۱۳۹۵ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

برف



صبحدم که از خواب بیدار شدم مثل همیشه رفتم بطرف پنجره . نگاهم را سراندم به دور و اطراف .  دو تا « زیک » بازیگوشانه روی غذایی که روی بالکن با کنف آویزان کرده بودم مشغول نوک زدن بودند . بی حرکت و مات و مبهوت ایستادم و لحظه ای نگاهشان کردم . شادی گنگی دوید در رگ و روحم .
 آسمان  مه آلود و کبود میزد . بعد از سرکشیدن چایی تلخ . آماده شدم برای دویدن در پارک بزرگی که در نزدیکی خانه ام قرار داشت . داشتم از پله ها پایین می آمدم که ناگاه چشمم افتاد به مرد همسایه مغربی . شکل و شمایل عجیب و غریبی داشت . صورتش در زیر یک من پشم و ریش پنهان شده بود و کلاهی پشمی بر سر .
 کیسه ای هم که رویش خانه خدا نقش بسته بود در دستش . خواستم بهش « هلو Hello » بگویم که دیدم از این کلمه غیر اسلامی که خارجی ها در این کافرستان به هم با لبخند میگویند ، بدش می آید و رو ترش می کند و از آن نگاههایی که از صد تا فحش آبدار بدتر است به من حواله .
- سلام علیکم همسایه