۱۳۹۹ دی ۹, سه‌شنبه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی


قسمت اول داستان راز خوشبختی

قسمت دوم - داستان راز خوشبختی


یک هفته بعد از اینکه حاج عبدالله با پسر بهایی در افتاد و او را تهدید به مرگ کرد. داستان را با سید غلام آخوند محله در میان گذاشت. او هم بهش گفت که پاسخش را بزودی خواهد داد. اما بعد از گذشت چند هفته جوابی دریافت نکرد.
 حاجی یک روز آنهم بطور اتفاقی از یکی از مشتریانش شنید یک یهودی که  پس از سالها به ایران برگشت مغازه آنسوی خیابان را که صاحبش مرده بود خریده است و مشغول سر و سامان دادن و نو و نوار کردنش میباشد. تا اسم یهودی به گوشش خورد، چشمانش کلاپیسه شد و از خشم آتش گرفت. کلاهش را با عصبانیت از سر بر داشت و زد محکم بر زمین و گفت:
- حروم زاده ام که بذارم اون یهودی قرمساق روبروی بقالی ام مغازه بزنه. 

کرکره مغازه اش را کشید پایین. از جیبش دستمالی چرکین در آورد و فینی کرد سپس یکراست رفت به سمت و سوی خانه سید غلام. چند بار در زد و منتظر شد اما کسی در را باز نمی کرد. باز هم دستش را روی دکمه فشار داد. بالاخره دختری که روی خود را با چادر سیاه و مقنعه پوشانده بود در را باز کرد. حاج عبدالله در حالی که تسبیح میزد و آیة الكرسی تلاوت میکرد پرسید:
- سید تشریف دارن.
- الساعه بر میگردن، همسایه مون مریض احوال بود رفتن براشون دعاهای سریع الاجابه بخونن.
- پس بنده منتظر می مونم
- خلاصه ببخشید که شما رو پشت در منتظر میذارم
- اصلا اشکالی نداره، شما نوه سید غلام هستین.
- نه آقا زنشونم، منو یه هفته پیش صیغه کردن
همینکه چادرش را جابجا کرد و حاج عبدالله یک آن چشمش به تن و بدنش افتاد از این رو به اون رو شد اما خودش را کنترل کرد و گفت:
- چن سالتونه دخترم
- اگه بگم سیدغلام ناراحت میشه، آخه شما نامحرمید
- باشه هر طور میل شماست
- اما میگم، من 14 سالمه 
- به به چه حسن سلیقه ای 
- خانومش هم تشریف دارن 
- نه اونو فرستاده برا زیارت سه هفته ای قم
- پس سه هفته صیغه تون کرده
همین که رفت پاسخش را بدهد، چشمش افتاد به سیدغلام که با خشم عصایش را بسویش تکان داد و گفت در را ببندد. او هم فورا همین کار را کرد و دوید به سمت ایوان.
حاج عبدالله بیدرنگ جا نماز آب کشید و گفت:
- به به سید غلام خودمون، حالتون چطوره، کیفتون کوکه  
- در سایه پروردگار خوبم، چی شد راه گم کردین، ما رو سرفراز کردین
- بنده خاک پاتونم
- دیدم داشتین ...
حاج عبدالله حرفش را قطع کرد و گفت:
- اومدم در زدم نوه تون گفتن تشریف ندارین
- نوه 
- خودشون فرمودن، بله بله درسته، خوب فرمایشتون
- آخه مفصله
سیدغلام که نمیخواست او را به داخل منزلش راه دهد گفت:
- یه لحظه صبر کنین، بنده میرم تند و تیز به عیال اطلاع بدم و یه وضویی بگیرم، بعد با هم قدم زنان میریم به سمت مسجد. بنده الساعه بر میگردم
کلید انداخت و در را از پشت سرش بست و با سگرمه های درهم رفت به سمت صیغه اش و گفت:
- آهای کلثوم کجایی
- من اینجام تو حموم
- مگه نگفتم درو به روی نامحرم واز نکن
- ببخشید یادم رفت
- از حالا به بعد درو به روی هیچکی چه محرم چه نامحرم واز نکن، شیر فهم شد
- چشم
- حالا بیا اینجا
 او هم در حالی که تنها یک شورت در تن داشت از در حمام وارد میشود. سید غلام نگاهش را سر داد به تن و بدن لخت و عریانش و لب و لوچه اش آب افتاد:
- حالا اون شورتو یه لحظه در بیار
- آخه 
- آخه یعنی چه
- آخه
- باشه، بیا باباتو ببوس
- آخه
- آخه بی آخه پشت در منتظرن
لبخندی بر چهره پر چین و چروکش نقش بست و دندان شکسته و سیاه و چرک خورده اش نمایان. عبا از روی دوشش افتاد به زمین. رفت جلو لبش را گذاشت روی لبانش و دستش را فرو برد در شورتش و چنگ زد .
- آه آه سید چیکار میکنی دردم اومد
چنگالش را چند لحظه محکم نگهداشت و موهای فرجش را نوازش کرد. سپس آرام آرام آورد بیرون. خونی جهنده رنگ رخوت را از چهره پر آبله اش زدود. نگاهی شهوتناک به او انداخت و گفت:
- منتظر باش من زود بر میگردم
عبایش را انداخت به روی دوش دستی کشید به چند تار موی سفیدی که روی سرش باقی مانده بود و عمامه سیاهش را گذاشت روی سر و با سلام و صلوات از در زد بیرون. حاج عبدالله با دیدنش لبخندی مصنوعی زد و رفت به سمتش و گفت:
- تشریف آوردین
- ببخشید وضو که گرفتم گفتم دو رکعت نماز مستحبی هم بخونم بعد از حضورتون مستفیض بشم. بنده در خدمتم
- چوب کاری نفرمایید
- خدای ناخواسته مشکلی پیش اومده 
- بنده که چند هفته قبل عرض کرده بودم
- ببخشید سرم حتما شلوغ بود و از خاطرم رفته
- مطمئنم که از خاطرتون نرفته، قضیه اون بهایی نجس. 
- آهان یادم اومد، درست فرمودین مگه میشه از خاطرم بره، جنگ با بهایی ها از هر جنگی در راه خدا افضل تره.  دک و پوزشونو چنان می زنم که تا ابد گورشونو از این محل گم کنن. یه نقشه دبش و بی نقص براشون تدارک دیدم همین روزا عملی اش میکنم
- بنده میخوام بگم که
- چی میخواین بگین
- میخوام بگم مغازه شیخ تیمورخانو که به رحمت ایزدی پیوسته، دارن نو نوار میکنن
- مگه اشکالی داره 
- از نظر بنده نه
- خوب
- اما اونو فروختن به یه یهودی که تازه از فرنگ برگشته
شیخ غلام با شنیدن نام یهودی رگهای روی پیشانی اش از خشم داشتند از زیر پوست میزدند بیرون. ایستاد تفی انداخت و گفت:
- یهودی
- خدا به سر شاهده عین حقیقته.
- اون مغازه رو با گه سگ باید آتیش زد. 

*****

مدتی بود که شهاب بعد از آنکه از اداره بر میگشت شبها تا دمدمای صبح مسافر کشی میکرد. راه و چاره دیگری نداشت. قیمت ها سر به فلک کشیده بودند و دخلش کفاف خرجش را نمی داد. مقامات ریز و درشت هم شب و روز فقط شعار میدادند و وعده های سر خرمن. رهبر مملکت هم مثل همه دیکتاتورها تقصیرها را می انداخت به گردن دشمنان و در هر سخنرانی نعره دشمن دشمن سر میداد بحدی که سخنان مضحکش تبدیل شده بود به جوک در شبکه های مجازی.

شکوفه در خانه دلش شور میزد. کمتر خواب به چشمش می آمد، پیچ رادیو را می چرخاند تا ذهنش را در نبود شوهرش از افکار آزار دهنده رها سازد. گاه ملافه ای می انداخت روی شانه اش و می رفت در ایوان می ایستاد و مدتها به ستاره ها چشم میدوخت و یا اگر هوا بارانی بود همانجا چندک میزد و به صدای باران گوش می داد. گاه هم  در همان حال خوابش میبرد و بعد از ساعتی یکهو از خواب می پرید و با چهره ای اندوهناک میرفت در رختخواب.
شهاب یکی دو بار هنگام مسافر کشی چشمش افتاد به یکی از زنان محله در کنار خیابان. جوان بود و قد بلند و زیبا. خواست زیر پایش ترمز بزند اما رفت سی متری دورتر.  در آن ناحیه معمولا شبها زنان تن فروش می پلکیدند و دنبال مشتری می گشتند. کنجکاو شد کمی نشست و فکر کرد اما چیزی دستگیرش نشد. نگاهش افتاد به ساندویچ فروشی در آنسوی خیابان. احساس گرسنگی کرد. پیاده شد و لنگ لنگان رفت به سمت مغازه. دو قدم آنطرفتر دختر و پسری تقریبا ده، دوازده ساله در پشت یک ترازو نشسته بودند. دختر غمگنانه نگاهش کرد. در چشمانش التماس موج میزد. شهاب نتوانست از نگاهش  فرار کند. رفت بالای ترازو. دختر لبخندی زد، شهاب همانطور که بالای ترازو بود رو به پسرک گفت:
- خواهرته
سرش را به علامت تایید تکان داد.
- اینوقت شب
- آخه ...
بعد حرفش را خورد
- آخه چی
- بابام ما رو فرستاد
- بابات، اون چیکارس
- بیکاره آقا، 24 ساعت یه گوشه نشسته و خماره
- پس معتاده
در همین هنگام صاحب مغازه ساندویجی با عصبانیت آمد بیرون و با صدای تندی گفت:
- هری، گورتونو گم کنین وگرنه ترازوتونو میشکنم
آنها مایوسانه نگاهش کردند و کمی رفتند آنسوتر. 
- گفتم جل و پلاستونو جمع کنین و از اینجا گم شین،
شهاب رو کرد به صاحب مغازه و گفت:
- اینا که کاری باهاتون ندارن
- شما لطفا حرف نزنین
- اینا هموطنتن
مغازه دار نگاهی به قد و قامت شهاب انداخت و انگار ازش خوشش آمد. با پچ پچ گفت:
- چی بگم آقا، آخه همه چیزو که نمیشه گفت
- مگه اسرار دولتیه که نباید بگی، این بدبختا اومدن دنبال یه لقمه نون، چطور دلتون میاد با اونا این طور برخورد کنین.
- منم زن و بچه دارم، درک میکنم که چی میخواین بگین اما شما که مردمو نمیشناسین
- کدوم مردم
- من سرم شلوغه، با شما نمیخوام یکی بدو کنم، بیاین داخل تا بهتون توضیح بدم، بعد صدا زد:
- آهای تیمور
- بله جهانگیرخان
رو کرد به شهاب و گفت:
- چی میل دارین
- یه ساندویج، 
- چه ساندویجی
- مرغ و قارچ بدون سس مایونز لطفا 
-  یه ساندویج مرغ برا آقا بیار
دست شهاب را گرفت و برد در کنارش و در حالی که گوجه و خیار را ریز میکرد گفت:
ببخشید ازتون سئوال میکنم، اسم جنابعالی
- شهاب
- منم جهانگیر
شهاب گفت:
-  فقط یه لحظه صبر کنین، تا پول وزن کشی اون دو نفرو بدم.
از ساندویج فروشی آمد بیرون، دید که غیب شان زده است. با گامهای بلند رفت جلوتر. چشمش آنسوی خیابان افتاد به آنها. دوید به سمتشان و چند اسکناس گذاشت در کف دستشان. آنها هم تا چشمشان افتاد به آنهمه پول برق شادی ای در چشمهایشان درخشید شهاب گفت:
- شما میتونین برگردین سرکار، من با اون آقا صحبت می کنم
- نه آقا خیلی ممنون، واسه امشبمون کافیه 
شهاب همین که دور شد آنها شروع کردند به شمردن پول. یکی از معتادها که در  دور و اطراف می پلکید هنگامی که شهاب اسکناس ها را گذاشت در کف دستشان دید. دقایقی در همان گوشه و کنار کمین کرد و شهاب تا پایش را گذاشت داخل مغازه. آمد نزدشان گفت:
- میخوام وزنمو بکشم
- ما داریم میریم خونه، دیرمون شده
- عجب بچه پر رویی، گفتم میخوام وزنمو بکشم، پولشو میدم
- گفتم ما دیرمون شده
جوان معتاد،لگدی زد به پهلویش و پرتابش کرد کنار جدول خیابان. در یک چشم بهم زدن اسکناسها را از دست خواهرش قاپید و فلنگش را بست.

شهاب که وارد ساندویجی شد جهانگیر با لبخند دوستانه ای آمد بطرفش و گفت:
-  برگشتین، چی داشتم میگفتم
- میفرمودین همه چیزو نمیشه که گفت، منم در جواب گفتم که مگه اسرار دولتیه که نباید بگین
- درسته، اما اینجا مملکت اسلامیه، سرزمین سعید طوسی ها

شهاب با تعجب نگاهش کرد و به چشمانش زل زد خواست حرفی بزند اما ترجیح داد سکوت اختیار کند. جهانگیر ادامه داد:
- اینجا پر از مردای بچه بازه، شما آیا میدونین طبق گفته خود مقامات دولتی به 90 درصد کودکان کار تجاوز میشه
- 90 درصد
- آره 90 درصد اونم تو روز روشن، اونوقت فکر میکنین به این دختر و پسر اونم تو نصف شب رحم می کنن.
- پدرشون کیه
- با پدر دیوثشون دو بار حرف زدم و باهاش دعوا و مرافعه اما اعتیاد به شیشه، عقلشو ضایع کرده، شرافتشو کشته، حاضره این دو گل زندگیشون پرپر بشن اما موادش قطع نشه. آهای تیمور ساندویجه چی شد.
تیمور تند تند با ساندویج آمد و گفت:
- آقا میخواین سس گوجه فرنگی بزنم
- نه بدون سس میخورم
جهانگیر گفت:
- یه نوشابه ام برا آقا بیار به حساب من
- نه جهانگیرخان چوب کاری نفرمایین
- همون جهانگیر کافیه، خانشو لطفا نگین
- باشه هر چه شما امر کنین
- خیلی وقته اینجا کار میکنین
- بنده دکتر این مملکتم، تموم عمرمو صرف تحصیل کردم، آخر و عاقبت یه دکتر تو این مملکت اینه. اونا به رمال و روضه خون و ملا و فال نویس و ازینجور چیزا احتیاج دارن نه افراد تحصیل کرده.
- انگار من و شما هم عقیده ایم، با اینچنین اگه اون دو نفر اومدن باهاشون خوب تا کنین.
- باشه آقا شهاب
- همون شهاب برا هفت جدم کافیه. 
بعد اشاره کرد به عکس دو عمامه دار روی دیوار.
- اجباریه، حکومتای دیکتاتوری همینطوریه دیگه، 

در حالی که شهاب مشغول خوردن ساندویج بود از پشت شیشه نگاهش را پر داد به خیابان. از زن همسایه خبری نبود. کمی آنسوتر دختری در حالی که چادرش افتاده بود روی شانه اش و روسری نداشت سرش را نزدیک شیشه اتومبیلی شیک خم کرده بود و در حالی که با یک دست به موهای بلوندش دست می کشید با قر و غمزه مشغول چک و چانه زدن با دو مرد میانسال بود. 
در همین لحظه فکری به خاطرش خطور کرد. انگار فکر جالبی بود که تبسمی روی لبش نقش بست. با خود گفت:
- چطوره یه کتاب درباره وضعیت تن فروشها بنویسم من که دست به قلمم خوبه، آره فکر خیلی خوبیه

 از ساندویج فروشی زد بیرون. چند قدم که دور شد یادش آمد که از جهانگیر خداحافظی نکرده است با عجله بر گشت و بعد از گفتگویی کوتاه دستش را فشرد و با گامهایی تند رفت به سمت خودرو.
همین که راه افتاد پیرمردی دستش را بسمتش بلند کرد. ایستاد و پرسید:
- کجا پدر
- کرج
- ببخشید کرج خیلی دوره، 
- هر چی بخواین میدم
شهاب نگاهی به قد و قامت و چهره درهم و فرسوده اش انداخت و با اما و اگر پذیرفت. پیرمرد وقتی روی صندلی نشست سرفه خفیفی سر داد و گفت:
- پیر بشی جوون، دو ساعته منتظرم
- آخه این همه مسیرو با تاکسی نمیرن
- پیش میاد دیگه
- بلا دور
- سلامت باشی، آدم که پیر میشه هزار درد و مرض میاد سراغش. قدر جوونی رو بدونین.
- دیگه جوونی نمونده، همه معتاد، خلافکار و بیکار و بیعار. اونیم که سرش به تنش می ارزید از این مملکت زده به چاک. یکی نیست به داد مردم برسه
پیرمرد خنده ای سر داد و گفت:
- خلایق هر چه لایق، دیگه مردی و مردونگی یه افسانه شده، باید تو قصه ها دنبالشون گشت، ملاها با زهری که تو خون جوونا ریختن روح شجاعتو تو وجودشون کشتن. اون مخالفینشم که 40 ساله شعار صد من یک غاز در می کنن،منتظرن امامشون از ته چاهی که مخفی شده در بیاد و با شمشیرش اونا رو قلع و قمع کنه.
- هر فرازی فرودی داره
- تو عمرت قد نمیده جوون زمان شاه هم همینو میگفتن، دیو میره فرشته جاشو میگیره، یه فرشته ای اومد که از هزار دیوم خونخوار تر بود ما که عمرمونو کردیم، امیدوارم نسل های آینده زندگیشون مثل ما تباه نشه.

