در گوشه قهوه خانه داریوش با حالتی آشفته سرش را گذاشته بود میان کاسه دستانش و با خودش حرف میزد عینهو دیوانه ها. درست سه روز میشد که دختر 13 ساله اش دمدمای صبح نرسیده به نانوایی ناپدید شده بود، بی هیچ رد و اثری.
زمین و زمان را زیر پا گذاشته بود و از هر کس و ناکسی پرس و جو. اما کوچکترین سرنخی پیدا نکرده بود. زنش نرگس در خانه گیج و منگ عکس دخترش شکوفه را به بغل گرفته بود و با حالت سوزناکی آه و ناله سر میداد و به سر و صورتش چنگ می کشید.
میدانستند که اگر دست روی دست بگذارند دیگر برای همیشه دیر خواهد شد و حسرتش برای ابد در دلشان خواهد ماند.
داریوش در این چند روز پلکهای خسته اش را حتی یک نفس روی هم نگذاشته بود و در تمامی طول شب پشت در خانه اش می نشست و چشمهایش را دوخته بود به خیابان. زنش هم روی ایوان مات و مبهوت.
همه راهها به بن بست ختم میشد و همه طرح و نقشه ها با شکست.
ناامیدی مثل خوره افتاده بود به وجودشان و از درون آنها را ذره ذره تهی. مستاصل شده بودند و مایوس و دستشان از همه جا کوتاه . آرزو میکردند که ایکاش مرده بودند و این روز را ندیده بودند. زندگی بدون تنها فرزندشان که هزار بار از جانشان بیشتر دوست داشتند بیهوده بود و عبث و هر لحظه توام با شکنجه و کابوس.
شکوفه مادرش را بیشتر از همه چیز در دنیا دوست داشت، میخواست مثل او خوشگل و قشنگ شود و زیبایی اش همه را مسحور. برای همین زیر و بم کارهایش را از همان کودکی تکرار میکرد و خودش را به شکل و شمایلش در می آورد. مادرش هم که قضیه را می دانست به ادا و اطوارش می خندید و سر به سرش می گذاشت.
نیمه های شب بود که داریوش فکری زد به سرش و بی آنکه به زنش خبری بدهد با پاهای خسته و تنی بی رمق سوار خودرو اش شد و رفت به سمت خانه فتخ الله که مردی میانسال بود و معتاد. شنیده بود که دو تا از دخترانش که هم سن و سال دختر خودش شکوفه بودند مدتی است مفقود شده اند
هوا سرد بود و بادی سوزناک شروع کرده بود به وزیدن و خیابانها کبود و مرده. اسم و آدرسش را زنش داده بود بهش. از چند خیابان عبور کرد و در حاشیه شهر رسید به خانه اش. قبل از پیاده شدن یک لحظه با خودش فکر کرد که در آن وقت شب او خوابیده است و اگر زنگ در خانه اش را بزند جوابش را نخواهند داد . در همان حوالی داخل خودرو ماند. نخ سیگاری در آورد آتش زد و نگاهش را دوخت به اطراف. کلافه بود و درهم ریخته. از سر و رویش هزار فکر و خیال بالا می رفتند و به روحش نیش. چند بار با کف دستش محکم زد به سر و صورتش و فحش های رکیک داد و خودش را سرزنش. در حوالی اذان صبح چشمش افتاد به دو معتاد. لباسی ژنده بتن داشتند و خمیده راه می رفتند. وقتی به خانه فتح الله رسیدند ایستادند و کمی این پا و آن پا. بالاخره پس از پچپچی کوتاه زنگ زدند. در که باز شد با فتح الله شروع کردند به بگو مگو. داریوش وقتی دید که آنها با هم گلاویز شدند از خودرو پیاده شد و دوید به سمتشان و آنها را از هم سوا کرد.
