۱۴۰۱ تیر ۴, شنبه

جاسوس - مهدی یعقوبی



سرتیم حفاظت از بزرگترین مسئول مقابله با جاسوسان اسراییلی در حالی که آشفته و سراسیمه به چشم میزد دوان دوان  از پله ها بالا رفت و  خودش را رساند به دفتر وزارت اطلاعات. ایستاد نفسی عمیق کشید و سپس آهسته با کف دست کوبید به در. جوابی نشنید. کمی منتظر شد و دوباره با سرانگشتانش ضربه زد. باز هم جوابی نشنید گردنش را کج کرد به اطراف. نگاهش را دواند به سمت دو محافظ که چند قدم آنطرفتر ایستاده بودند :

- سردار کجاس

- تو دفترشه

- چرا جواب نمیده

- نمیدونیم، شاید پشت تلفنه 

بر گشت و همین که رفت در را باز کند. خود سردار حسن در را باز کرد و تا چهره مضطربش را دید فهمید که موضوع مهمی در میان است. دستش را گرفت و برد داخل دفترش:

 - چی شده موسی چرا رنگت پریده

- هر چه زودتر باید اینجارو ترک کنیم

- داستان چیه

- چن تیم ویژه برا دستگیریت فرستادن

- تیم های ویژه

- سردار لو رفتیم، تو راه بهت میگم وقتو تلف نکن

- کی، از کجا 

- موثقه ، نفوذیمون تو بیت آقا پیامو ارسال کرده، باید بجنبیم


تیم حفاظت سردار  همه از دم ماموران زبده موساد بودند که بطریق مرموز و اسرارآمیز  در کلیدی ترین و  حساس ترین دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی نفوذ کرده بودند. زمان بسرعت برق میگذشت باید هر چه سریعتر محل را ترک میکردند و میرفتند به خانه امن. سردار ناآرام و شتابزده از پشت شیشه نگاهی انداخت به بیرون. چند خودرو نظامی با تیم های ویژه از سپاه رسیده بودند به پشت در وزارتخانه. کلاهش را از خشم در آورد و محکم کوبید به زمین. رو کرد به موسی:

- دیر شد حرومزاده ها رسیدند

موسی از پشت شیشه نگاهی انداخت به بیرون ماموران ویژه  سازمان حفاظت اطلاعات سپاه پاسداران بودند با چهره های پوشیده و مخوف. فهمید محاصره شده اند و راه گریزی ندارند. ایستاد و  دوباره چشم دوخت به بیرون. فرمانده نیروهای ویژه ای که گسیل کرده بودند از گروه های نیابتی در عراق بود که او را از نزدیک میشناخت. آدمی قسی القلب و بیرحم که به صغیر و کبیر رحم نمی کرد. مخالفان سوری او را کودک کش لقب داده بودند. سردار  اشاره کرد که دو محافظ دیگر را  که کنار در ایستاده بودند خبر کند. وقتی آمدند قوطی ای شبیه به کبریت را باز کرد و به هر کدام قرص سیانوری داد و بعد از اینکه داستان را کوتاه و مختصر به آنها شرح داد با قیافه ای مصمم گفت:

- طرح دومو پیاده میکنیم. ریسکش زیاده اما راه و چاره دیگه ای نداریم. نباید زنده دست اونا بیفتیم. من از راه مخفی میرم.

دو محافظ به همراه موسی  سری به علامت تایید تکان دادند و دوباره برگشتند به همان نقطه ای که ایستاده بودند. سردار از کشوی میزی که کنار صندلی اش بود وسایل گریم را بیرون آورد و داد به دست موسی. او هم که کارکشته و همه فن حریف بود تند و سریع با وسایلی که روی میز بود خودش را به شکل و شمایل سردار در آورد و گفت:

- انگار صدای پاشون میاد

سردار در را از داخل قفل کرد و سپس رفت به سمتش و  او را در بغل گرفت و بسختی فشرد. به چشمهایش نگاهی انداخت. میدانست که دیگر او را نخواهد دید. دستی زد به شانه اش و گفت:

- کمکم کن تا این کمدو کنار بکشم

موسی کمکش کرد تا کمدی را که در انتهای اتاق بود کنار زد و از در مخفی وارد اتاق دیگری شد که با چند پیچ و خم به راه فاضلاب و سپس به خیابان بیرون وزارت ختم میشد. از این محل تنها او که فرمانده این سازمان بود و یک نفر در فرماندهی کل قوا اطلاع داشت. 

موسی دوباره کمد را سر جای اولش قرار داد. آهسته و آرام آمد و نشست روی صندلی سردار پشت میز. یک لحظه چشمهایش را بست و با خود نجوایی کرد.  قرص سیانور را لای دندانهایش قرار داد و ماشه کلت را گذاشت روی قلبش. در همین حین ضربه ای آرام خورد به در:

- جناب سردار لطفا درو واز کنین.

وقتی پاسخی نشنیدند. دوباره محکمتر کوبیدند به در:

- لطفا درو واز کنین، پیام مهمی براتون داریم

وقتی باز هم جوابی نشنیدند لگدی کوبیدند به در. ناگهان صدای شلیکی شنیده شد. سر دسته ماموران که یک دستش را مشت و  با دست دیگرش اسلحه اش را در کف دستش فشرده بود با سر اشاره کرد به دو نفری که از پیش ابزار و ادوات باز کردن در را با خود آورده بودند. آنها هم سریع دست به کار شدند. بالاخره موفق و وارد اتاق شدند. چشمشان افتاد به پیکری غرق در خون . فرمانده واحد اطلاعات با تیزهوشی نگاهی انداخت به اطراف.سپس رفت به سمت و سوی جسد. سر جسد خم شده بود روی میز. در کنارش ایستاد. یک لحظه به سر و صورتش خیره شد. بعد بیسمش را در آورد و تماس گرفت و گفت:

- سلام حاج جعفر، یه خورده دیر رسیدیم،مورد خودکشی کرد

-  یعنی میگی سردار خودکشی کرده

- آره خودشه

- بهت گفتم سوژه رو زنده میخوایم

- ما هم همین تصمیمو داشتیم

- لعنتی، لعنتی، لعنتی خودم میام بالا

- شما همین جا تشریف دارین

- تو حیاط وزارت خونه ام به چیزی دس نزنین.

حاج جعفر مدیر کل ضد جاسوسی وزارت اطلاعات بود دوان دوان خودش را رساند به محل. با دست اشاره کرد که اتاق را خالی کنند. بعد از پچپچی کوتاه با فرمانده واحد به طرف سوژه رفت. ابتدا نگاهی سرسری به چهره اش انداخت بعد یکهو شوکه شد و پاهایش سست. سیلی محکمی به فرمانده که در کنارش ایستاده بود زد و با توپ و تشر  گفت:

- این که سوژه نیس

- قربان خودشه من از نزدیک میشناسمش

با خشم و غضب دست برد و گریم را از چهره اش در  آورد و در همانحال مشتش را کوبید به دیوار:

- رودست خوردیم، سوژه در رفته

- آخه چطوری

- این وظیفه شماس. تماس بگیر بگو درهای ورودی و خروجی را ببندند و  به هیچ کس اجازه ندن خارج بشه. راستی محافظاش کجان

او هم نگاه سرگردانش را به اطراف چرخاند و دوان دوان از در آمد بیرون. وقتی دید خبری از آنها نیست با دستپاچگی گفت:

- قربان پیداشون نیس

- لعنتی ها  شما ها فقط واسه لای جرز خوبین

با نگاهش اطراف را کاوید. چشمش افتاد به کمدی که در انتهای اتاق دیده میشد. اشاره کرد که جابجایش کنند. دستش را کشید به روی دیوار. اما با چیز مشکوکی مواجه نشد. با خودش گفت:

- یعنی کجا غیب شدن، اینجا که راه درویی نداره. 

بعد رو کرد به لباس شخصی ای که در کنارش ایستاده بود  و گفت:

- بگو دوربین های مدار بسته رو خوب چک کنن ، عجله کن. 

با تیک عصبی و پرش ابروها شروع کرد به قدم زدن و فکر کردن و با خود کلنجار رفتن. ناگاه زنگ موبایلش به صدا در آمد سرتیپ پاسدار فرمانده سپاه حفاظت ولی امر بود از بیت رهبری. بعد از مکالمه ای کوتاه بهش گفت که قاب عکسی که در پس صندلی سردار قرار داشت را بر دارند. چیزی شبیه به دکمه در پشتش قرار دارد با فشار روی آن دکمه دری در پشت کمد باز خواهد شد. احتمالا از آنجا فرار کرده اند. 

