۱۳۹۷ آبان ۱۳, یکشنبه

میکروچیپ - داستان کوتاه




 در گوشه دنج رستوران جمشید که به آرامی مشغول گفتگو با دوستش بود ناگاه چشمش افتاد به کتاب جنگ چریکی . بی اختیار با خود گفت :
- کتاب جنگ چریکی چگوارا  ترجمه فارسی

دختری که این کتاب در دستش بود موهای بلوند و چهره ای جذاب داشت . فکر کرد که اشتباه می بیند . عینکش را از روی میز بر داشت و گذاشت روی چشمش و دوباره نگاه . درست میدید همان کتاب بود . متعجب شد آخر در آن رستوران هلندی که در نقطه ای متروک قرار داشت  تا بحال ایرانی ای ندیده بود . به دوستش اکبر اشاره ای کرد و او هم که در مقابلش نشسته بود آرام سرش را بر گرداند و چشمش افتاد به دختری زیبا با دامنی کوتاه و کفشی پاشنه بلند که انگار آنقدر غرق در کتابش شده بود که از همه عالم و آدم بی خبر . جمشید گفت:
- قیافه اش به ایرونی ها نمیخوره ، نکنه افغانیه
- بذار به حال خودش

جمشید که یکی از رهبران مخفی سازمان های مخالف رژیم بود  معمولا در ماه یکی دو بار می آمد به این رستوران و با رفقایش گفتگو . اگر هم که تنها بود حتما محافظی به همراهش .

نیم ساعتی که گذشت همان دختر که جذابیتش مسحورش کرده بود از روی صندلی  به نرمی پا شد و مانتو جلوبازش را  پوشید و کیف اش را در سرانگشتانش گرفت و بی آنکه  نگاهی به اطراف بیندازد رفت بیرون و سوار تاکسی .
جمشید در دلش بود که ای کاش سر صحبت را باهاش باز میکرد و شناخت بیشتری ازش بدست می آورد . در همین افکار غوطه ور بود که یکهو متوجه شد که او کتابش را روی میز جا گذاشته است . حرف دوستش را قطع کرد و پا شد و رفت کتاب را از روی میزش بر داشت و بر گشت سر صندلی :
- کتابشو فراموش کرد
- عجله همیشه کار دست آدم میده

جمشید نوشابه تگری بدون قند را خالی کرد در لیوان و یکریز سر کشید . کتاب را  باز کرد و ورق ورق زد و یکهو چشمش افتاد به کارت ویزیت در انتهای صفحه . با اسم و آدرس و شماره تلفن مطب دندانپزشک.  لبخندی در گوشه لبش نمایان شد . دوستش که متوجه شده بود ازش پرسید :
- چی شد لبخند میزنی
- هیچی ، همینطوری ، ادامه بده ، نظرت اینه که موقعیت انقلابیه و شروط اقتصادی و اجتماعی برا یه انقلاب و تغییر ناگهانی آماده .
-  موقعیت انقلابیه اما شرایط ذهنی آماده نیس. یعنی دشمنی که از در میخوایم خارجش کنیم از پنجره بر میگرده و دوباره همون آش میشه و همون کاسه.
- مردم به این آسونی به احزاب و سازمانا اعتماد نمی کنن. یه بار از خمینی اونم از پشت خنجر خوردند برا هفت پشتشون کافیه .
- آره حق با توئه دست به عصا راه میرن ، دیگه دیرمون شده ، بریم به کارامون برسیم

باران نم نم شروع کرده بود به باریدن و هوا هم رو به تاریکی .  جمشید به دفتر سازمان که رسید در اتاقش کتاب جنگ چریکی را که دختر بلوند جا گذاشته بود باز کرد و کارت ویزیت را بر داشت و با خود گفت:
- اسمش سهیلاس ، یه دکتر دندونپزشک ، اصلا چطور برم مطبش ، دو ساله که به دندونپزشکی نرفتم ، اون دندون پزشک قدیمی هم که مطبشو بسته .

