۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

پشت میله ها نوشته مهدی یعقوبی(هیچ)




از روزی که لیلا را هنگام ملاقات در پشت میله های زندان با آن شکم برآمده دیدم. زمین و زمان در دور سرم  شروع کردند به چرخیدن. دستهایم بی اراده میلرزیدند و تن و بدنم تب و لرز.
شبها خواب به چشمانم نمی آمد و یا اگر می خوابیدم  کابوسهای وحشتناک میدیدم و سر تا پایم پر از عرق میشد. هنوز چند ماهی نشده بود که به اتهام بدحجابی دستگیرش کردند و به مادرم که سالهاست مریض در خانه افتاده است گفته بودند که فقط چند سئوال ازش میکنیم و سر و مر و گنده برش میگردانیم به منزل. لیلا را به جرم مقاوت  در حین دستگیری و فحش به سران نظام بردند به زندان مخوف اوین. همان زندانی که با شنیدن اسمش موهای تن آدم سیخ میشود بخصوص اگر زندانی دختر و افتاده باشد به زیر پنجه های آن گرگهای هار ریشدار. یک ماهی  توی سلول انفرادی اش انداختند و بعد از آن با سر و صورت زخمی بی آنکه کسی خبردار شود به زندانی مخوف تر انتقالش دادند.
در اولین ملاقات که از پشت شیشه ها و با تلفن صورت میگرفت چند قطره اشک در گونه بیگناهش لغزیده بود و اندوهی عمیق در چشمهایش. خیلی ساده بودم و خوش خیال. فکر میکردم که اشکهایش برای جدایی از ما و شرایط جهمنی زندان است هر چه بود این فراز و فرودها تمام میشد و بعد از مدتی بر میگشت به آغوش خانواده.
در ملاقات های بعدی که مانند همیشه سخت و سفت کنترل میشدند وضیعت به کلی تغییر کرد و ما را نگران. لیلا یک کلمه هم حرف نمی زد. مثل دیوانه ها در آنسوی میله های آهنین مات و مبهوت در روبرویم ایستاده بود مغموم. صورتش کبود میزد،  دستهایش می لرزید و باز هم چند قطره اشک لغزیده بود آرام و نرم روی گونه هایش. لبخند همیشگی و رنگ و بویش را از دست داده بود مثل تک درختی که در پاییز برگ و بارش زیر تازیانه بادهای ولگرد ریخته باشد.
از گوشه و کنار جسته و گریخته شنیده بودم که بازجوها و زندانبانان به صغیر و کبیر رحم نمی کنند خصوصا به دخترها در سلولهای وحشتناک انفرادی. آنهم در زیر پوش شرع. حتی تصورش هم برایم سخت بود که آنها چنین کاری با خواهرم کرده باشند خودم را میزدم به کوچه علی چپ و از واقعیت فرار اما ممکن نبود، ضمیر ناخودآگاهم قدرتمندتر از آن بود که بشود سرش را شیره مالید.  دمادم مرا در زیر پنجه هایش له و لورده میکرد و پشتم را می مالید به خاک. از خشم خون در رگانم می آمد به جوش و برق انتقام در تاریکی های درونم میدرخشید
به مادرم که در گوشه اتاق زار و نزار افتاده بود و از دوری دخترش روزی هزار بار دقمرگ میشد لام تا کام حرفی نمی زدم شک  نداشتم اگر که می شنید به لیلا در سلولهای تنگ و تاریک  تجاوز و حامله اش کردند سکته میکرد. برای همین با لبخندی زورکی ترجیع بند همیشگی را تکرار میکردم که ساق و سالم است و همین روزها آزاد میشود. مادر اما به هر حال مادر بود و از چشمهایم میخواند که دروغ میگویم. در تنهایی تاریکش از غم و غصه های بی پایان آب میشد و دقمرگ. در طول شب و روز لب به غذا نمیزد فقط قرص هایش را با لیوانی آب سر میکشید و در اتاق سوت و کورش در پشت در بسته  با خود کلنجار میرفت و آتش میگرفت و میسوخت تا اینکه یک روز بر خلاف انتظاربهم گفت:
- میخوام باهات به ملاقات دخترم برم، دیگه طاقتم طاق شده و اگه نبینمش دق میکنم
هر جه قسمش دادم که مریضی و برایت خوب نیست ، قبول نکرد و الا و بلا  گفت که میدانم اما باید مرا با خودت ببری . چادرش را روی سرش گذاشت و در حالی که روی لب دعاهایی را پشت سر هم تکرار میکرد در کنارم لنگ لنگان افتاد به راه.
 4 ساعت طول کشید تا با مینی بوس به محل برسیم. در فراز و فرود راه نزدیک بود از حال برود و خوشبختانه راننده مینی بوس آدم با مرامی بود و چند بار ترمز زد و هربار کمی آب و نبات می آورد و به مادرم میداد تا حالش کمی رو براه شود مقصدمان را میدانست و از پرده خونی که توی چشمهایم نشسته بود حال و روزگارمان را میخواند. برای اینکه حواسمان را پرت کند کاست های قدیمی از هایده را گذاشته بود و با صدای بلند همراهش میخواند. ترانه هایی که به ما شور و حال میداد، البته اگر بو میبردند که او در مینی بوس ترانه های لهو و لعب میگذارد دخلش را در می آوردند و آنوقت حسابش با کرام الکاتبین بود.
بعد از چند ساعت انتظار در پشت درهای آهنین و درد دل با خانواده هایی که مثل ما برای ملاقات جگر گوشه هایشان آمده بودند به محل ملاقات رفتیم. از حال و روز لیلا یک کلام  راست و درست نگفته بودم و امیدوار بودم  از قضیه بویی نبرد.
مادر به روی لبهایش آیاتی از قرآن را زمزمه میکرد، در قیافه اش نگرانی عجیبی موج میزد و پلکهایش از تنش عصبی بهم میخورد. نگهبانان با آن پوزه های خشن و ریشهای شپشو در حول و حوش با فیس و افاده وول میخوردند و آب زیر کاه اوضاع را تحت نظر. 
بالاخره لیلا از پس و پشت شیشه هایی که دو متری با ما فاصله داشت ظاهر شد. اندوه مبهمی در چهره اش موج میزد و بیکسی. تا چشمش به مادرم افتاد دانه های اشک نشست روی گونه اش. مات و مبهوت زل زد به ما. با لبخندی مصنوعی ازش احوالپرسی کردم و سلام چند همکلاسی اش را بهش رساندم. او اما که در حال و هوای دیگری پرسه میزد حیزت زده به چهره مادر نگاه میکرد و اشک امانش نمیداد. مادر که خود در زیر آوار غم و غصه ها فرسوده شده بود سعی میکرد دلداری اش بدهد و امید. من هم سرم را به حالت تایید تکان. از سالن ملاقات صدای قرآن بگوش میرسید و همهمه های ملاقاتی ها. لیلا که سکوت کرده بود و مات و مبهوت. یکهو سکوتش را شکست و جیغی دردناک کشید. سپس چادر را از سرش بر داشت
و شکم بر آمده اش را به ما نشان. مادر خواست خودش را کنترل کند اما هر چه کرد نتوانست. پاهایش شل شد و سرش گیج. در حالی که کلماتی را هذیان آلود بر لبش زمزمه میکرد افتاد بر زمین.
نگهبانانی که در چند متری آنطرفتر ایستاده بودند دویدند به سمت و سوی ما. یکی از آنها که خپله و ریشی کوسه ای داشت مشتی محکم خوابد به صورتم و لگدی به شکمم. دو نفر از آنها بصورتی فجیع پاهای مادرم را گرفتند و کشان کشان انداختند بیرون.
مادر که در بیرون سالن ملاقات غش کرده بود و مبهوت. پس از آن روز زبانش بند آمده بود و نمی توانست حتی یک کلمه هم حرف بزند. پیشانی اش چین افتاد و موهایش سفید. مچاله شد و رفت در اعماق خودش فرو. پس از چند هفته در نیمروزی تیره و تاریک قطره هایی از اشک نشست روی گونه های ماتمزده اش و در حالی که میگفت لیلا ، لیلا. ناگهان چهره اش گر گرفت و درخشید و مرد. او را در کنار پدرم که بر اثر بمباران هواپیماهای عراقی کشته شده بود بخاک سپردیم .
برادر بزرگم آن روزها در جبهه های جنگ بود و از ماجراهای هولناکی که بر ما میگذشت خبر نداشت ، نامه هایش را هم بی پاسخ گذاشته بودم  .
 آن چند ماه برای من به اندازه یک عمر گذشت. کابوسهای جهنمی شکارم کرده بودند ، گاه و بیگاه تصویر لیلا در خلوت اتاقم با کودکی بی سر در دستانش، در برابرم ظاهر میشد و در دور سرم چرخ میزد و من از وحشتی تاریک  در خود میلرزیدم.
دست به هر جا می زدم خون جاری میشد و از همه بدتر قهقهه هایی سنگین و کر کننده که از ناکجاها در فضای خانه می پیچید و پژواکش در کوره راههای وجودم راه مییافت و دیوانه ام میکرد..از سایه های خود می ترسیدم از سایه هایی که ناگهان تبدیل به حیوانات وحشی میشدند و در پی ام می دویدند و روح زخم خورده ام را تکه و پاره میکردند. از رگهای پیشانی و گردنم بناگاه مارها سر میزدند و میرقصیدند و من در دور تسلسلی از مرگ دست و پا میزدم و من مثل کسانی که جنی شده اند روزی هزار بار در خودم میمردم. 
برای فرار از این اندیشه های یاس آلود و زهرآگین رفتم رادیویی را که در تاقچه اتاق گرد و خاک رویش نشسته بود روشن کردم . گوینده حرفهای خمینی را قبل از جنگ در رابطه با فرا خواندن ارتش صدام به جنگ تکرار میکرد .
راه قدس از کربلا میگذرد. صلح با صدام مخالف قرآن است
از عربده های که روزی ده بار از رادیو پخش میشد خسته شدم. رادیو را خاموش کردم و در گوشه ای چمپاتمه زدم و فرو رفتم در خودم در رویاهایی که تیره و تاریک به چشم میزدند به آینده نامعلوم و کبود
 چند هفته ای بود که ملاقاتها را قطع کرده بودند و علتش را به هیچ کس نمی گفتند ، با خود کلنجار میرفتم که چگونه و چطور خبر مرگ مادر را به لیلا بگویم. از او جز پوستی بر استخوان و چهره ای مالیخولیایی باقی نمانده بود و بدل شده بود به مرده ای متحرک. اگر خبر را می شنید حتم داشتم که سکته میکرد و خودش را خلاص.
هزار فکر و خیال بر سر و کولم بالا و پایین میرفتند. عده ای از آدمها وقتی که غصه و غمها از حد خود میگذرد و روح و روانشانان را میتراشد به مواد مخدر پناه میبرند تا دردهای کشنده روحی را به صورت موقت هم که شده فراموش کنند و مفری بیابند. بعضی ها هم که به این خط قرمز میرسند  خودکشی میکنند و یا دیوانه میشوند من اما از آن دسته از آدمها نبودم که دنبال مسکن های خطرناک بگردم یا دست به خودکشی بزنم. دردی که تا بن استخوانم نفوذ کرده بود و روحم را با دندانهای زهرآگین میجوید با انتقام مداوا میشد. انتقامی سخت و خونین. نه در بیتوته ای کز کردن و سر در بال خود فرو بردن.
