۱۴۰۰ خرداد ۲۱, جمعه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 

قسمت اول      قسمت دوم      قسمت سوم      قسمت چهارم

قسمت پنجم      قسمت ششم      قسمت هفتم       قسمت هشتم


آن روزهای سیاه که ویروس کرونا مانند دسته های بزرگ ملخ به جان مردم افتاده بود و رهبر نظام واردات واکسن غربی را به دلیل کینه ای شتری که نسبت به آنها داشت ممنوع کرده بود. کیوان در شرایط بد اقتصادی بسر میبرد. کار و باری هم پیدا نمی شد. مردم فقیر و گرسنه در سطلهای زباله دنبال غذا میگشتند و گورخوابی و کارتون خوابی رواج یافته بود. یکی از روزنامه ها به نام اقتصاد پویا نوشته بود که فقر باعث شغل جدیدی به نام ناموس فروشی در شهرها شده است یعنی کرایه دادن زن تا دختربچه های 9 ساله به مردهای پیر و پاتال. بعضی از پدرها حتی پسربچه های خود را تحت نام غلمان در اختیار خریدارانش میگذاشتند چرا که رسم امرد بازی که توسط رضاشاه برانداخته شده بود از برکت ملاها دوباره رونق صد چندان یافته بود.

در هر کوی و برزنی چند تا از این خانه هایی که سرویس میدادند وجود داشت. مشتری های اصلی آنها هم آقازاده های چاق و چله ای بودند که به دنبال دختربچه یا پسربچه های دست نخورده و بکر میگشتند آنهم در زمانی که امام جمعه مشهد در پشت تریبون و با نعره گلوی خود را پاره میکرد و بی حجابی را جنگ با خدا و پیامبر قلمداد میکرد و خواهان برخورد هر چه شدیدتر با آنها میشد. در چند قدم آنسوتر یعنی در اطراف و اکناف مشهد هزار ها هزار روسپی برای لقمه نانی تن خود را در اختیار زوار داخلی و خارجی میگذاشتند و عده ای قرمساق که دست در دست مقامات داشتند از این صنعت پولهای کلانی به جیب میزدند. آخوندها اولین مملکت شیعه جهان یعنی ایران را تبدیل کرده بود به یک فاحشه خانه ای بزرگ. البته نه از آن نوع فاحشه خانه های کلاسیک تایلندی و اماکن رد لایت بلکه فاحشه خانه های مقدس. صنعت صدور روسپی هم از برکت همین ملاها در منطقه رکورد شکسته بود و هتلهای ترکیه و کردستان عراق و امارات و ... پر شده بود از دختران تن فروش ایرانی.


ستاره چندبار به کیوان زنگ زده بود اما او گوشی را نمی گرفت و جوابش را نمی داد. دلواپس شده بود و مایوس. در حیاط خانه نشست روی پله ها. کتابی را که در دستش بود چند بار با بی حوصلگی ورق زد و گذاشت در کنارش. هوا به گرمی میزد دکمه های بالای پیرهنش را باز کرد و نفسی عمیق کشید. در سکوت یاس آوری که محصورش کرده بود کلافه شد و عاصی. دو دستش را که دور زانوهایش بغل کرده بود گذاشت زیر چانه اش. همانطور که به آفاق دور از پس دیوارها زل زده بود بی اختیار خاطره اولین باری که با کیوان همبستر شده بود در خاطره اش بیدار شد. احساسی از آرامش نرم نرمک خزید دررگ و روحش. انگار همین چند لحظه پیش بود که لخت و عریان همدیگر را در آغوش می فشردند. هنوز سرانگشتان او را بر پوست شفاف و کشیده خود حس میکرد و عطر و بوی بوسه هایی که تمامی نداشتند. شعری عاشقانه را بر روی لب زمزمه کرد و با لبخندی اسرارآمیز و عاشقانه پا شد لباسش را به تن کرد و بی اختیار افتاد به راه.  معلوم نبود چه مدت در راه بود اما وقتی سرش را بلند کرد دید که کنار در خانه کیوان ایستاده است. با اما و اگر دستش را گذاشت روی دکمه زنگ و فشار داد. کمی منتظر ماند. دختری در را باز کرد و او با دیدنش یکه خورد اما حرفی نزد:

- آقا کیوان تشریف دارن

- شما

- من ستاره هستم، شما

- من تقریبا دو هفته میشه که اینجا زندگی میکنم

- اینجا زندگی میکنین

- چرا تشریف نمیارین تو، با خود آقا کیوان صحبت کنین

ستاره که با پاسخ غیرمنتظره مواجه شده بود با تعلل وارد حیاط شد. کنار پله ایستاد و نگاهی شتابزده انداخت به در و دیوارها. حیاط منزل آب و جارو شده بود و گیاهان هرس شده. دو گلدان شمعدانی هم روی نرده ایوان آویزان شده بود. از پشت پنجره یکی از اتاقها چشمش خورد به دو نفر که انگار او را می پاییدند. سرش را چرخاند به سمت دو کلاغی که در انتهای حیاط روی شاخه ها بی تفاوت نشسته بودند. به ساعتش نگاه کرد و آهی کشید. صدای پای کسی از پشت سرش آمد. کیوان بود:

- سلام ستاره

- سلام کیوان، 

- یهو سرزده اومدی

- چندبار زنگ زدم گوشی رو نگرفتی دلواپس شدم

- پس دلواپس من شدی

- سر به سرم نذار

- اشکال از موبایلمه، باید بدم درستش کنم

- چطور

- مغزش اتصالی کرده، تا میام جواب بدم قطع میشه.

- مهمون داری

- راستی نشد بهت بگم، دو تا از اتاقا رو اجاره دادم، دو پسر و دو تا دختر، خودت وضعیتو درک میکنی، یعنی راه و چاره دیگه ای نداشتم، تو چطور

- سخت و سفت چسبیدم به درس و مشق

- خوبه، تو هم حتما میخوای ازین خراب شده بزنی بیرون

- کی گفته

- گفتن نداره همه میخوان ازین مملکت در رن. آخه یه دختر تو این مملکت چه سرنوشتی میتونه داشته باشه

- اینقدم سیاه و سفید نیگا نکن

- راستشو میگم، حسابشو بکن اگه مریم میرزا خانی تو این مملکت میموند آخر و عاقبتش چی میشد 

ستاره که از حال و هوای مبهم و یاس آلود بیرون آمده بود و چهره اش از همصحبتی با او بشاش شده بود خندید و آمیخته با طنز گفت:

- بانوی خانه دار

- بانوی خانه دار یا ضعیفه و ناقص العقلی که یه دنده اش کمتره

- ازینا گذشته نگفتی اینا کی هستن. از کجا پیداشون کردی

- یکی از دوستام جریانو بهم گفت و منم از خدا خواسته در جا پذیرفتم.

- خوب چیکارن

 - انگار سرشون بوی قورمه سبزی میده

- منظورت چیه

کیوان آمد جلوتر و یک دستش را گرفت و با هم با گامهای آهسته رفتند کنار حوض :

- خیلی رادیکالن،

- رادیکال

- آره خیلی چپ هستن. یکی دوبار با یکیشون بحث کردم میگفت که با راههای معمولی نمیشه با این نظام در افتاد. اصلاح طلب و اصول گرا دو روی یک سکه ان

- اینو که هر بقالی میدونه که اینا سر و ته یه کرباسن

- فقط یواشتر صحبت کن 

- باشه یواشتر صحبت میکنم

- میگن تنها راه مبارزه با این رژیم مبارزه مسلحانه ست، یکی دوبار ازم خواستن که اگه میخوام میتونم وارد جرگه اونا شم

- یعنی میخوای اسلحه دستتت بگیری

- گفتم اونا معتقدن که تنها راهیه که میشه نظامو سرنگون کرد. مگه گفتم مسلح هستن

- از چه سازمانی طرفداری میکنن

- ازشون نپرسیدم

- مگه مجاهدین از دهه 60 مبارزه مسلحانه رو شروع نکردن، بعد خودشون به این نتیجه رسیدن که اون نوع مبارزه کندن مویی از تن خرس بود و آب تو هاون کوبیدن. مبارزه مسلحانه زمانی درسته که مردمو بیاره تو صحنه و توده ای بشه. ورگرنه به ضدش بدل میشه همانطور که شد.

- من اما با این که باهات هم عقیده ام اما بدم نمیاد که این قاضی مرگو بفرستن به اون دنیا. 

- قاضی مرگ

- همون دراکولایی که میخواد رئیس جمهورم بشه

- غیب گفتی، کیه که اینو نخواد. 