در همین هنگام ناگاه شهاب چشمش می افتد به همان زن همسایه که در کنار خیابان مشغول جنگ و دعوا بود. دو نفر قلچماق یکی از پشت کمرش را با دستان کلفتش قفل کرده بود و دیگری او را گرفته بود زیر مشت و لگد. با فریاد دوید به سمتشان و به هر نحوی که بود از هم جدایشان کرد. زن همسایه از بس وحشت کرده بود او را نشناخت. پشت سر هم فریاد میزد:
- پولمو بدین بی شرفا
- کدوم پول، کُس مجانی صفاش بیشتره
زن همسایه پرخاش کنان رفت به سمتشان و کیف دستی اش را کوبید به فرقشان، آنها هم خندیدند و پریدند داخل خودرو و در حالی که انگشت وسطشان را بسویش حواله میکردند بسرعت دور شدند.
شهاب گفت:
- به خودتون مسلط باشین، بفرمایید داخل خودرو خودم میرسونمتون

زن همسایه که خون خونش را میخورد همین که سرش را بلند کرد و او را شناخت یکهو صورتش از شرم سرخ شد و گفت:
- شمایید آقا شهاب، م م م ... من باید برم
- من میرسونمتون، البته یه مسافر دارم.
- آقا شهاب یه موقع نرین بگین که منو اینطرفا دیدین
- خاطرتون جمع باشه، مطمئن باشین، بذارین یه دستمال بیارم، از دماغتون خون میاد
- خودم دارم، تو کیفمه
دستمالی از کیف اش در آورد و خون های روی صورتش را تمیز کرد و سوار خودرو شد.
پیرمرد نگاهی انداخت به چهره درهمش و سپس رو به شهاب گفت:
- اشکالی نداره یه سیگار دود کنم
- از خانم بپرسین
پیرمرد اشاره ای کرد و او هم گفت:
- اشکالی نداره، میشه یکیم بمن بدین
- اینم خدمتتون

زن همسایه سیگار را گذاشت روی لب پیرمرد هم فندک را روشن کرد و گرفت زیر لبش. کمی شیشه را کشید پایین و پک عمیقی زد و نگاهش را مایوسانه پر داد به تاریکی ها.
پیرمرد که کنجکاو شده بود نگاهی به زن و سپس به شهاب انداخت:
- دیگه مملکت امن و امان نیست،بخصوص شبها
- آخه یه عده دزد نشستن بالا بالاها
- اتفاقا منم میخواستم همینو بگم، میگن دزدی همیشه از یه دهكده دزدی میکرد، روزی رد پای به جا مونده اونو دنبال کردند بعدآ دیدند رد پاهاش شبیه کفش های قاضیه
یکی گفت: دزد کفش های قاضی رو دزدیده
دیگری گفت: کفش هاش شبیه کفش قاضیه
هر کسی یه طور اونو توجیه کردش. یه دیوونه ناگهان داد زد آهای مردم دزد خود این قاضیه. خلایق پوزخندی زدند و به قاضی گفتند که به دل نگیر مجنون و دیوونس. قاضی فهمید تنها عاقل این دهکده همون مرد دیوونس. از فردای اون روز کسی اون دیوونه رو ندید. وقتی از حال و روزش جویا شدن قاضی گفت که دزد اونو کشته.
- دمت گرم، حالا حکایت ماست، 
در همین هنگام دو دختر بزک کرده دستشان را بسوی شهاب بلند کردند. شهاب ترمزی زد. آنها تا چشمشان به زن همسایه افتاد. خندیدند و گفتند:
- یکی قبل از ما تورشون کرده
- پیرمرد گفت:
- عجب رویی ، سنگ پا قزوینه، چقدر روسپی زیاد شده. دو روز پیش که رفته بودم عیادت خانومم تو بیمارستان یکی  بهم گفت، تو خیابون تخت طاووس ظرف یه هفته سه تا از زنای خیابونی رو کشتن، جسدشونو تو یه خونه مخروبه پیدا کردن. سراشونو از تن جدا کرده بودن. 
- منم یه چیزایی شنیدم، این خبرا تو رسانه ها نمی آد
- حتما همین خشکه مقدسا کشتنش برا همین خبرش به بیرون درز پیدا نمی کنه
- بدبخت اونا که برا یه لقمه نون، تن به هر خطری میدن. برا پول در آوردن مردم چه کارایی که نمی کنن
زن بغل دستی اش گفت:
- حتما راه دیگه ای ندارن اگه دستشون به دهنشون میرسید که تن به این کار خطرناک نمیدادن
- نمی دونم خانم، اما میدونم که آمار زنای خیابانی تو همین تهرون از 20 هزار تام بیشتره، بهتون بگم بنده اگر چه بازنشسته اما یه روانشناس بودم
- شهاب سرش را بر میگرداند و با تعجب نگاهش میکند.

پیرمرد ادامه میدهد، یک سوم از این تن فروشا تو بچگی مورد تعرض جنسی محارم قرار گرفتن. من با خیلی از اونا صحبت کردم و بهشون تا میتونستم کمک

زن همسایه که در کنارش نشسته بود مات و مبهوت نگاهش میکند. انگار حرفهایش برایش تازگی داشت. دلش میخواست بیشتر توضیح دهد اما بعد ازمسافتی کوتاه پیرمرد گفت:
-  من همین گوشه پیاده میشم. چقدر میشه جوون:
- شهاب نگاهش کرد و گفت مهمون من باشین
- نه خواهش میکنم، کرایه این خانم محترم هم به حساب من. 
از جیبش کیف پولش را در آورد و چند اسکناس درشت گذاشت در کف دست شهاب.
شهاب سرش را بر گرداند و به زن همسایه گفت:
- این آقا بهم گفته بود که دیگه مردونگی مرده و یه افسانه شد. اما خودش یه جوانمرد بود و نشون داد انسانیت مردنی نیست

******

ستاره در ایوان کتابی را که در دستش بود چند بار ورق زد و سپس گذاشت در کنارش روی زمین. به آسمان آفتابی و شکوفه های رنگارنگ درختان در حیاط نگاهی انداخت. لبخندی بر روی لبهایش شکفت و چشمهای زلالش از شوق درخشید. دستهایش را از شادی ای پنهانی باز کرد رو بر افقهای آبی. خاطره ای مطبوع در نظرش جلوه ای کرد و بسرعت محو. مشغول شانه کردن موهای بلندش شد و در همان حال ترانه ای را زیر لب زمزمه. در همین حین صدای زنگ در حیاط به صدا در آمد با خودش گفت:
- چه کسی میتونه باشه، پدر و مادر که کلید دارن. 
از پله ها سرازیر شد و لی لی کنان رفت در را باز کرد. پستچی بود. یک جعبه کادوی تزیینی با طرح دوستت دارم را به همراه یک نامه با پاکت زیبا و عاشقانه به شکل  قلب داد به دستش.
چهره اش از شادی شکفت. هر دو را برای او فرستاده بودند. کنجکاو شد یک انگشتش را از تعجب گذاشت روی لبش و گفت:
- یعنی کی فرستاده. غیر از کیوان کی میتونه باشه، اون روز تولدم هم که یادم رفته بود یه هدیه زیبا بهم داد. اما این چی میتونه باشه.
بسته پستی را گذاشت زمین. با لبخند نامه را باز کرد.  حدسش درست بود. با خطی زیبا نوشته بود:
- از طرف کیوان، کسی که تو رو می پرسته

نامه را یک آن بر روی سینه اش فشرد. گرمایی عاشقانه وجودش را در بر گرفت نفسی عمیق کشید. دوباره نگاهی انداخت به نامه. نوشته بود:

- میخوام که چشم های زیباتو ببندی و در اتاقت رو قفل کنی و با پلکهای بسته ، این هدیه رو که ارسال کردم باز کنی. ستاره آرزوهای من، ازت میخوام قبل از اینکه چشمهاتو واز کنی، با دستات لمسش کنی و حدس بزنی چی میتونه باشه. اگه اینکارو کنی منو خیلی خوشحال میکنی، مطمئنم سورپرایز میشی، یه سورپرایزی که همیشه توی خاطرت میمونه.

نامه را که خواند از شادی پرید در هوا،  دوباره نامه را در آغوشش فشرد و بی صبرانه رفت در اتاق و در را از پشت قفل کرد و بسته را گذاشت روی تختخواب . چشمهایش را بست. با خودش چیزی زمزمه کرد و سپس آرام آرام گره روبان قرمز را با سرانگشتانش باز کرد و سپس چسب روی کاغذ رنگی و گلدار روی جعبه کادو را با ناخن هایش کنار زد. در جعبه را باز کرد. لبخندی بر روی گونه های سرخش متجلی شد. 
قبل از اینکه کادو را لمس کند با خود حدس زد که چه میتواند باشد، کتاب، پیرهن، ساعت ، النگو، موبایل، انگشتر... اما هیچکدام از آنها را انتخاب نکرد. میخواست پلکهایش را باز کند و نگاهی تند بیندازد اما یاد متن نامه افتاد. نفس عمیقی کشید و لبخندی زد.
در جعبه کادو مار سمی بسیار خطرناک با سری مثلثی و مردمک مدور و حفره ای در پایین چشم، پیچ و تاب می خورد و کش و قوس می آمد. ستاره با چشمان بسته دستش را  برد در داخل جعبه. مار یک آن عقب کشید و با سرعت دو دندان نیش مرگبارش را فرو کرد در دستش. ستاره همین که چشمش افتاد به مار وحشت کرد و جیغ های پی در پی کشید. مار نیم تنه اش را کشیده بود بالا درست روبروی صورتش. زبان دو شاخه اش را به لرزش  درآورده بود و سرش را تکان میداد.  ستاره میدانست که اگر کوچکترین عکس العملی نشان دهد دوباره حمله خواهد کرد.
در همین حین مادر که تازه در حیاط خانه را باز کرده بود. صدای جیغی به گوشش خورد. سبدی را که در دستش بود انداخت بر زمین و دوان دوان و سراسیمه رفت به سمت اتاق. با صدای بلند گفت:
- ستاره ستاره دخترم
ستاره با صدای خفیفی گفت:
- ما ما ما مادر
احساس ضعف و تب و گیجی کرد و افتاد بر تختخواب.
مادر که صدای محو و گنگی از او به گوشش خورده بود. دستگیره در را فشرد. دید که قفل است. متعجب شد چرا که هیچگاه دخترش در را از پشت قفل نمی کرد. با سرانگشتانش از وحشت موهای سر خود را کشید و چنگ زد به صورتش:
- باید یه کاری بکنم، بهتره زنگ بزنم به شهاب. نه نه دیر میشه، باید این درو بشکونم، اما چطوری، خدایا خودت کمکم کن، من همین یه دخترو دارم. دوید به سمت آشپز خانه. از توی قفسه ساطور را بر داشت.  چند بار تلاش و تقلا کرد اما موفق نشد. زنگ زد به شهاب:
- شکوفه عزیزم
- شهاب شهاب زودتر خودتو برسون خونه دخترمون داره از دست میره
پابرهنه دوید به سمت حیاط، در زیر زمین را باز کرد و از روی دیوار تبر را بر داشت و سراسیمه برگشت. چند ضربه محکم زد به دستگیره و بعد از دقایقی قفل در را شکاند. لگدی زد بازش کرد. چشمش افتاد به دخترش و ماری در گوشه اتاق که نیم تنه اش را آورده بود بالا و بطرز وحشتناکی گردنش را پهن و سر مثلثی اش را تکان میداد. از ترس رعشه افتاد به تن و بدنش.  خواست فریاد بکشد اما از ترس صدایی از دهانش بیرون نمی آمد. سرش گیج رفت و پاهایش سست شد و افتاد بر زمین.
شهاب تخت گاز حرکت کرد به سمت و سوی خانه. چراغ قرمزها را بی اعتنا رد کرد. یکبار هم نزدیک بود با سرعت زیاد با خودرو روبرو تصادف کند اما فرمان را بموقع چرخاند و چند بار دور خود چرخید و ایستاد. سپس بی معطلی با حداکثر سرعت افتاد به راه. وقتی به منزل رسید دید که در حیاط باز است. از خودرو پرید بیرون. دوان دوان از پله ها رفت بالا و وقتی که چشمش به زن و بچه اش که بیهوش افتاده بودند روی زمین افتاد. زنگ زد به اورژانس. دوید به سمت آشپزخانه و پارچ آبی آورد و خالی کرد به سر و روی شکوفه. او هم یکهو پلکهایش را باز کرد و تا چشمش افتاد به شهاب گفت:
- مار مار دخترمو مار زده
دو دست شکوفه را گرفت و از اتاق کشید بیرون و برد به سمت ایوان و گفت:
- تو همین جا بمون، نه دوباره زنگ بزن به اورژانسو بگو ستاره رو مار زده 
- دخترم دخترم اون اون ...
- من میرم از اتاق میارمش  بیرون.
شهاب بر گشت. در گوشه اتاق چشمش افتاد به مار. از جایش خیز بر داشته بود و آماده تهاجم. پتویی از اتاق خودش بر داشت و انداخت به روی مار. بعد با تبر افتاد به جانش. 
ستاره را انداخت روی شانه و دوان دوان برد به سمت در حیاط. صدای آژیر ماشین آمبولانس می آمد.

