۱۴۰۱ خرداد ۲۲, یکشنبه

مول - نوشته مهدی یعقوبی

 


طرفای غروب بود و هوا کمی گرم. درختان و درختچه های سرسبز داخل پارک که چند پرنده غریب و خسته در لابلای شاخه هایشان بیتوته کرده بودند در هرم باد ملایمی که میوزید تاب میخوردند و عطر طراوات و زندگی به اطراف و اکناف می افشاندند. در زیر یکی از این درختان در پاتوق همیشگی اش، سیدغلام کنار یار غارش فریدون روی نیمکت نشسته بود و مشغول گپ و گفتگو. :

- بازم سرنخو  گم کردم، داشتم چی میگفتم 

- گفتی هر چه قسمش دادم و التماس کردم ...

 - آره یادم اومد، پیری و فراموشی. گوشه رستوران هر چه قسمش دادم و التماس کردم مگه به خرجش میرفت  الا و بلا  می گفت :

- این تن بمیره نمیشه،  40 ساله دارم نون و نمکتو میخورم، یه بار میخوام دعوتت کنم به یه امر خیر. امر خیری که مزه اش تا آخر عمر لای دندونات بمونه

بهش گفتم:

- آخه زن و بچه دارم مشتی، اگه  یه موقع دوست و آشنا منو اونجا ببینن چی میشه

اخمهاشو تو هم کرد و گفت:

- خدای ناکرده مگه میخوای مرتکب گناه شی، یا زبونم لال بری فاحشه خونه های تایلند. همه چیزش شرعیه، دم در یه معمم نشسته اول عقد نکاح رو میخوونه بعدش میری توی حجله و کیف میکنی. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. بهت قول میدم وقتی بر گردی 20 سال جوونتر شی. بهشته بهشت، اونم بهشت زمینی.

- آخه

- آخه نداره سیدغلام، داری رومو زمین میزنی

- این حرفا چیه مشتی، موضوع اصلا این نیس

- داری سرمو شیره میمالی ناقلا من که تو رو مث کف دستم میشناسم. دلت یه چیز میگه لبت یه چیز دیگه، جون من، بگو دروغ میگی

- دروغ چیه مشتی تو که منو خوب میشناسی اصلا اهل این کارا  نیستم 

مشتی جعفر که  زیر چشمی مرا می پایید و دید آلتم از حرفهاش سیخ شده. یکهو چنگ زد به تخمهام:

- شق کردی ها، نگفتم مچتو میگیرم، از قدیم و ندیم گفتن، وصف العیش نصف العیش

منم که دیدم لو رفتم غش غش زدم زیر خنده. بعد نگاهی آب زیر کاه بهش انداختم وبا شیطنت گفتم:

- خوب محلش کجاس

- محلشو چیکار داری جیگر، امن و امانه، البته مدیریت این فاحشه خونه شرعی منظورم خونه عفاف گفته، از آقایون متاهل معذوریم اما پول حلال مشکلاته، یعنی یه خورده خرج داره

- خرج داره

- یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی، هلو هلو برو تو گلو، چن ساله شو میخوای دوازده ساله داریم تا، تا، تا بگیر برو بالا

- من چارده ساله شو میخوام

- پس دیگه واسه من قر و قمیش نیا. بزن بریم

- همین حالا

- با خودته. من که صاحب اختیار دوقلوهات نیستم

- دو قلوها

- ای ناقلا با همه بله با ما هم بله

سید غلام به اینجا که رسید آب دهانش را قورت داد مکثی کرد. روی نیمکت زیر درخت قدیمی در گوشه پارک کمی جابجا شد. چپقش را از جیب در آورد و با سرانگشتان پرچین و چروکش ته مانده خاکستر را ریخت بیرون و چندبار فوت. کمی توتون ریخت درون کاسه چپق. نگاهی به یار غارش انداخت و فندک زد و چپق را روشن. چند پک پی در پی زد و ادامه داد:

از روی صندلی کت ام را بر داشتم و انداختم رو شانه و از رستوران زدیم بیرون. همین که سوار خودرو شدیم ازش پرسیدم:

- خوب کجا باید بریم

-  نزدیکای میدون شهید مطهری

- توام مارو گرفتی ها، اونطرفا که گاو پیشونی سفیدم

- مگه میخوای کار خلاف بکنی مرد

- نه بنده آبرو و حیثیت دارم، نمیخوام زن و بچه هام بویی ببرن. فردا بوقش میکنن تو رسانه ها. من که آدم معمولی نیستم کلی دم و دستگاه دارم و برادر امام جمعه شهرم.

- اوناش با من.

- جون من یه جای خلوت و دبش انتخاب کن، تو که سوراخ سنبه های این شهرو مث کف دستت بلدی، چیزی که تو این مملکت اسلامی مثل نقل و نبات پیدا میشه خونه عفافه، اینو همه عالم و آدم میدونن.

- باشه، چون رفیقمی و هواتو دارم، اما خرج منم می افته به گردنت.