فتح الله که او را نمی شناخت دستی به سر و روی خود کشید و دمپایی اش را که در گوشه ای افتاده بود بر داشت و بی آنکه نگاهی بیندازد رفت به داخل خانه. همین که خواست در را پشت سرش ببند داریوش پایش را گذاشت لای در و گفت:
- می بخشید فتح الله خان میشه یه سئوالی ازتون بکنم
فتح الله غریبانه نگاهی به قد و قامتش انداخت و سپس به پایش که لای در مانده بود:
- اسم منو از کجا میدونی، مواد فروشی
داریوش پاکت سیگار را داد به دستش و او هم نخی بیرون آورد و گذاشت روی لبش. آتش زد و دو بار پیاپی پک :
- اسمتونو حسن قهوه چی بهم داد، گفت از قوم و خویشاتونه و دخترات مثل دخترم مفقود. گفتم که بد نیس بیام سری بهت بزنم شاید سرنخی، نشونه ای
فتح الله پرید وسط حرفش و گفت:
- اون قضیه مربوط به یه سال پیشه. روزای اول پیگیری کردم بعدش دیگه ناامید، خود فرمانده انتظامی بهم گفت که فقط یه باند روسپیگری ظرف یه سال 800 دخترو فرستاده فاحشه خانه های دبی و ترکیه و کردستان. تو این مملکت تجارت سکس بالاترین صادراته.
- منظورتو نمی فهمم
- یعنی دنبال درد سر نگرد
- دنبال دردسر نگرد چیه دخترمه، وصله تنم
- مگه دخترای من نبودن، باهاش اومدم کنار، من دیگه باید برم بخوابم
- خواهش میکنم ، فقط چن لحظه
- میگم دنبال دردسر نگرد، سرنخ این باندا تو خود نیروهای اطلاعاتی و امنیتیه، اونا از تجارت سکس میلیاردها تومن میزنن تو جیب. برو خدا خیرت بده.
- میخوای منو بترسونی
- شایدم که جسدشو انداختن لا به لای کوه و دره های چوارتا و بانه . اینروزا شنیدم جسدای دخترای گمشده رو اونجاها پیدا می کنن
داریوش که از چهره اش فهمیده بود معتاد است دست برد به جیبش و چند اسکناس درشت گذاشت کف دستش. او هم پول ها را گرفت و گفت:
- باشه اگه خبری دستم اومد میگم به حسن قهوه چی، دیگه هم اینطرفا پیدات نشه.
- پولامو برگردون
- میگم گورتو گم کن من اعصاب معصاب ندارم، وگرنه این چاقو رو می بینی، من با کسی شوخی ندارم
- میگم پولامو بده
فتح الله بدون اینکه پولش را برگرداند هولش داد و پرتابش کرد وسط خیابان و در را محکم بست.
آن دو نفر محتاط که تا لحظاتی قبل باهاش سرشاخ شده بودند هنوز در همان حول و حوش پرسه میزدند، وقتی ماجرا تمام شد آمدند جلو و از زمین بلندش کردند :
- با این نسناس در نیوفت ، اون به ناموس خودش رحم نکرد
- منظورتون چیه
- ما حرفاتونو شنیدیم، الله وکیلی ما رو راستیم اگه یه خورده جیباتو بتکونی کمکت میکنیم، یعنی ما خبرای خوبی برات داریم ، اونم خبرای دست اول.
- کلک نمیزنین
- نه جون شما، اصلا ازمون سئوال کن بعد خودت کلاهتو قاضی
- من دخترم یه هفته س مفقود شده ، برا همین اومدم اینجا
- شما دستتونو گذاشتین درست تو لونه مار، آخه این دیوث فتخ الله خان دخترش مفقود نشده.
- منظورتونو نمی فهمم
- همین ، گفتین اسم شریفتون چیه
- داریوش
- آقا داریوش، قضیه اینه که دخترای این بی همه چیز مفقود نشده خودش اونا رو فروخته. آخه شنیدم تو اربیل و سلیمانیه مقامات دخترای کم سن و سالو بیشتر دوست دارن.
داریوش که از تعجب خشکش زده بود به آنها خیره شد و بریده بریده گفت:
- اونارو فروخته
- آره عمو ، فروخته ، بنگیه به مواد احتیاج داشته
- به کی فروخته
- اگه میخوای بدونی ...