بیدرنگ به دکمه فشار دادند و در مخفی در پشت کمد باز شد. چند نفری وارد اتاق شدند و  و از آنجا وارد زیر زمین و سپس به راه فاضلاب.  حاج جعفر با نعره گفت:

- این فاضلاب میخوره به خیابون ، زود چن نفرو بفرست به خیابون پشت مجموعه حفاظتی.

- خودم میرم

- نه تو میای با من

- اطاعت

وقتی به انتهای مسیر رسیدند دیدند که درب منهول باز است. بسختی از آن کشیدند بیرون. چند مامور تکاور با سگ دوان دوان به سمتشان می آمدند.

*****

سردار حسن که به اتفاق دو نفر از محافظانش بسرعت محل را ترک کرده بود در منطقه ای متروک  و دور افتاده خودرواش را زد کنار. شیشه را کمی کشید پایین و از جیبش دستمالی در آورد و عرق های روی پیشانی اش را خشک. از بلندی به دور و بر نگاهی انداخت. آفتاب بی رمق از دور ته مانده نورهایش را بر سر روستایی که زیر تپه ها جا خوش کرده بود به نرمی می پاشید. بادی ملایم سرانگشتان نوازشگرش را به چهره اش کشید و نرم نرمک پر کشید و رفت. از کیفی که به همراه داشت دو موبایل در آورد و داد به دست محافظانش و گفت:

- فقط در موقع ضروری با هم تماس میگیریم. به هیچ عنوان تاکید میکنم به هیچ عنوان با خانواده نباید تماس بگیریم. اونا مث گرگ زخمی دربدر دنبالمون میگردن و سایه مونو با تیر میزنن.

یکی از محافظان که اسمش حامد و کمی از موهای جلوی سرش ریخته بود خم شد و بند پوتینش را محکم بست و جرعه ای از آب معدنی سر کشید و گفت:

- حالا کجا میریم سردار

- دیگه سردار بی سردار دود شد و رفت رو هوا، صدام بزن همون حسن.  اول از همه باید این لباسا رو عوض کنیم با این یونیفرم سیبلیم.

- اگه بریم شهر با دوربینای مدار بسته لو میریم

- سه تایی که راه نمی افتیم بریم شهر، رامین چطوره تو بری، پیرهن آستین کوتامو تنت کن، یه ماسکم بزن. 

- کسی که دیگه ماسک نمیزنه

- چرا تک و توک میزنن.

- خودرو چی

- اونم حلش میکنیم اما امشبو تو همین دور و اطراف اطراق میکنیم. نباید بی گدار به آب بزنیم. 

حامد از جیبش پاکت سیگاری در آورد و آتش زد. یک لحظه رفت توی خودش. افکار کشنده ای در پیچ و خم ذهنش در جولان بودند و آینده ای پرغبار. چشمهایش را دوخت به سردار و گفت:

- اگه موسی رو زنده گرفته باشن چی، خونه امنو لو میده

- اولا که مطمئنم خودشو زنده تسلیم اونا نمی کنه، دوما از خونه امن جز من کس دیگه ای خبر نداره. شماهام که اسم و آدرشو نمیدونین.

- خوب کجاس

- کجاشو نپرس، رامین که فردا رفت شهرو لباسا رو خرید خودم یکراست میبرمتون اونجا. 

- میگی تموم شبو همینجا بمونیم

- اگه فکر بهتری به ذهنت میرسه بگو 

- نه، بهتره همین گوشه و کنارا اطراق کنیم. میشه رادیو رو روشن کنی، شاید خبرو پخش کنن

- مطمئن باش که خبر به بیرون درز پیدا نمی کنه، اگه مردم بفهمن بزرگترین فردی که مسئول کنترل جاسوس های اسرائیلی بوده خودش جاسوس موساد از کار در اومده واویلا میشه. سکه یک پولشون میکنه در ثانی ترس و وحشت میریزه سر تا پای مسئولین. مسئولینی که از ناخن پا تا فرق سر غرق شدن تو فساد و اختلاس.

- راسی سردار چطوری ملتفت شدین لو رفتین

- اونو دیگه ازم سوال نکن. تو خودت که تعلیم دیده ای، اما بهت بگم با این فسادی که تا مغز استخوون نظام رخته کرده، ما بیخ گوش خود آقام نفر داریم. خودشم خوب میدونه،بخواد پاشو از گلیمش بذاره بیرون، اول از همه بهاشو خودش باید بده. یه ترور بیولوژیک. یه شیشه عطر سوقاتی از کربلا، یه قطره سم توی قوری چایی اش نه عطری داره نه بویی. بدون اینکه حتی خوابشو هم ببینه

- موساد کارش درسته

- موساد پیچیده ترین سرویس جاسوسی دنیاس. یه فرق دیگه ای هم با سرویس های جاسوسی دیگه داره،

رامین که مات و مبهوت نگاهش میکرد یک آن سکوتش را شکست و پرسید:

- فرقش چیه

- فرقش اینه که هست و نیستشو برا فرزنداش میذاره.

- فرزنداش

- من، تو و حامد هر کی که براش خدمت میکنه فرزندشه

در همین لحظه زنگ موبایل سردار به صدا در آمد. دستش را به علامت سکوت گذاشت روی لبش:

- بله

- سلام من طاهره هستم.

- طاهره شمارو به جا نمی آرم

- متاسفانه من وقتم تنگه، بذارین وقتی همدیگه رو دیدیم درباره اش حرف میزنیم

- باشه، حالا کجا تشریف دارین

- میخوام ببینمتون

- یه لحظه لطفا

- گفتم من وقتم تنگه، قطع میکنم و دوباره بعد از چن دیقه دوباره بهتون زنگ میزنم

- خوبه

سردار لبخندی زد و سرش را تکان. رامین که سرگردان به چشم میزد ازش پرسید:

- کی بود

- نگران نباش خودی بود

- از کجا میگین خودیه

- این شماره رو هیچی جز رابطم نداشت.

- نکنه اونم گرفته باشن و مجبور شده اعتراف کنه

- فکر نکنم، به هر حال برا خروج ازین جهنم باید ریسکشو قبول کنیم

سردار که از خودرو پیاده شده بود در همان حوالی مشغول قدم زدن شد و فکر کردن. از دور چشمش به چوپانی با گوسفندانش افتاد. گرسنه بود و خسته. نقشه ای زد به ذهنش اما زود پشیمان شد باید دندان روی جگر میگذاشت و صبر میکرد. در همین حال دوباره موبایلش زنگ زد:

- بفرمایید

طاهره پرسید:

- خوب نتیجه چی شد

- نتیجه، چه نتیجه ای

 میخوام از نزدیک ببینمت

- من تنها نیستم

- خبر خوبیه، راستی موسی تموم کرد

- پس شما ریز قضایا رو میدونین

- بهتره حضوری درباره اش حرف بزنیم.

سردار با کمی تعلل آدرسش را داد و با هم قرار گذاشتند تا فردا در گرگ و میش صبح یکدیگر را ببینند. شب که از راه رسید. سه نفری بعد از صحبتی کوتاه قرار گذاشتند که هر دو ساعت یکی از آنها نگهبانی بدهد و مابقی استراحت. در نیمه های شب بادی سرد شروع به وزیدن کرد و سپس بارانی غیرمنتظره. آنها باران تند را به فال نیک گرفتند چرا که در پناه آن آمد و شد در اطراف کمتر میشد و امنیت بیشتر. دمدمای صبح آسمان عبوس و ابری جایش را به آفتابی درخشان و هوایی شسته و رفته داده بود. سه نفری از خودرو آمده بودند بیرون. نشستند در کنار هم و در سکوتی مرموز و اسرارآمیز به دورها خیره شدند. ناگاه از دور چشمشان به دو خودرو افتاد که بسمت و سویشان می آمدند. سردار نگاهی مشکوک به آنها انداخت. رامین که از دیدن خودروها خوشحال بنظر می رسید به آرامی گفت:

- پیکمون اومد

سردار دوباره نگاهی انداخت و گفت:

- بچه ها بخوابین، انگار مهمون داریم

- یعنی ... یعنی

- حالا جای این حرفا نیس، بهتره بریم پشت اون صخره ها قایم شیم فقط سینه خیز حرکت کنین.

