نیمه های شب بود که از راهرو جیغ نیمه تمامی بگوشم خورد. میان خواب و بیداری چشمهایم را مالاندم. نگاهی انداختم به سیاوش و کاظم که در خوابی سنگین فرو رفته بودند. نشستم و گوش خواباندم. حس کردم در راهرو جسمی را روی زمین میکشند. تن و بدنم کمی کرخت و بی حال بود و سرم گیج میخورد.دستم را تکیه دادم به دیوار و پا شدم. با نوک پا رفتم تا سر و گوشی آب بدهم. مدتها پیش چشمم افتاده بود به درزی زیر دریچه زنگ زده در سلول. نمیدانم چه کسی آن را ایجاد کرد اما هر چه بود بدرم میخورد. پوششی را که روی روزن قرار داده بودم کنار زدم و دزدانه نگاهی انداختم به راهرو. سلول ما در زیر پله قرار داشت و معروف به سلول اشباح. از شکاف بسیار کوچکی که در دریچه وجود داشت میشد یک سمت راهرو را که پیچ میخورد به زیر زمین و به اتاق های مرگ امتداد می یافت بخوبی دید و از آمد و شدها با خبر شد. چشم سمت راستم را چسباندم به درز و در زیر نور مرده راهرو دیدم کسی دمرو افتاده بود عینهو جسد. دو نفر پاسدار هم ایستاده بودند همانجا در کنار سلول . احساس درد در قفسه سینه کردم و یک آن دلم تیر کشید. شاید به علت استرس و صحنه ای بود که دیدم. ناله ای خفیف سر دادم. درز را پوشاندم و چند لحظه ای در زیر در قطور آهنی نشستم و منتظر شدم.
در شعاع نور پژمرده راهرو و سکوت موحش و مرگ آور ناگاه کسی که با رئیس زندان مشغول گفتگو بود را شناختم. قصاب اوین و جانی بالفطره و معروف بود. با عینک دودی و چهره ای عبوس و ریشهایی که از هر تار آن خون میچکید. یک لحظه جا خوردم و متحیر شدم. دوباره نگاه کردم. چشمهایم اشتباه نمی دید خودش بود.
با خودم گفتم:
- راستی برا چی اومده اینجا، حتما خبریه
درز را بستم. سرم را چرخاندم به اطراف. بچه ها خواب بودند. خواستم قدم بزنم ترسیدم بیدار شوند. تکیه دادم به دیوار. کمی فکر کردم. و اوضاع و احوال را بالا و پایین. چیزی دستگیرم نشد. به خودم گفتم به جای اینکه بنشینم و فال بگیرم و با رمل و اسطرلاب قضیه را ارزیابی کنم بهتر است بروم دوباره نگاهی بیندازم.
از روزن کنار دریچه سلول چشم دوختم به راهرو. دیدم دو نفری که جسد را برده بودند بر گشتند و مشغول تمیز کردن خونها از کف راهرو هستند. بنظر میرسید که زندانی خودکشی کرده باشد شاید هم بر اثر شکنجه ها جان سپرده بود. همانجا چارزانو نشستم. متحیر بودم و مبهوت. در انجماد سکوت بیرحمی که در اطرافم چنبر زده بود خواب به چشمم نمی آمد. با دستمالی عرق های روی پیشانی ام را پاک کردم و بعد از خوردن چند جرعه آب رفتم توی فکر. مه ای از اندوه دلم را فرا گرفته بود و سیاهی بر بالای سرم چرخ میزد. کله سحر نگهبان در سلول را باز کرد و گفت:
- دستشویی ده دقیقه نه بیشتر نه کمتر
دقایقی بعد از اینکه به سلول باز گشتیم صدای قرآن به گوشمان خورد و بعد هم سخنرانی خمینی:
امیرالمومنین اگر بنا بود مسامحه بکند شمشیر نمی کشید تا هفتصد نفر را یک جا بکشد . در حبس ما هم بیشتر این اشخاصی که هستند مفسدند . اگرما آنهارا نکشیم هر یکیشان که بیرون بروند آدم می کشند . آدم نمی شوند این ها ! شما آقایان علما چرا فقط سراغ احکام نماز و روزه می روید ؟ چرا هی آیات رحمت را در قران می خوانید و آیات قتل را نمی خوانید ؟ قران می گوید بکشید ! بزنید ! حبس کنید ، چرا شما فقط همان طرفش را گرفته اید که صحبت از رحمت می کند ؟ رحمت مخالفت با خداست !
سیاوش هم که کنارم گوش خوابانده بود رو کرد بمن و گفت:
- حتما یه خبرایی شده که ما ازش بی خبریم.
- منم همین فکرو میکنم
- اگه با سلول های دیگه میتونستیم ارتباط برقرار کنیم شاید یه چیزایی دستگیرمون میشد
- باهات موافقم
- میگی چی شده
- نمیدونم اما دیشب یه چیزایی از پشت در دیدم
- چی دیدی
- اگه بهت بگم باور نمی کنی
- خوب بگو
- دیشب قصاب اوینو تو راهرو دیدم، اومده بود سرکشی. جسد یکی از این زندونیا رو هم انداختن تو فرغون و بردن
- مطمئنی خودش بود
- با چشای خودم دیدم
- دقیقا کجا
- دو قدم اونطرفتر از سلول داشت با رئیس زندون حرف میزد
- بعدش چه سمتی رفت
- رفته بودن انتهای راهرو سلول آخری، همون که می پیچه به زیر زمین. جسدو که منتقل کردن نیم نگاهی داخل سلول انداخت و با رئیس زندون رفت تو اتاقش.
سیاوش نگاهی انداخت به کاظم که ناخوش بود. بی آنکه صبحانه ای بخورد پتوی سیاه را کشیده بود روی سرش و رفته بود به خواب. من هم پشت در آرام و بیصدا راهرو را می پاییدم. در این فرجه سیاوش در حالی که ششدانگ حواسش بما بود رفت به زیر پله ها و چاقویی را که مخفی کرده بود بر داشت و در جیبی که در شورتش درست کرده بود جاسازی کرد.
من با آنکه خودم را زده بودم به کوچه علی چپ اما او را پاییدم و فهمیدم داستان از چه قرار است. از روزن نگاهی انداختم بیرون. راهرو سوت و کور بود و مرگ زده. باز رفتم توی فکر. کمی قضایا را سبک و سنگین کردم و با خودم گفتم بهتر است که افکارم را با سیاوش در میان بگذارم تا خودبخودی دست به عملیاتی که در واقع انتحاری بود نزند. غیر مستقیم بهش گفتم:
- یارو از ترسش هیچوقت تک و تنها جایی نمیره حتی توالت
- یارو منظورت کیه
- همون قصاب. قصابی که بهش چشم و چراغ روح الله لقب دادن. تو اوین زندانیا چندبار خواستن ترورش کنن اما موفق نشدن. یه دفعه یکی از توابا هم دست به کشتنش زد
- تواب
- آره خودشو نادم و بریده جا زد و رفت تو دار و دسته توابها، تاکتیک تشکیلات زندان بود. وقتی موفق نشد با سیانور خودکشی کرد. بعدش طبق معمول یه عده رو اعدام کردند.
- چند نفر محافظ داره
- دو تیم سه نفره که هر چند ساعت شیفت عوض میکنن. همشونم حرفه ای و زبده هستن.
- یعنی نمیشه به درک واصلش کرد
- نشد که نداریم اما به این آسونی هام نیس
- امتحانش که ضرر نداره
- اگه فرصت مناسب پیش اومد چرا نه، تازه شنیدم یه بدل هم داره. یه موقع دیدی رو دست خوردی.
