۱۳۹۷ آبان ۳, پنجشنبه

تست بکارت - مهدی یعقوبی




 ابوالحسن خان که تازه از پیاده روی اربعین بسوی کربلا برگشته بود تا عکس دخترش را که مشغول بوسیدن پسری قد بلند با موهای دم اسبی دید، پاهایش سست و شل شد و روی زانوهایش خم. با خودش گفت یا قمر بنی هاشم ، چشمام درست میبینه .
باور نمی کرد. عینکش را در آورد و با دستمال یزدی تمیزش کرد و دوباره به عکس  خیره شد . آنگاه از برادرش کریم پرسید:
- مطمئنی خود رقیه ست، دختر من ازین جنده بازی ها اونم تو ملاءعام در نمیاره
- چند تا عکس دیگه ام ازش دارم، همشونم بی روسری و با پاهای تا زانو لخت و برهنه. تازه اسم خودشو هم عوض کرده گذاشته الهه.
- اون مردیکه دیوث کیه
- موهای بورشو ببین گمون نکنم ایرونی باشه
- یعنی میگی دخترم با یه مرد فرنگی رابطه داره ، اونو عاقش می کنم ، آبرو و حیثیت مونو بر باد داد. من به شرفم این لکه ننگو از دامان خانواده پاک می کنم ، میذارمش زیر تریلی. خودم از سرش رد میشم .
- حالا یه خورده کوتاه بیا ، واسه قلبت خوب نیس.
- مساله ناموس و شرافته . ای کاش می مردم و این روزو و روزگارو نمی دیدم .
- بهت که گفته بودم دخترتو تک و تنها برا ادامه تحصیل نفرست به فرنگ، دختر که بره فرنگ چشم و گوش اش واز میشه
- از کجا از کی این عکسارو گرفتی
- من برادرتم ، هواتو دارم، ناموس ما یکیه . راستش خودم اول باور نمی کردم ، بعد که شنیدم با یکی از دوستام تو سفارت ایران توی انگلیس تماس گرفتم ، اونام که کارشون جاسوسیه، رفتن ته و توی قضیه را در آوردن و این عکسارو برام فرستادن .

ابوالحسن که از شدت ناراحتی داشت دیوانه میشد. کلاهش را از سرش بر داشت و در کف دستش مچاله کرد و محکم زد به زمین و بی آنکه از برادرش خداحافظی کند پرید داخل خودرو. از بس تند میراند نزدیک بود که دوبار تصادف کند. یکبار هم از خودرو پیاده شد و با یکی گلاویز. تمام دک و دنده طرف را خورد و خمیر کرد و دوباره پرید داخل خودرو.

در خانه زنش عصمت تا چشمش به دستهای خونی اش افتاد. وحشتزده پرسید::
- یا حضرت زهرا، اتفاقی افتاده .
- چیزی نیس، تو راه با یکی دعوام شد ،

عصمت در کنار حوض در حالی که شوهرش مشغول شستن دستهایش بود حوله آورد و حیرت زده به چهره اش خیره . از رنگ و رویش و آتشی که از چشمهایش تنوره می کشید معلوم بود که اتفاقی افتاده . چند بار خواست داستان را ازش بپرسد اما ترسید که آن روی سگش بیاید بالا و او را به باد کتک بگیرد. حوله را داد به دستش و رفت برایش چایی آورد و در کنارش در ایوان نشست. ابوالحسن پی در پی دندانهایش را از خشم بهم می سایید و مشت میزد به دیوار. بد و بیراه می گفت و فحش های ناموسی .  از شدت ناراحتی نمی توانست روی پاهایش بند شود. پاشد و شروع کرد به قدم زدن در حیاط خانه و با خشم و غضب می گفت:
- میکشمت نمک به حروم ، پوستتو زنده زنده می کنم و پر از کاه می کنم . نامردم اگه این لکه ننگو پاک نکنم .