- باشه باشه ، اینم پول
- کافی نیس ، یه خورده بیشتر
- باشه اینهم همه پول هامه ، بگیرین
یکی از آنها اسکناسها را در دست گرفت و با لبخند شروع کرد به شمردن . دستش را گذاشت روی شانه داریوش و گفت:
- حالا یه چیزی. فقط میخوایم بهمون قول بدی این حرفا پیش خودمون میمونه ، میدونی که باندهای سکس از مافیای قاچاق مواد مخدرم درنده ترن. اول آلتتو می برن بعد سرتو، باهات شوخی موخی هم ندارن.
- مطمئن باش ، هیچکی از حرفای ما با خبر نمیشه
- فتح الله خان با اونا یعنی تجار سکس بشین و پاشو داره ، هر ماه سه هفته غیب میشه. معلوم نیس کدوم جهنم دره ای میره.
- اینهمه پولو ازم گرفتین تا این حرفارو تحویلم بدین
- صب کن، مگه شش ماهه به دنیا اومدی، منظورمون اینه که میره سلیمانیه و اربیل ، یعنی با خودش جنس میبره. اونم دخترای تپل مپل، باکره هارو هم میدن به مقامات بالا همون از مابهترونا تا خوش بگذرونن .
- مقامات دیگه چه جونورایی هستن
- همونا که از پول نفت کرکوک میلیاردر شدن
- میگین چی کار کنم
- تعقیبش کن، اما همانطور که گفتم مواظب باش. اونا تو کارشون با کسی شوخی ندارن. مث پیاز سر میبرن
در همانحال که مشغول گفتگو بودند، فتح الله خان از لای در آنها را می پایید و میدانست که کاسه ای زیر نیم کاسه است. صبح که شد یک راست رفت به پاتوقشان در پارک. آنها هم که چشمشان بهش افتاد نزدیکش شدند نگاهی به هم کردند و سپس فتح الله بر خلاف معمول با گرمی در آغوششان گرفت و گفت :
- سلام دوستای گلم
- منظورت اینه پولا آماده است
- بالاخره فروختمش
- مجسمه عتیقه یا کاسه طلارو
- هر دو تا شونو فروختم، پول خوبی هم دادن
- دمت گرم، پولا کجاس
- تو خونه ، میخواین فردا با هم حساب کنیم
- نه همین حالا بهتره بهش احتیاج داریم ، خماریم خمار
- باشه خودم میرسونمتون، ماشینم بغل مسجده
وقتی به خانه رسیدند فتح الله دو نوشابه تگری داد به دستشان. آنها نگاهی به هم کردند و با هم پچ پچ. این رفتارهای دوستانه با گروه خونش نمی خورد فهمیدند کاسه ای زیر نیم کاسه است. برای همین لب به نوشابه نزدند. روی کاناپه نشستند. فتح الله رو کرد به یکی از آنها که اسمش جعفر بود و گفت تا نوشابه را سر بکشند میرود از اتاق بغلی پول را بیاورد. پا شد تلویزیون را روشن کرد و رفت تا پولشان را بیاورد. از گوشه کمد کلت را بر داشت و صدا خفه کن را در انتهای لوله نصب پیچ کرد و نشانه رفت به قاب عکس روی دیوار:
- بنگ بنگ
زهر خندی زد. همین که برگشت کلت را نشانه رفت به سمتشان. بی آنکه به آنها اجازه حرف و سخن بدهد گفت:
- حالا جاسوسی منو میکنین حرومزاده ها، پاشین نمیخوام وسط اتاق نفله تون کنم. یه نقشه بهتر براتون کشیدم.
آنها نگاهی به هم کردند، میدانستند که او با کسی شوخی ندارد. با بی میلی افتادند جلو و از پله ها سرازیر. فتح الله با دست اشاره کرد که بروند به سمت زیر زمین. کلید انداخت و در را باز و سپس با توپ و تشر مجبورشان سرازیر شوند.
لامپ را روشن کرد و اسلحه را گرفت به سمتشان. چند فحش ناموسی داد و همین که رفت شلیک کند دید که خشابش خالی است. شوکه شد و تفی بسویشان پرتاب . آن دو نفر هم فرصت را مناسب شمردند و بیدرنگ حمله کردند. فتح الله با قبضه کلت کوبید به چهره یکی از آنها. خون از دماغش فواره زد. لگدی هم زد به آن یکی و سپس شیرجه رفت به سمتش و با دو دستش شروع کرد به فشردن گلویش. یک آن دید که دیگر نفس نمی کشد. همین که رفت سرش را بر گرداند میله ای محکم فرود آمد به پس گردنش و در جا نقش شد بر زمین.