- بدل، فکر اینشو نکردم.
- آره رفیق، بعضی وقتا همون بدلشو میفرسته تو بندها، چهره اش با یه خورده گریم، باهاش مو نمیزنه. حرکات و سکناتشم شبیه به خودشه
- خوب شد بهم گفتی
- خواستم حواست جمع باشه
- این اطلاعاتو از کجا بدست آوردی
- هنوز دادشتو دست کم گرفتی
لبخند روشنی زد و و مرا در آغوش گرفت و گفت:
- تو از اونی که فکر میکردم هم ناقلاتری، منظورم باهوش تری
- اما ناراحت نباش دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره، حسابشو هر طوری شده میرسن. دست عدالت خرخره شو میگیره.
- اگه یه روز من نبودم و تو آزاد شدی اون انگشتی که ماشه رو چکوند به پیشونیش از طرف من ببوس.
حوالی 8 صبح همانطور که با پیکری سست و بیحال روی زمین سیمانی نشسته بودم و تکیه به دیوار خوابم برد. خوابی سنگین که بسیار به آن احتیاج داشتم. سیاوش اما که کنجکاوی اش گل کرده و نقشه هایی در سرش جرقه زده بود رفت پشت دریچه و آمد و شدها را در راهرو تحت نظر گرفت. با چرخیدن در آهنی به روی لولا و صدای زنگدارش که روی اعصاب خط میکشید چشمم را باز کردم. زندانبان رو به سیاوش کرد و پرسید:
- دیگه چه مرگته
- احتیاج شدید به دستشویی دارم
با توپ و تشر گفت:
- پنج دیقه بیشتر وقت نداری
من ناگاه دوزاری ام افتاد که جریان از چه قرار است. شاید سوژه ای را که دربدر به دنبالش بود یعنی قصاب اوین را در راهرو دیده بود.
منتظر شدم و شروع به قدم زدن. بعد از دقایقی که سیاوش برگشت رفتم به سمتش. رنگ پریده بود و کبود. گفتم چی شد:
- اون چیزو تو دستشویی جا گذاشتم
- منظورتو نمی فهمم
- چاقو رو تو دستشویی جا گذاشتم یعنی مجبور شدم، اگه دستشون بیفته کارمون تمومه
بی آنکه به ادامه حرفهایش گوش کنم. چند بار محکم زدم به در آهنی سلول. وقتی پاسخی نشنیدم دوباره ضربه محکمتری کوبیدم. زندانبان با چهره ای غضبناک دریچه را زد کنار و گفت:
- دیگه چه مرگتونه
- من من احتیاج شدید به دستشویی دارم
- باید منتظر بمونی
- نمیتونم خودمو نگه دارم، باید برم وگرنه..
- وگرنه چی سگ پدر
با عصبانیت دریچه را بست و همین که چند قدم دور شد باز به در کوبیدم. میدانستم که مشت و لگد یا ضربات شلاق انتظارم را می کشد اما چاره ای نداشتم باید ریسکش را میپذیرفتم و چاقو را هر طوری شده به سیاوش بر میگرداندم تا طرح و نقشه ها بهم نخورد. در آهنی باز شد. این بار دو نگهبان قلچماق در کنار در مقابلم ایستاده بودند. خودم را زدم به تجاهل العارف. نشستم و با دو دستم شکمم را گرفتم و گفتم:
- احتمالا برا غذایی که خورده بودم، وگرنه ... وگرنه
انگار کلکم گرفت. دو نگهبان با چهره برزخی نیم نگاهی به هم انداختند یکی از آنها که خپله و شکمی گنده داشت گفت:
- فقط دو دیقه
- ممنون
برای اولین بار بدون چشمبند تند تند رفتم به سمت دستشویی. در را از پشت سرم بستم.خوشبختانه زود واکنش نشان داده بودم و هنوز کسی از موضوع بو نبرده بود. خم شدم وچاقو را از گوشه دستشویی بر داشتم و در جیبم مخفی. دقیقا بعد از دو دقیقه نگهبان در دستشویی را باز کرد و من هم برای رد گم کنی مشغول بستن دکمه های شلوارم شدم. گفت:
- هری
همین که خواستم بر گردم داد زد:
- وایستا
من دلم از ترسی پنهان یکباره فرو ریخت. ایستادم و بی آنکه سرم را بسویش برگردانم منتظر شدم. ناگهان سیلی محکمی نشست به بناگوشم:
- اینم برا اینکه خیلی پر رو شدی
من که به هدفم رسیده بودم سیلی اش را به هیچ گرفتم و ایستادم:
- راه بیفت حیوون
چند قدم که به طرف سلول براه افتادم باز گفت:
- وایستا سگ پدر
دوباره باز سیلی ای فرود آمد به صورتم. بی آنکه به قیافه هشلهف اش نگاه بکنم سرم را انداختم پایین. وقتی دید قفل دهانم را بسته ام. لگدی زد و من پرتاب شدم به گوشه راهرو. چاقو از جیبم افتاد در کنار دستم. یکه خوردم همانطور که به پهلو افتاده بودم تنه ام را گذاشتم روی چاقو. اگر چشمش می افتاد به آن کارم تمام بود. نگاهی انداخت به من و گفت:
- پاشو نفله کونتو تکون بده
هر طوری شده بود باید چاقو را بر میداشتم و مخفی میکردم. اما در آن وضعیت کوچکترین حرکتی باعث لو رفتم میشد. باید کلکی جور میکردم و حواسش را پرت. گفتم:
- من زانوم درد میکنه
- کدوم زانوت
- سمت راست
پوتینش را گذاشت روی زانوی سمت راستم و فشار داد. من هم به عمد شروع کردم بلند به آه و ناله:
- دردت میاد نه
در همین حین یکی از همکارانش از کنار اتاق نگهبانی صدایش زد:
- چی شده
- هیچی ادا در میاره
در فرصت چند کلمه ای که بین آنها رد و بدل شد چاقو را گذاشتم به جیب و برای رد گم کردن به آه و ناله هایم ادامه نگهبان با چهره خشمگینش رو بمن کرد و گفت:
- کسکش پاشو دیگه بهت اخطار نمی کنم
در حالی که به دیوار تکیه داده بودم از جایم پا شدم. دو دستم را گذاشتم روی شکمم و حرکت کردم.
در سلول را باز کرد و با اردنگی پرتابم کرد به داخل. سیاوش با نگرانی نگاهی به صورت خون آلودم انداخت و وقتی لبخند زدم مرا در آغوش گرفت
*******
- سیاوش
با تبسم نگاهم کرد و گفت:
- گوشم با توئه
- من تو رو قبلا جایی ندیدم
- فکر نکنم
- اما چهره ات آشناس، انگار صد ساله میشناسمت. شایدم دوران کودکی
- اون زمون که تو بچه بودی من تو دانشگاه دنبال تحصیلم بودم
- اما من میگم تو رو یه جایی دیدم
- تو هم شوخیت گرفته.
- بر عکس جدی میگم. بعضی آدما هستند که چن دیقه باهاشون میشنی انگار صد سال باهاشون دوست بودی و زیر و بم زندگیشونو میدونی، باهاشون اخت میشی انس میگیری مانوس میشی، بدون اینکه حرف بزنن از چشاشون قلبشونو میخوونی. اما بر عکس یه عده هستند که اگه تموم عمرتم باهاشون باشی بازم بیگانه هستن. انگار سالهای نوری باهاشون فاصله داری. برات غبارآلود و تاریکن. اصلا اونا رو نمیشناسی.