- غصه پولشو نخور، من تو این مملکت پول پارو میکنم 

- اونم از راه حلال

- بر منکرش لعنت

-  یه ساعتی طول میکشه، میخوای پیچ رادیو رو بچرخونم

- نه باید یه زنگی بزنم

مش جعفر مسیرش را تغییر داد و پیچید به سمت چپ و رفت به طرف بیرون شهر. بهش گفتم دم پمپ بنزین بزنه کنار، اونموقع که مث امروز موبایل نبود مجبور بودم با تلفن عمومی زنگ بزنم. شماره خونه رو چرخوندم پسرم گوشی رو بر داشت:

- پسرم مادرت کجاس

- بابا سلام، اون تو آشپزخونه مشغول پخت و پزه

- بهش بگو یه دیقه بیاد پای تلفن

- مادر مادر بابا کارت داره

زنم عصمت دوان دوان اومد پای تلفن:

- سید غلام تویی

- آره میخواسم بهت بگم که برام یه ماموریت پیش اومده یه خورده دیر میام

- ماموریت ، قورمه سبزی آماده س

- نوش جونتون، فقط دلواپس من نباشین

- میخوای واست نگهداریم

- نه غذا که سرد شه از دهن می افته

- میدمش به  ...

منم با عصبانیت حرفشو بریدم و گفتم:

- نه نمیخواد به اون گدا و گشنه ها بدی، پررو میشن و فردا دم در صف میکشن، بندازش تو سطل آشغال.

بعد هم تلفنو قطع کردم. مش جعفر که کنارم ایستاده بود قاه قاه زد زیر خنده. سوار خودرو شدیم. همین که راه افتادیم دستشو زد به دستم و گفت: 

- خوشم اومد، یعنی از مردای مث تو که اتوریته دارن و زن ذلیل نیستن خوشم می آد

- به زن که رو بدی پررو میشه، آخه اونا که عقل درست و حسابی ندارن

- باهات موافقم

 - کوچه تنگه بله عروس قشنگه بله بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا

- شاد و شنگول شدی

- تو باشی شاد و شنگول نمیشی، عروس قشنگ و کس تنگ

- ای خدا از دهنت بشنوه با سر افتادیم تو عسل

- پیچ رادیو رو بچرخون انگار آمریکا میخواد حمله کنه

- منم شنیدم، آقا اما پاسخشو داده و گفته اگه پاشو از گلیمش درازتر کنه اسرائیلو از نقشه جهان حذف میکنه

- دمش گرم، بعدشم کاخ سفیدو تبدیل میکنیم به حسینیه.

- اونجام خونه عفاف میزنیم، دخترای بلوند، 

- خونه عفاف چیه مرد، غنیمتشون میگیریم، کنیز و برده شون میکنیم 

- آخ گفتی، من اسیر پسربچه های موبورم نمی دونی غلمان چه کیفی داره.


به نزدیکی های هتل که رسیدیم زدیم کنار و نگاهی انداختیم به دور و اطراف. سیدغلام گفت:

- یعنی میریم به هتل

- اینجا که هتل نیست بهشت زمینیه

- چه منظقه سبز و خوش آب و هواییه

- شمال شهره دیگه، منطقه اعیونی

- نکنه یه وقت مامورا موی دماغمون بشن

- خیالت تخت ، مدیر این عمارت خودش سرهنگ سپاه البته باز نشسته اس، یعنی هم ریش و هم قیچی دستشه. 

- عجب پس امن و امانه

- من تورو جایی نمی برم که آب زیرش بره

- خیالم از بابت تو که تخت تخته

- البته بیشتر مهمونای اینجا خارجی ان. زوار عراقی، افغانی، سوری از همه رقم داریم، همشونم از دم مایه دار و با کلاسن

وارد هتل که شدیم یکی از کارکنان که مردی چارشانه و لباس شیک و پیکی بتن داشت تعظیمی کرد و هدایتمان کرد به اتاقی بالنسبه بزرگ. دو خانم کارمند با حجاب در پشت میز نشسته بودند. ازمان خواستند که روی صندلی بنشینیم. کمی با هم پچ پچ کردند و شور و مشورت. من نگاهی به دور و بر و عکس رهبری روی دیوار که لبخند میزد انداختم. نگاهی هم به مش جعفر که خندید و بمن چشمک زد. خانمی که نزدیک بمن نشسته بود و موهایش را  بلوند رنگ کرده بود نگاهم کرد و پرسید:

- البته بدون وقت قبلی ما به کسی اجازه ورود نمیدیم. اما آقا جعفر معرف حضورمون هستن و مشتری دائمی. همین کافیه. میخواین خودمون براتون انتخاب کنیم یا میخواین حضوری ببینین.

من که قوه باه در ذرات وجودم به غلیان در آمده بود نگاهی انداختم به جعفر. او هم سرش را تکانی داد و اشاره کرد که پاسخش را بدهم:

-  اول دیدن بعد پسندیدن

- اگه بخواین حضوری انتخاب کنین براتون سیصد تا خرج داره

- پول و مولش مهم نیس، با هم کنار میایم

بعد خودش پا شد و از اتاق زد بیرون. چند دقیقه ای منتظر شدیم و به در و دیوار زل. البته بنده در خفا کسانی را داشتم که با آنها زیرجلی و دور از نگاه ضعیفه ام رابطه داشتم اما هلوی 14 ساله و دست نخورده متاع دیگری بود بخصوص در آن سن و سال که پشم و پیلم ریخته بود و آفتابم لب بوم. خوشبختانه انتظارمان زیاد طول نکشید. 6 نفر که سن و سالشان تقریبا 18 تا 25 سال میرسید وارد شدند.لباسهای تنگ و رنگارنگی بتن داشتند. با غنچه کردن لبها و تابی که به بدنهای خود میدادند قند در دلمان آّب میشد . مش جعفر رو به من کرد و گفت:

