۱۳۹۷ بهمن ۱۱, پنجشنبه

انقلاب 57 - مهدی یعقوبی




در انقلاب سال 57 مساجد مرکز ثقل انقلاب بودند.
 
قربانعلی در حالی که با کنجکاوی به دور و اطرافش نگاه می کرد سیگارش را از لای انگشتانش به زمین انداخت و زیر کفش اش له و لورده . تسبیحش را از جیبش در آورد و با دعا زیر لب وارد حیاط مسجد شد. در میان جمعیتی که خود را برای تظاهرات آماده میکردند چشمش افتاد به امام جماعت مسجد غلامعلی که با ریش و پشم حنایی و عمامه سیاه به دیوار تکیه داده بود. در میان همهمه و هیاهوی خلایق راه باز کرد و  رفت به سمتش و با سلام و علیکی غلیظ در آغوشش کشید و به نرمی زیر گوش اش پچپچه:
- کتاب تحریرالوسیله آقارو آوردم بهتون برگردونم
- همراهته
- آره ، ابتد رفتم خونه تون شما تشریف نداشتین، دخترتون گفتن که اومدین اینجا. شرمنده
- دخترم ، دخترم کجا بود منظورت زنمه
قربانعلی در حالی که از تعجب داشت شاخ در می آورد گفت:
-اون اون دختره زنته
- لعنت  بر شیطان ، چند دفعه باید به ضعیفه بگم که وقتی خونه نیستم درو واسه غریبه ها واز نکن
- حاج آقا من که غریبه نیستم
- ناموس ناموسه از شما بعیده قربانعلی. شما که هر روز زیر منبرم نشستین و به شرعیات گوش میدین ، پیش خودمون باشه، اونو تازه عقدش کردم یه ماه پیش که برا زیارت به قم رفته بودم چشام افتاد بهش، یعنی گلوم پیشش گیر کرد طفلکی 13 سالشه. عشق که جوون و پیر نمیشناسه ، با این تفاصیل کتاب خدمتون باشه ، بعد از تظاهرات ازتون میگیرم.
- اگه شما صلاح میدونین باشه ، اما اگه یه وقت ساواکی ها تفتیشم کنن چی!؟
- الله کریمه  ، راسی خوندیش
- آره ، چند صفحه ام نت یعنی یاداشت بر داشتم
- پس فهمیدی برا چی یزیدیای حاکم این کتابو ممنوع کردن
- راستشو بخواین  بعضی مطالب ثقیل بود و عقلم از تعجب سوت می کشید
- بایدم سخت باشه ، امام امته ، عقل و شعورش از من و تو هزار بار بیشتره ، کرامات و معجزات داره ، عکسشو آدم و عالم  تو ماه دیدن ، حالا حالاها برا ما زوده که از علومش  سر در بیاریم. خوب کجاهاش ثقیل تر بود.
- اینجا تو این کاغذ نوشتم ، بذارین از جیبم در بیارم ، ببینید امام تو تحریرالوسیله نوشتند :
مسئله۲۰۹۳
کسی که میخواهد زن برادرش به او محرم شود میتواند نوزادی شیر خواره مثلا دو روزه را به عقد خود درآورده و سپس زن برادرش به او شیر دهد، در این صورت زن برادرش به او محرم میشود!
-  گفتم که حالا حالاها زوده این مطالبو بفهمی ، بنده که 40 سال از عمرمو تو حوزه های علمیه  گذروندم هنوز نمیتونم سر در بیارم
- راستی تفحیذ معنیش چیه که امام اینقد تو کتابش تاکید کرده
- بذار برا دفعه بعد ، یه ساعت دیگه تظاهرات شروع میشه. سیگار داری
- آره ، بفرمایید
غلامعلی پاکت سیگار را از دستش بر داشت و زیر عبایش پنهان ، و سپس گفت:
- میرم خونه میکشم ، راسی برو یه سر و گوشی آب بده ببین اون چند تا جوجه فکلی کمونیست اون گوشه مسجد چی میگن ، راپرتشو بهم بده
قربانعلی نگاهی معنی دار به پشم و ریشش کرد و اما و اگر:
- چرا وایسادی میگم برو ببین اون خدانشناسا چی زرت و پرت میکنن اصلا مسجد که جای اون بی همه چیزای از خدا بیخبر نیس، اونا خداشون مارکس و لنین و مائوتسه تونه
- چی چی چسه تون
-  چسه تون نه ،مائوتسه تون، اصلا چه ربطی به تو داره آوردن این اسما کفاره داره، برو دهنتو آبکش.
قربانعلی چند لحظه ای مکث کرد و زل زد به چشمهایش. خواست دوباره ازش سوال کند اما ترسید که کفری اش کند. سرش را انداخت پایین و همین که چند قدم ازش دور شد کتابی را که در زیر پیراهنش پنهان کرده بود افتاد به زمین. خم شد و تند و تیز برش داشت و در لبخند افرادی که در اطرافش ایستاده بودند رفت به سمت آن چند جوان دانشجوی کمونیست و بی آنکه توجه شان را جلب کند در کنارشان ایستاد و آب زیر کاه به حرفهایش گوش. از بحث و فحص هایشان چیزی سر در نمی آورد و در هر جمله ای که می گفتند چند کلمه فینگلیسی بکار می بردند. با خودش گفت:
- انگار به زبان یأجوج و مأجوج حرف میزنن.
چند دقیقه ای ایستاد و این پا و آن پا. سپس  کلاهش را از سرش بر داشت و تکانی داد و  دوباره از میان جمعیتی که هر لحظه بیشتر میشدند راه باز کرد و رفت به سمت غلامعلی که مشغول خوش و بش با ریش سفیدان محل بود . همانجا در کنارش ایستاد و منتظر . وقتی دید سرش خلوت شد جلو رفت و لبخندی زد. غلامعلی گفت:
 - خوب چی وراجی میکردن
- والله دروغ چرا چیزی دستگیرم نشد
- یعنی میگی نیم ساعت اونجا شق و رق ایستادی و گوش خوابوندی و هیچی گیرت نیومد پسر تو چرا ملتفت نیستی قضیه اسلامه. اونا همون کسانی هستن که عکس امامو که عالم و آدم تو ماه می بینن مسخره میکنن و استغفرالله میکن دروغه. این لامذهبا اگه جون بگیرن فاتحه اسلام خوندس ، حکومت کمونیستی بپا میکنن و مثل چین و شوروی همه مساجدو با خاک یکسان . ما رو هم اگه نکشن میفرستن مث استالین تو سیبری غاز بچرونیم
- آخه تو هر جمله چند کلمه فینگلیسی بکار می بردن
- خوب  که چی
- مثلا میگفتن این انقلاب یه انقلاب پولوتاریایی نیس...
-این کمونیستام که همش بفکر اقتصاد و شکمشونن ، پلوتاریا پلوتاریا
- پرولتاریا نه پولوتاریا 
- حالا هر کوفت و زهرماری که هس ، بوی توطئه میاد ایکاش امام زودتر برگرده وگرنه این لامذهبیا مملکتو کن فیکون می کنن و مارو خونه نشین. راسی مواظب باش دیوار موش داره و موشا گوش . بیا جلوتر میخوام یه ماموریتی بهت بدم
- ماموریت چه ماموریتی
- از شما بعیده ، مگه نگفتی میخوای سرباز امام بشی
- البته که میخوام
- قربون دهنت ، بهم خبر دادن سینما رکس آبادانو که محل فساد و فحشا و ترویج فرهنگ غرب کافره آتیشش زدن ، بیا بیا این پولا رو بگیر و برو چن جعبه شیرینی بخر و میون جمعیت پخش کن تا یه صوابی هم در ین دنیا و هزار اون دنیا ببری.
- سینما رو آتیش زدن
- پاقدم امام امته ، خدا کنه این جنده خونه همون شهرنو رو هم با روسپی هاش به آتیش بکشن تا کیف کنیم. برو برو تا دیر نشده

