۱۳۹۴ دی ۱۶, چهارشنبه

من مادرت نیستم - مهدی یعقوبی



- پ پ پسرم
- بله مادر 
در حالی که دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشسته بود و دندانهایش از تب و لرز بهم میخورد ، سعی میکرد چیزی بمن بگوید اما بیماری او را از پا در آورده بود و هر چه تلاش و تقلا میکرد نمیتوانست تکلم کند .  با سرانگشتان نحیفش به سمت و سوی تاقچه اشاره میکرد . من سرم را چرخاندم اما منظورش را نمی فهمیدم . به چشمهایش زل زدم و دستش را بنرمی در دستم گرفتم . 

شمعی روی میز کوچک چوبی در کنار عکس پدر خدا بیامرزم  آرام آرام می سوخت و سایه هایش بر روی دیوار به مثل اشباحی در حال رقص .
دستمال نمدار را به نرمی روی پیشانی اش کشیدم . تلاش میکرد چشمان پژمرده و کبودش را باز نگهدارد . انگار میترسید که اگر پلکهایش را روی هم بگذارد برای همیشه بسته شود . چهره اش پریده رنگ و کبودی میزد  .  وحشت گنگ و پنهانی دوید در دل و جانم . 

ناگهان رعد و برقی در آسمان به غرش در آمد و بادهای عاصی پنجره نیمه باز اتاق را باز و بسته کردند و پرده های سفید را با خود به اینسو و آنسو  . پاشدم و پنجره را بستم . از روی رخت آویز کتم را بر داشتم  . باید کاری میکردم . میدانستم که اگر دست روی دست بگذارم از دستش خواهم داد و روز و روزگارم سیاه .  به مادر گفتم که زود بر میگردم . گونه اش را بوسیدم و تند و تیز زدم از خانه بیرون . 
رفتم به طرف خانه همسایه . خواستم ازشان خواهش کنم که با ماشینشان مادرم را به درمانگاه برسانند . دستم را گذاشتم روی زنگ .
 کسی جواب نمی داد . داشتم بر میگشتم که ناگاه یکی گفت : 
- کیه ، دارم میام ، یه دقه صب کن .
- سلام حاج قاسم ، مادرم بدجوری مریضه ، میخواسم خواهش کنم اگه زحمتی نیس . ما رو برسونین درمانگاه . 
حاج قاسم مث همیشه بد عنق و عصبانی به چشم میزد . 
-  روم سیا ، شرمنده ، ماشینم جون نداره ، تلقش در اومده ، خودم امروز با پای پیاده به مغازم رفتم . حالا بفرماین تو ، چرا بیرون ایستادین  
- نه دستتون درد نکنه  ، عجله دارم 
- سلاممو برسون

دروغ میگفت ، چند ساعت پیش با چشمهای خودم دیدم که با زن و بچه ها با همین ماشین شیک و گرانقیمتش به خانه بر گشته بود .  نگاهی به چشمهایش کردم و در دلم گفتم که آن نماز و روزه هایت کمرت را بزند . از آنجا که آه در بساط نداشتم و تمام پولهایم را خرج دوا و درمان مادر ، قبل از اینکه بر گردم  بهش رو زدم و گفتم : 

- حاج قاسم اگه میشه ، یه مقدار پول بهم قرض بدین ، در اولین فرصت برش میگردونم 

تا که اسم پول را در میان آوردم ابروهایش در هم  گره خورد و با دست راستش ریشش را خاراند و سرش را انداخت پایین  .  میدانستم که جان میدهد اما پول به کسی قرض نمیدهد اما چاره ای نداشتم . 
سگرمه هایش را درهم کرد و گفت :
- آق بیژن ، من خودم هشتم گرو نهمه  ، کل اگر طبیب بودی سر خود دوا بکردی ، اگه این شندر غازو هم به این و اون ببخشم دیگه نمی تونم شیکم بچه هامو سیر کنم و ازونم مهمتر ،  برم به زیارت خانه خدا . تو که میدونی من سرم بره زیارت یادم نمی ره . به  گلوی بریده علی اصغر حسین دروغ نمی گم .  خدا روزی رسونه . انشاالله حال و روز مادرت بهتر میشه ،  الساعه میرم 40 بار دعای شفای مریضو که تو جواهر القران اومده براش میخوونم ، این دعا معجزه میکنه . بهت قول میدم که اثر کنه .

زیر لب لعنتش کردم و بدون خدا حافظی  به راه افتادم  . او هم در خانه را  در حالی که غرولند میکرد محکم از پشت بست . 
باران تندی می بارید  .  سر تا پایم خیس شده بود و کوچه و خیابانها پر از گل و لای . دستم را در جیب کتم گذاشته بودم و همانطور که مات و گنگ به راهم ادامه میدادم ضجه های مادرم در دالان وجودم منعکس میشد . اگر اتفاقی برایش می افتاد ، بود و نبودم تیره و تار میشد .  انگار متعه ای برقی در شقیقه ام فرو می کردند و ذرات وجودم  را بلرزه .
نگاهی انداختم به آسمان . باران انگار سر ایستادن نداشت . آب از جداره های کفش کهنه ام نفوذ کرده بود و گامهایم را کند . کسی در خیابانها پرسه نمی زد . گهگاه خودروایی  به سرعت از سنگفرش تیره میگذشت و آب های جمع شده در چاله ها را به در و دیوار می پاشید . گرسنه بودم تمام شبانه روز جز یک چایی تلخ چیزی نخورده بودم و شکمم قار و قور .
  هنوز نیم ساعتی راه بود . یکبار جلوی یکی از ماشینها را گرفتم و ازش خواهش کردم که مرا به مطب پزشکان عمومی شبانه روزی برساند . تا شنید که پولی ندارم . نگاهی معنی دار بهم کرد و ویراژ داد و بسرعت دور . 
مثل آدمهای روانی حرف میزدم و با خودم کلنجار . از زمین و زمان عاصی شده و مثل خوره به جان خودم افتاده بودم . افکارم در رویاهای تیره و تار به جولان در آمده بود و دور و اطراف را تیره و تار میدیدم . 