جعفر دوستش را صدا زد دید جواب نمی دهد. چند بار تکانش داد اما بیهوده بود و عکس العملی نشان نمی داد. از جلیقه فتح الله خشابی در آورد و خشاب خالی را انداخت دور. نشانه رفت به سینه اش. همین که خواست ماشه را فشار دهد از پشت چند بار بسمتش شلیک شد و دمرو افتاد بر زمین. فتح الله با تن و بدنی زخمی و خون آلود پا شد و نگاهی کرد دید که همکارش موسی است:
- ژن خوب ،کجا غیبت زد، نزدیک بود این توله ها بفرستنم اون دنیا،
- تو راه خودرو نفسش گرفت، بنزین تموم کرد، اما غصه نخور بادمجون بم آفت نداره تو هفت تا جون داری، خودت باید ترتیب این لاشه ها رو بدی.
- تنهایی که نمیشه،
- باشه کمکت می کنم
داریوش که چند روز خبری از آن دو نفر معتاد نشنیده بود، سردرگم شده بود و آشفته. کمی فکرهایش را روی هم گذاشت و سرانجام به این نتیجه رسید که بهترین راه تحت نظر گرفتن فتح الله است و در واقع او تنها سرنخش بود. زنش که در تعقیب کمکش میکرد در یکی از رستورانها که در کنار فتح الله و همکارش موسی نشسته بود بفهمی نفهمی و بصورت گنگ و محو شنید که فردا حرکت می کنند به سمت مرز.
گرگ و میش وقتی که آن دو نفر سوار خودرو شدند. پشت سر شان حرکت کرد . باران ریزی شروع کرده بود به باریدن. داریوش نگاهی انداخت به آسمان و ابرهای سرگردان. در دلش آتش تنوره می کشید اما چهره اش آرام.
بعد از نیم ساعت که تعقیبشان کرد دید آن دو نفر زدند کنار و از خودرو پیاده شدند. رفیقش موسی بعد از دود کردن سیگاری موبایلش را در آورد و تماسی گرفت. نیم ساعت بعد یک ون با شیشه یکپارچه تیره در کنارشان ترمز زد. راننده زن بود. بعد از پچپچی کوتاه دوباره حرکت کردند.
فتح الله مدتی بود که رابطه اش با موسی به خاطر بالا کشیدن پول هایش شکرآب شده بود.هر وقت هم که قضیه را باهاش مطرح میکرد جواب سربالا بهش میداد و یا می انداخت پشت گوش اش. در همین عوالم غرق بود که ناگاه چشمش افتاد به خودرو ایی که تعقیبش میکرد ابتدا فکر کرد پلیس مخفی باشد اما وقتی خوب دقت کرد شناخت. موضوع را به موسی اطلاع داد و او از آینه نگاهی انداخت و گفت:
- بذار تعقیبمون کنه ،من تنم میخاره ، یه جوری حالشو بگیرم که تا ابد از یادش نره
- مگه دیوونه شدی ، جنس تو اون ماشین داریم
- به اون جنده ها توی ون میگی جنس ،
- مرد تو مخت تاب داره،
- گفتم از تو بعیده، ریش و قیچی دست خود ماست ، کدوم مادر به خطایی میتونه جلو ما وایسه
- پسر اونی که مارو تعقیب میکنه خون جلو چشاشو گرفته، میگم بزن به جاده فرعی
- گفتم من حالیم نیس، بیا این قرصارو بزن بالا حالت جا می آد.