تظاهرات با شعار  حسین سرباز ره دین بود عاقبت حق طلبی این بود و با مشت های گره کرده شروع شد . مردان که بیشتر جوانان دانش آموز و دانشجو بودند در پیش و زنان چادری در پس به راه افتادند. بر خلاف روزهای گذشته چند نفری عکس های خمینی را با شور و حرارت خاصی در دست داشتند و فکر میکردند که اگر  او از  زیر درخت سیب  از فرانسه  برگردد، شرع مبین اسلام میخش را بر پیشانی این مملکت 2500 ساله شاهنشاهی خواهد کوبید و حکومت عدل علی بر پا و  نان و برق و آب و گاز مجانی. خلاصه ایران خواهد شد کشور گل و بلبل.
نیروهای انتظامی مانند روزهای گذشته دخالتی نکردند اما ماموران مخفی ساواک در میان تظاهرکنندگان حضور داشتند و فعالان را شناسایی.
در بین راه قربانعلی شیرینی هایی را  که خریده بود در بین جمعیت پخش میکرد و در همانحال شعارهای تند و تیز سر میداد و مردم را تهییج. پیشاپیش جمعیت غلامعلی در حالی که قرآنی در دست داشت با چند نفر از دوستان مومنش که همگی ریش و پشم های بلندی داشتند مانند قدیسی حرکت میکرد.
او با آنکه در میان انبوه جمعیت خشمگین گام بر میداشت دلش اما در جای دیگر بود.و در رویاهای شیرینی غرق . رویاهایی که آب از لب و لوچه اش سرازیر میکرد.  با آنکه زن جوان و زیبایی داشت اما چند روزی بود که پس از دیدن دختر سرهنگ  خسروی در خیابان با آن تن و بدن عطرآلودش از خود بیخود شده بود و فیلش هوای هندوستان . با خودش میگفت که اگر انقلاب پیروز شود حقش است که زن و دختران طاغوتیان را به غنیمت بگیرد همان گونه که در صدر اسلام  مجاهدان آنها را کنیز و برده میکردند و عیش و نوش.
در جلوی سینما که رسیدند چند نفر از تظاهر کنندگان سنگ و کلوخه هایی پرتاب کردند و تنی چند بر آن شدند تا به آتشش بکشند . نیروهای انتظامی شروع کردند به شلیک تیر هوایی و پراکنده ساختن جمعیت.  غلامعلی که هوا را پس دید عبایش را که بر زمین افتاده بود بر داشت و با گامهای تند و آشفته از محل دور . همین که به نزدیک خانه اش رسید ناگهان دو نفر لباس شخصی که از ماموران اطلاعات بودند از خودرو پیاده شدند و در جلوی پایش سبز :
- حاج آقا شما باید برا چند لحظه با ما تشریف بیارید
غلامعلی که همیشه از نام ساواک وحشت داشت به تته پته افتاد و با لکنت گفت:
- من من با شما بیام ، آخه برا چی
- فقط برا چن لحظه .
- میشه به عیالم خبر بدم
- زیاد وقتتونو نمی گیریم گفتیم که فقط برا چند لحظه.

