۱۴۰۱ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

نقشه شیطانی - مهدی یعقوبی

 


زینب خانم در حالی که نفس نفس می زد و یکی دو بار سکندری خورده بود با غر و لند از پله های ساختمان چند طبقه کشید بالا. با آستینش دانه های درشت عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و نگاهی دزدکی انداخت به اطراف. سراسیمه بود و  دستپاچه. چند بار دست برد به جیبش تا دسته کلید  را  بردارد اما هر چه گشت پیدایش نکرد. یادش آمد در طبقه هم کف کنار صندوق پست جا گذاشته است. دوباره دوان دوان از پله ها سرازیر شد دسته کلیدش را  بر داشت و نفسی تازه. حس کنجکاوی اش گل کرد.خواست آب زیر کاه نیم نگاهی بیندازد به خیابان اما زود پشیمان شد و با خود گفت:

- نه خدای نکرده یکهو چشمش می افته بمن و میفهمه که ایرونیم.

دو دستش را که تکیه داده بود به گودی کمرش رها  کرد  و  با آه و ناله  از پله ها فس فس کنان رفت بالا. کلید انداخت و در را باز کرد و تکیه داد به دیوار.

شوهرش عباس آقا  که در پس پنجره با دوربین زن همسایه را که بدون سینه بند روی بالکن دراز کشیده بود دید میزد و آب از لب و لوچه هایش آویزان. اصلا صدای باز و بسته شدن در را نشنید.

همین که زینب صدایش زد از وحشت هول شد و دوربین از دستش افتاد کف اتاق. مساله ناموسی بود و میدانست که اگر زنش بو ببرد کن فیکون میکند و کار به جاهای باریک میکشد. آنهم در کشور هلند که بر خلاف مملکت اسلامی قدرت در دست زنهاست و میتوانند با یک تیپا شوهر را از خانه بیندازند بیرون  و آس و پاس راهی کوچه و خیابانها.

دوربین را با عجله از کف اتاق بر داشت و گذاشت زیر  خرت و پرت ها روی کاناپه. آب دهانش را قورت داد و بعد از مکثی کوتاه گفت:

- عزیز گلم منو صدا کردی

وقتی پاسخی نشنید، دوباره تکرار کرد:

- عشقم منو صدا زدی

زینب که هیچان زده بود و یک دستش را گذاشته بود روی سینه اش از راهرو وارد شد. خواست حرف بزند که سرفه امانش نداد. شوهرش که او را حاجیه صدا میزد با دلواپسی گفت:

- خدا مرگم بده عزیزم چت شده، بذار یه زنگ بزنم به دکتر

- نه من چیزیم نیست

- نگرونتم، از رنگ و روت معلومه

- حالم خوبه

- بذار برم برات یه لیوان آب بیارم.

یک دستش را گذاشت زیر بازویش و با سلام و صلوات نشاندش روی کاناپه. دوان دوان رفت به سمت یخچال و لیوان آب سرد را گذاشت روی لبش. او هم چند قلپ آب خورد و کمی که حالش جا آمد گفت:

- یه همسایه ایرونی

- کفر نگو زن

- به جدم قسم راست میگم

- تو همین ساختمون

- طبقه همکف اون خونه خالی رو دادن بهشون

- بر شیطون لعنت

- مطمئنی

- با همین گوشای خودم شنیدم فارسی صحبت میکردن

- استغفرالله، بدبختی که باز آید ...

- حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم

- تو کاریت نباشه، یه بلایی سرشون میارم که بعد از چن هفته دمشونو بذارن رو کولشونو و فلنگو ببندن

- دیوونه شدی عباس هر چی باشه هموطنای ما هستن

- نکنه دانشجو مانشجوی پخمه بسیجی باشن، اینجا خیلی از نخبگان بسیجی داریم. 

- شایدم یه براندازباشه، اگه بو ببرن ما پناهنده ایم و سالی چند بار مسافرت میریم ایرون، دخلمون اومده. هلندم که دیگه اون هلند سابق نیس، اون ممه رو لولو برد

- میگی چیکار کنیم

- از این به بعد از در که رفتیم بیرون دیگه با هم فارسی حرف نمی زنیم. حله

- چی چی حله

عباس از جایش پا شد و با استرس شروع کرد به قدم زدن. خسته که شد رفت روبروی پرده ایستاد. زن همسایه هنوز لخت و عور  دراز کشیده و دو دستش را که روی پستانهای برهنه اش گذاشته بود رها  کرده بود.انگار نه انگار مسلمانی او را یواشکی از پس پنجره می پاید. عباس آقا از دیدن تن و بدن برهنه اش توفان شهوت در رگانش به جوش آمد و چهره اش سرخ. ترسید زنش بو ببرد و اوضاع قاراشمیش. کلکی به ذهنش رسید:

- عزیزم تو انگار خیلی خسته ای، بهتره یه دوش بگیری، منم یه چایی دبش برات آماده میکنم، چطوره

زینب با بی میلی سرش را بلند کرد و تا چهره سرخ و شهوانی اش را دید فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه است خواست با طعنه حرفی بزند اما زود پشیمان شد و از خر شیطان آمد پایین. همین که حوله را دستش گرفت و رفت به سمت حمام. عباس آقا دو پا که داشت دو پا هم قرض گرفت و دوید به سمت دوربین. پرده را یواشکی زد کنار و همین که رفت نگاه کند ناگاه زینب از پشت  سر رسید و  با سرانگشتانش زد به شانه اش:

- به به عباس آقا، چشمم روشن

او هم افتاد به تته پته و رنگ و رخسارش زرد. زینب ادامه داد:

- قضیه این دوربین چیه

- ای ای اینو یه هفته پیش خریدم

- یه هفته پیش خریدی

- خودت میدونی من به طبیعت علاقه زیادی دارم. دارم به درختا و پرنده ها نیگا میکنم

- بذار ببینم

- مگه تو، تو، تو نرفتی دوش بگیری

- پشیمون شدم

دوربین را از دستش قاپید و نگاهی انداخت به دور و اطراف. خوشبختانه زن همسایه رفته بود و خبر مبری ازش نبود و اوضاع به خیر و خوشی تمام شد.

همسایه روبرویی آنها زنی بود همجنس گرا. یعنی زینب او را همجنس باز خطاب میکرد. قسم میخورد که چند بار با چشمهای خودش دیده است لب های دختری را که هم سن و سال خودش بود موقع خدا حافظی می بوسید و دل میداد و قلوه میگرفت. این زن که آیدا صدایش میکردند دو سگ هاسکی هم داشت. زینب خانم که زن متدینی بود ازش بینهایت تنفر داشت. چندبار هم بعد از مشورت با عباس آقا تصمیم گرفتند که بطریقی کلک سگهایش را با سم بکنند. اما فرصت مناسب پیش نیامد. بقول معروف دیر و زود داشت اما سوخت و سوز نداشت. 


 یک بار که آیدا در کنار در ساختمان مشغول گپ با یکی از همسایه ها بود زینب خانم چشمش افتاد به یکی از سگهایش در راه پله ها. از سگ دیگرش رد و اثری نبود. از پشت شیشه موذیانه نگاهی انداخت به خیابان و به آیدا. لبخندی شیطانی بر لبش نقش بست و گفت تا تنور گرمه باید نونمو بچسبونم. با هیجانی آمیخته از ترس دوید به سمت عباس آقا که مشغول نگاه کردن به تلویزیون های ماهواره بود:

- عباس آقا وقتشه

- چی چی رو وقتشه

- میگم وقتشه

- زن چرا دو پهلو حرف میزنی

- میگم سگ این زنیکه جنده تو راه پله اس

- خوب باشه

- مرد تو چرا حالیت نیس، فرصتی بهتر ازین دیگه گیر نمی آد

- یعنی میگی سگشو ول کرده تو راه پله ها

- خودش مشغول حرف زدن با همساده هاس

- بذار یه نیگایی بندازم

عباس آقا با اهن و تلپ از جایش پا میشود و آب زیر کاه نگاهی می اندازد به خیابان. حاجیه راست میگفت. آیدا با یکی از همساده ها که چند بچه قد و نیم قد داشت و در حول و حوش مشغول بازی بودند سرگرم صحبت کردن بود. همین که خواست برگردد چشمش افتاد به زنش که در پشت سرش ایستاده بود و حرکات و سکانتش را زیر نظر داشت. یکه خورد و گفت:

- زن تو که منو رو زهره ترک کردی. 

