۱۴۰۰ مرداد ۱۱, دوشنبه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 



در کنار حوض، ستاره از لابلای شاخه های پیچ در پیچ و تو در تو به دو پرنده رنگینی که یک هفته ای میشد آشیانه ساخته بودند نگاه میکرد. آن دو پرنده زیبا را هرگز در عمرش ندیده بود. همانجا روی نیمکت نشست.  گردنش را کج کرد به سمت ایوان و گلهای شعمدانی. یکی از گلدانهای سفالی  بر اثر وزش باد کج شده بود. ترسید از بلندای ایوان بر زمین بیقتد و تکه تکه شود. پا شد و آهسته آهسته رفت به سمت ایوان. گلدان را جابجا کرد و با پارچه ای نمدار تمیز. دوباره رفت کنار نیمکت. سرش را بلند کرد و نگاهی به دو پرنده رنگین. نمی دانست چه نوع پرنده ای هستند. رفت توی فکر. خواست اسم بانمک و زیبایی برای آنها بگذارد. کمی فکر کرد و همانطور که نشسته بود آرنجش

را گذاشت روی لبه نیمکت و کف دستش را زیر چانه اش. با خودش گفت:

- اسم اون یکی که پرهای زرد و سبز داره رو میذارم ... میذارم ...

میخواست اسم آدمها را روی آنها بگذارد اما زود پشیمان شد و با خود گفت:

- نه نمیخوام اسم آدمارو رو اونا بذارم، میدونم اونام خوششون نمی آد. آدما فقط به پول فکر میکنن. شرط می بندم اگه چشمشون به این پرنده ها بیفته اولین چیزی که به فکرشون خطور میکنه اینه چطور اونارو شکار کنن و بندازنشون تو قفس بعدشم با به به و چه چه بهشون نیگا کنن لذت ببرن. آخه آواز یه پرنده زندونی چه کیف و لذتی داره. من که چندشم میشه.

موبایلش را در دو دستش گرفت و زوم کرد به سمتشان. چند عکس ازشان گرفت. به عکسها نگاهی انداخت و لبخندی بر گونه اش نقش بست:

-  میگم نکنه از قفس فرار کرده باشن، آخه من تو عمرم پرنده هایی به این قشنگی ندیدم. 

در همین حین زنگ در  به صدا آمد. از جایش پاشد و با گامهای بلند حرکت کرد. مراد بود. بدون سلام و علیک گفت:

- دیر کردم نه

- نیم ساعت دیر کردی عیبی نداره

- چرا عیب داره

- بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم

- چی، میخوای نشونم بدی

- یه چیزی که تا بحال ندیدی

با هم قدم زنان رفتند در کنار حوض. ستاره با لبخندی افسونگر انگشت نشانه اش را گرفته به سوی شاخه های درهم و انبوهی که مانند چتری سبز بر سرشان سایه انداخته بود:

- بیا جلوتر

- خوب اومدم

- اون شاخه بلندو می بینی

- کدوم شاخه من که چیزی نمی بینم

- چشاتو خوب باز کن

- اون دو پرنده ، رو نوک شاخه ها

- من چیزی ندیدیم

ستاره با انگشتانش چشم هایش را مالید و دوباره نگاه کرد. دید از دو پرنده اثری نیست. مکثی کرد و سرش را به علامت تعجب تکان داد و گفت:

- حتما بر میگردن، یه دیقه پیش درست بالای سرم بودن، دو پرنده قشنگ، اگه ببنیشون عاشقشون میشی. من تو عمرم پرنده هایی به این قشنگی ندیده بودم، یکیشون سبز و زرد و یکی دیگه ام سبز و یه خورده قرمز

- تو هم خیالاتی شدی ها

- بخدا با چشای خودم دیدم

- خوب بریم سر اصل مطلب

- سر اصل مطلب

- مگه تو تلفن نگفتم یه چیزی مهمی دارم که میخوام باهات در میون بذارم

-  خوب خبر مهم یا همون چیز مهم چیه

- راستی تا فراموش نکردم بهت بگم، رئیس پیشین سازمان فضایی اسرائیل گفته موجودات فضایی واقعا وجود دارن و زندگیشون تو کهکشانها یه حقیقت علمی ثابت شده ست. اینو به گوش رئیس جمهور آمریکام رسوندن. فضایی ها نمی خوان با انسانها تماس برقرار کنن تا دچار ترس و هراس و نشن.

- تا آدما دچار هراس نشن، حتما اشتباه به عرضت رسوندن. این بشری که من میشناسم. موجودات فضایی باید ازش بترسن.مگه نمی بینی چه بلایی به سر هم نوعاش آورده.

- حالا وارد سیاست نشو

- جدی میگم .موجودات فضایی باید از آدما بترسن اگه دست این موجود دو پا به اونا برسه اونجاها رو هم مث زمین نابود میکنن. گرمایش جهانی و آلودگی ها داره تیر خلاصو به شقیقه زمین میزنه. دو سوم جنگل های بارانی از بین رفتن، اقیانوسا به وضعیت اضطراری رسیدن، میزان جدب گرما توسط دریاها 60 درصد بیش  از ارزیابی های قبلیه. تصاعد گازهای گلخانه ای ناشی از سوخت های فسیلی و صدها جنایت دیگه.  یه مشت انگل که هدایت جهانو تو دستشون گرفتن برا سود هر چه بیشتر همه چیزو دارن نیست و نابود میکنن. اونا حتی فکر خودشونم نیستن، بر سر شاخه به قول سعدی بن میبرن.

- میخواسم چی بگم، حواسمو پرت کردی

- حواست پرته برا این که مادرت بهم تلفن زده و گفته، پسرم خواب و خوراک نداره، تو شبانه روز بیش از 4 ساعت بیشتر نمیخوابه همش کتاب میخوونه و تو فضاهای مجازی سرش گرمه. منم اگه جای تو بودم حواسم پرت میشد.


مراد یک لحظه زل زد به چشمهای ستاره سپس از داخل کیف و لای کتابها نامه ای را بیرون  آورد و داد به دستش. او هم پاکت نامه را باز کرد و با لبخند گفت:

- این نامه که به زبان انگلیسیه

- میخوام این نامه رو بفرستم به ناسا

- کی نوشته

- خودم

- مگه انگلیسی میتونی بنویسی

- منو دست کم گرفتی

- راستشو بگو کی نوشته

- مگه باهات شوخی دارم اگه سوادت قد نمیده برات ترجمه میکنم

ستاره از اینکه او با این سن و سال برای ناسا آنهم به زبان انگلیسی نامه نوشته بود متعجب شد و از سوی دیگر از جدیت و پشتکارش خوشش آمد. با پرسشی در نگاه پاهایش را روی نیمکت گذاشت روی هم و شروع کرد به خواندن و سر تکان دادن:

- باورم نمیشه، آدمی به سن و سال تو بتونه اینقدر خوب نامه بنویسه اونم به زبان انگلیسی، من که مغزم سوت میکشه.

سپس یک دستش را گذاشت دور بازوی مراد و کمی او را به سمت خودش فشار داد:

- باورت کردم

مراد هم دقایقی مثل کسی که مادرزاد زبانش انگلیسی است بدون کمترین لهجه و مکثی به زبان انگلیسی بهش توضیح داد که در کارش بسیار جدی است و تا زمانی که به اهدافش نرسد دست از تلاش و کوشش بر نمیدارد. ستاره انگشت بر دهان و مات و مبهوت گفت:

- بهت افتخار میکنم. از ته قلبم میگم 

- پس بهم اعتماد داری

 - البته، حالا بیا بریم میخوام واست یه کتابی بخرم.

