۱۳۹۷ آذر ۱۸, یکشنبه

زیر خاکستر - مهدی یعقوبی




باران ریزی شروع کرده بود به باریدن . کوچه و خیابان سوت و کور بود و عبوس . سرمای استخوان سوز زمستانی زودتر از همیشه از راه رسیده بود و بادهای لگام گسیخته به لاشه های کاغذ پاره ها چنگ می زدند و بر شانه های خویش به اینسو و آنسوی می بردند.
در زیر نور کمرنگ چراغ برق نسترن در حالی که چادر سیاهش را در بادها با یک دست گرفته بود با دست دیگرش تکیه داده بود به دیوار و با دلهره اطراف را می پایید . ارتباط تشکیلاتی اش بر اثر ضربات سختی که خورده بودند قطع شده بود. نمی دانست به کدام سمت و سو برود . یک هفته را در حاشیه های شهر سر کرده بود بی سرپناه و گرسنه .
سرفه های خشک پیاپی امانش را بریده بود و تب و لرز . میدانست که اگر به همان حال و وضع ادامه دهد دوام نمی آورد یا خواهد افتاد به دست گشتاپوهای پشم و ریش دار.
 راه و چاره دیگری به خاطرش نیامد. تصمیم گرفت برود به خانه یکی از همکلاسی هایش. با گامهای بلند و تند حرکت کرد . شش دانگ  حواسشش به اطراف بود و ترسی ممتد در اعماق نگاهش . یک بار خودرو گشتی ای جلویش ترمز زد و او کمی مکث کرد و سپس بی آنکه سرش را بر گرداند به راهش ادامه داد.
آنها از پشت شیشه خودرو نگاهی انداختند به قد و قامتش . ناگاه رعد و برقی زد و رگباری تند و بی امان شروع کرد به باریدن .

دلش تاپ تاپ می زد و در همان حال دستش را گذاشته بود روی ماشه کلتی که در جیبش داشت . ماموران دوباره نگاهی انداختند به او . اما تاریکی و شدت تگرگ مانع از آن شده بود که چهره اش را ببینند . نسترن هم از این فرصت بیشترین استفاده را کرد و پیچید در کوچه فرعی و سپس شروع به دویدن .
وقتی که از منطقه خطر دور شد در کنار مغازه ای ایستاد . سر تا پایش خیس شده بود و تب و لرز دوباره آمده بودند به سراغش. چند بار سرفه کرد و با هر سرفه دردی عمیق در قفسه سینه اش. چشمش افتاد به تکه ای نان خشک . خم شد از زمین بر داشت و با سرانگشتان نحیفش تمیزش کرد و گذاشت لای دندان . سخت بود و سفت نمی شد به آسانی قورتش داد . گرفت زیر باران خوب که خیس شد شروع کرد به خوردن.
هنوز نفسی تازه نکرده بود که باز همان خودرو گشتی ظاهر شد . انگار به او مشکوک شده بودند و دوباره آمدند به جستجویش . تند و تیز دراز کشید به زیر کامیونی که در کنارش پارک شده بود چند لحظه ای منتظر ماند و آبها که از آسیاب افتاد خود را از زیر کامیون کشید بیرون .
تا که خواست راه بیفتد یک نیسان پاترول کمیته که با چراغ خاموش در حال گشت بود از راه رسید. او را که دیدند چراغ را روشن کردند و آمدند به سمتش.  دوید به پشت  همان کامیون زد به کوچه . پشت درختی خشک و کهنسال مخفی شد . دو نفر از گشتی ها پیاده شدند و رفتند در تعقیبش . همانجا در پشت درخت نشست و منتظر ماند. درست در روبرویش ایستادند و چراغ قوه را گرفتند به اطراف . بعد نگاه کردند به هم و رفتند جلوتر.  وقتی  رد شدند نسترن در زیر باران تندی که می بارید راهش را کج کرد و با سرعت محل را ترک .
در راه به رویاهای شیرینی که در زمان انقلاب در سرش داشت سیر میکرد . نفت و گاز و خانه مجانی ، آزادی برای همه ، رفاه اقتصادی .  همه خواب و خیال بود و وعده های هیچ و پوچ . بیشتر دوستانش را کشته بودند و یا در سیاهچال های مخوف در زنجیر. هر لحظه و هر روز از زندگی اش با خوف خطر مواجه بود . آنهم خطری بالاتر از مرگ.

