۱۳۹۸ فروردین ۱۵, پنجشنبه

سیل - مهدی یعقوبی



تا رفت سجاده نمازش را جمع و جور کند غرش رعد و برق چرتش را پاره کرد . ناخودآگاه دعای وحشت را روی لبش زمزمه کرد و لنگان لنگان آمد کنار پنجره . پرده را کنار زد و نگاهش را پر داد به سمت و سوی گله های ابر سرگردان . از روی طاقچه کتاب مقدس را در دستانش گرفت و بوسه ای زد .  آمد به سمت ایوان یک دستش را گذاشت روی نرده آهنی . سپس سرش را برگرداند به سمت بقعه امامزاده ای که کمی آنسوتر در وسط روستا سر بر آورده بود. با خودش گفت :
- این رعد و برق ها و این سیلی که سرتاسر مملکتو کن فیکون کرده همه از کفر نعمته ، همه از بی دینیه ، خدا داره به این وسیله خشم و غضبشو نشون میده ، مگه قوم عاد و ثمود و لوطو نابود نکرده .
دانه های تسبیح را در مشتش فشرد و سپس دستش را رو به آسمان برد و ضجه های دردآلودی سر داد و در همانحال زنش را صدا زد:
- ضعیفه ، ضغیفه
اما جوابی نشنید، دست برد از جیبش چپقش را در آورد و توتون ریخت و همین که خواست روی لبش بگذارد دوباره رعد و برقی زد . غرشش چنان مهیب بود که چپق از دستش افتاد . شیطان را لعنتی کرد و باز زنش را صدا زد:
- آهای ضعیفه کدوم گوری هسی.

باز هم جوابی نشنید. غرولندی کرد و فانوس را از روی ایوان بر داشت و روشنش کرد . از پله ها رفت پایین . فکر کرد زنش رقیه که 16 سال بیشتر نداشت در طویله مشغول دوشیدن گاو است .  او را چند ماه پس از مرگ زن خدا بیامرزش به خانه آورد یعنی در واقع خریده بود.
از پله ها رفت پایین و وقتی به طویله که در انتهای حیاط قرار داشت رسید ، دست برد تا در  را باز کند که دید بسته است. غرغرکنان گفت:
- این سلیطه چرا درو از داخل بسته.

در همین فکر و گمان ها غوطه ور بود که ناگاه پچی پچی به گوش اش خورد. مظنون شد و گوشش را تیز.  زنش رقیه که با جوانکی از روستا مشغول دل دادن و قلوه گرفتن بود تا صدای شوهرش را شنید دستی به سر و روی خودش کشید و هول هولکی به جوانکی که تنگ در آغوشش گرفته بود  گفت که برود در زیر کاه پنهان شود او هم که از توفان شهوتی که در رگانش تنوره می کشید دیوانه شده بود با اما و اگر قبول کرد و رفت زیر کاه .
رقیه با هول و ولا آمد در طویله را باز کرد و نگاهش را سر داد به چهره پشم آلود عبدالحسن و بی آنکه به چشمهایش نگاه کند گفت:
- تو که منو زهره ترک کردی مگه سر آوردی
- آخه زن چرا درو بستی
- خودت میدونی من از رعد و برق میترسم عینهو مث خودت
- این پچپچه ها چی بود
- از ترس داشتم دعا زیر لب زمزمه میکردم.

عبدالحسن نگاهی کنجکاوانه انداخت به بالا و پایین طویله . همین که رفت به سمت کاه ها . رقیه دلش تاپ تاپ شروع کرد به تپیدن و  گفت:
- یکی در میزنه ،
عبدالحسن رویش را برگرداند :
- در میزنن ، من که چیزی نشنیدم .
- میرم درو واز کنم
- صب کن ، خودم میرم ببینم کیه .
- پس من میرم برات چایی درست کنم
- نه نمیخواد ، رادیو گفته سیل رسیده به روستامون ، باید عجله کنیم و خونه رو تخلیه
- سیل
- آره سرتاسر مملکتو آب برده و تو رو خواب
- یعنی تو تاریکی بزنیم بریم
- نفوس بد نزن ، امشبو می مونیم فردا صب میریم خونه پسرم تو اصفهون تا آبا از آسیاب بیفته