حدس سردار درست بود، این خودروها مشکوک میزدند و بنظر میرسید ماموران اطلاعاتی باشند. رامین و حامد مسلسل هایشان را از ضامن خارج کردند و نشانه رفتند به سمتشان. خودروها زدند روی ترمز و بعد از مکالمه ای کوتاه با بی سیم دو نفر که بنظر میرسید مامور باشند پیاده شدند. کلت هایشان را گرفتند به سمت خودرو و شمرده رفتند جلو. به هم نگاهی کردند و از شیشه نگاهی انداختند به داخل. به چیز مشکوکی بر نخوردند. یکی از آنها که قد بلندتر و چهارشانه بود با بی سیم گفت:

- پاکه

- یعنی کجا رفتن

- نمیدونم

راننده خودرویی که در پس و پشتشان بود بهشان گفت که میروند دور و اطراف گشتی بزنند و زود بر میگردند. آنها هم بسمتشان دست تکان دادند. بعد نگاهی به هم انداختند و تپه مقابل را نشان دادند. یکی از آنان گفت:

- چطوره بریم یه نگاهی بندازیم

- موافقم

از شیب تندی نرم و آهسته کشیدند بالا. به فراز تپه که رسیدند چشمشان خورد به چند صخره. در تپه ای که در مقابلشان قرار داشت. ماموری که قد بلند و یغور بود اشاره کرد به صخره ها:

- چطوره بریم یه سر و گوشی بندازیم

- باید حواسمون خیلی جمع باشه، اونایی که من میشناسم ده تا مث من و تو رو حریفند

- ننر بازی در نیار

- فقط خواستم حواستو جمع کنی

 دولا دولا حرکت کردند به سمت و سوی صخره ها. وسطای بلندی سنگ نسبتا بزرگی غل خورد و غلتان غلتان آمد به سمتشان. خودشان را کشیدند کنار و نگاهی انداختند به بالا. آن یکی که خپله و کوسه به چشم میزد لبخندی زد و گفت:

- حتما از ما بهترونن

کلت هایشان را در کف فشردند و نشانه رفتند به سمت صخره ها. دو دل و مردد بودند. حتم داشتند که در پشت صخره خبرهایی هست. میدانستند سوژه هایی که دنبالشان هستند حرفه ای و کارکشته اند. افرادی زبده که در لحظه شلیک اما و اگر نمی کنند. گردن بند ماموری که خپله به چشم میزد از دور گردنش زد بیرون. چشمش افتاد به عکس زن و تنها فرزند دو ساله اش که امروز روز تولدش بود. به هم نگاهی انداختند و دوباره کشیدند بالا. به صخره ها که رسیدند در دو سمت مخالف موضع گرفتند و نشستند روی زانو. سردار و همراهانشان همینطور. اگر کوچکترین عکس العملی نشان میدادند آبکششان میکردند. 

بعد از چند لحظه آن یکی که خپله بود به آرامی گفت:

- موردی نیس، برگردیم

همراهش هم که دلش تاپ تاپ میزد نگاهی به دور و بر انداخت و با پچ پچ گفت:

- یه نگاه بنداز پشت صخره.

- پشت صخره،

- آره پشت صخره

- بهتره گازانبری بریم، تو ازون طرف من ازین طرف

با ایما و اشاره در سمت مخالف صخره را دور زدند. همین که چند قدم رفتند جلو طنابی انداخته شد دور گردن خپله و بشدت کشیده شد. از فرط خفگی سلاح از دستش افتاد. عکس فرزندش در چشمش جرقه زد و در همانحال جانسپرد . سردار هم مشتی محکم خواباند به صورت آن یکی و همزمان لگدی محکم زد به بیضه اش. تا رفت اسلحه اش را بکشد رامین با قنداق مسلسلش کوبید به گردنش.نشست روی پشتش با کف دستهایش محکم و بیرحمانه سرش را چرخاند به سمت خودش. صدای شکستن استخوانهای گردنش که شنیده شد ولش کرد. سردار نگاهی بهش انداخت و گفت:

- دست مریزاد، خوب شد شلیک نکردین، اسلحه ها و بی سیمشونو ور دار

رامین با آستین عرق پیشانی اش را پاک کرد و نگاهی به افتاب صبحگاهی، از جیبش پاکت سیگار را بیرون آورد اما پشیمان شد و نخواست در آن هوای پاک و پاکیزه بامدادی ریه و امعا و احشایش را از دودهای سیاه پر کند. رو کرد به سردار و گفت:

- منطقه سرخه، بهتره اینجارو ترک کنیم

او هم لبخندی زد و گفت:

- قرار یادت نره، ما با طاهره اینجا قرار داریم

- یعنی میگی همینجا بمونیم، هر لحظه امکان داره اون خودرو سر، اگه بو ببرن منطقه رو به آتیش میکشن.

- باهات موافقم، میریم چن کیلومتر جلوتر، کمین میذاریم. منتظر میمونیم تا طاهره برسه، اگه ببیننش حتما مشکوک میشن و ازش سین جیم میکنن، بچه ها عجله کنین. حامد تو هم برو یه نگاهی به خودرو مامورا بنداز شاید خوردنی پیدا شه.

حامد بعد از تفتیش خودرو دست خالی بر گشت و گفت:

- هیچی پیدا نکردم، فقط همین آدامسا، که بیشتر گشنه مون میکنه.

- بپر تو که دیرمون شده

وقتی سوار شد، سردار نگاهی به اطراف انداخت و سپس آرام آرام از محل دور شد. رامین که تمام شب خوابش نبرده بود. سرش را تکیه داده بود به صندلی جلویی و چرت میزد. حامد هم هوش و حواسش به دور و اطراف. آفتاب آمده بود بالا و منطقه پرت و دور افتاده در زیر طلای نور صبحگاهی منظره ای زیبا و دلپذیر بخود گرفته بود. رامین همانطور که به پرواز دسته جمعی پرندگان مهاجر در دشت آسمان خیره شده بود با حسرتی به دل گفت:

- سردار تو دلت برا این آب و خاک تنگ نمی شه

- چرا اما من از اون روزی که پیه این کارو به تنم مالیدم فکر همه چیزو کردم

- همه چیز

- اگه بخوای به این چیزای رمانتیک دل ببندی پات وسطای راه می لنگه، تو کار ما هم وقتی بلنگی کارت تمومه.

- زن و بچه هات چی، به اونا رحم نمی کنن.

- بهتره بعدا درباره این چیزا حرف بزنیم. نشنیدی بهت چی گفتم، این افکار زیر پامونو خالی میکنه.

- حق با توء

- فقط بچسب به کارت، دیگه به هیچ چیز فکر نکن، تمرکز، تمرکز

در همین لحظه رامین چشمش افتاد به خودرویی که از دور به سمتشان می آمد. با دست زد به شانه سردار و گفت:

- نیگا، کی میتونه باشه

- امیدوارم خودش باشه، زحمتمون کمتر میشه

در همین لحظه موبایلش به صدا در آمد:

- بفرمایید

- منم طاهره

- مارو می بینی

- چرا منتظر نموندین

- یه مشکل کوچیک پیش اومد، صلاح ندیدیم وایسیم

- چرا بهم اطلاع ندادین

- چطوری، شماره ات رو که نداریم

- یعنی صاف و ساده منو می انداختین تو تله شون

- اینجوری هام نیس، مارو دست کم نگیر سرمون بره نمیذاریم یه مو ازت کم بشه، سر فرصت مناسب سیر تا پیازشو بهت میگم، 

- منم نظرم همینه

- حالا پشت سرمون حرکت کن تا به یه نقطه مناسب برسیم، بعد وقتمون زیاده

در همین لحظه از بی سیمی که ضبط کرده بودند پیاپی شنیدند:

- مرکز، مرکز به نیروی کمکی احتیاج داریم، دو نفر از همکارامون کشته شدن، موقعیت 7

سردار اشاره کرد که بی سیم را خاموش کند. بعد پیچیدند به پیچی ملایم و رفتند به سمت و سوی جاده ای فرعی. رامین هم با دست به طاهره علامت داد که بزند کنار تا داستان را باهاش در میان بگذارند.