 همین که به نزدیکی خانه دوستش اعظم رسید متوجه شد که دو بسیج گشت محل تعقیبش می کنند. پیچید به داخل کوچه. چادرش را انداخت زمین و شروع کرد به دویدن . خستگی های مفرط و بیماری امانش را بریده بود .  پاهایش کرخت و بی نفس شده بود و چهره اش کبود . رفت پشت دکه ای گوش خواباند . بسیجی ها با بی سیم تماس گرفته بودند و انگار تقاضای کمک میکردند. نسترن دید که اگر همانجا بماند از شدت بیماری از حال میرود . نگاه بی رمقش را پر داد به دور و بر . باید ریسک میکرد . با دلهره و به آرامی آنها را دور زد و  در همان حوالی نیم ساعتی مخفی شد . سپس دوباره حرکت کرد. به خانه که رسید دستش را با عچله گذاشت روی دکمه زنگ و در همان حال در زیر باران به اطراف خیره.
در که باز شد . چشمش افتاد به پدر اعظم:
- ببخشید که دیروقت مزاحم شدم ،من همکلاسی اعظم هسم
- بفرمایید تو ، خیس شدین

بر سر ایوان اعظم تا چشمش به او افتاد ،آمد به سمتش و در آغوشش گرفت. لباسهایش را که عوض کرد استکان چای داغ را در میان دو دستش گرفت و لحظه ای سرش را گذاشت روی زانو. سرش گیج میرفت و چشمهایش سیاهی.  چند روز بود که نخوابیده بود و پلکهایش سنگین. اعظم که دید او بسیار خسته و کوفته بنظر میرسد دستانش را گرفت و نگاهی به چشمان آبی روشنش انداخت. از این که پس از ماهها دوباره بهترین دوستش را میدید بسیار خوشحال بود :
- بنظر تب داری .
- چیزی نیس، فقط یه خورده خسته ام ، میتونم امشبو اینجا بمونم
- این چه حرفیه ، اونم تو این وقت شب و هوای بارونی . راستی یادم رفت

پا شد و کاسه سوپ مرغ را از آشپزخانه آورد و داد به دستش:
- قول میدم که اگه این سوپ داغو بخوری حالت بهتر میشه.

نسترن پس از خوردن سوپ احساس کرد حال و هوایش بهتر شده است . دستی کشید به موهایش و نگاهی به ساعتش. نشست روی تختخواب خمیازه ای کشید و از فرط خستگی درجا رفت به خواب. هنوز ساعتی نگذشته بود که از سر و صداها بیدار شد. دستهایش را مالید به چشمهایش . خواست از جایش بلند شود که یکهو اعظم در حالی که وحشتزده به نظر میرسید در اتاق را باز کرد و گفت که یک ماشین کمیته ایستاده است جلوی در خانه شان و مشغول پرس و جو از پدرش .
نسترن مثل فنر از جا پرید و تند و تند کفش هایش را به پا کرد.:
- من باید دیگه برم
- کمیته چی ها اومدن تو حیاط، اگه ببیننت دستگیرت می کنن.
- من نمیخوام واستون درد سر درست کنم ، خودت میدونی که اونا چه جک و جونورایی هستن

هنوز مشغول صحبت بودند که صدای کمیته چی ها رو  در  چند متری شنیدند. نسترن دستش را گذاشت داخل کیف روی ماشه کلت. بعد پشیمان شد. رفت گوشه ای نشست. در همین لحظه در اتاق باز شد و مردی قد بلند و چارشانه با ریش های پت و پهن وارد شد. نگاهی به آنها کرد و اتاق را با نگاهش تفتیش. چشمش افتاد به قاب عکس فروغ فرخزاد روی دیوار. در حالی که تسبیح میزد و دعایی را روی لب تکرار  رو  کرد به اعظم و گفت:
- شما اینجا زندگی می کنین

اعظم مکثی کرد و آب دهانش را قورت داد و  به دروغ گفت:
- من یکی دو شب مهمون دوستم هستم.
- پس شما اینجا زندگی نمی کنین.