کیوان که روی لبه حوض نشسته بود دستش را گذاشت توی حوض. خنکای آب لغزید به اعماقش. ستاره هم بی اختیار سرانگشتش را زد به آب و لبخندی زد. لحظه ای پر کشید به عوالم خیال و مکثی کرد. بعد گفت:

- اگه خطرناک باشن چی

- از چی صحبت می کنی

- داری دستم میندازی

- نه جدی میگم، آهان منظورت اینا هستن، من که آب از سرم گذشته

- منظورت چیه

- چیزی ندارم که از دست بدم خواهرم که مفقود شد و به احتمال قریب به یقین کشته، پدرم خودشو حلق آویز کرد و مادرمو هم به قتل رسوندن. تو هفت آسمان یه ستاره ندارم. 

ستاره بی اختیار اشک از چشمهایش سرازیر شد میخواست بگوید:

- پس من چی، من که دوستت دارم 

اما حرفش را قورت داد دوید تا از خانه بزند بیرون که کیوان از پشت دستش را گرفت و گفت:

- تو یکهو چت شده، مگه من حرف بدی زدم

- میخوام برم

- یه لیوان آب میخوای برات بیارم

ستاره با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و در حالی که رویش را برگردانده بود با لحنی آکنده از بغض گفت:

- نه بهتره برم من اشتباه میکردم

- چی رو اشتباه میکردی

- خودت میدونی

- منظورت اونشب که با هم ...

- اصلا حرفشو هم نزن

سپس با گامهای بلند از خانه زد بیرون.


میگویند زمانی که دسترسی به معشوق به تاخیر می افتد یا حادثه ای ناگوار رخ میدهد. کشش ها و جاذبه های عشقی سیری تصاعدی می یابند. سلولهای مولد دوپامین در مغز در این دوران  فعالیتش افزایش می یابد و عاشق برای کسب جایزه تلاشش بیش و بیشتر میشود. انسان ها در واقع برده هورمونهایی میشوند که وظیفه اصلی آنها تولید مثل و در نتیجه صیانت ذات است.  مغز انسان در این مسیر هر سد و مانعی را از میان بر میدارد تا به اهداف خود برسد. عاشق تمام هم و غم و فکر و ذکر و تلاشش معشوق میشود هیچ جز او نمی بیند و در رویاهایش محو.

ستاره چنین بود. تمام ذرات وجودش شده بود کیوان. در اعماق وجودش آتشی شعله ور گشته بود که در خواب و بیداری و در انجماد بی کسی و برودت تنهایی گرمش میکرد و رویاهایش را رنگ دلخواه خود میزد. در خلوت خود ساعتها بیتوته میکرد و در دنیای مرموز و اسرارآمیز عشق خود پر و بال میگرفت و در بیکرانهای زلال محو میشد. شعرها میسرود ترانه ها میخواند خنده ها سر میداد و اشکها میریخت 

انگار کیوان بود و نبودش شده بود و زندگی بی او ناممکن. آن عکس العمل خودبخودی و مشاجره ازعشق شدیدش نسبت به او ریشه میگرفت. واکنشی که آمیخته با حسادت و حسرت بود.  ستاره در حالی که در خیابان راه میرفت افکار های تیره و تاریک و سمج بر روح و تنش هجوم می آوردند. هر کاری هم که میکرد نمی توانست آنها را از خود دور کند. چند بار با آستین پیرهنش دانه های اشک را از روی گونه اش پاک کرد اما این اشک ها پایانی نداشت. در میان خیابانهای سرد و بی نفس سرش را انداخته بود پایین و نمی دانست به کدام سمت و سو میرود. یک بار زنی میان سال که متوجه اشکهایش شده بود ایستاد در مقابلش و گفت:

- دخترم، دخترم چیزی شده

او اما گامهایش را تندتر کرد و بی آنکه روی بر گرداند به راهش ادامه داد. یک زمان سرش را بلند کرد و تازه متوجه شد که از فرط عصبانیت و افکارهای مزاحم مسیر را اشتباهی رفته است. ایستاد نگاهی به اطراف و اکناف انداخت. درست همان نقطه ای ایستاده بود که چند سال پیش با شراره به سمت گورستان حرکت میکرد و آن حادثه شوم اتفاق افتاد. اتفاقی که زندگی اش را بعد از آن تیره و تار کرد. به ساعتش نگاه کرد سپس کیفش را در آورد و دستمالی بر داشت و عرق های پیشانی اش را پاک کرد. پاهایش سست شده بود و چشمهایش سیاهی میرفت. نشست روی زانو. دو پسر جوان که با موتور در حال عبور بودند متوجه اش شدند. در گوشی به هم چیزی گفتند و سپس کنارش ترمز زدند. یکی از آنها نگاهی به قد و قامتش انداخت و پچپچی با رفیقش کرد و پیاده شد:

- حالتون خوبه خواهر

- حالم خوبه

- میتونم کمکتون کنم

- نه خیلی ممنون

- تعارف نکنین خودم ماشین دارم

ستاره که میخواست از شرشان خلاص شود به دروغ گفت:

- زنگ زدم پدرم، تو راهه

- پس شوهر نداری

بی آنکه پاسخش را بدهد از جایش پا شد و همین که چند قدم حرکت کرد موتور سوارها ویراژی دادند و از دور او را پاییدند. سپس به هم با خنده چیزی گفتند و دوباره بر گشتند. همان پسر در حالی که روی ترک موتور سوار بود گفت:

- چند

- چی چند

- چقد میخوای

- اشتباه گرفتین

- همه اول همینو میگن، بعد راه میان، اونم تو این اوضاع بلبشو.

پاسخش را نداد و راه افتاد. او هم از پشت سر نگاهی به قد و قامت و بالا و پایینش انداخت . نزدیک تر شد و با کف دستش باسنش را لمس کرد و همین که او بر گشت زبانش را بیرون آورد و لبهای خودش را لیسید و گفت:

- هر چی بخوای میدیم. باهات راه میایم

ستاره که بعد از مشاجره با کیوان متشنج بود و عصبی یکهو از کوره در رفت و با کیف دستی اش محکم کوبید به صورتش و سپس لگدی به پهلویش زد و پرتابش کرد کف خیابان. چند نفر که شاهد ماجرا بودند آمدند گردشان حلقه زدند یکی از آنها پرسید:

- چی شده

موتور سوار گفت:

- دعوای خانوادگیه، زنمه 

- من اگه جای تو بودم آدمش میکردم

- حلش میکنم

سپس نگاهش را بر گرداند به اطراف. از ستاره خبری نبود. انگار فرصت را مناسب دیده بود و با سرعت ناپدید شد. موتور سوار گفت:

- پیدات میکنم. 

*****

چند ماهی از مرگ پدر بزرگ گذشته بود. مراد که او را  ناجی خود و خانواده اش میدانست با سفر ش به دیار ابدیت دچار افسردگی شد. روز و شب در دنج سکوت و  پیله تار و تاریک خودش فرو رفته بود و از اتاقش نمی آمد بیرون. تهمینه مادرش که حال و روزش بهتر از او نبود وقتی دید که کاری از دستش بر نمی آید زنگ زد به ستاره و قضیه را با او در میان گذشت ازش خواهش کرد سری به آنها بزند و کمی با پسرش درد دل. ستاره درنگ نکرد و فردای همان روز حوالی ده صبح آمد به خانه اش. تهمینه در حالی که لباس سیاه به تن داشت داستان را دوباره تمام و کمال بهش توضیح داد. او هم که قلق مراد در دستش بود تصمیم گرفت کلکی سوار کند تا او را از آن وضعیت درهم آشفته بیرون بیاورد.