دو سمت جاده را ردیفی از درختان با شاخه های انبوه و تو در تو پوشانده بودند در دور و بر تا چشم کار میکرد سوت و کور بود و بی نفس. برای آنها که از هر سو در تعقیب گشتاپوهای ریشدار بودند محل مناسبی برای قرار و گپ و گفتگو بود.  طاهره وقتی از خودرو پیاده شد چادری سیاه انداخت بر سرش تا در صورت دیده شدن کمتر مورد سوظن قرار بگیرد. بعد از خوش و بش معمولی با سردار قدم زنان رفت زیر چتر سایه های درختی کهنسال کمی آنسوتر. در حالی که حامد و رامین از گرسنگی در پی میوه های وحشی میگشتند سردار نگاهی به طاهره کرد و گفت:

- با این یونیفرم نمی شه تردد کرد ما به چن دست لباس معمولی احتیاج داریم

- براتون تهیه میکنم اما قبل از همه شما باید یه جایی مستقر شید

- من یه جایی سراغ دارم

-همین نزدیکی 

- نه 20 کیلومتری فاصله داره

- مامورها مث مور و ملخ ریختن تو خیابانونا، همه جا تور بازرسی گذاشتن

- میگی چیکار کنیم

- موقتا یه جایی برا اسکان براتون پیدا کردم

- کجا

- وسط شهر، یه نقطه پر جمعیت، تنها نکته امنیتی اینه که یکی دو هفته نباید از جاتون جنب بخورید تا آبا از آسیاب بیفته. بعد که اوضاع و احوال یه خورده آروم شد برنامه ها رو ردیف میکنیم

- چه نقشه ای دارین

- من فقط یه پیکم که با بالاها ارتباط دارم، پیام که دریافت شد شماها رو تو جریان میذارم.

- باشه، اما قبل از همه باید اینجارو ترک کنیم، مامورا دربدر دنبالمونن. آخه مجبور شدیم دو تا شونو از پا در بیاریم

- چرا زودتر بهم نگفتی

- فرصت نشد.

- پس هر چه زودتر بپرین تو خودرو، دنبالم راه بیفتین. راستی شنیدی حسین طائب برکنار شده

- آره خیلی زودتر از این که به رسانه ها درز کنه، خبرای محرمانه اول دست من میرسه تا صحت و سقمشو در بیارم بعد میره تو بیت آقا. 

- سرتیپ علی نصیری چی، اونم به اتهام جاسوسی برای اسرائیل مخفیانه دستگیر شده.

- در جریانش بودم. یه جوری هم بگوشش رسوندم، اما غفلت کرد باید زودتر در میرفت.

بعد از گفتگویی کوتاه و نفسی تازه کردن، طاهره در جلو و آنها با فاصله ای معین در پشت سرش راه افتادند. رامین و حامد در حالی که شش دانگ حواسشان به جاده بود قرص سیانور را در دهان گذاشته بودند و ملتهب و ناآرام به چشم میزدند. هر اتفاق غیر منتظره میتوانست آخرین اتفاق زندگیشان محسوب شود. به وسطای شهر که رسیدند ترافیک زیاد شد و عبور و مرور مشکل. در نزدیکی چهارراهی خودرو گشت ارشاد به طاهره که روسری اش از سرش لیز خورده بود علامت داد که بزند کنار. دو مامور زن با چادر سیاه ازش خواستند تا برگه هویت را نشانشان بدهد. همین که رفت کیف دستی اش را باز کند دست یکی از ماموران زن به داشبرد خورد و درش باز شد. چشمشان افتاد به اسلحه کمری. یکه خوردند. با اشاره آنها دو مامور مرد که در کنار خودرو ایستاده بودند وارد ماجرا میشوند. سردار که با فاصله ای کم آنها را می پایید فهمید کارش گره خورده است. چاره ای جز ریسک نداشت. کلاهش را کشید به جلو و پیاده شد. رفت به سمت خودرو گشت ارشاد:

- خواهرا مشکلی پیش اومده

- لطفا شما دخالت نکنین

- یکی از ماموران مرد که او را می شناخت آمد جلو و پاهایش را بهم جفت کرد و سلام داد و گفت:

- سردار این خانوم محترم با شما هستن

- بله این خواهر با ما هستن، یه ماموریت فوری، اگه اشکالی نداره ما زودتر باید دنبال ماموریت مون بریم

او هم پچی پچی با آن دو مامور زن گشت ارشاد کرد و آنها هم سری تکان دادند و با احترام بر گشتند به سمت خودرو خودشان. سردار اشاره کرد به طاهره که سوار  شود و حرکت کند. خودش هم برگشت داخل خودرو. رامین و حامد که همه هوش و حواسشان به آنها بود وقتی دیدند سردار سر و مر و گنده بر گشته است نفسی به راحتی کشیدند و گفتند:

- سردار، سردار کارت عالی بود


بعد از دقایقی رسیدند به محل مورد نظر. چند دقیقه ای صبر کردند و اطراف و اکناف را تفتیش. طاهره چادرش را داد به سردار. او هم انداخت روی سرش و از خودرو  پیاده شد. کلید انداخت و در را باز . حامد و رامین هم با همان تاکتیک و بعد از کمی تاخیر در پشت سرش افتادند به راه و وارد منزل شدند. خانه قدیمی و رنگ و رو رفته بود. حوضی قدیمی اما خشک و خالی در وسط حیاط به چشم می خورد.چند گلدان با گلهای شمعدانی در چهار گوشه اش. مقداری خرت و پرت و مصالح ساختمانی در کنار پله ها تلنبار شده بودند. تک درختی هم لخت و پتی در کنار در ورودی با شاخه هایی خشک در انتهای حیاط نفس های آخرش را می کشید. سردار از پله ها بالا رفت و دو دستش را گذاشت روی نرده های آهنی. نفسی از سر آسایش کشید و نگاهی شتابزده انداخت به اطراف. خواست کمی همانجا بنشیند و به دیوار تکیه دهد که پشیمان شد و رفت تا در وهله اول خانه را به لحاظ امنیتی و راههای درو چک کند. حامد و رامین هم بر لبه حوض نشسته بودند و هاج و واج. سردار بعد از چک امنیتی حامد و رامین را فرا خواند و دستورالعمل هایی داد. قرار گذاشتند هر دو ساعت در طول شبانه روز یکی از آنها نگهبانی بدهد و اطراف و اکناف را چک. 

یک هفته از استقرارشان گذشت همانطور که پیش بینی کرده بودند خبر فرارشان هنوز در رسانه ها درز نکرده بود. یک تیم زبده و ویژه از دفتر آقا مامور به پیگیری ماجرا شده بودند. تیمی مخوف و ضدجاسوسی که همه نوع امکانات در اختیارشان گذاشته شده بود و امکان نداشت در ماموریتی پا گذاشته باشند و موفق از آن بیرون نیامده باشند. 

نیمه های شب بود که حامد از بالای در ورودی منزل چشمش خورد به یک نفر که با ماسک سیاه چهره اش را پوشانده بود. یک آن فکر کرد وهم و خیال است. با پشت دستش چشمش را مالید و دوباره نگاهی کرد. درست میدید یک نفر با لباس سیاه از دیوار رفته بود بالا و مخفیانه زل زده بود به حیاط. خم شد و در پشت حوض کمین کرد. اسلحه اش را در آورد و نشانه رفت. دو دل بود که اول برود سردار و رامین را خبر کند یا در همانجا حاضر یراق بماند و در صورت لزوم عکس العمل نشان دهد. این دو دلی زیاد بطول نیانجامید. سینه خیز خودش را رساند به پله ها و دولا دولا در حالی که اسلحه اش را به سمت و سوی مورد نشانه رفته بود کشید بالا. دوباره نظر انداخت. دید دو نفرند. نرم و آرام از راهرو به طرف اتاقی رفت که سردار و رامین در خواب بودند. آهسته زد به شانه هایشان و اشاره کرد که برخیزند. آنها هم در یک چشم بهم زدن اسلحه هایشان را در کف گرفتند و در استتار تاریکی از ایوان کشیدند پایین. در پشت حوض سنتی در حیاط خانه موضع گرفتند. سردار اشاره کرد به رامین و با پچ پچ گفت:

تا بهتون فرمان ندادم شلیک نکنین، اول باید بفهمیم کی هستن، تو رامین از دیوار پشت خونه بپر بیرون و یه سر و گوشی آب بده. سعی کن درگیر نشی