با اما و اگر به همراهشان سوار خودرو شد . فکر میکرد که به دلیل شرایط جامعه و تظاهرات سراسری بهش  زیاد گیر نمی دهند . در اتاق بازجویی قرآنش را باز کرد و با صدای بلند شروع به خواندن . بالاخره پس از دو ساعت و اندی بازجو که فردی قلچماق و چهارشانه بود وارد شد و بی مقدمه پس گردنی محکمی بهش زد به حدی که کتاب مقدس از دستش افتاد به زمین . او که فکرش را هم نمی کرد که باهاش چنین برخورد کنند خم شد و تا رفت کتاب مقدس را بر دارد لگد دیگری خورد:
- خیال کردی خونه ننه اته
- از این لباس مقدس خجالت بکش
بازجو دوباره  ریش اش را گرفت در مشتش و شروع کرد به کشیدن.
- چی گفتی
-ریش ریش ریشمو ول کن
 - پاشو پاشو رو صندلی  بتمرگ میخوام چن سئوال ازت بکنم
- من حرفی برا زدن با شما طاغوتیا ندارم
- معلوم میشه
- اون پولارو به قربانعلی برا چی دادی
- بنده چیزی به قربانعلی ندادم
- پس دروغم میگی
- همون که گفتم

بازجو اشاره کرد به محافظی که مسلح دم در ایستاده بود تا قربانعلی را بیاورد. او هم اطاعت کرد و پس از چند لحظه او را با دستبند به اتاق آورد. او هم صاف و پوست کنده داستان را از سیر تا پیاز  لو داد. غلامعلی که دید در بد مخمصه ای افتاده است ترجبح داد سکوت کند.  تسبیح را با حالتی عصبی در دستانش می چرخاند و در همانحال وردهایی را روی لب زمزمه. بازجو با توپ و تشر گفت:
- خودت شنیدی که چی گفت
- همش دروغه و کذب محضه ، همین روزا امام میاد و جور و پلاستنو میندازه خیابون ، وعده خدا نزدیکه.
- خفه خون بگیر برا من روضه نخوون
- حقیقت محضه روزنامه ها نوشتن
- نذار پته تو بریزم روی آب و رسوای خاص و عامت کنم
- شما طاغوتیا همش تهمت و اتهام میزنین بهمون وصله های ناچسب می چسپونین. روز انتقام حق از باطل دور نیست

