۱۳۹۵ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

برف



صبحدم که از خواب بیدار شدم مثل همیشه رفتم بطرف پنجره . نگاهم را سراندم به دور و اطراف .  دو تا « زیک » بازیگوشانه روی غذایی که روی بالکن با کنف آویزان کرده بودم مشغول نوک زدن بودند . بی حرکت و مات و مبهوت ایستادم و لحظه ای نگاهشان کردم . شادی گنگی دوید در رگ و روحم .
 آسمان  مه آلود و کبود میزد . بعد از سرکشیدن چایی تلخ . آماده شدم برای دویدن در پارک بزرگی که در نزدیکی خانه ام قرار داشت . داشتم از پله ها پایین می آمدم که ناگاه چشمم افتاد به مرد همسایه مغربی . شکل و شمایل عجیب و غریبی داشت . صورتش در زیر یک من پشم و ریش پنهان شده بود و کلاهی پشمی بر سر .
 کیسه ای هم که رویش خانه خدا نقش بسته بود در دستش . خواستم بهش « هلو Hello » بگویم که دیدم از این کلمه غیر اسلامی که خارجی ها در این کافرستان به هم با لبخند میگویند ، بدش می آید و رو ترش می کند و از آن نگاههایی که از صد تا فحش آبدار بدتر است به من حواله .
- سلام علیکم همسایه 

جواب سلامم را داد و گفت :
- چطوری
- الحمدالله 
تا کلمه الحمدالله را از زبانم شنید گل از گلش شکفت و شکرخندی بر چهره پشمالویش نقش بست 
- این کیسه چیه 
- برا یه کار صواب ، جمعه ها دم مغازه ها می ایستم و از مردم برا ساخت مسجد محله کمک مالی میگیرم . نمیخوای کمک کنی 
لبخندی زدم و بی آنکه جوابش را بدهم خداحافظی کردم و بسرعت از پله ها رفتم پایین . خوشبختانه نمی دانست که من پابند دین و مذهب نیستم وگرنه پوست از سرم می کند . 
باز نشسته بود و در این پیری فیلش هوای هندوستان کرد و مثل خیلی از هموطنانش که در اینجا زندگی میکنند ، دوباره زن گرفته بود . زن دومش در مراکش بود و سن و سال نوه اش . میترسید بیاورد به هلند ، میدانست که اگر یکی دو ماه در این مملکت بماند از راه بدر خواهد شد و از دستش خواهد گریخت . 
نم نمک برف می بارید و منم عاشق هوای برفی . به دانه های سفید که بر سر و صورتم به نرمی می نشستند نگاه میکردم و عواطف زلالم برانگیخته میشد و تبدیل به ترانه و شعر  . هنوز چند قدم پایم را از در بیرون نگذاشته بودم که پیرزن آلزایمری طبقه پایینی ساختمان که از پشت پرده های توری سفید مرا دیده بود  با لبخند بسویم دست تکان داد و در همان حال پنجره را باز کرد و ازم پرسید . 
- میدونی ساعت چنده 
- هشت
- خیلی ممنون 
نرم نرمک شروع کردم به دویدن که دوباره صدایم زد . بر گشتم و رفتم بسویش 
- گفتی ساعت چنده 
- ساعته تقریبا هشته
-  اینو که میدونم ، هشت صبح یا هشت شب
در دلم خندیدم اما به رویم نیاوردم گفتم:
- هشت صبح همسایه
و دوباره دویدم 
خیابان خلوت بود و بارش برف تند و تندتر . وقتی به دم در پارک رسیدم همه جا سفید به چشم میزد . چند کلاغ مغموم بر سر شاخه های لخت نشسته بودند و بر خلاف همیشه جنب و جوشی نداشتند . تن و بدنم بر اثر دویدن گرم شده بود و آرامشی ناب را در خود حس . سرم را به اطراف و اکناف چرخاندم و جوانه هایی که در آخرین روز اسفندی از شاخه ها سر زده بودند مسحورم میکردند .  یک لحظه ناخودآگاه خبری که دیشب شنیده بودم در ذهنم گذشت و لبخندی بر لبم . خبر از این قرار بود که در مملکت مقدس و اسلامی ایران ، چند مغازه قصابی گوشت الاغ را به جای گوشت گاو به فروش میرساندند .
عده ای از خدا بیخبر هم از لاشه خوک و سگهای مرده سوسیس های خوشمزه تهیه میکردند و به خورد خلق الله .
از دور چشمم خورد به دو دختری که معمولا با هم هفته ای یکی دو بار در همین پارک میدویدند و همیشه لبخند بر گونه هایشان . موهایشان در هنگام دویدن مانند یالهای اسبهای وحشی  بر شانه هایشان تکان میخورد و به اینسو و آنسو میرفت . شلواری کوتاه و چسبان ورزشی آنهم در آن سرما بتن داشتند و سرعتشان هم از من هنگام دویدن بیشتر . وقتی مقابلم رسیدند دستی تکان دادند ولبخندی . منم با دست اشاره به آسمان و هوای برفی کردم . همانطور که به راهشان ادامه میدادند گفتند که قشنگ است نه . منم تایید کردم .