سپس از پله ها رفت بالا و از در و دیوار و آلبوهایش تمام عکسهای رقیه را در آورد و در حیاط آتش زد . کتابها و لباسهایش را هم همینطور. عصمت مات و مبهوت همینطور زل زده بود بهش و با دلهره لبهایش را گاز. بالاخره طاقت نیاورد و در حالی که استکان چای و قندان را بر میداشت و میگذاشت روی سینی پرسید:
- خدا بد نده حاجی زبونم لال اتفاقی افتاده
ابوالحسن اعتنایی بهش نکرد و مشغول شد به قدم زدن . عصمت نتوانست طاقت بیاورد و دلش را زد به دریا و دوباره پرسید:
- آخه تو که منو نصفه جون کردی مرد ، بگو چی شده
- دیگه میخواسی چی بشه ، اون حرومزاده دخترت
- دخترم چی ، بلایی سرش اومده
- ایکاش بلایی سرش اومده بود و نفله میشد ،ایکاش مث یک سگ می کشتنش
- چرا نمی گی چی شده
- دخترت با یه مرد فرنگی رابطه داره ، یه مرد کافر و خدانشناس
- دروغه ، دختر من شیر پاک خورده س ، اون مسلمونه
- زن من عکسشو دیدم  . حالا به پسر عموش چی بگم که منتظر عقد و عروسیه. اگه اون عکسا رو ببینه خون بپا می کنه. دیگه عزت و احترام برامون نمونده ، میدونم چیکارش کنم . همین حالا زنگ بزن و بگو جور و پلاسشو جمع و جور کنه بیاد ایران .
- آخه همینطوری که نمیشه ، اون تو رو بهتر از همه میشناسه اگه بو ببره لو رفته، دیگه پاشو تو این مملکت نمیذاره .
- اصلا خودم میرم انگلیس . دمشو میگیرم و میارم اینجا
- مگه خل شدی مرد ، مملکت قانون داره ، اونجا مث کشور خودمون نیس که دخترتو بکشی و اونوقت قصاصم نشی . میگم یه کلک بزنیم و بیاریمش ایران بعد هر کاری که میخواسی بکن.
- فکر بدی نیس

چند روز بعد بی آنکه داستان را با دختر کوچکترشان صغری در میان بگذارند ازش خواستند به خواهرش در انگلستان زنگ بزند و بگوید که مادرش در بیمارستان بستری است و وضعیتش وخیم . او هم با تعجب نگاهشان کرد و فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه است اما از آنجا که پدرش را خوب می شناخت سکوت کرد و به علامت مثبت سرش را تکان . 
وقتی زنگ زد و رقیه یا همان الهه تا شنید مادرش در بیمارستان بستری است  و دکترها جوابش کرده اند .منقلب شد و شروع کرد به گریه و گفت:
- خب کی مرخص میشه
ابوالحسن درگوشی به صغری گفت :
- بگو دکترا جوابش کردن و چن هفته بیشتر زنده نمی مونه
صغری هم طوطی وار منتقل کرد :

- من همین هفته بر میگردم
- زمانشو بهمون اطلاع بده تا بیام فرودگاه .
- باشه بهت زنگ می زنم

 پدر و مادر که صدای گریه هایش را شنیدند لبخند زدند و با خود گفتند که نقشه شان گرفته است . ابوالحسن همان روز در سفره ناهار دید که صغری با چهره ای ماتم گرفته و عبوس نشسته است و لب به غذا نمی زند چند بار بهش اشاره کرد که غذایش را بخورد اما او امتناع کرد و سکوت . سفره را که جمع کردند رفت در اتاقش . دید که  او دمق است و حتی بهش نگاهی هم نمی کند . او که انتظار این بی اعتنایی را نداشت . در را از داخل قفل می کند و کمربند چرمی اش را در می آورد و یک بار در هوا می چرخاند و سپس محکم فرود آورد بر پشتش . بر خلاف انتظار دید که او خمی به ابرو نیاورده است.  ضربه را محکمتر فرود آورد و فریاد زد:
- دختر نمک به حرام ، شدی مث خواهر فاحشه ات . وقتی میگم غذاتو بخور سرتو بکن تو آخور و لف لف بخور .
- میزنم از خونه میرم بیرون
- چی نشنیدم ، دوباره بگو
- از دستتون فرار میکنم .
- چه غلط ها
- دیگه اون دوره ها گذشته ها .
- نذار اون روی سگم بیاد بالا ، اگه بخوای بازم زبون درازی کنی ،مث همسایه مون مشتی اصغر شکمتو می آرم بالا .

صغری یکهو ترسید و میدانست که باهاش شوخی نمی کند . برای همین سکوت کرد و سرش را انداخت پایین . ابوالحسن به موهایش چنگ زد و دوباره گفت:
- وقتی پدرت باهات حرف میزنه ، سرتو ننداز پایین و به چشماش نیگا کن.
او هم سرش را بلند کرد و به سختی به چشمهایش نگاه :
- به خواهرت از این بابت هیچی نمیگی ، اینو تو مخت فرو کن .