وقتی به محل رسیدم .  از پله ها بالا رفتم و در را باز . گرمای دلچسبی به گونه ام خورد . چند بیمار که در اتاق انتظار نشسته بودند متعجب به سر و پای خیسم چشم دوختند .  منشی در پشت مانیتور کامپیوتر نشسته بود . رفتم جلو .  نیم نگاهی به قیافه ام انداخت . 
جریان را که باهاش در میان گذاشتم گفت :
- اگه قضیه اینطوره ، بایدش میبردید اورژانس
- یه بار بردمش ، گفتن باید بستری بشه ، خرج دوا و درمونو نداشتم ، یعنی وسعم نمی رسه 
- دفتر چه بیمه ام که نداری ، میدونی که روزای تعطیل دکتر ویزیتش دوبرابره ، خرج رفت و آمدشم باید از جیب خودت بدی . یعنی تاکسی دربست . تازه اگه وقتشو داشته باشه
- من اما ، پول همرام نیس ، بخاطر انسانیت ، مادرم ، مادرم داره از دس میره 
- همون که گفتم آقا ، اینا که اینجا نشستن ، مث شما خودشون یا کس و کارشون مریضه ، برا همین این وقت شب پا شدن و اومدن اینجا .
- میشه لطفا یه دیقه با دکتر صحبت کنم 
- نه نمیشه ، لطفن بذارین به کارام برسم 

من که خون خونم را میخورد و صدای آه و ناله های مادرم در حالی که نفس های آخرش را می کشید زجر و آزارم میداد از کوره در رفتم و با عصبانیت رفتم بطرف اتاق دکتر . دستیارش در حالی که از روی صندلی بلند شده بود با صدای بلند گفت :
- آقای محترم شما اجازه ندارین خودسر برین اتاق دکتر ، مشغول ویزیته . زنگ میزنم به110 
اعتنایی به داد و قالش نکردم و در را باز کردم . دکتر با تعجب نگاهم کرد و من بی مقدمه قضیه را بهش توضیح دادم . هر چه التماس کردم قانع نشد . باهاش دست به یقه شدم .  . انداختمش روی صندلی . دکمه های پیراهنش کنده شد .
در همین حیص و بیص سر و کله چند نفر که در اتاق انتظار نشسته بودند پیدا شد . مرا از پشت گرفتند و دکتر را نجات . رفتم روی صندلی نشستم . 
- من ازینجا جم نمیخورم . 
دستیار گفت : باشه ، شهر شهر هرت که نیس ، آخر و عاقبتش پای خودته

نیم ساعت بعد دو افسر کت و کلفت که یکی از آنها شکم گنده ای داشت ، از راه رسیدند . دستیار باهاشان کمی خوش و بش کرد و سپس اشاره ای به من . 
- پس متهم اونه ، 
- آره جناب سروان ، همون پسره لاغره 
- پس این مردنی اینوقت شب براتون شاخ و شونه میکشه ، با دکترم که دس به یقه شدی . 
- جناب سروان ، به رب به رسول ، مادرم داره میمیره ، آخه مگه مسلمون نیسن
- نیشتو ببند ، ما این چیزا سرمون نمیشه . پاتو از گلیم قانون گذاشتی اونور ، پاشو با ما بیا  باز داشتی .

مرا انداختند توی خودرو ، بعد از چند لحظه که راه افتادیم در گوشه خلوتی ایستادند . یکی از آنها رو بمن کرد و با فیس و افاده گفت :
- افغانی 
- نه من افغانی نیسم ، 
- پاسپورتم که نداری 
- عجله داشتم مداراکمو با خودم نیاوردم
 - فسقلی به ما کلک نزن ، یه خورده پول بذار تو دستمون تا همین جا الله وکیلی قال قضیه رو بکنیم ، میدونی که نصفه های شب دس به یقه شدن با دکتر کشیک و پیرهنشو پاره کردن و بد و بیراه ، یه پرونده قطوریه که یه راس میفرستنت به هلفدونی ، آب خنک بخوری .
- بخدا یه قرون پول همرام نیس ، تا دینار آخرشو خرج مادرم کردم . شمام دیواری کوتاهتر از من ندیدین . 
- حالا زبونتو برا ما دراز میکنی ، بچه قرتی ، اگه یه بار دیگه این غلطا بکنی ، به مولا لهت میکنم و سنگ ترازو به تخمات می بندم
- من که کاری نکردم فقط خواسم
- زبونتو ببر و وراجی نکن 

بعدش لگدی محکم با پوتین  به ساق پایم زد و پرتابم کرد کنار خیابان .  افتادم در جوی آب . در خود می پیچیدم دستم را گذاشتم به تنه درخت و سعی کردم بلند شوم اما دوباره باز افتادم زمین . لباسهایم هنوز خیس بود و سرما تا مغز استخوانم نفوذ . به خود نهیب زدم  . چهره رنج آلود مادرم مانند تصاویر سینما در جلوی چشمم ظاهر میشدند . بالاخره پا شدم و به هر زور و زحمتی که بود لنگ لنگان به راه افتادم . 
هیچ کس در کوچه و پسکوچه ها پرسه نمی زد نمی زد . حتی کارتن خوابها   . یاسی تاریک و آکنده با نفرت دوید در رگهایم .   خشمی گنگ و ناپیدا در اعماق وجودم تنوره میکشید . از آدمها ، از دروغها ، از هفت رنگی هایشان . از ظاهر پر زرق و برق و باطنی پر لوش و لجن از خدایی که پرستشش میکردند و بوسیله او خرد و کلان را می چاپیدند . از مردمی که احساس و عواطف در وجودشان کشته شده است و برای پول حاضرند همه چیزشان را زیر پا بگذارند ، فریب دهند ، نارو بزنند و هست و نیست عزیزترین کسانشان را بر باد .
  ضربه ای که مامور به پای راستم با پوتینش زد دخلم را در آورده بود . پایم دیگر قوت راه رفتن نداشت . بدنم می لرزید و سرم گیج و ویج . به تیر چراغ برق تکیه دادم . نمی توانستم روی پاهایم بند شوم . تلپ افتادم روی زمین و از حال رفتم . نمی دانم چه مدت طول کشید اما وقتی که چشم باز کردم دیدم که صدای اذان صبح می آید .  و دیگر از باران خبری نیست  . میخواستم بروم مسجد و دستی به سر و رویم بکشم . اما میترسیدم دیر بشود  . دلم خیلی شور میزد . انگار خبر تلخ و تاریکی در راه بود .  نه حتی فکرش را هم نمی توانستم بکنم که بلایی بر سر مادر بیاید  . گامهای بلند بر داشتم و سپس شروع کردم به دویدن . نفس نفس میزدم و کفشهایم که هنوز خیس بودند لخ لخ  . نیم ساعتی بعد رسیدم به دم در خانه . بادی سرد به روی گونه ام وزید . سکوتی مرگبار در حیاط خانه چنبر زده بود و اندوهی مبهم . نگاه کردم به آسمان به ابرهای سرگردان . با دستهایم چشمهایم را مالیدم و خمیازه ای کشیدم .  از پله ها که وارد راهرو شدم . مادر را صدا زدم . جوابی نیامد . سرفه ای کردم . رفتم بسمت و سوی اتاقش .  وقتی  نگاهم به دهان کلید شده ، چشمهای باز و چهره کبودش افتاد پاهایم شل شد و گریه امانم نداد . انگار سقف آسمان بر روی خانه افتاده بود و من در زیر آوارهای بی پایان غم و اندوه زنده بگور .
 مادر مرده بود .