- صد دفعه بهت گفت موقع رانندگی قرص نخور
- تو دیگه اعصابمو به هم ریختی، اگه بازم بخوای پاتو از گلیمت بیرون بذاری
- چه غلطی میخوای بکنی
- هیچی بابا
در همین لحظه در سر پیچی تند که به سمت و سوی دره ها امتداد می یافت موسی فرمان خودرو را چرخاند و رفت لبه پرتگاه. نزدیک بود که به اعماق دره پرتاب شوند. ترمز زد و شروع کرد به قهقهه و دست انداختن فتح الله:
- زرد کردی ها
بعد از جیبش کمی کوکایین بیرون آورد و ریخت روی کاغذ و با سوراخ بینی اش استنشاق. فتح الله که کفری شده بود و از شدت خشم پلکهایش تکان میخورد گفت:
- حرکت کن
- بذار اول حال کنم بعد
- با تو مث اینکه نمی شه با زبون آدم حرف زد
موسی که خشم و کینی را که از چهره اش زبانه میکشید دید. نیشخندی زد و در خودر را کمی باز کرد و نگاهی انداخت به قعر دره.
- ترسیدی ها
- خیلی دیوثی
- ببین کی به کی میگه دیوث ،
- میگم اون روی سگمو بالا نیار
- هیچ غلطی نمی تونی بکنی
- من هیچ غلطی نمیتونم بکنم
- ببخشیدا منظورم این بود که هیچ گوه ای نمیتونی بخوری
فتح الله که از کوره در رفته بود یکهو لگدی محکم زد به پهلویش و او را از در پرتاب. موسی که لبه پرتگاه با دو دستش آویزان شده بود. با ضجه و ناله و ملتمسانه فریاد کشید که کمکش کند.
فتح الله پیاده شد و در حالی که آتش خشم از چهره اش تنوره می کشید رفت به لبه پرتگاه و با آرامش سیگاری روشن کرد و دودش را داد به هوا و گفت:
- باشه کمکت می کنم دستتو بده به من
موسی ناامیدانه نگاهش کرد و با تردید یک دستش را بلند. فتح الله مکثی کرد و سپس با پای راستش محکم کوبید به دست دیگرش. موسی با نعره های وحشتناکی پرتاب شد به اعماق دره.
فتح الله دستی کشید به سر و صورتش. در حالی که اطراف را می پایید ریش هایش را شانه زد و نگاهی انداخت به اعماق دره مخوف. لبخندی زهرآلود بر گوشه لبش نقش بست و سپس سوار خودرو شد. حالتی عصبی داشت. از خشم سبیل هایش را می جوید و یکریز با خودش حرف. همه چیز ناگهانی اتفاق افتاده بود و او از شدت خشمی که اراده و اختیارش را فلج کرده بود از کوره دررفته و پرتابش کرده بود در ژرفنای تاریک دره. نمی دانست به عبدالله که رئیسش بود چطور و چگونه داستان را ماستمالی یا بطریقی سرش را شیره بمالد.
عبدالله آدم کله شق و بسیار یک دنده ای بود و موسی آچار فرانسه اش. جیک و بوکشان یکی بود و روز و شب با هم. اگر بو میبرد که او این بلا را بر سرش آورده است پوستش را قلفتی میکند.
بعد از نیم ساعتی رسید به ون. به زنی که رانندگی میکرد علامت داد و او هم بسویش دست تکان. به نزدیکی های شهر که رسیدند رفتند به یکی از خانه های امن. خانه ای بزرگ بود با حیاط وسیع و محصور در دیوارهای بلند با سیم های خاردار.
در بزرگ آهنی را که قفل کردند. از داخل ون چند دختری را که در داخل ون بودند هدایت کردند به زیر زمین و یکی از زنان میانسال که سرایدار خانه بود دوید به سمت و سویشان و به آنها رسیدگی.
داریوش که از ابتدا آنها را می پایید در نزدیکی های همین خانه خودرواش را استتار کرد و آمد تا سر و گوشی آب بدهد .
شب که از راه رسید از دیوار رفت بالا و نگاهی انداخت به دور و بر. مردی قد بلند و قوی هیکل که بنظر میرسید نگهبان خانه باشد در ایوان ایستاده بود و سیگار میکشید تسبیح دانه درشتی هم در دستش بود. در همین حین فتح الله در حالی که سیخ کبابی در دستش بود و ملچ ملچ در حال خوردن آمد در کنارش ایستاد. دستی زد به شانه اش و بعد مشغول بگو و بخند.