دو هفته ای به عید مانده بود و برای همین به دستور از مابهتران مسئول زندان کمی  شل گرفته بود تا در روزنامه ها جار و جنجال به راه بیندازد که به زندانیان ملاقات حضوری با خانواده هایشان داده اند. من هم از فرصت استفاده کردم و به هر جان کندنی که بود  یک دست لباس نو  برای خواهرم تهیه کردم. برای خودم پولی نداشتم که نو و نوار کنم. کفشهایم را واکس زدم و همان لباسی را که در دبیرستان می پوشیدم شستم و اطو کردم و پوشیدم.
بر خلاف معمول انتظار در محل ملاقات زیاد طول نکشید. نگهبانی که لیلا را آورده بود با آن قیافه احمق و لهجه روستایی اش گفت:
  - نیم ساعت ، اونم واسه عید ، بعد از اون دوماه ملاقاتی بی ملاقاتی
بعد هم با چشمانی دریده و چهره آب زیر کاهش در دو قدمی ایستاد و در حالی که تسبیح دانه درشتی را در دستهایش میگردانید  کمی آنسوتر ایستاد. بر خلاف گذشته لیلا قطره های اشک بر گونه های استخوانی اش حلقه نبسته بود اما هنوز لکه هایی از اندوه در نگاهش دیده میشد. دزدکی نگاه کردم به ناخن های ورم کرده و ابروی کبودش. کمی خوش و بش کردیم و او گفت که در سلول تنها نیست و یک دختری که اسمش فرنگیس و دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه تهران بود با او بسر میبرد و کلی با هم حرف میزنند و فضای تیره و تار زندان را فراموش. از این بابت خیلی خوشحال شدم. هدیه ای را که خریده بودم دادم به دستش. البته مامورها ابتدا بسته را باز و چک کرده بودند و برای عید اجازه دادند که همراهم ببرم. لیلا چهار چشمی اطراف را می پایید و زمانی که دید نگهبانی که کمی آنسوتر ایستاده بود محل را ترک کرده است و با همقطارش مشغول گفتگو، سرش را کمی آورد جلو و در حالی که بغض راه گلویش را گرفته بود با پچ پچ گفت:
 بابک  اون کسی که به من تجاوز کرده اسم مستعارش حاج قنبره اما اسم اصلی ش جواد امامیه و با زن و بچه هاش تو همین شهر زندگی میکنه ، 
یکی ازنگهبانها که متوجه پچ پچ لیلا شده بود و مشکوک یک راست آمد بسویمان و با توپ و تشر گفت:
- وقت ملاقاتتون تموم شده شماها همه تون سر و ته یه کرباس و آدم بشو نیستین 
آن ملاقات آخرین ملاقاتمان بود آخرین باری بود . هر چه کردم که باهاش ملاقات کنم نگذاشتند و پاسخ های گنگ و دوپهلو میدادند و یا سرم را شیره میمالیدند تا اینکه یک شب خبر دادند که او در زندان به علت بیماری مرده است.  جسدش را خودشان بخاک سپرده بودند و ما هر چه این در و آن در زدیم محل دفنش را حتی نمی گفتند. خودشان بهتر از هر کس میدانستند که به علت بیماری نمرده است، میترسیدند که جنایتشان  حاشا  و سکه یک پول بشوند برای همین  راه و چاه را بهتر آن دیدند که او را با بچه ای که در شکمش گذاشتند سر به نیستش کنند.
پس از آن من که 17 سال بیشتر نداشتم زمین و زمان در مقابل چشمانم تیره وتاریک شد پنجه های مخوف یاس و ناامیدی بر روح و روانم چنگ زدند. از همه بدتر تصویرهای مادر و خواهرم بود که از توی قاب اتاقم با چشمانی خون آلود به من  مینگریستند و قاه قاهمیخندیدند و فریاد میکشیدند :
-  بزدل ، بزدل 
مشتهایم را به دیوار میکوبیدم و پی در پی نعره میزدم و وقتی که خسته میشدم با آه و ناله می افتادم به زمین. سرم گیج میرفت و از حال میرفتم. وقتی که بخودم می آمدم  تنها به یک چیز فکر میکردم  انتقام.
و این حس انتقام خونم را تبدیل به شعله های سوزانی از آتش میکرد که دمادم گر میگرفت و به من که در خاکستر یاس مذفون شده بودم نیرو می بخشید تا این زندگی را ادامه دهم و روی پاهایم بایستم.
یکبار دادستانی احضارم کرده بود و ازم تعهد کتبی گرفت که در باره لیلا با کسی صحبت نکنم و نصیحتم کردند حال که درس و مشقم را کنار گذاشته ام زودتر مانند برادرم به سربازی بروم  و در راه اسلام با کافران جهاد کنم و برای میهنم سربلندی بیافرینم .
من هم که گرم و سرد روزگار را تا حدی کشیده بودم خرشان کردم و با اما و اگر جوابهایی بی سر و ته و گل و گشاد که همه چیز بود و هیچ چیز نبود بهشان دادم .
راستش از شلوار لوله تفنگی سیاه و پیراهن سرخی که بتن کرده بودم کمی یکه خورده بودند و میدانستند که حرف و حدیث شان را به آنجایم هم حساب نمی کنم. در چشم هایم خوشه های خشم و برق انتقام را میدیدند و شاید هم بر آن بودند تا بنحوی سر به نیستم کنند تا کسی بویی نبرد و آب از آب تکان نخورد.
روزها و شبها شکنجه هایی که بر لیلا رفته بود و بلاهایی که بر سرش آوردند در خیالم تصور میکردم و اراده ام را برای روز مبادا صیفل میزدم. با خودم میگفتم نباید که بی گدار به آب بزنم ، باید طرح و نقشه ای بکشم که تا هر طور شده زهرم را  بریزم.
برادرم بابک را بعد از زخمی شدن در جبهه های جنگ از ناحیه دست برای چند روز به مرخصی فرستادند. من بر خلاف تعهدی کتبی که داده بودم  قضایا را از سیر تا پیاز به او شرح دادم و گفتم که دادستانی گفت یک کلمه از مرگ لیلا با کسی حتی برادرم صحبت نکنم و بگویم که حالش خوب است و ایام زندانش را طی میکند.

داستان را که شنید شوکه شده و از خشم آتش گرفت. سپس سرش را گذاشت روی شانه ام و مثل ابر بهار شروع به گریه. دلداریش دادم و چایی ای ریختم برایش. گفتم که نباید به دادستانی برود و خودش را به درد سر بیاندازد. فردا انگ میزنند که ستون پنجم دشمن و ازعوامل گروهها در جبهه های جنگ هستی . آنها هم که دست و بالشان باز است و مکار. با پنبه سرت را میبرند و در همان جبهه ها نیست و نابودت میکنند. همان کاری را که با بقیه مخالفان می کنند.
آرام و قرارش از دست رفته بود. تمامی شب در اتاقش قدم میزد و مثل آدمهای جن زده با خود کلنجار میرفت و حرف میزد . چهره اش از بیخوابی پف کرده بود و لبهایش کبود و پژمرده. مثل شیری زخمی که در قفس انداخته باشند می غرید و مشت میکوبید به دیوار و سپس میزد زیر گریه.
گاه هم که بخواب میرفت دندانهایش کلید میشد و میلرزید و ناگاه از کابوسهایی که گوشت و روحش را میجویدند فریاد میکشید و بیدار میشد. دوبار با هم به دکتر رفتیم و  قرصهای مسکن و خواب آور تجویز کرد تا کمی روبراه شود خوشبختانه همین طور هم شد و او کم کم روی پاهایش ایستاد و از خودخوری و در خود رفتن آمد بیرون اما دیگر هرگز آن بابک سابق نشد .
وقتی دیدم حال و روزش بهتر شده است و آبها از آسیاب افتاده. جریان آخرین ملاقات با لیلا و اسم و آدرس کسی که این بلا ها را در زندان بر سرش آورده بود بهش دادم. چشمانش جرقه زد و تبسمی آورد روی لب. دستی زد به شانه ام. عقل هایمان را روی هم گذاشتیم تا راه و چاهی بیابیم و سپس در فرصتی مناسب زهر خودمان را بچشانیم.
میخواست به سربازی نرود و مقدمات انتقام یعنی شناسایی و تهیه سلاح بپردازد که من از در مخالفت در آمدم و بهش گفتم که بیش از 3 ماهی از سربازی اش بیشتر نمانده است و برای عادی سازی بهتر است تمامش کند. من هم در این مدت به کند و کاو و در آوردن آدرس سوژه میپردازم.
برای اینکه  سر مامورین امنیتی را که گهگاهی تعقیبم میکردند و زیر نظرم داشتند شیره بمالم و از سویی برای معاش روزانه و تهیه تدارکات در مغازه میوه فروشی عمویم مشغول به کار شدم.
 راستش تا آن زمان سرم در پیله خودم بود و با عالم سیاست دمخور نبودم .  معتقد بودم که سیاست بی پدر و مادر است و دولتمردان این مملکت اسلامی فقط حرف میزنند و فقط کلمات  قلنبه سلنبه بلغور میکنند تا بیشتر مردم را بچابند. سیاست اما با من کار داشت و بی آنکه خودم بخواهم مرا وارد میدان کرد به جاده ای بی بازگشت.
وقتی به قیافه های احمق برو بچه های لات و لوتی که تا دیروز در کوچه و پسکوچه ها ولو بودند و یک شبه جا نماز آب کشیده و ریش و پشم و عبا و عمامه های رنگارنگ گذاشته بودند نگاه میکردم خونم بجوش می آمد و از دین و مذهب بیزار.
 انگار خاکستر مرگ روی شهرها پاشیده بودند. 24 ساعت صدای قاریان قرآن و اذان و عزاداری به گوش می آمد و تابوت ها در کوچه و خیابان رژه میرفتند. رهبر نظام بر طبل جنگ میکوبید و با انداختن کلید بهشت در دور گردن جوانان و نوجوانان آنها را  گوشت دم توپ میکرد.
 تصمیم خودم را گرفته بودم ،  تمامی هم و غمم را گذاشته بودم که انتقام لیلا را بگیرم به هر قیمتی که باشد .  اطلاعات ناقصی داشتم و باید آنها را کامل میکردم .
گاه و بیگاه  سوار مینی بوس میشدم و با قیافه هایی که بیشتر شبیه به بچه آخوندها بود در حول و حوش سوژه به گشت زنی میپرداختم تا کارها را چفت و جور کنم و وارد مرحله عمل بشوم.
 گهگاه در قهوه خانه ای در نزدیک های منزل سوژه می نشستم و در حالی که اطراف را می پاییدم قلیان می کشیدم و با خوش و بش با دیگران سر و گوشی آب میدادم. خودم را زده بودم به آب و آتش. پرده ای از خون  روی چشمهایم نشسته بود و زمین و زمان را سرخ میدیدم.
در همین قهوه خانه بود که با پیرمردی که از آن گرگهای باران خورده بود و سرد و گرم زندگی را چشیده بود اخت شدم. از دوران مصدق میگفت  از خرداد سال 41 و خمینی و دار و دسته هایش. من هم تو بحرش میرفتم و سر تا پا مجذوب حرفهایش. میدانست که درد دارم و بیخود در آن دور و اطراف آفتابی نمی شوم. اما ازم نمی پرسید.  میگفت که به علت سیگارسرطان ریه گرفته است  و شاید کمتر از یکسال زنده نماند. خواسته بود که یک روز به خانه اش بروم و با خانواده اش آشنا شوم من هم دعوتش را پشت گوشم می انداختم. همه هم و غمم شده بود انتقام.