****

در زیر نور آفتاب حاج عبدالله روی چارپایه کنار مغازه اش نشسته بود و با ورد و دعا روی لب تسبیح میزد. در چهره اش خشم و غضب شعله میکشید. کلافه بود و عاصی. در جایش نمی توانست بنشیند و دائما وول میخورد. بالاخره پا شد و با استرس شروع کرد به قدم زدن. در روبرو آنسوی خبابان دو نفر در حال نصب پارچه ای روی سردرمغازه یهودی بودند. روی پارچه با خط درشت و قرمز نوشته شده بود:
- این مغازه روز دوشنبه افتتاح میشود، به مشتریان عزیز یک کیلو پرتقال مجانی داده خواهد شد.
حاج عبدالله دوباره روی چارپایه نشست و مشغول فکر کردن شد. یک آن به فکرش زد که پولی بدهد به حسن چموش و آن پارچه را بکشد پایین و جرش بدهد. اما در جا با خود گفت:
- خوب که چی بشه، دوباره یه پارچه دیگه مینویسن، این یهودیا همشون خرپولدارن، توطئه میکنن، عقلشون کار میکنه، مث ما خل و چل نیستن. باید یه کار اساسی بکنم. 
در حالی که با ریش سفیدش با سرانگشتانش بازی میکرد و از جایش پا شده بود ناگاه یک نقشه خطرناک زد به سرش. لبخندی بر چهره پر چین و چروکش نقش بست:
- همین کارو میکنم تا بفهمه یک من ماست چقدر کرده داره. هر که با آل علی در افتاد بر افتاد
مدتی در پشت شیشه مغازه اش کشیک داد و مغازه یهودی که اسمش یعقوب بود را پایید. عابران گهگاه می ایستادند و به مغازه که شکلی مدرن بخود گرفته بود نگاهی میکردند و با خواندن یک کیلو پرتقال مجانی خوشحال میشدند و به باعث و بانی اش صلوات میفرستادند. گاه هم سر خود را بر میگرداندند و به مغازه او با آن کرکره های زنگ زده و در دیوار رنگ و رو رفته نیم نگاهی می انداختند و به راهشان ادامه میدادند. این نگاههای آمیخته با پوزخند کفر حاج عبدالله را در می آورد و او را در پیاده کردن نقشه شوم و خطرناکش مصمم تر:
- لعنت بر مسلمونی که بره از یه مغازه یهودی خرید کنه، یه پدری ازش در بیارم که تو هیچ کتابی ننوشته باشن، فقط باید کاری کنم که اون تو با مغازش جزغاله شه. آره ضرب شصتمو میچشه، توله سگ جهود.
فردای همان روز که او در مغازه اش با دو نفر از مشتریانش خوش و بش میکرد. ناگهان یعقوب با یک جعبه شیرینی وارد مغازه اش شد. حاج عبدالله تا چشمش به چشمش افتاد شوکه شد و قلبش تیر کشید و پاهایش شل. دو مشتری زن که متوجه رنگ و روی زرد و پژمرده اش شدند رفتند به ستمش و یکی از آنها گفت: 
-  خدا مرگم بده حاجی یهو چت شده، خدای ناکرده ناخوش احوالی
- نه چیزیم نیس. از دیدن صاحب مغازه روبرویی ام ذوق زده شدم
- ذوق زده
تا رفت پاسخشان را بدهد یعقوب سلامی کرد و در جعبه شیرینی را باز کرد و بهش تعارف:
- سلام سلام سلام، آقا یعقوب، تو آسمونا دنبالتون میگشتم روی زمین پیداتون کردم. اول بذارین صورت ماهتونو ببوسم
از روی صندلی پا شد و بغلش گرفت و با آب دماغی که روی سبیلش ریخته بود صورتش را پر از ماچ و بوسه.
- بفرمایید دهنتونو شیرین کنین
حاج عبدالله دست برد و دو عدد شیرینی بر داشت اما یعقوب گفت:
- این جعبه شیرینی همش مال شماست
حاج عبدالله با لبخندی مکرآمیز جعبه رنگ آمیزی شده و خوش نقش و نگار را از دستش گرفت و در حالی که فحش های آب نکشیده در دل بهش میداد جعبه شیرینی را بسوی دو مشتری اش گرفت و تعارف کرد. آنها هم ابتدا نگاهی به شیرینی ها انداختند و سپس با تعارف های صدمن یک غاز دست بردند و خوشمزه ترینش را که شیرینی خامه ای شکلاتی بود با لبخند بر داشتند. حاج عبدالله گفت:
- آقا یعقوب خوش اومدید صفا آوردید قدمتون روی چشم
- هیچ جا مث وطن آدم نمیشه
- حاج عبدالله تا شنید اسم وطن را روی لبش آورد، در دلش فحشی ناموسی حواله اش کرد و برای آنکه زهرش را بپاشد گفت:
- ، نعمت زندگی با مسلمونای پاک و صادق و راستگو نصیب هر کس نمی شه خوشا به سعادتمون.
- خوب بنده از حضورتون مرخص میشم، تا دیدار بعدی
یعقوب بعد از خداحافظی در حالی که سرش را به علامت احترام خم میکرد و  دستش را بسویش تکان میداد از در مغازه رفت بیرون. حاج عبدالله هم در حالی که پوزخند میزد با پچ پچ گفت:
- برو به جهنم 
دو مشتری ای که در کنارش ایستاده بودند پچ پچش را شنیدند و زدند زیر خنده و گفتند:
- حاج آقا از شما بعیده
- بنده مگه حرف نامربوطی زدم
- یکی از زنها دو قدم آمد جلو و دستش را زد روی شانه اش و گفت:
- شما گفتین برو به جهنم
- مگه خلاف عرض کردم
آنها هم بر و بر نگاهش کردند و دوباره با صدای بلند خندیدند.
حاجی در گوشه مغازه دست و صورتش را که احساس می کرد بعد از دست دادن و ماچ و بوسه نجس شده است با آب و صابون شست و بلند بلند رو به دو مشتری اش  گفت:
- همشیره ها شما به حرف من می خندین اما اینو من نمیگم خدا گفته:
یـایها الذین ءامنوا لا تتخذوا الیهود ‌ای کسانی که ایمان آورده‌اید یهود و نصاری را دوستان خود مگیرید که  بعضی از آنان دوستان بعضی دیگرند و هر کس از شما آنها را به دوستی گیرد از آنان خواهد بود 
- شما گفتین برو به جهنم
- من که از گور پدرم در نیاوردم
آن دو زن نگاهشان را به چهره مکارش دواندند و سپس شیرینی را در دهانشان گذاشتند و با لذت گاز زدند و آرام به هم گفتند:
- این حاجی کسش خله
بعد بی خدا حافظی از مغازه اش زدند بیرون.
حاجی هم از پشت شیشه نگاهی به آنها انداخت و تفی در پشت شان انداخت. سپس جعبه شیرینی را پرتاب کرد در جوی کنار خیابان:
- من مادرتو یهودی زاده میگام، یه آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشه، این خط، اینم نشون
کلاهش را از سرش در آورد و چند بار زد به ران پایش و تکان داد. نشست روی چارپایه کنار مغازه. نگاهش را دواند به سمت آسمان و چند تکه ابری که بر بالای سرش بیتوته کرده بودند. آفتاب تابیده بود درست روی کله طاسش و پوستش را نوازش. احساس خوشی دوید به رگ و پی اش. تسبیحش را از جیبش در آورد و همین که بسم الله گفت از روی درخت چند فضله پیاپی افتاد روی سرش و سرازیر شد به روی لبش. در جا از خشم مثل بادکنک ترکید و فحشی آبدار حواله دو کلاغ روی درخت کرد:
- همین فردا این درختو از ریشه می زنم تا از شر شما مادر جنده ها راحت بشم

در همین هنگام حسن چموش که او مدتها انتظارش را می کشید روبرویش سبز شد و با دیدن فضله پرندگان  بر روی صورتش قاه قاه زد زیر خنده. بعد دستمالی چرکین از ته جیبش در آورد و کشید به سر و صورت حاجی. او هم بر خلاف همیشه که یک قطار فحش رکیک حواله اش میکرد لبخند حیله گرانه ای زد و گفت:
- دستت درد نکنه، حسن خان
حسن چموش از این طرز برخورد یکه خورد و در جا دوزاری اش افتاد که کاسه ای زیر نیم کاسه است. فرصت را مناسب دید تا زمانی که تنور گرم است نانش را بچسباند:
- خواهش میکنم، حاج عبدالله، بنده نان و نمکتونو خوردم،  وظیفه امه که کمکتون کنم، 
- واقعا آدم نازنینی هستی، خدا تو رو واسه پدر مادرت حفظ کنه.
- چوب کاری نفرمایید
- تو که منو میشناسی من حرفام از ته دلمه
حسن چموش در دلش گفت:
- خارکسه انگار افتاده به پیسی
بعد ادامه داد:
- من خاک پاتم حاج عبدالله شما جون بخواه
آقا حسن بیا داخل یه نوشابه براتون باز کنم
حسن نگاهی به چین و چروک پیشانی و صورت پر کک و مکش انداخت و دوباره در دلش گفت:
- زنقحبه، حتما میخواد یه چیزی بخوردم بده و نفله ام کنه، باید حواسمو جمع کنم
حاج عبدالله دستش را گرفت و گفت:
- داری به چی فکر میکنی مرد مسلمون
- هیچی، حاجی
حاج عبدالله ایستاد و دو دستش را در دستان خودش گرفت و نگاهی به چشمهای میشی اش کرد و گفت:
- بگو پسرم به پول احتیاج داری
حسن چموش در دلش گفت:
- جل الخالق، راستی راستی زده بسرش یا گوشای من خوب نمیشنوه
حاجی ادامه داد:
- یا اینکه گلوت پیش کسی گیر کرده و خجالت میکشی جوون، خودم آستینا رو میزنم بالا و برات جورش میکنم، بذار این نوشابه قوطی کوکاکولا رو برات باز کنم تا جیگرتو حال بیاره.
حسن چموش از زبان دوستش در آن خانه مخروبه شنیده بود که حاجی بچه باز هم هست. خواست امتناع کند اما او قوطی نوشابه را داد به دستش و یک دستش را حلقه کرد دور کمرش.
حسن چموش با خودش گفت:
- تا شلوارمو نکشیده پایین بزنم در رم
قوطی نوشابه را گذاشت روی زمین و همین که خواست فلنگ را ببندد حاجی با دستهای کلفتش دستش را گرفت و گفت:
- حسن آقا، تو مث پسرمی، به همین سوی آفتاب قسم میخورم
- فرمایش
- درست زدی به خال
- میخوام یه کاری برام بکنی
حسن چموش که دوزاری اش افتاده بود عضلات گلویش را شل کرد و آب دهانش را قورت داد و با خودش گفت:
- گذر پوست به دباغ خونه میفته
- ادامه داد:
- من نوکرتم، شما جون بخواه
- البته مفت و مجانی هم نه
- حتما یه کار مهمیه
- البته خودت که منو میشناسی
- اختیار داری حاجی
- شما ارباب و سرورمی
- میخواستم بگم،
 بنده همونطور که عالم و آدم میدونن، همه دار و ندارم دین و ایمونمه
- بر منکرش لعنت
- احسنت پسرم
حسن چموش از اینکه او را پسرش خطاب میکرد چندشش میشد با اینچنین گفت:
- منو غلامتون بدونین، سگ درگاهتون
- چوبکاری نکن، تو روی فرق سرم جا داری
- برین سر اصل مطلب
- باشه پسرم، همونطور که گفتم، این کاری که ازت میخوام بکنی، خدای ناکرده نفع شخصی توش اصلا نیست، فقط در راه خدا و پیغمبر و اسلامه
- ازم میخاین سر کافرو از تنش جدا کنم
- جهاد در راه خدا از هر چیزی تو عالم صوابش بیشتره
- شما چرا رک و پوست کنده حرفتونو نمی زنین
- باشه مومن، دندون رو جیگر بذار، بهت میگم
- بفرمایین بنده سر و پا گوشم
- باشه، پسرم، باشه، اون مغازه روبرویی رو می بینی
- بغل همون خونه متروکه
- احسن
- میدونی اون مال کیه
- چه فرقی میکنه
- مسئله همینجاست. مسئله اینه که شما جوونا نمی بینین
- چی رو نمی بینیم
- چشم باطن، چشم آخرت بین، چشم سوم آدمی که رو پیشونیشه
- چشم سوم
- آره چشمی که تنها مومنین و اولیا و سیدا می بینن
- منم می بینم
- نه نمی بینی عزیزم، اون مغازه صاحبش میدونی کیه
- گفتم که چه فرقی می کنه ، زن یا مرد
- د نشد  تو مو بینی و مجنون پیچش مو  تو ابرو، او اشارت‌های ابرو.
- بنده در اختیارتونم
- اون مغازه متعلق به یه یهودی اسرائیلیه، 
- اسرائیلی
- آره پسرم، اومده توطئه کنه
- چرا به مامورا اطلاع نمیدین
- آخه اونا هنوز ته و توشو در نیاوردن، میترسم کار از کار بگذره
- من اهل سیاست نیستم، حاجی دست از سر کچلم ور دارین
- من که نخواستم مفت و مجانی اینکارو بکنی
- چه کاری
- ازت میخوام اون مغازه رو مث مسجد ضرار آتیش بزنی.
با شنیدن واژه آتش، حسن چموش نگاهی معنی دار به حاجی انداخت:
- خوب اگه اینکارو بکنم چی به من می ماسه
- بهت یه میلیون میدم، البته قضیه باید پیش خودمون بمونه
- نه حاجی ، کار بنده نیست
- یعنی یه میلیون کمه
- دوزاریت خوب افتاد، باید چاشنی شو بیشتر کنی
- چقد میخوای
- پنجاه تا
- پنجاه تا، پول مگه علف خرسه، از کجا بیارم
- پول مث چرک کف دسته حاجی
- باشه پنجاه تا اما به یه شرط
- چه شرطی
- به شرط اونکه اون یهودی رو هم با مغازه اش آتیش بزنی
- ایول بابا، نمیدونستم اینهمه با دین و ایمونی،
- کی باید شروع کنم
- هر چه زودتر بهتر تا این لکه کفر و ننگ بر داشته بشه.

*****
وقتی کیوان عکس آن دو نفری را که در کوهپیمایی تعقیبشان میکردند به ستاره نشان داد. سرفه خفیفی سر داد و نگاهی انداخت به عکس. چهره یکی از آنها را شناخت. اسمش حیدر بود همان کسی که آنروز او بدنبال سگش در خیابان می گشت با کف دستش محکم زد به کپلش و قهقهه ای سر داد و گفت:
- دنبال سگت میگردی
بعد پرید پشت موتور و گاز داد و رفت. 
کیوان که دید او سکوت کرده است و خیره شده است به عکسها، دوباره پرسید:
- اینا رو میشناسی
ستاره آب دهانش را قورت داد و با هراسی که در چهره اش نهفته بود آهسته گفت:
- مطمئن نیستم
- شاید همون کسایی باشن که خواهرمو دزدیدن
- نه فکر نکنم، شراره رو حاج عبدالله دزدیده، خودت که پیرهنشو دیدی، روسریشم خودم از مغازش پیدا کردم
- درست میگی اصلا حواسم پرته
- فکر نمی کنی این دو نفر همونا بودن که برات اون کادو رو فرستادن
- کدوم کادو
- همون مار خطرناک
- از کجا بدونم
- چهره اش یادت نیست
- نه، کلاه داشت و یه شالی هم رو صورتش، من از بس با دیدن کادوی رنگی و خوش نقش و نگار ذوق زده شده بودم اصلا متوجه شکل و شمایلش نشدم
- هیچ چیز خاصی بنظرت نمی آد
- چرا چرا اون لهجه غلیظ اصفهانی داشت.
- این خودش یه سر نخه
- میگی چیکار کنیم، احتمالا از همون آتش به اختیارهاست، اونا عقل تو سرشون نیست، مغزشویی شدن. مث آب خوردن آدم میکشن.
-  نباید بزرگشون بکنیم
- مگه غیر از اینه
- اونا همونقدر که بیرحمن،همونقدرم بزدلن
- من سرم درد میکنه، از خونه موندن خسته شدم، دو هفته ای میشه که پامو از خونه نذاشتم بیرون.
- میخوای بریم شهر یه گشتی بزنیم
- ایده خوبیه، 
- پس من تو حیاط منتظرتم، 
- باشه، زود آماده میشم