به اتاق که بر گشتند داریوش از بالای دیوار پرید به داخل حیاط. نگاهی انداخت به اطراف. دولا دولا خودش را رساند به پشت درخت. مکثی کرد و چاقو را از جیبش در آورد و فشرد در کف دستش. دو سگ سیاه شکاری در گوشه حیاط بسته بودند به زنجیر. همین که دوید به سمت پله ها سگها شروع کردند به عوعو. نگهبان با شتاب آمد روی رواق ایستاد و چراغ قوه اش را گرفت به اطراف . نگاهی انداخت به سگها. چشمش افتاد به گربه ای روی دیوار. آمد پایین و در همانحال داریوش خودش را کشید به فضای تهی زیر پله ها و چمباتمه زد . نگهبان دوری زد به اطراف و دستی به سر و روی سگها کشید و اسلحه اش را غلاف. سپس رفت به طرف زیر زمین. کلید انداخت و در را باز.
داریوش فرصت را مناسب دید و آهسته دوید به سمت زیر زمین هنوز پایش را به داخل نگذاشته بود که دوباره سگها شروع کردن به سر و صدا. نگهبان فهمید که موردی پیش آمده است سرش را بر گرداند و با عجله آمد بیرون. چراغ قوه را گرفت به اطراف. همین که خواست سگها را آزاد کند داریوش شروع کرد به دویدن. تا رفت از دیوار بالا برود نگهبان بسویش شلیک کرد. اما اصابت نکرد . از دیوار پرید پایین. نگهبان هم قلاده سگها را در دستش گرفت و دوان دوان از در رفت به بیرون. فتح الله از بالای ایوان چند بار نعره زد که چه خبر است. اما او نشنید. سگها با بو کشیدن رد پاهای داریوش افتادند به دنبالش. داریوش نفس نفس زنان در حالی که سر و صدای سگها را که هر لحظه نزدیک تر می شدند می شنید خودش را رساند به خودرو و از مهلکه خود را نجات.
نیمه های شب رفت به خانه یکی از دوستان قدیمی کرد در همان شهر. صبح که از خواب بیدار شد. داستان را باهاش در میان گذاشت او هم که اسمش یوسف بود از اتفاقی که برایش افتاده بود ابراز تاسف کرد و گفت:
- حالا طرح و برنامه ات چیه
- خودم کلافه شدم. اول باید محلشو بدونم بعد طرح و نقشه .
- فکر میکنی دخترت پیش دار و دسته اونا باشه
- احتمالش زیاده اما مطمئن نیستم، تا یه قدمی مخفی گاه یعنی زیر زمین رفتم اما موفق نشدم
- به هر صورت اونا آدمای خطرناکی اند بی گدار نباید به آب زد. اما هر ریسک و خطری که داشته باشه رو من حساب کن. من سرم بره تو ره تنها نمیذارم
- خودت چطور طرح و نقشه ای به ذهنت نمیرسه
- چرا اما باید دست به عصا راه بریم. سرنخ این باندهای مافیایی میرسه به وزارت اطلاعات و سپاه. همین چند روز پیش معاون رئیس اقلیم کردستان تو اتاق خوابش،میکرو دوربین وای فای که از یه دکمه لباسم کوچیکتر بود پیدا کرد. اونو یکی ازین روسپی ها که از ایران اومده بود کار گذاشته بود.
یه عده ازین روسپی هام با نماینده های کرد پارلمان که وضع مالی شون از فروش نفت توپ توپه سکس دارن. خلاصه بگم باندهای قاچاق سکس همه شهرهای کردستان شعبه دارن. یه عده ازین تن فروشا جذب احزاب و سازمانای کردی ایرانی که دفتر و دستک تو کردستان عراق دارن شدند و بعد سوزاک و ایدز و هپاتیت بهشون هدیه دادن. اما قضیه دخترت. تا دیر نشده باید بجنبیم . آخه هر هفته یه عده ازین دخترای کم سن و سالو میفرستن برا شیخ های بی شرف. اگه دست اونا بیفته ، دیگه رد و اثری از دخترت پیدا نمیشه.
- منظورت چیه
- اون شیخای خرپولدار عرب بعد از اینکه شیره جونشونو کشیدند برا اینکه از شرشون خلاص شن و بعدا براشون شر نشن، گم و گورشون میکنن یعنی میکشنشون. مث آب خوردن.