- دیدی گفتم، فرصت خوبیه

- بدو بدو یه تیکه گوشتو از یخچال ور دار بیار

حاجیه یا همان زینب که دوزاری اش نیفتاده بود با اما و اگر نگاهش کرد و گفت:

- گوشت

- زن تو چقد خنگی، اصلا خودم میرم

عباس آقا دوید به سمت یخچال. یک تکه گوشت گوسفند بر داشت و گذاشت توی بشقاب. در حالی که حاجیه با چشمهایی وق زده نگاهش میکرد گوشت را  خوب آلوده کرد به سم و گفت:

- زن، من میرم از پشت پنجره گوش میخوابونم. تو برو این بشقابو بذار تو راه پله ها، منظورم چند پله پایین تر از در خودمون. میخوام صوابشو تو ببری

- وا، چرا همه کارای سختو من باید انجام بدم، ناسلامتی تو مرد خونه ای

- مگه طرح و نقشه خودت نبود

- طرح و نقشه خودم بود اما تو باید انجامش بدی، نکنه ترسیدی، به تو هم میگن مرد

عباس آقا که انگار به غیرتش بر خورده بود، ظرف گوشت آلوده به سم را بر داشت و گفت:

- پس چار چشمی خیابونو بپا تا من برم سراغ اون نجس العین.

- پس عجله کن

- میگم ششدانگ حواست پیش اون پتیاره باشه، میدونی که اگه یه موقع بو ببرن چه بلایی سرم میارن

- هیچ غلطی نمیتونن بکنن

- زن تو چقد خرفت شدی، اینجا که ایرون نیس سگو بکشی اونوقت یه مدال هم آویزون کنن به گردنت، اینجا تو هلند حیوانات حق و حقوق دارن

- سگ که حیوون نیس، اون نجس العینه

- من اصلا پشیمون شدم

- منو بگو که فکر میکردم با یه مرد ازدواج کردم 

- زن چرا حالیت نیس، کشتن یه سگ به طور عمدی اینجا یه جنایته سالها میندازنت هلفدونی آب خنک بخوری

- نگفتم تو اصلا مرد نیستی

- تازه دوباره میرن پرونده هامونو واکاوی میکنن و در میارن میفهمن که من یه پاسدار بودم و با اسم جعلی اومدم تو این خراب شده.

- تو مرد نیستی اون یه زن همجنس بازه که باید تو آتیش بسوزوننش. هیچ صوابی بالاتر ازین نیس. خودت بهم گفتی.

- باشه میرم، تو هوش و حواست به اون لکاته باشه من رفتم


عباس آقا ظرف گوشت آلوده به سم را با شک و تردید گرفت در دستش. کلید را در قفل چرخاند. دزدکی نگاهی انداخت به راه پله ها سوت و کور بود و مرده. سگ از پایین پله ها تا بوی گوشت تازه به مشامش خورد. بسرعت از پله ها دوید به بالا. آیدا که مشغول گفتگو بود اصلا هوش و حواسش نبود که برایش چه نقشه خطرناکی کشیده اند. سگ عینهو فرزندش بود و آن را بیش از هر چیزی در دنیا دوست داشت. عباس آقا هنوز ظرف غذا را روی پله ها نگذشته بود که سگ دوان دوان و هن هن کنان رسید. بی صبرانه دور و برش چرخید و دمش را تکان داد تا احساس خوشحالی اش را نشان دهد. عباس آقا که میدانست که به چه کار خطرناکی مبادرت کرده است دست و دلش میلرزید و دائم به بالا و پایین نگاه میکرد تا مبادا همساده ای سر برسد و پی به قضایا ببرد. سگ که انگار گرسنه بود تند و تند شروع میکند به خوردن. او هم که در خانه را نیمه باز گذاشته بود با عجله بر  گشت و با چهره ای فاتحانه و مغرور نگاه کرد به زنش. حاجیه گفت:

- شیری یا روباه

- شیر اونم چه شیری

- ظرف غذا کو

- پاک حواسم رفت جاش گذاشتتم

- بدو بدو ورش دار، اگه اثر انگشتتو ور دارن واویلا میشه

- راس میگی

عباس آقا سراسیمه بر گشت. سگ ناله کنان افتاده بود روی پله ها. هنوز مقداری از گوشت ها مانده بود. همینکه بشقاب را بر داشت فکری زد به کله اش. با خودش گفت:

- آره فکر خوبیه، هیچ رد و اثری نمیمونه.

بیدرنگ سگ را در میان دو دستهایش گرفت و بر گرداند به خانه اش. حاجیه تا سگ را دید گفت:

- مرد دیوونه شدی، من اینجا نماز میخوونم

- تو کاریت نباشه، من خودم هفت بار تمیزش میکنم. برو اون کیسه برنج خالی رو از بالکن ور دار بیار.

- میخوای چیکارش کنی

- تو کاریت نباشه، فقط عجله کن. این سگا هفت تا جون دارن. میترسم سم کار ساز نباشه.

حاجیه دوید و با کیسه برنج بر گشت. سگ را در حالی که هنوز چشمهایش نیمه باز بود و ناله های خفیفی سر میداد انداختند داخل کیسه و سرش را بستند. سپس  آن کیسه را در کیسه زباله دیگری قرار دادند و گذاشتند گوشه اتاق. هر دو که احساس میکردند تن و بدنشان با لمس سگ کثیف شده است رفتند حمام و شروع کردن به لیف و کیسه کشیدن همدیگر. عباس آقا که در موقع لیف کشیدن پشت زنش قوه باه اش فوران کرده بود و آلتش سیخ. خواست نزدیکی کند که حاجیه پسش زد و گفت:

- مرد تو هم وقت گیر آوردی بذار اول اون لعنتی رو گم و گور کنیم

- زن من شوهرتم تو باید تمکین کنی

- تا اونو چالش نکردی تمکین بی تمکین

- پس از دستورات شرع سرپیچی می کنی

- نه سرپیچی نمی کنم، یه کار واجب تر پیش اومده

- چه کاری

- خودت بهتر از من میدونی


حاجیه که خیلی به نظافت اهمیت میداد  از اینکه سگ را گم و گور نکردند احساس ناراحتی میکرد و خودخوری. تمامی شب چشم روی هم نگذاشت و در حالی که شوهرش در کنارش خرناسه میکشید دائما با خودش کلنجار میرفت که چگونه از شر بدن سگ مرده رها شود. چندبار پا شد و  پرده های اتاقش را کمی کنار زد و آب زیر کاه نگاهی انداخت به خیابان. یکبار چشمش افتاد به همسایه اش آیدا. که سرش را محزون  کنار در ورودی  گذاشته بود روی زانو  و انتظار سگ گمشده اش را می کشید. با خنده ای موذیانه و با پچ پچ به خود گفت:

- اونقد منتظر بمون تا زیر پات علف سبز بشه.

هنوز آفتاب سر نزده بود که شوهرش را بیدار کرد و گفت:

- عباس پاشو پاشو که خیلی کار داریم

عباس آقا هم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است از این پهلو به آن پهلو شد و گفت:

- دست از سرم ور دار زن، آفتاب هنوز سر نزده

- میگم پاشو خیلی کار داریم

- چه کاری من که سر کار نمیرم

- میگم پاشو سگه رو یه جا چال کنیم

عباس آقا با شنیدن اسم سگ ناگاه دوزاری اش افتاد و از جا پرید:

- راست میگی، چرا زودتر بیدارم نکردی، یه قهوه واسم بریز تا از نشئگی بیام بیرون.

- ریختم روی میزه،

تند و تند لباسش را پوشید نشست روی صندلی. قهوه را چندبار مزه مزه کرد. و نگاهی معنی دار به زنش. حاجیه گفت:

- چیه اینطوری نیگام میکنی، میترسی سم ریخته باشم

- این حرفا چیه میزنی، تو عشقمی، بیا گلم منو بکش.

لبهایش را بوسید و بغلش کرد. بعد از جایش پا شد و رفت به سمت و سوی لاشه سگ که افتاده بود گوشه اتاق. به حاجیه گفت:

-  من میرم خودرو رو دم در پارک کنم 

- مواظب باش، آیدا تمامی شب نشسته بود دم در. 

- میگی هنوز نشسته اونجا. 

- نمیدونم میرم یه نیگایی بندازم

هر دو گاماس گاماس میروند به دم پنجره. روز کم کمک از راه میرسید و صدای آمد و شد ماشین ها به گوش. بادی نرم نرمک درختان روبروی خانه را تکان میداد. سرکی کشیدند به خیابان. وقتی مطمئن شدند که از آیدا خبری نیست. سر کیسه زباله را دو نفری در دست گرفتند و در را باز. نگاهی آکنده از هول و ولا به اطراف انداختند. سکوت مرده ای در اطراف در جولان بود و نوری پژمرده. عباس با پچ پچ  گفت:

-  لعنتی چقد سنگینه

- یواشتر، شاید گوش خوابونده باشه

- راست میگی.