صغری تا صبح خواب به چشمهایش نیامد . از پشت پنجره دیده بود که چطور پدرش  عکس های خواهرش را به آتش کشیده بود و از خشم دندانهایش را بهم می سایید . یک آن فکر فرار زد به سرش . اما جایی را نداشت که برود . تازه اگر از خانه میزد بیرون . خونش پای خودش بود . تصمیم گرفت به خواهرش زنگ بزند و واقعیت ماجرا و دامی را که برایش پهن کرده بودند بگوید .اینهم ریسک بزرگی بود و بازی با آتش . در دو راهی انتخاب گیر کرده بود و بود و مستاصل و درمانده .
چند روز بعد ناگهان خواهرش بهش تلفن زد و با ناباوری گفت که بر گشته است و در فرودگاه.

بهش در جواب گفت که همانجا بماند و منتظر . هرگز هم به پدر و مادر زنگ نزند چرا که یک موضوع بسیار مهم و حیاتی را میخواهد با او در میان بگذارد. داشت با شتاب از خانه میرفت بیرون که مادرش صدایش زد و گفت:
- با این عجله داری کجا میری ، نکنه تو هم مث اون ذلیل مرده خواهرت از راه بدرت کردن ، یه دیقه صبر کن .
- هیچ جا نمیرم مادر ، شعله همکلاسی ام پشت در منتظره
- بگو بهش بیاد داخل ،
- نه میخوایم با هم بریم خرید
- من تو رو خوب میشناسم ،من مادرتم ، چشات دروغ میگه ، لحن حرف زدنت ،

تا خواست از پله ها بیاید پایین صغری چادرش را انداخت سرش و سراسیمه زد از خانه بیرون . میدانست که در بازگشت پدرش به خاطر رفتارش دوباره سین جیمش خواهد کرد و در اتاق زندانی . با اینچنین با عجله سوار تاکسی شد و رفت به سمت فرودگاه .  در این میان رقیه که از همه چیز بیخبر بود و از وضعیت وخیم مادرش در بیمارستان دلواپس زنگ زد به خانه و تا شنید مادرش پشت تلفن است ذوق زده شد و گفت:
- مادر جونم ، حالت خوبه برگشتی خونه

مادر ناگاه لحن صدایش را تغییر داد و به حالت کسی که در دم مرگ است به دروغ پاسخ داد:
- آره دخترم ، خواستم لحظات آخر عمرمو تو خونه باشم ، آخه از دکترا دیگه کاری ساخته نیس
- مادر جون من بر گشتم ، تو فرودگام ، صغری چند لحظه بعد میاد اینجا و با هم میایم پیشت . نگرانتم
- دختر نازنینم تو بر گشتی ، الهی فدات شم
- صغری داره بهم دست تکون میده ، خوب تا نیم ساعت دیگه بر میگردم ،
- باشه عزیزم ، منتظرتم

عصمت در جا به شوهرش که صاحب رستورانی شیک و پیک در شمال شهر بود تلفن زد و بهش خبر. او هم وقتی شنید که صغری بی اجازه رفت به فرودگاه فهمید که ریگی توی کفش اش است . برای همین دستی کشید به ریش های بلندش و با خودش گفت:
- حالا به من خیانت می کنی ،یه آشی برات بپزم که یه وجب روغن رویش باشه

صغری که رسید به فرودگاه . سیر تا پیاز ماجرا را به خواهرش شرح داد و گفت که همه این قضایا یک توطئه بود تا او را توی هچل بیندازند . الهه ابتدا باور نمی کرد اما وقتی به چشمان خواهرش نگاه کرد و چهره وحشت زده اش ، فهمید که در بد مخمصه ای افتاده و رودست خورده است . صغری بهش گفت که بهتر است وقت را تلف نکند و در جا بر گردد به انگلستان . او اما این پا و آن پا کرد و سپس با اما و اگر گفت که با همه این تفاصیل برای چند روزی می ماند و بعد بر میگردد :
- چرا نمیفهمی ، دیگه بر گشتی تو کار نیس
- اینطوری سیاه و سفید نیگا نکن ، قول میدم همه چیز روبراه میشه
- خواهش میکنم برگرد ، بمن نیگا کن
 