تهمینه با سرانگشتانش چند بار به در اتاق مراد زد و وقتی پاسخی نشنید بازش کرد و گفت:

- ستاره اینجاست، میخواد باهات حرف بزنه

- حال و حوصله کسی رو ندارم

- پاشو خودت بهش بگو یا اینکه اون خودش میاد اینجا

- نه نمیخواد بیاد اینجا اتاقم درب و داغونه، حالا کجاست

- تو حیاط کنار حوض

- چند دقیقه صبر کن میام

- پس عجله کن، اون خرت و پرتا رو هم از کف اتاقت ور دار

تهمینه تند تند و با چهره ای خندان رفت به سمت ستاره و گفت:

- داره میاد، منم میرم یه چیزی برات بیارم، چاییی یا قهوه

- قهوه لطفا

ستاره در  همان دقایق نخست در حالی که با تهمینه صحبت میکرد چشمانش زوم شد به شکمش. تعجب کرد و با خود گفت:

- انگار حامله ست

چادر و روسری اش را از سرش بر داشت و وقتی تهمینه با قهوه به سمتش برگشت دوباره به شکمش نظر انداخت و با خود گفت:

- اون که شوهر نداره، بچه میتونه از کی باشه

 لبه حوض نشست. نظر دوخت به گربه ولگردی که روی دیوار زیر آفتاب لم داده بود و در حالت خواب و بیداری به اطراف نگاه میکرد. دستی به موهای بلندش کشید و نگاهی به عکس خود در آب راکد حوض . برگی را که افتاده بود در آب بر داشت و  گذاشت در کف دستش نگاهی هم انداخت به درخت قدیمی بالای سرش که چتر سایه هایش را بر سرش گسترده بود. در همین هنگام شعله و آریا خواهر و برادر کوچکتر مراد از پله ها دوان دوان آمدند به سمتش و گفتند:

- خاله خاله نشاط کجاست

ستاره که اصلا توی باغ نبود گفت:

- نشاط

- سگ کوچولوت ما دلمون واسش خیلی تنگ شده

- اونو گذاشتم تو خونه

آنها وقتی شنیدند او را با خود نیاورده است چهره در هم کشیدند و ابروهایشان را بهم گره. . ستاره که دید آنها رنجیده اند دستشان را گرفت و گفت:

- بهتون قول میدم چند روز بعد اونو بیارم

- چند روز بعد، نمیشه همین حالا برین اونو بیارین، آخه میخوایم باهاش بازی کنیم

- تا برم و بیام دو، سه ساعت طول میکشه

- عیبی نداره ما همینجا منتظر می مونیم مگه نه شعله

شعله نگاهی پرسشگر انداخت به برادرش و با لکنت گفت:

- عیبی نداره ما منتظر می مونیم

- بذارین برا دفعه بعد بهتون قول میدم

- چند روز بعد

- دو روز بعد

- نمیشه فردا

- فردا آخه سرم شلوغه یه سری کار دارم که باید انجامش بدم

شعله گفت:

- باشه تا دو روز دیگه اما

- اما چی

- میشه ازت سوالی بکنم

- البته

- خاله بابا بزرگ حالا کجاست

همینجا پیش ما

- پس چرا نمی بینیمش

- اگه چشماتو ببندی می بینیش

شعله نگاهی پرسشگر انداخت به او و سپس به چشمهای برادرش خیره شد. او هم که گیج و ویج شده بود و پاسخی نداشت سکوت کرد ستاره دو قدم آمد جلو و دستهایش را گذشت روی شانه هایشان و گفت:

- حتما گیج شدین

شعله گفت:

- اون رفته پیش خدا

آریا دنباله حرفش را گرفت:

- دیگه بر نمی گرده

ستاره که احساس و عواطفش برانگیخته شده بود و سعی میکرد جلوی اشکش را بگیرد گفت:

- اینطورام نیس که دیگه اونو نتونین ببینین . اگه اینکاری رو که میگم انجامش بدین حتما میتونین ببینین.

- چطوری

- بهتون میگم، شب که رفتین تو رختخواب قبل از این که چشماتونو بهم بذارین پدربزرگو آروم صدا کنین و باهاش نجوا. 

آریا که در بهت و حیرت نگاهش میکرد حرفش را قطع کرد و گفت:

- خوب بعدش چی

- اگه با همه وجودتون صداش کنین و با تموم قلبتون بخواین اونو ببینین میاد به سراغتون.

- خودت چی دیدیش

- این یه رازه، باید توی دلم نگه اش دارم شمام باید رازهای خودتونو تو دلتون نگه دارین


در همین زمان مراد از راه رسید و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:

- مادرم گفت که شما باهام کار دارین

- آره داشتم ازین حوالی رد میشدم گفتم یه سری بزنم اینجا و ازت بخوام باهام بیای بریم یه کتاب بخریم

- چه کتابی

- کتاب آینده انسان نوشته میچیو کاکو

- آخ جون، میدیش بخوونم من عاشق کتاباشم

ستاره برای آنکه او را از فضای تاریکی که محصورش کرده بود بیرون بیاورد و شارزش کند به عمد سیخی بهش زد و گفت:

- تو اما سن و سالت خیلی کمه، شاید ده سال دیگه بتونی از کتاباش سر در بیاری

مراد که انگار یکهو از خواب پریده باشد این حرف ستاره بهش بر خورد و شانه ای بالا انداخت و با غرور گفت:

- اینو باش خیال میکنه من از کتاباش سر در نمی آرم، اگه سوادشو داری و عقلت قد میده بیا درباره نظریاتش با هم بحث کنیم، بهت قول میدم کم میاری، اصلا میدونی محتوای این کتاب درباره چیه

- اگه نمیدونستم نمی رفتم بخرمش.

  تهمینه که کمی آنسوتر تکیه داده بود به نرده ایوان و از همان آغاز آنها را می پایید از اینکه مراد دوباره شروع کرده بود به حرف زدن، برق شادی در چشمانش درخشید خواست از پله ها بیاید پایین و ستاره را در آغوش بگیرد اما ترجیح داد آنها به بحث و فحص هایشان ادامه دهند.

مراد و ستاره همینکه خواستند از خانه بزنند بیرون. تهمینه صدایشان زد:

- آهای مراد کجا

ستاره سرش را بر گرداند و گفت:

- میریم کتابفروشی یکی دو ساعت طول میکشه

- پس من ناهارو آماده میکنم

- نه تهمینه خانم بذارین یه دفعه دیگه

- از دستپختم خوشت نمی آد

- اتفاقا خیلی هم خوشم میاد، فقط سرم شلوغه

- یه لحظه صبر کن


از پله ها در حالی که یک دستش را روی شکمش گذاشته بود به سختی آمد پایین. لبخندی بر گونه اش شکفت:

-بذار اقلا قبل از رفتن ببوسمت.

 ستاره را  در حلقه دو دستانش تنگ در بغل گرفت و فشرد. ستاره که سرش را به روی شانه هایش گذاشته بود فهمید که حدسش در باره بارداری اش درست بود.  به چشمهایش که شادی غم آلودی در آن میدرخشید خیره شد تهمینه فهمید که او چه در افکارش میگذرد. یک دم رهایش کرد و دو دستش را گذاشت روی شکمش و در حالی که چند قطره اشک بر گونه هایش لغزیده بود به نرمی گفت:

- یادگار آقا جمشیده آخه من عاشقش شده بودم اون منو با مهربونی هاش طلسم کرد

- یادگار پدر بزرگ

- باور کن ناخواسته بود یعنی خواست خدا.

- یعنی ....

تهمینه دوباره تب آلود و گرم در آغوشش گرفت و در حالی که اشک شادی میریخت و زبانش بند آمده بود در پاسخ، سرش را به علامت تایید تکان داد و سپس با دست اشاره کرد که مراد در خیابان منتظرش است.

- من ناهار بر میگردم

- راست میگی چه خوب

- فقط مواظب خودتون باشین


همین که از در زدند بیرون. مراد از جیبش آدامسی بیرون آورد و گذاشت در دهانش. در چهره اش خوشحالی عجیبی موج میزد و در مغزش سایه روشن سئوالاتی بی پاسخ. میخواست به طریقی باب سخن را با ستاره باز کند و او را در میدان جنگ با مجهولات جهان هستی به مبارزه بطلبد. ستاره که میدانست در افکارش چه میگذرد همانطور که گام بر میداشت پرسید:

- تو سرت چی میگذره

- هیچی

- امکان نداره

- برا چی امکان نداره

- مغز انسان پیچیده ترین اندام بدنه، یک میلیارد یاخته داره. هر ثانیه دست کم یک میلیون ارتباط تازه برقرار میکنه 

- هر ثانیه یه میلیون ارتباط

- تازه هر نرون یا همون یاخته هم با دهها یا صدها و هزارها نرون دیگه در ارتباطه، خوب تو ذهنت چی میگذشت

- میگم تو به جهان بعد از مرگ اعتقاد داری

- یه جورایی تو چطور

- من بهشت و جهنمو قبول ندارم

- تو فسقلی هم عجب حرفهایی میزنی، کله آدم دود میکنه،  قرآن رو چطور قبول داری

- من که نخوندم چیزی که نخوندمم نمیتونم درباره اش قضاوت کنم

- مگه بقیه آدما خوندن، اگه از هشتاد میلیون ایرونی بپرسی بهت قول میدم از هزار تا یکی شون معنی شو نمیدونن. فقط یه سری چاخان آخوندها تو سرشون چپوندن. با اینچنین از همون بدو تولد قبولش دارن. دین و مذهب همینطوریه از همون لحظه که متولد شدی تو گوشت اذان و قرآن میخونن از اون به بعد تا دم مرگ به چیزایی معتقدی که نه خودت انتخاب کردی نه درکش کردی. اگه هم بخوای رو اونا شک کنی واویلا...