- اگه نظر منو بپرسی هر 6 تاشونو میخوام بگام ببخشید صیغه کنم

دخترانی که گوشه اتاق ایستاده بودند با شنیدن حرفهایش همگی از خنده ریسه رفتند. مشتی جعفر دستی زد به شانه ام و از روی صندلی پا شد و نرم و آرام رفت پیش دخترها. از نزدیک پایین و بالایشان را وارسی کرد و دورشان چرخید. شروع کرد به تعریف و تحسین و قربون و صدقه رفتن. وقتی که کارش تمام شد دست یکی از آنها را گرفت و کشید به سمت خودش. در جا زنی که پشت میز نشسته بود جیغش در آمد:

- آقا دارین چیکار میکنین، دست تونو از دستش ور دارین شما هنوز نامحرمین. عقد صیغه خونده نشده خلاف شرعه. مگه قوانین خونه عفافو نمی دونین. 

مشتی جعفر که  یکه خورده بود دستش را ول کرد و منم آهسته و بیصدا زدم زیر خنده. صیغه نامه  دو ساعته که خوانده شد دو نفری مثل عروس و داماد رفتند به حجله. من اما همانجا ساکت و آرام نشستم. همان خانم که رقیه صدایش میزدند نگاهی انداخت بمن و بعد از تکان دادن سر با تبسم گفت:

- انگار شما مشکل پسندین

- من شما رو انتخاب کردم

- وا چه پر رو، من شوهر دارم آقا

- یه قیمت بهم بدین

- نه شوهرم منو میکشه، اون، اون صاحب همین خونه عفافه، اما اگه دست اولشو میخواین، باید یه خورده سر کیسه رو شل کنین

- من یه هلوی 14 ساله میخوام دست نخورده، باکره

- شما مردا خیلی ناقلایین اما دلواپس نباشن اینجا همه جور جنس داریم، صیغه درجه یک درجه دو و درجه سه. شما صیغه درجه یکشو میخواین، درست میگم

- زدین تو خال

- شما که بر خلاف دوستتون عکس و کارت ملی و شناسنامه ام نشون ندادین، یعنی براتون بیشتر خرج داره، البته بنده وضعیت شمارو درک میکنم. یه مرد جنتلمن اما دست و دلباز که نمیخواد کسی به اسرارش پی ببره. با من بیاین به طبقه دوم. اون طبقه برا آدمایی مثل شماست. ما یه فضای رمانتیک و عاشقانه برای شما تدارک دیدیم.

با هم از پله ها کشیدیم بالا. فضای خلوت و آرامی بود و کسی دور و اطراف دیده نمیشد. راه پله ها از لوستر و چراغ تزئینی و  گلدان های رنگین و گلهای زیبا آذین بسته شده بودند. عطر خوشی نیز در هوا موج میزد. من هزار جور فکر و خیال در سرم وول میخورد و بی طاقت بنظر میرسیدم. وقتی وارد اتاق شدیم دهانم از تعجب وا ماند. یک اتاق رویایی و مجلل. خانم کارمند یا همان رقیه گفت:

- از اتاق خوشتون میاد

- خیلی زیباست ، تصورشو هم نمیکردم

- تازه کجاشو دیدین، یعنی همه چیز بستگی به خودتون داره که چه اندازه دست و دلبازین.

- اون چیزا حله خانم. 

- منظورم اینه که میتونیم سور و ساتم براتون آماده کنیم تریاکی ...

- اشاالله دفعه بعد، برا امشب همون صیغه کافیه

- اگه چن لحظه صبر کنین صیغه ها میرسن، میتونین هر چند تا که میخواین انتخاب کنین.

- هر چن تا

- همه چیز بسته به وسعتون داره.

نمی دانستم خوابم یا بیدار، زنده هستم یا مرده. هر چه بود فضا عطر و بوی بهشت داشت. عطر و بوی شراب و ساقی و حوری و جوی هایی از عسل. رقیه که فهمیده بود مایه دار و از آن خرپولهام. سعی کرد با شگردهایی که خاص خودش بود مرا بچلاند. هی ناز و غمزه می آمد و گهگاه خودش را می مالید به من. من اما از آنجا که میدانستم یکی از زنهای صاحب خانه عفاف است و شوهرش سرهنگ بازنشسته سپاه خودم را پس میکشیدم تا پا در تله ای که برایم تدارک دیده بود نیفتم. او اما ول کن معامله نبود انگار جدای از کیف پول از شکل و شمایلم هم خوشش آمده بود از نگاههای وسوسه آمیزش پیدا بود و خواهش آتشینی که در چشمهایش موج میزد. به نرمی دستم گرفت و نشاند روی تخت.  دست نوازشی کشید به موهایم و سپس سرانگشتانش را  سر داد لای پایم. بعد که دید کمی حشری شدم خودش را انداخت روی سینه ام. دیدم افتادم در مخمصه. همین که خواستم او را پس بزنم صدای در زدن آمد. بالاخره ولم کرد و بعد از دست کشیدن به سر و صورتش. در را باز . سه دختر کم سن و سال که بیشتر از 13 یا  14 سال نداشتند وارد شدند. از همان آغاز و اولین قدم یکی از آنها مسحورم کرد و مرا محو زیبایی جادویی اش. بی اختیار پاشدم و رفتم جلو. به دو نفر دیگر نگاهی انداختم. یکی از آنها با تبسم گفت:

- یه نگاه حلاله

ازش پرسیدم:

- چن سالته

- دوازده

آن دیگری هم با لهجه شیرازی گفت:

- منم 12 سالمه، دست نخورده

- یه دوری بزن ببینم

- او هم دوری زد و دو دستش را حلقه کرد دور کمرم و پستانش را چسباند به من:

- با این سن و سال کم چه پستونای درشتی داری

او هم خندید و انگار از حرفم خوشش آمد. بعد رویم را گردانم به طرف دختری که با چشم های آبی کمرنگش هیپنوتیزم کرده بود. او اما حرفی نزد فقط نگاهم کرد. دست های کوچکش را در دو دستم گرفتم عطر و بوی آشنایی میداد انگار سالها او را می شناختم. او هم از همان نگاه اول با شم غریزی اش فهمیده بود که انتخابش کرده ام و دلم برایش می تپد. رقیه که دید انتخابم را کرده ام به آن دو دختر اشاره ای کرد و آنها با اخم و تخم از اتاق خارج شدند. برای کارهای اداری و شرعی با رقیه از اتاق زدم بیرون. دوباره رفتم به همان دفتر سابق. بعد از اینکه بدون چک و چانه زدن درباره قیمت به توافق رسیدیم بمن گفت که:

- برو حلالت باشه، حوری مث اون حتی تو بهشتم پیدا نمیشه

 توفان شهوت در رگانم به جنبش در آمده بود و مرا از خود بیخود. بر گشتم به همان اتاق. مثل حوری بهشتی دراز کشیده بود روی تختخواب. ساق پای عریان و ران های برهنه اش دیوانه ام کرده بود و لبهای ماتیک زده اش. میخواستم مثل گرگی گرسنه بیفتم به جانش اما به خودم نهیب زدم که نباید تند وتیز خودم را خالی کنم و باید حداکثر لذت را از لحظاتی که بسرعت برق و باد میگذشتند ببرم. اسم اصلی اش را مخفی کرد و فقط گفت که او را در اینجا ثریا صدا میزنند. شرمی کودکانه در نگاهش بود و وقتی حرف میزد گونه اش سرخ میشد مثل انار ترک خورده. لباسی سفید بتن داشت و موهایی که مثل آبشار ریخته بودند از فرق سر تا کمرگاهش. به خواب و خیال می مانست. انگار این صحنه از پیش تدارک دیده و دست تقدیر آن را چیده بود. یک آن چشمهایمان به هم تلاقی کرد و برقی ناگهانی مرا گرفت و لرزیدیم. بی اختیار با خودم گفتم که انگار می شناسمش. او را گویی در رویاهایم دیده بودم. رویایی که محو و درهم به چشم میزد و هر چه در اعماقش غوطه ور می شدم بیشتر گیج و گنگ. یعنی کجا دیدمش. شباهت غریبی با کسی داشت که بیادش نمی آوردم اما در خفایای خاطراتم بود. دستش را گرفتم و به نرمی موهایش را با سرانگشتانم شانه زدم. به رقیه گفته بودم که من کاندوم و ازین غربی بازی های غیرشرعی سرم نمیشود. او هم با گرفتن چند میلیون پول نقد و خوراندن شربتی به ثریا که در آن معجونی مخصوص ریخته بود او را متقاعد کرد و قضیه را ماستمالی. نمی دانم در شربت چه ریخته بود که ثریا هر چیزی میگفتم تنها می خندید و حرفهای بامزه میزد و حال میداد. آنشب لذت بخش ترین و زیباترین شب زندگی ام بود دقایقی فراموش نشدنی . بعد از آن شب چندبار دیگر هم به سراغ ثریا رفتم البته نه در آن هتل بلکه در ویلای خصوصی ام در شمال و در حوالی جنگلهای سبز با هوای شسته و پاک و بهشتی. چند ماه که گذشت یکهو متوجه شدم که شکمش آمد بالا، ترسیدم. دیگر ازش سیر شده بودم و نه تنها لذت و مستی ام نمی بخشید بلکه ازش نفرت پیدا کردم نمی خواستم دیگر ببینمش بخصوص بچه توی شکمش. معلوم نبود حلال زاده بود یا حرامزاده. باید ولش میکردم به هر نحوی که شده. شب آخری که باهاش بودم وقتی چشمهایش را گذاشت روی هم. رفتم به سراغ کیف دستی اش که همیشه همراهش بود. دل و روده اش را ریختم  کف اتاق. چیز بدرد بخوری پیدا نکردم اما تا کیف پولش را باز کردم و چشمم به آن عکس لعنتی یعنی الهه مادرش افتاد یکه خوردم. قلبم یک آن ایستاد و نفسم بند. پاهایم سست شد و افتادم بر زمین. این عکس، عکس همان دختری بود که قبل از ازدواج با زنم بهش دروغکی گفته بودم که دوستش دارم و جان و مالم را برایش فدا. اما بعد از اینکه حامله اش کردم ازش زده شدم و با حیله و ترفند دکش کردم. او اما رهایم نکرد و روز و شب در مقابل راهم سبز. میگفت این بچه ای که در شکمش است پدرش منم. خواستم با پول و پله راضی اش کنم تا دست از سرم بردارد اما به خرجش نمی رفت. یکبار در اطراف قله دماوند موهایش را در چنگم گرفتم و کشان کشان بردمش در لبه پرتگاه. تهدیدش کردم که اگر یکبار دیگر موی دماغم بشود او را از آن بلندی در اعماق دره های مخوف پرتاب میکنم. آن روز ها من مدیر شرکتی بزرگ و پر درآمد بودم و کار و بارم سکه. چند روزی از ازدواجم با دخترعمویم گذشته بود و مشغول کسب و کار. تا یک روز که وقتی با زنم در کنار در خانه ام برای رفتن به شرکت خداحافظی میکردم او پنهانی ظاهر شد و بچه تازه متولد شده اش را گذاشت کنار خودروام. من که ناگاه چشمم به او افتاد شوکه شدم. فهمیدم داستان از چه قرار است. بعد از اینکه قضیه را با زنم ماستمالی کردم بچه را به عنوان کودک سرراهی به یکی از پرورشگاه ها سپردم. مادر بچه یعنی الهه که از قضیه سر در آورده بود عکس خود و نامه ای را مخفیانه داد به پرورشگاه. چند روز بعد هم خودش را آتش زد و به زندگی اش پایان داد.