الهه همین که خواست جوابش را بدهد دید که پدرش با عجله و با گامهای بلند به سمتش می آید . وقتی نزدیک شد لبخندی زد . درست مثل یک هنرپیشه حرفه ای هالیودی نقشش را خوب بازی کرد و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است . آنها را سوار خودرو اش کرد و گاز داد به سمت خانه . در راه صغری بی آنکه پدرش بو ببرد روی کاغذی نوشت که رقیه پاسپورتش را بدهد به او . او هم نگاهی با تبسم بهش کرد و در خفا و آرام داد به دستش .
وقتی رسیدند به خانه رقیه متوجه شد که تمام داستانهایی که در پشت تلفن بهش گفته بودند فیلم بود تا او را به دام بیندازند . موهای تنش از ترس سیخ شد و چهره اش زرد و کبود . از نگاههای درهم و عبوس پدرش فهمید که بهتر است دهانش را ببندد و حرف نزند . آن شب پس از اینکه پدر و مادرش به خواب رفتند پنهانی با صغری گفتگو کرد و اوضاع و احوال را سبک و سنگین.  فردای همان روز پدرش قبل از اینکه سر رستورانش برود رو کرد به او و گفت:
- دخترم وقتی از کار بر گشتم میخوام یه موضوع مهمی رو باهات در میون بذارم
- چه موضوعی پدر
- یه خورده دندون رو جگر بذاری بر میگردم و رک و پوست کنده بهت میگم ، دلواپس نباش ، پدر که بد دخترشو نمی خواد
- چرا توی تلفن بهم دروغ گفتین و منو کشوندین اینجا ، مادر که حالش خوبه
- دخترم تو که درس خونده ای، رو حرف بزرگترا نباید حرف زد . من خوبتو میخوام ، میخوام خوشبخت بشی ، در ضمن از حالا حق نداری به اون پسر جلف فرنگی زنگ بزنی ، ما مسلمونیم و از نوک انگشتای پا تا فرق سر غیرت .
- اون پسره دیگه کیه

ابوالحسن که داشت از کوره در میرفت . صلواتی فرستاد و شیطان را لعنت . سپس از جیب کتش عکسی را در آورد و با خشم و غضب گرفت مقابل چشمانش و گفت:
- منظورم این دیوثه که دارین تو خیابون شلوغ همدیگرو می بوسین ،
- این عکسو از کجا گیر آوردی
- دختر هرزه ، رفتی فرنگ درس بخونی نه این که روسپی شی ،

ناگهان سیلی محکمی زد به صورتش و لگدی به پهلویش و پرتابش کرد به گوشه دیوار . الهه با گریه گفت:
- من ، من ، من همین الان بر میگردم
- تو غلط می کنی ، آهای زن کجایی ، دست دخترتو بگیر با هم بریم دکتر
- باشه ، صبر کن چادرمو سرم کنم
- دکتر برا چی
- خودتو به خنگی نزن ، با این عکسایی که ازت دارم ، معلوم نیس چه کثافت کاری هایی ببار آوردی ، باید معلوم شه باکره ای .

عصمت هم که سریع آماده شده بود در حالی که چادری را به دست رقیه میداد دستمالی از کیفش در آورد و اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- میریم برا آزمایش باکرگی . از قبل قرار ملاقات گرفتیم و همه چیز آمادس، مطمئنم که سرفراز بیرون میای ، من دخترمو میشناسم ، از همون لحظه تولد تو گوش ات اذان خوندن.
- من اما نمی آم ، این چیزا به خودم مربوطه
- میخوای حرف پدرتو نادیده بگیری و روشو بندازی زمین
- نه نمیخوام روشو بندازم زمین ، احترامش واجب ، اما نمیخوام تو کارای خصوصی دخالت کنه .

ابوالحسن که از خشم و نفرت خون خونش را میخوود و تند و تند تسبیح را دستش می چرخاند صدایش را بلند کرد و گفت:
- نگفتم که ریگی تو کفششه ، اگه نبود رو حرف پدرش بی احترامی نمی کرد . آخه دختر من آبرو دارم ، من حیثیت و شرف دارم ، من مرد خانواده هستم ، از همون لحظه ای که بند نافتو بریدن گفتم دستتو میذارم تو دست پسر عموت ، این عقد تو آسمونا بسته شده .
- اصلا اینطوری نیس . دیگه یه لحظه ام نمیتونم اینجا بمونم ، من میرم . من عاشق یکی دیگه ام ،
- حرفای گنده تر از دهنت میزنی ، اون کشور گور به گور شده افکارتو منحرف کرده ، تو بسیار غلط می کنی عاشق یکی دیگه شی ، اینجا من تصمیم میگرم ، مگه مادرت عاشقم شده بود که تو بخوای عاشق یکی دیگه بشی اونم یه دیوث انگلیسی .
- اون انگلیسی نیس ، تو دانشگاه آکسفورد درس میخوونه ، یه ایتالیاییه . من دوسش دارم
- اینو من تصمیم میگریم که عاشق کی بشی ، تو مسلمونی ، تو مملکت اسلامی بزرگ شدی ، گوه میخوری با یه ملحد و خدانشناس رابطه داشته باشی
- من پسرعمومو دوست ندارم ، اون یه بیسواده
- باشه ، اما میلیونره ،
- من برام پول ارزش نداره ،