یک روز حوالی اذان ظهر در همان  قهوه خانه در حالی که چایی سرد و تلخ را سر میکشیدم از پشت پنجره بخار آلود ناگاه چشمم به یک آخوند با عمامه سیاه و ریش و عبای  قهوه ای که شبیه زندانبانی که در ملاقاتها دیده بودم افتاد. یک لحظه آچمز شدم خیال میکردم که خواب و رویا است با پشت انگشتان دستم چشمهایم را مالیدم و آب دهانم را قورت. آرام پا شدم که به بیرون بروم و سر و گوشی آب که صاحب قهوه خانه داد زد :
ـ پول چای حاجی
وقتی که اسکناس را کف دستش گذاشتم ، کمی غر زد و گفت:
این روزا همه آلزایمر گرفتند و فراموش میکنند پول چای و قلیونو بدن ـ 
 از قهوه خانه زدم بیرون.  کمی اینطرف و آنطرف را گشتم اما رد پایی از آخوندی که در پس پنجره تیره و تار دیده بودم  پیدا نکردم، انگار قطره ای آب شده بود و فرو رفت در ته زمین.
میخواستم از زنهای چادری  که از کنارم رد میشدند بپرسم . یکبار همین کار را کردم اما زود بر گشتم و پشیمان . با خودم گفتم بهتر است که ازشان نپرسم ، شاید که مظنون شوند و بویی ببرند . به طرف مسجد محل راه افتادم. آنجا بهترین محل برای پیدا کردنش بود.  قدمهایم را کمی تند کردم و پس از گذشتن از میدانی کوچک در انتهای سمت راست خیابان به مسجد رسیدم. چند پیرمرد در جلوی در ایستاده بودند و مشغول صحبت. حیاط مسجد خلوت بنظر میرسید. حواسم را کاملا جمع کرده بودم تا پیشنماز مسجد مرا نبیند.
رفتم در ضلع شرقی مسجد که مخصوص آقایان بود آستینم را بالا زدم و به بهانه وضو گرفتن کمی این پا و آن پا کردم تا نماز شروع شود و بتوانم چهره ای را که شاید قاتل خواهرم  باشد بهتر ببینم . کفشهایم را چیدم در جاکفشی. و در حالی که چهار چشمی اطراف را می پاییدم وارد شدم. مهر نمازی را که در یک جعبه ای قدیمی و گرد و خاک گرفته بود بر داشتم و خواستم پشت چند پیرمردی که در صف ایستاده بودند و با زیر چشمی اینور و آنور را نگاه میکردند نماز جماعت بخوانم اما زود پشیمان شدم. زاویه دیدم در چپ و راست و پشت نمازگزاران اصلن مناسب نبود و نمی شد پیشنماز را دید. تازه اگر می ماندم شاید مرا میدید و شک  میکرد.
بر گشتم و در بیرون مسجد منتظر ماندم  تا بر گردد .
آفتاب درست می تابید فرق سرم. گرمای عجیبی در تنم احساس میکردم.  برای انکه وقت گذرانی کنم رفتم از مغازه روبرو یک بسته سیگار خریدم و همانجا ایستادم و چند پک زدم. نفس عمییقی کشیدم یکهو دیدم که پیشنماز از در مسجد پایش را گذاشته است بیرون. دو نفر از اهالی در کنارش بودند و سلانه سلانه به سمت و سوی خودرو. هنوز چند قدمی راه نرفته بودند  که چند دختر جوان با روسری هایی که نصف موهایشان از آن بیرون ریخته بود شروع کردند به خندیدن. آخوند که دید حجابشان را درست رعایت نکرده اند رو به آنها کرد و گفت:
 : « همشیره های محترم، لطفن روسری هاتونو درست کنید ، صلاح نیس ، اونم کنار مسجد با این سر و وضع راه بیفتین و بلند بلند پیش نامحرم بخندین. می افتن به معصیت.
دختران که انگار دل پر خونی ازش داشتند و منتظر بودند تا او حرفی از دهنش در بیاید گفتند
: « عیسی به دین خودش موسی به دین خودش، تو چشماتو درویش کن » .
کم کم مردم در دور و برشان جمع شدند و او که دید دخترها کنف اش کردند رو ترش کرد و رفت تا راهش را کج کند که یکی از پشت سر عمامه اش را بر داشت و انداخت در بین جمعیت. او هم از خشم یقه یکی را که گمان میکرد عمامه اش را بر داشته است گرفت و با هم گلاویز. من هم در این گیر و دار دست بردم
و از جیبش کیف پول که اوراق هویتش در آن بود بر داشتم و زدم به چاک. 

 با گامهای بلند در راسته خیابان راه افتادم و خودم را رساندم به قهوه خانه. کمی هول شده بودم ، لبهایم خشک شده بود و دستهایم میلرزید.
صاحب قهوه خانه که مرا می شناخت کج و کوله نیم نگاهی بمن کرد آمد به سمتم. دستمال دور گردنش را بر داشت و میزم را تمیز. بر خلاف معمول چایی داغ را داد به دستم . چهره اش پر آبله بود و خال درشتی درست وسط پیشانی داشت.
میدانست که در آن حوالی زندگی نمی کنم ، از چشمهایش می خواندم . تا خواست بر گردد بهش گفتم
 : « تو رو خدا رادیو رو بزار رو یه فرکانس دیگه ، حال و حوصله روضه رو ندارم » .
چهره اش کمی وا رفت و انگار که خوشش آمده باشد یک راست رفت به طرف رادیو و هر چه پیچشش را چرخاند دید که یا قرآن است و یا یک آخوند دارد روضه میخواند . ابرویش را درهم پیچاند و خاموشش کرد .
یک صندلی آنطرفتر دو نفر که بیشتر به لوطی ها شبیه بودند فریاد زدند
:  « آق اسمال قربون مرامت ، خوب شد که رادیو رو خفه کردی ، 24 ساعت کس و شعر  میگن ، خودم برات یه دستگاه ضبط سوت با کاست های دبش  می آرم تا کار و بارت سکه بشه ، بعدشم گشتی های ارشاد بیان و دکونتو تخته کنن » .
بعد لنگه کفش پاره پوره اش را پرت کرد بطرف رادیو و هری زد زیر خنده .
 چایی را تا ته سر کشیدم و در حالی که به صورت آبله و سیبل از بناگوش درفته آن دونفر چشم انداخته بودم  یواشکی از جیب شلوارم کیف پولی را که کش رفته بودم در آوردم. چند اسکناس درشت و شناسنامه و عکس دو تا از زنهایش در آن بود. یک برگه هویت هم هم که نشان میداد در زندان کار میکند هم پیدا کردم. اسمش اما با اسمی که لیلا داده بود فرق داشت. از ته و توی قضایا سر در نیاوردم . کمی عقلم را روی هم گذاشتم اما هر چه بالا و پایین کردم نتیجه ای عایدم نشد.
به نظر میرسید که اوضاع قاراشمیش شده است . ماموران انتظامی و ماشین های گشتی اطراف را قرق  کرده بودند و از هرکس که مشکوک میشدند سئوالهایی میکردند. از اینکه کیف پول آخوند همراهم بود کمی سراسیمه شدم. با خود محملی جور کردم که اگر سئوال پیچم کردند به تناقض نیفتم. در کنار مسجد به چند نفر دستبد زده و رو به دیوارشان کرده بودند. راهم را کج کردم و به طرف خیابان اصلی و مرکز شهر رفتم و از آنجا با یک مینی بوس به سمت و سوی خانه ام.

 یک ماه گذشت در این مدت هیجانات و تنش هایی که مانند خوره به رگ و روحم افتاده بود کمی فروکش کرد و توانستم خودم را کمی کنترل کنم و طرح و نقشه های جدید برای انتقام  را دوباره ارزیابی کنم .
گاهی از روزها به کتابخانه می رفتم و در گشت و گذار در کتابها تک و توک به چیزهایی بر می خوردم که کمکم میکرد. این کتابها هنوز به زیر تیغ سانسور نرفته بودند و یا آنقدر سرشان شلوغ بود که نمی رسیدند تا قیچی شان کنند .
از آن زمان میل عجیب و سوزنده ای به خواندن پیدا کردم و هر چه بیشتر میخواندم نگاهم عمیق تر به مسائل جامعه میشد. در یکی از روزها یکی از همین لباس شخصی ها که مرا چند روز متوالی در کتابخانه دیده بود و کتابهایی را که از قفسه بر میداشتم و مطالعه میکردم تحت نظر داشت تعقیبم کرد و در پی ام افتاد. چند بار او را دیده بودم و از شکل و شمایلش که رنگ  و بوی طلبه های حوزه علمیه را میداد مشکوک شده بودم اما آنقدر سرم به کار خودم مشغول بود که فراموشش کرده بودم.
شب کم کم از راه رسیده بود و سکوتی غریب در کوچه ها سایه انداخته بود ، گهگاهی چند عابر با چهره ای عبوس از کنارم رد میشدند . تمام هوش و حواسم را جمع کرده بودم تا که کاری کنم این جاسوس ردم را گم کند.  سعی کردم از خم و پیچ خیابانها و کوچه های فرعی عبور کنم و گامهایم را بلند و تندتر. تشویشی عجیب در رگ و پی ام افتاده بود اما وقتی به چهره خواهرم با آن چهره پریده و کبود در پشت میله ها می اندیشدم ، سراسیمگی ها و ترس ها از تن و جانم رخت بر می بست و احساس میکردم که دیگر آن پسر سر به زیر و تو سری خور نیستم ، قوه ای مرموز در اعماقم به من نیرو میداد و از خشم دندان بر جگر می فشردم و به راهم ادامه.
دست بردار نبود و هر چه تندتر میرفتم او هم با فاصله ای معین گامهایش را تندتر میکرد. نمی خواستم که زودتر از موعود دست به کاری بزنم که لو بروم و طرح هایم بهم بریزد اما بنظر میرسید که راه و چاره دیگری ندارم و او دوپایش را در یک کفش کرده بود که اسم و آدرسم را پیدا کند .
 در کنار مغازه ای بقالی در تقاطع میدان که صاحبش در حال کشیدن کرکره اش بود خم شدم و بند کفشم را محکم کردم و دستی به سر و صورتم کشیدم و زیر چشمی دیدی به او انداختم  ، کلاهی پشمی و ریشی کوسه ای داشت و خنده ای ساختگی بر صورتش. تا دید که زیر چشمی او را تحت نظر دارم گردنش را کج کرد و سرعتش را کم. از مرد بقال  پرسیدم که ساعت چند است او هم نگاه معنی داری به من کرد و گفت : هشت و پانزده دقیقه .
یک آن فکر کردم که اگر بدوم او با شکم بر آمده اش پس از دقایقی به هن و هن خواهد افتاد و راحت میتوانم گمش کنم . همین کار را کردم و در یک فرصت مناسب در پس یک خانه مخروبه سفالی شروع کردم به دویدن و او هم در پی ام دوید.  حدسم اما درست از آب در نیامد  فرز و چابک تر از آنی بود که فکر میکردم. بالاخره بعد از دقایقی از پشت پیراهنم را گرفت و پرتابم کرد روی زمین،  پاشدم و بی معطلی مشتی محکم خواباندم به صورتش. او هم جوابم را با مشتی محکم تر داد بطوری که تمام صورتم خون مالی شده بود با هم گلاویزشدیم و پرتابم کرد روی زمین . نشست روی سینه ام و گلویم را محکم فشرد.