نیم ساعت بسرعت برق و باد گذشت .  عرق بر پیشانی ام نشسته بود و نفس نفس میزدم و احساس خستگی . یک حمام چند دقیقه ای پس از ورزش همه خستگی هایم را می شست و یک چایی تلخ و داغ روح آدم را جلا . 
از دور چشمم افتاد به کودکی که با مادرش در وسط خیابان جر و بحث میکرد . 
دوچرخه اش هم در دم دستش . داشتم از کنارش رد میشدم که نگاهمان بهم تلاقی کرد . در چشمهایش پرسشی نهفته بود و بغضی در گلو . هنوز چند گام دور نشده بودم که از پشت سر شنیدم که صدایم میزند :
- آقا ، آقا من دوچرخه ام خراب شده 
- مادرش رفت دستش را گرفت و گفت :
- چیزی نیس
دوچرخه را در دستش گرفت و گفت :
- میذاریمش تو ماشین ، بابات شب که بر گشت شاید بتونه تعمیرش کنه
پسرش در حالی که با یک دستش اشکهای گونه اش را پاک میکرد رو کرد بهش و گفت :
- نه نه تو بهم قول دادی ، من امروز روز تولدمه میخوام تو برفا دوچرخه سواری کنم
بر گشتم و به مادرش که یک دسته گل زیبا در دستش بود گفتم : 
- اجازه هس ببینم
لبخندی زد و من رفتم نگاهی به دوچرخه ای که گویا تازه خریده بودند انداختم ، دیدم که زنجیرهایش از دنده جدا شده است و فرمانش کج . چرخ جلوی دوچرخه را در میان پاهایم گذاشتم و با دو دستم فرمان کج شده را کمی چرخاندم و میزانش کردم . سپس دوچرخه را بلند کردم و زینش را روی زمین خواباندم و در حالی که کودک در کنارم با شگفتی نگاهم میکرد زنجیر را انداختم روی دنده ها و چند بار پدال را چرخاندم و وقتی که دیدم مشکل حل شده است دادم به دستش .
- یه دوری بزن ببینم 
همین کار را کرد و با شادی ای که در چشمهایش موج میزد سوار دوچرخه اش شد و در دور و اطراف رکاب زد .
- مادر مادر دوچرخه ام خوب شد
دستهایم از روغن و گریس سیاه شده بود و از سرما کبود .خواستم به دویدن ادامه بدهم که همان پسربچه بهم گفت که کمی صبر کنم . سپس دوید به سوی مادرش و دسته گلی را که در دستش بود بر داشت و آمد بطرفم .
- آقا برای شما
با تعجب نگاهش کردم . مادرش گفت :
- این دسته گل رو برا روز تولدت خریدم 
- مگه برا من نخریدی ، منم میخوام بدمش به این آقا
وقتی که لبخند رضایت را بر چهره مادرش دیدم قبول کردم و ازش تشکر . کمی که ازشان دور شدم سرم را چرخاندم و بهشان نگاه . همه چیز روبراه بود . احساس گرمایی ناگفتنی در آن برف و سرما در خود حس کردم و لذتی شگفت .
چند ساعتی به تحویل سال نو نمانده بود .


مهدی یعقوبی