- تو هم کله ات بوی قورمه سبزی میده ها

- بوی قورمه سبزی میده یعنی تو فکرتو بکار انداختی تو چطور

- خودت بهتر میدونی


در همین هنگام زنگ اس ام اس ستاره به صدا در آمد. کیف چرمی قهوه ای رنگش را که روی دوش انداخته بود باز کرد.  موبایلش را بیرون آورد شماره ناشناس بود  پیام را خواند:

- سلام ستاره، منم تا اطلاع ثانوی به هیچ عنوان باهام تماس نگیر.  اسم و شماره تلفن و پیامک هایی که بهت دادم هر چه زودتر از موبایلت پاک کن. همین پیامکو بعد از خوندن حذف کن. 

ستاره یک دستش را  از شدت استرس گذاشت روی قلبش. دوباره پیامک را خواند. شک نداشت که از جانب کیوان است. دو کلمه دد که مخفف دوستت دارم بود نیز در پایان پیامک به چشم میخورد.

دوباره با بهت و حیرت پیامک را خواند و  با بی میلی حذفش کرد. یک دستش را گذاشت روی سرش. سرگردان بود. نمیدانست موضوع چیست. حتما اتفاقی افتاده بود که او ازش خواست همه داده ها را حذف کند و تا اطلاع ثانوی باهاش تماس نگیرد. خودش را سرزنش کرد که چرا آن روز برای هیچ و پوچ باهاش مشاجره کرده است. دو دل و مردد بود. یکهو به فکرش زد که نکند قضیه مربوط به چند نفری باشد که به آنها دو اتاق اجاره داده بود و آنها از آن بابت پول خوبی هم بهش پرداخت کرده بودند. بخودش گفت:

- درسته باید پای اونا در میون باشه، اونا معتقد به مبارزه مسلحانه بودند. نکنه لو رفته باشند و پای کیوان هم به میان آمده باشد. نگاهی به مراد که در کنارش ایستاده بود و بهش زل زده بود انداخت و گفت:

- مراد یه کار فوری پیش اومده من متاسفانه باید زود بر گردم

- نمیخوای بریم کتابفروشی

- چرا چرا، عجله کن باید به مادرت بگی من ناهار نمیتونم برگردم

- میتوونم کتابو ازت قرض کنم

- البته، بیا اینم پول کتاب، 5 دقیقه تا کتابفروشه راهه. میتونی خودت بخری

- چرا نه

- عالیه

- کی میتونم برش گردونم

- بذار پیشت باشه ، عجله ندارم. خدا حافظ 

- به مادرت سلاممو برسون و ازش از طرف من معذرت خواهی کن.


با آنکه کیوان در پیامکش تاکید کرده بود که تا اطلاع ثانوی به هیچ عنوان باهاش تماس نگیرد. ستاره اما مردد بود. دلش شور میزد. چند لحظه ای در همان نقطه ماند و دوباره فکرهایش را گذاشت روی هم. سپس افتاد به راه. انگار قوه ای نیرومند او را بی آنکه خود بخواهد به حرکت واداشته بود. با افکاری مغشوش و درهم و با گامهای بلند رفت به سمت خانه کیوان. احساس میکرد که او در خطر است و باید کمکش کند

 باد گرمی شروع کرده بود به وزیدن. از اطراف و اکناف بوهای ناخوشایند به مشامش میخورد. نگاهی انداخت به آسمان. گرمای آفتاب بیرحمانه بود. با گوشه آستین دانه های عرق را از پیشانی اش پاک کرد.  یک آن ایستاد سرش را بر گرداند  به اطراف. نفسی عمیق کشید.  بهتر دید چادرش را  با آنکه ازش متنفر بود بیندازد سرش و چهره اش را بپوشاند. همین کار را هم کرد از داخل کیف چادرش را در آورد و انداخت روی سر. 

در راه یک آن چهره آریا و شعله در نظرش جلوه کرد . به سوالی که ازش درباره پدر بزرگ کرده بودند. در پاسخ گفته بود که اگر با همه ذرات وجود  و تمامت قلب بخواهند که پدر بزرگ را ببینند او را خواهند دید و ناممکن ممکن خواهد شد. بعد جمله ای که در جایی خوانده یا شنیده بود در ضمیرش نقش بست:

- مرگ توهمی است که بوسیله آگاهی ما ایجاد میشود اصلا آگاهی ما باعث بوجود آمدن جهان میشود و فضا و زمان ابزارهایی ساده در اختیار ذهن ما 

زیر لب مایوسانه گفت:

- آه پدر بزرگ پدربزرگ خوب من کمکم کن

به نزدیکی خانه کیوان که رسید چشمش به خودروهای نیروی انتظامی افتاد که در آمد و شد بودند. ایستاد، دلهره ای غریب در اعماقش راه باز میکرد و دمادم نهیبش میزد که پا پس بکشد و سری را که درد نمی کند دستمال نبندد. ترس برش داشت که  نکند اتفاقی برای کیوان افتاده باشد. نگاهی انداخت به پوسترهای کاندیداهای ریاست جمهوری که درست در پشت سرش روی دیوار چسبانده بودند. همین که رفت تصویر یکی از آنها را که عمامه ای سیاه بسر داشت در پنجه هایش مچاله کند ناگهان جوانی که معلوم نبود از کجا سبز شده است تند و تیز پوسترها را کند و پاره پاره کرد و انداخت در وسط خیابان. یکهو از آنسوی خیابان از داخل مغازه چند مامور امنیتی که اطراف را تحت نظر داشتند با سرعت دویدند به سمتش. پسر جوان در حالی که شعار میداد شروع کرد به دویدن. یکی از ماموران شلیکی هوایی کرد و فرمان ایست داد. او اما نایستاد و همین که خواست بپیچد به یکی از کوچه ها خودرویی سیاه با حداکثر سرعت آمد به طرفش. او اما  نفس نفس زنان به دویدن ادامه داد. راه در رویی نبود و دیوارها بلند. همین که سرش را برگرداند دیگر دیر شده بود و خودرو با حداکثر سرعت و بیرحمانه از رویش رد شد و او آش و لاش افتاد کف خیابان. دست و پایش در لحظات احتضار تکانی خورد و سپس در حالی که پرده ای از خون روی صورتش نشسته بود بی نفس ماند.  ستاره که شاهد آن صحنه دلهره آور بود یک لحظه نفس در سینه اش حبس شد. میخواست برود کمکش کند اما خودش می افتاد در تله. تازه کمکی هم از دستش ساخته نبود. در حالی که دو مامور جسد  پسر معترض را پرتاب میکردند داخل خودرو  راهش را کج کرد و بعد از طی مسافتی کوتاه سوار تاکسی شد. با خودش گفت:

- باور کردنی نیس، اون جوون یکهو از کجا سبز شد. 

یاد نجوایی افتاد که درست چند ثانیه قبل از آن اتفاق زیر لب زمزمه کرد:

آه پدر بزرگ خوب من کمکم کن

بعد با حالتی شبیه به توهم گفت:

- انگار روح پدر بزرگ بود که تو جلد اون پسر ظاهر شده بود


***

کیوان که از همان ابتدا جذب آن چند نفری که دو اتاق در خانه اش اجاره کرده بودند شده بود. با چند نفر از اعضای تیمش آماده میشد برای ترور. سوژه کسی جز قاضی مرگ نبود که در آخرین روزهای انتخابات باید حذف میشد. 

طرح و شناسایی تمام شده بود و آنها باید هر چه زودتر وارد عمل میشدند.  اعضای تیمی که در خانه بودند در بیست و چهار ساعت بنوبت کشیک میدادند و اطراف و اکناف را تحت نظر داشتند. شبها هم معمولا با هم نشست می گذاشتند و طرح و نقشه را بالا و پایین. یک بار بعد از آموزشهای تئوریک برای تمرین با سلاح کمری در پوش شکارچی رفته بودند به سمت و سوی کوهها که دو نفر از شکارچی ها که بنظر میرسید در گذشته از مقامات بالای سپاه و باز نشسته شده بودند در هنگام سلام و علیک و گپ و گفتگوی کوتاه به آنها مظنون شدند. آنها اما نمی خواستند که بی گدار به آب بزنند و نقشه ای را که برای آن مدتها زحمت کشیده بودند خراب کنند. سرشان را شیره مالیدند و آنها گمان بردند که شکارچی قاچاق هستند که شکار ها را به افراد دست چین شده یا آنسوی مرزها به فروش میرسانند. اما وقتی یکی از آنها متوجه اسلحه کمریشان شد بعد از پچپچی کوتاه با همراهش در پشت یکی از درختان قطور و کهنسال با موبایلش تماس گرفت که آنها بیدرنگ واکنش نشان دادند و آنها را لخت مادر زاد بستند به تنه درخت و بی آنکه رد و اثری از خود بر جای بگذارند با خودرو هایشان از محل فرار  کردند.