یک هفته گذشت ، از دردی جانکاه که بر قلبم نشسته بود شبها خوابم نمی برد و گهگاه که  پلکهایم را روی هم می گذاشتم کابوسهای جهنمی به سراغم می آمدند و سر تا سر پیکرم غرق در عرق  . مثل مجانین در تاریکی اتاق قدم میزدم و و در رویاهای تیره و تاریک پرسه . مادر همه چیز و دار و ندارم بود و بدون او تاریکی های ابدی مرا در خود فرو میبرد و روزگارم را تیره و تار .  میل به هیچ چیز نداشتم نه آب نه غذا ، میخواستم زمین دهان باز کند و مرا برای همیشه ببلعد . یک بار هم قصد خودکشی به سرم زد . نیمه های شب بود  . کلافه از همه چیز و همه کس و از این زندگی یاس اندود . تیغ بر داشتم و گذاشتم روی مچ دستم و همین که خواستم برش دهم ناگاه چهره مادرم در روبرویم پدیدار شد . نه رویا نبود خودش بود با همان لبخند همیشگی  . آمد کنارم نشست .
گفتم مادر خودتی ، یعنی تو زنده ای زنده 
چشمهای مهربانش را به من دوخت و سرانگشتان پر نوازشش را به گونه هایم کشید . عطری مست کننده و مرموز در اتاق پاشیده شده بود . انگار در دشتهای بی در و پیکر پرواز میکردم و کوههای سنگین رنج و اندوه که مرا در خود مچاله کرده بود از روی دوشهایم بر داشته شده و آرامش جاودانه ای وجودم را در بر . 
تیغ از دستم افتاد و در همان حال و هوای اسرار آمیز ناگهان به ذهنم جرقه زد که مادر در دم مرگ دستهای نحیف و بی جانش را در روشنایی لرزان شمعها چند بار به سوی تاقچه نشانه رفته بود . هر چه تلاش کرد که حرف بزند اما لبانش از شدت بیماری باز نمی شد . رفتم در همان اتاق که او هفته ها در بستر بیماری با مرگ دست و پنجه نرم میکرد . روی زمین نشستم  . با خودم گفتم که در دم آخر چه میخواست که با ایما و اشاره به من بگوید . چراغ را روشن کردم و به دور و برم نگاه . هیچ چیزی به خاطرم خطور نکرد . فقط کمد قدیمی ای که مادرم همیشه درش را قفل میکرد و و گهگاه در خلوتش آن را باز . کلیدش را پیدا نکردم . رفتم سوراخ و سمبه های اتاقها و آشپزخانه را گشتم اما اثری از آن نبود . 

دوباره به همان اتاق باز گشتم و بر روی تختخوابی که مادر روی آن جان داده بود بالش را بر داشتم و روتختی و لحاف را کنار . چشمم افتاد به کلید . خودش بود . برش داشتم و کمد را باز کردم . پر بود از وسایل عتیقه . از یادگاری های دور و نزدیک که با ذوق و سلیقه کنار هم چیده شده بود  .  قدم به بالای قفسه کمد نمی رسید .  نردبان دیواری آشپزخانه را بر داشتم و رفتم بالا . 
چشمم خورد به یک صندوقچه کوچک فلزی کهنه با تزئینانی از گلهای رنگارنگ . فکر کردم که داخلش پر از جواهر است .  بازش که کردم با تعجب دیدم که نامه ای در داخلش قرار دارد . بر داشتمش .  چایی ای برای خود ریختم و رفتم به  ایوان . دستی به سر و روی گلی که مادر عاشقش بود کشیدم و با آرامش نشستم . نامه را با کنجکاوی باز کردم . چندین ورق کاغذ با خط مادرم بود . شروع کردم به خواندن .
سلام پسرم 
شاید خواندن این نامه طولانی ، تو را منقلب و در خود فرو ببرد . من بارها با خودم کلنجار رفتم که این حقیقت را با تو در میان بگذارم اما هر بار که تصمیم گرفتم ، دچار دلهره و وحشت شدم . نمی توانستم و توانش را نداشتم . میترسیدم که اگر ریز و درشت واقعه را بگویم موجب آزار و اذیت روحی ات شوم و شاید هم ترک خانه و کاشانه . چرا که حقایق دردناکی در داستان زندگی ات رخ داده است که ازش بیخبری .
اما اکنون که از این دنیا پر کشیده ام و جهان را با همه فراز و نشیب ها و زشتی و زیبایی هایش بدرود گفته ام . میتوانم با خاطری آسوده تر به شرحش بنشینم . 
باور کن ، تو چراغ خانه و گرمای دلم بودی . معنی زندگی ام . اگر آن حادثه میمون یا بهتر است معجزه رخ نمیداد .  نقطه پایانی بر زندگی ام می گذاشتم و زودتر از شر اندوهان دهشتناکی که بر قلب و روحم را خنجر میزدند رها .
آن شب لعنتی ، آن شب بارانی که من در بهترین دوران زندگی ام بسر میبردم و احساس لذت و خوشبختی میکردم ، ناگهان اتفاقی شوم اتفاق افتاد که سرنوشت مرا تغییر داد و تمام رویاها و آرزوهای شیرینم را بر باد .  نیمه های شب بود که سه نفر از دیوار بلند خانه دزدکی به داخل حیاط  پریدند . آنها را نمی شناختم و نمی دانم که چه خصومتی با شوهرم داشتند . اما هر چه بود آدمهای خبیثی بودند بودند با چهره های مخوف . 
من و شوهرم تازه در رختخواب رفته بودیم . میگویم شوهرم نه پدرت .

