۱۴۰۰ آبان ۱, شنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی



قسمت اول     قسمت دوم    قسمت سوم    قسمت چهارم    قسمت پنجم


همین که مرا از سلول بیرون کشیدند سارا از دریچه نیمه باز نگاهی با لبخند بمن انداخت. چند قطره اشک از گوشه چشمش لغزیده بود روی صورتش. چشمبندم زدند و مثل روال همیشگی با توپ و تشر هلم دادند به جلو:

- عجله کن کره خر

 فکر میکردم مرا به همان سلول اشباح می اندازند اما حدسم اشتباه بود. بعد از عبور از چند راهرو پیچ در پیج و خم اندر خم بردند به اتاقی کوچک در زیر زمین. کیسه زباله ای هم انداختند روی سرم تا خاطر جمع باشند که جایی را نمی بینم. دستم را از پشت محکم بستند به صندلی. یکی با لحنی خشن به پس گردنم زد و گفت:

- همینجا بتمرگ تکونم و نخور

۱۴۰۰ مهر ۱۱, یکشنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی





 

24 ساعت است که با دستبند مرا به جسد کاظم بسته اند. چهره درهم شکسته اش خون آلود است. چشمهایش هنوز باز و دستهایش کبود. سکوت هولناکی چنبر زده است بالای سرم و سیاهی های بی پایان در هر سو بیتوته کرده است. 24 ساعت است که تن و بدنم از حادثه ای که در برابر چشمانم اتفاق افتاده است میلرزد و حالاتی شبیه به جن زده ها به من دست داده است. 24 ساعت است مات و مبهوت در جایم میخکوب شده ام و از فرط حیرت مغزم فلج شده است. 24 ساعت است که کسی در قطور سلول را باز نکرده است و مرا تک و تنها در تاریکی های وحشتناک در دخمه اشباح رها کرده اند. 24 ساعت است که گزمه های خونخواردر دهانم پارچه ای تپانده اند و با ریسمانی بسته اند. دراز افتاده ام چشمانم وق زده است به سقف سیمانی دود زده.