دو نفری کیسه زباله را در دست میگیرند و  چند پله میروند پایین. نگاهی بهم میکنند و دوباره چند پله پایین تر. عباس آقا می گوید:

- بهتره بذارمیش زمین، میترسم کمر دردت عوت کنه. 

کیسه را میگذارند زمین. و از پشت شیشه ها نگاهی به خیابان. همین که دوباره کیسه زباله را بلند میکنند صدای باز شدن در ورودی بگوش میرسد. هل میشوند و خودشان را می چسبانند به گوشه دیوار. عباس آقا می پرسد:

- کی میتونه باشه.

- نمیدونم، بهتره بر گردیم

- خل شدی زن، یه خورده دندون رو جگر بذار ببینم کیه.

تا چشمش به آیدا می افتد زهره تکرگ میشود:

- خودشه

- کیه

- همون هرجایی، تکون نخور، یعنی هول نشو وگرنه قوز بالا قوز میشه

- من که هل نشدم، تو رنگت شده عینهو گچ

عباس آقا برای اینکه اوضاع و احوال را عادی جلوه دهد، پاکت سیگارش را در می آورد و میگیراند. چند پک عمیق میزند و همین که آیدا نزدیک میشود سرفه خفیفی میکند. او اما از بس در غم از دست دادن سگش غرق بود اعتنایی به آنها نمی کند و بی سلام و علیک از کنارشان رد میشود. وقتی اوضاع امن و امان شد حاجیه خانم میگوید:

- زنیکه غرشمال حتی یه نیگام بما نکرد. صب کن حساب خودتو هم میرسیم

 دو طرف کیسه زباله را میگیرند و همین که چند قدم از پله ها میروند پایین. ناگاه همسایه بالایی که مردی میانسال و آلمانی بود و شب کار ظاهر میشود. عباس آقا بی اختیار میگوید:

- جل الخالق

مرد با لبخندی نگاهشان می کند و سلام. تا کیسه زباله را در دستشان می بیند می گوید:

- انگار سنگینه بذار کمکتون کنم

عباس آقا که شوکه شده بود گفت:

- نه احتیاجی نیست.

- تعارفو بذارین کنار

سپس یکطرف کیسه زباله را می گیرد و وقتی سنگینی اش را احساس میکند می گوید:

- نگفتم تعارف می کنید، شما که گفتین خانمتون کمر درد داره

- لطف کردین

نگاهی به هم می اندازند و از پله ها بسختی میروند پایین. همسایه بالایی که از سنگینی کیسه زباله مشکوک شده بود و احساس میکرد جسدی را در آن پنهان کرده باشند زیر چشمی نگاهی انداخت به حاجیه. میخواست حرفی بزند اما ترجیح داد سکوت کند. وقتی به طبقه همکف میرسند ازشان خداحافظی می کند و در حالی که آنها را می پایید از پله ها می رود بالا. عباس آقا می گوید:

- از شرش راحت شدیم

- نکنه بویی برده باشه

- نه خیالت تخت باشه، من میرم صندوق عقب خودرو رو واز کنم. 

همین که خواستند کیسه زباله را در صندوق عقب بیندازند. حاجیه سرش را بلند می کند و چشمش می افتد به همان مرد همسایه که از پشت پنجره آنها را نگاه میکرد:

- مردیکه زل زده به ما

- اعتنا نکن

- میگم اون لندهور از خودش نمیپرسه چرا کیسه زباله رو تو صندوق عقب خودرو میندازند.

- تو هم خیالاتی شدی زن. آدم که نکشتیم

همین که سوار ماشین شدند و استارت زدند. خودرو پلیسی آرام آرام می آمد به سمتشان.

زینب که دستپاچه شده بود با لکنت گفت:

- یع یع یع یعنی او او اون پلیسا از قضیه بو بردن

عباس آقا هم که رنگش پریده بود گفت:

- زن یه لحظه خفه خون بگیر ببینم چه خاکی باید سرم بریزم، 

- میگم چطوره پیاده شیم

- تو هم انگار به جای مغز پهن تو سرت ریختن، گفتم چفت دهنتو ببند، نه نه بزن خودتو به مریضی، یالا دراز بکش و زنجموره کن

زینب مثل بازیگرهای حرفه ای درازکش میشود و شروع میکند به آه و ناله. ماشین پلیس که از کنارشان با آهستگی رد شد آنها برای اینکه شکشان را بر نیانگیزند نیم نگاهی هم به پلیس ها نینداختند. وقتی کمی از آنها فاصله گرفتند عباس از آینه روبرو نگاهی انداخت به آنها و به نرمی گفت:

- خدا رو هزار مرتبه شکر به خیر گذشت

- گورشونو گم کردند

- آره، پاشو دیگه

- راستی فراموشت شد بیلو از انباری ورداری

عباس با دو دستی زد به سرش و گفت:

- با همه خرفتی اینو خوب گفتی، میرم بیلو وردارم

- میخوای منو تک و تنها اینجا بذاری

- گفتم بتمرگ زود بر میگردم. 

- فقط عجله کن تو که میدونی من حال و روز قلبم تعریفی نداره

عباس آقا در حالی که اطراف را می پایید از خودرو پیاده شد. نگاهی هم به طبقه بالا انداخت. از مرد همسایه خبری نبود. رفت به زیر زمین ساختمان. کلید انداخت و در انباری را باز کرد. در زیر خرت و پرت هایی که در دو گوشه تلنبار شده بودند بیل و کج بیلی بر داشت. آنها را در ملافه ای پیچید و در پس و پشتش درها را قفل. همین که خواست سوار خودرو شود سرش را بی اختیار بلند کرد و دید که همان مرد همسایه طبقه سوم در حالی که چراغ خانه اش روشن بود بسویش دست تکان میدهد. او هم لبخندی زورکی زد و بسویش یک دستش را تکان و در همان حال زیر لب با وز وز گفت:

- زنقحبه یه ساعته اونجا مثل مجسمه ابوالهول وایساده منو نیگا میکنی، باید همین دسته بیلو فرو کنم تو کونش تا حالیش شه، یه من ماست چقدر کره داره.

زینب که دید او هی این پا و آن پا می کند و با خودش زر زر گفت:

- مرد عجله کن آفتاب داره در میاد، اونوقت زمین و زمان میفهمن ما چه دسته گلی به آب دادیم

- اون قرمساق یه ساعته اون بالا وایساده و ما رو می پاد، شیطونه میگه ...

- ولش کن موی دماغش نشو، خدای نکرده شک می کنه

سوار شد و زد توی دنده. رفتند به سمت و سوی تپه های دورافتاده در کناره های دریای شمال. در طول راه حتی یک کلام با هم رد و بدل نکردند. میدانستند که حرف و کلام همان و دعوا و مرافعه همان. پس بهتر که قفل دهانشان را ببندند. نیم ساعتی که از شهر دور شدند راهشان را کج کردند و پیچیدند به مناظق بکر ساحلی. تپه های سبز در رویارو منظره ای رویایی داشتند. غریب بود و سحرآمیز. افق رنگ خون داشت بوته های وحشی و دریا هم همینطور. وقتی مطمئن شدند که در دور و اطراف کسی نیست آمدند پایین. عباس یکراست از تپه ای بالا کشید و نگاهش را دواند به سمت و سوی دریا و دامنه های بلند و کوتاه. چند خرگوش به چشمش خورد و پرنده ای گمنام. دستهایش را بهم مالید و از تپه کشید پایین. سیگاری آتش زد و  بعد چند پک عمیق گفت:

- خیلی سوت و کوره 

- زودتر کارو تموم کن

- ترسیدی

- واسه خودت میگم، من که کاری نکردم

- بازم داری رو مخم راه میری، فک میکنی که پلیسای اینجا اینقد خرن 

- چرا عصبانی شدی، من که حرفی نزدم

- حرفی نزدی، همه تقصیرا رو انداختی گردن من

- چرا کاسه و کوزه ها رو سر من میشکنی

- فقط زیپ دهنتو بکش و حرفی نزن.

ته سیگارش را پرتاب کرد و دستهایش را باز. سپس دیوانه وار نعره ای کشید و چند مشت کوبید به سینه خودش. زینب کمی ترس برش داشت و گفت:

- مرد زود باش چالش کن، فکر نمی کنی خدای ناکرده یه وقت کسی سر برسه.