ابوالحسن از شدت عصبانیت نتوانست طاقت بیاورد و چند قدم رفت جلو و کیف را از دستش قاپید و دل و روده اش را ریخت بر زمین .
- پاسپورتت کجاس
- نمیدونم
- میگم پاسپورتت کجاس ، ولد زنا

صغری که در گوشه اتاق پذیرایی با دلهره ایستاده بود و می لرزید به دروغ گفت:
- شاید افتاده باشه داخل خودرو ، میرم یه نگاهی بندازم
- نه نمیخواد بری ، همه ماجرا زیر سر توئه ، خودم میرم یه نگاهی بندازم

همین که از پله ها رفت پایین ، صغری پاسپورت را از کیفش اش در آورد و داد به دست خواهرش و گفت که بیدرنگ فرار کند . او هم پاسپورت را از دستش گرفت و نگاهی انداخت به مادرش و با عجله رفت به سمت پنجره . بازش کرد پرید پایین .  مادرش خودش را سرزنش میکرد و اشک می ریخت و صغری او را در آغوش .
ابوالحسن که پس از کند و کاو پاسپورت را پیدا نکرده بود . فهمید دستش را توی پوست گردو گذاشته اند با چشمانی که از شدت خشم از اعماقش آتش می بارید نفس نفس زنان بر گشت و نعره سر داد:
-  نسناس منو بازیچه خودش قرار داده ، یه بلایی سرت بیارم که اون سرش ناپیدا . اون ولدزنا کجاس ، میگم رقیه کجاس.

نگاهی انداخت به دور و برش و سپس مثل گاو وحشی که افسارش را رها کرده باشند رفت به سمت اتاقش . لگدی محکم زد به در . تا چشمش به پنجره نیمه باز افتاد فهمید که قضیه از چه قرار است . دوید داخل حیاط و چند بار فریاد زد :
- رقیه ، رقیه خودم با دستای خودم خفه ات می کنم

وقتی دید که مرغ از قفس پریده است . مثل روانی های خطرناک چاقو را از جیبش در آورد و از پله ها آمد بالا . رفت به سمت صغری . موهایش را در چنگش گرفت و چاقو را گذاشت بیخ گلویش:
- همه زیر سر توئه ، طرح و نقشه شو تو کشیدی بعدشم رفتی فرودگاه ما رو لو دادی .

عصمت هراسان و وحشت زده فریاد می کشید و می گفت که ولش کند اما ابوالحسن که خون جلوی چشمهایش را گرفته و آبرو و ناموسش را بر باد رفته میدید  چاقو را گرفت به سمت صغری و مشتی محکم کوبید به صورتش . دست و پایش را بست و کشان کشان انداخت داخل خودرو . عصمت بر سر زنان دوید به دنبالشان اما ابوالحسن با حداکثر سرعت دور شده بود .

