۱۴۰۰ مرداد ۲۲, جمعه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی

 


سراسر شب در تاریکی های بی پایانی که محصورم کرده بودند بیدار مانده بودم، تمام شب در انجماد تنهایی و سایه های هول و وحشتی که گرداگردم پیچیده بودند چمباتمه زده بودم در گوشه سلول، مات و مبهوت زل زده بودم به دیوار. یعنی تنم آنجا بود اما روح سرگردانم در جهان های بی مرز در آنسوی دیوارهای بتنی در سیر و سفر . 

سایه لرزانم افتاده بود روی دیوار و کوچک و بزرگ می شد. من که روزهای دراز و ماهها در سلول نمدار و تاریک افتاده بودم. نه کتاب داشتم و نه روزنامه، اینجا داشتن قلم و دفتر جرمی نابخشودنی شمرده میشود و عقوبت دردناک و طاقت فرسایی را در پی دارد. از فرط تنهایی و سکوت کر کننده و هوای دم کرده در آیینه خیالم با همزادم حرف میزدم. آن نیمه دیگرم شده بود سنگ صبور من.. 

نیمه های شب ناگاه از پنجره کوجک روی سقف و از لابلای ورقه های مشبک نور ماه کمانه کرد در سلول تیره و تاریک و من که از سرما می لرزیدم احساس کردم گرمای غریب و سوزانی از درون مرا در بر گرفته است و شکوهی ابدی. آیا من در آن بیغوله تاریک در ترنمات نوری که از بیکران بر سر و رویم می چکید، داشتم کم کم شاعر میشدم.

بر دیوار دود اندود رشته هایی از خون دیده میشد  دو بیت شعر هم بر تن دیوار نقش بسته بود. دوبیتی ای که درهم و رمزآلود نوشته شده بود. شاید کسی که قبل از من در این قبر افتاده بود در آخرین لحظات زندگی و پیش از مرگ خودش آن را سروده بود. من بارها و بارها آن دو بیت شعر را خواندم و کلماتش را پس و پیش کردم و در ژرفایش غوطه ور شدم اما نتوانستم آن جعبه سیاه را راز گشایی کنم.


کف سلول سرد بود و برهنه و بی نفس.  من در سکوت تبدار خود بالهای خفاش های مرگ را که در آسمانش جولان میدادند بخوبی می شنیدم و ارواحی دربدر و سرگردان. از سرمای کشنده ای که در برم گرفته بود پتوی پاره و پوره را در دور خود پیچاندم و لرزیدم. در سنگچین خاطراتم آتشی از ترانه بر افروختم و زل زدم به دورهای دور. به سرزمین هایی بی غل و زنجیر


از آخرین باری که به حمام رفته بودم یک ماه می گذشت. سلول کثیف بود و بوی تعفن میداد لباسم چرکی و تن و بدنم آکنده از بوی عرق . دمدمای صبح بود و من سراسر شب را از سرما و دردی  کشنده که آرام و قرار از من ربوده بود نخوابیده بودم.  بانگ اذان که از بلندگو شنیده شد زندانبان دریچه آهنین را با صدایی کشدار و خشن باز کرد دستی به ریش بلند و حنا بسته اش کشید و بعد از خواندن دعایی به زبان عربی با تحکم گفت: 

- اون ماس ماسکتو بنداز . لباساتو هم در آر ، لخت و مادرزاد، میخوام ببرمت حموم


وقتی از در آوردن شورتم امتناع کردم. شلاقی در هوا به چرخش آمد و  بیرحمانه و سریع فرود. خطوط سرخی نقش بست به گرده ام. از شدت درد مغز استخوانهایم تیر کشید.


در حالی که چشم بند داشتم با مشت و لگد مرا از راهرویی تنگ و تاریک و طولانی عبور دادند. حس کردم مرا به کوره های آدم سوزی نازی ها میبرند. یکی از زندانبانان گفت که در اتاقکی تنگ و نمور در کنار حمام منتظر بمانم. مدتی همانجا ماندم. درد شدید زانو آزارم می داد. سرم را گذاشتم روی دیوار و فشار دادم. میدانستم که اگر جنب بخورم دوباره مشت و لگد و شلاق در انتظارم است. دندان روی هم گذاشتم و گوش خواباندم. بعد از دقایقی سنگین ناگهان سکوت سرد با شلیک خنده های ناگهانی شکسته شد. وقتی قهقهه ها ادامه یافت.  کنجکاو شدم. چشمبندم را با آنکه میدانستم که اگر بو ببرند شکنجه سختی انتظارم را میکشد کمی بالا زدم و از لای در، حول و حوش را پاییدم. انگار خبرهایی شده بود، آن دو نفر گشتاپوی ریشدار بی دلیل نمی خندیدند. صدای جیغ و داد دختری می آمد. دختری که آنها لخت  و مادرزادش کرده بودند و در آن هوای سرد شلنگ آب سرد را گرفته بودند به تن و بدنش.  یک آن یکی از زندانبانان سرش را بر گرداند به سمتم و من تند و تیز خودم را قدمی به عقب کشاندم. نشستم همانجا روی زمین و سرم را گذاشتم روی زانو و در خود مچاله شدم. کسی در راهروهای تو در تو و هزار پیچ مغزم  مانند دخترک تابلو جیغ یکریز جیغ می کشید و من هر چه تلاش و تقلا کردم  که ساکتش کنم غیرممکن بود. انگار مته ای در شقیقه ام فرو کرده بودند و من جنون آمیز سرم را میزدم به دیوار.

*****

نیمه های شب بود، با تن و بدنی درهم شکسته از ضربات تازیانه ها آه و ناله های خفیف سر میدادم. گیج و گنگ بودم، چشمهایم متورم و کبود و اطراف را تار و تیره میدیدم. پاهایم بی حس شده بود و عطشی سوزان وجودم را فرا گرفته بود. در کنج سلول  مثل مرغی تنها و محزون که سر در زیر بال خود فرو برده باشد در خود غوطه ور شدم. همیشه در این گونه مواقع که کوههایی از غم و اندوه بر سرم آوار میشدند و افقها از همه سو تیره و تار. در زورق تخیلات می نشستم، رویاهای دور و دراز دستم را میگرفتند و مرا از سکنج تنهایی و پیله های تنگ و تاریک یاس و ناامیدی بر بالهای اثیری خود به فراخنای بی در و پیکر پرواز میدادند. به دنیایی که در آن سنگ محک و معیارها های کاذب آدمی از بنیاد فرو می پاشید، دنیایی بدون مرز که در آن پول و رنگ و نژاد ارزش نبودند. کلمات مسخ نشده بودند، خنده ها بر روی لبها تصنعی نبودند،، دین و مذهب سرپوش جنایت نبودند. بالایی و پایینی ای وجود نداشت. دولت ها در پوش کلمات مطنطن و پر طمطراق به نام صلح، جنگ به راه نمی انداختند. ملاهای کهنه اندیش و مرتجع دگر اندیشان را مرتد و زندیق نمی خواندند و به بند و زندان و یا بر  چوبه های دار نمی آویختند. دنیایی از مساوات و برابری که بر سقفش  چراغهایی از مهربانی روشن بود. به جای لبها قلبها سخن می گفتند و عشق بود و نبود انسان بود.


در سلول و در هجوم تاریکی هایی که چنگالهای تیز و خونین خود را به روحم میکشیدند رویاها پناهگاه امن من بودند، سایه ساری سبز و بکر که در هرم زلالش گرمای خورشید را در انجماد بیکسی تنفس میکردم 


 نمی دانم اگر رویاها نبودند اگر آرزوهای سبز و دلپذیر در سینه هایم جوانه نمی زدند و برگ و بار نمیدادند اگر آرمانهای شکوهمند دریچه های نغز را به چشم اندازهایم نمی گشودند اگر روزنه هایی به سوی نور در تاریکی های ابدی برویم باز نمی شد در آن سردابه ها چه بر سرم می آمد. هیچ شک و تردیدی ندارم که زندگی را دقیقه ای تاب نمی آوردم و در تاریکزار ناامیدی و زیر آوارهای مهیب یاس زنده بگور میشدم. رویاها خون نشیط و زنده و بیدار را در رگان ساکت و سردم به تموج در می آوردند و مرا در اعماق خاموشی و مردابک سکون به جنبش و تکاپو وا میداشتند. رویاها دلیل بودن و بهانه زنده ماندم در ظلمات بی پایان بودند. 


من نیز میتوانستم بسان انبوه مردمی که خود را به خواب زده اند و چشمهای خود را بر جنایات بسته اند. سرم را مانند کبک ها در زیر برف فرو ببرم و کاهلی و بی تفاوتی پیشه کنم. به هیجانات کاذب پناه ببرم، خود را فریب بدهم، و در مردابک سکوت لاشه گندیده ام را با خود حمل کنم. من نیز میتوانستم چشمان خود را بر فقر و مسکنت ببندم،  بی تفاوت از کنار  کودکانی که گرسنه در برف و سرما یخ میزنند عبور کنم. به اینهمه زنان که برای لقمه نانی تن خود را به حراج میگذارند لبخند تمسخر بزنم.  به جای قامت افراشتن و جنگ با نابرابری ها  به افیون پناه ببرم و اوضاع را به دست قضا و قدر بسپارم و یا حتی شنیع تر از آن به آنها که چنگ در چنگ و رویاروی هیولا ایستاده اند چنگ و دندان نشان بدهم  تا بی عملی ام را توجیه کنم. من نیز در باتلاق پلشتی و خود فراموشی ها میتوانستم تیر خلاص به وجدانم بزنم. 

- گوربابای دنیا، تو رو سننه،همیشه همینطور بوده و خواهد بود، 

اما به همه خوشی ها و لذت های دنیا پشت پا زدم، چرا؟

******

این دومین باری بود که زندان بان با نیشخند و همراه با تمسخر بمن گفت:

- اون ممه رو لولو برد، همه تونو از دم میکشیم، میخوایم در این زندونا رو تخته کنیم. حتی یه بی دین و سگ منافق نمیذاریم زنده بمونن. دستور خود آقاس.