سپس لنگ لنگان رفت در را باز کرد . دستی به ریش بلندش که با حنا رنگ کرده بود کشید و کنجکاوانه نگاهی انداخت به اطراف . خبری نبود . رقیه از اینکه کلکش گرفت لبخندی نشست به گوشه لبهایش .
شوهرش که بر گشت عبایش را که خیس شده بود از روی شانه خمیده اش بر داشت و آب گرمی آورد و پاهایش را در تشت شروع کرد به ماساژ دادن . احساس خوشی دوید در رگ و پی عبدالحسن و در همان حالی که رقیه مشغول ماساژ پاهایش بود سرانگشتانش را برد به سمت پستانهایش :
- حاجی نکن قلقلم می آد بذار اول پاهاتو بشورم
- بذار برا بعد ، نیگا به لای پاهام، باید جواب این صاحب مرده رو بدم
- میگم ، حاجی فردا خونه کدوم پسرت میریم ، غلامعلی یا عبدالعلی
- نمیدونم تا فردا خدا خودش کریمه
- اونا که رابطه شون باهات شکر آب شده
- برا ارث و میراثم که باشه باهام خوب تا میکنن،
- ارث و میراث ، پس من چی
- همه بفکر اینن که زودتر گور به گور شم تا مث گرگها بیفتن رو مال و اموالم
- حاجی جون یعنی منو نمی خواهی
- این پسرای ذلیل مرده از وقتی که تورو گرفتم روشونو کج کردن . حسودن حسود . میگن زنم از زن اونا جوونتره و سن بچه هاشون ، من که مفت و مجانی نگرفتمت ، یه خروار پول دادم تا پدر و مادرتو راضی کردم . 65 سال که سنی نیس ، صدسال عمر میکنم . بسه بسه زن ، از بس منو به حرف کشوندی این صاحب مرده پنجر شد.
- پیر شدی حاجی پیر

هنوز پاهایش را از تشت بیرون نیاورده بود که ناگهان بادی تند شروع کرد به وزیدن و در پسش بارانی سیل آسا.  . هر دو با عجله رفتند به ایوان . باران چنان شدید بود که نمی شد در ایوان ایستاد . تا صبح خواب به چشم عبدالحسن نیامد . میترسید سیل هست و نیستش را از بین ببرد و علی بماند و حوضش. دمدمای سحر لگدی زد به باسن رقیه روی تختخواب و گفت بیدار شود. او هم یکه ای خورد و چشمهایش را مالاند و گفت:
- چی شده
- هیچی پاشو پاشو میریم شهر ببینیم چه خاکی میتونیم به سرمون بریزیم. خدا کنه پل خراب نشده باشه.
- وسایلامون چی ،
 - فردا ، پس فردا بر میگردیم . تازه تو این سیل و توفان که نمیشه چیزی با خودمون ببریم.

همین که از در خارج شدند ، یکی از اهالی روستا که با زن و بچه اش مشغول ترک خانه و زندگی اش بود آمد جلو و چاق سلامتی ای کرد :
حاجی میگن امامزاده رو سیل با خودش برده .
- کفر نگو ، اون صاحب کراماته
- بخدا راست میگم ، خودم با چشای خودم دیدم
- علائم ظهوره