دو بار هنگام غروب با همراهش رفت به همان رستوران و از پشت پنجره نگاهی انداخت . اما پیدایش نبود . بار سوم که رفت دید او در همانجا و روی همان صندلی با دختری نشسته است و مشغول بگو و بخند . با همراهش داخل رستوران شد و نوشابه ای سفارش داد . دو دل بود . یک بار کتاب را از کیفش در آورد و خواست پا شود و بر گرداند اما پشیمان شد . آنها آنقدر در حال و هوای هم غرق بودند که اصلا توجه ای به اطراف نداشتند . هنگام بر گشتن وقتی از کنارشان رد میشد شنید که فارسی صحبت میکنند . آرام از رستوران خارج شد و تصمیم گرفت همان هفته برود به مطب دندانپزشکی.
 

سهیلا در واقع یک مامور ویژه  وزارت اطلاعات بود که برای ماموریتی فوق سری او را آورده بودند به اروپا . یعنی نفوذ در راس هرم احزاب مخالف . تخصص اش در کاشت میکروجیب یعنی ریز تراشه ای به کوچکی دانه برنج بود که فرد شکار شده را در هر نقطه ای از جهان بوسیله ماهواره ها و شبکه های مخابراتی تحت نظارت و کنترل خود در می آورد و او را رد یابی و شنود . حتی عملکرد مغزش را از طریق تغییر فرکانس تغییر میداد و در موارد لازم تحت شدیدترین شکنجه های الکترونیکی و ترور با ایست قلبی ، بی آنکه کسی بویی ببرد

یک هفته بعد جمشید با یکی از همقطارانش رفت به سمت مطب دندانپزشکی . مطب در خیابانی خلوت و سبز قرار داشت .  در اتاق انتظار کمی به در و دیوار و عکس ها خیره شد به رفیقش نگاهی کرد و لبخندی زد . در همین هنگام از اتاق مجاور سگی سیاه و سفید دوید به سمتشان . دستی کشید به سر و رویش او هم خوشحال شد و با چشمهای زاغش نگاه . کمی منتظر ماندند . ناگاه در اتاق دندانپزشک باز شد . خودش بود همان دختر زیبا ، سر تا پا سفید . سلامی کرد و کتاب را از کیف اش در آورد و داد به دستش:-
- اینو تو رستوران جا گذاشته بودین
- راست میگی ، چقد دنبالش گشتم ، خیلی متشکرم ،
- پس شما ایرونی هستین
- آره تو اون مملکت خراب شده که کار پیدا نمیشه ، بخصوص اگه زنم باشی
- این کتابو یادش بخیر تو دانشگاه خونده بودم .  راستی من دندانپزشکم رفته یه شهر دیگه ، میخوام  اگر میشه وقت ملاقات بهم بدین .
- اتفاقا یکی از بیمارا زنگ زد و گفت که نمیتونه بیاد . اگه وقت دارین میتونم یه چکاپ از دندوناتون بکنم.
- چه خوب
سپس اشاره ای کرد به دستیارش  که فرم را بدهد به دستش . او هم بسرعت آن را پر کرد و داد به دست دستیار که او هم مامور کارکشته ای بود. هر دو دامنی کوتاه بتن داشتند و چهره ای پر زرق و برق.