- چه کتابی

- یه کتاب به زبان انگلیسی

- اسمش چیه

- بریم میدون انقلاب بهت میگم

- من هر کتابی رو نمیخوونم،

- منم نمیخوونم

- پس چرا اسم کتابو نمیگی، ناقلا نکنه میخوای کتاب بحارالانوارو بخری  تا دیوونه بشم و از دستم خلاص شی،  راستی حدیث ماهی ای که اسمش کرکرة بن صرصرة بن غرغرة بن دردرة بن جرجرة بن عرعرة بن مرمرة بن فرفرة بودو شنیدی...

- شوخی نکن

- شوخی نمی کنم تو بحارالانوار اومده میگن نقش مهمی تو یکی از جنگها داشته.

ستاره در حالی که بلند بلند میخندید بی آنکه پاسخش را بدهد گفت:

- کتابی که میخوام بهت هدیه کنم اسمش

Humans are not from Earth  Ellis Silver PhD

 - راست میگی من عاشق این کتابم

- میدونم

- میگم اگه نظریه دکتر سیلور تو این کتاب درست باشه اونوقت داستان آدم و حوا چی میشه

- خودت چی میگی

-  خودت گفتی زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد

- شک تو اسلام از گناهان کبیره است

- نتیجه یعنی ما نباید هرگز شک بکنیم

- صد درصد باهات موافقند. 

- موافقند

- آره همه دین ها باهات تو این موضوع موافقن.

در نزدیکی های کتابفروشی مراد متوجه شد که دو نفر که یکی از آنها اورکت خاکی و دیگری پیراهن سفید و پوتین به پا داشت در پس و پشت شان براه افتادند. یکی دوبار در حین صحبت سرش را کج کرد و آنها را پایید. آنها هم خودشان را به کوچه علی چپ زده بودند و با هم پچ پچ. خواست قضیه را با ستاره در میان بگذارد که یکهو متوجه شد آنها غیب شده اند. به دور خود چرخی زد و اطراف را کنکاش. ازشان خبری نبود. با خودش گفت که شاید نتیجه بیخوابی ها باشد که اینگونه به هر کسی که در پس و پشتش براه می افتد مشکوک میشود.

  در حالی که کنار خط کشی عبور پیاده لحظه ای ایستاده بودند ناگهان یکی از پشت لگدی محکم  زد به کمر ستاره و پرتابش کرد وسط خیابان. از روبرو خودرویی با حداکثر سرعت به سمتش می آمد. مراد ناگهان مثل پلنگی جهید و ستاره را هل داد و خودش مثل فیلم های جیمزباندی چند معلق زد. همه اینها در کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد. ستاره گیج بود و گنگ. مراد که سرش به جدول پیاده رو خورده بود و از دماغش خون می چکید لبخندی پیروزمند بر چهره داشت. پا شد و در حالی که کمرش تیر میکشید دست ستاره را گرفت و کمکش کرد تا از جا بلند شود. در همانحال نگاهی انداخت به اطراف. همان دو نفر که تعقیبشان میکردند در فاصله چند متری ایستاده بودند و بربر نگاهشان. به ستاره گفت:

- بهتره ازینجا دور شیم، میتونی حرکت کنی

- کمرم درد میکنه اما مشکلی نیس، تو چطور

مراد دوباره نگاهی انداخت به آن دو نفر. یکی از آنها تند و تند تسبیح را به دور مچش می چرخاند و حرص میخورد. انگار طرح و نقشه های شوم دیگری در سر داشتند. بی آنکه پاسخش را بدهد دستش را بلند کرد و خودرویی در جلوی پایشان ترمز زد. بیدرنگ پریدند داخل:

- لطفا حرکت کنید، عجله کنید

آن دو نفر دویدند به سمتشان، راننده متوجه شد و تخت گاز از محل دور. از محل که فاصله گرفتند، راننده از آیینه نگاهی انداخت به آنها و گفت:

- مشکلی پیش اومده بود

- نه، چیزی نبود 

- قیافه هاشون که به لباس شخصی ها میخورد، اینروزا به همه گیر میدن

- اگه گیر ندن چیکار کنن

- نفسای آخرشونه، این تو بمیری ازون تو بمیری ها نیس

در نزدیکی های خانه پیاده شدند. ستاره که از درد کمر می نالید یک دستش را گذاشت روی پشت. نگاهش را سر داد به آسمان و خورشیدی بیرمق که در پشت ابرها بیتوته کرده بود.مراد خواست خداحافظی کند که او  اصرار کرد در خانه اش بماند تا زنگ بزند به پدرش شهاب و او را برساند به منزلش. مراد هم که هنوز سر و صورتش خونی بود قبول کرد. به چند قدمی خانه که رسیدند ناگهان همان خودرو ایی که با حداکثر سرعت و به قصد کشت بسمت ستاره حرکت کرده بود از راه رسید. ستاره جیغ کشید و دست مراد را گرفت و پریدند پشت تیر چراغ برق. سپس دویدند به سمت خانه. خودرو با شیشه های دودی کمی آنسوتر زد روی ترمز، کمی منتظر ماند و  سپس با سرعت دور شد.

******

در حیاط خانه حاجی عبدالله که از خشم و غضب نمی توانست روی پایش بند شود رگ گردنش از پوستش زده بود بیرون. تند تند قدم میزند و تسبیح میچرخاند و به زمین و زمان فحش های آبدار حواله میکرد:

- لکاته خیال میکنه اینجا فرنگستونه و میتونه بدون اذن شوهر از خونه بزنه بیرون، چوب تو کونت فرو میکنم. 

از گلویش انگار ناله های گرگ بگوش می آمد، گرگی زخمی و خشمگین که هر لحظه آماده دریدن بود. از داخل قوطی کوچکی که در جیبش بود قرصی آرامش بخش که در خفا به مشتری هایش میفروخت در آورد. انداخت در دهان. همانجا روی لبه حوض نشست و خیره شد به افق. بعد از مدت کوتاهی قرص کارش را کرد و او حال و احوالش بهتر. همین که چند قدم پایش را از دم در گذاشت بیرون یادش آمد وضو نگرفته است. بر گشت و تند تند وضو گرفت و دعاخوانان رفت بیرون. نزدیک های مغازه خودرواش را زد کنار. از خودرو که پیاده شد چشمش افتاد به حسن چموش که در کنار مغازه اش می پلکید. نگاهی مکارانه به شکل و شمایلش انداخت. تکیه داد به خودرو. رفت توی نخ اش. معلوم بود که خبر مبرهایی است و او برای هیچ و پوچ در آن حوالی ولو نشده است. سیگاری آتش زد. کلید قفل مغازه اش را در دستش چرخاند. لبخند موذیانه ای زد و گاماس گاماس رفت به سمت مغازه. حسن چموش که آدم هفت خطی بود از شیوه راه رفتن حاجی عبدالله فهمید که او را دیده است اما خودش را زده است به کوچه علی چپ. تکیه داد به سینه دیوار و بربر نگاهش کرد. همین که نزدیکش شد دو انگشتش را گذاشت توی دهانش و چند بار سوت زد و شروع کرد هرهر خندیدن. حاجی عبدالله که سخت بهش احتیاج داشت سرش را چرخاند به سویش. ایستاد زل زد به چشمانش. حسن چموش هم که فهمید موضوع از چه قرار است دوید به سمتش و مثل یار غار در آغوشش کشید و صورت پشمالویش را پر از ماچ و بوسه کرد. حاجی چند قدم پس پسکی رفت و با کف دست صورتش را پاک کرد و گفت:

- یواشتر، صورتمو کثیف کردی

حسن چموش قاه قاه زد زیر خنده و گفت:

- این صورت نیست حاجی، این پوست هندونه لک زدهس، یه نیگاه با اون چشای ورقلمبیده به خودت تو آیینه بنداز اونوقت خودت از خودت وحشت میکنی.