*********

آفتاب نشسته بود درست بالای سرشان و باد بهاری نرم نرمک از گوشه و کنار راهش را باز میکرد و میوزید بر چهره هایشان. هراسی ناشناخته و گنگ بعد از آن اتفاق دهشتناک در چشمهای ستاره پیدا بود. هراسی که  انگار سایه سرگردانش در اطرافش پرسه میزد و نیمشبها به شکل کابوس در خوابهایش ظاهر میشد. کیوان که  آثار ترس را در چهره اش میخواند با پرسشی ناگهانی سعی کرد تا افکارش را منحرف کند:
- پدر و مادرت عجیبن
ستاره یک آن  با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
- منظورت چیه عجیبن
- من اصلا قصد توهین ندارم بر عکس بخاطر درک و دانش بالایی که اونا دارن تقدیسشون میکنم، حسابشو بکن اصلا از دوستی من و تو خم به ابرو نمی آرن. همین رابطه رو اگه دخترای دیگه داشته باشن پدر و مادرا الم شنگه بپا میکنن، قدقد قدقد قدقد قدقد. نه تنها اونا بلکه قوم و خویشا و همساده های دور و نزدیک، چماقش میکنن و میزنن تو سرشون.
- برخورد هر آدم رابطه ای مستقیم با درک و شعورش داره، یه آدم مذهبی از اونجا که زنو تو پایین تنه و ناموس میبینه نمیتونه این روابطو تحمل کنه، اصلا اختراع چادر و روسری برا همینه. هی هندونه میذارن زیر بغل زن که ارزشش در حجابه. زن باید تو قفس خونه بمونه و هی پشت سر هم بچه پس بندازه و به شوهرش مث یه برده جنسی تمکین کنه. چیزی بنام رابطه ای انسانی تو مخیله شون خطور نمی کنه. 
- تو هم خیلی روشنفکر شدی
 ستاره خواست پاسخش را بدهد که یکهو چشمش افتاد به مرد فال بین که در گوشه خیابان ایستاده بود و برای دو دختر چادری فال می گرفت. تبسمی کرد.  ایستاد کیف دستی اش را که با بندی قرمز روی شانه اش آویزان بود در آورد. در بطری آب معدنی را باز کرد و بعد از نوشیدن چند قلپ آب با تبسم نگاهی انداخت کیوان و گفت:
- میخوای فال بگیریم
- به این چیزا اعتقاد داری
ستاره بی آنکه پاسخش را بدهد گفت:
- من دوست دارم فال بگیرم
- دوست داری
- تو هم هی سوالو با سوال جواب میدی، من رفتم
- صبر کن منم میام
مرد فال بین بعد از اینکه اسکناسی را که آن دو دختر چادری بهش داده بودند در کیف گذاشت با دستانش پاکت های کوچکی را که در هر کدام غزلی از حافظ بود مرتب کرد و دستش را برد در قفسی که در آن چند پرنده رنگارنگ بودند. یکی از آنها را در دستش گرفت و نوازش کرد. سپس با لبخند رو کرد به ستاره و کیوان، همین که خواست ازشان بپرسد چه نوع فالی میخواهند که بگیرند، یکی از دستفروش ها که در همان اطراف بساطش را پهن کرده بود قمر در عقرب از راه رسید و گفت:
- آقا سعید حواست به دور و اطراف باشه
- حواسم باشه برای چی، من که کار خلافی نمیکنم
- مامورا دور و برو قرق کردن و به همه گیر میدن
- اونا که همیشه گیر میدن، یه پولی میذاریم کف دستشون حل میشه
- ایندفعه فرق میکنه
- چه فرقی
- ایندفعه راسی راسی موی دماغت میشن و جور و پلاستو میریزین تو خیابون.
- جدی میگی
- به حضرت عباس راستشو میگم
- مگه چی شده
- اون عکس رهبرو که اونطرفتر خیابون بود یادت می آد
- آره 
- اونو کله سحری چن نفر آتیش زدن، مامورام مث گله ریختن تو خیابون، این دور و بر پر از لباس شخصیه، همشونم گنده لات
- بمن چه ربطی داره
- اونا به همه مشکوکن
- به هر حال دستت درد نکنه
- میگم امروز از خیرش بگذر، بساطتو جمع کن و یکی دو روز اینجاها آفتابی نشو
- باشه فکرشو میکنم
- حالا یه نخ سیگار بهم بده، که اعصابم خیلی داغونه
 پاکت سیگار را میدهد به دستش و او هم چند نخ بر میدارد. سپس رو میکند به کیوان و ستاره:
- ببخشید معطلتون گذاشتم
کیوان نگاهش میکند و می گوید:
- عیبی نداره
- کاسبیه دیگه، مشکلات خودشو داره
سپس یک آن زل میزند به چشمان کیوان و کمی به چهره اش دقیق میشود، دستی می کشد به ریشش و بعد از کمی مکث می گوید:
- قیافه شما بنظرم آشناس
- قیافه من
- احتمالا یه جایی شما رو دیدم،نمی دونم کجا،نوک زبونمه ها اما بیخیال چه فالی میخواین براتون بگیرم.
- چه نوع فالی دارین
- فال حافظ، فال ابجد، طالع بینی، فال تاروت، فال قهوه، فال شمع، بخت گشایی فوری، طلسم برای ازدواج، برگرداندن فرد غایب، با بنده میتونید پیشاپیش برا آینده تون برنامه ریزی کنین
ستاره نتوانست جلوی خودش را بگیرد شروع کرد به خندیدن دو کف دستش را گذاشت روی صورتش و رو کرد به کیوان و گفت:
- اینهمه فال
سعید فالگیر ادامه داد:
- اینا تازه مقدمشه، کجاشو دیدید همشیره، این آقا نامزدتونه
ستاره صورتش سرخ شد و سکوت کرد مرد فالگیر ادامه داد:
- بنده مخلص احتیاجی به پاسختون ندارم، از پیش همه جوابا رو تو آستینم دارم
ستاره پرسید:
- اگه اینطور که میگین علم غیب دارین بهم بگین این آقا کیه
سعید فالگیر من و من کرد و عقلش را گذاشت روی هم. دید که افتاد توی مخمصه. برای اینکه حواسشان را پرت کند کلاه پشمی اش را از سرش بر داشت و گرفت به سمتشان. 
- همشیره اول جیباتونو کمی شل کنین، تا پاسخو بشنوین، اگه جواب اشتباه بود دو برابرشو میدم به شما
کیوان گفت:
- ده برابر
- اگه ده برابرشو میخواین
- پس پنج برابر مرحمت کنین و بذارین توی کلاه
کیوان و ستاره به هم نگاهی کردند، ستاره که میدانست که اگر کیوان کوتاه بیاید غرورش جریحه دار میشود و در ثانی آنهمه پول همراهش نبود تا شرط بندی کند به آرامی گفت:
- نه ، همین کافیه
- البته بهتون بگم، به همین کتاب مقدس، به پنج تن آل عبا قسم میخورم که بنده این پولایی رو که با فال بدستش میارم همشو از دم صرف خیریه می کنم. حتی یه شاهیشو برا خودم ور نمیدارم
ستاره چشمهایش گشاد شد و گفت:
- صرف خیریه
- آره همشیره، مال دنیا مث چرک کف دسته، بنده با همین خرت و پرتی که کنار بساط فالگریم میفروشم خدا رو صد هزار مرتبه شکر خرجم در میاد. الباقیش، صدقات، خیرات، مبرات میره برا خانواده های ایتام و مستمند. 
 سپس نگاهی به چشمهای کیوان انداخت و گفت:
- شما آقا میشه کف دستتونو ببینم
کیوان دستش را دراز کرد و او خیره شد به شیارها و و پیچ و تابهایش. چشمش را برد نزدیک و خیره تر شد. در همین هنگام پسرکی با پای برهنه و پیراهن و شلوار پاره و پوره از راه رسید و گفت:
- عمو سعید میشه یه کمکی بهم بکنی خیلی گرسنمه
- تویی پسرم، البته
چند قدم رفت جلو گونه اش را بوسید و از کیف پولش اسکناس هایی درشت در آورد و گذاشت در کف دستش:
- برو برا خودت یه غذای چرب و نرم و یه جفت کفش بخر پسرم
او هم با خوشحالی پولها را از دستش گرفت و دوید و بعد از لحظه ای از نظرشان محو و ناپدید شد. ستاره با دیدن این صحنه اشک از چشم هایش سرازیر شد. کیوان هم بسیار متاثر شد و در دلش گفت:
- چه آدم مهربونی، ایکاش همه آدما مث همین فالگیر بودن
پرسید:
- پسرتون بودن
- پسرم
- نه آقا اینا منو میشناسن و پدر صدام میزنن، البته اگه لیاقتشو داشته باشم. 
ستاره کیف پولش را باز کرد و هر چه اسکناس در آن بود گذاشت در کلاهش، او هم سری به علامت تشکر تکان داد و گفت:
- خواهر جای دوری نمیره، بذار فال شما رو هم بگیرم
کیوان که کف دستش را دراز کرده بود و منتظر گفت:
- شما فال منو هنوز نگرفتین
- باشه به شما هم میرسم، خواهر کف دستتونون دراز کنید، من لمسش نمی کنم، فقط میخوام آینده تونو پیش بینی کنم. ستاره کیفی را که روی شانه اش بود جا بجا کرد و روسری اش را کمی آورد جلو و سپس کف دستش را دراز. سعید فالگیر گردنش را دراز کرد، به شیارها و کج و قوسها خیره شد و یکهو سرش را کشید عقب. ستاره گفت:
- متعجب شدید
- آره همشیره 
- از چی متعجب شدین
- از اونچه تو کف دستتون دیدم، آینده  خیلی درخشانی دارین، کمتر آدمی این نوع شیارا تو کف دستشونه.
- چی دیدین بمنم بگین
- شما که شوهر ندارین
- نه
- پس حدسم درست بود یعنی کدهایی که از کف دستتون کشف کردم به این نتیجه رسیدم. بذارین اول یه آب دعا بیارم
- آب دعا 
- یه لحظه صبر کنین
خم شد و از زیر میزی که روی آن را با پارچه ای قهوه ای رنگ پوشانده بود یک کاسه آب بر داشت و دعایی خواند و آنها را به شکل دایره ریخت دور آنها، سپس گفت:
- از حالا به بعد شما تا ابد مال هم هستین.
چشمهای ستاره درخشید و خون در رگانش به جوش آمد. سعید که برق شادی را در نگاهش دید  کلاهش را گرفت به سمت کیوان. او هم که جو گیر شده بود هر چه پول با خودش داشت ریخت در کلاه.
ازمحل که دور شدند، سعید پول ها را شمرد و نگاهی انداخت به اطراف و گذاشت در دخل و گفت:
- چه مشتریای چاق و چله ای. خدا بده برکت
در همین هنگام همان پسرک ژولیده که او مشتی اسکناس درشت را در کف دستش  گذاشته بود در آنسوی خیابان ظاهر شد. سعید تا چشمش به او افتاد دو انگشتش را گذاشت در دهانش و سوتی کشید. او هم در جا از آنطرف خیابان دوید به سمتش، سعید  گفت:
- پولا رو رد کن بینم
- پولا
دستش را بلند کرد تا با مشت بکوبد به صورتش که او گفت:
- باشه باشه، شوخی کردم، چقدر بی جنبه ای
- خودت میدونی تو این چیزا من اصلا حال و حوصله شوخی ندارم، ردش کن بیاد
 پولها را دست نخورده داد به دستش و گفت:
- حق و حساب من چی میشه
سعید نگاهش کرد و اسکناسی گذاشت کف دستش:
- خوشم اومد کارتو خوب انجام دادی، حالا برو گمشو
- یعنی همین یه اسکناس
- میخوای کیرمو هم بدم بهت
- باشه خدا بده برکت
همین که آن پسرک ژنده پوش رد شد، مردی لاغر اندام با چهره ای استخوانی و زرد آمد و ازش پرسید:
- سلام سعید
- سلام و زهر مار
- چته پکری
- تو رو سننه
- باشه، من چفت دهنمو میبندم
- مواد میخوای
- فکر میکنی برا چی اومدم اینجا
- امروز اوضاع خیطه، دور و بر پر از لباس شخصیه
- بیخیال مشتی، کون لقشونم کرده کار منو راه بنداز که خیلی خمارم
- پولا رو رد کن بیاد
پولها را که داد سعید نگاهی انداخت به اطراف و مواد را که در یک شکلات پیچیده بود گذاشت کف دستش.

******

بعد از نماز مغرب و عشا حاج عبدالله مانند روال همیشگی از مسجد برگشت به مغازه تا پولهای دخل را بر دارد و با خودرواش برود به منزل. خسته و کوفته بود و بی رمق.همین که کرکره را کشید بالا و در را باز کرد، یکی از اهالی که مشتری دائمی اش بود سلامی کرد و گفت:
- خدا را شکر مغازه بازه
- بسته اس، 
- من زیاد مزاحم نمیشم، فقط یه سیگار
- باشه
- همون سیگار همیشگی
- بفرما اینم سیگار وینستون، فقط قیمتش 12 تومن گرونتر شده
- 12 تومن
- اصلا به حساب من، والله راست میگم
- این حرفها چیه حاجی، کاسبی که این تعارفا رو نداره
پولش را پرداخت و با عجله دور شد. حاجی با غرولند کشوی دخل را باز کرد و درآمد روزانه اش را ریخت در کیسه مخصوص. دعایی زیر لب خواند و عبایی  که معمولا روزهای جمعه می انداخت روی دوش از گوشه دیوار بر داشت و پهن کرد روی شانه اش. همین که چراغها را خاموش کرد صدای پایی به گوشش خورد. سرش را با ترس و لرز بلند کرد و چرخاند در تاریکی:
- اونجا کیه،مغازه بسته اس
همین که رفت دوباره کلید برق را روشن کن. دستی از پشت دهانش را گرفت و با دست دیگر قمه را گذاشت زیر گلویش. کیوان بود که چهره اش را پوشانده بود. لحن صدایش را عوض کرد و گفت:
- دراز بکش قرمساق
همین که دراز کشید دست و پا و چشمهایش را با وسایلی که از قبل با خودش آورده بود سفت و محکم بست. کلید را از جیبش در آورد و مغازه را از داخل قفل. حاج عبدالله همانطور که دمرو دراز کشیده بود بفکرش زد که کار، کار همان صاحب مغازه یهودی روبروی مغازه اش است:
- حتما کار خودشه، اینا تو جاسوسی لنگه ندارن، اما کی منو لو داده، شایدم اون نسناس حسن چموشه، اصلا نکنه دزد باشه میخواد دخلمو خالی کنه. خدایا خودمو سپرده بهت.
 در همین فکر و خیال تیغه تیز قمه را در شاهرگ خود احساس کرد:
- یه سئوال ازت میکنم، اگه جوابمو درست و حسابی دادی، کاریت ندارم اما اگه بخوای چاخان پاخان کنی گوش تا گوش سر و بدنتو میبرم
سپس گره پارچه ای را از دور دهانش باز کرد و پنبه ای را هم که چپانده بود در دهانش در آورد و گفت:
- خوب بنال
حاج عبدالله که از ترس زهله ترک شده بود با صدای لرزان گفت:
- از جونم چی میخوای
کیوان سرفه ای کرد و چشمان او را باز. قمه نوک تیزش را کمی فرو برد در گلویش و پرسید:
- شراره کجاس
- شراره دیگه کدوم جونوریه
قمه را بیشتر فشار داد. چند قطره خون از گلویش زد بیرون.
- دیوث خودتو به کوچه علی چپ نزن
در همین هنگام، مردی پیشانی خودش را چسبانده بود روی شیشه مغازه و به داخل نگاه میکرد. کیوان کف دستش را گذاشت روی دهان حاج عبدالله و فشار داد و گفت:
- اگه جیک بزنی رفتی اون دنیا
خم شد و دزدانه نگاهی انداخت. حسن چموش بود. از اینکه دید کرکره مغازه پایین نکشیده است کنجکاو شده بود. چند بار با سرانگشتانش به شیشه زد و با صدای بلند گفت:
- حاج عبدالله اونجایی
بعد که دید خبری نیست. سیگاری از جیبش در آورد و گذاشت روی لب. نگاهش را چرخاند به اطراف. پکی به سیگار زد و دوباره افتاد به راه. 
کیوان گفت:
- من وقت ندارم، یه بار دیگه ازت میپرسم، شراره کجاست، اون دختری که دزدیدی، روسریشو تو اتاقک بغلی پیدا کردم، یه پیرهنشو تو زیر انبار خونه ات
- تو ماموری
- اونش به تو مربوط نیس، جواب منو بده
حاج عبدالله که دید اگر راستش را بگوید اوضاع خیط و جانش به خطر می افتد خودش را زد به موش مردگی :
- به امام حسین من فقط خواستم کمکش کنم
- کمکش کنی یا بدزدی
- اونروز اون طفل معصوم هن هن کنان خودشو رسوند به مغازه ام و گفت کمک کمک کمکم کنین آقا، دیدم روسری نداشت.  یکهو چشمم افتاد به خودرو گشت ارشاد فهمیدم قضیه از چه قراره، اینجا تو اتاقک پشتی پناهش دادم. 
حاج عبدالله با صدای بلند شروع کرد به اشک تمساح ریختن و با هق هق ادامه داد:
- همین که آبا از آسیاب افتاد و اون طفل معصوم خواست بر گرده یکهو یه خودرو سیاه رنگ با دو مرد ریشو مث شمر ذی الجوشن از راه رسیدن، فکر کنم لباس شخصی ها بودن، یه مشتی خوابوندن به صورتش و دست و پاشو گرفتن و در کشویی رو واز کردن و انداختنش داخل خودرو. یکی از اونا با خشم و غضب دوید به سمتم و گفت که اگه بخوام جیک بزنم منو با مغازه ام آتیش میزنن. منم وحشت کردم، خدایا منو ببخش، خدایا از سر تقصیراتم بگذر. من فقط خواستم کمکی کرده باشم.
دوباره با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. کیوان پرسید:
-. اون پیرهن که تو زیر زمین خونه ات بود.
 حاجی آب زیر کاه نگاهش کرد و در حالی که دانه های اشک از دو چشم مکارش به ریشش سرازیر میشد با هق هق گفت:
- اون پیرهن خون آلود افتاده بود کنار مغازه ام، اون نامردا که مشتو خوابوندن به صورتش خون از دماغش فواره زد. اون پیرهن، اون، اون  وقتی اونو کشون کشون میبردن به سمت خودرو از تنش در اومده بود.
دوباره باز مثل هنرپیشه های هالیودی زار زار زد زیر گریه.:
- من مسلمونم من غیرت دارم، اون دختر عینهو دختر خودم بود، بخودم صد بار لعنت فرستادم که چرا بیشتر کمکش نکردم، اما کاری از دستم بر نمی اومد، به امام زمان راستشو میگم، اونا خطرناک و آدمکش بودن.
کیوان که رکب خورده بود و از حرفهایش متاثر رهایش کرد و در تاریکی شب از مغازه زد بیرون . چند قدم که دور شد ماسکش را کشید پایین. لحطه ای نگاهش را دواند به اطراف و سپس با گامهای بلند از منطقه دور شد.