این جمله را که خواندم موهای تنم سیخ شد و بهتی ذرات وجودم را فرا گرفت . دستمالی بر داشتم و عرق سرد روی پیشانی ام را پاک . پا شدم و نگاهی انداختم به عکس مادر در قاب نقره ای رنگی که بر دیوار آویزان بود . به چشمهای آبی روشنش .  اشک امانم نداد و های های گریستم . نامه در دستانم می لرزید و تنشی تند و ناخودآگاه در سراسر وجودم . با خودم گفتم پس پدرم چه کسی است . آیا زنده است . آیا این نامه حقیقیت دارد . چرا به من نگفت چرا چرا . 
به خواندن نامه ادامه دادم . 
آن آدمهای مخوف پس اینکه در پشت در پنهان شدند ، یکهو شوهرم را صدا زدند . من که در حوالی ایوان بودم در راهرو را باز کردم و تا آمدم به ایوان . پنجه ای قوی وحشیانه مرا به بسوی خودش کشید و دستش را گذاشت روی دهانم . چشمم افتاد به دو نفر دیگر که چهره شان را پوشانده بودند . آنها را نمی شناختم و تا بحال ندیده بودم . هر چه تلاش و تقلا کردم که خودم را از دستشان رها کنم  نمی شد . یکی از آنها که مقاومت های بی وقفه ام را دید آمد بطرفم و قمه ای  گذاشت روی شاهرگم و با پچ پچ گفت که اگر نتق بکشم ، خط خطی ام می کنند . 
در همین حیص و بیص صدای شوهرم آمد :
- عزیزم کی بود 
مرا همیشه عزیزم صدا می زد . ما عاشق و دلداده هم بودیم . آنهم در عصری که دلها از آهن و فولاد شده بود و عشقها دروغین . 
شوهرم دوباره صدایم زد وقتی جوابی نشنید آمد به ایوان ، یکی از آن آدمکشان هفت تیرش را بسمتش گرفت و بهش هشدار داد که ساکت باشد اما او که آدم قوی هیکلی بود در جا عکس العمل نشان داد و مشتش را حواله کرد  . خون از دماغش به چهره اش پاشید . همین که خواست دوباره مشتش را بخواباند  یکی از آنها قمه را محکم زد به کتفش . و بعد هفت تیر را فرو کرد در دهانش .   کشان کشان او را بردند به هال . بستند به تخت خواب . 
آنگاه آمدند به سراغ من . لختم کردند . لخت لخت .
- بیژن ، عزیزم  من مادرت نیستم . 