بعد سرش را تکان میداد و هر هر می خندید و من موهای تنم از شنیدن آن سیخ میشد. آیا خبرهایی در راه بود که من نمی دانستم، حتم داشتم که رکب نمی زند. از آنها هر نوع جنایتی بر می آمد. من اما دست و پایم بسته بود، هیچ روزنی به بیرون نداشتم، نه رادیو بود و نه روزنامه و نه ملاقات و نه هواخوری و نه حتی همزنجیری ... هیچ هیچ. دنیا خبر نداشت که در اعماق سیاهچالهای مخوف بر ما چه میگذرد. از در و دیوار خون میبارید از میله ها خون میبارید، از سقف و پنجره های آهنی خون میبارید، از نگاه باز جوها خون میبارید، از هیاکل مخوف شکنجه گرانی که ماسک به چهره داشتند خون می بارید، خدایشان برای بقا خون طلب میکرد خون خون خون.


دمدمای صبح، شاید نیمه های شب بود که ناگهان در آن تاریکخانه اشباح  پلکهای خواب آلودم را با شنیدن صدایی باز کردم. ابتدا فکر کردم خواب و خیال بود و اشتباه شنیدم دوباره چشمهایم را روی هم گذاشتم ، اما دمی نگذشت که باز آن صدا بگوشم خورد. انگار کسی از سلول بغلی مورس میزد. به خودم تکانی دادم.

- من ایرجم

- سهراب

- چه مدت 

- چند ماهی میشه

- 2 روز

- اتهام

- بهایی

- توطئه علیه نظام

با صدای پاهای زندانبان، تماس را قطع کردم. انگار گوش خوابانده بود، صدای پوتین هایش که دور شد نفسی تازه کردم و سپس ناخودآگاه آهی کشیدم، شب جمعه بود، شبهای جمعه طبق برنامه ای که در سلول انفرادی تنظیم کرده بودم شب کتابخوانی بود. من از همان کودکی در از بر کردن کتابها استعداد زیادی داشتم، بخصوص کتاب های داستان. دراز می کشیدم و چشمهایم را در سکوت مغموم سلول می بستم و سبکبال پر میزدم به گذشته هایم. کتابهای داستانی را که خوانده بودم در ذهنم مجسم میکردم و سپس یکی از آنها را انتخاب و با تبسم باز میکردم و آرام آرام ورق. واژه ها در تخیلاتم جان میگرفتند و زنده میشدند. خطوط و صفحاتی از داستان که گنگ و از ذهنم محو شده بودند در خیالم به شکل دلخواهم  بازآفرینی میکردم و بر بالهای نامریی شان به سرزمین های ناشناخته گشت و گذار میکردم. با داستان های عزیز نسین می خندیدم با داستان های هدایت مایوس و مرگزده می شدم با داستان های گورکی امید به زندگی و آینده در اعماقم زنده میشدند و با چخوف به دیدار حوادث غیرمنتظره میرفتم.  هنوز صفحاتی از کتاب را طی نمی کردم که آرامشی گوارا محصورم میکرد  و خوابی دلنشین مرا در می ربود


شب شنبه یکی از شب های دلخواهم یعنی شب شعر بود و من که عاشق شعر نو و شعر سفید بودم تمام هفته انتظارش را می کشیدم، شب همنشینی با با شعرهای بکر سهراب سپهری  ، شب شعرهای وحشی اخوان الثالث، شب احمد شاملو ، شفیعی کدکنی و ... شب شنبه شب مستی من بود


شب های یکشنبه شب مسافرت بود چمدان خالی را با شوق و ذوق چند بار می بستم و باز میکردم و وقتی که آماده میشدم در زورق رویاهایم می نشستم و به  سمت و سوی خاطراتم به کوچه های کودکی پارو میزدم . در آبهای روان و خروشان ترانه های دلبخواهم را به روی لب می آوردم و به سوی پرندگان و درختان و قافله های ابر رهگذر در آبی زلال دست تکان میدادم. دلم برای دیدار دوستانم یک ذره شده بود. دوستانی که هر لحظه و هر دم با من زندگی میکردند. به مقصد که میرسیدم آهسته پیاده میشدم. زورقم را به جایی می بستم. نگاهم را پرواز میدادم به بیکرانه های سبز، به پل های رنگین کمان، به عبور دسته جمعی پرندگان مهاجر به آدمها، چمدانم را در دست میگرفتم و وقتی که به دم در خانه میرسیدم. لباسم را مرتب می کردم و موهایم را شانه. آنگاه آرام و بیصدا از دیوار بالا میرفتم و می پریدم به حیاط خانه. گلهای شب بو را می بوییدم، در آینه حوض در قعر شب به عکس ماه خیره میشدم و سپس سر را به سوی  دشت ستاره ها میگردانم. در باد ملایمی که میوزید پاورچین، پاورچین از پله ها می کشیدم بالا. روی ایوان نفسی عمیق میکشیدم و سپس در را به آرامی باز می کردم. به اتاقها یک به یک سر میزدم و به در و دیوار و عکسها خیره میشدم. به مادر که در خواب بود مثل مرغکی بی پناه زل میزدم گونه هایم پر از اشک میشد خم میشدم به گونه اش بوسه میزدم و او بناگاه چشم هایش را باز میکرد و با بهت به اطراف مینگریست و میگفت:

- سهراب پسرم بر گشتی

بعد بی آنک مرا ببیند بخواب میرفت. 

من دلم میخواست هر شب یکشنبه بود تا به سراغ مادر میرفتم، برای همین گاه به گاه خودم را گول میزدم و بعضی از شبها را با آنکه یکشنبه نبود یکشنبه حساب میکردم و تند و سریع بار و بندیلم را می بستم و می افتادم به راه.

******

نیمه های شب بود که دریچه آهنین باز شد و من از ترسی پنهان و ناگزیر بخود لرزیدیم. زندانبان که مردی قد بلند و قوی هیکل بود ماسک به چهره داشت با لحنی خشن و آمرانه ای گفت:

- چشمبندتو بزن

از بازجویی هایی که در نیمه های شب میکردند نفرت داشتم و واهمه. با خودم گفتم که آیا یکی از همرزمانم را دستگیر کرده اند و یا به  مدارک و اسناد تازه ای دست یافته اند. گیج و گنگ و سر در گم بودم. در راهرو تنگ و تاریکی که به زیر زمینی شبیه به سرداب ختم میشد از پله ها سرازیر شدم. چشم هایم بسته بود و زندانبان هلم میداد.  چند بار سرم خورد به دیوار. یک بار هم از پله ها غلتان غلتان محکم خوردم به زمین. دندان بر جگر فشردم و سکوت کردم. یعنی راه و چاره دیگری نداشتم. پاسخ کوچکترین اعتراضی حملات سبعانه بود و مشت و لگد و شلاق. 


در اتاق بازجویی ملایی با عمامه سیاه و گونه های پشمالود و پر آبله نشسته بود با سیگاری بر لبش. در وسط پیشانی اش نعل اسبی که نشان از عبادت های طولانی بود به چشم میخورد و توی ذوق میزد، وقتی سرش را از روی کاغذی که بر روی میزش بود بلند کرد و پوزخند زد. از دیدن دندان شکسته و کرمخورده و زردش چندشم شد. از حالاتش معلوم بود آدم کارکشته ای است و بیرحم. از چهره اش انگار جنایت می بارید و از سرانگشتانش خون. سرم را انداختم پایین و در گوشه دیوار ایستادم. اتاق پر از دود بود و وحشت و خاکستر.

دزدکی نگاهی انداختم به اطراف. روسری ای قهوه ای در گوشه اتاق افتاده بود. با خودم گفت:

- حتما پیش از من کسی اینجا بود، اما این روسری

 داستانش گنگ و نامعلوم بود. چند قطره خون هم ریخته بود کف اتاق. سرم را کمی گرفتم بالا. عکس روح الله خمینی  روی دیوار آویزان بود و زیر آن آیه ای از قرآن:

سزاى كسانى كه با خدا و پيامبر او مى‏ جنگند و در زمين به فساد مى‏ كوشند جز اين نيست كه كشته شوند يا بر دار آويخته گردند يا دست و پايشان در خلاف جهت‏ يكديگر بريده شود 

بعد نگاهم را دواندم به سمت تختخواب فنری در گوشه اتاق با چند دستنبد و شلاق، 


بازجو با دست عبایش را که از روی شانه اش لیز خورده بود پایین. جابجا کرد و با قلمی که در دستش بود اشاره کرد بنشینم روی صندلی. نگهبان مسلحی که در کنارم ایستاده بود با یک دست شانه ام را فشار داد که بنشینم، من هم نشستم.  یکی از بدترین شکنجه های روحی و روانی در زندان برای یک زندانی بلاتکلیفی بود که مثل خوره می افتاد به جانش و او را از درون پوک و تهی میکرد. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. انگار بر لبه پرتگاهی مخوف آویزان شده بودم و با دو دستم محکم چسبیده بودم به خاربوته ای خشک و وحشی تا در اعماق تاریک دره های مرگ سقوط نکنم. اصلا یکی از دلایل اصلی سلول های انفرادی در همین راز نهفته بود تا عناصر سست را در هم بشکنند و ازشان اعتراف بگیرند. من اما هر چند پوستی شده بودم بر استخوان و دردهای کشنده امانم را بریده بودند اما سست عنصر نبودم با سلاح عشق در تاریکی های بی انتها، اراده ام را صیقل میزدم و در تاریکی های بی پایان به چشم اندازهای روشن آینده چشم میدوختم به روزی که دیگر پرنده ای را به جرم آواز خواندن در پشت میله های قفس نمی اندازند، گیاهان و گلها را به خاطر عطر و بوی خوش و بیدریغشان به اره های بیرحم نمی سپرند. روزی که برج و باروها و دیوارها فرو می پاشند و انسان ها برابر و برادر میشوند و نان را به تساوی تقسیم می کنند. روزی که لبخند بر چهره ها جنایت محسوب نمی شود. روزی که سنتور و گیتار و سه تار در کوچه ها به نام دین و مذهب تکه تکه نمی شوند زنان بی خوف و هراس آبشار زیبای موهایشان را در خیابانها بر شانه ها فرو میریزند و کابوس های همیشگی و جهنمی در رویاهایشان دود میشوند. روزی که دوباره واژه ممنوعه عشق بر روی لبان شکفته خواهد شد، روزی که دوستت دارم در نگاه ها موج خواهد زد و شراره های کینه و نفرت از سینه ها رخت بر می بندد. از افقها آفتاب بی غروب مهربانی طلوع می کند. روزی بزرگ که آزادی از غل و زنجیرهای فولادین و زنگ زده رها خواهد شد، پرنده های تبعیدی باز بر میگردند، پروانه ها با بالهای زرین در دشت های بی در و پیکر به پرواز در می آیند و ما در کوی و برزن با بوسه و لبخند به شادمانی خواهیم پرداخت. 