چند روز گذشت ، عصمت از حوادثی که اتفاق افتاد شوکه شده بود و مغموم . در گوشه ای مچاله شده سرش را گذاشته بود به روی زانویش . دست به آب و نان نمی زد . شکل و شمایلش شده بود درست مثل بیماران اسکیزوفرنی . وحشت در چهره اش موج میزد و با سایه هایش در جنگ و جدال . ابوالحسن چند بار او را برد نزد روانپزشک . او هم نسخه هایی پیچده بود و گفته بود که این بیماری پیچیده است و بغرنج و برای مداوا احتیاج به زمان . تا اینکه خبر رسید جسد صغری را در خانه ای متروک و سوخته در حواشی شهر آنهم مثله شده پیدا کردند . با شنیدن این خبر عصمت حال و هوایش بدتر شد و دائم به تن و بدنش چنگ می کشید و با ناخن هایش چهره خود را خونین . ابوالحسن مجبور شد در خانه او را طناب پیج کند .
وقتی دید که کاری از دستش بر نمی آید . با مشورت برادرش او را بردند نزد یکی از علما که کرامات زیادی داشت و شهره خاص و عام . این عالم روحانی معتقد بود که عصمت بوسیله جن های خطرناک تسخیر شده است . دعاهایی عجیب و غریب را خواند و سپس با زور و چند نفره دهانش را باز کردند و تربت کربلا را با مقداری آب مرده شور خانه ریختند در دهانش  . بعد هم شالی سبز را که دور امامزاده چرخانده بودند دور کمرش بستند تا شیاطین را از روح و جسمش فراری دهند.
فردای همان روز که ابوالحسن از حواس پرتی و سراسیمگی فراموش کرده بود دست و پای زنش را طناب پیچ کند در هنگام غروب که به خانه بر گشت دید که او خودش را در اتاق حلق آویز کرده است .

ملای محل شیخ اسحاق که داستان را شنیده بود بعد از نماز جماعت رفت به عیادتش و پس از چاق سلامتی گفت:
- اسلام به شما ابوالحسن خان افتخار می کنه که چنین مومن و ناموس پرستین ، باور کن اگه 20 تا مسلمون مث تو تو عالم و آدم بودن امام زمان ظهور می کرد . تموم احادیث و روایت دین و مذهبو که بالا و پایین کنی و غور و بررسی می بینی که از اول تا آخرش برای همین حفظ ناموس و یک وجب زیر شکمه . تو رو سفید و سربلند ازین آزمایش در اومدی ، غصه نخور ، مگه بنده برگ چغندرم ، خودم آستینامو بالا میزنم و ظرف چند روز برات یه حوری بهشتی جور می کنم . اونچه تو این مملکت زیاده زنه ، یه حوری 14 ساله و باکره که ندیده  لب و لوچه هاتو آب بندازه . اصلا دو تا پیدا می کنم .
- اما
- اما نداره تو که وضعت توپ توپه ، فقط یه خورده خرج داره
- خرجش مهم نیس ، سید اسحاق ،
- اما قبل از اون باید این ضعیفه را دفنش کنیم ، خدا شب اول قبر به دادش برسه . عدم تمکین به شوهر و سرپیچی از دستوراتش از همه گناها تو عالم سنگین تره .
- دستتون درد نکنه ، امیدوارم روزی از خجالتتون در بیام
- جون شما ، که از بچه هام بیشتر دوستتون دارم ، بنده فقط برا رضای خدا انجامش میدم وگرنه خودتون میدونین مال دنیا برا حقیر از آب بینی بزم بی ارزش تره
- خدا عزتتون بده ، راستی اگه مامورا اومدن و پرس و جو کردن چی ،
- اونو بسپارش بمن ، بفرستشون پیشم ، فقط یه خورده جیباتو بتکون ، میفهمی که ، باید سبیلای از ما بهترونو چرب کنیم
- از اون بابت خیالتون تخت تخت ، اما رقیه چی ، اون در رفته ، اگه پته مونو رو آب بریزه چی
- اونم به چشم ، اگه آب شده باشه و رفته باشه اعماق زمین ، پیداش می کنم و سر و مر و گنده میدم دستت

بعد از خداحافظی ابوالحسن که هنوز امواج خشم در وجودش در تلاطم بود خاموش ننشست و بعد از جلسه ای با دو برادر و برادرزاده هایش قرار گذاشتند که به هر نحوی شده این لکه ننگ را از دامان خود پاک کنند .  دو برادر زاده رسول و غلامعلی که هر دو قلچماق و گردن کلفت بودند مسئولیت کشتن الهه را به عهده گرفتند تا عبرت روزگار شود.