من چند ماه میشد  که باردار بودم  . 
نمی دانم  چرا  قلم در دستم میلرزد   و بی اختیار اشک از دیده ام فرو میریزد .  برای مادری که تنها فرزندش را  درشکمش کشته اند سخت است که در این باره  بنویسد . حتی جگر سنگ هم از شنیدن این ماجرا آب میشود . 
آن چند نفر وقتی مقاومتم را دیدند با مشت و لگد افتادند به جانم  . خون تمام سر و صورتم را پوشانده بود و آنها ول کن معامله نبودند . به موهایم چنگ زدند و کشان کشان بردند انداختند جلوی شوهرم  . 
در همانجا روبروی چشمهایش دسته جمعی به من تجاوز کردند . شوهرم  دست و پا و دهانش را بسته بودند .  و  تنها کاری که میتوانست بکند ، اشک ریختن بود . و چه اشکهایی  . حسابش را بکن که آن مرد با آن غرور و شرافتش در آن لحظه چه میکشید . نمی توانستم به چشمهایش نگاه کنم نه نه .
بعدش مرا بیهوش انداختند در گوشه اتاق . نمی دانم چه مدت در آن حالت بسر بردم اما وقتی که بیدار شدم با صحنه ای وحشتناک مواجه شدم . جسد سلاخی شده شوهرم .
بعد از آن حادثه شوم و دهشتناک دنیا برایم تیره و تار شد . دکترها نمیتوانستند کاری برایم بکنند و داروهایی را هم که تجویز میکردند باعث بیحالی و خوابهای مداوم و کرختی بدنم میشد . کابوسهای دائمی امانم را بریده بود . شده بودم پوستی بر استخوان . و بدتر از همه دکترها بهم گفتند که بعد از ضرباتی که به شکمم زدند و کشتن فرزندم دیگر بچه دار نخواهم  شد . حسابش را بکن یک زن در این مملکتی که تنها او را وسیله تولید مثل میدانند اگر این سرمایه را هم از دست بدهد دیگر برایش چه می ماند هیچ . دیگر میلی به زندگی نداشتم . هر لحظه از دقایق عمر برایم رنج آور و کشنده بود . نگاههای ترحم آمیز قوم و خویشان خرد و خمیرم میکرد  و غصه از دست دادن شوهرم و فرزندی که در شکمم به قتل رسید .
 غروب پاییز بود . خوب یادم هست که چادرم را انداخته بودم سرم و رفتم نان بخرم . نیم ساعت تا نانوایی راه بود . افکار ناخوشایند از سر و کولم بالا میرفتند و در مغزم وز وز . هر کار که میکردم  نمی توانستم خودم را از شرشان خلاص کنم  . نمی دانم به کجا میرفتم و پاک  یادم رفت که بروم نانوایی .  راه دیگری را در پیش گرفتم . نمی دانم چه مدت در جاده های سوت و کور راه رفتم  . فقط یادم هست تا بخودم آمدم دیدم در نقطه ای پرت و ناشناخته رسیده ام . شب از راه رسیده بود و  بادهای سرد و تند پاییزی به سر و صورتم میخوردند  . چشمهایم جایی را نمیدید  . ترسی پنهان دوید در دل و جانم . نمی دانستم که از کدام  سو باید بر گردم . بعد از آن ماجرای تجاوز و کشتن شوهرم ، از همه چیز هراس داشتم و بی اعتماد به عالم و  آدم   . به کوره راهی خلوت رسیدم . زوزه های سگهای ولگرد از گوشه و کنار بگوش میرسید . در دور و اطراف  چند خانه خرابه به چشم میخورد و بوی زننده زباله ها . حس کردم که کسی تعقیبم می کند .   ایستادم و از کیفم قوطی قرص آرامش بخش را که همیشه  به همراه داشتم در آوردم و چند قرص انداختم در دهانم . نفسی عمیق کشیدم . چند لحظه  به حول و حوش نظر انداختم . انگار زوزه های سگها و شایدم گرگها نزدیک و نزدیکتر میشدند . دست و پایم را گم کرده بودم و تنم می لرزید . از کنار جاده خاکی چوبی بر داشتم و دوباره به راه افتادم . هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که از چند قدمی صدای گریه کودکی به گوشم رسید . آیا خواب میدیدیم . آنهم در آن تاریکی محض . دلم ناگاه تپید ، یاد بچه ای که از دستش دادم افتادم . میخواستم اسمش را بگذارم بیژن . ناخودآگاه گفتم بیژن .
با خودم  گفتم شاید خیالات است و بر اثر قرصهایی که چند لحظه قبل استفاده کردم . آخر چند قرص را هرگز پشت سر هم نمی خوردم  . یاد بچه ام  دوباره کوهی از غم و غصه را در روح و روان مانند تیغه هایی گداخته از براده های آهن جاری کرد . و باز هم اشک ، اشک .  کمی از محل دور شدم و در همانحال با خودم گفتم ، اگر آن گریه ها تاثیر  قرص ها نباشد و آن بچه واقعی . آنوقت چه میشود . چند قدم بر گشتم و گوش خواباندم ، دوباره صدای گریه آمد .  دویدم بسمت و سوی صدا .  در کنار خرابه ای ایستادم  . کورمال کورمال رفتم جلو . دست کشیدم به دیوار نمدار .  خوشبختانه ماه می تابید و آسمان پر ستاره . از شکاف پنجره ای شکسته . نگاهم را سراندم به داخل خانه . دیدم چیزی تکان میخورد . گفتم نکند جانوری باشد و بلایی سرم بیاورد . اما از آنجا که آب از سرم گذشته بود با خودم گفتم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست . شاید خدا این بچه را سر راهم قرار داده است . چند آجری را که در اطراف پخش و پلا بودند جمع کردم و گذاشتم زیر پایم و از پنجره کشیدم بالا . نگاهم که به بچه افتاد ، چشمهایش درخشید . لبخندی زدم و آرام بلندش کردم و گذاشتم در بغلم . 
دست نوازشی کشیدم بر سر و رویش و به آهستگی از پنجره آمدم پایین . همین که خواستم حرکت کنم . از نزدیکی سر و صدای خفیفی به گوشم خورد . گفتم نکند که پدر و مادر بچه باشند . رفتم سکنج دیوار و گوش خواباندم . اگر کس و کار بچه پیدا میشدند  با آرامش بهشان میدادم و شاید هم کمی پول . صبر کردم و در ظلمتی که چترش را بر اطراف گسترده بود با کنجکاوی ای  آمیخته با ترس چشم دوختم به اطراف . صدای پاهایی در چند قدمی ام بگوش میخورد . چمپاتمه نشستم .  بیم آن داشتم که بچه گریه کند و لو برویم . با بیم و تشویش صبر کردم و سپس پاورچین پاورچین رفتم عقب تر . در زیر نور چراغ قوه ای که روشن کرده بودند . نگاهم افتاد به چند مرد پشمالو . تا که دیدم لباس پاسداری به تن دارند . ترسم بیشتر شد . یکی از آنها چشمش افتاد به چند آجری که دم پنجره چیده شده بود . مظنون شد و به ذهنش زد که باید کسی آن دور و اطراف باشد . از پنجره پرید تو . چراغ قوه اش را به اطراف چرخاند . 
- بچه نیس
- خوب نیگا کن ، مگه میشه غیب شده باشه .
- میگم نیس ، یکی بر داشته 
- شاید جانوری ، سگی گرسنه ، گرگی
- حیوونا نمی تونن از این پنجره خودشونو بالا بکشن . 

از محل دور شدند و من که تازه نفس راحتی کشیده بودم و از شرشان خلاص . خواستم گام بردارم که دیدم صدای چند موتور می آید .  خوب دقت کردم دیدم همان سه نفر هستند . دوباره آمده بودند  تا خوب دور و اطراف را بگردند . نفسم را در سینه حبس کردم . دست کشیدم به پیشانی بچه . بدجوری بدنش گرم بود . انگار تب داشت . به آغوشم فشردمش . تنها چیزی که به فکرم خطور کرد این بود که دوباره از پنجره بالا بکشم و بروم در همان اتاق درب و داغان و بو گرفته . خطرش کمتر بود چرا که خوب جستجویش کرده بودند و احتمال بازگشت شان به آن نقطه کم . دلم تاپ تاپ میزد . آنها در نور خیره کننده موتور سیکلت در اطراف و اکناف پرسه میزدند و من در پی فرصتی تا از آن نقطه نا امن که در دیدرس شان بود بزنم بیرون . هر لحظه که میگذشت ریسکش بیشتر میشد . چاره را در این دیدم که خطر کنم و از محل خارج شوم   . بچه را گذاشتم به پشتم و با چادرم خوب گره زدم . دویدم به سمت پنجره و کشیدم بالا . نفس نفس میزدم و تن و بدنم داغ و عرق کرده بود . سرکی به حول و حوش کشیدم . یکی از پاسدارها آمده بود درست کنار خانه خرابه ای که در آن مخفی شده بودم . دستم را گذاشتم روی دهان بچه . میترسیدم که گریه کند و محل استتارمان را لو . یکی از آنها که بنظر میرسید فرمانده شان باشد . گفت :
- مطمئنی که بچه اونجا نیس
- آره ، آخه اون که نمیتونه راه بره . 
- برو یه بار دیگه بگرد ، 
خواست خودش را از پنجره بالا بکشد که ناگاه بی سیمش زنگ زد . 
- نمی خواد بگردی ، بپر پایین ، یه ماموریت فوری پیش اومده 