بازجو یا همان ملا که عمامه اش را از سر در آورده بود و گذاشته بود روی میز، در حالی که پرونده ام را ورق میزد با خودکار سرش را میخاراند. یکی دو بار هم گردن کلفت و فربه اش را دراز کرد و آب زیر کاه به من نگاه. در این گونه مواقع همیشه در دلم شعری یا سرودی را زمزمه میکردم و با تکرار سرود خون در رگانم به جوش می آمد و انرژی می گرفتم. انرژی ای که انجماد یاس را در دریای سوزان و مواجش ذوب میکرد و اراده ام را مستحکم. در دلم خواندم:

من عطر گلها را

امواج شور انگیز دریا را

نجوای برگ و باد و باران و سکوت سبز صحرا را

من روح سوزان تمام آرزوها را

چشمان تابان کبوترهای شیدا را

در ژرفنای سینه ی خونین و آتشگین

حس کرده ام رنگین

در هر چه که جاریست

در هر چه هست و نیست

زیباتر از این عشق

عشق به آزادی

عشقی به عالم نیست


بازجو انگار با شم غریزی اش چیزی هایی را حس کرد که نباید حس میکرد یک دم ابرو درهم کشید و با چهره ای عبوس گفت:

- پس 6 ماه تو شهرت نبودی، یعنی تو خونه های تیمی زندگی میکردی، کسی هم که تو خونه تیمی زندگی کرده حکمش بی برو و برگرد اعدامه

- دروغه حاج آقا، من تو شهر خودم بودم

- پس تو محل زادگاهت تو خونه تیمی بودی

- منظورم اینه که من هرگز تو خونه های تیمی نبودم

- فکر کردی ما چغندریم، پدر سوخته

- بخدا من حقیقتو میگم


- تا نباشد چوب تر  فرمان نبرد گاو و خر،  الاغ گفتم پرونده ات سنگینه با دروغ سنگین ترش نکن.

- حقیقت همونیه که گفتم قسم میخورم

- بلبل زبون شدی ها، کره خر

ناگهان مثل فنر فشرده ای که از جا در برود از جایش رها شد و انگشت نشانه اش را گرفت به سمتم.  یک آن چهره اش رنگ و رو پس داد و عینهو گرگی درنده در نظرم جلوه کرد که زوزه میکشید و پنجه های تیز و خون آلودش را در خاک و خل  فرو میبرد و هر لحظه منتظر پاره پاره کردن قربانی بود. عمامه اش را از روی میز بر داشت و دوباره گذاشت روی سر.  لحظه ای در سکوت موحشی که اتاق را در بر گرفته بود با انگشتر نقره عقیق زرد رنگش ور رفت. چند پک پشت سر هم بصورت عصبی به سیگارش زد و سپس له اش کرد در جاسیگاری. دستی کشید به ریشش:

- از خونه ات هم کتاب های ضاله پیدا کردند. اونم تو مملکت صاحب الزمان

- چه کتابی حاج آقا

- داری سر منو شیره میمالی ها، یعنی خودت نمیدونی

- من اصلا روحم خبر نداره

- خفه خون میگیری یا خودم خفه ات کنم

- من فقط ازتون یه سوال پرسیدم

- کتاب بیست و سه سال، نویسنده اش البته تو چنگمون افتاد و به درک واصل شد، تو هم به سزات میرسی

- یه توطئه س

دو دستش را انداخت به پشت و چند قدمی آمد جلو. لحظه ای مکث کرد . یک دستش را گذاشت زیر چانه ام. زل زد به چشمم و سپس در یک چشم به هم زدن چنان سیلی ای به صورتم زد که در جا خون از دماغ و دهانم شتک زد به عبایش.

نگاهی به عبایش انداخت مشت هایش را گره کرد و خشماگین نعره زد:

- سگ مصب عبای مقدسمو کثیف کردی

 دو نفر شکنجه گر که نقاب به چهره داشتند دوان دوان وارد اتاق شدند، وحشیانه و کشان کشان درازم کردم روی تختخواب فنری، ملا عمامه سیاهش را گذاشت روی سر و گفت:

- حالش که جا اومد اونوقت میفهمه که با کی طرفه

بعد تفی انداخت به سمتم و گفت:

- تا مقر نیومد ولش نکنین

یکی از شکنجه گران صدای قرآن را زیاد کرد. دیگری که قلچماق تر بود و کریه، بطری ای  گرفت در کف دستش، چندبار بطری را  مقابل چشمانم بالا و پایین و چپ و راست برد و بعد نیشخندی زد و گفت:

- میدونی اینو برا چی استقاده می کنیم.

 سکوت کردم و زل زدم به دیوار. با دست زمختش چانه ام را چنان فشار داد که حس کردم که ناخن هایش پوست و گوشتم را شکافته است. دوباره بطری را گرفت روبرویم :

- میدونی اینو برا چی استفاده میکنیم

به چشمانش خیره شدم، اما لام تا کام چیزی نگفتم:

-  لالمونی گرفتی ها، خوب عیبی نداره، نیشتو ببند، اما به حرفت میاریم، فقط میخوام بدونی این بطری که فرو بره در آوردنش از محالاته .  

 شلاق را در کف دستهایش فشرد و الله اکبری سر داد و دوباره گفت:

- با همین شلاق صد تا کمونیستو مسلمون کردم

- من که کمونیست نیستم

- خفه خون بگیر مادر قحبه

 دوباره شلاق را بر فراز سرش چرخاند و با حداکثر قدرت فرود آورد. با اولین ضربه برق از چشمانم پرید و دنیا در مقابلم تیره و تاریک شد.

قبل از اینکه ضربات بعدی را فرود بیاورد پارچه ای تپاند در دهانم و نعره زد:

-  من آدمت میکنم به مولا قسم من آدمت میکنم

*****

خوب به خاطر ندارم، روز بود یا شب، شب بود یا روز، چه فرقی میکند اینجا چرخ های ارابه زمان از حرکت باز ایستاده است. نبض تپنده حیات نمی تپد، این جا دست و پای زندگی را به صلیب میخکوب کرده اند. اینجا یعنی در این تابوت هولناک آزادی را به زنجیر کشیده اند. در تمامت لحظه ها سکوتی همیشه، چنبر زده است بر در و دیوار و سقف آسمان کوتاهش. اینجا گهگاه خاموشی های دلهره آورش با نعره های سبعانه دوستاقبان می شکند. دوستاقبانی که چشمش به زندانی ای که خود را حلق آویز کرده است یا رگان خود را زده است افتاده است. اینجا سکوت فقط با فریادهای ملتمسانه زنی بیکس و تنها در سلول تیره و تاریک  میشکند. زنی که گشتابوهای ریشدار در نیمه های شب به سویش هجوم برده اند تا شهوت دیوانه وار خود را تشفی دهند. اینجا سکوت در سپیده دمان با غرش تیرهایی که بیرحمانه سینه های همزنجیرانم را میدرند می شکند. 


امروز چندمین روز است که من در این تابوتم، امروز چندمین ماه است که مرا زنده بگور کرده اند چندمین سال. چه فرقی می کند. ما محکوم به مرگیم، فرمان خلیفه بزرگ است خلیفه ای که بر تل هایی از جمجمه ایرانیان بر تختمنبرش نشسته است. من اما تا آنجا که نفس دارم یعنی تا آخرین دم به مرگ تن نمیدهم، کسی که در ظلمات رعب آور گام در راه سپیده مینهد و وجود و لاوجودش عشق به آزادیست اگر هم تن فرسوده و تبدارش را در معابر دشوار و خنجر کوب وا نهد روحش جاودانه در سرود همراهانی که در راهند به راه ادامه میدهد. 


پتوی کهنه و ژنده را به دور خود می پیچیم. احساس سردی می کنم، می لرزم. دندانهایم بهم می خورد و کابوسهای جهنمی مانند کرکس های جگرخوار بر فراز سرم به پرواز در آمده اند. در و دیوار بوی خون میدهد و سکوت و سیاهی آزارم. سر در گریبان خیره میشوم به دورها. به فراخنای عطرآگین و بی مرزی که باید باشم و نیستم. اندوهناک با خود ترانه ای را زمزمه می کنم و  نرم نرمک سر بر بالین خیالی سرسبز میگذارم. تو گویی همین دیروز بود که گرازهای پشمالود در انتهای شب و در زوزه بادها ناگهانی و هولناک از در و دیوار پریدند و در سکنج خانه مرا با ساسان دستگیر کردند. آن صحنه های خوف و خطر مانند پرده های سینما در مقابل چشمانم رژه میروند. هوا گرگ و میش بود و مه آلود،یکی از آنها که خپله اما قلچماق بود با قنداق تفنگش محکم زد به صورتم. بعد با اردنگی  پرتابم کردند داخل خودرو. نگاهم را لغزاندم به سوی ساسان. لبخند محوی بر چهره اش نمایان بود. انگار نه انگار به چنگ گشتاپوی خونخوار افتاده است. راننده خودرو دستی کشید به ریش بلندش و از آیینه نگاهی انداخت به ما. یک پاسدار مسلح در صندلی جلو و یک پاسدار مسلح در صندلی عقب در کنار ما نشسته بود. دو خودرو نیز با فاصله ای معین از ما قرار داشتند. انگار به خانه دیگری در همان حوالی شبیخون زده بودند و منتظر. فرمانده آنها که مرد میانسالی بود دستی تکان داد. راننده دوزاری اش نیافتاد. آمد جلو و گفت:

- کارمون بیخ پیدا کرده،تو اون خونه روبرویی چند مورد دیده شده، بچه ها رفتن سر و گوشی آب بدن، شما بهتره اینا رو زودتر برسونین.