- باشه من رفتم

- حواست باشه

- من حواسم هس

ابتدا سینه خیز خودش را کشاند تا پله ها و بعد دولا دولا از پله ها رفت بالا. وقتی از راهرو به پشت خانه رسید آرام و بیصدا از دیوار بالا رفت و پرید به خیابان. پشت تیر برق موضع گرفت. دزدکی نگاهی انداخت. زاویه دیدش خوب نبود. کلت کمری اش را غلاف کرد و آهسته آهسته مثل یک عابر معمولی رفت جلو. در حول و حوش خودرو یا افردا مشکوک به چشم نمی زد. به نزدیکی خانه که رسید سرش را بر گرداند به بالای دیوار. چشمش افتاد به دو نفر سیاهپوش. از شکل و شمایلشان فهمید که ماموران امنیتی نیستند.  چند متری آنطرفتر ایستاد. موبایلش را در آورد و داستان را با سردار در میان گذاشت. آنها هم که فهمیدند دزدند نفس راحتی کشیدند. رامین با پچ پچ پرسید:

- میگی چیکار کنم

- اسلحه که نداری

- نه غلافش کردم

- خوب شد، فقط دستتو بذار رو دکمه زنگ. حامد میاد درو واز میکنه منم همینجا پشت حوض اوضاع و احوالو میپام

رامین بر گشت و رفت به سمت در. دستش را گذاشت روی دکمه. چند بار پشت سر هم زنگ زد یک بار هم آرام با کف دستش کوبید به در. ناگاه چراغ ایوان روشن شد. دو نفری که روی دیوار بودند به هم نگاهی کردند. یکی از آنها گفت:

- تو که گفتی تو این خونه کسی نیس و رفتن مسافرت

- من که کف دستمو بو نکردم

دو نفری در خود مچاله شدند تا حامد چشمش به آنها نیفتد. در که باز شد رامین و حامد بطور مصنوعی سلام و علیک و چاق سلامتی کردند و با هم رفتند به سمت ایوان. آن دو نفر هم دست از پا درازتر از دیوار کشیدند پایین و از محل دور شدند.

بعد از اینکه ماجرا به خیر و خوشی پایان یافت. سردار دیگر خواب به چشمش نیامد. بر روی ایوان چند سیگار دود کرد و خیره شد به آسمان و ستارگان. مدتی در رویاهایش غوطه خورد  به گذشته اش فکر کرد و به آینده ای که نامعلوم و غبارآلود بود.  دمدمای صبح، پیچ رادیو را چرخاند. رادیو فردا می گفت:

- نفتالی بنت، نخست وزیر اسرائیل از تغییر سیاست کشورش نسبت به ایران خبر داد و گفت که ما دکترین اختاپوس را به اجرا گذاشته‌ایم و دیگر با شاخک‌ها، با گروه‌های نیابتی ایران بازی نمی‌کنیم و سر اختاپوس را هدف می‌گیریم

طی ماه جاری دو عضو ارشد سپاه قدس ایران به نام‌های حسن صیادخدایی و علی اسماعیل‌زاده در تهران و کرج ترور شدند که این اقدامات به اسرائیل نسبت داده شد. در همین رابطه ایوب انتظاری، از دانشمندان هوافضا نیز در یزد به طرز مشکوکی جان سپرد که رسانه‌ها مرگ او را به عوامل موساد منتسب کردند.

از سویی دیگر در حمله پهپادی چهارشنبه 4 خرداد به یک مرکز تحقیقاتی وزارت دفاع ایران در منطقه پارچین، مهندس «احسان قدبیگی»، از محققان این وزارت نیز کشته شد.

سری تکان داد و رادیو را خاموش کرد و با خودش گفت:

- دکترین اختاپوس

نگاهی انداخت به حامد که در دو قدم آنسوتر از پاشویه زانوی غم به بغل گرفته بود. چند روزی نامیزان به چشم میزد و بر خلاف رامین میل به حرف زدن نداشت. تو خودش بود و دائم با خودش کلنجار میرفت. معلوم بود که چیزی آزارش میدهد. بهتر دید بنحوی سر صحبت را باهاش باز کند. استکان چای را گذاشت روی سینی و با چند کیک رفت به سمتش. سینی را گذاشت روی لبه حوض و چایی را داد به دستش. او هم لبخندی زد و نگاهش کرد:

- سردار لازم به زحمت نبودیم

- تعارف رو بذار کنار مرد، کسی اینجا مهمون نیس، هر دو صاحب خونه ایم

سرش را تکان داد و استکان را میان دو کف دستش فشرد و گرمای لطیفی در سرمای صحبگاهی در تنش احساس کرد. سردار اما ادامه داد:

- حامد چته، همش تو خودتی،انگار یه چیزی آزارت میده

- نه چیزیم نیس

- هست

- نیست

- هست

- تو برنده شدی، فکر دخترم هستم، اون مریضه. احتیاج ...

نتوانست ادامه بدهد . رویش را بر گرداند به سمت آبی ها.

- من دوستتم حامد، مشکل تو مشکل منم هست

- دخترم سرطان داره، سرطان خون، باید بره بیمارستان بستری بشه

- خوب چرا بستریش نکردی

- وسعم نمیرسه

- باشه، غصه اش رو نخور، حلش میکنم

- آخه چطوری، ما که خودمون پامون گیره

- گفتم بذار به عهده من

- قبولت دارم سردار

- پس از حالا حل شده حسابش کن

- باشه

- بیا ازین کیکا بخور حالتو جا میاره.


طاهره که بعد از خرید به خانه بر گشت سردار داستان حامد را مو به مو برایش شرح داد. ازش خواست، چند برابر آنچه که مورد نیاز زن و بچه اش است کمکش کند. او هم اسم و آدرس بیمارستان را گرفت و بعد از تغییر شکل و شمایل ظاهری راهی بیمارستان شد. حوالی دو بعد از ظهر رسید به محل. هوا گرم بود و شرجی. در بیرون بیمارستان عده ای از سر فقر و ناداری چادر زده بودند. داخل بیمارستان هم جای سوزن انداختن نبود. بعد از پرس و جوهای فراوان یکی از کارکنان گفت که آنها همین چند لحظه پیش به علت نداشتن وسع مالی جوابشان کردند و احتمالا بر گشتند به خانه. طاهره یک لحظه سردرگم ماند اما زود آمد به خود. سوار خودرو شد و در حوالی خانه شان زد کنار. از پشت شیشه اطراف را پایید. چیزی مشکوک نمی زد. کیف دستی اش را باز کرد. نگاهی انداخت به اسلحه کمری و دلارها. خواست پیاده شود و زنگ در خانه شان را بصدا در بیاورد اما خودش میدانست که بیهوده است آنها هنوز بر نگشته بودند. از خودرو پیاده شد. کیف اش را انداخت روی دوش. در حالی که در همان حول و حوش قدم میزد چشمش کمی آنسوتر از خانه حامد خورد به یک خودروی ون با رنگ سیاه. از آن خودروها که فضای داخلی اش با تجهیزات جاسوسی از دستگاه شنود و ضبط و تقویت کننده صدا و اسکنر رادیویی و دستگاه های ناشناخته الکترونیکی ... ساخته شده است  و واحدهای اطلاعاتی و امنیتی برای جاسوسی یا ربودن و شکار مخالفان نظام استفاده میکردند. با خودش گفت به ریسکش نمی ارزد. همین که رفت سوار خودرواش شود و بر گردد. چشمش افتاد به یک تاکسی که در چند قدمی خانه ایستاد. زن و دختر بیمار حامد بودند. معطل نکرد و بی آنکه به خطر بیندیشد با عجله رفت به سمتشان . با خود محملی چید و بعد از سلام و علیک به زن حامد که اسمش ملیحه بود گفت که احتیاج فوری به دستشویی دارد. او هم پذیرفت. وقتی داخل حیاط کوچک خانه شدند با عجله رفت به دستشویی. کارش که تمام شد از ملیحه تشکر کرد و یک بسته از دلارهای درشت را داد به دستش. ملیحه که شوکه شده بود گفت:

- ای ای اینهمه پولوداری میدی بمن. آخه چرا.

- چرا شو نپرس

- شما کی هستین، بفرمایید یه استکان چای میل کنین

- ببخشید من یه خورده عجله دارم

- آخه همینطوری که نمیشه

- باشه فقط یه چایی میخورم بعدشم رفع زحمت.

