگ پاشد و وسایلش را حتی شیرینی های را که هدیه آورده بود بر داشت و گفت

- این خانه لایق سید آل نبی نیست .
سپس راهش را کشید و غرغر کنان رفت و در راه با خود پچپچه میکرد :
- بهتره نرگس رو که برا شیخ یحیی آماده کردم واسه خودم موقتن تو خونه نگهدارم
 نوشته مهدی یعقوبی