راننده هم اطاعت کرد و حرکت. در راه ساسان چندبار نگاهی به مرد مسلحی که در کنارش نشسته بود انداخت. به هم لبخند زدند و من از نگاه دوستانه شان متعجب. سعی میکردند نفرات جلوی خودرو بو نبرند. موقع دستگیری به من گفته بود:

- اگه پامون برسه زندون کارمون تمومه، هر طور شده باید در ریم. این آخرین شانسمونه

راست میگفت، در آن روزهای آتش و خون افرادی مثل ما اگر دستگیر میشدند دیگر زنده بر نمی گشتند و بی برو برگرد اعدام. آنها حتی افراد نوجوانی را که تنها یک نشریه خوانده بودند بی آنکه اسم و آدرسشان را بدانند به جوخه های اعدام می سپردند. از نگاه ساسان خواندم که طرح و برنامه ای دارد. اما  لبخندی که بین او و مرد مسلحی که در کنارش نشسته بود رد و بدل شد برایم گنگ بود و درک نمی کردم.

سرش را کمی گرفت بسمتم و اشاره کرد به مرد کنار دستش که چند سالی سن و سالش ازش بیشتر بود و با پج پچ  گفت:

- پسرخالمه 

از شک و تردید در آمدم و نیم نگاهی انداختم به چهره مذبذبش. پسرخاله اش دو بار دستش را برد به دستگیره درب خودرو و اشاره کرد که هر چه زودتر فرار کنیم. ما به هم نگاهی انداختیم و بی آنکه حرفی بزنیم با هم اختلاط. این اولین و آخرین شانسمان بود باید می جنبیدیم وگرنه آن فرصت طلایی از دست میرفت. موضوعی که از همان آغاز ذهنم را گرفته بود این بود که چرا بعد از دستگیری دستهامان را نبستند. بعد خودم به خودم پاسخ میدادم که  به دلیل اینکه تازه کار هستند و خنگ. دست ساسان را فشردم. با چشم اشاراتی کرد اما من نفهمیدم . همین که سر نبش خیابانی که به سمت بازداشتگاه میرفت راننده پیچید و سرعتش را کم کرد، پسر خاله اش درب خودرو را باز کرد و ساسان بیدرنگ پرید پایین. من یک آن شک کردم که نکند توطئه ای در کار است همانجا میخکوب شدم. قبل از آن هم دیده بودم که پسرخاله اش گلنگدن را کشیده است و اسلحه اش را از ضامن خارج.  ساسان بی آنکه به پشت سرش نگاه کند با حداکثر سرعت شروع کرد به دویدن. راننده در جا زد روی ترمز. پسرخاله اش تند و تیز از خودرو پرید بیرون. لبخند حیله گرانه ای زد. لوله سلاحش را گرفت به سمتش و به رگبارش بست. ساسان در خونش غلتید. سینه خیز کمی خود را کشید جلو. خواست سرش را بر گرداند شاید به سمت من تا ببیند که چه اتفاقی برایم افتاده است اما دیگر رمق نداشت و تمام کرد.

نفری که جلوی خودرو نشسته بود اسلحه اش را گرفت به سمتم، لوله اش را گذاشت  روی پیشانی ام. من چشمهایم را بستم. فکر کردم که شلیک می کند. اما شلیک نکرد. پسرخاله اش با پا جسد ساسان را بر گرداند. زهرخندی زد و با پوزخند گفت:

- رکب خوردی بچه

 راننده با بی سیم تماس گرفت و داستان را در میان گذاشت. اشاره کردند به من که از خودرو پیاده شوم. مرا بردند کنار جسد، پسرخاله اش با توپ و تشر گفت:

- تف بنداز

سکوت کردم، سعی کردم جلوی اشکم را بگیرم.

- گفتم تف بنداز

دندان خشم بر جگر خسته فشردم، می خواستم با چنگ و دندان بیفتم به جانشان و حلقومشان را بدرم. اما کسی در نهفتم نهیب میزد که طاقت بیاورم. زل زدم به ساسان. صورتش غرق در خون بود و دستانش مشت.

دوباره باز با پس گردنی محکمی نعره زد و گفت:

-  گفتم تف بنداز،خیال میکنی باهات شوخی داریم کره خر

سپس سلاحش را گذاشت روی شقیقه ام، دستش را برد روی ماشه. من چشمهایم را بستم. معمولا انسانهای عادی در این لحظات خوفناک شروع میکنند به لرزیدن، پاهایشان شل میشود و اراده هایشان سست. من اما انگار آنجا نبودم. چشمهایم را که بستم. نوری در اعماقم درخشید. کسی از  بیکران های درخشان بسویم دست تکان میداد و میخندید. من آنجا نبودم. شاید هم بودم اما روحم بال و پر در آورده بود. قوه ای سحرآمیز محصورم کرد و در ژرفنایم حلول. و آنگاه نیرویی شگفت و ماورای الطبیعی در من به زمزمه خواند : 

- بعضی از مرگ ها آغازی همیشه اند.

 دوباره چشمهایم را گشودم. من آن که بودم دیگر نبودم. 

******

در اعماق تاریکی های تو در تو و سکوت هولناکی که مرا در بر گرفته است، در اعماق دخمه ای که گلوی زندگی را با پنجه های شنیع و بیرحمش خفه می کند. در فراخنای بیکسی و آفاق تنهایی گهگاه سرم را میگذارم روی زانو. مدتی خیره می شوم به بیکرانه ها، به عالم وجود و کتم عدم، آنگاه به آغاز و پایان خلقت و راز های شگفت هستی می اندیشیدم.

در بیرون از این سلول به خاطر زندگی ماشینی و فعالیت های بی وقفه فرصت نداشتم که درباره آغاز و انجام  گیتی بیندیشم یا اگر هم افکاری گذرنده و ناپایدار در مخیله ام می گذشت، کلیشه ای و بر گرفته از شرایط پیرامون و پیشوایانی دگم اندیش یا ماله کش بود که جهل و جنون و خرافات را در زرورق کلمات قلنبه سلنبه می پوشاندند و من هم چشم بسته مثل آیه های کتاب های مقدس باور میکردم. تحلیل و تفسیرهایی صدمن یک غاز که مرغ پخته را هم به خنده می اندازد. 

مرا مانند مردمان عادی و بی شیله و پیله ملاها نفریفتند بلکه آخوندهای کراواتی فریب دادند مکلا. براستی چرا هرگز فکر و اندیشه ام را به کار نمی انداختم و این قوطی سر بسته ای را که آنها با زرورق پوشانده بودند باز نمی کردم تا با چشمان بازم ببینم که حقیقت چیست. آیا گذشته ها عادات و سنت های آبا و اجدادی، نوع زندگی، محیطی که در آن نشو و نما کردم همه و همه دست به دست هم داده بودند تا مرا در گرداب های مهیب پرتاب کنند و در زیر آوار خاکستر جهل و تاریکی زنده بگور.


 من هم مثل همه آدمها از همان لحظه ای که بند نافم را بریدند اسم و ملیت و دینم را انتخاب کرده بودند و هیچ نقشی در انتخاب راه و روش زندگی ام نداشتم. من  چرایی زندگی و در نتیجه چگونگی اش را نمی دانستم و بر روی ریل قطاری از پیش مقدر حرکت میکردم. بر بستر و بالش جهلی که سر بر روی آن گذاشته بودم همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت و اوضاع و احوال بر وفق مراد بود بی هیچ تضاد و تناقضی. تقدیر و قاعده ای عام که به ظاهر هیچ استثنایی نداشت و اگر طبق روال پیش میرفت من هم در مسیر رود شنا کنان همان راهی را طی می کردم که آبا و اجدام طی کرده بودند.

نمی دانم چه شد که ناگاه تلنگری در ژرفنای وجودم زده شد، پرتو نوری در قعر تاریکی های هزار توی ذهن و ناخودآگاهم درخشید. تلالویی عطرآگین که بود و نبودم را دگرگون کرد آنهم با دست و پاهای بسته بر تخت های شکنجه و نعره های وحشیانه شکنجه گر و ملایی که تن لش و گنده اش را به دیوار تکیه داده بود و یکریز قهقهه سر میداد. من کشف تازه ای در معابر خنجرکوب و گذرگاههای پر خوف و خطر زندگی ام کردم. کشفی ممنوعه و انکشافی که در برق آن تاریکی ها را می شکافتم و به حقیقتی ناب دست مییافتم.

انکشافی خطرناک که بخاطر آن در گذشته هایی نه چندان دور ابن مقفع را زنده زنده در تنور انداختند و سوختند، زکریای رازی را در دادگاهی شرعی به محاکمه کشیدند و آنقدر در آن محاکمه ها کتابهایش را بر سرش کوبیدند که بینایی خودش را از دست داد و نابینا از دنیا رفت. جوردانو برونو را به خاطر عقایدش که مخالف تعلیمات کلیسای کاتولیک بود به حکم دادگاه تفتیش عقاید و با موافقت پاب در شهر رم سوزاندند. احمد کسروی را مثله کردند و دهها و صدها روشنگر و دگراندیش راه پر پیچ و خم آزادی را.

من و ملا هر دو با آنکه رویاروی هم قد علم کرده بودیم و در قلمرو سیاست و کرسی قدرت خصم هم محسوب میشدیم. اما در مقولات ایدئولوژیک و مبانی فلسفی هم خانواده و هم ریشه بودیم.  خدایی را که آنها می پرستیدند من هم می پرستیدم، پیامبری را که آنها پیروی میکردند من هم پیروی میکردم، کتاب مقدسی را که آنها به آن ایمان داشتند من هم ایمان داشتم. بی اختیار لرزیدم. تمام ذرات وجودم از گرمایی طاقت فرسا داغ شده بود و خون در رگانم شروع به جوشیدن.  من هوایی تازه میخواستم، از زندگی در برکه های ساکت و صامت از آرامش سیاه از پرسه زدن چون زاغان در لوش و لجن از مسلک و آیین های منجمد از آرامش افیونی و رخوت یاس و دلمردگی ها جان به لبم رسیده بود. میخواستم از قعر جگر غریو برکشم و پیله های تنگ و تاریکم را بشکافم و به بسوی خورشید بی غروب پر و بال بگشایم میخواستم شک کنم.