داریوش دو قدم رفت جلو. زل زد به چشمهایش و ناخودآگاه اشک از چشمهایش سرازیر شد. یوسف در آغوشش گرفت و گفت:
- چرا معطلی راه بیفت.
- کجا
- تو راه بهت میگم
در شهر یوسف به چند کانال سر زد و از چند مغازه ابزار و ادواتی که نیاز داشت خرید. نقشه را داخل خودرو مرور و سپس رفتند در اطراف خانه کمین کردند و رفت و آمدها را کنترل. قرار گذاشتند شب طرحی را که کشیده بودند پیاده کنند. ریسکش زیاد بود اما راه و چاره دیگری به ذهنشان نرسید. یوسف با چهره نرم و مهربانش داریوش را در آغوش کشید و گفت:
- این نوع کارا بدون ریسک کردن به پیش نمیره، نمیشه که پا تو دریا بذاری و پات خیس نشه.
- اما تو خودت چی
- گفتم پای لرزش میشینم و تا ته اش باهات میام، زندگی بدون ریسک اونم برا یه هدف والا زندگی نیست، خیانت به خود آدمه
اوائل شب یوسف در حالی که داریوش اطراف را می پایید از دیوار رفت بالا . نگاهی انداخت به حول و حوش و وضعیت را بالا و پایین. از دیوار آهسته پرید داخل حیاط. در ایوان کسی نبود و چراغها خاموش. چند قدم رفت جلوتر. سگها که حضورش را احساس کرده بودند شروع کردند به واق واق. چاقویش را در آورد و به سگهای بسته به زنجیر نزدیکتر شد. آنها جری تر شدند. نگهبان با شنیدن سر و صداها آمد به ایوان و گفت:
- دیگه چه مرگتونه.
یوسف که به عمد میخواست دیده شود حرکتی کرد. نگهبان چراغ قوه را گرفت به سمت و سویش. تا چشمش افتاد به او کلتش را در آورد و بسمتش دوید یوسف از دیوار بالا رفت و سپس شروع کرد به دویدن. نگهبان که فکر کرده بود دزد است. سگها را آزاد کرد و به همراه فتح الله در تاریکی دوید به سمت مورد.
داریوش که با ماسک آنسوتر مخفی شده بود فرصت را مناسب دید و از در باز وارد حیاط شد. با میله آهنی و انبر مخصوصی که با خودش داشت قفل در زیر زمین را شکست و داخل شد. کلید برق را زد. زیر زمین گل و گشادی بود و پر از خرت و پرت. چشم انداخت به اطراف. کسی نبود و سوت و کور. داشت ناامید و مستاصل بر می گشت که یکهو در انتهای زیر زمین چشمش افتاد به یک در مخفی. بازش کرد و با ناباوری چشمش افتاد به چند دختر که روی تختخواب های دو طبقه نشسته بودند و خیره به او. انگشتش را گذاشت جلوی لبش و گفت سکوت کنند.
اثری از شکوفه نبود. غمی چنگ انداخت در دلش. دوباره نگاه کرد. ناگاه چشمش افتاد به بالای تختخواب که یکی پتوی پاره پاره ای انداخته بود روی صورتش. نزدیکتر شد و پتو را از چهره اش زد کنار. شکوفه بود و در خواب. به آرامی بیدارش کرد. شکوفه تا چشمش به او افتاد شوکه شد و از خود بیخود. خیال کرد که خواب می بیند و گفت:
- پدر تویی، خواب نیستم
داریوش در آغوشش گرفت. بقیه دخترها هم نگاهی انداختند به آنها و با عجله از زیر زمین خارج شدند و از در زدند بیرون. هر کدام به سمتی. داریوش و شکوفه همین که خواستند از در خارج شوند دیدند که فتح الله بر گشته است. کشیدند عقب و در گوشه حیاط منتظر. فتح الله در حالی که با اسلحه کمری اطراف را می پایید چشمش افتاد به زیرزمین و قفل شکسته. فهمید که رودست خورده اند. نعره ای از سر خشم کشید و دیوانه وار رفت داخل. دید که دخترها در رفته اند. لگدی محکم زد به در. نگهبان که یوسف را دستگیر کرده بود با دستهای بسته اش پرتاب کرد در کف حیاط خانه. فتح الله که فرار دختران را بهش گفت . کفری شد و با مشت و لگد افتاد به جان یوسف. در همین حین داریوش دست شکوفه را گرفت و از در زد بیرون. وقتی او را به نقطه امنی در کنار خودرو رساند کلت را داد به دستش. دوان دوان برگشت به کمک دوستش. به زیر زمین که رسید دزدکی نگاهی انداخت. تا چشمش به یوسف که با طناب آویزانش کرده بودند افتاد شوکه شد. نفرینی فرستاد و روی زانو خم. همین که نگهبان خواست جسدش را پایین بیاورد فتح الله از پشت سرش وارد زیرزمین شد و با آنکه با ماسک چهره اش را پوشانده بود او را شناخت. با نیشخند گفت؟
- به به آق داریوش تو کجا اینجا کجا ، پس تنت میخاره.