چایی و خرما را که آورد طاهره دروغی سر هم کرد و گفت:

- راستشو بخوای من در جریان بیماری بچه تون قرار گرفتم، میدونم سرطان داره و اونم سرطان خون. شما هم تو بیمارستان به دلیل عدم تمکن مالی جوابتون کردن.

- درسته شما از کجا میدونین

- بهم گفتن، فقط ازتون میخوام هرگز این موضوع رو با کسی در میون نذارین

 ملیحه با لبخند دستی به موهای دخترش  کشید و در حالی که چند قطره اشک از چشمهای درخشانش بر روی گونه اش می غلطید گفت:

- باشه هر طور شما صلاح بدونین. فقط میشه شمارو بغل کنم

همدیگر را که بغل کردند طاهره گونه دخترش را بوسید و از در زد بیرون. هنوز آن خودرو مشکوک در نزدیکی خانه بود.  حسی غریزی بهش میگفت که افرادی در داخل آن ون خانه را تحت نظر دارند. همین که به نزدیکی خودرواش رسید. یکی از پشت سر صدایش زد:

- خواهر خواهر یه لحظه بایستید

مردی جوان بود که قد و قواره و شکل و شمایلش به لباس شخصی ها میخورد. ته ریشی هم داشت و کلاهی نقابدار مشکی. طاهره که دوره های آموزش جاسوسی و تکنیک های دفاع شخصی از صفر تا صد را دیده بود بی آنکه رویش را بر گرداند به راهش ادامه داد. دوباره همان مامور صدایش زد:

- خواهر لطفا یه لحظه بایستید

طاهره بی آنکه رویش را بر گرداند ایستاد با چادر رویش را پوشاند.  مامورآهسته آمد به سمتش و گفت:

- لطفا کارت شناسایی

- به چه منظوری

خودش را معرفی کرد و کارت هویتش را نشانش داد. طاهره فهمید کارش بیخ پیدا کرده است. ترفندی اندیشید و با خوشرویی گفت:

- کارت شناسایی امو تو خودرو گذاشتم. اما کارت ویزیت پرستاری ام اینا زدم رو چادرم.

- شما پرستارین

- دختر طاهره خانوم سرطان خون داره، اومدم دارویی که خواسته بودن بهشون بدم. آخه این داروها تو داروخونه پیدا نمیشه.

- بهتره از تو خودرو کارت شناسایی تونو ور دارین و نشونم بدین، کارت ویزیت پرستاری اعتباری نداره

- البته، میرم بر دارم

خودرو چند قدم آنطرفتر بود. در این فاصله مامور با هندزفری نامریی در گوش تماسی به همان خودرو ون گرفت و بهشان گفت که وضعیت عادی و پرستار است و چیز غیرعادی مشاهده نکرده است. در همین هنگام مردی میانسال زنگ خانه ملیحه را به صدا در آورد. مامور تا چشمش به او افتاد در دو راهی گیر کرد باید شناسایی اش میکرد با شتاب گفت:

- خواهر لطفا عجله کنین

طاهره هم خودش را زد به حاملگی و گفت:

- برادر کارت شناسایی ام افتاده کف خودرو، من حامله ام نمیتونم خم شم 

- باشه من کمکتون میکنم.

همین که مامور خم شد  او هم با دستمال آغشته به داروی بیهوشی بیدرنگ بیهوشش کرد و تند و تیز رفت پشت فرمان. نفرات ون جاسوسی که هوش و حواسشان به خانه ملیحه و مردی که زنگ خانه را بصدا در آورد بود اصلا متوجه نشدند.

*****

 خبر فرار سردار توسط یکی از نفوذی ها که به رهبر نظام رسید. خوابش را آشفته کرد و وحشت سر تا پایش را فرا گرفت. پلکهایش بی اختیار می پرید دستش می لرزید و دیگر حتی به چشمش هم اعتماد نمی کرد. با توپ و تشر  و نعره های پی در پی دستور اکید داد به هر ترتیبی که شده ته و توی قضیه را در بیاورند. بخصوص فرد یا افرادی که در بیت اش رخته کرده بودند و هر آن امکان داشت زهرشان را بریزند.  این کار میسر نمی شد مگر که در وهله نخست سردار را دستگیر کنند و او را به هر نحو که شده به مقر بیاورند. 


بعد از چند هفته که اوضاع و احوال کمی آرام گرفت. سردار بر آن شد که تماسی با رابط ویژه ای بگیرد. رابطی که هیچکس جز خودش از او خبر نداشت. همین کار را هم کرد و  با تماسی کوتاه بصورت کد گذاری شده محل قرار را بهش اطلاع داد. قرارشان این بود که اگر مثلا گفتند ساعت 10 صبح دو ساعت زودتر در محل حاضر شوند. وقتی هم که به محل رسیدند به هیچ عنوان با هم تماس بر قرار نکنند و فقط بعد از دیدن هم با فاصله ای بالنسبه زیاد در پس و پشت هم حرکت کنند. سپس در نقطه ای شلوغ با در آوردن گوشی از جیب بدون آنکه روشنش کنند با خاراندن سر به هم علامت بدهند و سپس وارد رستورانی در همان نزدیکی بشوند. 

قرار را گذاشتند ساعت دوازده یعنی در واقع ده صبح در حوالی ناصرخسرو. هوا آفتابی بود و کمی سرد. چهره های مردم از فقر و مسکنت عبوس به چشم میزد و خیابانها دلمرده. انگار لبخند و شادی از زمین و آسمان این سرزمین رخت بر بسته بود. به هر سو که چشم باز میکردی تابوت بود و آه و ناله و شیون. بر  فراز شاخه های درختان تکیده در پیاده رو که در آرزوی قطره بارانی له له میزدند جز چند کلاغ گرسنه و پیر دیده نمی شدند مغموم و افسرده. در هر گوشه ای کودکی یا خانه بدوشی تا کمر در سطل زباله خم شده بود تا تکه نان کپک زده ای برای رفع جوع پیدا کند. مرگ دهان تاریک و تفیده اش را در هر سو باز کرده بود و زندگی را بیرحمانه در زیر دندانهای خونینش میجوید.


 سردار در طول راه داستان را با رامین که همراهیش میکرد کوتاه و مختصر در میان گذاشت و بهش گفت که به دلایل امنیتی باید او بجایش در محل قرار حاضر شود خودش هم با فاصله ای نه چندان دور  اوضاع  را تحت نظر خواهد داشت. هر دو شکل و قیافه شان را به طرز شگفتی تغییر داده بودند طوری که بعید بود کسی حتی نزدیکترین دوستانشان آنها بشناسد. به حوالی میدان که محل قرارشان بود رسیدند رامین روی نیمکتی خم شد و بند کفش هایش را باز و بسته کرد و در همان حال مغازه ها و خودروها و دستفرشان را چک. اطراف شلوغ بود و پر رفت و آمد. به دو نفر موتور سوار که کمی آنطرفتر ایستاده بودند نگاهی انداخت کمی به آنها مشکوک شد با اینچنین همانجا ایستاد و سیگاری آتش زد و به ساعت ساختمان شمس العماره که بهش عروس خیابان ناصر خسرو میگفتند یک آن خیره شد. سردار هم در همان حوالی موبایل خاموشش را گذاشته بود زیر گوش و  آب زیرکاه اطراف را می پایید. میدانست که مثل مور و ملخ ماموران مخفی در اطراف و اکناف ریخته اند و نباید در آنجا بیش از چند دقیقه می ایستادند.

دقیقا ساعت ده رابطشان از راه رسید. جوانکی پوست بر استخوان بود. مردنی با چهره ای تکیده و زردنبو. روزنامه ای در دستش بود. در آنسوی خیابان چشمش افتاد به رامین با پیراهنی آبی و روزنامه ای در دست راستش. با دست چپش سرش را خاراند. رامین هم همین کار را  که علامت قرارشان بود انجام داد. سپس در پشتش با گامهای شمرده حرکت کرد. با فاصله ای کمی دورتر سردار هم  افتاد به راه. وقتی به محل قرار رسیدند بناگاه سردار چشمش افتاد به یک ون. مشکوک میزد. فکر کرد از ون های جاسوسی باشد. اما وقتی زنی بزک کرده از راه رسید و سوارش شد و از محل دور، دلش آرام گرفت. رابط کنار پنجره در انتهای رستوران نشست و پاکت سیگارش را در آورد و گذاشت روی میز. نیم نگاهی به دور و برش انداخت. سیگار را گذاشت روی لبش. همین که سردار به جای رامین با پیراهن سیاه در مقابلش نشست یکه خورد. سردار گفت:

- راحت باش

- من راحتم

- سیگار همراته

- بهمن

- اتفاقا منم بهمن میکشم

وقتی حرف رمز را رد و بدل کردند. سردار ادامه داد:

- سخت نگیر، اونی که پس و پشتت راه افتاد خودیه، حالام ایستاده جلوی در رستورانو اطرافو میپاد.