بازجو که از استرس پشت سر هم به سیگارش پک می زد از روی صندلی پاشد و آمد به سمتش و  پس از مکثی کوتاه سیلی محکمی زد به صورتش و لگدی به پهلویش . رفت از کمد بغل دستش چند برگ از کاغذ بیرون آورد و گرفت روبروی چشمانش:
- میدونی این چیه ،فک میکردی فراموش کردیم ، تو سیدآل عبا 20 سال پیش تو یکی از حمومای تهرون خودتو به شکل زن در آورده بودی و دلاکی میکردی. بعدها که دستگیرت کردن زنتو طلاق دادی و یکهو خبر اومد که عبا و عمامه سرت گذاشتی و شدی آخوند ، ببین اینم امضات . د بگو دروغه نسناس.
غلامعلی که دید بدجوری توی هچل افتاده است باز هم سکوت کرد و روی لبش دعاهایی به زبان عربی  .
 بازجو اما ادامه داد :
- اگه با ما راه بیای و بخوای همکاری کنی اینارو  منتشر نمی کنیم
- من با طاغوتیا همکاری نمی کنم ،شما دیگه نفسای آخرتونه و افتادین به جلز و ولز

در همین هنگام از کنار در شخصی که بنظر میرسید یکی از روسای ساواک باشد با لباسی شیک و پیک و باکراوات وارد شد و پس از پچپچی کوتاه با بازجو دستور داد که ازش امضا بگیرند و آزادش کنند.

غلامعلی که به خانه برگشت دست به عصا راه می رفت  و هراسی پنهان آزارش میداد میترسید پته اش را بریزند روی آب و سکه یک پولش کنند . یک هفته جز برای پیشنمازی از خانه اش بیرون نیامد.  وحشت در چهره اش موج میزد و ترس.  با خودش فکر میکرد که اگر اوضاع بر گردد و ساواک مثل گذشته ساواک بشود و اعتراضات را سرکوب . سکه یک پولش خواهند کرد و دمار از روزگارش در خواهند آورد.
دو ماه از این ماجرا گذشت و خمینی در استقبال میلیونی مردم بر گشت به ایران . او که دید ورق بر گشته است و اوضاع و احوال بر وفق مراد .  دوباره وارد میدان شد  و رهبری بسیاری از تظاهرات را به دست گرفت .
روز 22 بهمن که پایه های نظام 2500 شاهنشاهی فرو ریخت.  یکی از بهترین دوران زندگی اش بود . در وسط میدان شهر  سخنان آتشینی در کف زدن های پیاپی حضار ایراد کرد و از زبان امام امت وعده آب و برق و خانه مجانی داد . مردم هم که از شادی سر از پا نمی شناختند پس از سخنرانی حلقه های گل در دور گردنش انداختند و او را روی شانه های خود در اطراف و اکناف چرخاندند.
شب که به خانه برگشت خسته بود اما از شادی ای که در رگ و روحش موج میزد احساس سبکی میکرد . آرزوهای رنگین در خیالش بال و پر میگرفت و لبخند پشت لبخند بر چهره اش نمایان . اسلام پس از 1400 سال دوباره در مملکت ایران میخش را  کوبیده بود و روحانیت فرمان کشتی انقلاب را در دست.
در گوشه اتاق اسلحه کمری را  که در حمله به کلانتری به غنیمت گرفته بود و طرز کارش را بلد نبود.  از زیر عبایش در آورد و مثل هنرپیشه های فیلم های هالیوودی با سرانگشتانش چرخاند. پا شد رفت به سمت ایوان . نگاهی انداخت به آسمان . در همین حین چشمش افتاد به گربه ای که روی دیوار نشسته بود . لوله کلت را چرخاند به سمتش خواست شلیک کند اما پشیمان شد. از روی تاقچه اتاقش کتابی را که روی جلدش عکس شاه بود بر داشت و گذاشت روی پله ها . نشانه رفت به پیشانی شاه . از ضامن خارج کرد و ماشه را چکاند. اما شلیک نشد. فکر کرد که خشابش خالی است . دوباره نشانه رفت اما باز هم نشد که نشد. با خودش گفت:
- این لامذهب چرا شلیک نمی کنه.
 عینکش را از جیبش در آورد و  سر لوله را برگرداند به سمت خودش  و نگاهی کرد . شیطان را لعنت کرد و در همان حال که لوله سلاح به سمت صورت پر پشم و ریشش گرفته بود ماشه را چکاند . صدای شلیکی شنیده شد و با چهره غرق در خون از بالای ایوان افتاد بر زمین.
زنش که صدای شلیک گلوله را شنیده بود دوان دوان آمد به سمت حیاط . دید که او با چهره ای غرق در خون در حیاط خانه پخش و پلا شده است. در  حالی که در دلش می خندید و  خدا را شکر میکرد از شرش رها شده است. شروع کرد به جیغ و فریاد کشیدن و بر سر و سینه خود کوبیدن. 

مهدی یعقوبی