هدایتش کرد به پایین. در این حین یکی از مقامات بالا زنگ زد به نگهبان، او هم اشاره کرد که تلفن مهمی است زود بر میگردد. همین که او از پله ها کشید بالا و رفت به سمت و سوی ایوان. داریوش نگاه مایوسانه ای انداخت به در و دیوار.
دید که در تله افتاده است. فتح الله تار سبیلش را کند و گفت:
- به شرافتم قسم میخورم که دخترتو گیر میارم. میدونی که چیکارش میکنم
- مگه تو شرفم داری
فتح الله که از کوره در رفته بود لگدی محکم زد به پهلویش و پرتابش کرد بر زمین. داریوش چشمش افتاد به میله آهنی ای که قفل را شکانده بود. همین که فتح الله خواست طناب را بیندازد دور گردنش میله را در چنگش گرفت و با حداکثر قدرت کوبید لای دو پایش . فتح الله نعره ای سر داد و دستهایش را گذاشت روی بیضه هایش. داریوش خم شد و اسلحه کمری اش را که در کنارش افتاده بود بر داشت و نشانه رفت به سمتش. فتح الله گفت:
- هیچ گورستونی نمیتونی فرار کنی، مث موش به چنگت می آریم و حسابتو میذاریم کف دستت.
تا تکانی بخود داد دوباره میله آهنی فرود آمد پس گردنش و بیهوش افتاد بر زمین. داریوش دهانش را محکم بست و لباس و ماسکش را در آورد و به تنش کرد. در همین حین نگهبان که با بالا تماس گرفته بود بر گشت. از بالای پله ها فتح الله را صدا زد. چند بار تکرار کرد وقتی جوابی نشنید آمد پایین. داریوش دولا دولا رفت گوشه زیر زمین در پشت خرت و پرت ها. نگهبان دوباره صدایش زد. مشکوک شد و کلت اش را فشرد در دو دستش و از پله های مارپیچی زیرزمین آمد پایین. تا چشمش افتاد به فتح الله که ماسک بر چهره داشت رکب خورد و گمان کرد همان مورد قبلی است. داریوش از پشت تیری شلیک کرد به زیر پایش و او هم هول شد و بیدرنگ به سمت فتح الله شلیک. وقتی دید که تیرها درست به سینه اش اصابت کرده اند نیشخندی زد و چند قدم رفت جلو. ماسک را از چهره اش بر داشت و تا چشمش افتاد به فتح الله نعره کر کننده ای کشید. همین که خواست بر گردد داریوش با میله آهنی محکم و سهمگین کوبید به پس گردنش. وقتی مطمئن شد کارش را تمام کرده است نگاهی انداخت به چهره یوسف. لحظه ای در کنارش زانو زد و پیشانی اش را بوسید. جسدش را کشان کشان آورد به وسط حیاط. از زیر زمین پیت های نفت را بر داشت و پاشید به در و دیوار و پنجره ها . کبریتی انداخت و در حالی که آتش تنوره می کشید از در خانه زد بیرون و دوید به سمت دخترش شکوفه که مضطرب در کنار خودرو ایستاده بود.
مهدی یعقوبی (هیچ)
آذر 1397