سرم گیج میرفت و پاهایم افتاد به لرزه. وقتی که دید از حال رفته ام .هفت تیرش را از جیبش در آورد و گفت
: « تکون بخوری آبکشت میکنم »
من که دیدم سمبه اش پر زور است ، خودم را زدم به موش مردگی . میدانستم که اگر دستگیرم کند و به سپاه ببرد کارم بیخ پیدا میکند و بعد از خانه گردی و در آوردن اسم و آدرسم مثل بقیه بچه ها می اندازنم توی زندون. بخصوص اگر بفهمند خواهرم هم در زندان کشته شده است .
: « ازم چی میخوای » .
: « منافق ، خودتو به کوچه علی چپ نزن » .
محتوای داخل جیبم را خالی کرد و در زیر نور چراغ برق در حالی که با یک دستش هفت تیر را بسویم نشانه گرفته بود گفت : « میریم اداره همه چیز مشخص میشه »
به جلو هلم داد و بعد از چند ده متری ایستاد و در باجه تلفن عمومی با یکی از دستگیری یک « مورد » صحبت کرد .
 چانه هایش گرم شده بود و حواسش کمی از من پرت.   من هم که لحظه را مناسب دیده بودم یک قلوه سنگ درشتی را که در کنارم افتاده بود در یک پلک به هم زدن بر داشتم و محکم بر شقیقشه اش کوبیدم ، آهی  کشید و در دم  افتاد به زمین.
 چهره اش شده بود پر از خون و آه و ناله سر میداد. در تلفن کسی فریاد میزد برادر آدرس ، آدرس ... من هم گوشی را گرفتم و گفتم قبر امام
خوشبختانه کسی در آن حوالی جم نمی خورد ، خواستم از صحنه دور شوم که یکهو بفکرم زد که هفت تیرش را  بر دارم . دست بردم از جیب هایش هر چه بود بر داشتم و در حالی که هفت تیر را در بغلم پنهان کرده بودم براه افتادم.
در راه هزار فکر و خیال به سرم میزد . گاه با خودم میگفتم که شاید نشانی ام را دارد و با این کار توی هچل می افتم . گاه  هم خود را به بی خیالی میزدم و با حس انتقام حادثه را فراموش.
از چشمانم کینه میبارید . از اینکه مسلح شده بودم و پوزه آش را بخاک مالیده بودم احساس غرور میکردم و افتخار.
وقتی به خانه رسیدم . دست و رویم را خوب شستم و با یک استکان چای در ایوان نشستم و به آسمان پرستاره چشم دوختم به ماه که از لای شاخه های درختان می تابید و نسیمی لطیف که گونه هایم را نوازش میکرد .
به یاد  دختر دایی ام که همدیگر را دوست داشتیم افتادم . نامه هایش را بر خلاف گذشته بی پاسخ گذاشته بودم . نوشته بود که چند بار به در خانه ام آمده و از اینکه نبودم دلواپس شده است . میخواست هر طوری که شده بهش تلفن کنم .
یکسال قبل به همراه خواهرم با خانواده اش به جنگل های شمال رفته بودیم و در میان انبوه درختان سبز و بوته های وحشی بساط سور و سات را پهن کرده بودیم و زدیم و رقصیدم و آواز خواندیم.
دایی ام هم با دوست قدیمی اش مشروبات الکلی با خود آورده بود و آنقدر تو رگ زدند که مست و پاتیل شده بودند. در آن حوالی جنبده ای به چشم نمی خورد تنهای تنها بودیم . نه مامور گشت ارشادی ، نه آخوندی ، نه لباس شخصی و سر خر دیگری  .
من و دختر دایی ام وقتی که دیده بودیم اعضای خانواده گل میگویند و گل میشنوند  و غرق در بگو و بخند. با آنکه بما گفته بودند که از محوطه دور نشویم پاورچین پاورچین دست در دست هم  از بقیه جیم شدیم و نشستیم کنار چشمه ای زلال .
گلی وحشی را از بغل دستم چیدم و با خواندن شعری عاشقانه دادم به دستش.

دختر دایی ام  یعنی سپیده با دیدن گل کمی گونه هایش سرخ شد و مات و مبهوت به چشمهایم نگاه کرد من هم زل زدم و به عمق چشمهای سیاهش که در آن گرمای سوزانی موج میزد و عشق.
انگار از خودم تهی شده بودم و چشمهای جادویی اش مرا با خود برده بود به دورهای دور.
در تلاقی نگاهمان شراره ای میدرخشید و غرایزمان گل کرده بود نرم و آرام و روسری را از سرش بر داشتم و گیسوان بلندش را لمس . سپیده روی برگهای فروریخته دراز کشید و من هم در کنارش . نزدیک تر شد و در گوشم که بیشتر با نجوای فرشته ها شبیه بود گفت:
ـ دوستت دارم
و آنگاه همدیگر را برای نخستین بار بوسیدیم بوسه ای که هنوز عطر و بویش با من است. نجوای شیرین دوستت دارمش در قلبم.
******
چند هفته ای میشد که  برادرم بابک از سربازی بر گشته بود و مانند من آس و پاس در پستوی خانه ای بیروح بسر میبرد  .
 بابک چند سالی را در دانشگاه گذرانده بود و در جریان انقلاب فرهنگی که با چوب و چماق بر پاشده بود اخراجش کرده بودند  چند پیراهن از من پیشتر پاره کرده بود و عمیقتر فکرمی کرد .  میگفت که اگر چه جگر گوشه های مان را کشته اند ، نباید عکس العملی برخورد کنیم  و در چرخه انتقام کور و دور تسلسل باطلی که قاتلان و بزهکاران در آن می افتادند غرق شویم. حرفهایش منطقی بود و باید دندان می گذاشتیم روی جگر. 
پس از مدتی که آبها از آسیاب افتاد هفت تیری را که  در درگیری تن به تن ضبط کرده بودم بهش نشان دادم و او از آنجا که به سربازی رفته بود و با سلاح آشنایی داشت آموزشم داد و پس از آن عقلهایمان را روی هم گذاشتیم تا بعد از شناسایی قاتل لیلا به دست عدالتش بسپاریم .  عدالتی که از لوله های سلاح زبانه میکشید.
از آنجا که میدانستیم عناصر اطلاعاتی ما را تحت نظر دارند شکل و شمایل و سر و وضع خودمان را کمی تغییر دادیم و برای اینکه خام شان کنیم هر دو کار میکردیم و با دیگران در باره حوادثی که بر ما گذشت حرف و حدیثی نمی گفتیم وهمه هم و غم مان پیش بردن عملیاتی بود که در چشم انداز داشتیم.
بابک ریش گذاشته بود و با حنا رنگ آمیزی اش کرده بود تا چهره ای معصوم و روحانی بخود بگیرد. من اما تیپم با سابق تفاوتی نکرده بود. افکار مغشوشم که نتیجه مرگ مادر و خواهرم بود مچاله ام میکرد. شبها در خیابانها هر جا عکسی از سران نظام می دیدم با اسپری رنگ آمیزی یا پاره پاره شان میکردم.
یک بار بابک هشدار داد که اگر بخواهم اینکارهای بچه گانه را ادامه دهم از خانه بیرون میزند و دیگر بر نمی گردد. من هم بر خلاف گذشته که حرفهایش را از این گوش می شنیدم و از گوش دیگر در میکردم  قول دادم که ادامه ندهم و فهمیدم که با این اعمال خودبخودی همه کاسه و کوزه هایمان شکسته و نابود میشوند
تصمیم گرفتیم پیشنماز مسجدی را که اسم و آدرس و شناسنامه اش را بر داشته بودم دستگیر و در خانه ازش بازجویی کنیم و قاتل اصلی لیلا را پیدا کنیم . راه و چاره دیگری نداشتیم.
به هر ترتیبی بود بابک چند شناسنامه جعلی را از طریق کانالهایی که داشت  پیدا کرد و پس از پرس و جوهای فراوان از این و آن خانه ای در نزدیکی پیشنماز مسجد با همان شناسنامه ها پیدا کردیم .
 کروکی و زیر و خم های محل را مشخص کردیم . من هم شب ها با قیافه ای مبدل و سر و وضعی شبیه برو بچه های بسیجی به مسجد میرفتم تا بیشتر سر و گوشی آب دهم و ته و توی قضایا را در بیاورم .
آخرین باری که در جمعه شب در نماز جماعت شرکت کرده بودم از ماتحت پیرمردی که در کنارم به سجود می رفت صدایی در می آمد و چنان بویی فضای ملکوتی را پر کرده بود که نزدیک بود بالا بیاورم . این پیرمرد فکسنی انگار تمامی روز شکمش را از لوبیا پر کرده بود . از همه بدتر همین پابگور که دیده بود 3 کرده است و چند مثقال آبرویش دارد در محل با این عطر پراکنی به باد می رود تا نماز تمام شد به پس گردنم یک سیلی محکم زد و گوشم را گرفت و با نگاه تحقیر آمیزی  در حضور دیگر نمازگزارن  گفت :
« بچه ، اینقد لوبیا نخور و فضای معنوی نماز را بهم نزن ، مگه پدر و مادرت ادب یادت ندادن ، بخدای یم لد و لم یولد اگه در این مکان مقدس نبود چنان دماری ازت در میاوردم که در کتابها بنویسند » .
 من هم که از این همه دهان دریدگی و بی حیایی دهانم بند آمده بود و از طرفی نمی خواستم که با قشقرق  مورد شناسایی بیشتر نمازگزارن قرار بگیرم . سرم را پایین انداختم و در حالی که همان پیرمرد نسناس در پی ام  با کمر خمیده و پشتی بر آمده لنگ لنگان راه افتاده بود رفتم بطرف جاکفشی ، اما هر چه دنبال کفشم گشتم . پیدایش نکرده بودم . تازه دو روز قبل از فروشگاه ورزشی خریده بودمش . پیرمرد نیز در حالی که مشتهایش در جیبش گذاشته بود و دندان قروچه می رفت با نگاهش توپ و تشرم میزد و من که دیدم قوز بالای قوز شده است و کفشم ملا خور یکی از کفشها را پوشیدم و زدم به چاک .
از آن روز به بعد دیگر در آن حوالی آفتابی نمی شدم .
یک روز بابک به من گفت چطور است که با هم به طرف شمال به کوهپیمایی برویم . من هم که عاشق جنگلهای شمال و کوهها و مناطق سبزش بودم خوشحال شدم که با او هوایی تازه کنم و در فراز و نشیب ها و چشم اندازهای بکر کمی از افکار مالیخولیایی که به رگ و گوشت و پوستم افتاده و ذهنم را مثل بازار مکاره کرده بودند رها شوم . بار و بندیل را بستیم و با بابک با ماشین زهوار دررفته و لکنته یادگار پدرم به راه افتادم . هنوز آفتاب در نیامده بود و آسمان صاف و بی لک بود .
کاستی قدیمی از داریوش را گذاشتم و باهاش زمزمه کردم . پریای نازنین چه تونه زار میزنین ... دنیای ما خار داره  ... بیابوناش مار داره ... هر کی باهاش کار داره ... دلش خبر دار داره
بابک گفت : « میدونی شعر این آهنگو شاملو گفته » .
منم سری به علامت تایید تکان دادم و در حالی که زمزمه میکردم  به دره های عمیق که در طرفین دهان باز کرده بودند و خمیازه میکشیدند با بهت و حیرت نگاه میکردم و به آفتابی که طلایه هایش از نوک کوهها شراره میکشیدند.  جاده خلوت بود و رویایی ، همان چیزی که آرزویش را داشتم .