شک بزرگترین گناه در مذاهب است و من ناباورانه شک کردم و جهنم با همه آتشهایش انتظارم را می کشید.


*****

نمی دانم چه شد که ناگاه در نواحی خاطراتی سبز و حوالی رویایی اثیری یادش افتادم.  فریبا، دختری با قدی بالنسبه بلند، پاهایی کشیده و صیقل خورده. صورتی لوزی شکل داشت و پیشانی صاف و بلند. موهایش کمی بلوند میزد.  پوست صورتش لطیف بود و درخشنده و شفاف. و چشمهای افسونگرش آبی کمرنگ. لبهایش هوسناک بود و درشت.  فاصله چشمها و بینی و گوشهایش از تناسبی بی مانند و طلایی بر خوردار بود. انگار که نقاش ازل او را از همه لحاظ بی همتا آراسته بود. 


فریبا دختری بود که دوستش داشتم یا بهتر بگویم با همه وجود می پرستیدمش. او همیشه با من بود، در خواب و بیداری. در نفس کشیدن در تپش قلبم. اما اینبار فرق میکرد ناگاه مثل جرقه ای زودگذر در میان خواب و بیداری در مقابل چشمانم ظاهر شد. ما در همسایگی هم زندگی میکردیم و از کودکی در کوچه های خاکی با هم بزرگ شدیم. با هم بادبادک هوا میکردیم، فرفره در دست میگرفتیم و با خنده های کودکانه میدویدیم، شکلات هایمان را با هم تقسیم میکردیم. الک دولک بازی می کردیم. بزرگتر شدیم به هم کتاب قرض میدادیم و در پارک ها بر روی نیمکتها درباره شعر و داستانها بحث و فحص میکردیم.  آن روزها خمینی هنوز از ماه به زمین هبوط نکرده بود و کشور پادشاهی بود.  یادم می آید که فریبا با لبخند افسونگر و چالی که بر گونه اش افتاده بود در حالی که من دو دستم را زیر چانه گذاشته بودم شعری از فروغ را میخواند:

من خواب دیده ام که کسی می آید و صورتش از صورت امام زمان هم روشنتر و از برادر سید جواد هم که رفته است و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد. و از خود سید جواد هم که تمام اتاق های منزل ما مال اوست نمی ترسد و اسمش آنچنانکه مادر در اول نماز و در آخر نماز صدایش می کند یا قاضی القضات است یا حاجت الحاجات است.


و هنوز سالی نگذشته بود که بناگاه مانند کابوسی ترسناک دیدیم آن فرشته ای که منتظرش بودیم، نقاب از چهره بر داشت و چهره هیولایی اش را نمایاند.

*****

با لحنی پرسش آمیز گفتم:

- فریبا

- تبسمی کرد و گفت:

- چی میخوای بگی سهراب

- هیچی همینطوری

با بذله ای همیشگی و کودکانه گفت:

- خوب همینطوری بگو

مکثی کردم، نگاهی به گیسوانش که در باد بهاری تاب میخورد به لبخند انداختم، سرفه خفیفی سر دادم و پرسیدم  :

- میخواستم بپرسم زندگی از نظرت یعنی چه

- معنی زندگی رو نمی دونم اما میدونم زندگی بی عشق محاله

- اینو که افلاطون گفته

- زندگی شاید؛یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد

- فروغ فرخزاد

- زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست، رود دنیا جاریست، زندگی آبتنی کردن در این رود است

-  سهراب سپهری

- نظر خودت چیه

- نظر من چیه، میخوای سئوالمو با سوال پاسخ بدی، باشه بهت میگم

-  من سر و پا گوشم

- چشماتو ببند

فریبا نگاهی پرسشگر به چشمهایم انداخت، انگار شیطنتی را در آن خواند، من اصلا یادم نیست چرا و به چه دلیل در آن لحظه این طرح و نقشه زد به ذهنم. عمیق تر نگاهش کردم و باز گفتم:

- لطفا چشماتو ببند

 چشمانمان در یک دم به هم تلاقی کرد، یک لحظه ی خوشبو و گذرنده اما گداخته، هر دو دلمان شروع کرد به تپیدن. من صدای تپشهای قلبش را می شنیدم و شک ندارم او هم تاپ تاپ قلبم را می شنید. گرمای تنش را در تنم احساس می کردم و خواهشی سوزان که از نگاهش شراره میکشید. انگار به نقشه ای که چیده بودم پی برده بود. متبسم نگاهم کرد. از حرارتی عاشقانه صورتش گل انداخته بود و زیباتر از همیشه جلوه میکرد.

سرانگشتانش را در کف دستم گذاشتم. خون در رگانم به جوش آمد. لذتی گوارا دوید در ذرات وجودم. سرم را بردم جلوتر تا ببوسمش که ناگاه مردی میانسال با تسبیح به دست مانند مهمان ناخوانده از راه رسید. سرفه خشکی سر داد و دستی کشید به ریشهای خاکستری اش:

- قباحت داره، انقلاب شده ، مملکت اسلامیه

عصایش را گرفت به سمت فریبا و گفت:

- مگه اینجا کافرستون غربه دختر

بعد رو کرد بمن و گفت:

- بچه، مگه خودت ناموس نداری. تا خبر ندادم بگیرنتو چوب تو آستینت فرو کنن، پاشو برو سر درس و مشقت، تو دهنت بوی شیر میده.


فریبا از ترسی پنهانی صورتش سرخ شد، من که دنبال درد سر نمی گشتم، از جایم پا شدم و با پج پچ بهش گفتم دم در ورودی پارک منتظرش هستم. همین که کمی دور شدم آن مرد نشست کنار فریبا. تو گویی از زیبایی خیره کننده اش مسحور شده بود. زل زد به چشمانش تابناکش. کمی که دور شدم بر گشتم و نگاهشان کردم. دیدم که با فریبا گرم گرفته است. متعجب و کنجکاو شدم . اصلا آن مردی نبود که تا دقیقه ای پیش رو ترش کرده بود و به ما توپ و تشر میزد. راهم را کج کردم و بی آنکه ملتفت شود در پشت نیمکت ایستادم. با ایما و اشاره به فریبا گفتم حرفی نزند. مرد میانسال در حالی که پاهایش را انداخته بود روی هم و تسبیح میزد سرش را بر گرداند به چپ و راست و وقتی دید اوضاع امن و امان است به آرامی گفت:

- خوب دخترم تعریف کن

- چی رو تعریف کنم

- منظورم اینه که تو پارک کار می کنی. این روزا خیلی از دخترا این دور و ورا می پلکن

- منظورتونو نمی فهمم

- خودتو به اون راه نزن، هر چی باشه این موها رو تو آسیاب سفید نکردم، من وضع مالی ام توپ توپه، یه قیمت بده

- قیمت بدم

- نرخ شرعی حساب کن تا حلالت شه

- حاج آقا شما چن سالتونه

- سئوالات غیر شرعی میکنی جیگر

- بذار بگم،حداقل 60 سالی میشین

- سن و سال مهم نیس، ماشینم بغل پارکه، با هم میریم هتل

- پس زنم دارین

-  ازم اصول دین میپرسین

- ببخشید حاج آقا

- این شد یه چیزی

همین که حاجی یک دستش را گذاشت روی ران فریبا او یکه ای خورد و بیدرنگ سیلی آبداری به صورتش خواباند. حاجی را میگویی چنان از کوره در رفت که در جا عصایش را بلند کرد که من از پشت لگدی زدم به پهلویش و پرتابش کردم آنسوتر. دست فریبا را گرفتم و با هم تند و تیز از پارک زدیم بیرون.

آن آخرین باری بود که فریبا را دیده بودم، با یک بوسه ناتمام و رویایی. مادرش به من گفت که از کیف اش کتاب ممنوعه گرفتند و دستبندش زدند و وقتی اعتراض کرد با مشت و لگد پرتابش کردند داخل خودرو.  بعد از آن به هر دری که زدند مقامات ریز و درشت پاسخ میدادند که ازش خبری ندارند و بدتر از آن گفتند که چنین شخصی را هرگز بازداشتش نکردند. 

و من از آن لحظه به بعد روزگارم تیره و تاریک شد. آه من نمی دانم چرا دست و پایم میلرزد،  چرا دندانهایم بهم میخورد. چرا یکریز اشک از چشمانم سرازیر میشود.

- فریبا، فریبا تویی، تو زنده ایی، اشتباه نمی کنم، چشمام درست می بینه. 

مشتم را می کوبم به دیوار سلول، سرم را میزنم به میله ها :

- توله سگ این اداها چیه در میاری، هار شدی، آدمت میکنیم، کلیدی در قفل درب سلول می چرخد و من در زیر پنجه های خونین گرگها دست و پا میزنم و در دلم فریاد:

- فریبا فریبا 

****

فراموش کردم بگویم که چهارشنبه ها شب تاریخ بود، در سلولهای انفرادی اگر ساکت و مغموم می ماندم و دست  روی دست می گذاشتم. اگر در گوشه ای سر روی زانو، غم و غصه میخوردم و خودم را رها می کردم به دست تقدیر. زیر پایم سست می شد و بعد از دور تسلسلی مرگبار به حضیض دره های تاریک یاس می افتادم. مثل همه آنها که به سراشیب خیانت افتادند.  باید تلاش و تکاپو میکردم.  اگر مانند برکه های ساکت در خود می ماندم بوی لوش و لجن می گرفتم و گلهای وحشی و عطرآگینی را که در دل و جانم پرورانده بودم به داس خزان میدادم. سرودها در اعماق دلم می پژمرد سقف آرزوهایم کوتاه و مانند کوههایی از نومیدی بر سرم آوار میشدند. باید اراده ام را صیقل میزدم. من سراسر جانم آکنده از بهاران نیامده بود. ذرات وجودم مالامال از عشق و در شوق رسیدن به سپیده دم آزادی می سوخت. باید به آینده ای خورشیدی که در اشعارم متبلور بود چشم میدوختم چرا که در ژرفنایم هزاران هزار شعر ناسروده در تموج بودند.