حاجی وقتی مطمئن شد او از محل دور شده است، به سختی از جایش پا شد. کلید برق را زد و دستی کشید به پشم و ریش بلند و وزوزی اش. سپس دستمالی چرکین از جیبش در آورد و اشکهای دروغین روی صورتش را پاک کرد و با پوزخند گفت:
- اگه هنرپیشه میشدی حاجی، حتما بهت جایزه اسکارو میدادن، اما اون مادر قحبه کی بود، خوب سرشو شیره مالیدم، اما یه پیری ازش در بیارم که اون سرش ناپیدا
********
نیمه های شب بود که شهاب هنگام مسافرکشی دوباره چشمش افتاد به زن همسایه. در کنار خیابان با یکی از همکارانش به اسم هاجر با چهره ای بزک کرده ایستاده بود و با لبخندی تصنعی دنبال مشتری می گشت. کنارش ترمز زد. عصمت ابتدا سرش را بر گرداند اما وقتی شهاب صدایش زد او را شناخت و آمد به سمتش و شروع کرد به احوالپرسی. خوش و بش که تمام شد شهاب از داشبرد پاکتی در آورد و  گرفت به سمتش. او هم با تعلل دستش را دراز کرد و آن را بر داشت. شهاب که سرش شلوغ بود در جا خداحافظی کرد و گاز داد و دور شد. عصمت لبخندی زد و رفت به سمت هاجر. همین که خواست نامه را باز کند ازش پرسید:
- مشتریای چاق و چله ای داری
- مشتری نبود
- بمن دروغ نگو
- دروغ نگفتم
- پس نامه رو باز کن
- بعدا
- یعنی من نامحرمم
- بازم رفتی تو دنده لج، مگه من تو کارای تو فضولی میکنم
- ببخشید خانم، نمیدونستم بهتون جسارت کردم
در همین حین یک موتوری از راه رسید و در مقابلشان توقف کرد و با چشمان درشت و هیزش سر و پای عصمت و سپس هاجر را ورانداز کرد. با دست اشاره کرد چند. عصمت با چهار انگشتش 400 هزار تومان را نشان داد. موتور سوار گفت:
- 200 هزار تومان
عصمت و هاجر چادر سیاهشان را کشیدند روی صورتشان و  با غرغر چند قدم رفتند عقب. موتور سوار دوباره دور زد و آمد در کنارشان ایستاد:
- باشه دویست و پنجاه
هاجر گفت:
- من با موتوری نمی رم.
- با موتوری نمیری
همین که دید آنها راهشان را کج کردند و کمی دور شدند با نعره گفت:
- آهای جنده موتوری مگه چشه، 
آنها پاسخشان را ندادند و با هم شروع به پچ پچ. چند لحظه که گذشت هاجر چادر و روسری را از موهای بلوندش کنار زد دوباره رفت کنار خیابان. دید که جوانی از داخل یکی از خودروها ازش فیلم میگیرد. او که در خانواده ای بسیار مذهبی بزرگ شده بود و میترسید افشا شود از کوره در رفت و با توپ و تشر گفت:
- شما اجازه ندارین ازم فیلم بگیرین
- با شما کی کار داره ، من تو تلگرامم
عصمت که در کنار پیاده رو ایستاده بود نگاهی انداخت به آنها که به جنگ لفظی ادامه میدادند. میترسید ماموران از راه برسند و موی دماغشان شود. از داخل کیف نامه ای را که شهاب بهش داده بود با کنجکاوی در آورد و بازش کرد. تا چشمش به پولها افتاد از شادی چشمش برق زد و چهره اش شکفت. در دلش شهاب را دعایی کرد و دوباره نگاهی انداخت به پولها. یک آن تصمیم گرفت بر گردد به خانه اما زود پشیمان شد. قرض و قروض زیادی داشت و حتی پول کرایه دو ماه خانه اش را نپرداخته بود.
در همین حین یک خودرو مدل بالا در پیش پایشان ترمز زد. مردی میانسال در پشت فرمان نشسته بود با موهای جوگندمی و ریشی بلند و تر و تمیز.
ابتدا چشمهای درشتش را سر داد به سمت عصمت و قد و قامتش را ورانداز. سپس   نگاهش را روانه کرد به سمت هاجر و گفت:
- چادرتو میتونی ور داری
- نه
- یه نیگا که حلاله
- خرج داره داش
- پولشو میدم
- 50 تا
او هم 30 تا میگذارد کف دستش و می گوید:
- بقیه شو وقتی چادرتو ور داشتی
هاجر نیمخندی زد و چادرش را از سرش بر  داشت و کرشمه ای داد. راننده گفت:
- یه چرخی بزن
هاجر بر می گردد و کمی خم میشود و  یک دستش را می گذارد روی زانو ولمبرهایش را تکان میدهد و به رخش میکشد. راننده 20 تا میگذارد کف دستش و میگوید:
- چند
هاجر که می بیند او دست و دلباز است و به آسانی کیسه را شل، یک دستش را میگذارد روی لب ماتیک زده اش و با لحنی هوسناک می گوید:
- بستگی داره
- به چی بستگی داره
- بستگی داره ازم چی بخوای
- چی داری
- همه چی
- میشه بیای تو خودرو با هم صحبت بکنیم
هاجر دستی تکان میدهد به سمت عصمت و سوار خودرو میشود. چادرش را از سرش بر میدارد و دستی می کشد به موهای چتری بلوندش و میگوید:
- خوب چی میخواسی ازم بپرسی
- میشه دامنتو یه کمی بزنی بالا
- وا چه پر رو
- من که مجانی نخواستم، بیا اینم 50 تا دیگه

هاجر نگاهی به چشمهایش می اندازد و می خندد. پول را از دستش میگیرد و دامنش را میزند بالا. دو پایش را کمی باز می کند و شورت قرمزش را نشانش میدهد. مرد راننده زل میزد به لای پایش و آب دهانش را قورت. هاجر که متوجه میشود آب از لب و لوچه اش سرازیر شده است به لبخند می گوید:
- چته کُس ندیدی، هستی یا نه، وقتمو نگیر
- چند
- حالا یه خورده حرکت کن، یه وقت دیدی سر خر پیدا شد
- سر خر
- اینجا همه از ما باج میخوان، قرمساقا، جاکشا، لوطی ها،گنده لات ها ،روضه خوانا، مامورا، لباس شخصی ها ملاها نمیدونم همه جور جانور این دور و برا پیدا میشن.
کمی که از محل دور شدند راننده یک دستش را گذاشت روی رانش و نرم نوازشش کرد. هاجر هم خودش را کشید کنار و گفت:
- میخوای آب کمرتو با دست زدن به کون و کسم خالی کنی و بعد هری در ری
راننده هم که انگار آدم هفت خطی بود و چم و خم کارها را میدانست و در ثانی نمیخواست شکارش را از دست بدهد. سرفه ای کرد و زد کنار جاده و گفت:
- باشه، حق با توئه، قیمتت چنده
هاجر هم یک انگشتش را گذاشت توی دهانش و در حالی که میجویدش با خودش گفت:
- بهش میگم یه میلیون ضرر که نمیکنم
- راننده پرسید:
- ازت سئوال کردم چند:
- یه میلیون
- هر چه بخوای میدم، بزن بریم
هاجر گل از گلش شکفت و روسری را از سرش بر داشت.
راننده که متوجه لبخندش شد دامنش را زد بالا و  یک دستش را هل داد به سمت رانش و سرانگشتانش را در حالی که به جلو نگاه میکرد. آرام آرام برد بالا تر و کش شورت قرمزش را  کشید و دستش را سُر داد داخل و چند تار موی فرجش را بنرمی کشید و نوازش کرد. هاجر  خندید و گفت:
- نکن قلقلکم میاد
هاجر دامنش را کشید پایین و یک دستش را بسمتش دراز کرد. راننده که حشری شده بود در گوشش گفت:
- پول میخوای، اونم قبل از اون که دو تا پاتو هوا کنی
- نصف پولو از پیش باید بدی. نصف دیگشم بعد از عملیات
- عملیات، مگه میخوایم بریم جنگ
- اونم چه جنگی، جنگ بکن بکن
راننده با یک دستش سبیلش را چرخاند و نگاهی انداخت به چشمهای قهوه ای هاجر. از کنار دستش کیفی را در آورد و زیبش را کشید. هاجر که در تاریکی شب  به جاده چشم دوخته بود و در همان حال در ذهنش نقشه میکشید تا چطور و چگونه جیبش را خالی کند. یک آن سرش را بر گرداند و تا چشمش به دلارها افتاد چشمانش لوچ شد و دهانش باز. راننده قهقهه ای زد و گفت:
- تعجب کردی ها، همشم دلاره، 
- دلار
- یعنی دلار قبول نمی کنی
- از کجا بدونم قلابی نیس
- اگه بخوای میرم برات چنج می کنم
- نه احتیاجی نیس، بهت اعتماد دارم
- حالا شد یه چیزی، داری باهام راه میای، خوب گوگولی مگولی نگفتی چن سالته
- 16 سالمه
- دروغ که نمیگی
- نه بخدا راستشو گفتم.
هاجر کیف دستی اش را باز کرد و کارت ملی اش را گرفت جلوی چشمانش.
راننده نگاهی کرد و گفت:
- خوشم اومد مدرک رو می کنی
- دروغم چیه. حالا کجا میریم
- میریم ویلای خودم
- کجاس
- یه خورده دندون بذار رو جیگر میرسیم
هاجر دستش را بسمتش دراز کرد و گفت:
- اگه اینطوره اول پول، بعد من تا صبح در اختیارتم، البته با سه میلیون
- مگه شش ماهه بدنیا اومدی
- همین که گفتم، وگرنه بزن کنار
- انگار اعصاب مصاب نداری، تو فقط 16 سالته
- گفتم بزن کنار
- باشه بهت میدم
راننده کیف پول رو میگذارد روی زانویش و میگوید:
- خودت ور دار
هاجر کیف را باز می کند و با سرانگشتانش دلار را حساب می کند. راننده می گوید:
- احتیاج به حساب کردن نیست، 50 دلار ور دار
 هاجر اما 100 دلار بر میدارد و در حالی که راننده نگاهش میکند کیف را میدهد به دستش.
- پس 50 دلار بر داشتی
- خودت گفتی
- من بهت اعتماد دارم
- خوب کی میرسیم
- تا 24 ساعت تو در اختیار منی، حساب حسابه کاکا برادر
- اصلا اینطور نیست، تا صبح نه بیست و چهار ساعت.
- گفتم 24 ساعت
- خرجش بیشتر میشه
- منظورتو نمی فهمم، میخوای منو سرکیسه کنی
- خودت گفتی حساب حسابه کاکا برادر، دو برابرشو باید بدی
- بهت میدم
- قبوله
- میتونی یه ساک بزنی
- تو رانندگی
- مگه چشه
- باشه، بذار زیب شلوارتو واز کنم
راننده لبخندی مصنوعی زد و گفت:
- نه بذار وقتی رسیدیم، تو تاریکی میترسم یکهو چپ کنم
هاجر که کیف اش کوک شده بود شروع میکند به سوت زدن و آواز خواندن.
راننده که از جاده اصلی افتاده بود به جاده فرعی. پیچ رادیو را چرخاند و بعد دید که خبری نیست. لعنتی فرستاد و خاموشش کرد. هاجر  که در دنیای خودش غرق بود  یکهو به خود آمد و نگاهی از پشت شیشه انداخت به اطراف:
- دو ساعته تو راهیم هنوز نرسیدیم. 
- ده دقیقه دیگه میرسیم
- خوب کجاست
- بهت که گفتم
- گفتی ویلا اونم تو این درندشت 
از میان جاده ای خاکی  و پر دست انداز که در دو طرفش را ردیف هایی از درختان  پوشانده بودند عبور میکردند. آسمان پر ستاره بود اما غمناک.در دور و اطراف هیچ آبادی و روشنایی دیده نمی شد. همه جا تاریک بود و سوت و کور. در بادها زوزه های جانوران درنده می آمد و مرگ. هاجر که انگار تازه از خواب بیدار شده بود.یک آن چرتش پرید و با خود گفت:
- ظرف یه هفته گذشته چن نفر از تن فروشا ناپدید شدن. جسد یکی دو نفرشونم میون کوه و دره ها پیدا کردن. نکنه داره بهم کلک میزنه.
 کیف دستی اش را باز کرد و در حالی که راننده را زیر چشمی می پایید چاقویش  را بر داشت و گذاشت در جیب مانتویش. راننده که با سرعت زیاد تاریکی شب را می شکافت و به پیش میرفت با شش دانگ حواسش او را تحت نظر داشت. وقتی چاقو را در دستش دید، خمی به ابرو نیاورد در دلش بهش خندید و گفت:
- چاقو که سهله اگه مسلسلم همرات داشتی، هیچ غلطی نمیتونستی بکنی. تو این بیابون حتی خدام به فریادت نمی رسه.
وقتی از دور چشمش به خانه افتاد. رو کرد به هاجر و گفت:
- عزیزم رسیدیم، حتما گشنته
- یه ساندویجی با خودم آوردم
- ساندویجتو برا خودت داشته باش، به مشتی یدالله میگم کباب بره برامون درست کنه، با شراب حال میده
- من اهل شراب نیستم
- باشه عزیزم، شراب نخور
- این مشتی یدالله کیه
- آشپز و سرایدار، یه پیرمرد فکسنی
- خوب خودتو آماده کن
- من آماده ام
- منظورم پایین تنه تو، شب پر هیجانی در پیش داری
وقتی به خانه روستایی رسید. هاجر گفت:
- تو گفتی تو ویلا زندگی میکنی
- حتما اشتباه شنیدی، گفتم خونه روستایی
- این دور و اطراف کسی زندگی نمی کنه
- نه عزیزم، اصلا واسه همین این خونه را خریدم تا جایی که چشم کار میکنه، کوه و دره و درخته، من عاشق طببعتم. بهت قول میدم اینجا بهت خوش میگذره.
جلوی در ترمز زد و چند بار بوق. وقتی که دید خبری نشد گفت:
- این مشتی یدالله حتما خوابه.
خواست از خودرو پیاده شود. که نور فانوسی در ایوان به چشمش خورد. خندید و دو دستش را حلقه کرد دور گردن هاجر و کشید به سمت خودش و گفت:
- عزیزم نمیخوای باباتو ببوسی.
بعد بی آنکه منتظر پاسخش باشد لبهایش را وحشیانه و طولانی بوسید. هاجر نزدیک بود خفه شود اما از ترسی که در رگهایش راه باز کرده بود حرفی نزد. راننده هر هر شروع کرد به خندیدن.
در بزرگ چوبی خانه روستایی با صدای خشن و کشداری باز شد. پیرمرد گوژپشت فانوسش را گرفت بالا و نگاهی انداخت و با صدای دو رگه گفت:
- جعفر جنی خودتی
- پس میخواسی کی باشه
- دیر کردی
- حالا از من اصول دین نپرس
- شام خوردی
- نه، برو یه دونه از اون بره های دبشو انتخاب کن و برامون کبابش کن
- بره
- بع بع بع بره، مگه کری
پیرمرد با دستانش سرش را خاراند و خنده ترسناکی سر داد و  تنها دندان زرد و چرکینش در زیر چتر نور فانوس نمایان شد:
 - آهان فهمیدم
بعد با خودش تکرار کرد:
- کباب بره یا کباب آدمیزاد
 با صدای بلند زد زیر خنده و شانه هایش شروع کرد به تکان خوردن. هاجر از چهره وحشتناک و چشمان تهی و چند تار مو بر روی پیشانی اش وحشت کرد. 
جعفر جنی از خودرو پیاده شد و همین که هاجر خواست پیاده شود گفت:
- صبر کن عزیزم تو به خودت زحمت نده
در خودرو را باز کرد و با دو دست زمختش او را گرفت در بغلش و فشار داد به خودش. از پله ها بالا رفت و گفت:
- یه لحظه صبر کن، آهای مشتی یدالله، کجایی
مشتی یدالله هن هن کنان آمد به سمتش و گفت:
- ارباب من در خدمتم
- فانوستو بنداز رو چهره عروسمون
او هم فانوسش را گرفت به سمت چهره هاجر و گفت:
- عجب خوش سلیقه ای ارباب، میگما انگار هلوی 16 سالس
- تو غیب گویی ،درست زدی تو خال
با دستهای کلفتش به نرمی دستی کشید به صورت هاجر و سپس دماغ عقابی اش را که تا روی لبانش خم شده بود برد جلو و پستان و لای دو پایش را بو کرد و گفت:
- عطر و بوی حوری بهشتی میده
جعفر جنی که خسته و کوفته بنظر میرسید رو کرد بسویش و گفت:
- حالا وقت زیاده ، زود لباسشو در بیار و ببرش حموم. لیف و صابون که زدیش بیارش اتاق من. شیر فهم شد.
- ای به روی چشم ارباب
هاجر که ترسیده بود خواست حرفی بزند اما پشیمان شد. مشتی یدالله دستش را گذاشت روی کپلش و آرام هلش داد و گفت:
- بیا دخترم، بیا تا تو رو برا شب زفاف آماده کنم.
- آماده
- ارباب گفت ببرمت حموم، اول خوب تر و تمیزت کنم بعد خودت میدونی میری حجله.
- حموم کجاس
- دستتو بذار تو دستم هلوی من. خودم میبرمت نشونت میدم
- اینجا برق ندارین
- مگه بهت نگفتن
- کی 
- ارباب
- نه فقط گفت میبرمت توی ویلام
- اینجام ویلاس، الهی دورت بگردم. 
او را برد در اتاق و فانوس را آویزان کرد در کنارش. 
هاجر در نور لرزان شمعی که در انتهای اتاق می سوخت چشمش افتاد به ساطور و دو دست بریده روی میز. آنسوتر سری بریده با گیسوان خونین افتاده بود کنار دیوار. دلش از ترس و وحشت تاپ تاپ شروع کرد به زدن. فهمید افتاده است در تله.
دو هفته گذشت، عصمت هر چه به هاجر تلفن زد موبایلش بوق اشغال میزد. دلواپس شد. سراغش را از هر کس گرفت. اظهار بی اطلاعی میکرد.هیچ رد و اثری ازش پیدا نبود. با خود گفت:
- اون طفل معصوم فقط 16 سالش بود، یعنی کشتنش.