 بیژن پسرم ،  خدا تو را مثل فرشته ای بر سر راهم قرار داد و مرا از آنهمه غمها رها . نمی خواهم بگویم که پدر و مادرت سنگدل یا بیرحم بودند . نه هرگز . چرا که من هیچ رد و اثری از آنها ندارم و ایکاش میشد که پیدایشان کنم اما افسوس . 
تو روحی بودی تابناک که در وجودم دمیده شد و کالبد مرده ام را دوباره حیات بخشید . مثل شکوفه ای از نور در تاریکی های ابدی . بمن شور و امید بخشیدی و مرا به زندگی امیدوار ... پس از آن که آن گنج بی پایان یعنی تو را یافتم . چند ماهی زدم از شهر بیرون . وقتی که بر گشتم همه فکر میکردند که بچه خودم هست . آخر ماهها حامله بودم و بکسی هم نگفتم که فرزندم را در شکمم کشته اند . راستی هنوزم آن لباسی را که آن روز تو را یافتم و در تن داشتنی حفظش کردم و گذاشتم در کمد   . 
اینجای نامه که رسیدم دویدم به طرف کمد . و پوشاک نوزاد را پیدا کردم . چند برگ گل سرخ خشکیده هم رویش بود و عطر و بوی دلنشینی میداد . به نرمی در دستانم گرفتمش و بوییدمش . همانجا روی تختخواب دراز کشیدم و با خود به رویاهای دور و دراز فرو رفتم و با خودم به زمزمه مادرم را صدا زدم . 

آیا که زنده است ؟  چرا در آن گوشه پرت رهایم کردند . در کجا زندگی میکند . پدرم چطور ...  سئوالات بی جوابی بود و  مرا گیج و منگ میکرد . لباس نوزاد را در دستم گرفتم و خواستم دوباره در کمد بگذارم که یکهو حس کردم در آستینش  چیزی شبیه به کاغذ پنهان میباشد . خوب لمس کردم ، حدسم درست بود . دچار هیجان شدم  و با خودم گفتم که آیا مادرم چیزی در میان لایه های آستینم پنهان کرده است . اسمی ، آدرسی . همانجا با کنجکاوی شروع کردم نخ آستین را باز کنم تا ببینم چه چیزی در لابلایش پنهان شده است  .


همین کار را کردم و وقتی کاغذ را باز کردم ، نوشته شده بود :
بیژن طلوعی 
فقط همین دو کلمه . اضطرابی دردناک و سایه هایی از خیال های مرموز مانند خطوطی محو و ناپایدار در رویاهایم ظاهر شدند . گفتم آیا هنوز زنده اند . اگر زنده اند در کجا زندگی می کنند .
 در نامه آمده بود که عده ای پاسدار مسلح دربدر به دنبالش می گشتند . حتما کاسه ای زیر نیم کاسه بود و نباید بی گدار به آب میزدم .
 اسم کوچکم همان بیژن بود و این شباهت عجیب مرا در بهتی مبهم فرو میبرد . باید دست به کار میشدم و هر چه زودتر رد و اثری از آنها پیدا میکردم . 
  نمی دانستم که از کجا و چگونه به جستجویشان بروم .  . هیچ سرنخی نداشتم . معلق در زمین و آسمان . اگر کوچکترین  رد و اثری داشتم بیدرنگ اقدام میکردم . در همین فکر و خیالها غوطه ور بودم که  ناگهان شنیدم  کسی با مشت محکم و پیاپی به درب می کوبد . بی آنکه کفش هایم را بپوشم به سرعت دویدم و در را باز کردم . مریم بود دختر خاله ام . وحشت از چهره اش موج میزد و سر و صورتش کبود . روسری بر سر نداشت . در را در پشت سرش بست و همانجا نشست و شروع کرد هق هق به گریه . یی آنکه سئوالی ازش بکنم رفتم برایش آب بیاورم . دویدم به سمت آشپزخانه . لیوانی آب آوردم و دادم به دستش .  چند جرعه سر کشید . کمی آرام شد گفت که به علت بد حجابی بازداشتش کرده بودند و وقتی سوار ون شد چند نفر از ماموران گشت ارشاد بدنش را دستمالی .  او هم در یک فرصت مناسب از دستشان فرار کرد آنها هم مثل گرگ زخم خورده در بدر بدنبالش .
چادرش را بر داشت و سرش را گذاشت روی شانه ام  . 
- بیژن من می ترسم ، میترسم بیان دنبالم . 
- نترس مریم ، من کنارتم
- اگه بر گردن چی ، اونا حرف حساب سرشون نمی شه 
- امشبو اینجا بمون .  میرم به خاله خبر میدم . 
- نه نه ، اون قلبش ناراحته میترسم یهو ...
- میدونم چطو بهش بگم . قلقشو میدونم ، برو یه چایی برا خودت بریز منم میرم خونه تون زود بر میگردم . 
- اگه اونا بر گردن چی 
- مگه کسی تو رو دید
- فقط یکی دو تا از زنای همسایه 
- میرم تو خیابون یه سر و گوشی آب بدم ، فک نکنم ، ردی ازت داشته باشن ، وگرنه  این خونه رو  سرمون خراب میکردن . 
رفتم نگاهی به خیابان انداختم . در دور و بر کسی مشکوک  نمی زد  . چند زن همسایه در پشت در مشغول حرف و حدیث بودند نیم نگاهی بمن کردند و منم سرم را انداختم پایین و بر گشتم . یکی از آنها پسرش حزب اللهی بود و از آن آدمهای بزن بهادر . بیم داشتم که مریم را دیده باشد و مثل همیشه یک کلاغ و چهل کلاغ . 
وقتی بر گشتم  خواستم داستان نامه  را باهاش در میان بگذارم و بگویم که مادر حقیقی ام کسی دیگری است و او دختر خاله ام نیست . اما پشیمان شدم و بخودم گفتم که بهتر است دندان روی جگر بگذارم و سری را که درد نمی کند دستمال نبندم . 
احساس آرامش میکرد و چهره کبود و پژمرده اش دوباره رنگ و رویش را باز یافته بود  . تلویزیون را خاموش و دوباره آمد کنارم نشست . پاشدم و  متکای ابریشمی را در پشتش گذاشتم . لبخندی زد  . مهربانی از نگاهش میبارید و احساس خوشی بهش دست داده بود .  از چشمانش خواندم که میخواهد چیزی بگوید اما سکوت کرد . انگار گرمش بود ،یخه پیراهن آستین کوتاهش را باز کرد و نگاهش را سراند به در و دیوار خانه . چایی را سر کشیدم  .  میخواستم سر سخن را باز کنم که گفت :
- یادته بیژن 
- چی یادمه 
- اون بچه گیا  ، بابام بهت قول داد که اگه شاگرد اول بشی هر چی بخوای برات میخره . نگاهش کردی و گفتی هر چی بخوام میخری ، گفت آره مردو قولش 
- آره خوب یادمه ، انگار دیروز بود . فکرشو نمی کرد که شاگرد اول کلاس بشم ، کارنامه رو قبل از این که نشون مادر بدم ، دویدم خونتون ، شوهر خاله سر کار بود . همونجا روی پله های ایوون نشستم . توام اومدی کنارم .  نمی دونم چقد طول کشید اما وقتی که بابات کلید انداخت و قفل درو واز کرد دویدم به طرفش و کارنامه رو دادم کف دستش  . انگار همه قول و قرارها از یادش رفته بود و فراموشش کرده بود . بهش گفتم که بهم قول دادی ، مردو قولش .
منو با اون دستای کت و کلفتش بلند کرد و به چشمام نگاه . 
- ای ناقلا ، فک نمی کردم یعنی اصلا خوابشو نمی دیدم . خب چی میخواهی 
- فردا بهت میگم 
بعدش  رفتم خونه . 
مریم خندید منم زدم زیر خنده و ادامه دادم :
فردا صب اول وقت اومدم دم در خونه تون . به بابات گفتم که یالا بریم بخریم 
گفت : حالا چی میخوای برام بخری
- همون چیزی که بهم قول دادی ، یه کبوتر معلقی ، از اونا که اوج میگره تو آسمونا و یهو معلق میزنه . من عاشق کبوتر معلقی ام
وقتی اسم کبوترو شنید ، با بهت بهم نگاه کرد و گفت :
- حالا کبوتر معلقی را کجا پیدا کنیم . 
- من آدرسشو میدونم 
- نمی شه یه چیز دیگه برات بخرم 
- دوچرخه ، کتاب داستان ، شکلات کاکائویی از اونا که خیلی خوشمزس
- نه من کبوتر میخوام
بالاخره کبوترو واسم با یه قفس خرید و با ماشینش آورد دم در خونه مون . 
اینجای داستان که رسیدم رو کردم به مریم و گفتم :
- میدونی با اون کبوتر چی کار کردم 
- نه 
- کبوتر معلقی خیلی قشنگ بود ، سفید مثل برف از سایر کبوترا قبراق تر ، با طوق پهن و خال خال سیاه و مسی رنگی روی گردن .
مادر که کبوترو در دستام دید . با تعجب نگاهم کرد . بهش گفتم :
- من به آرزوم رسیدم 
یاد مادرم که افتادم نم اشکی نشست به گونه ام مریم هم . 
کبوترو توی دستم گرفتم و رفتم بالای حوض . مادر که منو بالای حوض دید ترسید بیفتم اما همونجا روی رواق ایستاد و نگام کرد . کبوترو بنرمی در کف دستام گرفتم ،  گرمای تنش دوید توی تن و جونم . به چشماش نیگا  کردم دستامو بردم هوا . مادر مات و مبهوت نگام میکرد یکی از دستاشو گذاشته بود رو قلبش . آرامشی ناب دوید تو رگام   . زمزمه ای کردم و بعد با صدای بلند گفتم :
- مادر من این کبوترو به اسم تو آزاد میکنم 
 به بالهاش بوسه زدم و سپس دستامو واز کردم و کبوترو توی آسمون آبی رها . کبوتر پر و بالی زد و اوج گرفت . منم دستامو زیر نور آفتاب گذاشتم رو ابروهام و با لذت نگاه .
مادر از روی رواق پا برهنه دوید بسوی من و در آغوشم گرفت و گونه هامو بوسه باران  . بهش گفتم :
- مادر اینو برا تو آزاد کردم ، پرنده جاش تو آسموناس نه قفس .
به اینجا که رسیدم دیدم که مریم طور دیگری نگاهم میکند ، انگار چشمانش برق میزد و در لبخندش نور میبارید . آیا عاشق شده بود .