به عکس الهه به مادر ثریا نگاه کردم. مغزم سوت کشید و گفتم:

-  این ثریا که حامله اش کردم بچه خود منه ... 



سید غلام به اینجای داستان زندگی اش که رسید چهره اش درهم و آشفته شد. دستمالی از جیبش در آورد و دانه های عرق را از پیشانی اش پاک. خیره شد به روبرو. تو گویی تنها لاشه اش در آن جا باقی مانده و خودش از دالان تاریک زمان  پرتاب شده بود به گذشته های  دور. زمین را دز زیر پایش احساس نمی کرد. آن صحنه های تاریک و شوم، در برابر دیدگانشان ظاهر میشدند و تیغ میکشیدند به روحش. اصلا نمی دانست در کجا و در چه برهه ای بسر میبرد. چند لیوان شربتی که فریدون آورده بود و در فلاسک چای ریخته بود پشت سر هم زد بالا. تن و بدنش داغ شد. فریدون هم که چند سالی ازش بزرگتر بود  رنگ و رو باخته و شگفت زده به چشم میزد و زیر لب با خودش نجوا. سیدغلام در حالی که با چپقش میان سرانگشتانش بازی میکرد آب دهانش را قورت داد و با حالتی برزخی گفت:

- لعنت به هر چی زن، لعنت لعنت

فریدون با حالتی پکر و در حالی  که غمی توام با خشم در چهره اش تنوره میکشید. دقایقی در همان حال و هوا ماند. بعد با سر و صدای چند کودکی که کمی آنسوتر مشغول بازی بودند سرش را بلند کرد و گردنش را کج. نگاهش را دواند به سوی سیدغلام و همین که چشمهایشان به هم تلاقی کرد قلبش تیر کشید و با آه و ناله ای خفیف افتاد روی نیمکت. سیدغلام دستپاچه شد و پرسید:

- تو حالت خوبه 

- آره فقط ... فقط ...

- فقط چی

- فراموش کردم قرص قلبمو با خودم بیارم.

- بادمجان بم آفت نداره

فریدون بر خلاف معمول که میخندید و حرفهای بامزه توام با متلک تحویلش میداد خاموش ماند. سید غلام دوباره پرسید:

- چته میزون نیستی

- یه خورده قلبم درد گرفت

- به قلبت چیکار دارم خودتو میگم. انگار کشتی ات غرق شده، 

- نه، میزونم، خوب داشتی میگفتی، بعدش چی شد.

- کجا بودم، آهان، بعد که شمکشمو آوردم بالا اون پتیاره هم همون بامبولی رو در آورد که مادرش سرم در آورده بود. انگار میدونست مایه دارم و میخواست منو بچولونه

- بچه توی شکمشو که تو کاشتی

- تو هنوز رفیقتو نشناختی، من متخصص اینکارام آقا فریدون، 

- حالا ثریا کجاست، سرش چی اومده

- مگه شش ماهه بدنیا اومدی بهت میگم، بیا جلوتر، چرا لبه نیمکت نشستی، ثریای ولدزنا هم لنگه مادرش بود. نمی دونم از کجا اسم و آدرسمو پیدا کرد، چند بار با چشای خودم دیدم که دور و بر منزلم می پلکه، یه بار هم خودشو انداخت جلوی ماشینم. زنم که توی ماشین نشسته بود نزدیک بود زهله ترک شه. ایکاش از روی شکمش رد میشدم و خودشو با بچه توی شکمش  میکشتم. بخشکی شانس. مدتی پیداش نبود. فکر کردم سقط جنین کرده و دوباره رفته تو همون خونه عفاف.  کنجکاو شدم، خواستم سر و گوشی آب بدم و هم یه صفایی کنم. تک و تنها رفتم به همون محل. از رقیه سراغشو گرفتم اون اما جوابمو نداد ازش خواهش کردم بازم جوابمو نداد. با خودم فکر کردم حتما بو برده. چند اسکناس گذاشتم کف دستش. قبول نکرد. اما از کوره در رفت و گفت:

- بچه خودتو حامله کردی بتو هم میگن مرد

نمی دونستم از کجا پی به قضیه برد. بهش گفتم:

- چرا پرت و پلا میگی زن

- پس من پرت و پلا میگم

 من از قدیم و ندیم از زن گستاخ و جنگی خوشم می اومد. رقیه هم از اون زنها بود جنگی اما خیلی خوشگل. میخواسم یه جوری لنگاشو هوا کنم طوری که تا آخر عمر مزه اش رو زبونش بمونه و برا دیدنم له له بزنه، آخه بنده تو این فن کارکشته ام. با حرفای مهربون و آسمون و ریسمون بافتن سرشو شیره مالیدم و تمامی داستانو بر عکس کردم یعنی اون فکر کرد که خود من قربانی یه توطئه شدم تا دار و ندارمو بکشن بالا. بعدشم بهش از ویلاهام تو شمال گفتم و مال و اموالم تو کانادا. زنا رو که میشناسی تا اسم مال و اموال به گوششون بخوره ازین رو به اونرو میشن. خلاصه وقتی که لبخند زد فهمیدم خام شده و افتاده به چنگم. ازش پرسیدم زن چندم شوهرشه. آخه شوهر دیوثش صاحب همون خونه عفاف بود و یکی دو تا زن که راضیش نمیکرد. پاسخمو نداد منم مته به خشخاش نذاشتم. از نگاه هوس آلودش فهمیدم که میخواد منو چپو کنه. از روی صندلی پا شد و روبروم ایستاد. زل زد به چشام. با سرانگشتش دستی کشید به صورتم و با وسوسه گفت:

- چه بوی محشری، من عاشق مردای خوشبوم

- منم عاشق زنای خوشگل

- وا چه پرو، من که ازون دخترا نیستم

- بنده که چنین جسارتی نکردم

- یه موقع ازم دلگیر نشین قصد و غرضی نداشتم

- یه قیمت بده

- اگه فک کردی منو با پول میتونی بخری اشتباه میکنی

- میشه بریم همون اتاق رمانتیک

- بذار یه نیگا بندازم بیرون، بیا کسی نیس

وقتی از پله ها کشیدیم بالا و به همان اتاق شیک و مدرن رسیدیم. درو از پشت قفل کرد و منم که توفان شهوت تو رگام توفان بپا کرده بود سخت و سفت بغلش کردم و تند تند لخت و برهنه. تا لنگ هاشو بردم هوا و شروع به بکن بکن. زنگ در اتاق بصدا در اومد. اونم چن بار. یکی صدای زد:

- رقیه خانوم شما اون تویین

بهش گفتم که جوابشونو نده. اون اما که هول شده بوده سراسیمه گفت که اونا کلید دارن و اگه بازش نکنم درو میشکنن. با عجله لباسهاشو کرد تنش و در رو باز.  پشت در یکی از کارکنان خونه عفاف بود یه مرد تنومند و قلچماق. بهش گفت که شوهرش محمود توی دفتر هتل منتظرشه. اونم بدون اینکه نگاهی بندازه بمن از پله ها پایین رفت. بعد از ربع ساعت همون مرد یغور  بر گشت و با احترام بمن گفت که محمود آقا صاحب خانه عفاف خوشحال میشه که شما رو ببینه و باهاتون اختلاط . دو دل بودم اما خوشرویی و متنانتش منو وا داشت قبول کنم. از پله ها سرازیر شدیم و  رفتیم به سمت و سوی زیر زمین هتل. وسطای راه کمی مشکوک شدم و دلشوره گرفتم. احساس کردم که راه خروج ندارم اما کاری بود که شده. وقتی به اتاقش رسیدیم بمن تعارف کرد که بنشینم رو صندلی. همون مرد قلچماق هم جلوی در ایستاد اما بعد از چند دقیقه محمود آقا با اشاره دست مرخصش کرد. با خنده ای زورکی و چشمانی که خشم در اون شراره میکشید رو بمن کرد و بی مقدمه گفت:

- پس شما از زن بنده خوشتون اومده

 یکه خوردم و جویده جویده گفتم:

- بنده غلط بکنم با زن شوهردار رابطه برقرار کنم

- خودتونو به کوچه علی چپ نزنین، اسمتون چی بود

- سید غلام

- سیدغلام میدونین که اینجا از هر صد تا مشتری نود تاشون مردای متاهل هستن.

- مگه من علم غیب دارم

- حالا که میدونین

- البته

- پس کتمان نمیکنین که با زن بنده میخواستین برین زیر لحاف

- هرگز، من ازون مردا نیستم 

- پس شما ازون مردا نیستین

- قباحت داره آقا، بنده برادر امام جمعه شهرم، متدین و دیندار

- اگه بهتون بگم که هلوهای دستچین شده رو اول خود امام جمعه شهر مزه مزه میکنه و بی عصمت و بعد به عنوان باکره قالب امت همیشه در صحنه باور میکنین یا نه

- غیبت برادرمو نکنین ، اون با آقا آمد و شد داره

- باشه بقول شما غیبت نمی کنم

- شما به چه مدرکی به این و اون تهمت میزنین، غیبت از گناهان کبیره اس

- پس من بدون مدرک تهمت میزنم و گناه کبیره مرتکب شدم

- بایدم مجازات شین

- اگه بشما ویدیوی همبستری با زنمو نشون بدم چی

- ویدیو

- آره ویدیو تو اون اتاق دوربین مخفی کار گذاشته شده، میخواین بهتون نشون بدم چطوری مث گرگ درنده لباساشو در آوردی و لخت و مادرزادش کردی بعدش لنگاشو هوا


به اینجا که رسید افتادم به تته پته، تمام حرفهاش درست بود و رد خور نداشت. با عصبانیتی آمیخته با ترس به سبیلم گاز میزدم و هی با خودم کلنجار. دلمو زدم به دریا و گفتم:

- حالا از جون من چی میخواین

- پس قبول میکنین با زن شوهردار یعنی زن بنده رابطه داشتین.