حاجی عبدالله سرش را کج کرد و خودش را زد به آن راه و خنده ای تصنعی سر داد. بعد یک دستش را انداخت دور گردنش و او را کشید به سمت خودش:

- یه چای داغ تو این هوا حال میده

- چیه حاجی بازم پات افته تو تله

- تله

- آخه هر وقت تو باهام اخت میگیری و مهربون میشی معنی اش اینه که یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس.

- قباحت داره اونم تهمت زدن به آدمی که هفت بار رفته به مکه

- داری پز میدی

- پز نه، دارم یه میخی تو اون کله گچت فرو میکنم تا آدم شی

- نرود میخ آهنین در سنگ

هر دو زدند زیر خنده. روی چارپایه که نشستند و استکان و نعلبکی را در دست گرفتند. حاجی با شنیدن قارقار کلاغانی که بر روی درخت کهنسال کنار مغازه اش نشسته بودند و ورجه ورجه میکردند لعنتی فرستاد. کمی نشیمنش را روی چارپایه جا بجا کرد و نگاهی آب زیرکاه. میدانست که از قدیم و ندیم پول حلال مشکلات است و حسن چموش هم بوی پول که به دماغش میخورد تا کمر خم میشد و از دست بوسی می افتاد به پابوسی. برای همین سرفه ای کرد و اخ تفی پرتاب و بعد از صاف و صوف کردن صدایش گفت:

- میخوام یه کاری برام انجام بدی

- نگفتم از شکل و قیافه ات فهمیدم که دمت جایی گیر کرده حاجی

- خل بازی در نیار

- خل بازی چیه حاجی، به این میگن هوش و ذکاوت، بقول فرنگ رفته ها آی کیوی بالا

- این کلمات نجس فرنگی رو لب نیار که وضوم باطل میشه

حسن چموش از خنده در جا بادی در داد و همزمان سرفه ای.  سپس شکلاتی را که از داخل مغازه بر داشته بود گذاشت توی دهان و با ملچ ملچ شروع به جویدن. بعد از مکثی کوتاه سری تکان داد و تسبیح حاجی را که روی زانویش بود بر داشت و شروع کرد به سوت زدن. حاجی که بی اختیار رفته بود توی فکر یک آن آمد به خودش و گفت:

- اون تسبیح رو بده بمن

حسن چموش از جایش پاشد و خودش را چند قدم کشید عقب:

- حال گیری نکن حاجی، اینهمه تو صواب کردی بذار یه بار ما کباب کنیم

- اون تسبیح مقدسه، هفت بار تو کربلا و مکه چرخوندمش

- نوکرتم، تو راست میگی، اما مگه خدای ناکرده من لامذهبم که تو اینطوری بهم میپری

- نسناس، میگم بدهش بمن، کسی که گوشت خوک میخوره نباید به اون تسبیح دست بزنه

- چرا تهمت میزنی حاجی مگه خودت همین الان بهم نگفتی تهمت زدن گناه کبیره اس

- چلغوز میگم تسبیح رو بده بمن، وگرنه یه بلایی سرت میاد

- چه بلایی حاجی

- اون روی سگمو نیار بالا، 

- ما رفتیم

حاجی مثل ماری خطرناک که در کمین افتاده باشد ناگاه از کوره در رفت و پرید به سمتش و مج دستش را محکم گاز گرفت. حسن چموش نعره ای سر داد و دستش را از درد گرفت لای دو پایش. بعد نگاهی به جای دندانهای حاجی روی مچ دستش انداخت و گفت:

- بیشرف هار شده

حاجی عبدالله خم شد و تسبیح را که افتاده بود بر زمین بر داشت و با دستمالی تمیز کرد بوسه ای زد بر آن و اطرافش را فوت. از عکس العمل تندی که نشان داده بود کمرش درد گرفته بود و گزگز میکرد. نگاه مکارش را دواند به حسن چموش، از آنجا که بهش احتیاج داشت سعی کرد نرنجاندش:

- بادمجان بم آفت نداره

- چرا مث زنا گاز میگیری

- جوون بازم داری تهمت میزنی، اون نیشتو چن دیقه ببند و غرغرو بذار کنار

حسن چموش چندبار بیضه هایش را که انگار خارش داشت تند و تند خاراند. بعد با خودش گفت که بهتر است رو دستی بزند ، شاید بگیرد:

- من رفتم

- بذار اقلا یه خورده از بدهکاریمو بهت بدم

حسن چموش تا اسم بدهکاری به گوش اش خورد، گل از گلش شکفت و دید کلکش گرفته است:

- این شد یه حرف حساب

- اما قبل از اون میخوام یه کاری برام بکنی

- بازم داری دبه در میاری

- مغز نخودی یه خورده صبر داشته باش، به نفعته

- خوب بنال، ازم چی میخوای

حاجی عبدالله چارپایه اش را کشید کمی جلو و گفت:

- بین خودمون بمونه

- داری مچلم میکنی

-  مگه هفت ماهه دنیا اومدی، باشه بهت میگم، من که نمیخوام واسم مفتکی کار کنی

- گوشم با توئه

- میگم زنمو دزدیدن

- زنت که چن ماه پیش مرده، ارث و میراثشم رسیده بهت، هر کی ندونه من که خبر دارم

- تو جاده خاکی نرو پسر، زنمو یعنی رقیه رو دزدیدن

- پس اون هلوی چارده ساله منظورته

- داری به ناموسم توهین میکنی

- اصلا من زیب دهنمو کشیدم

- شنیدم اونو متولی امامزاده قاپیده

- خوب برو ورش دار تو که پشه رو تو هوا نعل می کنی

- به این سادگی هام که خیال میکنی نیس

- پس رد کن برم سر و گوشی آب بدم

- باشه، این صد تا رو پیشدسی بهت میدم 

- د، زکی، 

- باشه اینم دو میلیون اما خوب حواستو جمع کن نذار اصلا بویی ببره.

- خیالت تخت باشه، تا ته و توی قضیه رو در نیارم چشم رو هم نمیذارم


بعد بر گشت داخل مغازه و مشتی شکلات بر داشت و شیشکی انداخت و با گامهای بلند افتاد به راه. حاجی عبدالله کلاهش را از سرش در آورد چند بار آرام زد به زانویش و گرد و خاکش را تکان. تسبیحش را از جیبش در آورد و همین که شروع کرد به استخاره نخ تسبیح پاره شد و دانه ها پخش و پلا شدند روی زمین. با دو دستش زد به سرش و لعن و نفرین به حسن چموش . در همین حیص و بیص سید غلامعلی پیشنماز یکی از مساجد شهر که با او سالها نشست و برخاست داشت از راه رسید و بی مقدمه در حالی که دعاهایی روی لب داشت، آمد به کمکش. حاجی عبدالله تا چشمش به او افتاد در آغوشش گرفت و گونه های تپلش را پر از بوسه. دانه های تسبیح را که جمع کردند سیدغلامعلی انتخاب رئیسی را در انتخابات ریاست جمهوری بهش تبریک گفت و ادامه داد:

- حالا دو سید ولایی دو عمامه سیاه افسار حکومتو دستشون گرفتن، عنقریبم آقا ظهور میکنه و کاخ سفید تبدیل میشه حسینیه

- من که پیش بینی کرده بودم، نکردم

- پیش بینی هم نکرده بودی، آقا قبل از انتخابات این سید مظلومو انتخاب کرده بود

- بر منکرش لعنت

- خوب چه خبر، کیف ات کوکه، دماغت چاقه.