نگاهی تند انداخت به سر و صورتش و با پچپچه مشغول صحبت با همکارش شد . پچپچه هایشان که تمام شد بر گشت و گفت:
- یه موردی پیش اومده ، برا همین شما باید چن لحظه با ما تشریف بیارید، قول میدم نیم ساعتم بیشتر طول نمی کشه

پدر اعظم که در کنار در دیده بود که دخترش به آنها کلک زده و خودش را بجای دوستش به آنها قالب کرده است. قلبش شروع کرد به تپیدن اما چیزی نگفت. مات و مبهوت تماشایشان کرد و از روی طاقچه چادر را بر داشت و داد به دستش.

از در که خارج شدند نسترن در جا از آنان خداحافظی کرد و از خانه زد بیرون. کمی حالش بهتر شده بود اما دلش پیش اعظم  که جانش را برایش به خطر انداخته بود.

دو ماه بعد که اوضاع و احوال آرامتر شد نسترن که توانسته بود اتاقی در همان شهر اجاره کند و برگه هویت جعلی تهیه . رفت به سمت خانه اعظم که کند و کاوی بکند و سر و گوشی آب . نزدیکی های خانه که رسید مردد شد . رفت در خانه یکی از همسایه ها را زد . مردی در را باز کرد . نسترن به شکل و شمایلش نظری انداخت بعد پشیمان شدسئوالی کند . ازش معذرت خواست و گفت که آدرس را اشتباهی آمده است. رفت همان اطراف گشتی زد و دوباره برگشت و زنگ خانه دیگری را به صدا در آورد. زنی میانسال در را باز کرد . لحن مهربانی داشت و نگاهی پر محبت . نسترن که از قبل محمل را آماده کرده بود بدروغ گفت :
- چندبار در خونه احمدآقا رو زدم اما کسی واز نکرد

زن میانسال تا اسم احمدآقا را شنید چینی در پیشانی اش افتاد و با اندوه گفت:
- شما قوم و خویش احمدآقا هستین
- نه من همکلاسی اعظم دخترشونم

زن میانسال با گوشه چادرش عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و سپس دو قدم آمد جلو و دستش را گرفت و گفت:
- بیا تو دخترم دم در درست نیست ، بهتره یه چایی با هم بخوریم و بعد حرفامونا ادامه بدیم

بر روی ایوان؛ زن میانسال در حالی که با دستان لرزان استکان چای را روی لبش گذاشته بود . پشتی را کمی جابجا کرد و خودش را جلو کشید و گفت:
 احمدآقا یه ماه پیش خودشو حلق آویز کرد.

نسترن که از تعجب خشکش زده بود ، استکان چای از دستش افتاد روی دامنش.  :
- چی گفتین ، خودشو کشت
 - چطور بگم ، دخترم، دو هفته پس از اینکه دخترشو دستگیر کردن ، رفت ملاقاتش، از نگاه دخترش فهمید که اتفاقی افتاده ،یعنی تجاوزش کردن ، بعد از چندروزی هم اعدام. پدرش نتونست تحمل کنه ، خودشو حلق آویز کرد مادرشم دیوونه شد و بردندش آسایشگاه روانی.

بی اختیار اشک از چشمهای نسترن جاری شد. انگار دیگر چیزی ازش بر جای نمانده بود و زمین در زیر پایش خالی.  لحظه ای سکوت کرد و به دورها خیره .  زن میانسال دستمالی داد به دستش و ادامه داد:
- میگن اون گرگی که این بلارو سر اعظم آورد تو مسجد با افتخار به بسیجی ها تعریف میکرد که قبل از مرگ باهاش خوابیده
- اسمش چیه
- ازم نشنیده بگیر دخترم خودتو واسه هیچ و پوچ تو دردسر ننداز. اونا از گرگ هم بدترن، رحم و مروت سرشون نمیشه. بازم واست چایی بریزم
- نه دستتون درد نکنه
- ازت معذرت میخوام که ناراحتت کردم
- گفتی اسمش چی بود
- جعفر ،پسر شیخ حسن روضه خوان  ، ای ناقلا از زیر زبونم کشیدی بیرون ، عیبی نداره ، تقاصشو پس میده.