- من من من ...

- به تته پته افتادین، وضعیت شمارو درک میکنم. طبیعیه منم اگه جای شما بودم به هول و ولا می افتادم.

- چقد میخواین

- موضوع پول نیس، موضوع شرافته، خودتو بذار جای من، اگه زنتو میگاییدم چه حالی بهت دست میداد.

- حالا یه کاریه که شده

- دوباره بگو

- من بهتون صد میلیون میدم

- من اما پول ازت نمیخوام، یکی از ویلاهاتو میخوام، همون ویلایی که توش ثریا رو حامله کردی

- من ثریا رو حا حا حا حامله کردم

- آره یا نه

- اون ویلا یه میلیارد می ارزه، هدیه برادرمه

پس من نگهبانو صدا میزنم، همین که رفت دم در تا همان قلدر یعنی شعبان رو صدا بزنه من یکهو حالت جنون بهم دست داد. لگدی محکم زدم به پشتش. کله معلق که شد. کلتمو که همیشه باهام بود در آوردم و گذاشتم رو شقیقه اش. بهش گفتم:

- تو انگار مغز خوردی زبون آدم حالیت نمیشه

فکر میکرد باهاش شوخی میکنم، برا همین با لبخند گفت:

- جرئتشو نداری شلیک کنی،  تو شعبانو نمیشناسی خشتکتو میکشه پایین، فکر میکنی من اینجا دست تنهام. سرنخ این خونه عفاف دست از ما بهترونه، همون بالا بالاها که مملکتو اداره میکنن

- میگم نیشتو ببند

- آهای شعبان

تا نگهبانو صدا زد از کوره در رفتم و کلتو از ضامن خارج کردم و فرو کردم تو دهنش. . خواست عکس العمل نشون بده که لوله هفت تیرو بیشتر فرو کردم تو دهنش. فهمید باهاش شوخی ندارم. باید زودتر فلنگمو میزدم بچاک. اما چطوری. اگر کلکش را میکندم اوضاع قاراشمیش میشد و غیر قابل کنترل. بهتر دیدم دست و پا و دهنشو ببندم بعد بزنم به چاک. تا سرمو بر گردوندم  یکهو چنگ زد به بیضه ام و محکم فشار داد. نعره ای از سر درد کشیدم و  بی اختیار شلیک. مغزش پاشید کف اتاق. دستپاچه شدم. یکهو شعبان که گوش بزنگ بود سر رسید. تا چشمش افتاد به اربابش. ترس برش داشت. دو قدم اومد جلو. با خشم زل زد بمن. گفتم جلو نیاد اون اما دستهاشو مشت کرد و بازم اومد جلوتر. بهش هشدار دادم و شلیک کردم به سقف. ترسید و دستهاشو برد بالا. اشاره کردم بر گرده و دستاشو بذاره رو دیوار. دستهاشو بالا برد و گذاشت رو دیوار. پا شدم آهسته رفتم از پشت جیباشو گشتم. دیدم یه چاقو از پشت به کمربندشه. تا رفتم درش بیارم از پشت لگدی محکم زد به تخمهام. پیرم در اومد.دو دستم رو گذاشتم رو بیضه ام. شانس آوردم که  کلتم از دستم نیفتاد وگرنه شعبانی که من دیدم زنده زنده قورتم میداد.

بر اثر ضربه عقب عقب رفتم و خوردم به دیوار. دستهاشو مث یه گوریل زخم خورده باز کرد و همین که خواست حمله کنه شلیک کردم درست به قلبش.


فریدون که از شنیدن اسرار و راز و رمزهای زندگی اش هیجان زده شده بود سرش را به علامت تعجب تکانی داد. سیگاری آتش زد  و پکی عمیق. به ساعت قدیمی اش نگاهی انداخت. دور و بر خلوت شده بود و دیگر از جنب و جوش کودکان خبری نبود. شال گردنی را که در آورده بود و تا کرده بود روی زانو دوباره انداخت دور گردن و گفت:

- بعدش قسر در رفتی

- نمی دونم برا چی اینا رو بتو گفتم، نکنه تو شربتی که بهم دادی چیزی قاطی کردی ناقلا

- یعنی بمن اعتماد نداری

- موضوع اعتماد نیس

- خوب بگو سر ثریا چی اومد. 

- میخواسی سرش چی بیاد، اونم بعد از دو هفته که بچه اش بدنیا اومد. همون سناریو رو تکرار کرد و خودشو آتیش زد.

- بچه بچه چی شد.

