۱۴۰۱ تیر ۴, شنبه

جاسوس - مهدی یعقوبی



سرتیم حفاظت از بزرگترین مسئول مقابله با جاسوسان اسراییلی در حالی که آشفته و سراسیمه به چشم میزد دوان دوان  از پله ها بالا رفت و  خودش را رساند به دفتر وزارت اطلاعات. ایستاد نفسی عمیق کشید و سپس آهسته با کف دست کوبید به در. جوابی نشنید. کمی منتظر شد و دوباره با سرانگشتانش ضربه زد. باز هم جوابی نشنید گردنش را کج کرد به اطراف. نگاهش را دواند به سمت دو محافظ که چند قدم آنطرفتر ایستاده بودند :

- سردار کجاس

- تو دفترشه

- چرا جواب نمیده

- نمیدونیم، شاید پشت تلفنه 

۱۴۰۱ خرداد ۲۲, یکشنبه

مول - نوشته مهدی یعقوبی

 


طرفای غروب بود و هوا کمی گرم. درختان و درختچه های سرسبز داخل پارک که چند پرنده غریب و خسته در لابلای شاخه هایشان بیتوته کرده بودند در هرم باد ملایمی که میوزید تاب میخوردند و عطر طراوات و زندگی به اطراف و اکناف می افشاندند. در زیر یکی از این درختان در پاتوق همیشگی اش، سیدغلام کنار یار غارش فریدون روی نیمکت نشسته بود و مشغول گپ و گفتگو. :

- بازم سرنخو  گم کردم، داشتم چی میگفتم 

- گفتی هر چه قسمش دادم و التماس کردم ...

 - آره یادم اومد، پیری و فراموشی. گوشه رستوران هر چه قسمش دادم و التماس کردم مگه به خرجش میرفت  الا و بلا  می گفت :

- این تن بمیره نمیشه،  40 ساله دارم نون و نمکتو میخورم، یه بار میخوام دعوتت کنم به یه امر خیر. امر خیری که مزه اش تا آخر عمر لای دندونات بمونه