قرار بود یکی از  اعضای تیم که مغز متفکر و مهندس صدایش میزدند مواد منفجره را بطریقی بگذارد داخل خودرو  سوژه و از راه دور منفجرش کنند. در صورت موفق نشدن یا لو رفتن طرح با موتور وارد عمل میشدند و نقشه زاپاس را اجرا میکردند. هر چهار نفر در دهانشان سیانور داشتند.

چند روز قبل از عملیات یک بار زنگ در به صدا در آمد. کیوان گمان کرد ستاره است. اخم هایش را یک آن درهم کشید و گفت:

- بهش گفتم که به هیج عنوان با من تماس نگیره

با اشاره به دو دختری که از پشت توری سفید پنجره اطراف را می پاییدند گفت که میرود در را باز کند. آنها هم که در آماده باش بسر میبرند. اسلحه های خود را در دست فشردند و منتظر شدند. زنگ در که دوباره به صدا در آمد کیوان سرفه ای کرد و گفت:

- کیه دارم میام

همین که در را باز کرد یکه خورد. دو جوان ریشو، در حالی که لبخند میزدند گفتند:

- ببخشید مزاحم شدیم

کیوان که دید آنها لبخند میزنند فهمید که جریان از چه قرار است و بی مقدمه گفت:

- برا انتخابات اومدید

- خوب حدس زدین

- میشه بگین به کی میخواین رای بدین

- هنوز فکرشو نکردم

- آقا گفته رای دادن واجبه، یعنی رای ندادن گناه کبیره اس

- آقای علم الهدی هم که گفته، هر کی رای نده کافر و مسلمان نیس

- دقیقا

- خوب چه فرمایشی دارین

- بنظر ما اگه به آیت الله رئیسی رای بدین، بهترین و بزرگترین خدمتو در حق مملکت کردین

کیوان آب دهانش را قورت داد و نگاهی زیر چشمی به ریش و پشم و سن و سالشان انداخت و گفت:

- منم همین خیالو داشتم

- پس دمت گرم

- کاری ازم ساخته اس

- نه همین که به کاندیدای آقا رای میدی بزرگترین خدمت در حق نظامه


شب را سعی کردند خوب استراحت کنند تا در طول عملیات هوشیارانه تر عمل کنند. پنج شنبه بود و سوژه طبق معمول در حوالی 3 بعد از ظهر  در حالی که اسلحه کمری با خود حمل میکرد با دو محافظ و با لباس مبدل یعنی بدون عبا و عمامه میرفت به یکی از ویلاهایش.  این ویلا سری بود و کسی حتی مقامات بالا ازش خبر نداشتند. 

نزدیکی های غروب بود بعد از تماسی کوتاه با یکی از افراد تیم شناسایی که محل را چک کرده بود و  اطمینان از حضور سوژه، چهار نفر یعنی کیوان با  نیلوفر و صغرا و افشین که رانندگی میکرد  به راه افتادند. هر چهار نفر مسلح و سیانور به همراه داشتند. در نزدیکی ویلا زدند کنار جاده.  نیلوفر و صغرا سوار خودرو دیگری که در آنجا پارک کرده بودند شدند آنها قبل از حرکت لباسهای خود را تعویض کردند و شکل و شمایل بچه پولدارها به خود دادند. منطقه بکری بود و در اطراف جز ویلاهای گرانقیمت و مجلل دیده نمی شد. هوا گرگ و میش بود و سکوتی سرد در آفاق چنبر زده بود. نیلوفر و صغرا در چند قدمی ویلا به بهانه خراب شدن خودرو بی روسری و با دامنی کوتاه پیاده شدند. دو محافظی که در درون ویلا کشیک میدادند و با دوربین مدار بسته حول و حوش را می پاییدند متوجه شدند. یکی از آنها که اسمش رجب بود گفت:

- انگار بچه پولدارن

- ولشون کن بذار به حال خودشون باشن

- تو هم خلی ها، من میرم یه سر و گوشی آب بدم

- بهتره همین جا بمونیم، سید خوشش نمی آد

- اون داره تو حموم با دو تا حوری حالشو میکنه، فقط ماییم که سرمون بی کلاه مونده، خدارو چه دیدی شاید قسمت شد حال کردیم، نمیدونی این بچه پولدارارو کردن چه عشق و حالی میده

همکارش که با حرف هایش شهوتی شده بود عنان از دست داد و دستی زد به شانه اش. در را باز کردند و رفتند به سمتشان آنها هم با خوشحالی بسویشان دست تکان دادند.

- مشکلی پیش اومده 

- نیلوفر گفت:

- این ابوقراضه راه نمیره

- کاری از دستمون بر میاد

- خیلی ازتون ممنون میشم

آنها در حالی که نیم نگاهی به خودرو می انداختند کیوان و افشین که در همان حوالی کمین کرده بودند از فرصت استفاده کردند و وارد خانه شدند. در حالی که اسلحه کمری را در دست گرفته بودند و ششدانگ حواسشان به اطراف بود از پله ها کشیدند بالا. نیم نگاهی انداختند به دور و بر. سکوتی دلهره آور در فضا موج میزد. به هم اشاره ای کردند و در حالی که افشین نوک اسلحه اش را دو دستی به جلو گرفته بود کیوان در یکی از اتاقها را باز کرد و نگاهی انداخت کسی نبود. رفتند جلوتر. افشین با پچ پچ گفت:

- حتما تو اتاق خوابشه حواست بمن باشه

آهسته آهسته و دولا دولا رفتند جلو و همین که خواستند در اتاق خواب را باز کنند. چهار نفر مسلح از پشت به آنها گفتند:

- از جاتون تکون نخورین.

آنها هم که آچمز شده بودند فهمیدند که رکب خوردند. چراغ ها روشن شد. دوباره گفتند:

- رو دست خوردین من بدل سوژه تونم، شماها محاصره شدین، فکر کردین سید اینقدر صاف و ساده اس که دو روز مونده به انتخابات بیاد ویلاش.

بعد همان مرد که بدل قاضی مرگ بود. ریش مصنوعی و عمامه اش را در آورد و با نعره گفت:

 یالا اسلحه هاتونو بندازین زمین. 

کیوان و افشین نگاهی به هم کردند و بهم لبخندی زدند سپس به سرعت برق بر گشتند و شلیک کردند به سمتشان. آنها هم که حاضر یراق بودند امان ندادند و آنها را با مسلسل هایشان بستند به رگبار. 

کیوان که هنوز زنده بود سعی کرد دست افشین را که غرق در خون شده بود بفشارد اما نتوانست. یک آن تصویر ستاره در خیالش درخشید بر گونه اش لبخندی شکفت و به نجوا گفت:

- س س ستاره دوستت دارم

بدل قاضی مرگ که دید او هنوز زنده است مسلسلش را که روی میز گذاشته بود بر داشت و گلنگدن را کشید و انگشتش را روی ماشه فشار داد و یک خشاب پر خالی کرد به سینه اش.


با شنیدن صدای گلوله ها دو نفر محافظی که در پشت در بودند دویدند به داخل حیاط. همین که وارد اتاق شدند با جسدهای کیوان و افشین مواجه شدند. شخصی که چهره بدلی قاضی مرگ بود به آنها توپ و تشر زد:

- شما تو کدوم گورستونی بودین

- ما ما داشتیم به اون دو نفر کمک میکردیم

- کدوم دو نفر

- اون دو تا بچه پولدار

- زود بیارینشون اینجا

آنها هم دوان دوان رفتند به سمتشان اما آنها محو و ناپدید شده بودند. وقتی دست از پا دراز تر بر گشتند همان مرد  گفت:

- پس در رفتن بی عرضه ها، 

عمامه اش را محکم زد بر زمین و به دو نفر که در مقابلش ایستاده بودند با خشم گفت:

دست و پاشونو ببندین و گم و گورشون کنین، زمان مصرفشون دیگه تموم شد. خوب شد که تازه کارن و از قضیه خبر نداشتند. معلوم نبود اگه داستانو بهشون میگفتیم چه دسته گل دیگه ای به آب میدادن.

***

ایام سخت و دشواری بود. روزهایی تیره و تاریک ، انگار شبی ابدی بر بام خانه ها سایه افکنده بود و در دلها دلهره ای غریب و ناآشنا، از هر سو زوزه های شوم و بهت آور بگوش می رسید و نفیر ظلمت. زندگی در تابوتی از یاس میگذشت و دالانی از اندوه. در آن خانه قدیمی که روز و روزگاری عطر و بوی شادی در آسمانش پر می گشود اندوهی نفسگیر دامن گسترده بود. درخت های جوان خسته و سالخورده به چشم میزدند. آسمان غم آلود و در و دیوارها کدر و دلمرده.