 شبهای چهارشنبه در سکوتی اسرارآمیز که محصورم کردم بود چند بار نفس عمیق می کشیدم. تن و بدنم را در خلسه ای جادویی شل میکردم و سست. چشمهایم را آرام آرام می بستم و تهی از خود در تونل زمان پرتاب میشدم به  دورهای دور. صفحات رنگینی از تاریخ در چشم اندازم گشوده میشدند و من با بهت و حیرت به آنها چشم میدوختم.

امپراطور نرون را با کبکبه و دبدبه اش می دیدم که فرمان داده بود شهر رم را به آتش بکشند و خودش در آه و ناله های هزاران هزار انسانی که در شعله های آتش میسوختند و جزغاله میشدند با لذتی جنون آمیز چنگ می نواخت.

آنگاه در هیات مادری در می آمدم که در شعله ها میسوخت و کودکش در کنارش ضجه میکشید. اشک می ریخت مادر مادر می گفت.


بردگان مصر را میدیدم که در زیر آفتاب داغ شلاق میخوردند و سنگ های عظیم اهرام مصر را بر گرده های نحیف خود می کشیدند و وقتی که دیگر رمقی در تن نداشتند در میان سنگ ها و صحره ها پرتاب میشدند و در میان گل و لای زنده بگور.

.   گاهی با مارکوپولو برای کشف نقاط ناشناخته کره خاکی به سفر میرفتم با  کشتی به سینه امواج میزدم و از دیدن شگفتی ها انگشت به دهان می ماندم. 

یکبار هم تا نزدیکی های اقامتگاه هیتلر یعنی آشیانه عقاب راندم اما تا یاد نوشته ای که یک یهودی بر روی دیوار سلول در بازداشتگاه های نازی نوشته بود افتادم. حالت غریبی بمن دست داد و بر گشتم، روی دیوار بازداشتگاه مخوفش نوشته بود:

" اگر خدایی وجود داشته باشد باید برای بخشایش به پایم بیفتد"


آن چهارشنبه سری زدم به محکمه تفتیش عقاید، همان محکمه هایی که  به زیر ناخن های متهمان سوزن فرو میکردند و زبانشان را می بریدند. آنها را چنان آویزان میکردند که اعضای بدنشان از هم جدا میشد، با گاز انبر تکه تکه از گوشت تنشان را میکندند و دستها و پاهایشان را در گیره های آهنی چنان میفشردند که صدای شکستن آستخوانهایشان به گوش می رسید

و اکنون پس از سده ها من در همان سلولهای مخوف افتاده بودم. سلولهای مخوفی که دیگر جلادانش مانند کشیش ها لباس بلند  سیاه با یقه سفید ندارند بلکه عبا و عمامه و نعلین دارند.

****

صدای اذان صبح که شنیده شد، سر و صدای زندانبانان از راهرو به گوش رسید. کلیدی در قفل چرخید. درب سلول با صدایی که روی اعصاب سوهان میکشید باز شد و با لگد زندانی ای پرتاب شد داخل سلول. نگاهش کردم. جوانی 17 ساله بود، یعنی خودش بعدا گفت. ترس و وحشت از چهره اش میبارید. مثل آدمهای جن زده نگاهم میکرد.

بعد از چند لحظه که حال و احوالش بهتر شد و ترسش کمی فرو ریخت سرش را از روی زانو بر داشت. به در و دیوار و پنجره ای که با میله ها پوشیده شده بود نگاهش را سر داد. آهی کشید و سپس خیره شد بمن، بی مقدمه گفت:

- خیلی وقته اینجایی

- خیلی وقت هم نه

- چه مدت

- یه سالی میشه، تو

- دو ماه و خوردی

- تو این دو ماه کجا بودی

- سلول زیر پله، اونطرف راهرو، بهش میگن دخمه مرگ

- بنظر میاد پذیرایی خوبی ازت کردن

- بمن گفتن اگه باهاشون همکاری نکنم منو تو فاضلاب زندون زنده زنده دفن میکنن

- چه نوع همکاری

تا این سوال را ازش پرسیدم بغضش شکست. های های زد زیر گریه:

- نمیتونم بگم

در همین لحظه ناگهان مشتی خورد به درب آهنین سلول:

- هی بچه ننر، بازم داری آبغوره میگیری، دهنتو ببند

چهره اش کبود بود، چند خراش عمیق روی بازویش دیده میشد. چشمهایش حکایت از آن میکرد که رنجی عمیق روحش را از درون میتراشد. حرکات و سکناتش مثل کسانی بود که اختلالات شدید روانی دارند. نوجوان بود و خوشتیپ. حدس زدم چه بلایی بر سرش آوردند و بی سبب از درون لرزیدم. لام تا کام دهانم را بستم و منتظر شدم تا خودش شروع کند به حرف زدن. نمی دانم در کجا این مطلب را خواندم. شاید یکی از کتاب های اریک فروم و نظریه روانشناسی اش بود که میگفت از هر پنج نفر مبتلا به بیماری افسردگی چهار نفر احساس تحقیر می کنند و این سرشکستگی و شرمساری آنها را در گردونه یاس و دور باطل پرتاب می کند. یکی از راهکارهای مقابله با این بیماری درد دل کردن است. با درد دل کردن آدم سبک می شود و حس میکند دریچه ای از نور در تاریکی های درون برویش گشوده شده است..


دستی به صبحانه نزد. فقط چایی اش را در حالی که سرش را گذاشته بود روی زانو و مات و مبهوت به دیوار روبرو نگاه میکرد آرام آرام سر کشید. من هم بی اختیار زل زدم به لکه ها و درزها و شعری که نوشته بود روی دیوار. به نور خورشید اندیشیدم و ناگاه بر بال تخیلات از نقطه ثقلی که در آن بودم پرتاب شدم به جهانی که طعم و رنگ و بوی دیگری داشت. نمی دانم چه مدت از خودم رها شده بودم که ناگاه با شنیدن باز شدن درب آهنین سلول از جا پریدم. زندانبان گفت:

- دستشویی

چشمبندمان را انداختیم و بعد از ده دقیقه بر گشتیم. بنظر میرسید که حال همزنجیرم بهتر شده است. یک دفعه نگاه مهربانش را لغزاند رو به من و گفت:

- من اسمم عباسه

- منم سهراب

بعد سرش را چند بار تکان داد انگار با خودش کلنجار میرفت. دستی کشید به موهای بلندش و نگاهم کرد و کمی با خود پچ پچ . مثل اینکه میخواست چیزی بگوید، اما حرفش را قورت داد.  به ساعت سیکو که یادگار پدرم بود نگاهی انداختم. طبق برنامه روزانه ای که داشتم ساعت 9 صبح شروع میکردم به ورزش. یک ساعتی طول میکشید. منصرف شدم. نشستم و شعری را به زمزمه خواندم. عباس که دید شعری را زمزمه می کنم کنجکاو شد و گفت:

- میشه یه خورده بلندتر بخوونی

بی آنکه پاسخش را بدهم صدایم را بلندتر کردم و چند دوبیتی از باباطاهر عریان و چند رباعی  از خیام به صورت ترانه و دکلمه خواندم. میدانستم که زندانبانان در این گونه مواقع گوش می جنبانند تا از ته و توی قضیه سر در بیاورند. من هم که موضوع را میدانستم سعی میکردم اشعاری بخوانم که به آنها گاف ندهم.  همین که مکث کردم تا کمی صدایم را صاف کنم دریچه سلول بناگهان باز شد و زندانبان به همراه بازجویی که در کنارش ایستاده بود با لحنی تند و سرزنش آمیز گفت:

- حالا به روحانیت توهین می کنی

- توهین، چه توهینی

- خیال میکنی شهر شهر هرته و هر گوهی که بخوای میتونی تو سلول بخوری

- من اصلا روحم خبر نداره درباره چه چیزی حرف میزنین.

- کثاف، مگه نخوندی شیخی به زن فاحشه گفتا مستی، 

- رباعی خیامه

- داری ما رو خر میکنی، توله سگ، اون چشمبندتو بزن

چشم بند را که زدم. در راهرو نمور و تاریک از پشت وحشیانه هلم داد و سرم محکم خورد به دیوار:

- چرا هلم میدین

- خفه شو ازگل

 دوباره هلم داد، باز افتادم به زمین. زانویم آسیب دید. با دو دستم زانویم را گرفتم و آه خفیفی سر دادم. نشستم روی زمین:

- پاشو نره خر، باهات کار داریم

- من زانوم درد میکنه، نمیتونم راه برم

- چار دست و پا راه برو

وقتی مکث کردم، زندانبانی که چند قدم آنسوتر ایستاده بود آمد جلو و از پشت یقه ام را گرفت و گفت:

- تا سه میشمرم اگه چهار دست و پا راه نری و واق واق نکنی اونوقت حسابت با کرام الکاتبینه

- یالله کونتو تکون بده

دو پایم را در یک کفش کردم و در حالی که چشمبندم سُر خورده بود و آمده بود پایین. همانجا میخکوب شدم. زندانبان از اینکه چشمبندم پایین آمده است کفری شد لگدی محکم کوبید به دهانم. صورتم خونی شد. بعد رو کرد به همکارش و گفت:

- من از همون روز اول که چشمم به چشمش افتاد فهمیدم این سگ پدر طلا و جواهر تو سینه اش قایم کرده. باید مقرش بیاریم. حاج آقام همینو گفت

- باهات موافقم حرکات و سکناتش به یه آدم معمولی نمیخوره. زندون براش عینهو هتله، چاق و چله تر شده، اونم سلول انفرادی که آدم یکی دو روز توش دوام نمیاره

- من ازین گنده تر و سخت سر ترشو آدم کردم.

کشان کشان مرا انداختند در اتاقک تاریکی که تنگتر از تابوت بود. بوی لجن، بوی کثافت، بوی خون دلمه بسته بوی شاش از در و دیوارش می بارید. تمام تن و بدنم له و لورده شده بود. از تب میسوختم و هذیان می گفتم. تا نیمه های شب همانجا مچاله شدم بحدی که وقتی مرا به سمت اتاق شکنجه هل میدادند. کمرم راست نمی شد. همان زندانبان بود به همراه یک نفر خپله با ریش کوسه ای.