 هنوز چند روز از تشکیل جلسه نگذشته بود که بهشان خبر رسید الهه فرار کرده است به ترکیه . رسول و غلامعلی درنگ نکردند و برای انتقام ناموسی رفتند به سمت ترکیه . آنها می دانستند که اگر دیر بجنبند  میرود به انگلستان و در آنجا دست و بالشان برای انتقام بسته خواهد شد .
به ترکیه که رسیدند رفتند به سمت دریای مرمره و بیدرنگ دست به پرس و جو. پس از اینکه هتلش را پیدا کردند طرح و نقشه ای را که در سر داشتند مرور  .
الهه در اتاقش منتظر مانده بود و تنها روزی یک بار می آمد رستوران هتل که در بالاترین طبقه هتل قرار داشت برای ناهار . شامش را هم سفارش میداد و می آوردند در اتاقش . اضطراب در چهره اش موج میزد و از شدت ترس نمی توانست بخوابد و یا اگر کمی چشمانش را می گذاشت روی هم . کابوس های درهم و وهمناک می آمدند به سراغش و ناگاه وحشت زده از خواب بیدار می شد .
بعد از تماس با دوست پسرش مایکل در انگلستان قرار شد که او بیاید به ترکیه و با هم بر گردند .  مایکل هر چه سئوال کرد که داستان چیست و از چه قرار است جوابش را نداد و فقط گفت که جانش در خطر است و یک عده میخواهند که او را بکشند .
فردای همان روز پس از رنگ کردن موها و تغییر چهره رفت به رستوران هتل . روسری اش را بر داشته بود و زیباتر از همیشه جلوه میکرد .از بلندی ها نگاهش را پر داد به منظره بکری که محصورش کرده بود و به آبی دریا که در زیر بارش نور خورشید در سواحل سبز خفته بود  . باد ملایمی وزید به گیسوانش و عطری گنگ و مرموز پیچید در هوایش. همانطور که در رویاهای دلنشینش غوطه ور بود ناگاه دختری با آرایش غلیظ و با لبخند آمد و در کنارش ایستاد :
- میشه بشینم
- بفرمایید ، ایرانی هستین
- غیب گفتین

سپس هر دو زدند زیر خنده .  الهه نگاهی تند و شتابزده به شکل و شمایلش انداخت و گفت:
- مسافرین
- نه ، اینجا کار میکنم
- تو همین هتل
نگاهی عمیق به چشمهایش کرد و با مسامحه گفت:
-  اسمم ، ستاره س ، یه کارگر جنسی  ، چن تای دیگه ام همینجا هستن ، همشونم ایرانی هتلای این کشور پر از دخترای بدبخت ایرانیه که به هوای رفتن به اروپا میان اینجا ، بعدشم به دلیل مشکلات و یه لقمه نون می افتن تو تله باندای مافیایی . سردسته هاشونم همه از دم مردای ایرانی اند . هر چی باشه از صیغه شدن با هفت دلار دور و بر حرم امام رضا یا ... بهتره .
- مهمون من باش ، چی میخوری
- فرقی نمیکنه ، اصلا هر چی تو گفتی
بعد از اینکه غذایشان را خوردند کمی با هم گفتگو کردند و خندیدند . در همین حیص و بیص الهه یکهو چشمش افتاد به رسول و عبدالعلی هر دو کراوات زده و با قیافه ای شیک و پیک . ترسی گنگ سر تا پایش را فرا گرفت و تپش قلبش تندتر . ستاره که آثار ترس را در چهره اش دیده بود سرش را بر گرداند و سپس گفت:
- چیزی شده
- نه ، فقط خسته ام ، یعنی حالم خوب نیس ، میتونی کمکم کنی برم اتاقم
آرام آرام  و آمیخته از ترس در حالی که رسول و عبدالعلی در حال نشستن روی صندلی ،درست چند متر آنطرفتر بودند دستمالی سفید گرفت روی بینی اش و  سرش را انداخت پایین . ستاره که بو برده بود زیر بالش را گرفت و همین که از کنارشان رد شدند یک آن رسول سرش را بر گرداند و نگاهش کرد اما نتوانست تشخیص دهد و  او به راهش ادامه .
پسر عموهایش شماره اتاقش را با رشوه ای که به یکی از کارکنان داده بودند پیدا کردند و اتاقی هم درست روبروی همان اتاق . میدانستند که وقتشان تنگ است و هر آن امکان دارد که مرغ از قفس پرواز کند . برای همین تصمیم گرفتند همان شب کار را یکسره کنند .
ستاره  پس از اینکه الهه را رساند به اتاقش مدتی کنارش ماند و سپس ازش خداحافظی . همین که از اتاق آمد بیرون  ، چند قدم آنطرفتر چشمش افتاد به پسر عموهای الهه  . از رفتارشان مشکوک شد . کمی در همان حوالی این پا و آن پا کرد و منتظر . وقتی رفتند به اتاقشان   دوباره برگشت پیش الهه  :
- چی شد دوباره بر گشتی
- به این دو نفر مشکوک شدم
- کدوم دو نفر
- رفتند به اتاق روبرویی، آره خودشونن ، همون دو نفری که تازه اومده بودن رستوران . از ریخت و قیافه شون معلومه خلافن
الهه شصتش خبردار شد و فهمید که خودشان هستند:
- میتونی امشبو پیشم بمونی ، هر چی بخوای بهت میدم .