ستاره کز کرده در گوشه اتاق، مات و مبهوت بود. انگار ابرهای تیره و بی پایان از اعماق دردآلودش سر بر آورده بودند و از فراخای چشمهای زلالش شروع به باریدن. ابرهایی که تمامی نداشتند بی وقفه و یکریز. مرگ بیژن برایش قابل تحمل نبود روحش آتش گرفته بود و تنش روز و شب از این ضربه ناگهانی می سوخت. توگویی بر لبه پرتگاه ایستاده بود و در قفا همه چیز به پایان رسیده بود. از زندگی بدون بیژن میترسید، از نفس کشیدن بدون او میترسید. از لحظاتی که بدون عشق می گذشت میترسید. از اینکه دیگر آن دستهای مهربان را لمس نمی کند می ترسید از زندگی بدون هرم آغوشش. از آینده ای که هیچ  و پوچ جلوه میکرد از چشم اندازهای تهی. همه چیز در نگاهش عبث بود و بیهوده. در چنبر تنهایی از خودش وحشت داشت از اینکه بدون بیژن به نفس کشیدن ادامه میدهد و لاشه خود را هنوز بر گرده روح خسته و زخمی اش تحمل می کند.

یک هفته بعد از کشته شدن بیژن دو مامور امنیتی زنگ در خانه شان را به صدا در آوردند زنی هم با چادری سیاه همراشان بود. شکوفه تا چشمش به آنها افتاد ترس برش داشت. خودروشان کمی آنسوتر پارک شده بود. روسری اش را کمی کشید جلو. سعی کرد خودش را نبازد اما نتوانست. صورتش شده بود عینهو گچ. میدانست که برای چه آمده اند. در حالی که دلش تاپ تاپ میزد بدون سلام و علیک گفت:

- فرمایشی دارین

- سلام خواهر ما با ستاره کار داشتیم

- ستاره

یکی از آنها کاغذی داد به دستش و گفت:

- فقط میبریمش چند تا سئوال ازش بکنیم و بعدش سر و مر و گنده برش میگردونیم

- سئوال برا چی

- خودشون تشریف دارن.

- یه لحظه صبر کنین میرم ببینم

- یعنی شما نمی دونین

- گفتم یه لحظه منتظر بمونین

همین که رفت در را از پشت سرش ببندد یکی از ماموران پوتینش را گذاشت لای در. شکوفه نگاهی غضب آلود انداخت بهش. بهتر دید حرفی نزند تا دردسر بیشتری برای دخترش درست نکنند. از پله ها کشید بالا و بر خلاف معمول بدون آن که با سرانگشتانش به در اتاقش بزند وارد شد و گفت:

- ستاره چند نفر مامور اومدن میخوان تو رو با خودشون ببرن

- مامور

- احتمالا میخوان درباره بیژن ازت سوالاتی بکنن

ستاره یک آن رنگ و روی خودش را باخت. پا شد و دستانش را حلقه کرد دور گردن مادرش. گونه اش را بوسید. از آنجا که میدانست او نیز با افسردگی در حال دست و پنجه نرم کردن است نخواست نگرانی اش را بیشتر کند. گفت:

- نگران نباش مادر همه چیز درست میشه، من زود بر میگردم

- مواظب خودت باش یه وقت آتو دست این گشتاپوهای ریشدار ندی

- درست میشه مادر

 چادرش را انداخت روی سرش و توی آیینه نگاهی انداخت به خود. پدرش شهاب که قبلا به زندان افتاده بود چند بار باهاش درباره نحوه بازجویی و رودست هایی که  بازجوها میزنند صحبت کرده بود و گفته بود که سعی کند جواب ها را کوتاه بدهد چرا که آنها سعی میکنند در سین جیم ها تناقضاتی را ازش بیرون بکشند و سپس همانها را چماقی کنند و بر سرش بکوبند. شکوفه وقتی دید که او را به داخل خودرو هدایت کردند و در دم چشم بندش زدند اشک از چشمانش جاری شد. خواست چیزی بگوید که دید دهانش خشک شده است و قدرت حرف زدن ازش سلب. یک لحظه پاهایش شل شد. نفسش گرفت. بدنش شد عینهو سنگ و چوب. با دو دست چسبید به در اما نتوانست دوام بیاورد و افتاد بر زمین.  همین که خودرو از جلوی در خانه به راه افتاد یکی از ماموران چشمش افتاد به شعاری که درباره انتخابات روی دیوار با خط قرمز نوشته بودند:

- انگشت نزن به خون خیانت که نکن


به راننده گفت ترمز بزند. از داشبرد اسپری بر داشت. پیاده شد و شعار را خط خطی کرد و بر گشت.

راننده گفت:

- دمت گرم

او هم در حالی که خشم و غضب از چهره اش تنوره میکشید گفت:

- بذار سید رئیس جمهور شه اونوقت همه مخالفین نظامو خودم میگام

- البته که رئیس جمهور میشه، فرمان آقا رد خور نداره

- میدونم برادر، مملکتی که ولایت فقیه داره دیگه انتخابات معنی نداره، مگه زمان رسول خدا انتخابات بود. اینا همه بدعته و از گناهان کبیره.

- همه علما هم میدونن، آقا میخواد با این انتخابات سر غرب کافرو شیره بماله. غصه نخور بزودی کاخ سفیدو حسینیه میکنیم، اگه علی ساربونه میدونه شترو کجا بخوابونه


در اتاق بازجویی ستاره خسته و غمگرفته نشسته بود. هزار فکر و خیال از سر و کولش بالا میرفتند. این اولین باری بود که پایش را به زندان گذاشته بود. در دبیرستان با بعضی از بچه ها درباره زندانهای مخوف گفتگو کرده بود. بخصوص درباره زندانهای دهه 60 که قبل از اعدام به دختران باکره طبق فتوا تجاوز میکردند یا خونشان را میکشیدند و هزاران بلا بر سرشان می آوردند

دقایق به کندی می گذشت. از ترسی پنهان که در ذرات وجودش راه باز میکرد مو بر تنش سیخ شده بود نمی دانست چه سئوالاتی ازش میخواهند بپرسند یا چه بلایی بر سرش خواهند آورد. بلاتکلیف بود و سردرگم. بوی نم گرفتگی بوی عرق می آمد بوی تعفن و تاریکی.  احساس میکرد از در و دیوار آنجا خون می بارد و ناله و ضجه های بی گناهان. در همین فکر و خیالها غوطه ور بود که ناگاه دو زن مانند دو کیسه زباله در مقابلش ظاهر شدند. یکی از آنها چشمبندش را درست کرد و دستش را گرفت و بعد از عبور از دالانی پر پیج و خم پرتابش کرد در یک اتاق. ستاره دمرو افتاد روی زمین. لحظاتی در همان حال ماند نمیدانست چه عکس العملی باید نشان دهد. باز جو که مرد میانسال بود. دستی کشید به ریش حنا کرده اش و سپس با سرانگشتانش دماغش را خارید و با سر به همان دو زن که مانند دو کلاغ سیاه در کنار در ایستاده بودند اشاره کرد که ستاره را از روی زمین بلند کنند و روی صندلی بنشانند. سرفه ای کرد و پرسید:

- شما چه نسبتی با کیوان دارین

- کیوان نمیشناسم

باز جو چهره خودش را با ماسک پوشاند و دستور داد چشمبندش را باز کنند. عکسی را گذاشت در روبرویش روی میز:

- یعنی اینو نمیشناسین

ستاره که خودش را زده بود به آن راه دوباره نگاهی انداخت به عکس و گفت:

- انگار برادر شراره س، 

- شراره

-  دوست قدیمی و همکلاسی ام که مفقود شده و احتمالا کشته

- پس میشناسینش

- من فقط چند بار که برا دیدن شراره رفته بودم اونو دیدم، یه بارم خواهرشو رسونده بود دم در خونه مون

- همین

- منظورتونو نمی فهمم

- حتما میدونین که اون از افراد تیمی بود که طرح و نقشه ریختن تا یکی از افراد بالای نظامو ترور کنن 

- من مگه علم غیب دارم، گفتم که بعد از مفقود شدن شراره دیگه اونو ندیدم

- از خونه اش هم اسناد و مدارک زیادی به دست اومده.