 علائم ظهوره کدومه حاجی ، هزار و چهارصد ساله خودمونو جر  میدیم که همین جمعه می آد ، من که باور نمی کنم، این فیلو همین آخوندا هوا کردن تا سر مردمو شیره بمالن ، امام یازدهم که بچه اش نمیشد.
- زبونتو گاز بگیر مرد، همین کفرگویی هاتون باعث شده که کاسه صبر خدا لبریز بشه و خشمشو اینجور بروز بده. صدبار گفتم این آنتن بشقابی رو تو خونه ات نصب نکن ، بد یمنه ، خدا و پیامبرو از خونه فراری میده . همین ماهواره  ها باعث شدن که مساجد خالی شن.  روحانیت داره از فرط کسادی غاز میچرونه .به هر حال حرفایی رو که زدی با مقامات در میون میذارم. میدونی که اگه بشنون پوست از تنت می کنن. اینجا مملکت اسلامه.
- شوخی کردم حاجی ، داشتم ادای این مجری های تلویزیونای ماهواره ای رو در می آوردم . بنده خر که باشم که بخوام به دین و مذهب توهین بکنم .
- خلاصه خود دانی.
- راسی حاجی شنیدم یه عده حروم زاده تو این هیر و ویر  که مردم خونه هاشونو ترک میکنن میرن دزدی می کنن.
- راست میگی
- داری به من تهمت دروغم میزنی
- بنده یک لاقبا که هشتم گرو  نه ام ،چیزی تو خونه ندارم که پنهون کنم
- سیدعلی گدام که میلیاردا پول تو بانکای فرنگی داره خودشو به موش مردگی میزنه و دمپایی پاره پوره میپوشه.
- بازم که مزه پروندی ، اون نایب امام زمانه. سیدآل عباس.
- اگه نایب امام زمانه و اینهمه کرامات داره چرا پروستاتشو نمیتونه خوب کنه
- زبونتو گاز بگیر وگرنه خودم میبرمش.
- ببین بعد چل سال چه بلایی تو سر مملکت آورده ، ملت یه لقمه نون ندارن بخورن
- اصلا من و تو آبمون تو یه جوب نمیره . رقیه وایسا.
- باشه عزت زیاد

عبدالحسن ایستاد و تسبیح را دستانش چرخاند و رفت توی فکر. با خودش زمزمه کرد:
- راس میگفت تو این اوضاع قاراشمیش یه عده دزد فرصتو مناسب دیدن و جیباشونو پر پول . اگه خدای ناکرده یه وقت برن خونه من و اونهمه پول و پله که تبدیل به دلارشون کردم و جواهراتو که با خون دل خوردن جمع و جور کردم بدزدن . چی میشه . بهتره برگردم و ورشون دارم .

از آنجا که به زنش هم اعتماد نداشت و میترسید از ثروتش بو ببرد و بعدها بلایی بر سرش بیاورد ، رو کرد به او و گفت:
-  همین جا منتظر باش تا من برگردم.
- میخوای کجا بری
- بازم که تو رو حرف شوهرت حرف زدی ، آخه ضعیفه هر چی بهت میگم بگو چشم و زبون درازی نکن .
- من که حرف بدی نزدم
- حرف بدی نزدی ، فردا و پس فردام تمکین نمی کنی
- تمکین دیگه چیه
- هیچی همین جا بتمرگ تا بر گردم . اصلا برو  اونجا کنار  درخت سنجد بشین .

سپس با حالتی پکر راه افتاد به سمت خانه .  رقیه که چندبار دزدکی دیده بود که او پول و جواهرات را  پنهان کرده است و چه نقشه ای در سر دارد . چیزی نگفت و مغموم رفت کنار درخت سنجد . تا خواست بنشیند چشمش خورد به همان جوانک که با هم رابطه داشتند .  اسمش منوچهر بود و آنها از کودکی عاشق هم . قرار گذاشته بودند که ازدواج کنند اما فقر شدید مالی پدر و مادرش تقدیرش را بهم زد و حاجی با پولهایی که به زیر پایشان ریخته بود او را به خانه اش برد و گلهای آرزوهای قشنگش را پرپر . مردی که 55 سال ازش مسن تر بود و بدعنق .
منوچهر که چهره غمگینش را دید دلیلش را پرسید. او هم ماجرا را از سیر تا پیاز شرح داد. منوچهر ازش خواست که با هم فرار کنند. اما رقیه حاضر نشد چرا که نه پولی داشتند و نه جا و مکان . اما داستان پول و جواهرات حاجی را بهش گفت و ادامه داد:
- اگه اون پولارو بتونی از چنگش در بیاری اوضاع و احوالمون تغییر میکنه ، اون پیرسگ که ارث و میراثشو بمن نمیده.