بر خلاف شهر که ذهنم را در دود و تاریکی و شلوغی های یاس آور اشغال کرده بود . طبیعت سبز احساسی ناب را در رگ و پی ام زنده میکرد و به دنیایی بی مرز و بی در و پیکر پروازم میداد . حسی خوب و دوست داشتنی که کم کم در زیر چرخ دنده های بیرحم دردهای روحی له و لورده میشد و مرا به ستوه آورده بود .
در حوالی امامزاده ... بابک گفت
 : « بهتره یه چایی داغ بزنیم تو رگ و صبحانه ای سر راهی بخوریم و بعد راه بیفتیم » .
منم سری تکاندم و ماشین را به کناری زد و رفتیم در رستوران نشستیم. یک راننده پشم و ریش دار در کنار دیوار نم کشیده در انتها ، سرش را روی میزی گذاشته بود و به عالم هپروت فرو رفته بود . رادیویی قدیمی با صدای خفیفی سکوت خفه کننده فضای سیگار آلود را می شکست . روی دیوار ترک خورده درست در وسط رستوران عکس گرد و غبار گرفته خمینی آویزان بود و بادهای سرد صبحگاهی از پنجره های نیمه باز به صورتی سمج راه باز میکردند و به  سر و صورتم میخوردند . 
در گوشه ای روی صندلی های زهوار در رفته نشستیم . هوس کله پاچه کردم اما بابک گفت که با شکم سیر کوهپیمایی خوب نیست. چایی تلخی را با یک تخم مرغ و کمی نان بربری خوردیم . هر دو مان سکوت کرده بودیم. انگار فضای غریب رستوران سر راهی و خاموشی سردی که در دور و برمان بال و پر گسترده بود ما را به سکوت وا میداشت  .
بلند شدم و آهسته به طرف توالت که کمی آنطرفتر در پشت رستوران بود حرکت کردم . در دو طرفم مصالح ساختمانی و پشته پشته آهن و در و پنجره های شکسته به چشم میخورد. از کنار یک ردیف درخت های سبز و پر شاخ و برگ گذشتم و بالاخره بعد از طی هفت خوان رستم به توالتی که در کناره دره ای هولناک قرار داشت رسیدم . هنوز کارم را شروع نکرده بودم که یهو سر و صدایی توام با گریه به گوشم رسید . سر و صداها کمی عجیب و غریب بنظر میرسید . کنجکاو شدم و پاورچین  به طرف صدا رفتم . درست در چند متر آنطرفتر در پشت ستونی از تخته سنگهای زمخت و بدقواره دو نفر ریش و پشم دار زنی را با صورتی خون آلود در حالی که دستهایش را بسته بودند کتک میزدند .
نفس در سینه ام حبس شده بود ، از این طرف و آنطرف شنیده بودم که گروههای مافیایی که سرنخ بیشترشان به عوامل دولتی وصل بود دختران را می دزدند و بعد از تجاوز در دره های اطراف هراز پرتاب میکنند .
کمی گنگ و بهت زده این پا و آن پا کردم  . یک آن خواستم بطرف بابک بروم و قضیه را بهش بگویم اما بخودم گفتم که تا بروم و بر گردم آنها دختر بدبخت را سر به نیست کرده اند .
یهو سرفه ای کشدار و بلند سر دادم. دو نفر کمی یکه خوردند یکی از آنها پارچه ای  را سریع در دهان دختر فرو کرد و با چسب بست تا فریاد نکند .
دیگری داد زد : « اونجا کیه » .
سپس در حالی که کلتی در دستش داشت  بطرف توالت که من در پشتش خودم را پنهان کرده بودم آمد . قلبم تاپ تاپ میزد و پاهایم کمی می لرزید . میدانستم که برای پاک کردن رد جنایت شان هر کسی را که در سر راهشان قرار گرفته باشد نیست و نابود میکنند . نمی توانستم بدوم ، درست در چند قدمی ام قرار گرفته بود و اگر میدویدم از پشت آبکشم میکرد. کمی جلو آمد و در کنار کپه های خشک چشم در چشم شدیم . کمی عصبی و رنگ پریده به  چشم میخورد و بنظر میرسید که خودش هم ترسیده است اما هر چه بود من دستهایم خالی بود و او مسلح .
بی آنکه یک کلام حرف بزند چشم غره ای بمن رفت و با کلتش اشاره کرد که جلو بیفتم. من هم در حالی که دستهایم در هوا بود به طرف صخره ای که همقطارش ایستاده برد حرکت کردم . وقتی به محل رسیدیم در گوشی چیزی به هم گفتند  و خندیدند . 
مشخص بود که سرنوشت هردومان  یعنی من و آن دختر پرتاب از دره های مهیب بود و مرگ . یکی از آنها گفت روی زمین دمرو بخوابم. من هم همین کار را کردم و او با رشته طنابی نازک پاهایم را بست که فرار نکنم تا مجبور شود تیر اندازی کند و سر و صدا راه بیندازد. دیگری  کلتش را روی شقیقه دختر گذاشت و گفت که بر نگردد و چند قدم به عقب برود . دختر هم در حالی که از ترس میلرزید و اشک از چهره اش سرازیر شده بود عقب عقب رفت و وقتی به لبه دره رسید آن مرد لگدی محکم به سینه اش کوبید و در قعر دره اش پرتاب کرد و با چشمانی سرزنش کننده بر و  بر بمن نگاه کرد و با دوستش کشان کشان به لبه دره ام  برد .  با خودم گفتم که کارم تمام و زمان مرگم رسیده است . هوش و حواس از سرم پریده بود و چهره مادر و لیلا یک آن مثل برق از خیالم گذشتند و افسوس میخوردم که تقاص خونشان را نگرفته ام. در همین عوالم غوطه میخوردم که ناگاه  صدای چند شلیک گلوله بر خواست و آن دو نفر در جا در خون غلتیدند . 
 بابک بود که ناگهان مثل اجل معلق سر رسیده بود و آن دو نفر را در خاک و خون غلتاند . چنان غافلگیر شده بودند که نتوانستند حتی کوچکترین عکس العملی نشان دهند. از جا بر خواستم و نگاهش کردم و سپس در آغوشش کشیدم میدانستم که اگر چند لحظه دیرتر سر میرسید آنها مرا کشته و در اعماق دره های تاریک پرتاب کرده بودند.
باد سردی شروع به وزیدن کرده بود و گله هایی از ابرهای پراکنده از افق های دور بسمت و سویمان می آمدند . دست و پاهایم کمی کرخت شده بود و هنوز تب و تاب حوداثی که در چند لحظه پیش رخ داده بود در روح و جسمم سنگینی میکرد . از قمقمه ای که با خود برای کوهپیمایی آورده بودم چند جرعه آب نوشیدم و کمی  به سر و صورتم پاشیدم تا حال و هوایم عوض شود ،  سپس  سلاحهای آن دو نفر را از زمین بر داشتم و با کنجکاوی عجیبی جیب هایشان را  یکی یکی خالی کردم و در کسیه ای ریختم و در حالی که بابک اطراف را می پایید پاهایشان را از پشت صخره های قطور و خزه بسته در دست گرفتم و کشان کشان به لبه مرگ بردم و با لگد در اعماق دره های تیره و تاریک پرتاب کردم . سوئیج کامیونی را که از جیب یکی شان بر داشته بودم به بابک دادم و او بسرعت به سوی کامیون رفت و من هم  در پس و پشتش.
از شکل و شمایلشان معلوم بود که از خلافکاران قهارند. در عقب کامیونشان خرت  و پرت های زیاد و بدرد نخور به چشم میزد  بابک که کمی خسته و مایوس  بنظر میرسید با لحن تلخی رو بمن کرد و گفت
:  « گوساله ها تنها فضله هاشونو برامون جا گذاشتن » .

 من اما هنوز مشکوک بودم و به کاسه کوزه هایشان لگد میزدم و پخش و پلایشان میکردم و در پیچ و خم آن خنز پنزر چار چشمی جستجو. به دلم برات شده بود که باید چیزی در لابلای جعبه های نم گرفته ای که بوی غذاهای مانده و کپک زده و دود سیگار و تریاک میدادند باشد ، توی یکی  دوتایشان اشیا عتیقه بودند و یک در چوبی که روی آن آیه های قرآن نوشته  شده بود . بخودم گفتم که شاید از امامزاده ای این اشیا را دزدیدند تا به خارج از کشور بفرستند و پول و پله ای تو جیب بزنند . خواستم بر گردم که  در انتها زیر اسکلتی آهنی  چشمم به یک جعبه ای مستطیلی و چوبی که تصویر یک زن با موهای طلایی روی آن نقش بسته بود افتاد . خیلی با سلیقه و ظریف مهر و موم شده بود . کمی بالا و پایین و وراندازش کردم ، خواستم بازش کنم اما هر چه زور زدم نشد ، رفتم و میله آهنی سر گرد و تیزی را که در کنار کامیون افتاده بود بر داشتم و نوکش را که کمی نازکتر بود به گوشه جعبه که کمی فرورفتگی داشت فرو کردم  اما هر چه ضرب و زور زدم باز هم نشد . عرق از سر و رویم سرازیر شده بود . هن و هن میکردم و خسته شده بودم . چند لحظه ای استراحت کردم و در نهایت با همان میله  قفلش را شکستم و بازش کردم  .  چشمهایم را که از عرق کردن کمی تیره و تار میدید با پشت دستهایم  مالیدم و وقتی که متوجه شدم  داخل جعبه  پر از بسته های مواد مخدر و اسکناس های درشت و دلارهای آمریکایی است . چهره ام از شادی گل انداخت ، آنهم در زمانی که از هر سو بر سر و رویمان بلا نازل میشد و کارد فقر و ناداری به استخوانمان رسیده بود.  کیسه زباله ای را که در کنارم افتاده بود بر داشتم و پولها را در داخلش ریختم و بی آنکه به مواد مخدر دست بزنم بطرف بابک رفتم و داستان را سرسری بهش گفتم . او هم گل از گلش شکفت و در حالی که به موهای گندمگونش دست میکشید و هنوز از آب و هوای اتفاقاتی که رخ داده بود کمی مضطرب بنظر میرسید گفت که منتظر بمانم و سپس به طرف رستوران رفت و نگاهش را به مردی که بنظر میرسید از دار و دسته آنهایی که نفله کردیم باشد انداخت . مشکوک میزد و موس موس کردنش در آن حوالی بی دلیل نبود .
خوشبختانه آنقدر در عالم هپروت بود که از قضایا بویی نبرده بود و در خیالاتش در حالی که سبیل های کلفتش را می جوید غرق . 
 از رفتن به کوهپیمایی منصرف شدیم  و با دل و دماغی چاق بطرف خودروی لکنته خودمان رفتیم و کاستی قدیمی را در ضبط صوت فکسنی گذاشتیم و در راه  شروع به آواز خواندن کردیم .
با آن حلال مشکلات یعنی پول ، بسیاری از کمی و کسری هایمان بر طرف شد و میتوانستیم بی دغدغه و با دست باز نقشه های خودمان را دنبال کنیم . از همه مهمتر اسلحه هایی  بود که  به غنیمت گرفتیم ، کارهایمان را سهل و ساده تر میکرد چرا که قاچاقچیان اسلحه بیشترشان آدمهای نامردی بودند و با دستگاههای اطلاعاتی سر و سری داشتند  و خریداران را به تله می انداختند  و یا بعد از چلاندنشان به لب چشمه میبردند و تشنه بر میگرداندند .