از نگاهشان شرارت می بارید و جنایت تنوره میکشید. من صدای صفیر تازیانه هایی را که تا دقایقی دیگر در راه بود می شنیدم و مرگ محتوم خود را در چشمانشان میخواندم.  کسی اما در اعماقم نهیب میزد که طاقت بیاورم، کسی که در تاریکی های ابدی چشمهایش در چشمهایم میدرخشید و من در نگاه مهربانش آرامشی جاودانه را میخواندم. بی اختیار لبخندی بر صورتم روشن شد.

 زندانبان که اسمش رسول بود تا برق تبسمم را دید عربده ای جنون آسا سر داد و رو به دوستش کرد و  گفت:

- داره به ریش ما میخنده

- آدمش می کنیم

- بهتره اول اون ملحدو بیاریم یه دست و پنجه ای نرم کنیم، حاج آقا تو اتاق بازجویی منتظرشه

زندانی را از اتاق پهلویی دست بسته آوردند و نشاندند روی تخت فلزی. چشمبندش را کشیدند پایین و پاهایش را بستند به تخت، رسول رو به همکارش کرد و گفت:

- پس اون ملحد اینه

- آره کمونیسته

- پس میگه خدا نیس 

- زدی تو خال

- من هزار تا از این ابول مغزا رو مسلمون کردم


رسول شلاق را که روی دیوار آویزان بود در کف دستش گرفت و سبک و سنگین کرد. با خنده  یکبار محکم کوبید به کف اتاق بطوری که من و زندانی ای که ملحدش صدا میزدند بی اختیار و از ترسی ناگهانی تکانی به خود دادیم. 

رسول تا عکس العمل ما را دید قهقهه ای دیوانه وار سر داد و گفت:

- گاگولا زرد کردن. 

چشم بندم را در آوردند و بستندم به دیوار. سپس مانند بندگان گناهکاری که به درگاه خدا از سر استیصال و ناامیدی ضجه و ناله سر میدهند. دستهایشان را به دعا به سوی آسمان بردند رسول با حالتی شبیه به ضجه خواند:

- پروردگارا شهادت میدم که ازین شلاق فقط برا عظمت اسلام و ظهور آقا امام زمان استفاده می کنم خدایا از ما بپذیر.

بعد از انرژی معنوی، هر دو دستی به صورت خود کشیدند و با پچ پچ دعایی خواندند. رسول چند بار در کنار زندانی ای که به تخت بسته بود مانند روانی های خطرناک قدم زد و بناگاه غرید  و گفت:

- پس تو شاسکول میگی خدا نیست اونم تو مملکت اسلامی، من دوستاتو از زیر زبونت بیرون میکشم.

زندانی سکوت کرد و آب دهانش را قورت. من هم خیره شدم به او. رسول سرش را بر گرداند به سمت من:

- تو چی میگی

- من که بی خدا نیستم.

خم شد بند پوتینش را محکم کرد و دو قدم آمد جلو:

- پس مسلمونی و اصول و فروع دین سرت میشه

پاسخش را ندادم. میدانستم که نباید با آنها دهن به دهن شد. زل زدم به خونهایی که روی دیوار نقش بسته بود. دستهایم را باز کرد و گفت:

- زبونتو خوردی

- منظورتو نمی فهمم

- پس دوزاریت کجه

دستهایش را دراز کرد و گفت:

- این شلاقو بگیر، ثابت کن که مسلمونی

من که فهمیده بودم منظورش چیست خودم را زدم به کوچه علی چپ و گفتم:

- میخوای چیکار کنم

- تا حد مرگ بزنش تا شهادت بده خدایی هست تا این نسناس بگه دوستاش کیه، کجا مخفی شدن.

- من اینکارو نمی کنم من یه زندونی ام 

- اگه نزنی تو رو میزنم، طوری که جونت از کونت در ره.

- چرا به من گیر میدی

- پس که اینطور.

پرده ای از خون جلوی چشمهایش را گرفت. شلاقش را بر فراز سرش چرخاند و کوبید به زیر پایم. بعد رفت سراغش کنار تخت شکنجه. در فرود تازیانه های دهشتناک و فریادی های دردناک زندانی من چشمهایم را بستم و سعی میکردم با خواندن شعر و ترانه های سرخ افکارم را منحرف کنم. اما امکان نداشت حتی لحظه ای نمیتوانستم ذهنم را متمرکز کنم.  سر و روی رسول از عرق خیس شده بود و یکریز نعره میکشید و با هر فرود نام یکی از امامان را بر لب می آورد. چند بار هم ضربه را فرود آورد به دست و پای من و هشدار داد که چشمهایم را نبندم. من اما طاقتم طاق شده بود و سرسام گرفته بودم. میخواستم از قعر جگر فریاد بر آورم و لعنت و نفرینشان کنم و با چنگ و دندان بیفتم به جانشان. اما اما ....


زندانی  که کف پاهایش آش و لاش و صورتش متورم شده بود در حالت مرگ و زندگی دست و پا میزد.  در لحظات آخر بریده بریده کلماتی را آورد روی لب، نمی دانم چه میگفت. یک بار هم پلک های خونی اش را باز و بسته کرد و به بمن نگاه. نعره های رسول سقف اتاق شکنجه را می شکافت و پژواکش به اعصابم سوهان می کشید. بی امان و یک نفس شلاق میزد و نه تنها خسته نمی شد بلکه لذتی جنون آمیز را در خود احساس میکرد. دمدمای صبح بود بازجو وارد اتاق شد. چند بار رسول را صدا زد. با آستین پیراهنش خونهای روی صورتش را پاک کرد و گفت:

- لعنتی یه کلمه حرف نمیزنه ، حتی یک کلمه

بازجو رفت جلو نگاهی انداخت به زندانی، بعد با لبخند گفت:

- اون که مرده، بیخود خودتو خسته کردی.حقش بود، بی برو برگرد باید اعدام میشد

*****

 آش و لاش شده بودم. تمام تن و بدنم درد میکرد. دو دستم را گرفتند و از میان راهرو به راه پله ای که به زیر زمین خنم میشد کشان کشان بردند. در همان سلول تنگی که  تنها می توانستم با پاهای جمع شده در آن بنشینم. درست اندازه یک چمدان بود اما از بتن و فلز. نه می توانستم بایستم و نه می توانستم دراز بکشم. در خود فرو رفته و مچاله شده بودم. نه پنجره داشت و نه درب آهنینش دریچه ای. تاریک بود حتی تاریک تر از قبر. هوای دم کرده آزارم میداد. از بوی تند شاش و گند و کثافات بالا آوردم . در و دیوار بوی لاشه های گندیده را میدادند. رطوبت اذیتم می کرد. گوشم از سیلی های محکم و پیاپی زنگ می کشید. شرشر عرق می ریختم. نمی دانم اما چرا در آن حالات جهنمی آرزوی مرگ نمی کردم. مرگی که نقطه پایانی بود به همه این تاریکی های هزار تو و پیچ در پیچ. مرگی آرام که از همه این رنج و دردهایی که فراسوی توان و طاقت آدمی بود خلاصم میکرد و مرا مانند آغوشی مهربان در بر میگرفت و شراب فراموشی ابدی در رگانم ساری و جاری میکرد. 


در آن دخمه دهشتناک و جهنمی بود که فهمیدم بالاتر از سیاهی هم رنگی هست. 

رنگ بازجوهای ریشدار که خدایشان در یک وجب زیر شکمشان نهفته بود. رنگ چهره زندانبانان قسی القلب که دمادم مثل گرگ های درنده زوزه میکشیدند و خون تازه طلب میکردند. رنگ ملاهای حیله گری که نصحیتم میکردند که از خر شیطان بیایم پایین و به راه راست هدایت گردم.

در سکنج بیکسی دمادم چهره بازجو، همان مردک گاو گند چاله دهان با دندانهای کرمخورده و شکسته و زردش و ریشهای بلند و حنا بسته اش در نظرم ظاهر شد و آزارم میداد. با نگاه مکارانه اش می پرسید:

-  اگه نگی اسلحه ها را کجا قایم کردی،کاری میکنم که هر روز هزار بار آرزوی مرگ بکنی. 

بعد می آمد جلوتر و بیخ گوشم با پچ پچ و لبخند موذیانه ادامه می داد:

- ما شکنجه های دیگه ای هم داریما، حتی شنیدن اسمش مو رو تو تن آدم سیخ میکنه، استغفرالله خدا هم از وجودش خبر نداره.  گرگای درنده ای تو اون سلولا جنب میخورن که دم به دم منتظر گوشت لخم و تازه هستن. براشون مرد و زن فرقی نداره، تا چشم بهم بزنی دیدی عروست کردن اونم دستعجمعی.

بعد هم هرهر می خندید می خندید و می خندید و قهقهه هایش اتاق شکنجه را پر میکرد و سپس صفیر و زوزه های شلاق بود و نعره های وحشیانه. از هوش که میرفتم همان شکنجه گری که قبل از تعزیر به قول خودش دستهایش را متضرعانه به آسمان می برد و دعا میخواند و مقدساتش را روی لب می آورد. زیب شلوارش را باز می کرد و به صورتم ادرار میکردم تا بهوشم بیاورد. 


نمی دانم چه مدت بود که در همان حال در آن سلول ماندم. سرما که از راه رسید فهمیدم شب شده است. نه زیلویی بود نه پتویی ژنده و پاره و پوره. دو دستم را دور زانویم حلقه کردم و در خود مچاله شدم. از تبی سوزان می لرزیدم. آیا به من در اتاق بازجویی چیزی خورانده بودند. حتما در آبی  که چند بار به زور و با شلنگ در حلقم ریخته بودند چیزی مخلوط کردند. از آن حرامیان هر نوع کاری بر می آمد.


 مرگ در هیات اشباحی کریه در تاریکی های وهمناک تابوتی که در آن بودم به سویم هجوم می آورد. کابوسها روحم را به چنگ و دندان می کشیدند. از سرو صداهای کر کننده در دالان پر پیچ و خم مغزم داشتم دیوانه میشدم. آنسوتر جیغ و فریادهای دختری بگوش می آمد که با ضجه و ناله التماس میکرد و میگفت:

- شما رو به فاطمه زهرا قسم میدم اینکارو با من نکنید

 مشت زدم به سرم و سرم را به دیوار. هر کار که کردم اشک بریزم تا کمی سبک شوم نشد که نشد. 