- به شکر خدا،

- هر کی نشناسه من تورو میشناسم، بذار خوب نیگات کنم، حدسم درسته، یه خورده دمغی  

- نه چیزیم نیس

- باشه

 - راست میگی، یه خورده دمغم، امان از دست این این جوونا، همه کافرو لامذهب شدن، دیگه کسی پاشو تو مسجد نمیذاره، به ما میگن امل

- تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر

- به این سادگی هام نیس

- تا سایه آقا رو سرمونه غمی نیس

- دیشب رو در خونه مون نوشتن توپ تانک فشفشه آخوند باید گم بشه، آخوندم که نباشه اسلام نیس.بگو دروغ میگی

- تا اسلام هس، آخوندم هس. این دو تا دو روی یک سکه ان

*****

خانه متولی در نزدیکی های امامزاده  و مکان پرت و دور افتاده ای بود. حسن چموش که مقداری شیشه زده بود و خودش را شنگول میدید در وسطای راه  دچار توهم شد و احساس کرد که کسی تعقیبش می کند. سرش را بر گرداند چشمش افتاد به سگی که زنجیری انداخته بود دور گردن یک گربه سیاه. ابتدا فکر کرد خواب و خیال است.  چشمهایش را مالاند دوباره نگاه کرد. لبخند محو و بیرنگی بر چهره کبود و استخوانی اش نقش بست. دید سگ و گربه هر دو  زل زده اند به صورتش. تفی پرتاب کرد و با صدای نکره ای گفت:

- واق واق واق

بعدش زد زیر خنده چند قدم که راه افتاد دوباره صدایی بگوشش خورد. ایستاد و گوش داد:

- واق واق واق

در جای خود میخکوب شد دستش را سایه بان چشمش کرد و نگاه خشمگینی انداخت به آنها. با توپ و تشر گفت:

- ادای منو در میاری سگ نجس، نسلتو از رو زمین ور میدارم

چشمانش اطراف را درهم و غبارآلود میدید. سایه هایی گنگ در اطرافش پرسه میزدند و او سعی میکرد آنها را با دست از سر راهش کنار بزند. اما مگر میشد هر بار که سایه های هول را پس میزد دوباره بر میگشتند.  یکهو  فکری به سرش زد دست برد به جیب شلوار گل و گشادش و اسکناسهایی را که حاجی عبدالله بهش داده بود در آورد. بوسه ای زد به آن و گفت:

- چطور اول برم پیش سکینه، یه کُسی بکنم، بعدش برم دنبال طرح و نقشه، آره هم فال و هم تماشا. 


حس کرد پشه ای نشسته است روی صورتش. با دست محکم زد به صورتش. نگاهی به کف دستش کرد و گفت:

- کشتمش، دستم کثیف شد

چند قدم جلوتر که رفت سایه ای مثل سایه اجنه ها در نگاهش لغزید. پا پس کشید. با سرانگشتانش چشمهایش را مالید دوباره نگاه کرد. همان سگی را که زنجیری انداخته بود به گردن گربه ای سیاه به چشمش خورد. درست در مقابلش:

- لعنت بر شیطون اون که پشت سرم بود. نکنه اجنه باشن که رنگ عوض میکنن

رگ گردنش از خشم از زیر پوستش داشت میزد بیرون. دست برد و قمه ای را که همیشه به همراهش داشت از غلاف کشید بیرون:

 - دوای درد و مرضت تو دستای شفا بخش منه. 

قمه را با تمام قدرت و حداکثر ضربت چند بار پیاپی فرو کرد در شکم سگ. وقتی دید دیگر واق واق نمی کند چاقوی خون آلود را با دستمالش تمیز کرد و گذاشت در غلاف:

- گفتم پاپیچ من نشو که جونتو از کونت در میارم ، گوش نکردی یه بار دو بار صد بار.

ناگاه صدای جیغ و فریادی به گوشش خورد. میله ای آهنین محکم از پشت کوبیده شد به گردنش و پرتابش کرد به سینه دیوار. چشمانش را به سختی باز کرد. دید دختر بچه ای در حالی که دو قرص نان بربری را در بغل فشرده بود غرق در خون  وسط خیابان افتاده است. در همهمه های مردمی که در دور دختربچه جمع شده بودند آرام جثه نحیفش را بلند کرد. فهمید که بر اثر توهمی که بر اثر کشیدن شیشه بهش دست داده بود چه دسته گلی به آب داده است. خواست برود به سمت جمعیت. اما ترس برش داشت. دو پا که داشت دو پا هم قرض گرفت و شروع کرد به فرار. تاریکی از راه رسیده بود. تند و تند رفت به سمت خانه سکینه. در زد. چند بار پشت سر هم. کسی جواب نمیداد.  سیگاری گیراند و نشست روی زانو. تا چشمش به چند خودرو از ماموران افتاد. پا شد دوباره با مشت کوبید به در. این بار محکم تر. سکینه در را باز کرد و گفت:

- چی شده لندهور مگه سر آوردی، درو از پاشنه کندی

حسن چموش دزدانه نگاهش را لغزاند به اطراف و بی آنکه پاسخش را بدهد وارد حیاط شد. سکینه از پشت یقه اش را گرفت و گفت:

- هش هش لاشی، کجا مشتری دارم

- پس من همین جا منتظر می مونم

- پس کپه مرگتو بذار همین جا، راستی یه قرار دیگه ام دارم، امشب وقت خالی ندارم اما اگه میخوای دختر اوسا صمد مهمون منه، به یه خورده پول احتیاج داره:

- راس میگی

- چی شد در جا شق کردی، اما وسعت نمیرسه، گرونه خیلی هم گرون ، دو میلیون

- همون صدیقه س

- زدی توی خال همون کس تنگه

- یه میلیون یه قرون بیشتر نمیدم

سکینه نگاه مرددش را لغزاند به صورتش و با اما و اگر دستش را دراز کرد:

- چی بمن میرسه

حسن چموش چند اسکناس گذاشت کف دستش.

در پس سکینه افتاد براه . از پله ها که کشیدند بالا. وارد اتاق نشیمن شدند و بعد پیچیدند به اتاق سمت چپ. سکینه دستش را گذاشت روی دستگیره و در را باز کرد و هدایتش کرد داخل. خودش هم بر گشت و رفت به سمت مشتری ای که در اتاقش بیقرار بود. حسن چموش تا وارد اتاق شد یکه خورد. دید زن چهل ساله ای گوشه اتاق نشسته است و با لنگ های نیمه باز و لبخند زنان نگاهش میکند. دید که سکینه بهش رکب زده است . خواست از در بزند بیرون که زن پا شد و قر و کرشمه آمد به سمتش و گفت:

- کجا عزیزم

حسن چموش به چشمهای آبی اش نگاهی انداخت. خواست پاسخش را بدهد اما پشیمان شد:

- بمن گفت صدیقه اینجاس، اون 16 سالشه تو اما تو، تو تو

- اما چی

سپس یک انگشتش را گذاشت روی لبش و اشاره کرد که سکوت کند بعد یک دستش را حلقه کرد دور کمر حسن چموش و دست دیگرش را بنرمی از داخل تنبانش سر داد بطرف آلتش و نوازش کرد:

- خوشت میاد نه، حالا کجاهاشو دیدی

حسن تا سیخ کرد. زن خودش را کمی کشید کنار. موزیکی ملایم گذاشت و آرام آرام لباس هایش را در آورد. سپس چند قدم آمد جلو و بر گشت و اشاره کرد که سوتینش را باز کند. حسن خم شد و بوسه ای زد به بناگوشش و سرانگشتش را به نرمی کشید به پوست کشیده و شفافش. همین که حسن رفت شلوارش را در بیاورد ملوس کف دستش را گرفت به سمتش و گفت:

- اول پول

حسن هم که از قبل قرار گذاشته بود پول را گذاشت کف دستش. او هم نگاهی کرد و گفت:

- با این پول فقط میتونم ساک بزنم

- نه نشد

پول را از دستش قاپید و گفت:

- اصلا پشیمون شدم، بهم گفت، صدیقه نه ملوس

- حالا چرا اوقات تلخی میکنی، باشه فقط یه ساعت وقت داری

- بازم نشد

- دو ساعت

- این شد یه چیزی

- یه کاری میکنم همون دو دیقه اول آب کمرتو خالی کنی تو شکمم

- خیال میکنی، بمن میگن چموش، حسن چموش

- شرط می بندی

- میخوای جیبامو خالی کنی

- گفتم شرط نه ذزدی

- نه همون دو ساعت کافیه

- گفتم 5 دقیقه

- حالا ببینیم کی برنده میشه

ملوس که در کارش حرفه ای بود و نقطه ضعف و قوت مشتری هایش را در همان دقایق نخست به دست می آورد. نگاهی شهوانی انداخت به چشمهایش، سرانگشتان بلند و ناخن های لاک زده اش را کشید به پوست شکمش و نرم نرم لبهایش را چسباند به نوک سینه اش. سپس آرام درازش کرد روی تخت، در حالی که پشت به او کرده بود خم شد و شورتش را وسوسه آور در نگاه حریصانه اش آهسته آهسته کشید پایین. چند بار لرزشی نرم به باسنش داد. حسن چموش در برابر توفان شهوت دیوانه واری که در درونش بر پا شده بود نتوانست طاقت بیاورد پا شد و دو دستش را حلقه کرد دور کمرش و بلندش کرد و انداخت روی تختخواب. دو لنگش را برد بالا و زانوهایش را تا آنجا که میتوانست کشید عقب. ملوس که از این حرکات تند و جنون آمیزش شوکه شده بود فریاد زد:

- بدون کاندوم نه، نه نه

- حسن چموش که سیل شهوت ذرات وجودش را به سیلان در آورده بود دستی گذاشت روی دهان ملوس و دست دیگرش را روی گلویش فشار داد تا ساکت بماند. کارش را در کمتر از یکی دو دقیقه تمام کرد و در حالی که دانه های عرق روی پیشانی اش نشسته بود با لذتی عمیق ولو شد روی تخت خواب و دستانش را به شکل صلیب انداخت در دو طرفش. ملوس که از حرکات وحشیانه اش خشمگین شده بود دستش را از روی پستانش کنار زد و تفی انداخت به صورتش. حسن خنده بلندی سر داد و گفت:

- دو دقیقه کارمو ساختی

- بهت گفتم با کاندوم

- ناراحت نباش، بچه دار نمیشی، تو مقعدت فرو کردم

- برا این که کثافتی

- نه من حسن چموشم چموش 

در حالی که ملوس لخت و عریان پا شده بود تا لباسش را بتن کند او غلتی زد و موبایلش را تند و تیز قاپید و گذاشت توی جیبش. از در که زد بیرون هوا تاریک شده بود. تاکسی گرفت و همین که به نزدیکی های محل رسید از راننده تشکر کرد و پیاده شد. دست برد به جیبش تا حساب کند. دید که کیف پولش خالی است. فهمید که ملوس جیبش را زده است. یک پایش را زد بر زمین. راننده تاکسی گفت:

- دادش معطل نکن پول ما رو بده، ما هم زن و بچه داریم

حسن سرش را خم کرد و گفت:

- دادش شرمنده آس و پاسم

بیدرنگ با حداکثر سرعت پیچید در کوچه و شروع به دویدن. راننده اما آدم سمجی  بود با سرعت در پسش حرکت کرد و چرخی زد و مثل جیمزباند در جلوی پایش زد روی ترمز. بعد از جر و بحثی کوتاه حسن چموش موبایلی را که از ملوس دزدیده بود گذاشت کف دستش و افتاد به راه وقتی به نزدیکی خانه متولی امامزاده رسید نگاه پرسشگرش را لغزاند به اطراف. سکوت بود و تاریکی و تا دورهای دور حتی پرنده ای پر نمی زد. دو دستش را به هم مالید. از دیوار کشید بالا. دولا دولا رفت به سمت پنجره. دزدانه نگاهی انداخت به داخل. خبری نبود. نشست و دو دستش را حلقه کرد دور زانویش. نگاهش را روانه کرد بسمت آسمان ابری و سپس به شاخه های درختانی که در بادهای تندی که شروع کرده بودند به وزیدن پیچ و تاب میخوردند. بفهمی و نفهمی و جسته و گریخته خبرهایی از این متولی که به دلیل بیرحمی  اطرافیانش او را شمر خطاب میکردند شنیده بود. میدانست باید گوش به زنگ باشد و حاضر یراق. یک لحظه به سرش زد از سر خر شیطان بیاید پایین  و برود دنبال زندگی اش. اما بیدرنگ به خودش پاسخ داد:

- نه اگه دست خالی بر گردم دیگه نمیتونم حاجی رو بچولونم،اونم مغزش درست و حسابی کار نمی کنه و آدم آب زیر کاهیه یهو دیدی مث جواد پخمه حسابمو بذاره کف دستم و پرتابم کنه اونجا که عرب نی انداخت. بهتره یه قرص بندازم بالا بعدش اوضاع و احوالم میزون میشه و این فکر و خیالات از سرم می پره.

قرصی انداخت در دهان. از پله ها سرازیر شد و با آب حوض قرصش را قورت داد.  رفت دوباره بر گردد به پشت پنجره که صدای جرجر باز شدن در حیاط به گوشش خورد.تا چشمش افتاد به متولی میخکوب شد:

-  نه نه نباید بترسم،بمن میگن حسن چموش، فکشو میارم پایین.

به آسمان نگاهی کرد روشنایی بیرمقی از پشت ابرها ناگهان زد به چشمش. خواست از جایش بلند شود و در زیر پله ها پنهان که یکهو رعدی غرید ،قلبش تاپ تاپ شروع کرد به زدن. متولی با عبایی سیاه روی شانه اش مانند خفاشها جلوه میکرد. بارانی تند در گرفت و او از باریک راه حیاط دوید به سمت پله ها. عبایش را در آورد و انداخت روی نرده ایوان. فانوس را روشن کرد و گرفت بالا. به دور و بر نظری انداخت. همه چیز امن و امان بود سرفه خشکی سر داد و لبخند مرموزی بر گونه های گوشتالودش ظاهر-  همین که رفت کلید بیندازد و در را باز کند چشمش افتاد به ته سیگاری گوشه ایوان. هنوز زوشن بود . درست زیر پنجره. ته سیگار را پرتاب کرد کف حیاط:

- یعنی کی اینکارو کرده، اگه خونه آتیش میگرفت چی.