- اینجا جز من و تو هیچ کسی نیس

بعد دوباره نعره ای زد. زینب گفت:

- نکنه بازم ازون قرصا انداختی بالا

- گفتم فضولی موقوف، برو تو ماشین بتمرگ

سپس رفت بیل را بر داشت و در کف دو دستانش فشرد. تند و تند شروع به کندن زمین کرد. زینب که گهگاه سرش را با ترس به اطراف میچرخاند. بطری آبی از صندلی عقب بر داشت و چند قلپ سر کشید. روسری اش را زیر گلویش گره زد و  آمد ایستاد کنار شوهرش. او هم در حالی که چاله عمیقی کنده بود با خشم نگاهش کرد و در حالی که دسته بیلش را در کف دستش میفشرد با طعنه گفت:

- پس تمکین نمی کنی، مخالف شرع عمل میکنی، دستورات خدا رو زیر پا میذاری

- ببخش عباس، یه خورده استرس داشتم، حالا بدل نگیر

- پس تمکین می کنی

- حتی بالای شتر

- خوشم اومد، داشت اون روی سگم می اومد بالا. میدونی چه نقشه ای تو ذهنم زد

زینب یک آن لرزید و فهمید که در ذهن مریضش چه می گذرد اما خودش را زد به کوچه علی چپ:

- گفتم که بدل نگیر

او اما حرفش را برید و گفت:

- با خودم میگفتم چطوره تو رو تو این درندشت کنار اون نجس العین دفن کنم.

- شوخیت گرفته 

عباس دندانهایش را از غیظ و غضب فشرد:

- فکر میکنی شوخی میکنم ها، فک میکنی هذیون میگم

- گفتم که، من در اختیارتم

- ای ناقص العقل شانس آوردی، توام رگ خوابو منو میدونی چطوری به دست بیاری، یالا برو اون سگو بیار و بندازش تو چاله

زینب با تردید نگاهش کرد اما ترسید حرفش را بیندازد پایین. در صندوق عقب خودرو را باز کرد و به هر نحوی که شده بود لاشه سگ را انداخت روی زمین و کشان کشان برد و  پرتاب کرد داخل چاله. عباس نیشخندی زد و بیل را داد به دستش:

- خاکش کن، وگرنه 

- وگرنه چی

- تو هم پیشش خاک میشی

کارشان که تموم شد. زینب گفت:

- بهتره بر گردیم

- وقت زیاده، برو اون بطری آبو وردار بیار. من تشنمه

زینب سری تکان داد و رفت بطری آب را در دستش گرفت و همین که خواست بر گردد چشمش افتاد به یک خودرو که با سرعت می آمد به سمتشان:

- عباس، عباس آقا مهمون داریم

او هم تا چشمش به خودرو افتاد از جایش پرید:

- ای بخشکی شانس، زینب بسپارش به دست من

- میگی کیه

- محیط بانه

خودرو در کنارشان زد ترمز. زنی چارشانه و قدرتمند با موهای بلوند از خودرو پیاده شد و بعد از سلام با لبخند گفت:

- منظقه حفاظت شده، علامتو ندیدین 

- چه علامتی

- ورود ممنوع

- ببخشید، تاریک بود و اینجاهام که برقی نیس

- که اینطور

- داشتیم زحمتو کم میکردیم بهتون قول میدیم که دیگه تکرار نمیشه

- اون خانوم 

- اون زینبه، زنم

زینب از داخل ماشین دستی بسویش تکان میدهد:

- پس بهتره ازین محل دور شین وگرنه مجبورم جریمه تون کنم

- ای به روی چشم ما گورمونو گم میکنیم

همین که چند قدم دور شد محیط بان چشمش افتاد به بیلی که کمی آنسوتر افتاده بود، رفت جلوتر، خم شد و از خاکهای نمدار فهمید که چیزی را دفن کرده اند. دست برد به اسلحه اش اما پشیمان شد. با اینچنین گفت:

- آقا یه لحظه صبر کنین

عباس دلش هری ریخت به هم، ترجیح داد سکوت کند. محیط بان رفت به سمت خودرو و بی سیم را دستش گرفت. عباس نگاهی انداخت به بیل و نگاهی هم به محیط بان که سعی میکرد تماس بگیرد اما موفق نشده بود. چند قدم رفت جلو خم شد و دسته بیل را در دو دستش سخت و محکم فشرد. با نوک پا از پشت رفت به سمت محیط بان. با تمام زور بازویی که داشت ضربه ای محکم فرود آورد به گردنش. سپس با تیغه آهنی بیل صورتش را با ضربه های متوالی و پی در پی متلاشی کرد. کارش که تمام شد با آستین خونهایی را که شتک زده بود به صورتش  پاک کرد و با تحکم گفت:

- زینب تو اونجا نشستی چه گوهی میخوری، پاشو پاشو  این لاشه رو کنار سگ چالش کنیم.

زینت که شوکه شده بود و چند بار حالت تهوع بهش دست داده بود از خودرو بسختی آمد بیرون. عباس نگاهی به وضعیت آشفته اش انداخت. فهمید که باید راحتش بگذارد:

- نه نمیخواد برو همونجا بشین، بهتره خودرو رو آتیش بزنم، اینطوری بهتره هیچ رد و اثری نمیمونه.

پا شد و رفت به سمت محیط بان که با صورتی له و لورده و غرق در خون بر زمین پخش و پلا شده بود. دو پایش را در دستش گرفت و انداخت داخل خودرو. پیت بنزین را تا قطره آخر خالی کرد روی آنها و کبریت کشید.

دقایقی بعد که خود رو در شعله های مهیب آتش میسوخت، سوار ماشینش شد و در حالی که آواز میخواند و از خوشحالی سر از پا نمی شناخت از منطقه دور شد.

*******

یک هفته از ماجرا گذشت، در این یک هفته آنها یعنی زینب و عباس کمتر با هم بر میخوردند ترسی پنهانی در روح و روانشان موج میزد و پرسش هایی بی پاسخ.  در طول شب زینب که دائما افکار آزار دهنده می آمد به سراغش. با خودش سر و کله میزد و  نمی توانست بخوابد اگر هم چشم هایش را می گذاشت روی هم، کابوس های وحشتناک می آمدند به سراغش. با سر و صورتی غرق در عرق از خواب می پرید و تن و بدنش شروع میکرد به لرزیدن. برای همین روی کاناپه دراز میکشید و گاه و بیگاه پا میشد و از لای پرده ها به خیابان چشم میدوخت و اوضاع و احوال را تحت نظر. هر لحظه منتظر بود که کسی بیاید و با سرانگشتانش بکوبد روی در و از آنها استنطاق. از زندان می ترسید. از قیافه بازجوها. از تنهایی در گوشه ای بیتوته کردن آن هم در غربت که کسی را نداشت. یعنی از همان روزی که پایشان را در این مملکت گذاشتند سفارتی ها ازشان خواستند که با جماعت ایرانی دمخور نشوند. زینب دلیلش را نمی دانست اما مطمئن بود که عباس به خاطر گذشته های تاریکش ریگی به کفش دارد که با او در میان نمیگذارد. 