*****

گیاهانی که در آب و هوای خشک و بیابانی برگ و بار میدهند نستوه و مقاومند. آنها مانند گلهای نازپرورده گلخانه ای در برابر سختی ها سر خم نمی کنند. در هجوم تندبادهای مرگبار می ایستند و در زیر تازیانه های سوزان آفتاب در ریگزارهای تفته با ریشه هایی در عمق نه تنها به زانو در نمی آیند بلکه شادابتر جوانه می زنند و گل و میوه میدهند و عطر می افشانند.
آدمها نیز اینگونه اند. آنان که رنج دیده اند، کسانی که در معابر پر پیچ و خم و راههای خنجرکوب به راه افتاده اند و در زمان فریاد تن به سکوت و زندگی ذلت بار  نداده اند. آنان که در مسیر آزادی به زندانها افتاده اند یا با لبخند بوسه بر چوبه های دار زده اند. آنان که در تاریک ترین شبها نور خورشید را از یاد نبرده اند و سرودخوانان به راه ادامه داده اند نه تنها مقاوم تر از دیگرانند بلکه روح تپنده جهانند و زندگی پر طبل تر و مواج تر در ذرات وجودشان می تپد. آنان شرف زندگی هستند و آینده در نگاهشان میدرخشد آنان در فنای خود در مسیر رهایی فناناپذیر میشوند.

*****

جمشید که مدتی میشد با شاپور پدر بزرگ کیوان آشنا شده بود بر روی نیمکتی در پارک نشسته بود و منتظر. 
باد ملایمی میوزید و چهره مهربانش را نوازش می کرد. دور و برش ساکت و خاموش بود و آسمان برهنه و آبی. از جیب پاکت سیگارش را در آورد و یک نخ گذاشت روی لب. همین که خواست فندک بزند، چشمش افتاد به چتر شاخه های درختی که سایه بیدریغش را انداخته بود روی سرش. لبخندی زد و از کشیدن سیگار پشیمان شد. چند بار سرفه خشکی کرد و سیگار را زیر کفش هایش له و لورده. چشمش را دوخت به تکه ابر سفیدی که بالای سرش به مثل زرورقی نرم نرمک بر دریای آبی آسمان در گذر بود. با خودش گفت:
- این تکه ابر از کجا پیداش شد
دوباره خیره شد و محو در تماشا. آرامشی در دلش احساس کرد. خواست دستهایش را بسمت تکه ابر تکان دهد و سلامش کند اما با خود گفت:
- حتما مردم میگن دیوونه ام
با اینچنین نیرویی قویتر از فکر و اراده اش ذرات وجودش را در بر گرفت و او بی اختیار  شروع کرد به تکان دادن دستانش به سمت آن تکه ابر شفاف.
دوباره با خود گفت:
- تو این دم مرگ دارم شاعر میشم، چه حس خوب و زیبایی

در همین حین جوانی لاغر اندام با چهره ای استخوانی و دندانی زرد و شکسته مانند جن در برابرش ظاهر شد و با تعجب به تکان دادن دستش به سوی آسمان خیره شد و ها ها زد زیر خنده و گفت:
- پیرمرد برا کی دست تکون میدی
جمشید یکه ای خورد و روی نیمکت کمی جا بجا شد و گفت:
- هیچی
- نکنه جن دیدی، ناقلا، اما بیخیال، اهل سور و ساتی
- سور و سات
- مواد
- نه
جوان نگاهی انداخت به سیگار له شده در زیر پایش و گفت:
- گناه داره، چرا انداختی زیر پاتو خرد و خمیرش کردی. 
جمشید لبهایش را جنباند اما جوابش را نداد.
- من اسمم، سجاده از ملاقاتتون خوشبختم
- جمشید
- نوکرتم آق جمشید، یه نخ سیگار همراتونه
- سیگار
- همین که زیر پات له و لوردش کردی
جمشید عصایش را گذاشت روی زانویش و از جیبش پاکت سیگار را در آورد و خواست یک نخ بر دارد که سجاد مثل لوطی ها گفت:
- شما زحمت نکشین خودم ور میدارم
پاکت را از دستش گرفت و در واقع قاپید و یک نخ بر داشت و پاکت را گذاشت در جیبش. جمشید به کبودی های دور چشم و چهره سوخته اش نگاهی کرد و یک دستش را دراز و  گفت:
- لطفا پاکت سیگار
- جون شما اصلا فراموش کردی
- فراموش
با لهجه هندی جواب داد:
-  فراموشی کرداهی
پاکت سیگار را بر گرداند و سرش را چرخاند به اطراف و در کنارش بر روی نیمکت نشست. خواست چیزی بگوید که جمشید گفت:
- همیشه اینورا پلاسی
لبهایش را تکان داد و بی آنکه جوابش را بدهد گفت:
- فندک خدمت تونه
- اگه بر گردونی بهت میدم
- داری بهم تهمت میزنی مشتی، تهمت گناه کبیره اس
- نمی دونستم
-  اگه دنبال دختر میگردی، با سه سوت برات پیدا میکنم، آخر پیرمردا اینورا دنبال دختر بچه های کم سن و سال میگردن، غلمانشم هس
- دختر
- اونم باکره
- پس به شغل شریف جاکشی مشغولی
- اینطور فکر کن.
- خوب کجاس
- خرج داره
- میخوای منو سرکیسه کنی
- نه به امام زمان، اینجور چیزا اصلا تو مرامم نیس
- پس با مرامی
- آره با وفا
در همین حین جمشید چشمش افتاد به شاپور. دستش را تکان داد به سمتش. او هم لبخندی زد. سجاد پرسید:
- دوستته
- آره دوستتمه، سردار سپاه باز نشسته
- راست میگی
- میخوای بهش بگم بهم چی گفتی
- اوضاع خیط شد، ما رفتیم
- فندک
- بفرما عمو، اینم فندکتون
شاپور بعد از دست دادن پرسید:
- اون جوان کی بود
- یه آسمون جل
- یهو در رفت
- میخواست برام خانوم بیاره، یه دختر باکره، گفتم، سردار سپاه داره میاد، اونم دمشو گذاشت رو کولشو در رفت
- سردار سپاه
- فقط ترسونمش
- خوب حال و احوالت چطوره
- بد نیستم، میسازم
- تو کیفت کوکه
- منم مث تو، پیری و هزار درد و مرض، خوب چه خبر
-  میخوای چه خبر باشه، همش عزا، همش روضه، وق وق ملاها،مملکت شده گورستون
- گورستونش کردن، یادته زمان انقلاب چه آرزوهایی تو سر داشتیم، میگفتیم شاه میره مملکت اسلامی میشه و عینهو بهشت. گاز و برق و خونه مجانی، بعدش تا دسته بیل فرو کردن به ماتحت همونایی که اونا رو سر کار آوردن
- ملاها رو نمی شناختیم، سرمونو شیره مالیدن
- حالا که شناختیم چی
- هنوزم نشناختیم
- منظورت چیه
- منظورم اینه آخوندایی که تو درونمون جا خوش کردن، تو لایه های وجودمون
- طبیعیه 
شاپور از جیب پیپش را که کاسه اش با نگین های جواهر تزئین شده بود در آورد و از قوطی فلزی با شیشه ای درب دار کمی توتون ریخت و با انگشتان شصت به طرف کف کاسه فشرد و صاف و صوفش کرد و با فندکش آتش. چند پک زد. و گفت:
- یه خورده عمیق تر فکر کن. این آخوندها تو این 1400 سال رفتن تو دی ان ای مون. ما بدون اینکه بخوایم یا بدونیم تو رفتار و کردارمونن.
جمشید تا رفت پاسخش را بدهد دوباره سجاد که موذیانه از پشت سرشان سلانه سلانه نزدیک شده بود و به گفتگویشان گوش داده بود سرفه ای کرد و گفت:
- ببخشیدا که مزاحمتون شدم
جمشید سرش را برگرداند و کلاهش را از روی نیمکت بر داشت و گذاشت روی زانویش و با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- داشتی حرفای ما رو گوش میکردی
- حرفای تو رو نه، حرفای جناب سردارو
شاپور لبخندی زد و خاکستر پیپ را تکاند و تا خواست پاسخش را بدهد، سجاد پرید میان حرفش و رو کرد به جمشید و گفت:
- حالا سر منو شیره میمالی
- حرف حسابت چیه
سجاد دستی کشید به دو دندان طلایش و بربر زل زد به چشمهایش و گفت:
- هیچی، فقط ...
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که چشمش افتاد به دو مامور مخفی که در آن اطراف پلاس بودند، آنها را می شناخت. سگرمه هایش رفت تو هم و بی آنکه به حرفش ادامه داد سرش را انداخت پایین. همین که چند  قدم دور شد سرش را بر گرداند. دید آن دو مامور به دنبالش می آیند. شروع کرد به دویدن.

*****

حوالی هشت صبح، حاج عبدالله در حالی که یک دستش را گذاشته بود روی کلاه پشمی اش، به پارچه ای که روی سردر مغازه اش نصب کرده بود نگاه میکرد. لبخندی فاتحانه بر روی چهره پشمالودش ظاهر شد. دستی کشید به دک و پوزش و همین که خواست برود داخل مغازه یکی از مشتری های قدیمی از راه رسید، نگاهی انداخت به پارچه، بر روی آن نوشته شده بود:
- این مغازه به بهایی های نجس و ملحدان جنس نمی فروشد.
پرسید:
- حاجی داستان چیه
- هیچ داستانی در کار نیس، قضیه دین و ایمون و اسلامه
- احسن به این مسلمونی، اگه ده تا مث شما تو این مملکت بودن، امام زمان ظهور کرده بود.
حاج عبدالله که انگار از حرفهایش خوشش آمده بود چند قدمی رفت جلو یک دستش را گذاشت به روی شانه اش و گفت:
- بیا یه چایی برات بریزم
- دستت درد نکنه چایی می چسبه
صندلی ای برایش گذاشت و از گوشه مغازه، فلاسک چای را بر داشت. استکان را با همان دستمال چرکین که فین کرده بود تمیز کرد و پر از چای و با دو دانه خرما داد به دستش. مشتری که اسمش ابوذر بود خرما را گذاشت در دهانش و زل زد به او، سپس گفت:
- نگفتی داستان چیه
- بازم گفتی داستان، داستانی تو کار نیس، موضوع دین و ایمون و مسلمونیه
- ببخشید، مگه اتفاقی افتاده
- اتفاق که نه، اما عالم و آدم میدونن، بنده از نوک انگشتای پا تا فرق سر به شرعیات پابندم
- بر منکرش لعنت، خوب میفرمودین
- میگم قوز بالای قوز شده
- یه خورده واضح تر صحبت کنین
 - تو این محل یه خانواده بهایی زندگی میکردن، یه خانواده اسرائیلی هم اومدن، یعنی قوز بالای قوز
- خانواده اسرائیلی، درست شنیدم
- درست شنیدی مشتی ابوذر
- من حاجی شدما، پارسال رفتم به مکه
- باشه حاجی ابوذر
- به فرمایشاتتون ادامه بدین، گفتین اسرائیلی مگه ممکنه
- یهودی با اسرائیلی چه فرقی میکنه
- فرقی نمی کنن؟
- نه دو روی یک سکه اند، مگه بعد از انقلاب همه یهودیا از دم نرفتن به اسرائیل
- فرمایشاتتون کاملا درسته، عجب خرمایی
- خوشمزه اس نه، البته فرمایشات جنابعالی شیرین تره، بازم ازین خرماها دارین
- البته
حاجی کاسه خرما را میگذارد در جلویش روی میز. استکان چای را هورت میکشد و با دستمالی سفید لبش را تمیز. بعد از اینکه آب دهانش را قورت داد. ادامه داد:
- همشون از دم جاسوسن، همینا بودن که تاسیسات اتمی نظامو لو دادن
- عجب عجب، شما همه اسرار دولتی رو میدونین، باعث افتخاره که دوستی به مث شما دارم. 
کاسه خرما را گرفت در دستش و در حالی که حاج عبدالله به نطقش ادامه میداد و در خفایای ذهنش نقشه میکشید با اشتهای زیاد شروع کرد به خوردن. حاجی که از بس هوش و حواسش پیرامون انتقام موج میزد بی آنکه نگاهی به تمام شدن خرمای کبکباب درجه یک و اعلایش بیندازد ادامه داد:
-  جهاد با خدا نشناسا، بعدشم بهشت
- عجب عجب
ابوذر کاسه خالی خرما را گرفت به سمتش. او هم بر داشت و گذاشت در کنارش روی میز. همین که رفت ادامه دهد ابوذر گفت:
- بفرمایین خرما میل کنین
حاجی اما بی اعتنا حرفش را پی گرفت:
- زنا زادم اگه انتقاممو ازشون نگیرم
- خرما میل کنین، اگه شما اشتها ندارین چند تا لطفا برا من بریزین تو کاسه، اصلا برا اینکه زحمتتون زیاد نشه، اون جعبه شو بذارین کنار بنده، اونطوری زحمتتون کمتر میشه. خوب به عرایضتون ادامه بدین
- نه بذار برا دفعه بد، من سرم شلوغه، باید یه سری کارا رو راست و ریس کنم
- بنده چاکرم یعنی در خدمتم
- نه خودم حل و فصلش میکنم
- پس ما رفتیم
- عزت زیاد

****

شب از نیمه گذشته بود و افقها تیره و تاریک. ستاره با صدای زنگ از رختخواب پا شد. خیمازه ای کشید و دستهایش را باز. نگاهی انداخت به ساعت دیواری و لباسش را بتن کرد. خواب آلود رفت به سمت ایوان. نگاهی انداخت به ماه و ستاره ها. دوباره بر گشت به اتاق . چاقویی را که در زیر لباسها در کمد گذاشته بود بر داشت و گذاشت توی کیف. کفش کتانی اش را پوشید و آهسته و بیصدا از در آمد بیرون. لبه چادرش را کشید به میان دندان تا چهره اش شناخته نشود. سکوتی سرد در کوچه ها پرسه میزد و ترسی پنهان در اعماقش. یکی دو بار خودرویی آرام از کنارش رد شد و او هول. در سر نبش چند کارگر با بیل و کلنگ ایستاده بودند و منتظر. سعی کرد از کنارشان رد نشود. رفت آنسوی خیابان و پس از اینکه پس و پشتش را چک کرد به راهش ادامه داد. یک آن خودرویی درست کنارش زد ترمز. دو جوان داخلش بودند. یکی از آنها شیشه را کشید پایین و گفت:
- همشیره با این عجله کجا
بی آنکه سرش را بر گرداند گامهایش را بلند و تند تر کرد. خودرو رفت دنده عقب و دوباره در کنارش ایستاد. باز همان جوان با صدای بلند گفت:
- خواهر اگه بخوای میتونیم برسونیمت، مفت و مجانی

باز هم اعتنایی نکرد و چند قدم دوید و با سرعت به راهش ادامه. نزدیک های مغازه حاج عبدالله که رسید دستکشش را پوشید. نگاهی انداخت به چپ و راست. در کنار جوی خم شد و شاخه خشک و درازی را که دمدمای غروب انداخته بود بر داشت. رفت کنار مغازه، نگاهی انداخت. دور و اطراف سوت و کور بود و بی نفس. صدای اذان از مسجد محل شنیده میشد. با خودش گفت که باید عجله کند. پارچه ای از کیف اش در آورد و بست به نوک شاخه خشک. کمی با نفت آغشته اش کرد و فندک زد. آتش که شعله ور شد گرفت به سمت پارچه بر سردر مغازه که روی آن نوشته شده بود:
- این مغازه به بهایی های نجس و ملحدان جنس نمی فروشد.
پارچه که آتش گرفت. شاخه خشکی را که در کف دستش بود شکاند و کمی آنسوتر انداخت در کنار جوی کنار خیابان. دستکشش را در آورد و گذاشت توی کیف. چادرش را کشید به روی صورتش و بسرعت بر گشت به سمت خانه.