- کم کم داره حرفای رمانتیکت حالیم میشه. احساس میکنم سالهاست تو رو میشناسم. خودت میدونی من خیلی خیلی کم به آدما اعتماد میکنم اما تو رو که دیدم زود بهت اعتماد کردم.
در خود احساس آرامش میکردم. از جسارتی که بخرج داده بودم احساس سرفرازی. جان هر دو ما به مویی بند بود و من با ریسک پذیری توانستم حلش کنم. سیاوش سرش را گذاشته بود روی پتو و در کنار کاظم که گهگاه خروپف میکرد رفت به خواب. من اما با آنکه خسته بودم و تن و بدنم از لگدهایی که خورده بودم درد میکرد لبخندی بر چهره ام نقش بسته بود. زانوانم را در بغل گرفتم و با احساس زیبایی که در بستر رگهایم جاری شده بود با تبسم خیره شدم به نور فانوس. گرمایی رازآلود محصورم کرد. قوه ای ناشناخته و مرموز را در خودم حس کردم. انگار روحم داشت از قفس تنم رها میشد و به جهان های بی مرز بال و پر میزد. جویباری از زمزمه بر لبانم جاری شد و نوری همیشگی در ذرات وجودم. بی خویش در اقیانوس زلال ابدیت شناور بودم و در بیکرانها کیف میکردم.
*****
از چهره درهم و آشفته کاظم میشد حدس زد که دردی فرساینده آزارش میدهد. غم و دردی که او را مانند موریانه ذره ذره از درون میخورد و تهی میکرد. روز و شب در گوشه ای کپه کرده بود یا شلوار تاه شده اش را می انداخت زیر سر. مات و مبهوت مثل روانی ها چشم میدوخت به سقف. گهگاه چند قطره اشک از گوشه چشمهایش می لغزید روی گونه اش. وقتی ازهجوم غم و غصه ها کاسه صبرش لبریز میشد دستهایش را مشت میکرد دندانهایش را به هم می سایید و با خودش بلند بلند حرف میزد و نام فرنگیس را روی لب می آورد:
- فرنگیس فرنگیس تو گناهی نداری، گناه منم نیس، اینا یه مشت آدمکشن
بعد تن و بدنش از عرق خیس می شد. به پهلوها غلت میخورد و ناگاه مانند کسی که گلویش را فشرده باشند دست و پا میزد و فریاد می کشید و از خواب می پرید.
من کمی آنسوتر هوش و حواسم بهش بود میدانستم که غم و اندوهی عمیق او را از درون میخورد اما نمی دانستم چه باید بکنم. سیاوش که تجربیات بیشتری داشت و گهگاه باهاش درد دل میکرد بمن گفته بود که راحتش بگذارم و بهش فرصت بدهم تا خودش در زمان مناسب سفره دلش را خالی کند.
حملات عصبی و تشنج در دخمه های تو در تو میان زندانیان طبیعی بود اما اگر بصورت مستمر ادامه مییافت آسیب های جدی بر روح و روان زندانی وارد میکرد. آسیب هایی که شاید هرگز ترمیم نمی شدند.
سیاوش در گوشه سلول دستش را گذاشته بود روی زانو و بمن که از شکاف دریچه راهرو را که به آن راهرو مرگ لقب داده بودند می پاییدم نگاه میکرد. این اسم یعنی راهرو مرگ بی مسما هم نبود. درباره اش داستانهای عجیب و غریب نقل میکردند. حکایت های وحشتناک که مو را بتن آدم سیخ میکرد. بازجوها برای ترساندن و زهر چشم گرفتن بعضی از زندانی ها، آنها را در دو سوی این راهرو به سلول می انداختند. و آنها هم که بریده و شکسته شده بودند بعد از چندی اسرار درونشان را لو میدادند.
از گوشه و کنار این راهرو و سلولهای مخوفش گاه و بیگاه زوزه های شوم بگوش می رسید. عفریت مرگ در وجب به وجبش گام میزد و اشباح و اجنه های یاس و نومیدی در فضای خفه و خوفناکش جولان میدادند. از در و دیوارش خون می بارید. در نیمه های شب صدای جیغ و فریاد از هر کرانش بگوش میرسید. فریادها ملتمسانه یا نغره های کر کننده زندانی ای در زیر شکنجه های وحشیانه. هر صبح از یکی سلولهایش جسدی را بیرون میکشیدند و می انداختند در فرغون و در مناطق ناشناخته به خاک می سپردند. این راهرو اهریمنی با چهره موحش و زشتش گلوی آدمها را می فشرد زندگی را در چنگالهای تیز و بیرحمش می کشت. در اعماق مخوف و تاریکی غلیظش آدمها را دیوانه میکرد و گاه برای ابد از گردونه زندگی حذف.
در دخمه های تاریک و نمور محبوسین با ترفندهای گوناگون وقت کشی می کنند. این محبوسین اگر در سلولهایشان تنها نبودند گل یا پوچ بازی میکردند. جوک می گفتند و خاطرات خنده دار تعریف میکردند تا زمان از یادشان برود و سختی ها را فراموش کنند. بعضی وقتها هم تئاتر بازی میکردند، یکی ادای بازجو را در می آورد دیگری ادای مسئولین ریز و درشت عمامه دار یکی هم که کتاب تحریرالوسیله را خوانده بود مطالبی از آن را با لحنی خاص نقل میکرد و همه غش غش میزدند زیر خنده.
در ایامی که در سلول انفرادی تک و تنها بودم یکی از سرگرمی هایم مشاعره با خودم بود یعنی به دو نفر تقسیم میشدم یک نفر را می نشاندم در سمت راست و یکی را در سمت چپ. بعد ذهنم را بکار می انداختم و از آنجا که ذاتا شاعر بودم گهگاه که در پاسخ دادن کم می آوردم خودم فی البداهه بیتی می سرودم و از مخمصه در می آمدم و بدین گونه بود که وقت گذرانی میکردم. یک بار که در باره نیمکره سمت راست مغز که کارکردش خلاقیت و تصور و احساسات و مهارت های غیر کلامی و نیمکره سمت چپ مغز که کارکردش منظق و آنالیز و ریاضی و تفکر با کلمات و ... بود فکر میکردم یکهو به ذهنم زد که مفهوم وقت کشی که اینهمه زندانیان بکار میبرند چیست ؟. اصلا زمان معنی اش چیست؟ آیا چیزی به نام زمان وجود داره یا ساخته و پرداخته ذهن ماست.
کتابهایی را که خوانده بودم در ذهنم ورق زدم و کنکاش کردم. نظریه ای میگفت:
- اکنون یه مکان قراردادیه چیزی به اسم زمان وجود نداره همه ساخته جهل و نادانیه. مث تابلوی سالوادور دالی که زمان تو اون ذوب و محو شده زمان نتیجه طرز تلقی و نوع نگاهمون به جهانه. حقیقت اینه که اصلا زمانی وجود نداره
نیم کره دیگر مغزم میگفت:
- تولد تا مرگ فاصله این دو با هم. بودن و نبودن، فکر میکنی اینا همه دروغه
- گفتم که اینا همه ثمره جهل انسان به این مقولاته. حتی انیشتین تو مرثیه ای که بعد از مرگ یکی از دوستانش نوشته رو اون تاکید می کنه
- اون چی نوشت
- انیشتین بعد از مرگ دوستش نوشت هر چند، دوستم کمی زودتر از من از این دنیای عجیب جدا شد ولی در حقیقت اتفاق خاصی نیفتاده است. ما فیزیکدان ها می دانیم که گذشته، حال و آینده چیزی جز یک توهم بسیار لجباز و سرسخت نیستند
- مغز من سوت میکشه آخه چطور ممکنه. شاید بصورت تئوری قبول کنم اما در عمل عقلم قبول نمی کنه. حتما انیشتین برای کم کردن بار غم و اندوه و دلداری دادن دوستش این مرثیه رو نوشت.