****

عباس در گذشته محافظ و سرایدار یکی از اعضای مجلس خبرگان بود آیت اللهی که در سطوح بالای دولتی نفوذ داشت و خرش در همه جا میرفت. عباس در خانه اش وظایفش را بنحو احسن انجام میداد و این عضو مجلس خبرگان که در خانه شیخ صدایش میزدند بهش اعتماد صد در صد داشت. برای همین او تنها کسی بود که اجازه داشت وقتی او در خانه حضور دارد به داخل اندرونی برود و گهگاه در  اتاق ناهارخوری سر سفره بنشیند. حتی مقامات دانه درشت دولتی که از همه اسرار  مملکت آگاه بودند نمی دانستند که شیخ زن اولش را  با آنکه 20 سال ازش کمتر سن داشت به خانه سالمندان فرستاده است و با دختری 14 ساله بنام عصمت ازدواج کرده است. دختری بسیار زیبا و خوشگل اما ساده و دوست داشتنی. با آنکه سن کمی داشت اما خیلی با هوش بود و ریز و درشت مسائل در حول و حوش از نظرش پنهان نمی ماند. عباس حتی یکبار ندیده بود که او پایش را از خانه بگذارد بیرون و با کسی خوش و بش کند. در خانه هم شیخ دیدن تلویزیون را برایش ممنوع و معتقد بود که تلویزیون چشم و گوشش را باز و از راه بدر خواهد کرد. به جایش چند کتاب دعا به زبان عربی که معنی اش را نمی فهمید بهش داده بود که بخواند تا از تنهایی بیرون بیاید و از سویی صوابی هم توشه آخرتش بنماید. عباس هم به خاطر مسائل شرعی یعنی ناموسی اجازه نداشت در زمانی که شیخ در پی کارها و امورات مملکتی از خانه بیرون میرود پای در اندرونی بگذارد حتی اگر خانه آتش گرفته باشد. عصمت از اینکه زبان بریده و صم و بکم در کنج خانه بیتوته کرده است به ستوه آمده بود و گهگاه که شیخ برای کارهای شرعی یا  مملکتی از خانه بیرون میرفت دزدکی عباس را  که جوانی چارشانه و تنومند بود در حیاط وسیع و پر درخت می پایید و لبخند میزد گاه هم پرده های سیاه گرانقیمت را کنار میزد و در پشت پنجره روسری اش را در می آورد و  موهایش را شانه میزد . موهای بلند سیاه که تا کمرگاه باریکش قد کشیده بود . عباس هم که اوضاع و احوال را با چشمان تیزبینش تحت نظر داشت و میدانست که عصمت با این ناز و غمزه ها به او گرا میدهد سرش را بر میگرداند و تند تند تسبیح میزد و با دعاهای عجیب و غریب شیاطین را از خود دور میکرد. تردید نداشت  که اگر شیخ کوچکترین شک ناموسی نسبت به او پیدا کند بلایی بر سرش می آورد که آن سرش ناپیدا. یا حداقل عقیمش میکرد. شیخ شاید همه چیز را در دنیا می بخشید اما هرگز کسی را که به ناموسش چپ چپ نگاه میکرد اغماض نمی کرد. 

آن روز حوالی 10 صبح خودرویی جلوی خانه ترمز زد و شیخ برای نماز جمعه عبا و عمامه سیاهش را انداخت روی سر و با عصا لنگ لنگان سوار خودرو شد و  رفت . هوا نم نمک باران می آمد و بادی نرم وزیدن گرفته بود. چند کلاغ پیر روی درخت کهنسال در حیاط خانه با نگاهی مغموم اطراف را می پاییدند. عصمت چندبار بی آنکه عباس پی ببرد نگاهی کنجکاوانه انداخت به حیاط بزرگ خانه.  کلافه بود و خسته. تمامی شب شیخ در بستر با او ور رفته بود و با آنکه چند قرص ویاگرا خورده بود  به علت کهولت و بیماری نعوظ نمی شد. عصمت از پشم و ریش سفید و چهره چروکیده و چشمهای مرده شیخ وحشت داشت . بخصوس وقتی که دندانهای مصنوعی اش را در می آورد و با دست های لرزان بغلش میگرفت و لبهایش را وحشیانه در حالی که دعا میخواند میبوسید. عصمت در آن لحظات سخت و طاقت فرسا هزار بار آرزوی مرگ میکرد میخواست با دو دست کوچکش گلوی چرکین شیخ را با تمام نیرویی که در بازوی خود داشت بفشارد و خفه اش کند اما افسوس.

عباس هم آن روز هر چه دعا خواند و تسبیح زد و با خودش کلنجار رفت نتوانست آتش شهوتی را که در ذرات وجودش تنوره میکشید خاموش کند. عصمت با لباس گلدار و کمی چسبان از پشت پنجره نگاهش کرد و بر خلاف معمول لبخند زد و دستی بسویش تکان. او که ماهها منتظر این فرصت طلایی بود نقشه ای به ذهنش خطور کرد. پرده های سیاه را کشید و یک آن ناپدید شد. عباس که از وسوسه های جنسی گر گرفته بود روی پاهایش بند نمی شد. توفان شهوت در وجودش غوغا بر پا کرده بود و دیوانه اش. عقلش دیگر کار نمیکرد لبخند عصمت و پستانها و برآمدگی باسنش در خیالش میدرخشید و او را با کششی عمیق بسوی خودش میکشید. حاضر بود شیخ او را قطعه قطعه کند و به صلیب ببندد اما او پاسخ آتش شهوتی که در درونش شعله میکشید را بدهد. در همین عوالم و خیالات شیرین غوطه میخورد که ناگاه جیعی از اندرونی بگوشش آمد فکر کرد اشتباه شنید و وهم و گمان است. اما باز همان جیغ بگوش اش رسید. اشتباه نمی شنید  خودش بود عصمت. یک بار تذکرات شیخ را به خود یادآوری کرد و گفت:

- حتی اگه خونه آتیش گرفت و ناموسم جزغاله شد حق نداری پاتو وقتی من تو خونه نیستم به اندرونی بذاری. این خط قرمزه.

او که عقلش را از شدت شهوت و عشق پنهانی از دست داده بود. بی اختیار از پله ها میدود به بالا. تلاش کرد در را باز کند اما دید که شیخ قفلش کرده است. با هول و هراس به اطرافش نگاه کرد. چشمش افتاد به پنجره نیمه باز . پرید داخل اندرونی. عصمت در گوشه ای بدون روسری و با پاهای نیمه برهنه دراز کشیده بود و  نفس نفس میزد. خم شد و سرش را گذاشت روی زانویش:

- چی شده اتفاقی افتاده

- فک کنم پامو عقرب زده

- عقرب

- نمی دونم، فکر کنم عقرب بود

- کجای پات

- بالای زانو

عصمت دامنش را کمی زد بالا و وقتی عباس چشمش به ران های برهنه اش افتاد و دستان حلقه شده اش به دور گردنش از خود بیخود شد. فهمید که کلک زده است خودش هم همین را میخواست. بنرمی در آغوشش گرفت و در اتاق خواب روی تختخواب گذاشت. همین که خواست بر گردد عصمت از پشت دستهایش را گرفت و نگاهی شهوت آلود به چشمهایش انداخت. 

چند ماه بعد شکم عصمت کمی بالا آمد اگر شیخ کمترین بویی میبرد هر دو کشته میشدند. برای همین در خفا با هم تصمیم گرفتند که تا تشت از بام نیفتاده است و  کار از کار نگذشته شیخ را سر  به نیست کنند.

یک هفته بعد ماموران جسد عصمت را کنار لاشه شیخ در کنار هم یافتند. به عباس از آنجا که یک مامور اطلاعاتی و امنیتی بود و هر دو را به شکل مرموزی مسموم کرده بود اصلا شک نکردند. 

****

این همسایه بالایی که یک بار  کمکشان کرده بود تا کیسه زباله را به طبقه هم کف ببرند شده بود موی دماغشان. مثل یک کارآگاه حرفه ای ریز و درشت حرکات و سکناتشان را تحت نظر داشت. حوالی دو بعد از ظهر بود که زینب از لای پرده ها متوجه شد یک خودرو پلیس در کنار آپارتمان پارک کرده است. دو نفر پلیس غول پیکر و یکی که لباس شخصی بتن داشت پیاده شدند. دلش تاپ تاپ شروع کرد به زدن. فکر کرد حتما به راز آنها پی برده اند و جسد را کشف. از ترس نزدیک بود سکته کند. دوید به سمت عباس که مثل همیشه در حالی که تخمه میشکست به برنامه مورد علاقه تلویزیونی اش نگاه میکرد:

- عباس، عباس پلیسا اومدن

او هم هول شد و ظرف تخمه ها از دستش افتاد و گفت:

- کجان

- دارن از پله ها میان بالا، حالا چه خاکی بسرمون بریزیم

- هول نشو زن. اگه اینطوری بخوای باهاشون حرف بزنی بقیه عمرمونو باید تو هلفدونی بگذرونیم، تو بهتره بری اتاق خواب و پتو را بکشی رو سرت، اگه در زدن میگم مریضی و حالت خوش نیس.