ناگاه به خودم نهیت زدم. اگر در همان حال می ماندم بی شک دیوانه میشدم و راه برگشتی برایم متصور نبود.  نه نباید تسلیم شرایط مرگبار میشدم. باید شمعی در آن تاریکی های هراسناک روشن می کردم شمعی در درونم و ذرات وجودم را از شعله های عشق گرم میکردم. عشقی جاودان که ستونهای جهان بر آن قد کشیده است و برگ و بار داده است. من به عشق تا بن استخوان و هست و نیستم معتقد بودم. سعی کردم  از طریق خودآگاه به نیمه تاریک یعنی ناخودآگاهم پل بزنم. باید نیرو میگرفتم انرژی ای بیکران که مرا از این مخمصه های پیچ در پیچ نجات میداد. راه و چاره دیگری نداشتم. این تنها و قدرتمندترین سلاحم بود باید با تمرکز خودم را به آن نیروی حقیقی و جاودان گیتی وصل میکردم و روحش را در رگانم جاری. با نفس هایی عمیق از بینی شش هایم را از اکسیژن پر و خالی کردم. دو دستم را گذاشتم روی زانویم و ذهنم را متمرکز. سپس سرانگشتان دو دست را به هم مماس کردم. چشمانم را بستم و به زمزمه  خواندم:

- من در آرامش هستم، من موسیقی سکوت را میشنوم و در آرامشی ناب غوطه میخورم. من در این سیاهی های هولناک به روشنی های آینده چشم میدوزم و با همه وجود معتقدم که تمام تاریکی های جهان نمی توانند حتی روشنای یک شمع را خاموش کنند. باور دارم که بدی ها گذرا و نسبی هستند و آنچه مطلق و ابدیست محبت و مهربانی است. اکنون در این سکوت و خاموشی من در آرامشی جاودانه پر و بال میزنم، در آبی های بیکران در اقیانوس های نور و ذرات تنم از روشنی لبریز میشود. من سبک میشوم، سبک تر از پر کاهی در بادها و در گاهواره ماه تاب میخورم . من شاعرم یعنی از زیبایی های بی انتها پرم و رگانم از ذرات عشق متموج است. هم اینک در آرامشی عمیق شناورم و آبشاری از نور بر شانه هایم می ریزد. من وزش بادهای بهاری را  که بر  پوستم میوزد حس می کنم و از گلهای عطرآگین سرشار میشوم. در برابر هیچ سختی زانو نمی زنم. سینه من از عشق به انسانها از هر رنگ و بو و نژاد آکنده است. 

اکنون همه عضلاتم سست و شل شده اند. از من کسی اینجا نمانده است. رها شده ام در بیکران ها و رنگین کمانهای آرزوها.  من در این زشتی های گذرا به زیبایی های نامیرا چشم میدوزم. من پر از انرژی های بیکرانه ام. من روح رها شده در کهکشانهای پر ستاره و خورشیدم. در هر کران و بیکران عشق را می بینم عشق در خونم جریان دارد. عشق در نفس هایم جاری است. من به آرامش جاودانه رسیده ام. 

سپس به خوابی زلال و عمیق فرو رفتم.


صدای اذان که آمد چشمانم را یکی دو بار باز کردم و بستم ، در گوشم میان خواب و بیداری صدای موسیقی آرامش بخش به گوش می رسید. آرامشی که برایم مثل هوا برای نفس کشیدن بود. 

مدتی در همان حال ماندم. ناگاه در سکوت سنگین و وهمناکی که در فضا آکنده بود صدای پاهایی بگوشم خورد. چند نفر با هم  بلند بلند حرف میزدند و قاه قاه می خندیدند. در پشت و پس این نوع هیاهوها همیشه داستانی نهفته بود هولناک و دلهره آور. گوش خواباندم تا ببینم  علت سر و صدا و خندیدن ها چیست. فاصله آنها از سلولم کمی دور بود و از بحث و فحص هایشان چیزی دستگیرم نشد.


 در زیر زمین و تابوتی که من در آن بسر میبردم زندانبانان چهره کریه و ترسناکی داشتند و همه از دم از روستاهای پرت و دور افتاده بودند. کمتر کسی از آنها سواد داشت و اگر سواد هم داشت از 6 کلاس بیشتر نبود. نه یک کتاب خوانده بودند و نه از سیاست سر رشته ای. برای همین ملاهای ریز و درشت آنها را مثل موم در دستهایشان شکل و فرم میدادند و ازشان با اسم خدا و پیامبر جنایت کارانی حرفه ای می ساختند.


نمی دانم چرا در آن آرامش گوارا ناگاه به فکر فیلم پاپیون افتادم. داستانی واقعی از زندگی شاق و دشوار کسانی که به اتهام قتل و بزهکاری در گینه یکی از کلنی های فرانسه زندانی شده بودند.

چهره استیو مک کوئین به خاطرم آمد وجسارت و شجاعتش. تنها به یک چیز در تمام دوران اسارتش می اندیشید:فرار از زندان. به دوستش می گفت:

- منو میتونن زندانیم کنن. میتونن بکشن. ولی تورو صاحب شدن

 لبخندی بر چهره ام درخشید. گرمایی جادویی خزید در درونم. چشمهایم را بستم. فهمیدم که کار آن روزم در آمد. تماشای دوباره فیلم پاپیون البته اینبار نه در گوشه سینما. بلکه بر پرده تخیلاتم. صحنه ها را کش و قوس میدادم و مدت زمان فیلم را با این کش و قوسها و بازآفرینی ها چند برابر میکردم. شاید گهگاه هم تخمه می شکستم و ساندویجی هم میخوردم و بی اختیار میرفتم جلو و جلوتر و در دو قدمی بازیگران دستهایم را می گذاشتم زیر چانه و مات و مبهوت نگاهشان میکردم و به حرفهایشان گوش.

من بر خلاف قهرمانان این فیلم که اتهام قتل به آنها زده بودند. اتهامم خلافکاری نبود. نه از دیوار خانه ای فراز آمدم نه به قول خودشان با چشم چپ به ناموسشان نگاه کردم. نه کسی را کشته بودم. فقط کتابهایی ممنوعه خوانده بودم و تا نظر به خود انداختم دیدم که پلها را در قفا شکسته ام و در مسیری پر فراز و فرود به راه افتاده ام. در راههایی از خون و خنجر و خوف و خطر. راه آزادی..


براستی اتهامم چه بود که آنها اینگونه بیرحمانه به صلابه ام کشیده بودند. من که شیفته طبیعت بکر و زیبا بودم و گیاهان را می فهمیدم. من که میدانستم که پرستوها چه زمانی از کوچ بر میگردند. چلچله ها چه وقت تخم می گذارند و قناریان چه نوع آوازهایی را میخوانند. من که ماه و ستاره را می فهمیدم. من که عاشق گلها بودم و سحرگاهان تا که از خواب بر میخواستم با اشتیاقی کودکانه میدویدم به ایوان و دستهایم را می گشودم و به گلهای عطرآگین و درختانی که تازه شکوفه داده بودند سلام میکردم و صبح بخیر می گفتم.

اتهام من چه بود، به چه گناهی مرا در آن سردابه مخوف افکندند.

در همین رویاها پر و بال میزدم که ناگاه روی بازوی لختم احساس کردم چیزی با چنگالهای خاردار بالا میرود. چندشم شد. فکر کردم مثل فیلم پاپیون که زندانی در سلول انفرادی از فرط گرسنگی حشرات را شکار میکرد و با آب تیلت میکرد و میخورد یک سوک باشد. تند و سریع پیرهنم را که در کنارم افتاده بود با یک دست بر داشتم و حشره را به دام انداختم. هماندم و بطور ناگهانی کلیدی در قفل چرخید و درب سلول باز شد. دو زندانبان زل زدند به من و قاه قاه شروع کردند به خندیدن. من هنوز پیرهنم در دستم بود و وحشت زده نگاهشان میکردم. یکی از آنها در حالی که با دستهایش خاش خاش لای پاهایش را می خارید با نیشخند گفت:

- تو اون دستات چی قایم کردی

- تو دستام، منظورتون لای پیرهنمه

- نه لای تخمات

تا پیراهن را گرفتم به سمتشان آنها با ترس چند قدم پریدند عقب.

یکی از آنها گفت:

- داری تهدیدمون میکنی، پیرهنتو یواش بذار پایین. 

- چه تهدیدی

- گفتم پیرهنتو بذار پایین

همین کار را کردم. و ناگاه با دیدن عقرب قهوه ای دم کلفت و خطرناکی که از لای پیراهن آمد بیرون، شوکه شدم و نفس در سینه ام حبس. گفتم:

- کژدم کژدم

آنها صدای خنده هایشان بلندتر شد و زننده تر:

- بچه سوسولو، نیگا کن جاییتو نیش نزده

من که وحشت از چشمهایم شراره می کشید بربر نگاهشان کردم. فهمیدم که آنها به عمد عقرب را در سلولم انداخته اند. آنهم برای مزاح یا واقعا به قصد کشت. بهتر دیدم که سکوت کنم و حرفی نزنم. آنها منتظر بودند تا عکس العملی نشان دهم و دوباره عقرب را بیندازند به جانم. رنگم پریده بود و هراس از چشمهایم می بارید. بهتر دیدم بهشان نگاه نکنم. خیره شدم به آنسوی دیوار و پوتین هایشان که خونی بود.

 زندانبانی که تا بحال ندیده بودمش و شانه های پهن و قوی ای داشت رو کرد به همقطارش و گفت:

- اوزگل جفت کرده 

 بطری شیشه ای را گذاشت در جلوی در سلول و وقتی عقرب را با جارویی دسته بلند و با احتیاط هدایت کرد داخل بطری با لگد در سلول را بست و قفل را چرخاند. انگار از خوابی پر از کابوس بر گشته بودم. دانه های عرق نشسته بود روی پیشانی ام.

این داستان ادامه دارد