ستاره پس از پیامکی که کیوان بهش زده بود مطمئن بود همه  نامه ها و عکسهایش را از بین برده است برای همین از موضعی بالا گفت:

- خوش به حالتون حالا که اسناد و مدارک دارین چرا منو بازداشت کردیم

- پدرتم که زندونی سیاسی بود

ستاره یک آن سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به پشم و ریشش انداخت. از اینکه او از بحث درباره کیوان پرت شده است خوشحال شد و گفت:

- اون به من چه ربطی داره، از سیاستم هیچ خوشم نمیاد

- نظرت درباره ترور حاج آقا سلیمانی چیه

- نظر خاصی ندارم

- معلومه خیلی زرنگی، اما شاختو میشکونیم

- منو برا چی آوردین اینجا

- پرسیدم نظرت درباره شهادت حاج آقا سلیمانی چیه

- با ترور مخالفم

- پس مخالفی

بازجو اشاره کرد که چشم بندش را بزند. همین کار را هم کرد. دو نگهبان مرد برای اینکه دستشان به نامحرم نخورد چوبی در دستش دادند و سپس از دالانی نمور حرکت کردند. بعد از دقایقی انداختندش در سلول انفرادی. همین که در آهنین از پشت سرش بسته شد و کلید با صدای شوم و زنگداری در قفل چرخید. چشمبندش را باز کرد. مثل پرنده ای که در تله افتاده باشد قلبش تاپ تاپ شروع کرد به زدن. احساس تلخ و دردناکی بود. از اینکه به در و دیوار نگاه کند وحشت کرد. سرش را گذاشت روی زانو و چشمهایش را بست.

شهاب و شکوفه به هر دری زدند تا بفهمند که دخترشان را به کدام زندان انداختند اما جواب های دو پهلو می شنیدند. شهاب که گشتاپوهای ریشدار را می شناخت و خودش هم مدتها در اسارتگاههایشان بسر بوده بود میدانست که آنها چه نوع درندگانی هستند و چه بلاها ممکن است بر سر دخترش بیاورند. تا صبح در حیاط خانه قدم میزد و با خودش حرف یا روی ایوان زانو در بغل خودخوری میکرد. هر حرکت نسنجیده ای به ضرر دخترش تمام میشد برای همین هم دندان روی جگر گذاشت و منتظر ماند. شکوفه هم حال و روزش بهتر از او نبود. هر لحظه و هر دم در فکر ستاره بود و بی وقفه در دنج تنهایی اشک می ریخت و خودش را برای هیچ و پوچ سرزنش.

در حوالی ظهر بود که در سلول ستاره با صدای کشدار و خشنی باز شد. یک زندانی تازه را با توپ و تشر انداختند در سلول. ستاره که احساس تنهایی شدیدی میکرد با دیدن هم سلولی خوشحال شد. از همان ابتدا با هم  انس و الفت گرفتند و چفت شدند. اسمش فیروزه بود با صورتی گوشتالود و لبهایی درشت و ابروهایی به هم پیوسته. قدی بالنسبه بلند داشت و چشمانی خرمایی. ستاره پرسید:

- میتونم بپرسم تو رو برا چی گرفتند

- مگه بقیه رو برا چی میگرن، منو هم برا هیچ و پوچ دستگیرم کردن

- هیچ و پوچ

- آره هیچ و پوچ

- اتهامت چیه

- توطئه علیه نظام 

- چه توطئه ای

- شعار نویسی رو دیوار، ارتباط با مجاهدین، جاسوسی برای اسرائیل

- تو چطور

- من تو خونه بودم که دو تا مامور اومدن سراغم بعدش 

- بعدش چی

- بعدش هیچی، خدمت شما هستم

- اتهامت چیه

همین که خواست توضیح بدهد به یاد توصیه های پدرش افتاد که چند بار بهش تاکید کرد که در زندان تا زمانی که حکم مشخص نشده به هیچکس اعتماد نکند. بیشتر کسانی که لو میروند رکب میخورند آنهم نه توی بازجویی ها بلکه توسط آنهایی که متخصص تخلیه اطلاعاتی هستند.

فیروزه وقتی دید که او در خودش فرو رفته است و در حال فکر کردن. پرسید:

- تو حالت خوبه

- نه سرم درد میکنه، عادت ندارم

- مگه من عادت دارم اما عادت میکنیم، خوب نگفتی جرمت چیه.

ستاره من من کرد و نگاهی به چشم هایش انداخت. بهش شک کرد. آب دهانش را قورت داد و دستهایش را از دور زانویش رها کرد و گفت:

- من چه جرمی میتونم داشته باشم، سرم تو لاک خودمه، شب و روز درس.

- پس آی کیوت بالاس

- دوستام همینو بهم میگن، 

- خوشا به حالت، من اما انگار باید اینجا بمونم و آب خنک بخورم

- تو که گفتی جرمی مرتکب نشدی و اونام مدرکی علیه ات ندارن

-  ببخشیدا تو با اونکه آی کیوت بالاس اما خیلی ساده ای 

- من خسته ام میخوام یه خورده بخوابم


بعد از چند ساعت فیروزه را صدا زدند و از در سلول بردند بیرون. ستاره از پشت در گوش خواباند اما صدایی نشنید. مغموم نگاهی انداخت به در و دیوارها. دلش گرفت به یاد بیژن افتاد چند قطره اشک لغزید روی گونه شفافش. کم کم رویایی در برش گرفت و از در و دیوارهای قطور و سیمانی پر گشود و رفت در دور و دورها. به دشت و صحراهای بی در و پیکر و چشم اندازهایی بکر و دست نخورده. نمی دانست خواب است یا بیدار، پلکهایش بسته است یا باز. ناگاه در آن فضای اثیری که محصورش کرده بود.

چشمش از دور افتاد به کسی که از میان علف ها و بوته های وحشی دوان دوان می آمد به سویش. شاید هم پرواز میکرد. با سرانگشتانش چشمهایش را مالید و  وقتی نزدیکتر شد دوباره دقت کرد. قد و قامت و چهره اش آشنا بنظر آمد. یک دسته گل سرخ در دستانش بود. وقتی به چند قدمی اش رسید ایستاد. نفس نفس میزد . خودش بود خودش بیژن. یک آن نفس در سینه ستاره حبس شد. چشمانش برقی زد و لپ هایش گل انداخت. بیژن دو دستش را  شاعرانه به سمتش دراز کرد.  شاخه های گل را با لبخند از دستش گرفت و بویش کرد و  در آغوشش فشرد . گذاشت در کنارش. مستی ناب و عاشقانه ای در برش گرفت. احساس کرد که سبک شده است و بال و پر در آورده است. حلقه های دستانش را  با لبخندی جادویی باز کرد تا در آغوشش بگیرد  که ناگاه بیژن چون سایه ای از خیال در هرم بازوانش محو شد. یک آن یکه خورد سرش را بر گرداند به اطرافش اما ازش هیچ رد و اثری نبود با خود گفت:

- نه نه این خواب و خیال نبود خودش بود خودش بیژن. من عطر و بوشو هنوز حس میکنم، گرمای تنش، حرارت خنده هاش


چند قطره اشک لغزید بر گونه اش.نگاهی محزون انداخت به در و دیوارهای بتنی و لامپی با نور پزپژمرده بر بالای سرش که 24 ساعت روشن بود. سرش را گذاشت روی زانو. اندوهی قلبش را فشرد.  هق هق گریه کرد و کم کم خوابی نرم و اهورایی او را در زیر چتری از آرامش با خودش بود. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که یکهو نعره های کر کننده ای بگوشش خورد. سرش را چسباند به درب آهنین سلول. فریادهای شادی بود و بزن و بکوب. کنجکاو شد و با خودش گفت که چه خبر شده است. بعد ناگاه دوزاری اش افتاد که این جفتک زدنها و بالا و پایین پریدن های زندانبان دلیلش جز پیروزی قاضی مرگ در انتخابات ریاست جمهوری نمیتواند باشد. 

فردای همان روز یعنی حوالی ظهر دریچه سلول باز شد. مردی قد بلند و چهارشانه با صدایی کلفت و دو رگه  گفت:

- وسائلتو جمع کن مرخصی

او که در کف سلول روی پتوی سربازی دراز کشیده بود پا شد و گفت:

- وسائل، من که وسایلی ندارم


زندانبان بی آنکه پاسخش را بدهد کلیدی انداخت و قفل در سلول را باز کرد چشمبندی داد به دستش:

-  ماس ماسکتو بزن به چشمت تا فردا نگن تو بازداشتگاه کرونا گرفتی. 