- درک بعضی چیزا احتیاج به زمان داره
- تو که همین حالا گفتی زمان ناشی از جهل انسانه
- منظورم اینه احتیاج به علم و دانش داره
- پس زمان میبره دیدی افتادی تو دور تسلسل...
بعد به سکوتی عمیق فرو رفتم.
*****
همانطور که از شکاف دریچه به راهرو چشم دوخته بودم از دور صدای پوتین هایی به گوشم خورد. گوشم را چسباندم به در تا صداها را بهتر بشنوم. کمی آنسوتر لنگه ای از در آهنین با صدای خشک و خشنی باز شده بود و صدایی چندش آور و آمرانه ای که می گفت:
- همونجا وایسا، به چیزی دست نزن، لباساتو در بیار، فقط یه شورت تنت باشه. خوب شد، حالا بیا بیرون
فهمیدم که ماموران برای تفتیش سلولها آمده اند آنان هر از چند گاهی سرزده و غافلگیرانه به بازرسی میپرداختند بخصوص در مواقعی که اتفاقی می افتاد. با عجله رفتم به سمت سیاوش و جریان را اطلاع دادم کمی دستپاچه شد. خوشبختانه چاقو را جاسازی کرده بود و احتمال کم میرفت تا پیدایش کنند. از جایش پا شد نگاهی پرسش آمیز انداخت به من و آمد به سمت دریچه. از شکاف نگاهی به راهرو نیمه تاریک انداخت. چشمش افتاد به زندانی ای لاغر و مردنی که با شورت کمی آنسوتر ایستاده بود.
همانطور که انتظار میرفت بعد از لحظاتی سکوت موحش سلول ما با چرخیدن در بر پاشنه هایش بلغیده شد. ما سه نفر دراز کشیده بودیم و خود را زده بودیم به خواب. نگهبانان با لگد از ما پذیرایی کردند:
- یالا پاشین
دروغکی خمیازه ای کشیدم یکی گفت:
- همه لباساتونو در بیارین
- همه
- زر زیادی نزن، هر چی گفتم انجام بده
با شورت به پشت سلول دود زده و تاریک رانده شدیم. آنها هم تند و تیز شروع به تفتیش کردند. تمام پتوها و لباسها را زیر و رو کردند و خرت و پرت ها را ریختند روی هم. چراغ قوه را گرفتند به اطراف و بالا و پایین. فکر اینجایش را نکرده بودیم و غافلگیر شده بودیم. من دلم تاپ تاپ میزد سیاوش هم وضع و حالش بهتر از من نبود. بعد از اینکه سلول را زیر و رو کردند یکی از آنها که قلچماق تر بود رو به ما کرد و گفت:
- دستا رو دیوار
کاظم نگاهی به ما انداخت و در دم یک پس گردنی محکمی خورد و افتاد روی زمین. لگدی هم خورد به کاسه زانو و پهلویش. هر سه نفر دستهایمان را در راهرو به دیوار گذاشتیم . یکی از ماموران شورت هایمان را یکی یکی در آورد و انداخت روی سرمان. وقتی چیزی دستگیرشان نشد وحشیانه ما را هل دادند داخل سلول و دست از پا درازتر برگشتند. من نفس راحتی کشیدم سیاوش هم.
*****
چند بار از روزن زیردریچه دیده بودم که نگهبانهای زندان هنگامی که پست شان را تغییر میدادند آرام و بیصدا کلید می انداختند و به داخل یکی از سلولها میرفتند. ابتدا فکر میکردم که برای استراحت به آنجا میروند اما اینطور نبود. مشکوک میزد و حس کنجکاوی ام را بر می انگیخت. برای آنکه ته و توی قضیه را در بیاورم چند شب بیدار ماندم و راهرو را پاییدم. در یکی از شبها در حالت خواب و بیداری چشمم افتاد به یکی از زندانبانها که وقتی از همان سلول آمد بیرون زیب شلوارش را کشید بالا و تلوتلو خوران رفت به سمت توالت. انگار مواد زده بود و یا مست کرده بود. از بس پاتیل بود فراموش کرد در سلول را ببندد. ناگاه از در سلول دختری کم سن و سال و تقریبا 13 ساله نیمه برهنه و با شورت قرمز رنگی آمد بیرون. ولنگ و واز و گل و گشاد راه میرفت. نزدیکی های سلول ما که رسید ایستاد و تکیه داد به دیوار. گیج و گنگ بود و خسته.موهای پریشانش ریخته بود روی شانه های لختش. پابرهنه بود و نمی توانست بخوبی گام بردارد. نشست روی زمین. ناگاه دو نگهبان دوان دوان از راه رسیدند و با حالت زننده و نیشداری پرسیدند:
- فرنگیس تو اینجا چیکار می کنی
تا نام فرنگیس را شنیدم یاد کاظم افتادم که در نیم شبها در خوابش او را فریاد میزد:
- فرنگیس فرنگیس
یکهو دلم هری بهم ریخت و بی اختیار تنم لرزید. چشمم را چسباندم به درز و دوباره نگاه کردم. یکی از پاسدار نگهبانها فرنگیس را بلند کرد و انداخت روی کول و برد بطرف سلولش. فرنگیس با مشت میزد به کمرش و میگفت:
- ولم کن میخوام برم دستشویی
او هم با کف دستش میزد به باسنش و می گفت:
- با اجازه کی از سلول اومدی بیرون
- بذار برم دستشویی
- اول لنگاتو هوا کن بعد که کارم تموم شد میفرستمت دستشویی.
از راهرو بانگ اذان آمد کمی بعد صدای قرآن. من درز را استتار کردم. حالت تهوع بهم دست داد. پاهایم شل شد و همانجا افتادم بر زمین. سرم گیج میرفت و چشمم سیاهی .
*******
حالم خوش نبود غم و اندوهی عمیق در درونم احساس میکردم زخمی کاری بر روحم، دردی که گمان نکنم با هیچ دارویی التیام می یافت. برایم قابل تصور نبود نمی توانستم باور بکنم. آخر چگونه ممکن بود. نیروهای خالص و وفادار به رهبر انقلاب و فرزندان و دلدادگان مکتب اسلام راستین که در چند روز پیش وعده آب و برق و نفت و گاز و خانه مجانی به مردم میدادند و میخواستند آنها را به مقام انسانیت برسانند به چنین اعمال زشتی مبادرت ورزند. نه باور کردنی نبود آن چیزهایی که با چشمم از شکاف دریجه میدیدم دروغ بود من خواب میدیدیم کابوس هایی وحشتناک. فیلم هایی دلهره آور در پرده سینما. مگر انسان ممکن است دست به چنین اعمال شنیعی دست بزند آنهم در زیر پرده دین و مذهب. و من میدانستم خودم را فریب میدهم . من خوب میدانستم که چشمهای من دروغ نمی گویند. این رذائلی را که می دیدم افسون وجادو نبود. واقعیت آشکار و مجسم بود. استبداد در پرده دین از کثیف ترین نوع دیکتاتوری است. استبداد در پرده دین پلیدترین شیوه حکومت است. استبداد در پرده دین از هولناک ترین روش حکمرانی است . استبداد در پرده دین جنایت عریان است که پایه هایش بر گوشت و پوست و خون بیگناهان و ستمدیدگان بنا شده است.