- باشه من رفتم، خدایا خودت کمکمون کن

عباس چند دقیقه ای منتظر شد اما کسی زنگ در خانه را به صدا در نیاورد. از چشمی دیجیتال به بیرون خیره شد باز هم خبری نبود. رفت به طرف زینب و گفت:

- من که پلیسی نمی بینم، خودم با چشای خودم دیدم که زدند کنار و پیاده شدن

عباس با تعجب نگاهش کرد:

- تو همینجا بمون من میرم سر و گوشی آب بدم

پرده را کنار زد. چشمش افتاد به خودرو پلیس. با خود گفت:

- یعنی کجا رفتن

بر گشت و کلید انداخت و در خانه را باز. نگاهی به راه پله ها کرد. سوت و کور بود و خاموش. از پله ها کمی کشید بالا. در خانه همسایه بالایی نیمه باز بود. با اما و اگر و ترس و لرز خودش را کشید جلوتر. یواشکی نگاهی به داخل انداخت. تا چشمش به پلیس افتاد راهش را کج کرد و پاورچین پاورچین آمد پایین و در را در پس و پشتش قفل. پتو را از روی سر زینب کنار زد و گفت:

- همسایه بالایی

- همسایه بالایی چی

- پلیسا اونجان

- خدارو شکر ترسیدم

- چی چی رو خدارو شکر، اون قرمساق روز و شب ما رو می پاد، حتما داره چغلی ما رو میکنه

- عجب همسایه های نمک به حرومی

- باید حسابشو گذاشت کف دستش

- نه نه، دیگه بسه، اول اون سگ لعنتی بعدشم اون زنه محیط بان، میدونی چیکار کردی مرد

- من چیکار کردم، همش سر تو بود. تو بودی که گفتی اون سگ لعنتی تو راه پله هاس و فرصت مناسب.

- حالا میگی چیکار کنی

- باید منتظر باشیم تا پلیسا گورشونو گم کنن

- اگه بیان اینجا چی ، اگه ازمون سین جیم کنن

- اگه اومدن تو کپه مرگتو میذاری همینجا، میری زیر پتو، من بلدم چطوری سرشونو شیره بمالم.


وقتی پلیس ها با خودرو دور شدند. عباس که از لای پرده آنها را می پایید سری تکان داد و با خود گفت:

- بهتره یه سر و گوشی آب بدم. نه بهتره این ضعیفه رو بفرستم، اون با زبون چرب و نرمش میتونه اخبارو از زیر زبونش بیرون بکشه.


پتو را از روی صورت زینب کنار زد و گفت:

- گورشونو گم کردن اما

- اما چی

- میخوام بری خونه همسایه از زیر زبونش بیرون بکشی

- چجوری

- من چه میدونم، یه جوری خرش کن مثلا بگو برقمون رفته میخواسم ببینم برق شمام رفته.

زینب در آینه به خودش نگاهی انداخت و از پله ها کشید بالا رو سری اش را کمی کنار زد و دستی به موهایش. دکمه زنگ خانه همسایه را فشار داد. کمی منتظر ماند و نگاهی با استرس انداخت به دور و بر. وقتی جوابی نشنید دوباره دکمه را فشار داد. مرد همسایه از چشمی نگاهی انداخت بیرون و سپس با لبخند در را باز کرد:

- سلام ببخشید مزاحمتون شدم میخواستم بپرسم برق خونه شمام رفته

- مگه برق شما رفته

- یه ساعتی میشه که رفته

مرد همسایه کلید ها را روشن و خاموش می کند و در حالی که با یک دست فرق سرش را می خارید گفت:

- خوشبختانه اینجا برقش نرفته

- خیلی متشکرم

- شاید فیوز کنتور برق پریده

- اصلا هوش و حواسم نبود

- مگه عباس آقا خونه نیستن

- نه اون یه کار واجبی داشت صبح زود از خونه زد بیرون

- اگه حل نشد یه زنگی بزنید اداره برق.

- بازم تشکر، راستی چند تا پلیس تو راه پله ها دیده بودم، خدای نکرده دزدی، چیزی...

مرد همسایه حرفش را برید و گفت:

- نه این چیزا نیس، اومده بودن اینجا یه سوالاتی ازم کردن.

- خدای ناکرده اتفاقی افتاده

- مفقود شدن سگ همسایه

- سگ همسایه مفقوده شده

- من روحم خبر نداشت

- فقط همین سوال

- همین یه سوال

- پلیسا یه ساعت اینجا بودن

مرد همسایه نگاهی مردد انداخت به زینب و به دروغ گفت:

- براشون قهوه ریختم و اونا هم خوششون اومد 

- من دیگه مزاحم نمی شم

زینب که میدانست او دروغ میگوید لبخندی مصنوعی زد و از پله ها سرازیر. همین که در را باز کرد عباس پرسید:

- خوب جریان چی بود

- یه مشت دروغ بهم تحویل داد. آدم مرموزیه، با اینچینن بهم گفت که پلیسا از مفقود شدن سگ همسایه ازش سوال کردن. پلیسا یه ساعت اونجا بودن. حتما لومون داده

- اون که مدرکی نداره

- خودش بهمون گفت که تو کیسه زباله انگار جسده، تازه روز و شب ما رو تحت نظر داره

- میگی چیکار کنیم

- تا دیر نشده باید یه کاری کنیم

- راست میگی، همین الان

- همین الان

- آره یه دروغی سوار کن و بیارش اینجا

- میگم از  کنتور فیوز سر در نمیارم، میشه بیاد یه نگاهی بهش بندازه

- کلک خوبیه، من میرم تو اتاق خواب قایم میشم.


زینب وقتی از پله ها رفت بالا متوجه شد در خانه همسایه آلمانی باز است. دستش را گذاشت روی دکمه زنگ و فشار داد. همین که از لای در چشمش به آیدا همسایه روبرویی که سگش مفقود شده بود افتاد. وحشت زده شد. خواست بر گردد اما دیر شده بود. همسایه آلمانی با لبخند آمد بسمتش و گفت:

- شمایید زینب خانوم، آیدا هم اینجاست، میگه سگش گم شده، چرا اونجا وایسادین بفرمایید تو.

زینب بی آنکه جواب سلامش را بدهد گفت:

- میخواستم ازتون خواهش کنم بیاین یه نیگایی به کنتور فیوز بندازین، شوهرم نیس منم از اون چیزی سر در نمیارم.

- خواهش میکنم، همین الساعه میام

بعد رو کرد به آیدا و گفت:

- فقط یه دیقه تا تو گیلاس شرابتو بزنی بالا بر گشتم.

زینب در جلو و همسایه آلمانی در  چند قدم عقب تر ا ز پله ها رفتند پایین. زینب با دو دست و با احترام هدایتش کرد داخل. مرد همسایه که رسم و رسومات مسلمانان را میدانست، پیش از آنکه وارد شود کفش اش را در آورد و گذاشت پشت در.  نگاهی اندااخت به فیوزهایی که عباس چند دقیقه پیش به عمد دستکاری اش کرده بود. لبخندی زد و گفت:

- بیاین یه خورده جلوتر نیگا کنین یاد بگیرین کار مشکلی نیست.حدسم درست بود فیوز کنتور پریده ، اینا درست شد، کلیدو بزنین

زینب کلید برق را می زند و وقتی اتاق روشن میشود ازش تشکر می کند. او هم میگوید:

- سلام منو به شوهرتون برسونین.

- حتما لطف دارین

- خوب من مرخص میشم، آیدا خانم تو خونه ام منتظره، راستی تا فراموش نکردم بهتون بگم که سپر جلوی ماشینتون خون آلود بودش، خدای نکرده اتفاقی افتاده

- خون آلود

- خودم با چشای خودم دیدم

زینب که یکه خورده بود با حیرت نگاهش می کند و بعد از کمی مکث و جویدن کلماتش با اما و اگر می گوید:

- عباس آقا که برگشتند ازش سوال میکنم من در جریان نیستم، بازم ازتون تشکر میکنم

همسایه دم در کفشش را به پایش کرد و رفت بالا. عباس که در اتاق خواب خودش را پنهان کرده بود در را باز کرد و به زنش نگاه، زینب گفت:

- شنیدی چی گفت

- آره شنیدم

- احتمالا خون همون زن محیطبانه که تو اونطوری کشتیش

- خوب کردم نفله اش کردم، اگه نمی کشتمش حالا هر دو تا مون داشتیم تو هلفدونی آب خنک میخوردیم، زود باش یه پارچه نمدار ور دار و بیار. 

- مواظب باش

پارچه نمدار را  از دستش بر میدارد و دوان دوان از راه پله ها می رود پایین. دستپاچه بود و بر آشفته. وقتی در  ورودی ساختمان را باز کرد زیر لب دعایی خواند. سرش را یکی دو بار به اطراف بر گرداند. وقتی مطمئن شد کسی او را نمی پاید رفت به سمت خودرو که کمی آنسوتر پارک شده بود. همسایه راست میگفت سپر سمت راست و کمی آنسوتر خون آلود بود. محیطبان هلندی را وحشیانه کشته بود طوری که اگر در خودرو آتشش نمی زد کسی او را نمی شناخت. همین که رفت تا خونها را پاک کن. پنجره طبقه سوم باز شد. همسایه آلمانی بود با نیشخند گفت:

- سلام عباس آقا، کمک لازم ندارین، من اسپری مخصوص دارم، هیچ رد و اثری نمیمونه

عباس میخواست چند فحش چاروداری حواله اش کند اما خشمش را فرو خورد و گفت:

- اگه احتیاج داشتم ازتون میگیرم.