جمشید پس از رادیوگرافی رفت نشست روی یونیت دندانپزشکی  . نگاهی انداخت به در و پنجره ها  و خیره شده به نقاشی روی دیوار . یک نیمکت چوبی و رنگ و رو رفته با برگهای فروریخته پاییزی و خورشیدی بی رمق در آسمان با ابرهای پراکنده . صدای پچپچه ای از اتاق روبرو می آمد و موسیقی ای ملایم.
در همین حین از اتاق مقابل سهیلا با دندان های سفیدش که مثل رشته ای از مروارید میدرخشید و چهره شفافش آمد و لبخندی زد . سپس دستکش اش را بر داشت و ماسکش را گذاشت روی صورتش . دستیارش شهلا هم همینطور . در زیر نور تند سهیلا نگاهی انداخت به دندانهایش و  گفت :
- متاسفانه یکی از دندوناتون کرمخوردگی داره ، اگه میخواین پرش کنم
- راست میگی ، فکر کردم همه دندونام سالمه ،بذار از فریدون یه سئوالی کنم ، شاید وقت نداشته باشه
- اون رفته ، یعنی بهش زنگ زدند و گفت بهت بگیم
- عجب ، اگه اینطوره  باشه اشکالی نداره
- از آمپول که نمیترسی
- نه
سهیلا نگاهی تند انداخت به دستیارش او هم آمپول را داد به دستش . داروی بی حسی موضعی را که زد جمشید احساس کرد تن و بدنش داغ شده است . با دستش علامتی داد و همین که خواست حرف بزند رفت به بیهوشی.
سهیلا در واقع به جای داروهای بی حسی داروهای سریع بیهوشی با دوز بالا تزریق کرده بود که علاوه بر بیهوشی، فراموشی  و خواب آوری را بطور همزمان به همراه داشت . قبل از شروع ، شهلا  دستکش را از دستش در آورد و از کشوی کمد آهنی در گوشه اتاق دستگاه ردیاب دیجیتال را که مخصوص یافتن میکروچیپ های جاسوسی بود بر داشت و داد به دست سهیلا. او هم روشنش کرد و مشغول چکاپ . میخواستند مطمئن شوند که سیا یا اطلاعات هلند قبلا میکروچیپ در بدنشان نکاشته اند . سپس مشغول شدند به کار.

کاشت میکروچیپ در دندان و پشت گردن جمشید زیاد طول نکشید . با این چنین شهلا با داروی استنشاقی دوباره بیهوشش کرد و میکروچیپ های کاشته شده را چک.
سهیلا در همین هنگام از پشت پنجره نگاهی انداخت به خیابان . خودروایی سیاه کمی آنطرفتر  پارک کرده بود . دو نفر سرنشین داشت . با کلاه و عینکی تیره . مشکوک شد و کمی دستپاچه . گمان کرد که از نیروهای اطلاعاتی سیا یا هلند باشند .  یکی از آنها از خودرو پیاده شد و عینکش را گذاشت در جیب کت اش . به اطراف نگاهی انداخت و آمد به سمت کلینیک . به اتاق انتظار که رسید نگاهی شتابزده انداخت به در و دیوار . سپس بی آنکه حرفی بزند بر گشت به سمت خودرو . شهلا هم که متوجه شده بود دوان دوان و با چهره ای رنگ و رو باخته رفت به اتاق انتظار تا او را سر بدواند اما وقتی دید که بی سئوال و جواب بر گشته است نفسی عمیق کشید و همانجا نشست روی صندلی.

جمشید که بهوش آمد و چشمانش را باز، لبخندی زد . ذره ای از آنچه که بر او گذشته بود خبر نداشت فقط کمی  احساس سرگیجه میکرد . سهیلا در جا گفت:
- تموم شد،
- چه زود، اصلا نفهمیدم
- خوشحالم که احساس درد نکردید
- شاید دوباره تو همون رستوران دیدمتون
- شاید

سپس پا شد و کاپشنش را تنش کرد و رفت به اتاق انتظار . شهلا در حال گفتگو با یکی از بیماران بود او هم دستی به سویش تکان داد و آرام آرام از کلینیک رفت به سمت خیابان.

میکروچیپ های کاشته شده به دلایل امنیتی فعال نشده بودند. و معمولا پس از چند روز به کار می افتادند.
هنوز دو هفته نگذشته بود که جمشید احساس کرد که سرش وز وز می کند و شبها دچار بیخوابی یا کابوس می شود .چند بار هم که دستش را روی کلید برق گذاشته بود دچار برق گرفتگی خفیف شده بود. هرگز به یاد نداشت که در زندگی اش اینگونه دچار کابوس و بیخوابی شده باشد حتی در دورانی که در  سلول های تیره و تاریک و وحشتناک در ایران بود.

 خوابش را هم نمی دید که تبدیل شده است به ربات یا ابزار جاسوسی به دست وزارت مخوف اطلاعات آخوندها. آنها به روح و تنش تجاوز کرده بودند و تمامی اسرار سازمانی را بوسیله میکروچیپی که در بدنش کاشته بودند به آسانی بدست می آوردند بی آنکه آب از آب تکان بخورد .
مهدی یعقوبی
ادامه دارد