بعد با خود گفتم که همین جنایات را در هزار و چهارصد سال پیش که اسلام را با شمشیر به ایران و ایرانیان تحمیل کرده بودند مرتکب شدند. یک آن به یاد کتاب دو قرن سکوت از زرینکوب افتادم:
فاتحان، گریختگان را پی گرفتند؛ کشتار بیشمار و تاراج گیری به اندازهای بود که تنها سیصد هزار زن و دختر به بند کشیده شدند. شست هزار تن از آنان به همراه نهصد بار شتری زر و سیم بابت خمس به دارالخلافه فرستاده شدند و در بازارهای برده فروشی اسلامی به فروش رسیدند؛ با زنان در بند به نوبت همخوابه شدند و فرزندان پدر ناشناختهی بسیار بر جای نهادند.
نمی دانم چه مدت زیر در آهنی سلول افتاده بودم که ناگاه دستی بنرمی خورد به شانه ام. کاظم بود :
- صبحانه آماده است
چشمهایم را با پشت دستهایم مالیدم و متعجب به چهره مهربانش نگاه کردم. تعجبم از آنرو بود که هر بار زندانبان در سلول را باز میکرد من میرفتم صبحانه را تحویل میگرفتم و سپس سفره را می انداختم و آنها را که غالبا در خواب بودند صدا میزدم.
چایی را که طعم لیوان پلاستیکی را بخود گرفته بود با نان و پنیری که زندانیان به آن گچ میگفتند با بی میلی خوردم کاظم که اکثر مواقع در خود فرو رفته بود و در دنیای خیالی اش پرسه میزد بر خلاف معمول آمد کنارم نشست و گفت:
- خوابت سنگین شده
- نمی دونم چی شد یکهو رفتم به خواب
- انگار تموم شب کشیک میدادی
پس از مکثی بالنسبه طولانی و مجسم شدن صحنه های هولناکی که دیشب دیده بودم با اما و اگر گفتم:
- کشیک که نه حس کنجکاوی ام گل کرده بود.
- کنجکاوی
- آره حس کنجکاوی. مث بچه ها که تا یه چیزو می بینن هی میپرسن این چیه اون چیه و سعی میکنن از زیر و بمش سر در بیارن
- باهات موافقم حس کنجکاوی. نمونه هاشو حتی تو حیواناتم میشه دید.محرک و کلید راه رشد و پیشرفته. بنظر من یه کیفیت ذاتیه.
نگاهی به چشمها و چین های روی پیشانی اش که بر اثر جدیت اش برجسته تر شده بود انداختم و با شوخی گفتم:
- یه کیفیت ذاتی
- درست شنیدی یه کیفیت ذاتی البته اگه در مسیر درستش استفاده کرد.
بحث و فحص که داغ شد ناگهان به ذهنم زد که فرصت مناسبی است که در باره فرنگیس ازش سوال کنم. همان کسی که او در خوابهایش نامش را تکرار میکرد. همین کار را هم کردم و بحث را بردم به جاده خاکی و وقتی زمینه آماده شد پرسیدم:
- دیشب تو خواب هی با خودت حرف میزدی
- حرف میزدم
- آره دائم می گفتی فرنگیس
ناگاه اندوهی در چهره اش نمایان شد. پلکهایش بر اثر استرس پرید سعی کرد خونسرد باشد و به روی خودش نیاورد اما نتوانست. حس کردم نباید این سوال را از او میکردم اما موضوع بسیار مهم بود. آن صحنه هایی که دیشب دیده بودم واقعا دلهره آور و تکان دهنده بود باید ته و تویش را در می آوردم. تکیه داد به دیوار. دستانش را حلقه کرد به دور ساق پاهایش و نگاهی محزون انداخت به من:
- فرنگیس دخترمه
- خوب
- تنها فرزندمه خیلی بهم وابسته بود، منم به اون، همه چیزو میتونم تحمل بکنم اما دوری اون واقعا کمرمو شکسته.
- مدرسه میره
- البته، 13 سالشه، دو سال پشت سر هم شاگرد اول شده. بهش افتخار میکنم. اون همه بود و نبودمه، خیلی قشنگه عینهو مادرش با یه خال قشنگ گوشه لب.
من با شنیدن خال قشنگ در گوشه لب یکهو منقلب شدم و رنگ پریده. دیگر نتوانستم به چشمهایش نگاه کنم. همان حالتی که دیشب با دیدن آن صحنه های وقیح و دلهره آور در راهرو بهم دست داده بود دوباره به من دست داد. مضطرب شده بودم. چشمهایم تار میدید و تن و بدنم سست. کاظم که متوجه بیقراری و آشفته حالی ام شده بود کمی آمد جلوتر و گفت:
- تو حالت خوبه سهراب
من اصلا نشنیدم چه گفت فکرم دیگر کار نمی کرد و خون در رگانم خشک شده بود. سیاوش که مشغول ساختن شطرنج با خمیر بود پا شد و آمد در کنارم. دستمالی خیس کرد و کشید روی پیشانی ام:
- سهراب سهراب
- من حالم خوبه
- تو یکهو چت شده
- هیچی، حالم یه خورده خوش نیس، خوب میشم
- بیا یه جرعه آب بخور
لیوان پلاستیکی را از دستش گرفتم و آب را سر کشیدم. نفسی عمیق کشیدم به چهره اش نگاه کردم. لبخندی زدم و پرسیدم:
- شطرنج چی شد
- آخرین مهره رو دیروز تموم کردم.
- صفحه شطرنج چطور. اون حله یعنی یه هفته پیش درستش کرده بودم
- یعنی میشه شروع کنیم
- چرا نه، فقط بهتره بریم گوشه سلول تا اگه کوکلاکس کلانها یه دفعه مث اجل معلق وارد شدن بتونیم استتارش کنیم.
- کجا میخوای استتارش کنی
با دست اشاره کرد به چند پتوی پاره پاره در زیر پله:
- لای اون پتوها
بعد از نیم ساعت که به بازی پرداختیم. دیدم که فکرم را نمی توانم متمرکز کنم. هر کاری هم کردم موفق نشدم. صحنه هایی که دیشب دیده بودم تکان دهنده بود و جلوی چشمهایم رژه میرفتند. در گوشم جیغ و فریاد فرنگیس سوت می کشید و آزارم میداد. دندانهایم بهم میخورد قلبم تند تند میزد و تنم میلرزید. دو انگشتم را گذاشتم در گوشهایم اما جیغ و دادهایی که در تار و پودم رخنه کرده بودند خاموش نمی شدند. سیاوش که از رنگ و رخسار و نگاه مات و مرده ام متوجه شده بود که موضوعی آزارم میدهد سری تکان داد و گفت:
- انگار حالت خوش نیست
- همینطوره
- چیزی شده
- آره چیزی شده
- یعنی من نامحرمم
- بهت میگم، فقط یه خورده شوکه شدم
- من گوشم با توئه
- دیشب از لای شکاف دریچه یه چیزایی رو دیدم که تکونم داد. ای کاش هرگز نمیدیدم
- چی دیدی سهراب چرا بریده بریده حرف میزنی
- دردناکه آزارت میده
دست بردم لیوان پلاستیکی را در میان دو دستانم گرفتم. چند قلپ آب خوردم و سرفه ای خفیف سر دادم. سر را بر گرداندم به سمت کاظم در انتهای سلول. دو دستش را گذاشته بود زیر سرش و زل زده بود به سقف. لبخندی محو بر گونه اش میلغزید. انگار سایه خاطره ای شاد روی سرش افتاده بود. خاطره تنها دخترش فرنگیس که از همه چیز در دنیا بیشتر دوست داشت. سیاوش که دید ناگهان حواسم پرت شده است دستی زد به شانه ام و گفت:
- سهراب بیداری
سرم را چرخاندم به سمتش و گفتم:
- فرنگیس اسم دخترشه تنها فرزندش
- خودش گفت
- ازش پرسیدم
- پس واسه همینه که هی توخوابها صداش میزنه
- میگه دلیل تحمل این زندون جهنمی تنها اونه، اون همه زندگیشه
سیاوش با طعنه گفت:
- واسه همین شوکه شدی
- نه این نیست دوست من، بهت میگم، دیشب من فرنگیسو دیدم
- فرنگیسو دیدی، حتما دیوونه شدی
- آره بعد از دیدنش دیوونه شدم، میگم اگه پدرشم اونو ببینه چه حالی بهش دست میده.