منوچهر که او را می پرستید نگاهی به چشمهایش کرد و لبخندی بر لبانش جرقه . بی آنکه جوابش را بدهد با عجله راه افتاد به سمت خانه عبدالحسن .  همین که راه افتاد رگبارهای پیاپی شروع کردند با باریدن و در پسش سیلاب. از پل رودخانه ای که آبهایش بالا آمده بودند عبور کرد و سپس ایستاد. کلاهش را از سرش در آورد چلاند و دوباره گذاشت روی سرش. همین که نزدیکی های خانه اش رسید دید که عبدالحسن که پولهایش را از قبل آماده کرده بود در گونه ای روی پشتش انداخته است و از در زده است بیرون .

باران یکریز ادامه داشت و جاده ها خیس و پر از گل و لای. با آستینش صورتش را تمیز کرد و در گوشه ای پنهان . عبدالحسن هر از گاهی می ایستاد و اطراف و اکنافش را با دلهره نگاه . میدانست که اگر بو ببرند که  آنهمه پولهایی را که به دلار تبدیل کرده است را در گونی گذاشته است و بر پشتش حمل دخلش را در می آورند.
در زیر باران تند نفس نفس میزد و کمرش تیر می کشید . تمام لباس هایش خیس شده بود و کفش هایش لخ لخ. خوشبختانه گونی پول ضدآب و خوب با طناب بهم گره زده بود.
همین که به نزدیکی پل رسید ناگاه دلش هری ریخت . دید که آبهای وحشی که تنوره کشان در عبور بودند پل را خراب کرده اند و عنقریب روستا در زیر آبها فرو خواهد رفت همان بلایی که در تمام مملکت افتاده بود. خوشبختانه با آنکه شدت آبها زیاد بود اما عمقش از کمرگاهش بیشتر نمی شد. دلش را زد به دریا . یعنی راه دیگری نداشت. کفش و لباسهایش را در آورد و با گونی بالای سرش گرفت و پایش را گذاشت داخل رودخانه .
منوچهر دید که مرغ دارد از قفس می پرد. تازه اگر یکی از اهالی روستا از راه میرسید تمام طرح و نقشه هایش نقش بر آب میشد. 

عبدالحسن که تقریبا به آنطرف رودخانه رسیده بود و لبخندی به چهره . ناگهان یک درخت که از جایش کنده شده بود و بر شانه آبها در گذر . بهش اصابت کرد و او آخی سر داد و مثل مرغ تیر خورده روان بر آبها. با اینچنین گونی را از دستش رها نکرد . منوچهر که صحنه را دیده بود دوید در پی اش و کمی آنسوتر صدایش زد که گونی را پرتاب کند و خودش را نجات . او اما که گونی از جانش مهمتر بود ولش نمی کرد و پی در پی فریاد کمک کمک سر میداد.
منوچهر زد به آب . با تلاش و تقلا خودش را رساند بهش . با صدای بلند گفت گونی را ول کند. عبدالحسن اما ولش نمیکرد و فقط دستش را دراز . منوچهر دید که چاره ای ندارد . از آنجا که جوان و قدرتمند بود رفت تا گونی را از دستش جدا کند . اما نمی شد. عبدالحسن گازش گرفت او هم با دو دست گلویش را  فشار داد و مشتی حواله کرد به چهره اش . به هر جان کندنی که بود گونی را از دستش گرفت و لگدی زد به پهلویش .

در حالی که عبدالحسن مانند جسدی بر روی آبها شناور بود خودش را از رودخانه بالا کشید و لباسهایش را که در آورده بود بتن . گونی را باز کرد و تا چشمش به آنهمه دلارها افتاد فریادی از سر شادی سرداد و دوان دوان روانه شد . به رقیه که رسید ایستاد . گونی را داد به دستش و گفت:
- همش مال تو من فقط خودتو میخوام
چشمهای رقیه درخشید و از شادی در آغوشش کشید و سپس با هم افتادند به راه.


                                            مهدی یعقوبی