مریم را که به خانه رساندم شروع کردم به جستجو . در یکی از روزنامه ها خواندم زنی هندی که 16 سال در فراق برادرش بود پس از جستجوهای مداوم او را در ایستگاه قطار لاهور می بیند و پس از در آغوش کشیدنش در جا سکته می کند و جان به جان آفرین تسلیم .
در یکی از مجلات هم آمده بود که بسیاری از گمشده های نوزاد متعلق به زنان کارتون خواب و دخترانی که ناخواسته باردار و فرزندانشان را در کوچه و خیابانها رها کرده اند می باشند . 
با خودم گفتم :
- آیا منم از رابطه نامشروع به دنیا اومدم .
- آیا من مادرم ...
این افکار تاریک که گاه و بیگاه به سراغم می آمد رنجم میداد اما وقتی نامه را تا کامل خواندم فهمیدم که اصلا از این خبرها نیست و موضوع رنگ و بوی دیگری دارد . معمولا این نوع نوزادان نامشروع را در سطل آشغال یا توالت پیدا می کنند اما عده ای ماموران در پی ام بودند . در نامه آمده بود که رئیس آن چند نفری که ریش و پشم داشتند و در بدر در جستجوی من ، سمت راست صورتش چاقو خورده و یکی از انگشتان دست راستش بریده بود . این علامات رد و اثر خوبی میتوانست باشد . 
بی خواب و خستگی شروع کردم به کند و کاو . از طرق گوناکونان اسمهایی را که به اسم فامیلم ختم میشدم پیدا کردم . 
در یک مورد در اداره ثبت احوال بمن ظنین شدند . به یکی از کارمندان گفته بودم که شناسنامه ام مفقود شده و نامم هم در ثبت احوال نیست . مشخصاتی دروغین به اسم بیژن طلوعی دادم .
اگر میخواستم تک تک به دنبال اسامی ای که جفت و جور کرده بودم بروم سالها شاید طول می کشید و مثل این بود که بخواهم تیری در ظلمات پرتاب کنم . وقتی همه اسم ها را در کنار هم قرار دادم و مشخصات و اطلاعات را جمع زدم 3 اسم را انتخاب کردم و طرح و نقشه چیدم که چگونه ردشان را بگیرم .