- کجا دیدیش
- تو راهرو، نگهبانا صداش میزدن فرنگیس
- مطمئنی این فرنگیس همون فرنگیس دختر کاظمه
- یواشتر یکهو میشنوه،
- باشه یواشتر حرف میزنم
- کاظم وقتی بهم گفت دخترش 13 سال و یه خال گوشه لبش داره فهمیدم خودشه. مو نمیزد.
- پس این بی شرفا دخترشم دستگیر کردن، آخه یه دختر 13 ساله چه خطری برا این نظام لعنتی داره، حتما دستگیرش کردن تا پدرشو به حرف بیارن.
- اینا برا بقای نظام دست به هر جنایتی میزنن
- پس برا همین ناخوش شدی منم بودم حالم بهم میخورد
من با دست موهایم را خاراندم و مهره شطرنجی را از صفحه شنطرنج که در مقابلمان روی کف سیمانی بود بر داشتم و نگاهی انداختم:
- هنرمندانه ساختی
- هر آدمی یه استعدادی داره من یکی از سرگرمی هام از بچگی کاردستی بود.
- محشره
در خلایی اندوهبار سرم را گذاشتم روی زانو و مشتهایم را فشردم. میدانستم که اگر کاظم بویی از داستان ببرد منفجر خواهد شد. کاری بود که شده بود و هیچ کس نمیتوانست ارابه های زمان را به عقب بر گرداند و ایکاش میشد ماشین زمانی اختراع کرد و به عقب بر گشت و تغییراتی را در فرایند سرنوشت داد اما امکان پذیر نیست. چه رویاهای دور و درازی کاظم در سر داشت. چه آرزوهای قشنگی برای دخترش، دیگر حتی اگر هم که آزادش میکردند خودش را می کشت. من در همه چیز شک میکنم اما به این حرفی که زدم تردیدی نمی کنم. سیاوش یک دستش را گذاشت به روی شانه ام بازوانم را با سرانگشتانش فشاری داد و گفت:
- این اما همه داستان نیست، خوب ادامه بده
- گفتم که با استعدادی
- بگو سهراب من میخوام همه داستانو بشنوم
سپس شروع کردم داستان را از سیر تا پیاز برایش تعریف کردن. دانه هایی از اشک از چشم هایش جاری شد و اندوهی بیرحمانه چنگ زد به قلبش. دستانش روی شانه ام شل شد وافتاد روی پاهایش. تنش میلرزید و قلبش تیر می کشید. نگاهش کردم دستم را گذاشتم در دستش و فشردم و گفت:
- طاقت بیار سیاوش طاقت بیار
یک دستش را گذاشت روی گلویش و گفت:
- من به اینجام رسیده
- بعضی وقتا مرگ برا آدمایی مث ما که پا تو این راه گذاشتیم راحت تر از زندگیه. اما در این گونه مواقع آرزوی مرگ کردن یعنی کنار کشیدن از سختی ها.
- راست میگی سهراب بعضی وقتا مرگ هزار بار آسون تر از زندگیه
- راستی خبری از سیدجعفر نشده؟
- نه پیداش نشده، من اما انتظارشو میکشم، هر چی باشه اون جانشین قضاب اوینه، تو شقاوت و سنگدلی هیچ دست کمی از اون نداره. دست عدالت منتظره خرخره شو بگیره. دستای زمخت من.
انگار کاظم بوهایی برده بود. نمی دانم از کجا شایدم از یک حس غریزی پدر و فرزندی. حسی قوی که آن دو را با آنکه در کنار هم نبودند اما به هم پیوند میداد.. شبها خوابش نمی برد از جایش پا میشد و با نوک پا آرام آرام میرفت کنار در و از شکاف باریک راهرو را می پایید. من دلم تاپ تاپ میزد و خدا خدا میکردم که او چشمش به دخترش نیفتد. میدانستم اگر این اتفاق بیفتد دیگر چیزی از او باقی نخواهد ماند. در همان حال یک آن به فکر فریبا افتادم و ناگاه دلم از غصه و ترس ترکید. با خودم گفتم:
- آیا این بی شرفها همین بلا را سر اون آوردن.
بخودم لرزیدم رنگ از رخم پرید. قلبم به شدت گرفت. راه نفسم بند آمده بود. با خوف و هراس به خودم گفتم:
- نه اونا کاری با فریبا ندارن. خودشون به پدر و مادرش گفتن که اصلا اونو دستگیرش نکردن. فریبا سر و مر و گنده و قشنگتر از همیشه اس.
و من میدانستم خودم را فریب می دهم به خودم دروغ میگویم نمی خواستم قصر رویاهایم ویران شود نمی خواستم شاخسار سرسبز آرزوهایم بر باد روند نمی خواستم به فریبا آسیبی برسانند. افکارم در دور تسلسلی از فریب و نا امیدی دور میزد. در چرخه مرگ و سیاهی. باید به خودم دروغ میگفتم بعضی وقتها لازم است برای ادامه بقا و تحمل مشکلاتی که ماورای تاب و توان آدمی است به خود دروغ گفت. به خود کلک زد وگرنه آدمی تاب تحمل اینهمه شدائد را ندارد در باتلاق یاس و ناامیدی فرو خواهد رفت و دیگر هرگز به زندگی بر نخواهد گشت.
چند روزی گذشت من تمام مدت کاظم را می پاییدم. چهره اش دیگرگون و مالیخولیایی شده بود. چشم هایش پف کرده و ابروهایش آماس کرده بود. چند چین مانند پنجه عقابی افتاده بود روی صورتش. حدسم درست بود او بوهایی برده بود. شاید صدا یا ندایی از دخترش شنیده بود و یا شبحی از او در راهرو مرگ به چشمش خورده بود. نیمه های شب بود. من پتوی سیاه و غبارآلود را کشیده بودم روی صورتم. سکوت یخ بسته ای بالای سرم آویزان بود و افکار سمج مانند حشراتی موذی در کنار و گوشه ذهنم کمین کرده بودند و ناگاه تهاجم. احساس کردم دارم خفه میشوم. پتو را از روی صورتم کنار کشیدم. در نور مرده فانوس چشم انداختم به سیاوش که در خواب رفته بود شاید هم خودش را زده بود به خواب. کاظم اما مانند شبهای گذشته از درز دریچه زل زده بود به راهرو. من دلم تاپ تاپ می زد. قوه ای مرموز و ماورالطبیعی بمن می گفت که امشب اتفاقی خواهد افتاد اتفاقی ترسناک و هول آور.