*****
نزدیک های غروب بود. جمشید خان که مدتی میشد به شهاب سر نزده بود. گوشه قهوه خانه مشغول گفتگو با یکی از دوستانش بود که ناگاه از پشت پنجره چشمش افتاد به مراد در آنسوی خیابان. تکیه داده بود به دیوار و چشم دوخته بود به اطراف. رفت توی نخش. دوستش بهرام که دید او به حرفهایش گوش نمی دهد وفقط سرش را تکان میدهد. اوقاتش تلخ شد با یک دست سبیلش را چرخاند و زل زد به چشمهایش. ناگاه سر تسبیح گلدارش را کوبید روی میز و گفت:
- جمشید تو باغی
او هم تکانی خورد و گفت:
- چی گفتی
- انگار حواست یه جای دیگه اس، اون بیرون چه خبره
- هیچی بهرام ، پیری همینه
- انگار اون پشت پنجره خبراییه
- نه بخدا داشتم به مراد شاگرد قهوه چی نگاه میکرم
- اون که دیگه اینجا کار نمی کنه
- آره وایساده اونطرف خیابون، میرم یه احوالی ازش بپرسم خیلی وقته که ندیدمش
شاگرد قهوه چی را صدا زد. او هم آمد به سمتش. پول چایی هایی را که خورده بودند حساب کرد و عصایش را بر داشت و آرام آرام از در رفت بیرون. مراد تا چشمش افتاد بهش، دستی تکان داد. خواست بیاید به سمتش که جمشید اشاره کرد همانجا بایستد. او اما دوید آمد به سمتش. بعد از ماچ و بوسه افتادند به راه. مراد خواست کمی باهاش درد دل کند که جمشید گفت:
- من گشنمه چی دوست داری بخوریم
مراد من منی کرد و سرش را با یک دستش خاراند و گفت:
- گشنته
- آره اما خونه یه غذای حاضری دارم، بریم با هم بخوریم
- خونه
- خونه خودم 
- نمیدونستم شما مستقل زندگی میکنین
- بعضی روزا میرم خونه پسرم یه سری میزنم اما شب بر میگردم
- تنها زندگی می کنین
جمشید به شوخی گفت:
- مگه کسی رو سراغ داری
چهره مراد سرخ شد و سرش را انداخت پایین. جمشید هم قاه قاه خندید:
- مزاح کردم پسرم، فقط یه خورده صبر کن، پاهام یه خورده درد میکنه، آه زانوهام دائم تیر میکشه.
- بند کفشتون باز شده، بذار ببندمش
- نه خودم می بندمش
- شما پاتون درد میکنه
مراد خم شد و بند کفشش را خوب گره زد و پا شد. چند لحظه ای ایستادند و جمشید نفسی تازه. سپس افتادند به راه. هوا رو به تاریکی رفته بود و بادی ملایم شروع به وزیدن. مراد پرسید:
- همیشه پیاده میرین
- آره پسرم، یه ساعت راهپیمایی اونم با این عصا برا سلامتیم مفیده، کار و بار دیگه ای که ندارم، بهترین دوستم حسن خانو هم که کشتن. علی موند و حوضش
- نه جمشید آقا، من دوستتم اگه چه سن و سالمون یه خورده تفاوت داره اما میتونیم دوستان خوبی برا هم باشیم
جمشید ایستاد و عصایش را در دو دستش گرفت و به چشمهای سیاهش زل زد و گفت:
- یه خورده اختلاف سن
- سن که مهم نیست مگه نه
- مهمه اما میشه با هم دوست بود

 به خانه که رسیدند. جمشید کلید انداخت و در را باز. رفتند داخل. گربه ای سیاه هیجان زده از سمت پله ها دوان دوان خودش را رساند به جمشید . گونه های خود را مالید به پایش و شروع به خر خر. جمشید خم شد و دست نوازشی کشید به سر و گردنش سپس با دو دست بلندش کرد و گرفت در بغل. پس از بوسیدنش گذاشت بر روی زمین. مراد که به گربه علاقه زیادی داشت لبخندی بر گونه اش ظاهر شد. از پله ها رفتند بالا. به مراد گفت که در ایوان بنشیند. خودش کلید برق را زد و رفت به سمت آشپزخانه.
گربه چند بار نگاهی انداخت به مراد و سپس با احتیاط آمد به سمتش. به چشمهایش خیره شد. بهش اعتماد کرد و آمد جلوتر. مراد دستی کشید به پشتش و گفت:
- راستی گربه سیاه اسمت چیه
گربه میو میویی کرد و دوید به سمت اتاق. مراد دستهایش را کنار گلهای شعمدانی، تکیه داد به نرده آهنی. به آسمان نگاه کرد. لبخندی از رضایت در چهره اش پدیدار شد. 
در همین حین جمشید با سینی ای از نان و پنیر و سبزی از راه رسید. همانجا نشستند. جمشید اشاره کرد که شروع کند. مراد هم آستینش را کمی زد بالا، و لقمه ای نان با پنیر و سبزی بر داشت. جمشید نگاهش کرد و گفت:
- دیرت که نشد پسرم
- نه
- یعنی مادرت دلواپس نمیشه
- بهش گفتم
- چی گفتی
- گفتم یه سری میزنم به شما
- بهش گفتی میری خونه من
- نه گفتم فقط اگه دیدمتون باهاتون صحبت می کنم
- خوب من گوشم، چی میخواسی بهم بگی
-  کیف و کتابای مدرسه مو که پاره کردن یه خورده دچار مشکل شدم، خودم وسعم نمی رسه دوباره برم کتاب بخرم
- کتاباتو کی پاره کرد
- همونا که کیومرثو کشتن، روح الله و رضا
- اونا قاتل حسن خان هم هستن، داستان چیه.
مراد استکان چای داغ را در میان دو دستش گرفت. گرمای لذتبخشی دوید در رگانش. نگاهی به جمشید انداخت، دلش نیامد که او را ناراحت کند، سرش را انداخت پایین، جمشید که دید او لبهایش را بسته است، گفت:
- ناراحت نباش، من اونقدرام که تو فکر میکنی دلنازک نیستم
- نمیخوام ناراحتتون کنم، شما به اندازه کافی رنج و غصه دارین
- مگه برا همین نیومدی اینجا
- آره و نه
- یا آره یا نه من میدونم اون دو نفر آدمای شارلاتانی هستن، شاید کاری از دستم بر بیاد، اگر ندونم چه اتفاقی برات افتاده که کاری نمیتونم بکنم. بقول حافظ
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق، لیک 
چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند
مراد سرفه ای کرد و بعد از مکثی کوتاه سیر تا پیاز ماجرا را در حالی که چند قطره اشک از چشمهایش سرازیر شده بود شرح داد. همچنین وضعیت بد مالی خود و خانواده اش. جمشید متاثر شد یک دستش را گذاشت روی شانه اش و تسلی اش داد. سینی را از روی زمین بر داشت و همین که خواست پا شود. مراد سینی را از دستش گرفت و بهمراهش حرکت کرد به سمت آشپزخانه. جمشید گفت:
- بذارش همینجا کنار گاز، بعدا خودم میشورمش
- کمک نمیخوای
- نه پسرم
- پس من بر میگردم خونه
- واسا با هم بریم، عیبی که نداره
- نه، اتفاقا خوشحالم میشم، اما در زانوتون
- من زانوم همیشه درد می کنه، یه جوری باهاش کنار میام

دو نفری افتادند به راه، کمی که رفتند سوار تاکسی شدند. راننده در همان آغاز گفت که به دلیل نبودن راه آسفالته کرایه شان بیشتر میشود. جمشید هم سرش را تکان داد و قبول کرد. از تاکسی که پیاده شدند مراد به دلیل فقر اقتصادی و وضعیت درب و داغان، خجالت کشید او را به خانه اش دعوت کند با اینچنین وقتی به نزدیکی خانه رسیدند تعارفی شاه عبدالعظیمی کرد و گفت:
- حالا که تا اینجا اومدین بفرمایید یه چایی میل کنین.
جمشید هم که منتظر همین سئوال بود تا از ته و توی زندگی او و خانواده اش سر در بیاورد پاسخ داد:
- باشه میام تو، پیریه دیگه آدم زود از پا میفته.
مراد که انتظار پاسخ مثبتش را نداشت افتاد به تته پنه و بالاخره تعارفش کرد. جمشید نگاهی کرد به زباله هایی که در هر گوشه کپه شده بودند و بوی زننده و نامطبوع که از هر سو به مشام میرسید. چند کودک در تاریکی کنار کانال فاضلاب نشسته بودند و می خندیدند. مراد گفت:
- چند دقیقه ای باید پیاده راه بریم، خونمون کنار گورستونه
- گورستون
- آره یه خورده مواظب جیباتون باشین، آخه تو گورستون یه عده محتاط زندگی میکنن. خطرناکن.
بادی نسبتا تند میوزید و پلاستیک هایی که به عنوان سقف بر روی خانه های کاهگلی کشیده بودند به اینسو و آنسو تکان میداد. جمشید با آنهمه سن و سال نمیتوانست تصور کند که در سرزمین نفت مردم مانند دوران غارنشینی شاید هم بدتر از آن زندگی می کنند. مملکتی که نزدیک به نیم قرن پیش رهبرش وعده داده بود خانه و برق و گاز مجانی به همه میدهد و آنها را به مقام انسانیت می رساند. مراد که دید او در حال و هوای خودش پرسه میزند دستش را گرفت و گفت:
- مواظب چاله چوله ها باشین
- همه جا تیره و تاریکه
- اینطرفا برقی در کار نیس
- لعنت به هر چی آخوند و ملا
به چند قدمی خانه که رسیدند. چشمشان افتاد به دو نفر که یکی از آنها چراغ قوه ای در دست داشت و دیگری کاردی گذاشته بود زیر گلوی یک سگ ولگرد و مشغول کشتنش بود. جمشید شوکه شد و رو کرد به مراد و گفت:
- اونا دارن چیکار میکنن
- برا شام اونا حیوونای ولگردو شکار میکنن و میخورن.
- میگی اینا گوشت سگ میخورن
- چیز دیگه ای گیرشون نمی آد، میبرنش تو یکی از قبرها کبابش میکنن
جمشید با نگاهی اندوهناک دندانهایش را بهم فشرد. نوک عصایش را زد بر زمین و در حالی که با خود چیزی زمزمه میکرد گام بر داشت. مراد با عجله دوید جلوتر و در حالی که نفس نفس میزد مادرش را صدا زد. او هم که جمشید را از زبان پسرش  میشناخت چادر را انداخت روی سرش و پرده پشت در حیاط را زد کنار و بعد از احوالپرسی دعوتش کرد بیاید داخل. جمشید در گوشه اتاق روی گلیم پاره و پوره نشست. نگاهی انداخت به چراغی که روی میزی درب و داغان میسوخت و لباس های ژنده و دست دوم خواهر و برادر مراد که متعجب نگاهش میکردند. روی دیوار قاب عکسی به چشم میخورد. بنظرش آمد که او را میشناسد. از جایش به کمک عصا پا شد و نزدیک عکس شد. دید عکس حسن خان بهترین دوستش است. خوب نگاهش کرد و دستی کشید به قابش. نتوانست خودش را کنترل کند. دو قطره اشک از گوشه چشمهایش سرازیر شد. با دستمال اشکهایش را پاک کرد و بر گشت سر جایش. مادر مراد استکانی چای گذاشت در مقابلش و گفت:
- شرمنده قند مون تموم شد
دخترش که در آنسوی اتاق بهشان زل زده بود به جمشید با لهجه شیرینی گفت:
- مادر خودت گفتی قند برا دندونا ضرر داره برا همین چایی رو نباید با قند خورد
- من گفتم، شاید
جمشید رو کرد به مراد و گفت:
- تو باید هر روز اینهمه راهو پیاده بری به مدرسه و بر گردی
- چاره دیگه ای ندارم
- احساس خطر نمی کنین
- از چی
- از اونایی که پشت خونه تون تو گورستون زندگی می کنن
مادر گفت:
- اینجا اگر چه مردم گرسنه ان اما پشت و پناه همدیگه هستن، یه عده معتادو دیگه نمیشه کاریش کرد.
جمشید که از وضعیت زندگی و فقر و فلاکتشان بشدت متاثر شده بود استکان چای را سر کشید و گفت:
- من یه پیشنهادی براتون دارم
همه با چشمهای مات و مبهوت نگاهش کردند و سکوت. جمشید به چشمهای تک تکشان خیره شد و استکان چای را هورت کشید و گذاشت روی نعلبکی و گفت:
- چطوره بیاین تو خونه من زندگی کنین. خونه ام بزرگه و منم تک و تنها.
مادر که باورش برایش سخت بود و یک آن فکر کرد که خواب می بیند چشمهایش را با سرانگشتانش مالاند و مات و متحیر نگاهش کرد. جمشید که متوجه شده بود دوباره حرفش را تکرار کرد. مادر ناخودآگاه یک دستش را گذاشت روی قلبش و قطره های اشک از گوشه چشمش جاری شد. با دستمال دانه های اشکش را پاک کرد و  با لکنت پرسید:
- یع یع یعنی ما ما ما بی بی یایم با، با، با شما...

*****

نزدیکی های ظهر بود که ستاره در مرکز شهر نزدیک یکی از کتابفروشی ها چشمش می افتد به رامین با خواهر و برادرش. بسویشان دست تکان میدهد و با خوشحالی میرود به سمتشان. خواهر کوچک رامین با دیدنش میدود به طرفش و سخت و سفت خودش را می چسباند به او. ستاره هم دستش را در دستش می گذارد و روی زانو می نشیند و می پرسد:
- حالت چطوره 
- خوبم، داری کجا میری
- اومدم خرید، شما چطور
او هم رویش را بر میگرداند به سمت برادرش رامین و بعد از مکثی کوتاه می گوید:
- ما هم اومدیم خرید مگه نه رامین
- آره 
خواهر کوچکترش ادامه میدهد:
- یه دفتر نقاشی خریدم نیگا، جورابم خریدم
- چه قشنگه
ستاره دستی به موهایش میکشد و رو میکند به رامین می پرسد:
- خریدتون تموم شد
- آره، فقط اگه زحمتی نمیشه، چن لحظه پیش خواهر و برادرم بمونین تا برم از داروخونه واسه مادرم چن تا قرص بخرم، آخه اونجا شلوغ پلوغه
خواهر کوچکترش می گوید:
- باشه ما منتظرت می مونیم، میتونی بری
- من که از تو نپرسیدم
- فرقی نداره، برو دیرت میشه
ستاره از شیرین زبانی اش خوشش می آید و با یک دست جلوی خنده اش را میگیرد. رامین دوباره می پرسد:
- پس من میرم
- خواهرش می گوید:
- آره برو عجله کن.
- چرا تو جوابمو میدی
ستاره می گوید:
- ما همینجا منتظرت می مونیم، شایدم بریم تو اون کتابفروشی روبرویی

رامین می رود به آنسوی خیابان به سمت داروخانه. ستاره چند شکلات از توی کیف اش در می آورد و با لبخند میدهد به دستشان. سپس به همراهشان وارد کتابفروشی می شود و نگاهش را میدواند بسوی کتابها. از آنها می خواهد که کتابی برای خودشان انتخاب کنند. آنها هم میدوند به سمت قفسه هایی که کتاب های کودکان بود. شروع میکنند به نگاه کردن. برادر رامین یک کتاب و خواهرش دو کتاب انتخاب می کند. هر دو با خوشحالی میدوند به سمتش. ستاره پول کتابها را می پردازد و نگاهی می اندازد به کتابها. سپس  بر میگردند به همان نقطه ای که منتظر بودند.