 به لحاظ اقتصادی کمی ولنگ و واز و بی نظم و نسق شدیم و دیگر مثل گذشته بخور و نمیر زندگی نمی کردیم . قرض و قوله هایمان را در هفته اول تماما پرداختیم و از زیر بارشان کمر راست کردیم . دیگر مجبور نبودیم که برای رتق و فتق امور و بدست آوردن یک لقمه نان به هر کسی رو بیندازیم و از آبرویمان مایه بگذاریم .

هر چه زمان میگذشت آبدیده تر میشدم و بر خلاف  گذشته که می خواستم بی گدار به آب بزنم و با هرج و مرج طلبی  انتقامی کور از قاتلان بگیرم ، به پیچ و خم کارها آشنا و با حوصله تر برخورد میکردم . همان حرفهایی که بابک بارها به من گوشزد کرده بود .
دوباره زندگی با تمام زیبایی هایش در رویاهایم جلوه میکرد و مرا به خود به سرزمینهای بکر و ناشناخته میبرد. آرزوهایی دور و دراز که در دل و جان هر آدمی شکوفه میزند . این رویاها اما زودگذر و فانی بود و وقتی که شعله اش خاموش میشد ، دوباره به وادی واقعیت، واقعیت سخت و دردناک فرو می افتادم ، و همه چیز همان آش بود و همان کاسه  و خوشه های آتشین خشمی بی پایان که در ذره ذره وجودم زبانه میکشید
زخمهایی که بر روحم نشسته بودند عمیق تر از آن بودند که در فرو رفتن در پیله یک زندگی معمولی ترمیم شوند. جاذبه های یک زندگی عادی و پشت پا زدن به خون لیلا بطرز موهنی برایم نفرت آور جلوه میکرد . من آدمی نبودم که برای حل و فصل بحران روحی و آوارهای مشکلاتی که از در و دیوار  بر سر و صورتم می باریدند و روز و شب متعه در شقیقه ام فرو میکردند به تریاک و هروئین و هزار کوفت و زهرمار دیگر پناه ببرم و لهیده و چروکیده شوم . باید انتقام میگرفتم انتقام .
چند هفته ای گذشت و ما بر اثر موارد مشکوکی که در دور و اطرافمان مشاهده کردیم تصمیم گرفتیم که دوباره به خانه پدری کوچ کنیم. بار و بنه را بستیم و آماده شدیم .  من اما قبل از حرکت به بابک گفتم که میروم و بعد از نیم ساعتی بر میگردم . او هم سری تکان و داد و من با گامهایی بلند به مغازه  جواهر فروشی در همان حوالی رفتم. در مغازه جواهر فروشی دو خانم محجبه که فقط دو تا چشم براق و تیزبینشان کمی معلوم بود با دیدنم کمی پچ پچ کردند و خندیدند. فکر کردم شاید رخت و لباس و هیکل ناموزون و قناسم آنها را بخنده انداخته است. خوشبختانه از آن نوع آدمهایی نبودم که مته به خشخاش بگذارم و حرکاتشان را جدی بگیرم . اما از آنجا که از ناخن پا تا فرق سرشان را با مقنعه و چادر پوشانده بودند برایم آن ادا و اطوارها کمی تازگی داشت .
جواهر فروش با آنکه نگاهم نمی کرد اما تمام هوش و حواسش جمع بود و مشتریان را کنترل میکرد. بالای سرش عکسی از خمینی زمانی که در هواپیما از پاریس به ایران می آمد بچشم می خورد و در کنارش عکس دختری با چادر سیاه  که در زیرش نوشته بود ،  صیغه بر هر درد بیدرمان دواست . در آنجا بود که دوزاری ام افتاد که چرا آن دو دختر محجبه زیر چشمی نگاهم میکردند و هی میخندیدند .
 بعد از کند و کاو جواهرات یک جفت گوشواره  را پسندیدم و آن را برای سپیده که دلم برایش یک ذره شده بود خریدم و تند و تیز بر گشتم  .
 وقتی به خانه پدری بر گشتیم اوضاع روبراه بود ، دوباره هوس درس و مشق و ادامه تحصیل کردم و دلم برای هم کلاسی هایم تنگ شده بود . ماموران انتظامی افرادی را که از رفتن به سربازی امتناع میکردند در کوچه و خیابان دستگیر و جریمه میکردند . من هم سر و مر و گنده بودم و دلیلی برای نرفتن به سربازی  نداشتم . یک بار با خودرو بدنبالم آمدند که من با دیدنشان زدم به چاک . میدانستم که باز هم در پی ام خواهند آمد و بزور به سربازی و جبهه ام خواهند فرستاد .
چند هفته ای گذشت تا اینکه یک روز سپیده را اتفاقی در کنار مغازه نان فروشی دیدم . کمی با هم  خوش و بش کردیم و قرار گذاشتیم که در پارک شهر همدیگر را ببینیم .
گوشواره طلایی را که برایش خریده بودم  در بسته ای شیک و پیک گذاشتم و با هزار آه و آرزو تقدیمش کردم. او هم با کنجکاوی در حالی که  صورتش گل انداخته بود ،  ذوق زده بازش کرد و وقتی چشمهایش به گوشواره های طلا افتاد از خود بیخود شد و خواست در آغوشم بکشد که یکهو متوجه شد که اینجا مملکت اسلامی است و نباید از خط قرمز ها عبور کرد .
روی نیمکت در کنار هم نشستیم و بی در و پیکر از زمین و آسمان سخن میراندیم . همه چیز زیبا به چشم میخورد . درختها ، پرنده ها، آبشار کوچک وسط میدان ، آدمها ، آفتاب و خنکای باد و از همه مهمتر چشمهای سپیده که بطرز بی مانندی میدرخشید و تمام مهربانی های عالم را در دل و جانم می پاشید . احساسی شگفت و دوست داشتنی در دلم جوانه زده بود ، احساسی که در زیر چرخ دنده های اندوه و سیاهی های بی پایان قطعه قطعه شده بود و مرا از هر چیزی که رنگی از زندگی داشت بیگانه میکرد . میخواستم با تمام وجود در آغوشش بکشم و بگویم دوستش دارم. اما افسوس.
درست کمی آنطرفتر دختر و پسر دیگری نشسته بودند و بنظر میرسید که مثل ما حرفهای عاشقانه با هم میزنند . پسر دست دوست دخترش را با وسواس و دلهره در دست خودش گرفته بود و نوازش میکرد  و گاهی هم زیرچشمی نگاهمان .  در اطرافمان بوی درختان سرسبز از پس باران پیجیده بود و عطر عشق.
نمی دانم چه مدت آنجا نشسته بودیم که یک دفعه آخوندی مثل اجل معلق در کنارمان سبز شد و چشمهای سرزنش کننده و دریده اش را بسویمان گرداند و دستی به عمامه سیاهش کشید.. من دلم هری بهم ریخت بود و بخود گفتم که میخواهد توپ و تشر بزند و کلی روایات و احادیث در مذمت بدحجابی  بخواند . اما اینطور نبود ، لبخندی زد و آرواره هایش شروع به چرخیدن کرد
 : « برادر ، اگه اجازه بدین سنت النبی ، منظورم اینه عقد ازدواج موقتو براتون همین جا با قیمت نازل بخوونم ، هم از دست مامورا راحت میشین و هم به آرزوهاتون میرسین ، دور و اطراف همه منو میشناسن .  بنده حقیر تنها برا رضای خدا اینکارا رو میکنه تا از فسق و فساد رو زمین جلوگیری کنم ، وکیلم » .
سپیده خنده اش گرفته بود و من هم از خنده اش خندیدم و در حالی که به ریش های حنا بسته و شال سبزی را که بر کمرش گره زده بود نگاه میکردم گفتم
:  « ببخشیدا ، این خانمی که کنارم نشسته خواهرمه » .
آخوند کمی رنگ و رو داد و وقتی دید تیرش به سنگ خورده است با چهره آب زیر کاهش   گفت :
« همه همینو میگن »  .
هنوزدقایقی از رفتن آن آخوند نگذشته بود که یکهو از پشت سرمان سر و صدایی شنیدیم . بخودم گفتم حتمن همان آخوند است که دسته گلی به آب داده است. رویم را بر گرداندم اما از ستون درختان بلند و بوته های درهم و انبوهی  که دور و برم را احاطه ام کرده بودند نمی توانستم جایی را ببینم. پا شدم و درختان را دور زدم و دیدم که یک مامور گشت ارشاد با چشمانی وق زده و دماغی گنده و شانه هایی که بیشتر شبیه هنرپیشه های فیلمهای بزن بهادر بود موهای دختری را گرفته و در میان جمعیتی بی خیال کشان کشان بطرف خودرو میبرد . دختر هم چغر و سمج بنظر میرسید و با چنگ و دندان مقاومت میکرد و میگفت 
 : «  تورو بخدا ولم کن ، دیگه سگم رو تو پارک نمی آرم »
: «  این غلط کردنا رو تو پایگاه به برادرا بگو ، این مملکت اسلامیه ، جنده بازی و سگ بازی مال غربی هاس . شماها باعث میشین که جوونا منحرف میشن و به جای مسجد دنبال الواطی و قرتی بازی میرن ، تازه این لباسای چسبون ، این ماتیکا ، این مانتوی کوتاه ، این کون برهنه بازی برا  چیه » .
دختر که صورتش از ضربات ماموران خونمالی شده بود و سگش هم با لگدهایشان از درد  زوزه میکشید و دور خود می پیچید از خود بیخود شد با خشم چنان لگد محکمی به لای دو پای یکی از ماموران گشت زد که او در جا نعره کشید و با دو دستش بیضه اش را گرفت و در دور خود شروع کرد به چرخیدن. دختر فرصت را مناسب دید و قلاده سگش را در دستش گرفت و شروع به دویدن کرد. در میان جمعیت ولوله ای بر پا شده بود اما کسی بخار نداشت که پا به میان بگذارد و او را از چنگ ماموران خلاص.
دو مامور به دنبال دختر دویدند و نزدیک بود که  دستگیرش کنند که سپیده یکهو جلویشان ایستاد و گفت
: « ولش کنین  » .
: اون که به ما نریده بود کلاغ کون دریده بود ، برو کنار والا خودتم دستگیر میشی  »
: « نه کنار نمی رم ، دک و دنده شو خرد کردین ، مگه اون ایرونی نیس »
:  « ایرونی هست ، اما مسلمان نیس »
آنها که دیدند آن دختر با سگش با جار و جنجال سپیده در رفته است خواستند او را با خودشان ببرند که من جلویشان را گرفتم و گفتم که بهتر است مرا ببرند و با او کاری نداشته باشند هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که یکی از آنها که ریش کوسه ای و تسبیح در دست داشت ظاهر شد و با چشم زهره و توپ و تشر  سیلی محکمی به صورتم زد و با انگشتانش گوشم را چنان سخت گرفت که نزدیک بود از جا کنده شود .