فهمید که خبرهایی است. اما از آنجا که گرگ باران خورده ای بود به روی خود نیاورد. نگاهی آب زیر کاه انداخت به اطراف. چیز مشکوکی به چشمش نخورد اما ششدانگ حواسش جمع بود

کلید انداخت و در را باز. رفت به اتاق نشیمن. اطراف را پایید مشکوک نمیزد.  خواست چایی ای برای خودش درست کند که بفکرش آمد بهتر است ابتدا سری بزند به رقیه. همین که کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد دید که او تنها با یک شورت چمباتمه زده است گوشه اتاق و سرش را گذاشته است روی زانو. نیشخندی زد و گفت:

- گلم من اومدم، حتما گشنه ای

رقیه سرش را با چهره ای غم آلود بلند کرد و گفت:

- من احتیاج به دستشویی دارم

- اینجا خونه خودته تا تو بری کارتو بکنی منم چایی رو آماده میکنم بعدش تا صب خوش میگذرونیم. چطوره

رقیه بی آنکه پاسخش را  بدهد سریع دوید به سمت دستشویی،  در این فرصت حسن چموش خودش را رساند به پشت در. نگاهی انداخت به اتاقهای دود زده و  اسباب و اثاثیه های درهم ریخته. در و دیوار عبوس به چشمش زدند و وهمناک. بوی مردار از هر سو به مشامش آمد، بوی عطر و کافوری که مرده شورها میزنند. نزدیک بود بالا بیاورد. دستش را گذاشت روی دهانش.دولا دولا خودش را کشاند جلوتر. قمه اش را در کف دستش فشرد. از لای در تا چشمش به تن و بدن رقیه افتاد. آب از لب و لوچه اش سرازیر شد. تنها یک شورت به پایش بود و پستان هایش در زیر نور چراغ برق میزد. قمه را دوباره فرو کرد در غلاف. بهتر دید با متولی در نیفتد. با خودش گفت:

- از قدیم و ندیم گفتن هنر عالی جنگ اینه که دشمنتو بدون جنگیدن شکست بدی، با اون شمر ذی الجوشن سر شاخ شدن آخر و عاقبت خوشی نداره. بهتره همین گوشه و کنارا قایم شم، صبح که اون گورشو گم کرد در اتاق رقیه رو  واز میکنم  بعدشم میزنیم  به چاک. 

متولی که انگار متوجه شده بود او وارد اتاق شده است. از روی دیوار تبری را که آویزان کرده بود در کف دستش فشرد. از لای در نیم نگاهی انداخت به رقیه. چشمانش را بسته بود و چرت میزد. آرام و بی صدا در اتاقش را قفل کرد. بر روی دیوار ساعت دیواری تیک تاک میکرد. نگاهی به عکس امام که روی دیوار آویزان بود انداخت. با گامهای آهسته و نیم خیز رفت پشت در اتاقی که مورد پنهان شده بود. انگار صدای نفس هایش را می شنید. همین که حسن چموش یک دستش را آورد بیرون تا نگاهی بیندازد به اطراف او با حداکثر قدرت تبر را فرود آورد. حسن چموش دستش از مچ قطع شد و افتاد روی زمین. نعره دردناکی سر داد و همزمان متولی قهقه های جنون آمیز:

- بمن میگن شمر بن ذی الجوشن

همین که رفت ضربه بعدی را فرود بیاورد، حسن چموش قمه را تا دسته فرو کرد در شکمش. با اینچنین ضربه دیگری نشست بر گلویش. خون شتک زد به در و دیوار. هر دو افتادند کف اتاق. متولی کلماتی نامفهوم را در لحظات احتضار با خودش بر لب راند. خواست جثه سنگینش را حرکت دهد اما خون زیادی ازش رفته بود و ضربه ای که خورده بود کاری. چهره اش کبود شده بود. بی نفس افتاد حسن چموش هم. 

رقیه که سر و صداها و جنگ و دعواها را شنیده بود از جایش پاشد. خواست در اتاقش را باز کند اما با تعجب دید که قفل شده است. پشت در گوش خواباند سکوت بود و خاموش. چند بار متولی را صدا زد اما پاسخی نشنید. فهمید که اتفاقی افتاده است. 

چند روزی گذشت. حاجی عبدالله که کلی پول به حسن چموش داده بود نگران شد. چند بار رفته بود به امامزاده هر چه پرس و جو کرد از متولی خبری نبود. حسن چموش هم انگار آب شده بود و رفته بود در قعر زمین. در خیابان روبروی مغازه اش قدم میزد و تسبیح می انداخت و با صدای لرزانی که آکنده از ترسی پنهان بود می گفت:

- نکنه اتفاقی افتاده باشه. حتما افتاده. نه از اون مردک چموش خبری هس نه از متولی. نکنه متولی رو کشته باشه و ناموسمو قاپیده. از اون بی چشم و رو همه چیز ممکنه.

چشمهایش از خشم و غضب لوچ شد و سگرمه هایش ریخت به هم:

- بهتره سری به خونه اون شمر بن ذی الجوشن بزنم. آره فکر خوبیه، با پاهای خودم میرم اونجا تا سر و گوشی آب بدم. جلو ضررو هر وقت بگیری منفعته


طرفای ظهر بود  که با خودرواش رسید به نزدیکی خانه متولی. شکمش قار و قور میکرد. نگاه سردرگمش را انداخت به اطراف. سعی کرد تا رهگذران نظرشان بهش جلب نشود. تسبیحیش را در آورد و بر حسب عادت همیشگی استخاره ای کرد. خوب نیامد. دو دل و مردد شد. نعل اسبی را که در داشبرد با خود برای دفع اجنه و خوش شانسی به همراه داشت در آورد و بوسه ای زد . سپس به دور سرش چرخاند تا سحر و جادو بهش کارگر نشود. به خانه متولی که رسید. چند بار در زد اما کسی جوابش را نداد. به اطرافش با نگرانی نظر انداخت. رفت تا بار دیگر با کف دستش بزند به در که دید در خودش باز شد. نگاهی هول هولکی انداخت به حیاط. خبری نبود. بر گشت و سرش را چرخاند. دو پیرمرد پچ پچ کنان از کنارش گذشتند. یکی از آنها رویش را بر گرداند به سمتش. سکوت کرد و به راهش ادامه داد. کلاهش را کشید تا نزدیکی های ابرو. ترسی پنهان در رگانش راه باز کرد چند بار دعایی روی لب آورد. بی آنکه در را در پسش ببندد رفت داخل. در حیاط بادها از حرکت باز ایستاده بودند. سکوت موحشی در اطراف پرسه میزد و سایه های پژمرده و محو. آستین پیراهنش را کشید بالا. در ایوان نفسی عمیق کشید. چاقویش را در مشت فشرد. از پنجره نگاهی به داخل انداخت عبوس بود و پژمرده. تا در را باز کرد و چشمش به جسدهای متولی و حسن چموش افتاد زهره اش آب شد. افتاد به تته پته و پس پسکی رفت اما تا یاد رقیه افتاد بر خودش مسلط شد و از مرگ دو نفر  خوشحال. هر دو  اسباب زحمت و موی دماغش شده بودند مخصوصا حسن چموش که خودش در پی آن بود دک و پوزش را خورد و خمیر کند و از  سر راهش به هر نحوی برش دارد. در اتاق ها را یک به یک باز کرد. از گوشه و کنار بوی زننده به مشامش خورد. دماغش را با دو انگشتش گرفت. در گوشه ای چشمش افتاد به بساط منقل و وافور. حتم داشت که متولی پول و پله و جواهراتی در خفایای خانه اش پنهان کرده است. اما نخست باید میرفت به سراغ ناموسش. با صدای خش دار نعره سر داد:

- رقیه رقیه

جوابی شنیده نمی شد. یک اتاق دیگر مانده بود. دستگیره اش را کشید . قفل بود. چشمش افتاد به تبری خون آلود در کنار جسد متولی. خم شد و  گرفت در کف دستش. قفل در را با چند ضربت شکاند. رقیه بیحال و مریض در گوشه اتاق لخت و پتی افتاده بود. دوید به سمتش. خم شد و نشست روی زانو. چند با صدایش کرد و با کف دست آرام زد به گونه گداخته اش. لام تا کام چیزی نمی گفت. دستپاچه شد سراسیمه دوید و با لیوانی آب بر گشت و ریخت به صورتش. وقتی تکانی به خودش داد. سرور و شادی عجیبی در چهره اش نمایان شد. بغلش کرد. نشاند روی تختخواب. نمی توانست راه برود. با دو دست زمختش بلندش کرد و انداخت روی شانه اش. هن و هن کنان از راه باریکه حیاط در میان بوته های درهم گذشت. در  حیاط نیمه باز بود. دزدکی نگاهی انداخت به خیابان. وقتی مطمئن شد کسی نیست. رقیه را انداخت داخل خودرو. با سرعت افتاد به راه. چند بار سرش را چرخاند و نگاهی کرد به رقیه. حالش بهتر شده بود. وسطای راه یادش افتاد که کلید خانه اش را گذاشته است در دخل مغازه. راه و چاره دیگری نداشت باید بر میگشت. ترمز زد کنار مغازه. کرکره را کشید بالا. معلوم نبود که چرا به سرش زد که رقیه را موقتا بگذارد در اتاقک پشت دخل. سرش را به اطراف چرخاند. خلوت بود و بی نفس. زیر بال رقیه را گرفت و با شتاب انداخت داخل اتاقک، دهانش را بست و دستانش را با طناب گره زد به تیرک چوبی.