خواهر رامین یکی از کتابهایش را باز می کند و با شادی عکسهایش را به برادرش نشان میدهد. او هم کتاب خودش را باز می کند و ایستاده شروع به خواندن. ستاره نگاهش را به سمت و سوی داروخانه روانه میکند. از رامین خبری نبود. نگاهی می اندازد به ساعتش. در همین هنگام دو زن چادر سیاه با نقشه ای در دست با لبخند می آیند به سمتش. یکی از آنها می پرسد:
- می شه ازتون یه سوالی بکنم
- بفرمایید، چه کمکی میتونم بهتون بکنم
- ما اینجا غریبه ایم، دنبال این آدرس میگردیم خیابون نواب، کوچه شهید عباس زاده
 ستاره نگاهشان می کند و با خودش می گوید:
- کوچه عباس زاده
- شهید عباس زاده
- متاسفم من کوچه ای به اسم عباس زاده یادم نمی آد
- من نقشه شهر تو دستمه، متاسفانه هر دومون عینکی هستیم و عینکمون همرامون نیس.
نقشه را میدهند به دست ستاره و یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپش می ایستند. ستاره هم به بالا و پایین نقشه نگاهی می اندازد. پس از جستجویی کوتاه آدرس را پیدا می کند و با دست اشاره می کند:
- انتهای همین خیابون سمت راست.
- یعنی کنار بانک 
- دقیقا
- خیلی متشکرم خواهر، خدا حفظتون کنه
با گامهای بلند به سمت کوچه مورد نظر به راه می افتند. ستاره از اینکه توانسته بود کمکی بهشان کند خوشحال بنظر میرسید. چند لحظه ای با نگاهش آنها را تعقیب کرد و سپس سرش را بر گرداند. یکهو دید اثری از خواهر و برادر رامین پیدا نیست. دلش هری ریخت و شروع کرد تاپ تاپ زدن. با خودش گفت:
- خدایا اونا کجا غیبشون زده، 
یک دستش را گذاشت روی قلبش و با ترس و لرز به اطراف نگاه:
- یعنی کجا رفتن. نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه.
دوید به سمت کتابفروشی، سراسیمه از فروشنده پرسید:
- شما اون دختر و پسری که باهام بودنو ندیدین
- نه خانم، من سرم شلوغه 
- اون دختر و پسر کوچولو که براشون کتاب خریدم
- متاسفم
- یکهو ناپدید شدن
- دلواپس نباشین، بچه ان دیگه، همین دور و برا باید باشن
- اما کجا
با عجله از کتابفروشی آمد بیرون. ایستاد و اطراف را نگاه. پاهایش سست و شل شد. فهمید یک جای کار می لنگد. سرش گیج رفت و افتاد کف زمین. چند نفر آمدند بالای سرش. یکی می گفت:
- چی شده
- یکهو دیدم افتاد زمین
- یکی زنگ بزنه به اورژانس
- بهتره از زمین بلندش کنیم
- نه دستش نزنیم بهتره
- آقایون، خانموما برین کنار، من پزشکم، راهو باز کنین بذارین نفس بکشه، لطفا محوطه رو خالی کنین
- کسی اینو میشناسه
- گفتم محوطه رو خالی کنین چیزیش نیس، سرش گیج رفته
صاحب کتابفروشی از میان جمعیت راه را باز کرد و با یک پارچ آب و پارچه ای سفید از راه رسید. پزشک پارچه را خیس کرد و کشید به سر و صورتش . ستاره چند بار سرفه خفیفی کرد و پلک هایش را به آرامی باز. نگاهی انداخت به جمعیت:
- من حالم خوبه
یکی از میان جمعیت داد زد، یه محرم بالشو بگیره و از جا بلندش کنه
دو نفر خانم دستهایش را می گذارند زیر شانه اش و بلندش می کنند. صاحب کتابفروشی می گوید:
- بیارینش داخل مغازه
جمعیت آرام آرام صحنه را ترک میکند و آن دو نفر زن او را آهسته آهسته میبرند داخل کتابفروشی. پزشک قلابی کیف دستی ستاره را بر میدارد و کت اش را در میاورد و می اندازد روی آن تا استتارش کند. سپس به همراه جمعیت آهسته آهسته از محل دور میشود.
ستاره که حالش کمی بهتر شد نگاهی انداخت به اطراف ، دید کیف دستی اش نیست. از جایش بلند شد و رفت به سمت صاحب کتابفروشی و پرسید:
- ببخشید کیف دستی منو ندیدید
- نه خواهر، من فقط یه پارچ آب و پارچه تمیز آوردم دادم دست اون پزشک
- کدوم پزشک
- احتمالا رفته، خدا رو شکر حالتون بهتر شده
- اما کیف دستیم، من همه دار و ندارم داخل کیفم بود
- بهتره با پلیس تماس بگیرین
در همین هنگام رامین دوان دوان و نفس نفس زنان از راه رسید.
ستاره با چشمانی اشک آلود نگاهش کرد و گفت:
- یکهو غیب شدن، اون دو تا زن چادری سرمو با پرسیدن اسم و آدرس شیره مالیدن
رامین که هنوز نفس نفس میزد کنارش ایستاد و نگاهش کرد و گفت:
- خواهر و برادرم حالشون خوبه، خودتو سرزنش نکن، 
ستاره متحیر به چشمانش خیره شد و گفت:
- راست میگی، کجان
- جاشون امنه، 
- خدا رو شکر. 
- خودرو آدمرباها درست کنار داروخانه پارک شده بود، همین که خواستند سوارشون کنن، اونا یکهو با صدای بلند صدام زدن و دویدن به سمتم. آدمرباها هم دستپاچه شدن. پریدن داخل خودرو و زدن به چاک. 
****
آنروز بعد از ماهها ستاره به همراه پدر و مادرش رفته بود بیرون از شهر. در دامن طبیعتی بکر و سبز کنار رودخانه.
هوا آفتابی بود. سکوتی جادویی چترش را گسترده بود بر دشت های بی در و پیکر و آسمانی گوارا و روشن خیمه زده بود بر فراز سرشان.
ستاره در حالی که شکوفه و شهاب مشغول بر پا کردن چادر بودند. هدفون بلوتوتش را گذاشت در گوش و در همانحال که موسیقی گوش میداد به کوههایی که در افقها به آسمان سر کشیده بودند و طبیعت ناب نگاه میکرد.
در بالای سرش گله ای از ابر سفید در گذر بود و در دو سمتش ستون هایی از درختان قد کشیده بودند شکوهمند و استوار. لبخند محو و کمرنگی بر روی گونه اش متجلی شد. در همانحال که به فراخنای سبزی که محصورش کرده بود دیده میدوخت سایه روشن خاطراتی شیرین و دلپذیر در مخیله اش جلوه گر شدند. یک لحظه دستانش را به سمت و سوی آسمان باز کرد و نفسی عمیق کشید و سپس ترانه ای را روی لب زمزمه. همین که به خود آمد متوجه شد که از چادر دور شده است. شهاب که از دور او را می پایید وقتی دید او سرش را بر گردانده است دستانش را بسویش تکان داد او هم دوان دوان بر گشت بسویشان. خودش را انداخت به آغوش پدرش. شکوفه از شادی دخترش لبخندی زد و با صدای بلند گفت:
- چایی
شهاب پاسخ داد:
- هیچ چیز جای یه چایی دبشو و داغو تو دامن طبیعت نمیگیره، موافقی دخترم
ستاره نگاهش کرد و با کمی تامل گفت:
- نمی دونم، باید امتحانش کنم
- خوشم اومد رک و راست حرفاتو میزنی
- من از شما یاد گرفتم
- پدر چرا ما ایرانیا اینهمه تعارفی هستیم
- این رشته سر دراز دارد
- بذار برا یه موقعیت دیگه، حالا باید از طبیعت لذت ببریم
شکوفه که با آتش روشن کردن در دامن طبیعت میانه خوبی نداشت از روی پیکنیک کوچک گازی کتری را بر داشت و آب گرم را ریخت در فلاکس و با پاکتی از چای کیسه ای آمد در کنارشان روی گلیمی که روی زمین پهن کرده بودند نشست. آنها هم لیوان تاشوی مسافرتی را پر از آب گرم کردند و در دست گرفتند و در باد ملایمی که میوزید مشغول نوشیدن شدند.
شهاب نگاهی انداخت به شکوفه و گفت:
- بشر باید به طبیعت بر گرده. به اصل خویش، زندگی ماشینی، رادیو و تلویزیون، موبایل، شبکه های مجازی، انسانو از خودش دور و بیگانه کرده.
شکوفه خواست پاسخش را بدهد که ستاره پرید میان حرفش و گفت:
- تفکرات رمانتیکی روسویی، دیگه کهنه شده، بشر با این همه خرابکاری و در واقع جنایتی که علیه طبیعت مرتکب شده دیگه نمی تونه به منشا خودش باز گرده.
شهاب از کلمات قلنبه و سلنبه ای که دخترش بکار برده بود متعجب شد و گفت: 
- روسو
- ژان ژاک روسو، متولد 28 ژوئن 1712 نظریه بازگشت به طبیعتو در دوره خودش مطرح کرد. معتقد بود که بشر بصورت فطری پاک و یگانه با طبیعت متولد شده اما مالکیت خصوصی و زندگی اجتماعی و قراردادهای اجتماعی موجب فسادش شده. انسان باید بر گرده به زندگی آبا و اجدادی و اولیه خودش. این نظریه همون زمان به عنوان یه نوع  پارانویا و تفکر سیاه و سفید نوستالژیک تخطئه شد با اینچنین رگه هایی از حقیقت و نبوغ تو اون به چشم میخورده. بخصوص برگشت از مالکیت خصوصی به سمت و سوی  مالکیت جمعی. روسو میگفت مالکیت خصوص ام الفساده. آزادی بدون برابری یه افسانه ست
- عجب ، آزادی بدون برابری یه افسانه ست
- اینطور فکر نمی کنی پدر
- من از همون زمانی که کار و بارم با کتاب افتاد به این نظریه معتقد شدم که بدون برابری آزادی ممکن نیست.
- بعدها سوسیالیست این نظریه نخیلی رو تکاملش دادن و تکمیلش کردن 

شکوفه از اینکه دخترش به این حد از درک و شعور رسیده بود احساس رضایتی توام با افتخار در چهره اش به چشم میخورد. نگاهی انداخت به موهایش که روی شانه هایش مانند آبشاری طلایی ریخته بود و با سرانگشتان نوازشگر نسیم تاب میخورد. روسری را از سر خودش در آورد و گذاشت روی زانویش. آب دهانش را قورت داد و همین که خواست حرف بزند سرفه اش گرفت. با صدایی خش دار گفت:
- فلاسک آب گرم اینجاس،  چایی بدون قند
- شهاب گفت:
- عجیبه نه
- چی عجیبه
- هیچکدوم از ما چایی رو با قند نمی خوریم
ستاره گفت:
- چایی با قند رنگ و بو و طعمشو از دست میده
شهاب ته مانده چایی اش را سر کشید و گفت:
- آیا میدونین شیرینی و مواد قندی اعتیاد میاره 
ستاره گفت:
- من یه چیزایی شنیدم، یعنی سرسری یه جایی خوندم 
شهاب گفت:
- اعتیاد و تاثیرات مخرب. مغز آدمو از کار میندازه
ستاره گفت:
- مغز آدمو از کار میندازه
- منظورم اینه که بیمارش میکنه. 
- چطوری
- مغز از ارگانای دیگه ای که بدنمون داره انرژی بیشتری استفاده میکنه. زمانی که مقادیر شیرینی و قند بیش از اندازه وارد بشه، این ارگان دچار اختلال میشه. مث تاثیر مواد مخدر رو مغز. احساس لذت دروغین به آدم دست میده که مغز به آدم پاداش میده.  نتیجه اش خوردن بیشتر و بیشتر مواد قندیه. که در واقع ضربات جدی به خود مغز میزنه . بعدش آدم به علت پرخوری تبدیل میشه به یه کیسه چربی. پس قند بی قند.
شکوفه از جایش پا شد. نگاهی توام با شور و شوق انداخت به دور و اطراف. به آفتابی که بر فرق درختان می تابید. به قله های دور. احساس طراوت و شادابی خزید در زیر پوستش. سرانگشتانش را گذاشت پشت سرش، کمی به جلو و عقب خم شد. چشمش افتاد به گلی قرمز در پشت چادری که زده بودند. رفت به طرفش. خم شد و دست برد تا آن را بچیند که ناگاه ستاره با تغییر لحن صدایش آمرانه گفت:
- آهای داری چیکار میکنی، یه موقع نچینیش.
شکوفه بند دلش از ترس پاره شد. یک دستش را گذاشت روی قلبش و یک دست دیگر را روی دهانش و گفت:
- ستاره منو ترسوندی
- نچینش مادر، چند لحظه بعد پژمرده میشه،  
گل همین پنج روز و شش باشد

شکوفه با مهر و محبت نگاهش کرد. ستاره از این نگاه تارهای وجودش به ارتعاش در آمد. همانجا ایستاد. چشمانشان یک لحظه بهم تلاقی کرد و او شور و عشق مادرانه را در ذرات وجودش احساس کرد. انگار به قوه ای جادویی از نقطه ثقلی که ایستاده بودند رها  و در هم حلول کردند و یکی شدند. ستاره  با گرمای سوزانی که در نگاهش موج میزد دو دستش را باز کرد و مادرش را در آغوش کشید. لحظاتی در همان حال ساکت و آرام و عارفانه ماندند. سپس شکوفه دستی کشید به موهایش و گونه هایش را بوسید. هر دو نشستند کنار همان گلبوته سرخ وحشی. دست هم را گرفتند و بویش کردند و سپس از لذتی سحرآمیز مست شدند.

شهاب که رفته بود به سمت خودرو. چوب ماهیگیری را در دست گرفت و سوت زنان برگشت و در کنارشان ایستاد و گفت:
- میخوام یه خورده ماهیگیری کنم، چطوره
ستاره گفت:
- پدر منم باهات میام
همین که حرکت کردند شکوفه هم در پشت سرشان راه افتاد و در همانحال در خیالش  گفت که ایکاش زندگی تا ابد به همان روال ادامه می یافت و از چنبر رنج و اندوه بی پایان رها. 
در کنار رودخانه شهاب زیر درختی کهنسال کیف دستی اش را زمین گذاشت و قلابش را بعد از طعمه گذاری پرتاب کرد داخل رودخانه. شکوفه و ستاره لحظاتی در کنارش ایستادند و خیره شدند. سپس برخاستند و در کنار رودخانه به راه افتادند. همین که کمی دور شدند شهاب صدایشان زد و گفت:
- چشمتون به چادر باشه،
شکوفه جواب داد:
- این دور و برا کسی نیست، همه چیز امن و امانه
شهاب خواست پاسخش را بدهد که ناگاه دید شناور قلاب فرو رفت زیر آب،  خواست چوب ماهیگیری را بکشد بالا. اما دیر شده بود. فهمید که ماهی طعمه را خورده است. چوب ماهیگیری را بلند کرد. نخ ضخیمش را برای امتحان بسمت خودش کشید. چوب ماهیگیری خم شد. سرش را به علامت رضایت تکان داد. بعد از گذاشتن طعمه قلاب را پرتاب کرد. سرش را چرخاند به سمت شکوفه، ازشان خبری نبود. چوب ماهیگیری را که نسبتا بزرگ بود گذاشت روی زمین. از صخره ای که کمی آنسوتر در پشت سرش قرار داشت کشید بالا. دوباره نگاهی انداخت. دید که هیچ رد و اثری ازشان پیدا نیست. دلش شور زد و با خود گفت:
- یکهو غیب شدن، کجا رفتن، بهتره برم دنبالشون. 
همین که خواست بر گردد  شکوفه و ستاره که در میان بوته ها در پشت سرش کمین کرده بودند.ناگاه با صدای بلند نعره کشیدند و او از وحشت زهره ترک شد. هر سه نفر شروع کردن به خندیدن. در همین حیص و بیص شهاب متوجه شد که چوب ماهیگیری اش کشیده میشود به سمت آب. فهمید که ماهی به دام افتاده است. دوید به سمتش. شناور فرو رفته بود در آب. چوب ماهیگیری را قبل از اینکه ماهی با خودش ببرد با یک جهش در دست گرفت. حدسش درست بود. یک ماهی بزرگ افتاده بود به دام. شکوفه و ستاره با هیجان و مات و مبهوت نگاهش میکردند. چوب ماهیگیری خم شده بود به سمت آب. شهاب با تمام زور بازویش سعی میکرد سر ماهی را در بالای آب نگاه دارد و در همان حال ثابت بماند. کمی قلاب را شل کرد تا  ماهی مانور دهد و خسته شود. ستاره دو دستش را با شادی ای آمیخته به ترس به هم میزد و سر و صدا به راه می انداخت. ماهی در آب کش و قوس می خورد و به اینسو و آنسو میرفت. شکوفه گفت:
- خیلی بزرگه، چوب ماهیگیری داره میشکنه
شهاب پاسخ داد:
- نه جنسش عالیه، 
- ببین چقد خم شده نوکش رفته تو آب
- اون تور ماهیگیری دسته دارو بیار
- کجاس
- زیر اون درخت، فقط عجله کن
شکوفه دوید به سمت درخت، تور ماهیگیری را بر داشت و خواست بدهد به شهاب که او گفت:
- من دو دستم بنده، بذارش زیر آب و ماهی رو بکش بالا
شکوفه با ترس و لرز تور ماهیگیری را گذاشت داخل آب . وقتی ماهی افتاد داخل تور شهاب چوب ماهیگیری را داد به ستاره و تور ماهیگیری را از دست شکوفه گرفت. ماهی را آورد بالا و با یک دست سر و دست دیگر دمش را گرفت. ماهی کپوربود خیلی بزرگ. ستاره در حالی که با هیجان نگاهش میکرد ناگاه دلش از جان کندن ماهی به درد آمد. شهاب داستان را فهمید و گفت:
- ستاره بیا جلو نترس
ستاره با هراس نگاهی به پدر و سپس به ماهی انداخت. دستی کشید به سر ماهی. 
شکوفه پرسید:
- میخوای چیکارش کنی
- ماهی کپور ماده اس، هر سری پانزده تا بیست هزار تخم ریزی می کنه، تو بودی چیکار میکردی عزیزم
شکوفه نگاه مهربانش را دوخت به شهاب و بعد از سکوتی کوتاه. شهاب دست نوازشی کشید به سر و روی ماهی و رهایش کرد در آب. ماهی آرام شنا کرد و از نظرشان  دور و محو شد. آنها با شور و شوق یکدیگر را در آغوش کشیدند و آرام آرام بر گشتند به سمت چادر.

این داستان ادامه دارد