- تعارف نکنین، همین الان واستون می آرم

عباس با خودش گفت:

- لعنت بر شیطون این همسایه فضول ول کن معامله نیس 

مرد آلمانی در حالی که در راه پله ها از آیدا خداحافظی میکرد آمد پایین و اسپری مخصوص را داد به دستش:

- نگفتم، با پارچه نمدار تمیز نمیشه، اما این اسپری حلال مشکلاته، بذارین کمکتون کنم

- نه لازم به زحمت شما نیست

عباس اسپری را از دستش میگیرد و شروع میکند به تمیز کردن لکه های خون، مرد آلمانی یک قدم آنطرفتر  با پرسشی در نگاه ایستاده بود. بالاخره سکوت را شکست و پرسید:

- عباس آقا خدای ناکرده تصادف کردین

- تو جاده زده بودم به یه سگ

- به یه سگ 

عباس که استرس داشت همینطوری کلمه سگ از دهانش پرید، درجا حرفش را ماستمالی کرد و گفت:

- نه منظورم به یه حیوون، یه پرنده بود

- پس شانس آوردین بخیر گذشت

- آره بخیر گذشت

- میگم پرنده زیر چرخ ماشینتون رفت یا از هوا یکهو خورد به سپر جلویی

- اونشو خدا میدونه

- پس نمیدونین

عباس که از سین جیم هایش کلافه شده بود سری تکان داد و اسپری را داد به دستش. در همین حیص و بیص، دو پلیس با دوچرخه از دور نمایان شدند. هر دو زن بودند. عباس تا چشمش به آنها افتاد خود را  کمی کشید عقب و گفت:

- ببخشید همسایه من یه خورده عجله دارم از بابت اسپری هم تشکر میکنم

سپس بی آنکه روی خود را بر گرداند دوان دوان از پله ها رفت بالا. نشست روی مبل و در حالی که از خشم و غضب دندان قروچه میرفت گفت:

- این مردک ابله، دیگه شورشو در آورده

زینب لیوانی شربت داد به دستش و گفت:

- مگه بد کرده گفته ماشینتون خون آلوده، حسابشو بکن اگه نگفته بود و پلیسا چشمشون می افتاد به اون به چه مخمصه ای می افتادیم

- از فضولی هاش بدم میاد

- حالا که همه چی بخیر و خوشی گذشت. راستی پارچه نمدارو چیکار کردی

عباس تا پارچه نمدار به گوشش خورد با دو دست زد به سرش و با پای برهنه از پله ها دوید به سمت خیابان. در ورودی ساختمان باز بود. رفت به سمت خودرو. نه از همسایه آلمانی خبری بود و نه اثری از پارچه خون آلود. در حالی که از عصبانیت ناختن انگشت شصتش را می جوید به اطراف نگاه کرد. هیچ نشانه ای از پارچه خون آلود نبود. مایوسانه دست از پا درازتر برگشت:

- پارچه غیب شد

- نکنه همون همسایه هه بر داشته

- نمیدونم زن نمیدونم

- تو همیشه حواس پرتی  اون یه مدرکه، اگه دست مامورا بیفته و آزمایشش کنن، میفمن خون کی بوده

- حالا نفوس بد نزن

- نفوس بد چیه، من حقیقتو میگم میخوای برم ازش بپرسم

- نه دیگه پاتو خونه اون دیوث نمیذاری. بهت گفتم که اون مشکوکه.

- آخه

- من مرد خونه ام بهت دستور میدم.

شام مشغول خوردن سبزی پلو با ماهی بودند که ناگاه در تلویزیون عکس محیطبانی که به آتش کشیده شده بود نشان داده شد. عباس حیرت زده قاشق را  که در دستش بود گذاشت توی بشقاب و در حالی که چشمانش لوچ شده بود و دهانش باز زوم شد به عکس محیطبان:

- خودشه

- میگه دو تا بچه هم داشت

- ما رو سننه، دندش نرم، تقصیر خودشه نباید پایچمون میشد

- میگه ماموران دنبال قاتلا میگردن

- بذار اونقدر بگردن که زیر پاشون علف سبز شه. زنیکه جزغاله شد و رفت. ما هم که رد پایی جا نذاشتیم.

- اون پارچه خون آلود چی

- تو مطمئنی اون آلمانیه ور داشته

- من که ندیدم ولی حدس میزنم.

- این غذام تو دهنم زهر مار شد

- بخودت سخت نگیر

- من که سخت نمیگیرم 

- میگم چطوره یه سر بریم ایران، یه ماه که اونجا بمونیم حال و هوامون عوض میشه، اینجام آبا از آسیاب می افته.

- اول باید با حاجی صحبت کنم

- مگه اختیارت دست اونه

- تو دیگه مته رو خشخاش نذار و تو کارای از ما بهترون دخالت نکن

- من که از روابط شما سر در نمی آرم

- همون بهتره سر در نیاری، بنفع هر دومونه، راستی فردا صبح یه نوک پا میاد اینجا، اگه کارا رو غلطک بیوفته چند هفته بعد میریم ایرون

- خدا از دهنت بشنوه


حوالی ساعت ده صبح همانطور که عباس گفت حاجی زنگ در خانه شان را به صدا در آورد. عباس به زینب گفته بود که میخواهد خصوصی با حاجی صحبت کند برای همین او هم رفت برای خرید خرت و پرت به مرکز شهر. حاجی مثل همیشه برای اینکه شناخته نشود با ریش مصنوعی و گلاه گیس و عینگ وارد خانه شد. از پنجره نگاهی انداخت به بیرون. به درختان بلند و رودخانه ای که در موازات آپارتمان قرار داشت. چند اردک آنسوتر در زیر پلی قدیمی نشسته بودند و دو قو در حال عبور از زیر درختانی که چتر سایه خود را بر روی آب گسترده بودند. کمی آنطرفتر دو دختر با دامنی کوتاه با سگی ایستاده بودند و با هم گپ میزدند. حاجی که از ماموران سفارت در هلند بود در حالی که تسبیح اش را از جیبش در آورده بود و زیر لب ورد میخواند نگاهی به پاهای لخت دختران انداخت و لبخندی زد. فنجان قهوه را از روی میز بر داشت و مزه مزه:

- خوب عباس آقا اوضاع و احوال چطوره

- بدک نیس

- پس راضی هستی

- هر چی خدا بخواد

- تو میدونی من سرم شلوغه و وقت زیادی ندارم.

- بنده در خدمتم

- میخوام یه وظیفه ای بهت محول کنم، ازت انتظار دارم که بنحو احسن انجامش بدی

- چه وظیفه ای قربان

- نظام خیلی کارها برات کرده به گردنت حق داره.

- بنده که عرض کردم من جونمو برا نظام فدا میکنم

- ما هم همین انتظارو ازت داشتیم

- من سر و پا گوشم

- پس منتظر باش تا من یه مشورتی با از ما بهترون بکنم بعدش باهات تماس میگیرم. البته خودم نمی آم اینجا. بهت اطلاع میدم. فقط این صحبت ها همینجا بمونه به زنتم هیچی نمیگی، خودت میدونی موضوع اطلاعاتیه.

- حتما

- پس من میرم

- قهوه تونو تموم نکردین

- نه بذار باشه سرد شده.

همین که خواست از در خارج شود ایستاد و کیف دستی اش را باز کرد و بسته ای بیرون آورد و گفت:

- اینو میرسونی، ...

حرفش را قطع کرد و در گوشی بهش آدرش را داد:

- همین امروز این بسته رو میرسونی خیلی مهمه

- خوب چی هست

- بمب

عباس که گمان میکرد شوخی میکند خندید و گفت:

- حتما میرسونم

- یادت باشه در طول راه ضدتعقیب بزنی تا  رکب نخوری.

-  یادم نمیره

- پس تا دیدار بعدی

- دست علی بهمراهتون

حاجی همین که دو قدم از در رفت بیرون ایستاد و با سرانگشتانش سرش را خاراند. انگار چیزی را فراموش کرد که بگوید. برگشت داخل و در را بست :

- راستی دیدم همسایه افغانی پیدا کردی

- همسایه افغانی

- طبقه هم کفو میگم، دیدم اسباب و اثاثیه هاشون از خودرو خالی میکردند.