چند بار غلتیدم به چپ و راست. هر کار کردم تا پلکهایم را روی هم بگذارم نشد. دلواپس بودم و پی در پی دلم شور میزد. مثل سایه روحی پنهان کسی در درونم هشدار میداد. پتو را پس زدم و تکیه دادم به دیوار. چشم دوختم به سایه ام در نور پژمرده فانوس. خطر را حس میکردم مانند حیواناتی که قبل از وقوع زلزله آن را حس می کنند و شروع به سر و صدا و این سو و آن سو دویدن. اتفاقی شوم در راه بود. نفسم در نمی آمد. نباید دست روی دست می گذاشتم و انتظار فاجعه را می کشیدم. باید کاری میکردم هر کاری اما راهی به نظرم نمی رسید. پتویم را تاه کردم گذاشتم زیر سرم. خواستم فکر را متمرکز کنم و راه و چاره ای پیدا اما از خوفی نامحسوس فکر و ذهنم فلچ شده بود. ناگهان دستی خورد به بازویم. یکه خوردم. سرم را چرخاندم اما هر چه دقت کردم کسی را ندیدم انگار همزادم بود یا روح سرگردان و پنهانم. با خودم گفتم که من اما به این اباطیل و موهومات باور ندارم. با کف دست چندبار بنرمی زدم به وسط پیشانی ام و شانه هایم را تکان دادم و بی اختیار از جایم پا شدم.
تب داشتم و احساس کوفتگی میکردم. دهانم از ترسی ناشناخته خشک شده بود روی پیشانی ام چند دانه عرق نشسته بود. هوا خفه بود و بوی لاشه مرده میداد. دکمه های یخه ام را باز کردم تا کمی خنک شوم. نگاه گیج و گنگم را سراندم به اطراف. کلماتی را بی اراده روی لبم زمزمه کردم نمیدانم معنی آن کلمات نامفهوم چه بود هر چه بود اما کمکم کرد تا بر ترسم غلبه کنم. در کنج ذهنم ساعتی تیک تاک میکرد. انگار ارابه ران زمان با تازیانه های مهیبش محکمتر بر پشت اسبهایش می کوبید و آنها شیهه میکشیدند و با جرقه هایی که از نعل هایشان می چکید زمان تندتر از همیشه حرکت میکرد و به لبه پرتگاه مرگ به آرامشگاه نیستی نزدیکتر. چشمهایم اطراف را غبارآلود و تار میدید و سقف سلول روی سرم چرخ میخورد. پا شدم کورمال کورمال خودم را رساندم به کاظم. بی آنکه صدایش بزنم دستم را آهسته گذاشتم به شانه اش. وحشتزده از جایش تکانی خورد و سرش را بسویم کج. تکیده و استخوانی بنظر میرسد و چهره اش مالیخولیایی. با دست مرا پس راند. بی آنکه حرفی بزند با نگاه تندش از من خواست که تنهایش بگذارم من اما نمیخواستم یکه و تنهایش بگذارم. دلم شور میزد میخواستم به هر نحوی شده است از دریچه فاصله بگیرد. او اما رویش را از من بر گردانده بود و ششدانگ حواسش به راهرو بود راهرو مرگ. در کنار دیوار نم گرفته و خون آلود روی زانوی بی رمقم خم شدم لیوان پلاستیکی را پر از آب کردم و با نوک پا بر گشتم و در کنارش ایستادم. او اما هیچ توجه ای بمن نکرد و نادیده ام گرفت. تمام نیرویش را در چشم هایش متمرکز کرده بود و حیرت زده میخکوب شده بود به راهرو نیمه تاریک. برای لحظاتی کوتاه چشمهایم را بستم. خواستم به خود آرامش بدهم اما نمی شد ذهنم درهم و برهم بود و حادثه ای شوم مانند زنگهای کلیساها در گوشم صدا میکردند دینگ دانگ دینگ دانگ. از راهرو صدای خش خشی به گوشم رسید. کاظم چشمهایش را چسبانده بود به در. پاهایش می لرزید. حتم دارم جسدی را گورکنان ریش دار با خود به زمین می کشیدند تا به دروازه های جهنمش ببرند و از این صواب حوری ای پس از مرگ در بهشت خداوندی نصیبشان بشود. کاظم یک آن سرش را بر گرداند و درز دریچه را استتار. شاید نگهبانان بویی برده بودند. بی آنکه نگاهش را به سمتم پر دهد پاورچین پاورچین از کنار در کشید کنار و غوطه خورد زیر پتوی سیاهرنگش. من هم خطر را حس کردم و تند و تیز در زیر پتو کمین کردم. در سلول با لرزش وحشتناکی روی پاشنه اش چرخید. پتو را دزدکی از روی صورتم زدم کنار. دو نگهبان قلچماق چراغ قوه انداختند داخل سلول و اطراف و اکناف را تفتیش. بر چهره هایشان ماسک داشتند و تنها چشمهایشان قابل رویت بود. نفسم را در سینه حبس کردم و غلت زدم به پهلو تا نور چراغ قوه به صورتم نیفتد. با هم پچ پچی کردند و با غرولند در را در پس و پشتشان بستند. از اینکه اتفاقی نیفتاده بود خوشحال بودم و نفس راحتی کشیدم. چشم دوختم به سقف و نور مرده ای که در سایه روشنش رقص مرگ میکرد. چشمانم را لحظه ای بستم و با خودم گفتم میخواهم یاد بگیرم که در شرایط سخت و دشوار در دایره باطل افکار خودبخودی نیفتم و با اتکا به قوه درونی و قدرت شگفت انگیز مغز بتوانم آنها را نظم و ترتیب بدهم. باید تکنیک نفوذ به ناخودآگاهم را انسجام ببخشم. حتم دارم که اگر به این قوه شگفت انگیز اتکا کنم رویین تن خواهم شد و حتی اگر تمام عمرم را در این بیغوله های تو در توی سپری کنم نه تنها آب از آب تکان نخواهد خورد بلکه آبدیده تر خواهم شد. باید غل و زنجیرهای افکار و عقاید موروثی را که در طول هزاران هزار سال در سلولهایم نفوذ کرده اند و ژنتیک شده اند پاره پاره کنم به سرزمینهای جدید و ناشناخته که در آن اثری از جهل و خرافات مذهبی نیست پای بگذارم. هوای تازه ای را نفس بکشم. به آسمان آبی تری چشم بدوزم به کوه و دشت و صحراهای بی در و پیکر و سرشار از گل و گیاهان وحشی بال و پرهایم را باز کنم. سرود و ترانه هایی تازه ای بخوانم و روحم را از گرد و غبار خرافات اجدام که در وجودم ملکه شده است بتمامی بتکانم. همه چیز ممکن است ناممکنی در جهان نیست.