- که اینطور، چرتمو پروندین

- شرایط ایجاب میکنه، آخه مث مور و ملخ مامورای مخفی ریختن تو خیابونا.

- منم تنها نیستم، یکی باهامه. خوب بگو چطوری، کیفت کوکه

- بد نیستم

- پس میزونم نیستی

- بهتر میشه

- چه خبر

- من اومدم از تو بپرسم

- زرد کردن، شاشیدین وسط عمامه هاشون. رفتن تو سوراخ موش، دیگه به هیچکی اعتماد ندارن. فکر میکنن همه مسئولین از ریز تا درشتششون جاسوس مجاهدین یا موسادن

- پس دست مریزاد


رابط نگاهی به چپ و راستش انداخت خودکاری از جیبش بیرون آورد و در کف دستش شماره تلفنی را نوشت و گفت:

- این شماره رو به ذهنت بسپار

 سردار نگاهی به شماره تلفن که روی دستش نوشته بود انداخت و با چند بار تکرار به خاطر سپرد. او هم پس از چند ثانیه شماره را  از کف دستش پاکش کرد و گفت:

-  خط خروج اضطراری تغییر کرده قراره یه ماموریت مهم بهت بدن

- تغییر کرده، من لو رفتم، میدونی اگه منو بگیرن چی میشه

- تو که خودت فرمانده ای سردار، هیچ وقت زنده دستگیر نشو.

سردار از فرط عصبانیت سیگار را در کف دستش له کرد و پایش را محکم کوبید بر زمین. رابط گفت:

- نگران نباش، ریسکشو قبول کردن، زبده تر از تو کسی رو ندارن. خوب، پاشو برو ، منم یه غذایی سفارش میدم

- مواظب خودت باش.

- تو هم مواظب خودت باش


همین که از رستوران خارج شد. چند مامور مسلح از یگان ویژه بسرعت از خودروایی سیاهرنگ پیاده شدند و دویدند به سمت رستوران. افرادی که روی صندلی ها نشسته بودند ناگهان وحشت کردند. یکی از زنان میانسال با دیدن آن قیافه هایی که چهره خود را پوشانده بودند غش کرد و افتاد بر زمین. کودکی شروع کرد به گریه. صاحب رستوران در پشت دخل با چهره ای ترسان و لرزان دستش را گذاشت روی قلب. رابط بی آنکه نگاهی به آنها بیندازد با خونسردی نوشابه ای را که سر میزش بود سرکشید و تا خواست کتش را بپوشد یکی از ماموران بهش هشدار داد و گفت تکان نخورد. او هم نشست روی صندلی و در همانحال آهسته دستش را برد به پشت و کلت را مخفیانه در آورد. با خودش بنجوا گفت:

- بمن گفتند هرگز زنده دستگیر نشم

دو مامور رفتند به سمت زنی که بیهوش بر زمین افتاده بود. با تردید نگاهی به مشتریان انداختند. یکی از آنها به همقطارش گفت:

- تماس بگیر یه خواهر بیاد بلندش کنه من به نامحرم دست نمیزنم.

سپس سرش را برگرداند به سمت رابط. خوب که دقیق شد یکه خورد و گفت:

- خودشه

- کی خودشه

- اون که اونجا نشسته، دستا بالا

رابط یک دستش را برد به لیوان نوشابه. مامور نعره زد:

- میگم دستا بالا

نوشابه را گذاشت روی میز و همین که مامور نزدیک شد تا دستبندش بزند اسلحه کمری را گرفت به سمتش و شلیک کرد درست وسط پیشانی اش. سپس لوله کلت را گذاشت در دهان خودش، لبخند اسرار آمیزی بر گونه اش درخشید. ماشه را کشید. مغزش پاشیده شد به دیوار.


سردار که در فاصله ای نه چندان دور در آنسوی پیاده رو ایستاده بود با شنیدن صدای شلیک یکه خورد. سرش را بر گرداند. عده ای میدویدند به سمت رستوران. عده ای هم فرار میکردند و میگفتند تیراندازی، تیراندازی. دو مامور جسد همقطارشان در دست گرفته بودند و کشان کشان میبردند به سمت خودرو. از دور صدای آژیر آمبولانس می آمد و از هر سو هیاهوی جمعیت. چند قدمی آنسوتر از محل وقوع درگیری سردار ناگهان چشمش افتاد به مردی که لباس ماموران را به تن کرده بود و گهگاه اطرافش را چک. وقتی که دید دور و برش خبری نیست. از داخل ساکی که در دستش بود چیزی شبیه به بمب در آورد و در حالی که اطراف را بدقت می پایید خم شد زیر خودرو ماموران و بمب را کار گذاشت. سپس نیم نگاهی انداخت به اطراف و آرام آرام از محل دور شد. به ساعتش نگاهی انداخت. کیف خالی را در گوشه پیاده رو در میان جمعیت رها کرد و منتظر ماند. سردار که داستان را فهمیده بود اشاره ای به رامین کرد که از محل دور شود خودش هم با قدمهای کوتاه افتاد به راه. چند دقیقه ای گذشت. همین که ماموران سوار خودرو شدند ناگاه صدای انفجار مهیبی شنیده شد تکه های آهن به آسمان پرتاب شدند و آتش زبانه کشید.

****

سردار پس از شنیدن قتل یک مامور  امنیتی سپاه توسط طاهره شتابزده محل استقرارش را تغییر داد و رفت به خانه امن اجاره ای که از ابتدای فرار در نظر گرفته بود. محل استقرار آنها در حومه تهران و منطقه مرفه نشین بود. منطقه ای خوش آب و هوا و سرسبز. برای آداپته کردن خود با ساکنان محل شکل و شمایل خود را تغییر دادند تا همسایه ها و ماموران به آنها مظنون نشوند. دو سگ عظیم الجثه در حیاط به چشم میزد.  این سگها مال صاحب ویلا بود که سالها پیش به اروپا رفته بود و هر چند سال مدتی کوتاه  برای تفریح و مسافرت بر میگشت به ایران. طاهره هم با تیم سردار در همان ویلا مستقر شده بود.  24 ساعت در حیاط بنوبت کشیک میدادند و اطراف و اکناف را تحت نظر داشتند. آنها هفته ای یک یا حداکثر دو بار  برای خرید مایحتاج ضروری به بیرون میرفتند و سعی میکردند توسط همسایه ها و افراد محل دیده نشوند. سردار بعد از آخرین ملاقات با رابطش در رستوران و عمل انتحاری سرنخش قطع شد. سرگردان بود و بلاتکلیف. چندبار به شماره ای که در رستوران از رابطش گرفته بود زنگ زد اما کسی جواب نمی داد. همین بلاتکلیفی دلشوره اش را بیشتر میکرد و او را به فکر وا میداشت. با کانالهایی که میشناخت میتوانست از مرز به طور قاچاقی عبور کند و خودش را  برساند به ترکیه. اما نمی خواست بی گدار به آب بزند و کاسه و کوزه ها را بهم بریزد. 