: « جنابعالی کی باشند که اینقد قدقد میکنن »
:  « یه رهگذر »
هر هر خندید و با چشمهایی شرربار باتومی را که در دستش میچرخاند روبروی چشمهایم بصورت افقی گرفت و گفت
: «  ببین بچه سوسول ، اگه دو کلوم بیشتر زرزر کنی همین باتومو تو شلوارت فرو میکنم اونم تا ته ، شیر فم شد »
سپیده متحیر نگاهم کرد. انگار چیزی با ایما و اشاره  میگفت و من نمی فهمیدم و صمی و بکم سکوت کرده بودم . نمی خواستم با این حرامزاده ها در بیفتم . البته جراتش را داشتم و میتوانستم گلویشان را با آنهمه کینه هایی که ازشان در اعماق دلم انبار شده بود با دندانهایم بجوم اما تمام طرح و برنامه هایم با بازرسی خانه و پیدا کردن اسم و آدرس نقش بر آب میشد و من نمی خواستم .
 بخودم گفتم بگذار که سپیده خیال کند که ترسویم و جربزه اش را ندارم که با این گوساله ها در بیفتم . آزاد است هر فکر و خیالی که میخواهد بکند شجاعت در انتقام کور و قبیله ای نیست .
سرم را پیش ماموران پایین انداختم و با صدایی نازک بهشان گفتم
: «  ببخشید برادر کنترلمو از دس دادم »
آنها هم که دیدند که دوباره جمعیت در دور و برشان حلقه زده است و امکان داردبیندازند نگاه تحقیر آمیزی بمن کردند و رد شدند.
 خوشبختانه سپیده از برخوردم عصبانی نشده بود و گونه های گود و پر از لبخندش همه چیز را بمن میگفت .
به خانه که رسیدم جریان را از سیر تا پیاز به بابک گفتم و او قاه قاه شروع به خندیدن کرد و برایم غذای آماده ای را که سفارش داده بود روی سفره گذشت و سپس همانگونه که قول و قرار گذاشته بودیم  یک بار دیگر نقشه ای را که کشیده بودیم زیر و بم و نقاط ضعف و قوتش را مرور کردیم .
هوا گرگ و میش بود که سوار خود رو شدیم . طرح و برنامه هایمان این بود که تا زمانی که به مرحله عملیات نرسیدیم با خود سلاح حمل نکنیم اما آن روز بدلایلی مشخص  مجبور بودیم که مسلح باشیم  .
بعد از دو ساعتی در کنار جاده ای خلوت و خاکی در چند کیلومتری زندان  خودرو را پارک کردیم و با پهن کردن سفره ای با نان و پنیر و چای در پشت یک تخته سنگ قطور برای عادی سازی منتطر ماندیم . 
من و بابک از مدتها قبل همان پیشنماز مسجد یعنی زندانبان را که آدرسش را در آوردیم تعقیب کردیم و زمان رفت و آمد و مسیرش را به بدست آوردیم. طرح ما این بود که او را در نقطه ای مناسب در همین مسیر دستگیر و بازجویی کنیم . برای پیدا کردن سرنخ اصلی یعنی کسی که به لیلا تجاوز کرده بود به این شخص احتیاج داشتیم .

برای اینکه مورد سوظن قرار نگیریم  بابک لباس  آخوند را بتن کرده بود ریشش را بلند . سوژه حوالی ساعت 8 تا 9 صبح مورد با ماشین پیکان زهوار در رفته اش از محل میگذشت . زمانی که برای ما بدلیل تردد کم ماشینها بسیار مناسب بود .
 باران ریزی نرم نرمک میبارید و افق کبودی میزد . بوی مرموز خاک باران خورده با گلهایی وحشی و دست نخورده که درحواشی جاده سر بر آورده بودند در آفاق پیچیده بود. برگها کم کم رو به زردی میرفتند و هوا سرد و سردتر میشد و رنگ اندوه بخود میگرفت. من که در خود کز کرده بودم یک آن سرم را بر گرداندم و به قیافه بابک با آن عمامه سیاه و ردای قهوه ای و نعلینش  نگاه کردم و در دلم غش غش خندیدم. حتمن او هم به خودش با این ریخت و ادا میخندید اما به روی خودش نمی آورد.
یک ربع به هشت هر دویمان به حالت آماده باش در آمدیم و چهار چشمی اطراف را پاییدیم . خوشبختانه جاده خلوت بود و تک و توک ماشین ها بسرعت رد میشدند .
بابک سوار خود رو شد و در کنار جاده به علامت اینکه ماشینش خراب شده است ایستاد و در حالی که در یک دستش قرآن را به سینه گرفته بود دست دیگرش را برای کمک برده بود بالا . خودرو ها در مسیرشان که چشمشان به یک آخوند میخورد بوق می زدند و سرعتشان را بیشتر، یک بار یکی از آنها چند متر آنطرفتر ایستاد و وقتی بابک بطرفش دوید او دوباره در رفت و من زدم زیر خنده.
: « میترسم یکی از این خودروها منو زیر چرخهای سنگینش له کنه » .
در همین گیر و دار ماشین قرمز رنگ زندانبان از دور ظاهر شد. سریع  در پشت ردیفی از درختان پنهان شدم سوتی کشیدیم تا دستش بیاید که مورد رسیده است و حاضر یراق باشد.
بابک بسرعت از کنار جاده کمی به وسط رفت و هر دوستش را بلند کرد.  او هم که چشمش به آخوند در وسط خیابان افتاد رودستت خورد و بیدرنگ ایستاد. سلام گر و گیرایی کرد و بابک ازش خواست که کمی بنزین قرض دهد. سپس شلنگ را از داخل اتومبیل با یک سطل خالی در حالی که آیاتی از قرآن را قرائت میکرد بر داشت و داد به دستش . زندانبان که تازه دوزاری اش افتاده بود دودل و مردد شد. از چهره چروکیده و رنگ و رو رفته اش میشد تشخیص داد که ترسیده است. بابک هم که قضیه را فهمیده بود سر صحبت را با هوشیاری باهاش باز کرد تا حواسش را پرت کند. وقتی که خم شد شلنگ را در باک بنزین فرو کند کلتش خورد به چشمم.  بی معطلی از پشت صخره تند و تیز بر خاستم و او بی آنکه فرصت کوچکترین عکس العملی را داشته باشد در جا میخکوب شد. دستهایش را خودبخود بالا برد و من سلاحش را بر داشتم و جیب هایش را یک به یک خالی کردم  سپس با اشاره ام آرام آرام رفت به سمت و سوی صخره ها. بابک هم  که دید اوضاع به خیر و خوشی تمام شده است خودرواش را بر داشت و کمی آنطرفتر پارک تا در دید قرار نگیرد.  صورتم را از آنجا که مرا در ملاقاتها دیده بود  با دستمال پوشانده بودم تا نشناسد . کمی دست پاچه بودم و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود . او را دمرو روی زمین خواباندم با صدایی کشدار و خشن پرسیدم
: « کاریت  ندارم ، فقط میخوام اسم و آدرس اونی که به لیلا تجاوز کرده بدی ، اگه گفتی که آزادی وگرنه همین جا نفله ات میکنیم » .
 : « لیلا کیه ، به رب به رسول من هیچ کارم ، زن و بچه دارم ، مادرم تو بیمارستان خوابیده ، نذارین از نون خوردن بیفتم » .
 : « زرت و پرت نکن و حرف زیادی نزن ، فقط اونچه ازت پرسیدم جواب بده » .
رویش را بر گرداندم و در حالی که بابک پایش را روی گلویش گذاشته بود کلت را بیرحمانه در دهانش فرو بردم. 
: « فک کردی شوخی میکنم ، قرمساق ، فک و فامیل و هف جدتتو میشناسم ،  3 تا میشمارم  اگه نگی ، گلوله ها رو تو دهونت خالی میکنم ، شیر فهم شد ، یک ، دو ، دو ، سه » .
یکهو دستش را به علامت تائید به زمین زد و کلت را از دهانش کشیدم بیرون. در حالی که سر تا پایش مثل یک موش که در تله افتاده باشد می لرزید با لکنت دهانش را باز کرد
: « اس اسمش حاج قنبره »
: « پفیوز ، من که خودم اسم مستعارشو میدونم ، اسم اصلی » .
 : « اس ، اسم اص اصلی ، جواد امامی هسشه ، خونه اش تهرون خیابون آیت الله چهار دولیه ، بخدا شماره پلاک شو  نمیدونم » .
اسم مستعار و واقعی که داده بود همان بود که لیلا داده بود و مو نمی زد . باید دنبال آدرسش میرفتیم.
بابک دست و پاهایش را خوب طناب پیچ کرد و دهانش را پر از پارچه. با هم او را کشان کشان کمی آنطرفتر در پشت درختها بردیم و در چاله ای که مثل قبر از قبل کنده بودیم انداختیم و بهش گفتیم که میرویم محل را چک میکنیم و اگر راست گفته باشد می آییم و آزادش میکنیم وگرنه باید در همان قبر بپوسد. سرش را به حالت التماس تکان داد تا تنها رهایش نکنیم. بی اعتنا رویش را با گل پوشاندیم و دو منفذ با چوب خیزران برایش گذاشتیم تا خفه نشود. من سوار ماشینش شدم و در حالی که بابک با خودرو خودمان در پشتم حرکت میکرد به یک نقطه دور افتاده رفتیم و بعد از ریختن بنزین ، ماشینش را در دره ها پرتاب کردیم. چند لحظه ای به  شعله های آتشی که گر میگرفت چشم دوختیم و سپس از محل دور.
فردای آنروز به آدرسی که از زندانبان گرفتیم رفتیم تا سر و گوشی آب بدهیم . صبح روز پنج شنبه بود و هوا آفتابی. رفتیم در یک کله پاچه فروشی ، چند نفر در بغل دستمان با قیافه های لاتی نشسته بودند و هی  ملچ ملچ میکردند و قمپز در میدادند و یواشکی به بابک که شکل و شمایل بسیجی به خود داده بود نگاه. با پچ پچ گفتم که ما را عوضی گرفتند  بی سر و صدا و بی آنکه چیزی بخوریم زدیم بیرون. درست چند متری آنطرفتر در یک قهوه خانه ای نشستیم .
 قهوه چی تا ما را دید از کنار سماور قدیمی به شاگردش که پسرکی ده، دوازده ساله بود و نشسته بود روی صندلی گفت:
:  « آهای اصغری  زیر پای مشتری علف سبز شده ، پاشو یه قلیون براشون چاق کن » .
من اشاره کردم که قلیان لازم نیست و او هم دوباره در حالی که حوله ای را از روی شانه اش بر میداشت و به پیشانی عرق گرفته اش می مالید دوباره داد زد
: «  ، گفتم برا آقایون چایی ببر ، بجنب، چرا هی فس فس میکنی 
بعد از نوشیدن چای به شاگرد گفتم که چند تخم مرغ نیمرو با پنیر و نان بربری برایمان بیاورد . بعد یک اسکناس در دستش گذشتم و او ذوق زده شد و سرش را بر گرداند و آرام در جورابش پنهان.  بهش گفتم که من به دنبال یکی از دوستان قدیمی ام که در این محل زندگی میکند هستم  اگه پیدا کنی بازم بهت انعام میدم .
: « فقط چند دقه صبر کنین ، برم از حاج آقا احمد بپرسم ، اون هفت جد و آبای همه اهلی این خیابونو میشناسه  » .
سپس زد از در مغازه بیرون و باز قهوه خانه چی در حالی که چشمهایش از عصبانیت از کاسه بیرون میزد نعره زد
:  « ولد زنا ، کجا ، مشتریها منتظرن، از دسش ذله شدم » .
من که دیدم که اوضاع قاراشمیش شده است ، پا در میانی کردم و بریده بریده گفتم
: «  حاجی ناراحت نباشین ، رفته برام سیگار بخره ، ازم اضافه حساب کنین » .