در افکار شگفت انگیزم غوطه میخوردم که ناگاه صدای پای نرم و آهسته ای در کنارم بگوش خورد. چشمهایم را باز کردم و خیره شدم به اطراف. کاظم بود که دوباره می رفت به طرف در سلول. دردی عمیق از درون آزارش میداد و روحش را میتراشید. نمی توانست روی پاهایش بند شود. از شکاف دریچه چشم دوخت به بیرون. انگار چشمش خورده بود به همان سلولی که فرنگیس در آن بود. یکی از زندانبانان گفته بود که در این زندان که در واقع بازداشتگاهی بزرگ بود هیچ زندانی زنی وجود ندارد و اگر هم گهگاه بر سر اتفاق یا بناچار زنی را به آنجا می آورند در اولین فرصت منتقلش می کنند به بندها یا سلولهایی که مخصوص زنان است. کاظم زوم شده بود به همان سلول. من بی اختیار دست و پایم شروع کرد به لرزیدن. خودم را کشاندم به سمت و سوی سیاوش دستم را گذاشتم روی شانه اش تا بیدارش کنم اما پشیمان شدم. خودش بمن گفته بود که نباید سیخکی و چوب کبریتی باهاش برخورد کنیم باید بهش فرصت بدهیم تا در زمان مناسب ته و توی دلش را خالی کند آن وقت ما میتوانیم دستش را بگیریم و از ورطه سوزان رنج و درد به بالا بکشیم. من اما با دیدن حالات کاظم و چهره پر تلاطمش خودخوری میکردم و دل توی دلم نبود. حادثه را قبل از وقوع پیش بینی می کردم و نمی توانستم دست روی دست بگذارم. کمی سردم شده بود پتوی کهنه را پیچیدم دور خودم و در خاموشی شگفت و رازآلودی که در دور و برم بیتوته کرده بود بیصدا رفتم در کنارش ایستادم. بهتر دیدم دندان روی جگر بگذارم تا خودش با دیدنم حرفی بزند. چهره اش دیگرگون شده بود. زیر لب بصورتی هذیانی خودش را سرزنش میکرد و پرت میگفت. چشمهای سیاه و ماتش از فرط تعجب درشت تر از همیشه شده بود و داشت از کاسه اش میزد بیرون با دست ریش های بلندش را مانند مجانین یکی یکی می کند. ابروهای کلفتش بر اثر فشار عصبی و خشم و کینی که در درونش در حال انفجار بود پی در پی می پرید. دائما دست می کشید به موهای درهم و ژولیده اش. نمی توانست در جای خود بند شود و هی در جای خود وول میخورد. از راهرو بانگ اذان می آمد . من در سکوت موحش سلول صدای پوتین های نگهبانی را که در آمد و رفت بود می شنیدم و و باز شدن در سلول. بالاخره آن اتفاقی که نمی خواستم بیفتد اما انتظارش را می کشیدم در جلوی چشمهایم افتاد. کاظم ناگاه با خشمی دیوانه وار مشت کوبید به در و با هق هق گریه بریده بریده گفت:
- فرنگیس فرنگیس دخترم من پدرت هستم
فرنگیس که صدای پدرش را در راهرو هنگام رفتن به دستشویی شنیده بود هاج و واج و سرگردان نگاهی انداخت به اطراف. یک لحظه ای مات و مبهوت در جایش میخکوب شد. نگهبان دستش را گرفت او اما خودش را رها کرد و با مشتهایش کوبید به یکی از سلولها و با گریه گفت:
- پدر تویی
نگهبان بلندش کرد و خواست او را بیندازد روی شانه اش و پرتابش کند در سلولش که او دوباره از چنگش گریخت و فریاد زد:
- پدر کجایی کجایی کدوم سلول
بعد مشت زد به در یکی از سلول ها و گفت:
- پدر پدر این بیشرفا منو حامله کردن
کاظم تا این جمله را از زبان دخترش شنید پاهایش شل شد افتاد به زمین و شروع کرد به لرزیدن. سیاوش که بیدار شده بود سراسیمه آمد به سمت ما. من دویدم یک لیوان آب آوردم و آرام آرام خالی کردم روی صورتش. مشتی کوبیده شد به سلول و دریچه باز، نگهبان قلچماقی سرش را آورد نزدیک و گفت:
- بخاطر این کارت چوب تو کونت فرو میکنم دیوث
کاظم که بهوش آمد چشمان درشتش پر از خون بود و چند دانه اشک خونین غلتیده بود روی صورتش. دهانش باز و لبهایش قفل شده بود. زل زده بود به روبرو. سیاوش گفت:
- کاظم حالت خوبه
پاسخی نشنید. انگار لال شده بود و راه گلویش گرفته بود. همان سوال را من تکرار کردم اما هیچ پاسخی نداد مثل آدمهای روانی چشمهایش زوم شده بود به روبرو و پلک نمی زد. سرش را گذاشتم روی زانو یک ساعتی ماندم. بالاخره پا شد. این اما آن کاظم سابق نبود. یک آدمی دیگری شده بود. با خنده های آزار دهنده ریش هایش را تار به تار می کند و شق و رق قدم میزد. دوباره صدایش زدیم او اما هیچ نمی شنید و اصلا در آنجا نبود. جسمش در سلول بود و روح سربریده اش در جایی ماورای زمین و آسمان. ناگاه در سلول با صدای خشک و خشنی باز شد. دو نگهبان گردن کلفت چراغ قوه را گرفتند به سمت ما. من و سیاوش کنج دیوار نشسته بودیم و پتوهایمان را انداخته بودیم روی پاهایمان. کاظم اما بی اعتنا به آنها تند و تند و بصورتی عصبی قدم میزد و تف می انداخت به اطراف. یکی از آنها گفت:
- یارو انگار تنش میخاره
دیگری گفت:
- وایسا الاغ، بهت میگم وایسا
کاظم اما بی آنکه نگاهی به آنها بیندازد تند و تند قدم میزد. دوباره با صدایی نخراشیده یکی از آنها گفت:
- این زن قحبه همونی نیس که به مقدسات شک کرده
- نه تنها شک کرده بلکه یه عده رو هم منحرف کرده
بعد با سرانگشتانش ریش های حنا کرده اش را خاراند و رفت و جلو. در مقابلش ایستاد و گفت:
- فکر کردی اومدی خونه ننه ات قرمساق
همین که کاظم راهش را کج کرد تا به قدم زدنش ادامه دهد با کف گرگی کوبید به صورتش. او هم ولو شد کف سلول. دوباره چند لگد محکم خورد به شکم و بیضه اش. او اما مانند یک جسد میخکوب شده بود به کف سلول و کوچکترین آه و ناله ای سر نداد. سیاوش خواست کمکش کند تا از جایش بلند شود اما نگهبان با دست بهش هشدار داد. او هم نگاهی بمن انداخت و ایستاد. نگهبانی که ریشهای حنایی رنگ داشت رو کرد به همقطارش و گفت:
- سرش رو تنش زیادی کرده، اینو زودتر از اینا باید نفله اش میکردیم. سیدجعفر که از جبهه برگرده حسابشو میذاره کف دستش.
همین که با پوزخند راه افتادند تا از سلول بروند بیرون. کاظم مانند گرگی زخمی از جایش پا شد و هجوم برد به سمتشان. آنها هم که حاضر یراق بودند بر گشتند تا از خود دفاع کنند که دیر شده بود. کاظم دندانهایش را فرو برده بود به خرخره ریش حنایی. خون شتک زد به چهره اش. نگهبان بغل دستی که یک دم آچمز شده بود نعره وحشیانه ای سرداد. پژواک صدایش در اطراف پیچید. از پشت ضربه ای زد به سرش. کاظم توگویی حتی احساسش هم نکرد دوباره از پشت یک مشت از موهایش را گرفت در کف دستش و از ته کند. کاظم که چهره اش را خون گرفته بود بر گشت به سمتش. همین که رفت تا به او حمله کند نگهبانان از راه رسیدند. رئیس زندان که که پیشاپیشان بود. کلتش را در آورد و شلکیک کرد به سمتش. تیر اما از کنار سرش رد شد. رئیس زندان رفت جلو تر. نوک لوله را گرفت به شقیقه اش دوباره شلیک کرد. کاظم افتاد بر زمین لحظه ای کوتاه دست و پایی زد و در خونش که کف سیمانی سلول را سرخ کرده بود در خاموشی ابدی فرو رفت.