سپس دست برد به کیف اش و چند اسکناس درشت گذاشت در کف دستش . ستاره هم لبخندی زد و قبول کرد . در همان حال که با هم درد دل میکردند الهه در حالی که زمزمه میکرد صورت ستاره را با ماسک شیر خشک پوشاند و گردنش را به نرمی ماساژ. هنوز ساعتی نگذشته بود که زنگ در به صدا در آمد. الهه تلویزیون را خاموش کرد و پاورچین پاورچین رفت به سمت در . از چشمی دیجیتال نگاهی انداخت به بیرون . دید خودشان هستند رسول و عبدالعلی. جوابشان را نداد و آرام آرام بر گشت و به ستاره گفت که همانجا روی کاناپه بماند . چند لحظه ای صبر کرد . بعد از اینکه آنها رفتند نفس راحتی کشید و تصمیم گرفت صبح زود بار و بندیلش را جمع کند و به نقطه دیگری نقل مکان .
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که دوباره زنگ در به صدا در آمد . قلب الهه از ترس تندتر شروع کرد به زدن . از پشت چشمی نگاهی انداخت به بیرون . دید که سرایدار هتل است با همان یونیفرم و کلاهی لبه دار که تا ابروهایش پایین کشیده شده بود به انگلیسی گفت .
- لطفا درو باز کنید یه نامه براتون اومده .
- نامه
- آره از انگلستانه.
الهه بر گشت به ستاره گفت که در را باز کند و خودش پس از اینکه موبایلش را در میان گلهای مصنوعی روی ویدیو گذاشت رفت در داخل کمد مخفی شد . ستاره با چهره ای که از شیر خشک پوشانده شده بود در را باز کرد و در جا با لگدی محکم به گوشه اتاق پرتاب شد . شروع کرد به داد و فریاد . آنها هم در را بستند و در حالی که دستکشی به دست داشتند با عجله و بی آنکه حتی به چهره اش هم نگاهی بیندازند از طبقه یازدهم ساختمان هتل پرتابش کردند به پایین و بسرعت بر گشتند داخل اتاق خودشان .
در بیرون صدای ماشین پلیس و آژیر آمبولانس شنیده میشد و مردمی که در همان حوالی جمع شده بودند .
الهه موبایلش را از میان گلهای مصنوعی روی میز بر داشت و فیلمش را در جا ارسال کرد به پلیس ترکیه و راز از یک جنایت مخوف بر داشت . خودش هم کیف مسافرتی اش را در دست گرفت و همین که رفت دفتر هتل . رسول که به علت ازدحام در بیرون هتل در سالن بیتوته کرده بود ناگاه چشمش افتاد به او . آنچه را میدید نمی توانست باور کند . فهمید که رودست خورده است و فرد دیگری را از فراز هتل به پایین پرتاب کرده است . با پچپچه چیزی در گوش عبدالعلی گفت او هم سرش را بر گرداند و دید که کلک خورده است . دندانهایش را از خشم به هم سایید و دستی کشید به سبیل هایش :
- خنگ بازی در آوردیم و از یه جنده رکب خوردیم
- میگی چی کار کنیم .
- با من بیا
- نگفتی چه نقشه ای تو سرته
- بهت میگم فقط راه بیفت

الهه همین که هتل را ترک کرد عبدالعلی چاقو را از پشت گذاشت به پهلویش و گفت :
- به صلاحته سکوت کنی وگرنه این چاقو تا دسته فرو میره تو شکمت
- با من میخواین چیکار کنین
- اگه حرفامونو گوش کنی باهات کاری نداریم

بعد نوک چاقو را فشار داد به پهلویش . الهه همین که خواست راه بیفتد چشمش افتاد به مایکل. او هم که از قضیه خبر نداشت دوید به سمتش و تا که خواست در بغلش بگیرد رسول چاقو را چندبار فرو می کند در شکمش و رقیه را هم هل میدهد در داخل خودرو.

چند روز بعد جسد الهه را پیرمردی چوپان در دل کوهی در مرز ترکیه پیدا کرد. سرش را بریده و گذاشته بودند روی سینه اش.

مهدی یعقوبی