- کون لق بچه ام کرده، من تشنمه، بهتره پاشیم بریم

- من تو خودرو آب معدنی دارم

- پس بریم که من خیلی تشنمه

- اصلا چطوره بریم دربند، یه رستوران دبش. مهمون من

- من از خدامه

سوار خودرو که شدند سیدغلام چند قلپ آب معدنی نوشید. از پشت شیشه نگاهش را پر داد به جاده ها. شب کم کم بال های تاریکش را در اطراف و اکناف گسترده بود و هیاهوی روز جایش را به سکوتی غمزده میداد. فریدون سیگاری تعارفش کرد او اما امتناع کرد. سیدغلام بر خلاف همیشه در کنار دوستش احساس راحتی نمی کرد انگار افکار و اندیشه هایش را در پس چهره به ظاهر آرامش میخواند. خواست چیزی بگوید اما ترجیح داد سکوت کند و در رستوران باهاش خوش و بش. احساس گرمایی عجیب و خواب آلودگی کرد. چند قطره عرق هم نشسته بود روی پیشانی اش. هر کار کرد که از چرت زدنش جلوگیری کند نشد.جاده ای که در حال عبور بودند غریب بود و مشکوک. یکهو گفت:

- مرد توام مارو گرفتی، این جاده که نمیره به در بند

پاسخش را نداد و حتی نگاهی هم بهش نکرد. دوباره پرسید:

- میگم داری به کدوم گورستونی داری میری یه ساعته تو راهی

خودش هم از لحن خشن خودش تعجب کرد. انگار کس دیگری از زبانش حرف میزد.

- میریم طرفای دره مرگ یعنی دیگه رسیدیم

- بزن کنار، میگم بزن کنار از همون اول فهمیدم که ناکوکی

فریدون در حالی که رانندگی میکرد از توی داشبورد عکسی را بیرون آورد و با چراغ قوه داد به دستش:

- میشناسیش

سیدغلام نگاهی انداخت به عکس:

- نه نمیشناسمش، منظورت چیه

دوباره عکس دیگری در آورد و گذاشت کف دستش:

- میشناسیش

سیدغلام نگاهی به عکس انداخت و ناگهان یکه خورد. سپس دو تا عکس را گذاشت کنار هم با هم مقایسه:

- اینا که هر دو یکی هستن

- اسمش چیه

- همون دختر سلیطه

- اسمش چیه

- این عکسو از کجا پیدا کردی

- این عکسو از کجا پیدا کردم

فریدون ناگهان زد ترمز و زل زد به چشمهایش:

- ازت پرسیدم اسمش چیه

- الهه

- الهه دختر من بود 

- توام مارو گرفتی

- یالا پیاده شو

- داری تهدیدم میکنی

- گفتم پیاده شو وگرنه خودم پیاده ات می کنم.

سید غلام فهمید که او رکب نمی زند و راستی راستی پدر الهه است. ترسی پنهانی از اعماقش به سر و صورتش سرازیر شد و نفسش بند آمده بود. بی اراده از خودرو آمد بیرون. همه جا سوت و کور بود و ترسناک. نگاهی به اطراف انداخت و با ترس و لرز گفت:

- چرا زودتر بهم نگفتی

- میخواستم از زبون خودت بشنوم، آخه اون چه گناهی کرده بود که زندگیشو نابود کردی

- اگه، اگه، اگه میتونستم دخترته به خدای احد و واحد هرگز اینکارو در حقش نمی کردم

- بچه اش چی، ثریا

- آخه چه میدونستم که اون بچه منه. مرد من که سیر تا پیاز اسرارمو بهت گفتم

- البته بعد از این که مستت کردم

- تو تو تو لعنتی مستم کردی، من تو عمرم لب به مشروبات الکلی نزدم

- اون چیزی که پشت سر هم سر میکشیدی و میگفتی چه خوشمزه اس شربت نبودن مسکرات بودن مسکرات

- تو، تو، تو باید جواب خدا رو پس بدی

- بهشت و جهنمی وجود نداره، من خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم. وجدان پاک بهشت آدمه، جهنمم اعمال زشت و شرورانه. 

- تو اصلا مرتد شدی، اگه برادرم بشنوه، فتوای مرگتو میده

فریدون اسلحه را گرفت به سمتش. او اما حرکتی نکرد. شلیک کرد زیر پایش. ترسید و افتاد به جلو. به لبه پرتگاه که رسیدند. تن و بدن سیدغلام شروع کرد به لرزیدن. توگویی فهمیده بود چه نقشه ای برایش کشیده است. بر گشت و با ناله و التماس گفت:

- بخدا اشتباه کردم، گوه خوردم، منو ببخش

- میگم برو عقب تر

ماه بر فراز سرشان میدرخشید و آفاق تا حدی روشن شده بود. فریدون چراغ قوه را گرفت به بالا. یک آن چهره دخترش الهه در خیالش درخشید و او یکه خورد انگار در آنجا حضور داشت و او بود که در درونش به قوه ای اسرارآمیز حلول کرده بود و فرمان میداد. سیدغلام زیر چشمی بر لبه پرتگاه مخوف نگاهی انداخت به دره. موهای تنش سیخ شد. یکهو کلکی به ذهنش زد و گفت:

- یه خودرو داره بسمتمون می آد. 

- خودرو

همین که فریدون سرش را برگرداند او هول هولکی چرخی زد و از وحشتی که در ذرات وجودش رخته کرده بود به سوی مخالف دوید به اعماق دره تاریک و مخوف.

پایان