بعد از چند روز متوجه شدم نامه ای را که مادرم نوشته بود از روی میز اتاقم غیب شده است . تنها چیزی که به ذهنم زد این بود که شاید مریم ناخودآگاه در زمانی که در خانه بود برش داشته است . بهش زنگ زدم و گفتم که میخواهمش ببنمش . در جواب گفت که بعد از اتفاقی که برایش افتاده است میترسد پایش را از خانه بیرون بگذارد . ازش در باره نامه پرسیدم . حدسم درست بود ، ازم معذرت خواست و گفت که از بس درهم ریخته بود و عجله داشت ناخودآگاه در کیفش گذاشته است . میترسیدم که آن را خوانده باشد و از سر و ته قضایا سر در آورده باشد . قرار گذاشت که فردا صبح دم کتابخانه ای که در مرکز شهر بود نامه را پس دهد . 

صبح روز بعد رفتم بسمت و سوی کتابخانه . بادهای ملایمی می وزید و آسمان آفتابی . کورسوی امیدی در دلم جوانه میزد و شوق پیدا کردن خانواده ام به دلم گرما می بخشید . همانطور که آهسته آهسته گام بر میداشتم و در رویاهای خود غرق ، ناگهان یکی از پشت به شانه ام زد . دوستم جمشید بود و در واقع بهترین دوستم دوران زندگی ام . مثل همیشه لبخند بر چهره داشت . شکلاتی کاکائویی داد به دستم . گفت بخورم تا حالم جا بیاید . پسر با معرفتی بود و از کودکی روز و روزگار را با هم می گذرانیم و چه خاطرات تلخ و شیرینی که با هم داشتیم .
اصلا نپرسید که کجا میروم همینطور دوشادوشم راه افتاد و شروع کرد به خوش و بش . کتابی در بغلش بود گفت برای تولد خواهرش خریده است . ازش پرسیدم که اسم کتاب چیست . خندید و جوابم را نداد . همانطور که بی در و پیکر حرف میزدیم و راه میرفتیم ناگاه ایستاد و آرام گفت :
- اون ساختمون پشت این کارواشو میبینی 
- آره می بینم 
- زیر زمینش ، یه قمارخونه بزرگه که از ما بهترون شبا میرن خوش میگذرونن . میخوام یه بار برم اونجا سر و گوشی آب بدم . شنیدم چن دختر خوشگلم اونجا کار میکنن. مث کازینوهای خارجی لباس میپوشن ، بی روسری ، دامن کوتاه ، شانه های لخت و عور و پیرهنای کوتاه تا بالای ناف . اگه پول و پله بهشون بدی میتونی همونجا چند ساعته صیغه شون کنی .
- ناقلا تو که تو این مایه ها نبودی
- بچه ها میگن ، میخوایم یه شب برم ببینم ، چه خبره ، 
خالی بندی نمی کرد ، اصلا اهل دوز و کلک نبود ، منم یه چیزهایی شنیده بودم ، هر چه بود آن قمارخانه جای افراد آس و پاسی مثل مانبود ، آدمهای کله گنده و خرپول دار با آن خودروهای گرانقیمت به آنجا میرفتند و پوکر بازی میکردند . 
به کتابخانه که رسیدیم ، کنار پیاده رو ایستادیم ، قضیه را بهش گفتم ، همانطور که سیگار میکشید متلکی بهم پراند . در حال گپ زدن نگاهم را می سراندم به اطراف . کمی نگران بودم و دلشوره داشتم . نگرانی زیاد طول نکشید . مریم را از دور دیدم . چادر بر سر نداشت . و نیمی از موهایش از روسری اش زده بود بیرون . چهره جذابی داشت و وقتی که لبخند میزد همه را محو زیبایی اش می کرد . من پس از آن لحظه ای که دستان نرمش را در دستانم گذاشت و سرش را بر شانه هایم . احساس خوبی نسبت به او پیدا کردم . و رویاهایم پر شده بود از عطر و بوی و رنگ و رویش .
وقتی از آنسوی پیاده رو مرا دید بسویش دست تکان دادم . داشت بطرفم می آمد که ناگاه یک ماشین شبیه به گشت ارشاد درست مقابل پایش ترمز زد . دو نفر با شتاب پریدند از خودرو پایین و کیسه ای انداختند به سرش و با ضرب و زور پرتابش کردند داخل ماشین . همه این قضایا در یک چشم به هم زدنی اتفاق افتاد . من که صحنه را دیدم ، شوکه شدم و با شتاب دویدم به طرف خودرو . نعره کشیدم که او را کجا میبرند . در را باز کردم تا مریم را بیرون بکشم که یکی از آنها محکم لگدی کوبید به صورتم . پرتاب شدم به گوشه خیابان و همینکه خواستم که دوباره بلند شوم خودرو با سرعت حداکثر از محل دور شد . جمشید با دستمال خونهای روی صورتم را پاک کرد و متعجب ازم پرسید که قضیه از چه قرار است . بهش گفتم که روحم خبر ندارد . دست پاچه شده بودم و نمیدانستم که چه بکنم . به خانه شان زنگ زدم و داستان را گفتم . سراسیمه شده بودند و با آه و ناله زده بودند از خانه بیرون .
مدتی قبل در همان اطراف ، در زیر پل جسد دختری را که چند ماه مفقود شده بود را در حالی که مثله شده بود در کیسه ای یافتند ، پوست صورتش را کنده بودند و سرش را قطع .  تن و بدنم میلرزید و دانه های عرق روی پیشانی ام . 

چند هفته ای گذشت و هیچ خبری نیامد . قضایا را بالا و پایین کردم و صحنه ها را در پیش چشمانم مجسم . جمشید گفته بود مامورانی که مریم را ربودند ، قلابی بودند ، قسم میخورد یکی از آنها را در کارواشی که برایم شرح داد دیده بود . بهم قول داد برود در همان حول و حوش و سر و گوشی آب دهد و اگر سرنخی بدست آورد با من در میان بگذارد تا دست به عمل بزنیم .  بهش گفتم که بهتر است با هم در آن حول و حوش به شناسایی بپردازیم . قبول کرد .  تصمیم گرفتیم با محمل و سر و وضعی شیک و پیک برویم داخل کازینو . 


ادامه دارد

مهدی یعقوبی