نسترن که از نزد زن میانسال برگشت . شروع کرد به شناسایی جعفر. همزمان طرح فرار از مرز زد به ذهنش. ماندن در ایران در آن شرایط مرادف بود با مرگ. بعد از تماس با خارج قاچاقچی ای با او تماس گرفت و مقدمات فرار آماده .
دو هفته قبل از حرکت چهره اش را گریم کرد و خودش را به شکل مرد رفتگر در آورد و ساعات ورود و خروج جعفر را از خانه اش تحت نظر . وقتش تنگ بود و فرصت کم . میخواست قبل از فرار زهرش را بریزد و او را بسپارد به دست عدالت.
در همین مدت متوجه شد که دو نفر 24 ساعت با ترفندهای گوناگون خانه اش را تحت نظر دارند انگار او را شناخته بودند و میخواستند روابطش را در بیاورند.  دست از شناسایی کشید و همه نیرویش را گذاشت برای فرار.

یک روز قبل از حرکت رفت به خانه اعظم . مادر اعظم  که مدتی میشد از آسایشگاه روانی برگشته بود تا او را دید مثل دخترش در بغلش گرفت و گونه هایش را چند بار بوسید و خوب نگاهش کرد . انگار دخترش را دیده بود و اشک شادی از گونه هایش سرازیر.
ناهار را همانجا ماند و تصمیمی را که گرفته بود یعنی عبور از مرز را  گفت.
 از کیف اش کلت اش را در آورد و به امانت سپرد به دستش و سپس نگاهی غمگنانه انداخت به عکس اعظم و پدرش به روی دیوار و زمزمه کرد:
به دنیا آمده‌ام که تو را بشناسم
نام تو را بخوانم
آزادی

همین که خواست از پله ها پایین برود چشمش افتاد به دو مرد ریشو که از دیوار خانه در حال پریدن به داخل حیاط بودند. فهمید برای دستگیری اش آمدند خواست بدود که یکی از لباس شخصی ها شلیک کرد به سمتش و گفت که همانجا بایستد و دستهایش را بالا ببرد . همین کار را هم کرد . لباس شخصی آمد جلو  و در جا لگدی محکم زد به پهلویش و از بالای ایوان با سر پرتابش کرد به پایین و گفت:
- فک کردی میتوی قسر در بری . میفرستیمت همونجا که اون حرمزاده دوستت اعظمو فرستادیم
مامور دیگری که با یک دست با بیضه اش ور میرفت ، زهرخندی زد و گفت:
- اما اول باید عروسش کنیم ، اونم چن نفری

نسترن که از دماغش خون می ریخت تفی پرتاب کرد به سمتشان. لباس شخصی کلتش را گذاشت در غلاف و با پوزخند رفت به سمتش. پوتینش را فشار داد روی گلویش .نسترن در حال خفگی پاهایش شروع کرد به لرزیدن . چشمانش داشت از کاسه میزد بیرون ، آنها هم می خندیدند.
ناگاه مادر اعظم در حالی که از خشم و کین خون جلوی چشمانش را گرفته بود . کلت نسترن را گرفت به سمتشان و بی مقدمه ماشه را کشید.  گلوله خورد به یکی از آنها . افتاد به زمین . آن یکی اما خم شد و غلتی زد و در همان حالت خوابیده بسویش شلیک کرد. درست به قلبش. مادر تلوتلو خورد و از پله سرازیرشد. نسترن در همان حال سینه خیز رفت به سمت ماموری که تیر خورده بود . سلاحش را بر داشت و در حالی که فریاد میکشید چند بار شلیک کردبه پیشانی همان ماموری که مادر را نشانه رفته بود.
بلند شد نگاهی انداخت به مادر .گونه اش را بوسید و خون را از چهره خود پاک . سپس از خانه زد بیرون.

مهدی یعقوبی