- من که ماسک همرام ندارم

از جیبش ماسکی در آورد و داد به دستش:

- ورش دار

- گفتین من مرخصم

زندانبان بی آنکه پاسخش را بدهد با چهره ای عبوس گفت:

- چشمبندتو بزن


بعد چوبی شبیه به خط کش داد به دستش و ستاره انتهایش را گرفت و در پس و پشتش افتاد به راه. در اتاقی بالنسبه بزرگ پسرکی جوان که شبیه لباس شخصی ها بود اشاره کرد در مقابلش روی صندلی بنشیند. خودکاری داد به دستش و گفت:

- پایین این برگه رو امضا کن

او هم نگاهی سرسری بهش انداخت و امضا کرد. بعد ورق دیگری گذاشت در مقابلش روی میز

- زیر اینو هم امضا کن بعدش مرخصی


ستاره میخواست چیزی بگوید اما حرفش را خورد و به همراه دو نفر هدایت شد به  سمت و سوی در خروجی. همین که پایش را از در بزرگ و آهنین زندان گذاشت بیرون. چهره اش از شادی شکفت و چشمانش درخشید. سرش را  از برج های نگهبانی زندان بر گردند به سمت و سوی آبی آسمان، پرنده ای سپید در اوج بال و پر میزد. بادی ملایم گونه اش را بوسید حس کرد مادر بزرگش است لبخند زد. دور خودش یکبار چرخید. خواست هر چه زودتر از آن محل دور شود. آنسوی خیابان متوجه شد کسی بسویش دست تکان میدهد. خوب که دقت کرد دید مراد است: با گامهای بلند تند تند رفت به سمتش  و گفت:

- مراد خودتی، اینجا چیکار میکنی

- من اینجا چیکار میکنم

- تو توی اون خراب شده چیکار میکردی

- منو آزاد کردن

- غیب گفتی 

- باید هر چه زودتر به مادرم اطلاع بدم.

- ناراحت نباش بهشون زنگ میزنیم

- تو مگه میدونستی من امروز آزاد میشم

- پرس و جو کردم و یکی دو بارم پس گردنی خوردم.

- از کی، چطور

 - من اونقدرام که تو فکر میکنی پخمه نیستم. حالا وقت این حرفها نیس،بهتره ازین محوطه دور شیم

- باهات موافقم

- راستی خبرو شنیدی

- آره شنیدم رئیسی تو انتصابات پیروز شده

- منظورم اون که نیس

- پس چیه

- مگه نشنیدی

- تو هلفدونی که خبر مبرا دست آدم نمیرسه

- بهت میگم تو خبرا اومده سرانجام ارتش آمریکا بشقاب پرنده ها رو جدی گرفته، اونم تو یه چلسه محرمانه. پنتاگون خودش وارد گود شده. 

- خوش بحالت

- تو اصلا این خبرارو جدی نمیگیری

- چون سن و سالم اندازه تو نیس 

- عجب ، پس من بودم که کتابای میچیو کاکو را میخواستم بخرم

ستاره که دید افتاده است توی تله برای اینکه بحث را تغییر دهد گفت:

- یه سئوال ازت میکنم

- چه سوالی

- این که چرا بشر خدا رو آفرید

مراد ایستاد و یک دستش را گذاشت روی دهانش و متفکرانه نگاهش کرد و گفت:

- چرا بشر خدا رو آفرید 

- عجب سئوالی تا بحال اینو نشنیده بودم، من از لحظه ای که چشمامو واز کردم بهم گفتم که خدا بشرو آفرید. داری حرفای کفرآمیز میزنی ها.

- کفر آمیز یعنی عقلتو بکار انداختی

- منظورت اینه اونا که حرفای کفرآمیز نمیزنن بی شعورن

- من اصلا منظورم اینی که تو فکر میکنی نیس

- پس چیه

- اونا زندونی خودشونن

- زندونی خودشون چطور

- بعضی ها مثل من می افتن زندون و آب و خنک میخورن، این زندون یه زندون مادی و محسوسه، گوشه سلول آب خنک میخوری، تو کنج تنهایی و تاریکی ابروهات چین میخوره ، برف پیری میشینه رو موهات، هزار درد و مرض میگیری

- این که طبیعیه

- اما یه نوع زندون دیگه ای هم هست، این زندون محسوس نیس، دست و پات آزادن، تو هوای باز نفس میکشی، هر جا دلت خواست میری، با هر کی میخوای صحبت می کنی.

- لب مطلبو بگو 

- باشه آقا مراد

- آقاش پیشکش

- یه زندون دیگه زندون روح آدمه، غل و زنجیری که با چشم های عادی نمیشه دید، این زنجیرا نادیدنیه، زنجیر اعتقادات، زنجیر خرافات، زنجیر دین و مسلک ، زنجیر سنت های کهنه، زنجیر تحجر، زنجیر افکار آبا و اجدادی، زنجیر ...

- یه چیزی ازت یاد گرفتم

- اینجوری هام که فکر میکنی سهل و ساده نیس

- چطور

-  بموقعش بهت میگم، موبایل همراته

- نه ازم دزدیدن

- ازت دزدیدن

- داستانش مفصله


در فاصله ای نه چندان دور دو نفر موتور سوار از همان ابتدا آنها را می پاییدند. گاه نزدیک میشدند و گاه دور. بنظر میرسید که نقشه ای در سر دارند. هر دو هم مسلح بودند. شکل و شمایلشان به دزدها نمیخورد بیشتر به امنیتی ها شبیه بودند تا به آدمهای خلافکار. ستاره که پس از آزادی از زندان از خوشحالی در پوستش نمی گنجید اصلا در حال و هوای اطراف و اکنافش نبود میخواست در هوای آزاد نفس بکشد مدتی قدم بزند و از هوای باز لذت ببرد. دلش برای تهمینه که باردار بود یک ذره شده بود. برای پدر و مادرش که تقدیسشان میکرد. میخواست آنها را تنگ در آغوشش بکشد و گونه هایشان را بوسه باران کند. در همین حین چشمش افتاد در آنسوی خیابان به باجه تلفن عمومی، به مراد گفت:

- بیا بریم یه زنگی بزنم به خونه بعدش تاکسی میگیریم

- فکر خوبیه

- ببینم تو پیرهنت چی قایم کردی

- قایم کردم، آهان همون کتابیه که ازت قرض گرفتم میخواستم برش گردونم

همین که چند گام در عرض خیابان بر داشتند. آن دو موتور سوار که کمین کرده بودند با کلاه کاسکت و با حداکثر سرعت و به قصد کشت بسمت شان خیز بر داشتند. سوژه مورد نظرشان ستاره بود. درست و دقیقا لحظه ای که خواستند او را زیر بگیرند مراد که متوجه شده بود با دو دستش ستاره را هل داد و پرتاب کرد به آنسوی خیابان. ستاره در حال پرتاب شدن تصادم کرد با خودرویی که از روبرو می آمد و بعد از چند غلت افتاد کنار جدول. شانس آورد که راننده خودرو بموقع زد روی ترمز و آسیبی جدی بهش نرسید. دو موتور سوار کمی آنسوتر ایستادند و نگاهی به قفا انداختند. میخواستند دوباره با همان سرعت بر گردند اما وقتی چند عابر به همراه راننده با شتاب دویدند به سمت ستاره  ویراژی دادند و بسرعت از محل دور شدند. مراد سراسیمه نشست کنار ستاره و گفت:

- حالت خوبه

- آره خوبم، بهتره ازینجا دور شیم

راننده خودرو ازشان خواست که آنها را برساند اما ستاره دیگر به کسی اعتماد نداشت و میخواست هر چه زودتر خودش را برساند به منزل. با کمک مراد از جا پا شد. زانویش بشدت درد میکرد و آرنجش زخمی شده بود. با اینچنین چیزی نگفت و لنگ لنگان افتاد به راه. کمی آنسوتر سوار تاکسی شدند. راننده مرد میانسالی بود و سبیلی جوگندمی داشت و سیگاری روی لب. از آینه روبرو نگاهی به مسافرانش انداخت. بعد شروع کرد آرام آرام آواز خواندن. در پشت چراغ قرمز طرفداران ابراهیم رئیسی بزن و بکوب راه انداخته بودند و به عابران شیرینی تعارف میکردند. دو نفر از آنها که یغور و قوی هیکل بودند با جعبه ای شیرینی دویدند به سمتشان. ستاره از چهره و ابروی درهم کشیده راننده فهمید که ازشان خوشش نمی آید و میخواهد دکشان کند یا جعبه شیرینی را پرتاب کند وسط خیابان. بیدرنگ گفت:

- لطفا باهاشون در نیفتین

راننده گردن کشید و سرش را بر گرداند. نگاهی کرد و گفت:

- شما علم غیب دارین خواهر، باشه بخاطر شما به این لات و لوتا چیزی نمیگم

همین که آن دو نفر با سرانگشت به شیشه کوبیدند تا شیرینی تعارف کنند. راننده حتی سرش را هم بر نگرداند. مراد و ستاره هم. بعد هم گاز دادند و آنها ترسیدند و پریدند عقب. مراد قاه قاه زد زیر خنده. راننده گفت:

- مردمی که برای یه جنایتکار اینطور جشن و پایکوبی میکنن، سزاوار همین زندگی نکبتی هستن

ستاره گفت:

- اینا مردم نیستن، اینا مزدورن


این داستان ادامه دارد