۱۳۹۸ فروردین ۱۵, پنجشنبه

سیل - مهدی یعقوبی



تا رفت سجاده نمازش را جمع و جور کند غرش رعد و برق چرتش را پاره کرد . ناخودآگاه دعای وحشت را روی لبش زمزمه کرد و لنگان لنگان آمد کنار پنجره . پرده را کنار زد و نگاهش را پر داد به سمت و سوی گله های ابر سرگردان . از روی طاقچه کتاب مقدس را در دستانش گرفت و بوسه ای زد .  آمد به سمت ایوان یک دستش را گذاشت روی نرده آهنی . سپس سرش را برگرداند به سمت بقعه امامزاده ای که کمی آنسوتر در وسط روستا سر بر آورده بود. با خودش گفت :
- این رعد و برق ها و این سیلی که سرتاسر مملکتو کن فیکون کرده همه از کفر نعمته ، همه از بی دینیه ، خدا داره به این وسیله خشم و غضبشو نشون میده ، مگه قوم عاد و ثمود و لوطو نابود نکرده .
دانه های تسبیح را در مشتش فشرد و سپس دستش را رو به آسمان برد و ضجه های دردآلودی سر داد و در همانحال زنش را صدا زد:
- ضعیفه ، ضغیفه
اما جوابی نشنید، دست برد از جیبش چپقش را در آورد و توتون ریخت و همین که خواست روی لبش بگذارد دوباره رعد و برقی زد . غرشش چنان مهیب بود که چپق از دستش افتاد . شیطان را لعنتی کرد و باز زنش را صدا زد:
- آهای ضعیفه کدوم گوری هسی.