*****

در  پای پله ها و کنار شب بوها ستاره یک دستش را گذاشته بود روی نرده و در حالی که چشمان شفاف و روشنش را دوخته بود به افقهای روشن در رویاهایی دور و دراز غوطه ور شد. سر و صدای گنجشگان بیحوصله و بازیگوش اطراف خانه را پر کرده بود. آنسوتر گربه همسایه از دیوار پریده بود داخل حیاط و  در حالی که دمش را به چپ و راست تکان میداد چهار چشمی پرندگان را می پایید و خودش را برای تهاجمی سریع و مرگ آور آماده کرده بود.

زنگ در که به صدا در آمد ستاره از رویاهایش بیدار شد و  مانند دوران کودکی لی لی کنان حرکت کرد و در را باز . زن همسایه شوکت بود، بعد از خوش و بشی کوتاه پرسید:

- مادرت خونه ست

- نه رفته سر کار

- دوباره رفته سر کار، چه خوب ، کجا

- بیمارستان

- بیمارستان اونم تو شرایط کرونا

- مادرو که میشناسی، اون عاشق کمک کردن به مردمه

- اما جون خودش در خطره اونم با این خر مقدسایی که هنوز محرم از راه نرسیده عزاداری گله ای  راه انداختن

- گفتم اون دلیل خودشو داره

- واکسن زده

- هنوز نه

- میگن واکسن برکت همش قلابیه، اکثر  اونایی که این واکسنو زدن دوباره کرونا گرفتن

- با مادرم کاری داشتین

- کار که نه، اما خواستم بهش یه خبری بدم

- چه خبر

- آخه

- اگه اینطوره وقتی مادرم بر گشتن تشریف بیارین و بهش بگین

شوکت خانم دو قدم آمد جلوتر و با پچ پچ گفت:

- میگن دختر سید جلال حامله اس

- سید جلال

-  یه خورده اون طرفتر پشت مسجد میشینه، تو شاید نشناسی اما مادرت اونو میشناسه

- انشالله مبارکه

- چی میگی دختر، اصلا میدونی قضیه چیه

- مگه من حرف بدی زدم

- اول بذار داستانو بهت بگم بد بگو مبارکه

- ببخشید شوکت خانم

- حالا شد یه چیزی، داشتم چی می گفتم، هل شدم، آهان یادم اومد، بعد از اینکه دخترش حامله شد غیب شده.

- غیب شده

- هیچ رد و اثری ازش پیدا نیس، 

دوباره سرش را چرخاند به اطراف و در حالی که صدایش میلرزید آهسته گفت:

- احتمالا اونو کشته. 

- میگی پدرش اونو کشته

- دختر، تو هنوز دهنت بوی شیر میده این چیزارو نمی فهمی، میگن شیخ جلال خودش دخترشو حامله کرده، الهی نماز و روزه اش به سرش بخوره، میگن هر ساله با پای پیاده میره کربلا، آدم دیگه به هیچ کس تو این دنیا نمیتونه اعتماد کنه، بخدا آخرالزمان شده، خوب من دیگه رفتم، راستی به مادرت نگو من این چیزارو بهت گفتم، دیگه باهام حرف نمیزنه، من یکهو از دهنت در رفت، یعنی با شنیدن این خبر یه جوری شدم، دست خودم نبود.

در حالی که ستاره هاج و واج و انگشت به دهان نگاهش میکرد چادرش را انداخت روی سرش و آرام آرام دور شد. ستاره نگاهی انداخت به ساعتش. ساعت ده صبح بود. دوان دوان رفت به سمت و سوی اتاقش. میترسید دیرش بشود. با یکی از همکلاسی هایش در نزدیکی پارک قرار داشت. همان پارکی که چند بار با کیوان طرح و نقشه برای پیدا کردن خواهرش شراره کشیده بود. نگاهی به تابلو و نوشته ای که روی دیوار آویزان کرده بود انداخت:

- دین من انسانیت است

کمدش را باز کرد. بعد از اینکه لباسش را پوشید. چشمش افتاد در بالای کمد به روسری شراره. همان روسری ای که در مغازه حاجی عبدالله پیدا کرده بود و شکش با یافتن آن تقریبا بدل به یقین شده بود. در آیینه نظری انداخت به خود . رو سری را گرفت در کف دستش بویش کرد و در آغوشش فشرد. سپس گذاشت روی سرش. بی اختیار چند قطره اشک از چشمهایش لغزید به روی گونه هایش.

از خانه که زد بیرون. دوباره به ساعتش نگاه کرد هنوز یک ساعت مانده بود. هوا ملایم بود و بادی سبک می وزید. ابرها بر فراز سرش در روشنایی کمرنگ و لرزان آرام آرام تاب میخوردند. چشمان افسونگر و گیرایش را گرفت به سمت آفتاب. گرمایش را بر پوست کشیده و شفافش حس کرد.  لبخندی از گوشه لبش تراوید. سپور افغانی که او را میشناخت با لبخندش لبخند زد و او بر خلاف معمول سلامی کرد. او هم دستی به سمتش تکان داد.

مدتها بود این حس لطیف را در خود احساس نکرده بود انگار خبرهایی در راه بود. خبرهایی سبز و زندگی بخش. گویی به جای راه رفتن پرواز میکرد و حرفها بر روی لبش تبدیل به شعر و ترانه میشدند. بی اختیار و  بی آنکه خود بخواهد دستان تقدیر دستش را گرفته بود و با خود به به سیر و سفرش میبرد.  ابدیتی زیبا محصورش کرده بود. شگفتی هایی که تنها در خواب به سراغش می آمدند و او را به سرزمین هایی بکر و ناشناخته پر میدادند. به روی لب ترانه ای عاشقانه را زمزمه کرد. نفسی عمیق کشید و هوای زلال را روانه کرد در اعماق وجودش.  دو جوان موتور سوار چندبار بسویش بوق زدند و دست تکان دادند او در دلش خندید و از ترسی پنهان سرش را بسویشان بر نگرداند. آنسوی خیابان چشمش افتاد به مغازه حاجی عبدالله. دستی کشید به روسری اش. بیدرنگ و کمتر از یک پلک بهم زدن چهره شراره در نظرش جرقه زد . مثل رعد و برقی ناگهانی. ذرات وجودش از گرمایی شگفت داغ شد و چهره اش درخشید . رخوتی ناب و اهورایی در خودش احساس کرد. بی اختیار رفت به سمت مغازه. حاجی عبدالله با مردی میان سال سرگرم بحث و فحص بود. یک آن سرش را به چپ و راست بر گرداند و کنجکاوانه نظری به اطراف انداخت. سپس از پشت سر و بی آنکه آنها ملتفت شوند وارد مغازه شد. از پشت شیشه. دوباره اطراف را پایید.  تا چند قدم رفت جلوتر صدایی شبیه به ناله به گوشش خورد. فکر کرد اشتباهی شنیده است. با اینچنین رفت جلوتر. چشمش افتاد به اتاقک پشت دخل.  اتاقک را خوب میشناخت. قفل بود. حسی غریب در درونش ندا سر داد که اوضاع امن و امن نیست و باید زود بر گردد. همین که خواست از مغازه بزند بیرون دوباره همان آه و ناله ها به گوشش خورد. با خودش گفت:

- نکنه شراره باشه، من این روسری رو تو همین مغازه پیدا کردم

مشتری ای وارد مغازه شد. حاجی عبدالله که سرگرم صحبت بود آمد داخل مغازه، مشتری که جوانی خوش تیپ و قد بلندی بود گفت:

-  سیگار لطفا

- چه نوع سیگاری

- مارلبرو

- نداریم، یعنی خیلی گرون شد، به صرفه نیست

- یه باکس لطفا

- یه باکس

- شما غصه پولشو نخورین

حاجی عبدالله دوباره به قد و بالایش نظر انداخت و سپس ساعت رولکس گرانقیمتش، فهمید که از آن بچه پولدارهاست، با خود گفت:

- تا تنور گرمه باید نونو بچسبونم

یک باکس سیگار را داد دستش. جوان لبخندی زد و با آنکه آن را چند برابر حساب کرده بود پول را تمام و کمال گذاشت کف دستش. حاجی گل از گلش شکفت. وقتی مشتری خارج شد با چشمهایش لحظه ای تعقیبش کرد و دوباره بحث را با دوستش از سر گرفت. ستاره که دلش تاپ تاپ میزد از زیر میز دخلی که خودش را قایم کرده بود  آهسته آمد بیرون. چشمش افتاد به دسته کلید. برش داشت. چند کلید را امتحان کرد و بالاخره در اتاقک پشت دخل باز شد. تا چشمش به رقیه افتاد دلش هری ریخت. از چهره خون آلودش وحشت کرد. خسته بود و بیرمق. از چهره اش ترس می بارید و بیکسی. بریده بریده گفت:

- تو کی هسی

- لطفا منو ازینجا نجات بده، اون حاجی لعنتی منو میکشه، من نمیخوام برم خونه اش

- یواش تر یکهو میشنوه

- خواهش میکنم

ستاره نشست در کنارش. دستش را گذاشت در کف دستش.

- چرا سر و صورتت خونیه

- داستانش مفصله، بعدا بهت میگم

 - همین جا بمون تا من یه سر و گوشی آب بدم. 

- لطفا نرو

- گفتم بر میگردم

ستاره سلانه سلانه از اتاقک آمد بیرون.یواشکی نگاهی انداخت به بیرون. بعد زود بر گشت:

- ببین این چادرمو بذار سرت و روتو بپوشون، اگه ملتفت نشد سرتو بنداز پایین و دور شو اگه ملتفت شد من جوابشو میدم، تو فقط سرتو بنداز پایین و به راهت ادامه بده. بعدش من پشت سرت راه می افتم

رقیه با ترس و لرز بی آنکه آب از آب تکان بخورد از مغازه خارج شد. کسی که با حاجی مشغول بحث بود ناگهان چشمش به او افتاد و  گفت:

- حاجی عجب مال و منالایی از مغازه ات میزنن بیرون. 

حاجی عبدالله ناگهان شصتش خبر دار شد، گفت نکند خبرهایی است. با عجله بر گشت به مغازه. یکهو چشمش افتاد به ستاره. از چهره کبود و وحشت زده اش فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه است دستی به سوی دوستش که روی چارپایه نشسته بود تکان داد و ازش خداحافظی کرد، سپس گفت:

- انگار تو رو میشناسم

ستاره لبخندی مصنوعی زد و گفت:

- من ستاره ام، چندبار اومدم مغازه تون

- البته که میشناسمت، اون روسری رو هم خوب میشناسم

- خوب من باید برم

-  حالا چرا با این عجله، فرمایشی دارین

- من، من یادم رفته کیف پولمو با خودم بیارم

- عیبی نداره، غریبه که نیستی، بعدا حساب میکنیم

- خیلی ممنون

بناگاه حاجی چشمش افتاد به در اتاقکی که قفل کرده بود. دسته کلید افتاده بود همانجا روی زمین و در نیمه باز. نگاه خشمناکش را چرخاند به سمتش. ستاره رفت فلنگ را ببندد که حاجی از پشت مچ دستش را گرفت:

-  کجا، فکر میکنی هالو گیر آوردی، اونجا چیکار میکردی، آهای رقیه، رقیه، رقیه،چرا جواب نمیدی.

نگاهی زهر آلود انداخت به ستاره، دستش را کشید، او اما مقاومت کرد، پرتابش کرد بر زمین. در مغازه را از داخل قفل کرد و همین که ستاره فریاد کشید با مشت خواباند به صورتش، دوباره نعره زد:

- رقیه جواب بده. مگه زبونتو خوردی

وقتی پاسخی نشنید، رگ وسط پیشانی اش از خشم زد بیرون. دندانهایش را سایید به هم. پاهای ستاره را در پنجه های محکمش گرفت و کشان کشان برد داخل اتاقک. با اخم و تخم نگاهش کرد و لگدی محکم کوبید به پهلویش و عربده کشید و با توپ و تشر پرسید:

- رقیه کجاست، میگم بگو کجا فراریش دادی

- من من کاری نکردم، اصلا نمیدونم درباره چی داری حرف میزنی

- نذار بیوفتم تو دنده لج، سلیطه میگم بگو اون کجاست.

- اگه تو گفتی شراره کجاست منم میگم که اون کجاست.

- رو اعصاب من راه نرو زنیکه هرجایی، فکر میکنی باهات شوخی دارم.

- گفتم اگه بگی شراره رو کجا قایم کردی بهت میگم


حاجی یک لحظه چشمهایش را بست. چند بار مشتش را کوبید به دیوار بعد به صورت خودش:

- میدونم باهات چیکار کنم، تورو هم میفرستم همون جایی که اون قحبه رو  گم و گور کردم. 

ستاره در همین حین چشمش افتاد به چاقویی که در گوشه اتاق افتاده بود. حدس زد که باید مال رقیه باشد. چرخید به یک طرف تا چاقو را بر دارد که حاجی عبدالله مانند گرگی گرسنه پایش را کوبید به مچ دستش. ستاره آه و ناله دردناکی سر داد. دوباره تلاش کرد تا  با دست دیگرش چاقو را بر دارد. . حاجی دوباره کوبید به مچ دستش. خم  شد و نشست روی سینه اش و دو دستش را گذاشت زیر پاهایش. چاقو را  گرفت در کف دست. فندک را روشن کرد و چاقوی نوک تیز را داغ. وقتی سرخ شد. گرفت مقابل چشمانش:

- بگو کجاس پتیاره

- بخدا نمیدونم

در جیغ های ممتد ستاره و خواهش و التماسش خطی کشید به دو سمت صورتش و سپس نعره  جنون آمیزی سر داد:

- پس تو نمیگی اون کجاست

- ولم کن، از جون من چی میخوای پیرمرد کثیف

- من جونتو میخوام

حاجی عبدالله در حالی که پرده ای از خون جلوی چشمهایش را گرفته بود دو دستش را گذاشت روی گلویش. فشار داد. ستاره دست و پایش لرزید یک آن سایه هما، مرغ خوشبختی را که بر روی شانه و سرش افتاده بود احساس کرد. گرمای آفتابی بی غروب ذرات وجودش را فرا گرفت. چشمانش درخشید و در لحظات احتضار گفت:

- سایه هما رو سر من ، من، من خوشبخت شدم

حاجی عبدالله وقتی دید کفی سفید از دهانش زده است بیرون، دو دست زمختش را از گلویش بر داشت. لبخندی زهرآلود نشست گوشه لبهایش. 

پایان

چهارشنبه، ۲۰ مرداد