هنوز چند دقیقه ای نگذشت که شاگرد دوباره آفتابی شد و کاغذی بدستم داد که آدرس خانه مورد نوشته بود و من هم یک اسکناسی گذاشتم کف دستش. 
خواستیم حرکت کنیم که دیدیم صاحب قهوه چی گوش شاگردش را گرفته و سیلی محکمی خواباند به پس گردنش و پرسید:
:  « جونمرگ شده ، خیال میکنی من الاغم ، جیباتو خالی کن من از پشتم چشم دارم » .
ما هم در آن هیر و بیر سرمان را کج کردیم و از محل خارج شدیم  .

در کاغذ پاره ای که شاگرد قهوه چی به دستمان داد نوشته بود که این شخص مداح مسجد ، درهمین خیابان میباشد. با وسواس و رعایت مسائل امنیتی از چند نفر که مشکوک بنظر نمی رسیدند پرس و جو کردیم . یکی از آنها گفت که اتفاقا امشب به مناسبت تولد شاه خراسان به مسجد می آید.
برای اینکه از حضورمان در آن حوالی مظنون نشوند. رفتیم مرکز شهر به سینما. فیلمی آبگوشتی و بی نمک. صحنه های خنده دارش هم آبکی بود و میزد توی ذوق.  فیلم را ناتمام رها کردیم و زدیم از سینما بیرون و مشغول وقت کشی

هوا تاریک شده بود و آسمان پر ستاره. احساس سردی میکردم و دندانهایم از سرما بهم میخورد . چند ماهی میشد که به این حالت دچار شده بودم و ناگاه تب و لرز میکردم و دندانهایم کلید و گوشم وزوز. به خودم میگفتم که اینها علائم تنش عصبی است و باید به چیزهایی که آزارم میدهند فکر نکنم. اما نمی شد ، چهره کبود لیلا ، اشکهایش در زمان ملاقات ، مرگ مادر همه و همه مانند حلقه های فیلمی بی پایان در خیالم پدیدار میشدند و انگار مته در شقیقه ام فرو میکردند . میدانستم تا  زمانی که زهرم را نریزم و انتقام خونشان را نگیرم هرگز آرامش نخواهم یافت و این کابوس ها ادامه.
وقتی که به مسجد رسیدیم ، بابک کفشش را در آورد و من از پشت پنجره منتطر ماندم و گاه که میدیدم سر و کله کسی در حول و حوشم نیست دزدکی نگاهی به داخل میکردم .
پیش از آن که آخوند برود به روی منبر، مداح که آدمی کوتاه قد و شکمی بر آمده و پوزه پشم آلودی داشت پا شد و شروع کرد به مداحی. جماعت هم مثل همیشه آه و ناله سر میدادند و بعضی ها هم دستمالی گرفته بودند روی صورت.

من که دیدم تنور گرم شده است از پشت پنجره نگاهی انداختم به چهره مداح.
خوب که زوم شدم ، چهره اش را شناختم خودش بود خودش. در روز ملاقاتی ایام عید دیده  بودمش، با چهره ای خشن در کناری ایستاده بود و به نگهبانان زیر دستش امر و نهی میکرد.
به بابک که روی خود را بسویم گردانده بود اشاره ای کردم. از میان جمعیت پا شد و آمد به سمتم، داستان را که بهش گفتم لبخندی زد و دستی به شانه ام. منتظر ماندیم تا آخوند سخنرانی اش را تمام کند و ما طرح و نقشه مان را پیاده.
یساعتی منتظر ماندیم و وقتی که او از در مسجد زد بیرون ما هم با هوشیاری در پس و پشتش به راه. وقتی از داخل خیابان پیچید به کوچه بن بست و کلید انداخت و در خانه اش را باز. دقایقی در همان اطراف پرسه زدیم و بر گشتیم.
بعد از تعقیب های پی در پی و شناسایی های بی وقفه فهمیدیم که این حاج حسن در هفته یک بار به امامزاده میرود و سر و سری با متولی اش دارد. رفتن او به آنجا آنهم در در بعضی از شبها مشکوک میزد. مشخص بود که برای راز و نیاز و دخیل بستن نمی رود . متولی امامزاده که هیکلی نتراشیده و نخراشیده مثل گوژپشت نتردام داشت،  حوالی 9 شب کمی در کنار در منتظر می ماند و وقتی که می آمد قفل را باز میکرد و بعد از  چاق سلامتی می رفتند به اتاقش. در ضلع شرقی این امامزاده قبرستان  بود ، یک طرفش را به کشته های جنگ اختصاص داده بودند و یک طرفش را به آخوندها و از ما بهتران. منطقه متروک بود و سوت و کور
بعد از اینکه کارهایمان را چفت و جور کردیم شب جمعه براه افتادیم و خودرو را در نزدیکی امامزاده پارک. وقتی که مطئمن شدیم اوضاع امن و امان است از در ورودی امامزاده با هر جان کندنی بود بالا رفتیم و بعد بطرف قبر کشته های جنگ. نیم خیز و پاورچین پاورچین رفتیم جلو و در پس و پشت درخت کهنسالی کمین. سکوتی سنگین و مرگبار در دور و برمان سایه انداخته بود و بر خلاف گذشته حتی عوعوی سگها از روستاهای اطراف شنیده نمی شد تنها کورسوی چند چراغی از دور..
میخواستم حتی به قیمت مرگم هم شده انتقام لیلا را بگیرم و بعد هر چه که بر سرم می آمد فرقی نمی کرد .
متولی مثل همیشه قفل در را باز کرد و هر دو آرام آرام و بی خیال بی آنکه سری به اطراف بگردانند وارد اتاقش شدند. ما هم بی آنکه از جا جنب  بخوریم منتظر لحظه مناسب ماندیم . میدانستیم که حاج حسن مسلح است و همیشه حتی در زمانی که به مسجد میرود کلت را با خودش حمل میکند ، بقیه همقطارانش یعنی شکنجه گران و بازجویان زندان همین کار را میکردند تا در مواقع لزوم غافلگیر نشوند و بتوانند از خودشان دفاع کنند.
نیم ساعتی منتظر ماندیم ، ناگاه دیدیم که متولی از اتاقش خارج شد و بطرف مستراح رفت. ما با هم قرار گذاشتیم که ابتدا دست و پای متولی را در مستراح ببندیم و سپس دنبال حاج  حسن برویم .
از جایی که کمین کرده بودیم با نوک پا به راه افتادیم . متولی با دیدن ما مثل اینکه عزرائیل را دیده است یکه خورد و قبل از اینکه  عکس العملی انجام دهد روی زمینش خواباندیم و دست و پایش را بسته و دهانش را پر از پارچه .  
سپس به طرف حاج حسن رفتیم .  هنوز چند قدم راه نرفته بودیم که ناگاه سگی ولگرد که در همان حوالی در خاک و خل زندگی میکرد با دیدن ما شروع کردن به عو عو ، من صریح در پشت قبری قایم شدم بابک هم همینطور. سگ اما همچنان عوعو میکرد و سکوت تاریک قبرستان را می شکست. نگران شدیم و یک آن به هم نگاه.
در همین هنگام حاج حسن که بنظر میرسید نشئه از تریاک است با کلتی در دست پاورچین به بیرون از اتاقک آمد و نگاهش را در زیر نور ضعیف فانوسی که دستش گرفته بود به اطراف انداخت و متولی را صدا:
:  « کدوم گوری پنهون شدی ، نکنه  تو چاهک مستراح به لقا الله پیوستی » .

سگ ولگرد که برای چند لحظه ای ساکت و خاموش در کنار بابک با آن چشمهای وغ زده ایستاده بود دوباره شروع به سر و صدا کرد ، حاج حسن که از آن آدمهای چموش و گرگ باران دیده بود مشکوک شد و پاشنه خوابیده کفش را درست کرد و زیر لب دعایی خواند. آمد به سمت و سوی صدا که یکهو سگ بطرفش جهید و او هم که ترس برش داشته بود شلیکی کرد. با چهره ای دمق و عصبانی تفی به سمت لاشه اش پرتاب کرد . خواست به طرف مستراح حرکت کند تا سر و گوشی آب دهد که از چند قدمی اش صدایی شنید رویش را بر گرداند و با ناباوری چشمش به بابک افتاد. در جا شلیکی کرد تیر درست به بازوی دست راستش اصابت کرد و سلاح از دستش افتاد. خم شد اسلحه کمری را بر داشت و نوکش را گذاشت روی شقیقه اش.
گمان میکرد که دزد است یا کسی که آمده موادی را که در امامزاده پنهان کرده بود به جیب بزند . من هم که درست در روبرویش در زیر قبر پنهان بودم ، منتظر بودم که چند قدم بر گردد و کارش را تمام . پایش را روی گلوی بابک گذاشته بود و بشدت فشار میداد و او دست و پا میزد و در حال جان کندن. وقتی دیدن که بیحال شده است رفت به طرف متولی که من از پشت صدایش زدم که بر نگردد و سلاحش را بگذارد روی زمین. همین کار را هم کرد و دمرو خوابید بر زمین. با پوتینم چند لگد محکم به صورتش خواباندم وقتی بیهوش شد . بسوی بابک رفتم ، چشمش را باز کرد و لبخندی زد. از بازویش خون می ریخت ، پیراهنم را پاره کردم و محکم به بازویش بستم . 
در همین هنگام حاج حسن تکانی بخود داد و  دوباره به طرفش رفتم و گفتم 
: « دراز بکش نسناس » .
: « شما ها کی هستین » .
: « فرشته مرگ ، حضرت عزرائیل ، اومدیم انتقام خون لیلا رو بگیریم ، حتمن توام میگی که من بیگنام ، یه پفیوز دیگه بهش تجاوز کرد و کشتش » .
داستان را فهمید  افتاد به تته پته. دست و پایش را با طناب بستم و  . کشان کشان بردمش داخل امامزاده.
میدانست که اجلش فرا رسیده است و نمی تواند جان سالم از دستمان در ببرد برای همین خفه خون گرفته بود .به تن ضریح امامزاده ای که معلوم نبود چه کسی در آنجا مدفون است بستیم و  پارچه را از دهانش کشیدیم بیرون.صورتش کبود شده بود و انگشتانش میلرزید و جرائت اش را نداشت که حرف بزند و فقط مثل همه قاتلان میگفت
: «  رحم کنید ، من مداح امام حسینم ، شما رو به این امامزاده معصوم ، به آبا و آجدادتون ،هر چی بخواین بهتون میدم ، سر تا پاتونو پر از طلا و جواهر میکنم » .
گفتم : « طلا ، بعضی چیزا رو با پول نمی شه خرید ، مث شرافت ، مث انسونیت ،  تموم جواهرات جهون رو جمع کنی و در زیر پاهامون بریزی یک تار موی لیلا نمی شه  » . 
: «  شما رو به دست بریده ابوالفضل ، به گلوی بریده علی اصغر اقلن به 4 تا بچه هام رحم کنین » .
بابک جلو رفت و خواست که به سینه اش شلیک کند که من پیشدستی کردم و چند گلوله خرجش کردم.  
در شب نفس و گیر و طولانی و چتر سکوتی که بر آفاق سایه افکنده بود دستهای هم را فشردیم و یکدیگر را در بغل. با شتاب از محل دور شدیم و من با خود به سپیده ای می اندیشیدم که از پس قله های بلند در تاریک ترین تاریکی ها در راه بود . به آفتابی که لیلا بود 
« مهدی یعقوبی »