 طبق برنامه روزانه در ابتدای صبح با حامد و رامین و طاهره به ورزش و بدنسازی می پرداخت. یکبار هم نشست می گذاشتند و اوضاع و احوال را ارزیابی. باقی اوقات نیز گوش بزنگ بودند تا شاید پیامی برسد تا از این مخمصه بلاتکلیفی رهایی یابند. نیمه های شب بود که سردار بعد از خوابی هراسناک بر خاست. عرق روی پیشانی اش را با دستمالی تمیز کرد و دقایقی هاج و واج ماند. دیگر خواب به چشمش نیامد. سرش را گذاشت روی زانو و رفت توی فکر. یاد روزی افتاد که بطور غیرمنتظره با کاترین شکدم در بیت رهبری ملاقات کرد. از سر و وضع و حجاب سفت و سختش تعجب کرد و انگشت به دهان. ناگاه یکی از وزیران که  به همراه رئیس جمهور در محل حضور داشت متوجه شد.  مثل اجل معلق با کف دست آرام زد به شانه اش و  همراه با مزاح درگوشی بهش گفت:

- نمی دونی این ورپریده چه مالیه

- ورپریده

- آره خوب شنیدی ورپریده، فکر کنم آقارو هم ضربه فنی کرده

- منظورت چیه

- منظورم حاج خانوم شکدمه ، همونی که بهش زل زدی

- با آقا

- بگو با کی نخوابیده، یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی، حالی که اون تو رختخواب به آدم میده هیچ حوری ای تو بهشت نمیده . چه ساق پایی، چه کپلی، چه پستونایی. یه جوری ساک میزنه که دیوونه ات میکنه. تا ته فرو میده تو دهنش.

- عجیبه

- کجاش عجیبه، خودش بهم گفته 

- بهت چی گفته

- گفته بزرگترین صواب برا یه زن متدین تو این نظام جهاد نکاحه، تا مردا به گناه نیفتن. بخصوص مسئولین نظام. همون دانه درشتا.

- خودش بهت گفته

- فکر میکنی من از خودم در آوردم

- نه، قبولت دارم

 بر روی تختخواب در همین افکار پرسه میزد که ناگاه کسی با سرانگشتش زد به در اتاقش:

- سردار، سردار

- طاهره تویی، یه دیقه صب کن

-  پیام مهم

- اومدم

سردار تا در اتاقش را باز کرد طاهره لپ تاپ را گرفت در مقابل چشمش و گفت:

- یه پیام مهم، گفتن میخوان تو رو هر چه زودتر ببینن. بهشون چی بگم

سردار دستش را متفکرانه گذاشت روی چانه اش و بعد از این که عقلش را  گذاشت روی هم  گفت:

- به هر حال محل قرار باید بیرون از اینجا باشه، نمیخوام کسی ازین خونه بو ببره. 

- بگو بیاد درکه بغل همون لبوفروش معروف، اسمش چی بود، سلطانی. بگو کفش خوب پاش کنه، میریم یه خورده کوهپیمایی.

- زمان

- ساعت هشت جمعه، راستی یادم بیار فلاسک چایو بر دارم، من عاشق چایی بالای کوهام.


سردار که مدتی پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود. کمی اضطراب داشت و هیجان. بهتر دید برای عادی سازی طاهره را با خودش ببرد. جمعه بود و او مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار. اشاره ای کرد به طاهره. او هم آمادگی اش را اعلام کرد. سوار خودرو شدند. در وسطای راه  از پشت شیشه  نگاهی انداخت به آسمان. پر از دود بود و خاکستر . چشم هایش سوخت و چند قطره اشک از گونه هایش سرازیر سپس چند عطسه پی در پی. طاهره که در کنارش نشسته بود از کیفش دستمالی در آورد و داد به دستش:

- به این هوا حساسیت دارم. نمیتونم نفس بکشم.

- تهران آلوده ترین شهر جهانه، مردم اینجا سم تنفس میکنن

- میریم درکه حالم بهتر میشه.

شهر پر شده بود از ماشین های گشت ارشاد. از میدان های اصلی تا پاساژهای شلوغ و پر رفت و آمد مقابل سینماها و مراکز تفریحی و ایستگاه های مترو. دائم به این و آن گیر میدادند و موی دماغشان میشدند. سردار که از آنهمه خودروها متعجب شده بود. در حالی که رانندگی میکرد پرسید:

- داستان چیه.

- مگه نشنیدی

- چی رو نشنیدم

- امروز یعنی 21 تیر روز حجابه، مخالفان حجاب اجباری هم با هشتک حجاب بی حجاب قرار گذاشتند بریزن تو خیابون.

- کاش زودتر بهم میگفتی

- فکر کردم خودت میدونی، آخه چن روزه که 24 ساعت بوقش کردن تو رسانه ها.

- بهتر بود زمان قرارو تغییر میدادیم، چادرو بگیر رو سرت تا گیرمون ندن. اون داشبوردم واز کن.

- داشبورد

- آره عکس اون الدنگو آویزون کن رو آینه، اینطوری بهتره

طاهره پقی زد زیر خنده و گفت:

- الدنگ

- مگه غیر از اینه.

به درکه که رسیدند کلت هایشان را چک کردند و از خودرو پیاده شدند. سردار وقتی که دید هوا زلال و پاک است دستهایش را باز کرد و نفسی عمیق کشید. ماسک کرونا را انداخت روی صورت، نگاهی به طاهره انداخت و دو تایی رفتند به محل قرار. وقتی چشمش به کسی که با او قرار داشت افتاد. سردار آستین دست چپش را بالا زد و نگاهی به ساعتش انداخت. طرف هم همین کار را کرد و خم شد بند کفش هایش را باز و بسته. سپس بی آنکه با هم صحبتی کنند با فاصله ای معین از میدان ترکه در ابتدای مسیر بسمت پناهگاه پلنگچال در انتهای دره که حدود 7 کیلومتر میشد  راه افتادند. کمی که بالا رفتند در کنار دره کارا و هرم آفتاب صبحگاهی روی صخره ای نشستند. طرفی هم که در پس و پشتشان حرکت میکرد وصل شد به آنها. قدی متوسط داشت. با  عینکی تیره و کلاهی تخم مرغی. بعد از خوش و بشی کوتاه خودش را ناصر معرفی کرد. طاهره که فلاسک را از کوله پشتی در آورده بود چایی ای برای آنها ریخت و داد به دستشان. برای خودش قهوه ریخت. کمی از آنها فاصله گرفت و در حالی که قهوه را مزه مزه میکرد ششدانگ حواسش  در پشت تخته سنگی به اطراف بود. سردار از جیبش پاکتی سیگار را در آورد و تعارف کرد:

- بکش حالت جا میاد

- سیگاری نیستم

- پس من میکشم اذیتت که نمی کنه

- چرا، من آسم دارم. در ثانی این هوای زلالو آلوده میکنه

سردار نگاهی به قد و قواره اش انداخت و بعد از کمی جدال و اما و اگر با خود پاکت سیگار را گذاشت به جیبش:

- به احترام شما

- به احترام من نه، به احترام خودت به احترام محیط زیست.

سردار فلاسکی را که در کنارش بود در دستش گرفت و چایی دیگری ریخت برای خودش و گفت:

- چایی

- نه، بهتره برم سر اصل مطلب

- خوب چه پیامی واسم داری

- ماموریت جدیدت آدمرباییه.یعنی ازت خواستند که یه سرهنگ پاسدارو بدزدی

- بدزدم

- منظورم اینه گروگان بگیری، مخفیانه.

- کی هس

- مسئول واحد محرمانه تحقیقات و توسعه سلاح های میکروبی و شیمیایی میخوان جنگ بیولوژیک و شیمیایی راه بندازن. 

- کجا

- خودت بهتر از من میدونی. سرزمینای استکبار، این ویروس صدبار مرگبارتر از کروناس. حالا به اهمیت ماموریتت پی بردی.

سردار سری تکان داد و از جایش پا شد. لیوان سفری چای را برد زیر لبش. نگاهی انداخت به آبشار و  چتر آبی آسمان بر فراز سرش. دوباره نشست مکثی کوتاه کرد و گفت:

- دست تنها که نمی شه.

- دست تنهام که نیستی، یه تیم باهاته

- به دو نفر دیگه ام احتیاج دارم. باید سوژه رو به محل اختفای سری ببریم.

- نفرات و محل اختفا حله.

- یه مقدارم پول

- باشه، نقشه ربودنو به خودت محول کردند، در ضمن مرحله شناسایی تموم شده، اطلاعاتو تمام و کمال بهت میدیم. 

- اطلاعات خاصی ازش میخواین، یعنی موقع بازجویی

- بازجوییشو  محولش کن به ما.بعد از اینکه ربودینش خودمون ازت تحویل میگیریم. فقط هر چه زودتر نقشه باید پیاده بشه.

- ما نهایت سعی مونو می کنیم

- د نشد. همین هفته باید تمومش کنین.

- ما همیشه حاضر یراقیم. 

- فقط بی گدار به آب نزنین. خودت که کار کشته ای.


این داستان ادامه دارد