- زینب بهم گفت که اونا ایرونیئن

-  نه من تشخیصم درسته، شکل و شمایل و لهجه هاشون اظهر من الشمسه. فقط یه موقع نفهمن که تو با پاسپورت جعلی افغانی وارد هلند شدی

- خاطرتون تخت باشه

- من برا خودت میگم اگه بفهمن برات دردسر مییشه. برات پاپوش میدوزن. هلند دیگه هلند سابق نیس، بهتره به زنتم گوشزد کنی

- می فهمم حاجی، می فهمم

*****

زینب که از خرید بر گشته بود چشمش افتاد به همان مرد آلمانی که مشغول آب و جارو کردن جلوی در آپارتمان بود. همسایه تازه وارد طبقه هم کف هم مشغول نصب کرکره های پنجره رو به خیابان. خریدها را از صندوق عقب گذاشت روی زمین. خواست زنگ بزند به طبقه دوم و از عباس بخواهد که کمکش کند تا وسایل را که یکی دو تا هم نبودند از پله ها ببرد بالا که مرد آلمانی دو دستش را با شادی کوبید به هم و آمد به سمتش و بی مقدمه چند کیسه خرید را که اتفاقا سنگین هم بود از زمین بر داشت و گفت:

- پس همسایه برا چی خوبه

- خجالتمون میدین

- این حرفا چیه زینب خانم، من وظیفمه، تازه شما کمرتونم درد میکنه

- میگم عباس آقا بیاد اینارو ببره بالا

- نه خانوم اون یا خوابیده یا داره تلویزیون نیگا میکنه

زینب با خودش به زمزمه گفت:

- این مرتیکه فضول از زیر و بم زندگیمون خبر داره

هنوز حرفش را تمام نکرده بود که دوباره مرد آلمانی که کیسه ها را در دست گرفته بود رویش را بر گرداند و  گفت:

- دارین با خودتون چی میگین همسایه

- هیچی داشتم دعاتون میکردم

مرد آلمانی وسایلش را یک آن گذاشت زمین و گفت:

- راستی میدونین این همسایه جدید طبقه همکف هموطنای شما هستن

- یعنی میگین ایرانیئن

- شما مگه افغانی نیستین

زینب یک آن رنگ و رو پس داد و سرخ شد و فهمید چه دسته گلی به آب داده است، با تته پته گفت:

- منظورم اینه که ایران و افغانستان همسایه هم هستن

مرد آلمانی عینکش را در آورد و بعد از چند فوت با پیراهنش تمیز کرد و دوباره گذاشت روی چشم. از چهره سرخ شده زینب فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه است. ترجیح داد سکوت کند و قفل دهانش را ببندد. زینب به صرافت افتاد اشتباه لفظی اش را که در واقع حقیقتی عریان در نزد خودش بود تصحیح کند تا این مرد فضول بیشتر کنجکاو نشود. در حالی که چند کیسه خرید در دستش بود گامهایش را تندتر کرد و خودش را رساند به او. با لبخند و بصورت پچ پچ گفت:

- همسایه، شما که خودتون بهتر میدونین تو مملکت ما چه خبره، اونجا هفتاد و دو ملت افتادند به جون یکدیگه. برا همین ما با هم محتاطانه برخورد میکنیم.

-  پس که اینطور

- آره، ما تا مطمئن نشیم با هم نشست و برخاست نمی کنیم

- که اینطور

- شاید جاسوس باشن که تو پوش پناهنده اومده باشن 

- که اینطور

- شایدم ت ت ت تروریس....

زینب حرفش را برید و دیگر ادامه نداد. مرد آلمانی که شکش بیشتر شده بود با تعجب نگاهش کرد و سپس از پله ها  با کیسه های خرید کشید بالا.

*****

عباس که با چشم های گرد و دهان نیمه باز از پس و پشت پرده ها خیابان را می پایید سیگاری از جیبش در آورد و گیراند. افکاری گنگ و درهم در پستوی ذهنش وول میخورد. از گذشته هایش خاطره ای درخشان درخشید. سری تکان داد و با لبخندی رضایت بخش رفت روبروی تلویزیون ماهواره ای نشست. برنامه ای کمدی بود مجری میگفت:

به یه مرد ایرانی میگن نماز میخوونی

میگه عادت ندارم

میگن روزه میگیری

میگه طاقت ندارم

میگن مسجد میری

میگه وقت ندارم

میگن خیرات میکنی میگه درآمد ندارم

میگن صیغه میکنی؟

میگه آره بابا دیگه کافر که نیستم


قاه قاه شروع کرد به خندیدن. همین که خواست سیگار دیگری آتش بزند. زینب با عجله از در وارد شد و گفت:

- وقتشه

- چی وقتشه

- همسایه آلمانی مشغول شستن پله هاست، در خونه اش هم بازه.

- راست میگی

- خودم با چشای خودم دیدم

- برو پایین پله ها سرشو گرم کن، منم میرم دوربین مخفی رو نصب کنم تو اتاقش

- فقط عجله کن

- پس من رفتم.

عباس دو دوربین مخفی میکروفون دار را که اندازه یک دکمه پیراهن اما کیفیت خوبی داشت در دست گرفت و از در آمد بیرون. از راه پله ها نگاهی انداخت به طبقه هم کف. چند دقیقه بیشتر وقت نداشت. دوید به طبقه بالا. از لنگه های نیمه باز در خانه همسایه وارد اتاق نشیمن شد. یکی از دوربین ها را با چسب مخصوص به لوستری که درست روبروی تلفن آویزان بود چسباند. دوربین بعدی را از جیبش در آورد. کمی فکر کرد بهتر دید آن را در اتاق خوابش نصب کند رفت به سمت اتاق خواب.


همسایه که در پایین ساختمان از فرط حواس پرتی خاک انداز یادش رفته بود. سلانه سلانه آمد بالا. زینب که با دیدنش دستپاچه  شده بود ناگاه سر راهش سبز شد و گفت:

- همسایه دستتون بابت تمیز کردن راه پله ها درد نکنه

- من 20 ساله که اینکارو میکنم

- البته مفت و مجانی

- باید یه نفر اینکارو بکنه دیگه، باید دیروز تمومش میکردم که نشد. 

- کارگرای نظافت بابت تمیز کردن راه پله ها از هر خونه ماهی 17 یورو میگیرن


- خوب حقشونه، ببخشید من خاک انداز فراموشم شد، فقط یه لحظه ، بعد درباره اش حرف میزنیم

- میشه من برم براتون بیارم

- گذاشتم تو انبار بالکن، درش قفله

زینب خواست با بهانه ای بیشتر معطلش کند که او با عجله و قدم های بلند رفت به سمت خانه اش. وقتی وارد شد با خودش گفت:

- فکر کردم درو قفل کردم.

عباس که در اتاق نشیمن، کارش تمام شده بود با دیدن مرد همسایه یکه خورد و با خود گفت:

- عجب مخمصه ای، ازگل بازم پیداش شد

از پشت در دزدکی نیم نگاهی انداخت. مرد آلمانی رفته بود به سمت بالکن. تا رفت تکانی بخود بدهد و از خانه بزند به چاک. دید که دیر شده است. مرد آلمانی که کلید انبار فراموشش شده بود بر گشت و آن را از داخل کمد بر داشت و دوباره رفت به سمت بالکن. عباس نفسی عمیق کشید و با عجله از در زد بیرون. پله ها را دو تا یکی طی کرد و تند و تیز رفت داخل خانه اش. زینب بدون مقدمه گفت:

- سعی کردم معطلش کنم، اما نشد

- اما نشد چیه زن، میدونی اگه منو می دید چی میشد.

- حالا که اتفاقی نیفتاده. دوربینا رو نصب کردی

- بذار با موبایلم چکشون کنم. زیاد طول نمیکشه

موبایلش را از روی میز ناهارخوری بر داشت و رفت به بخش تنظیمات. وقتی راه اندازی و اتصالش تمام شد. وایفای موبایلش را وصل کرد به تلویزیون. کیفیت فیلم و صدا بسیار عالی بود. دو ساعتی گذشت. زینب که در کنار عباس روی کاناپه نشسته بود و گهگاه تخمه میشکست. هاج و واج از دوربین مخفی نگاه میکرد به حرکات مرد همسایه. با شورت روی صندلی نشسته بود و مشغول نوشیدن آبجو. گربه اش هم در کنارش بود و گهگاه دمش را می مالید به پاهایش. عباس گفت:

- باید شش دانگ حواسمون بهش باشه، امیدوارم اون پارچه پیشش نباشه وگرنه براش گرون تموم میشه، بدار دوربین بعدی رو چک کنم.

- چند تا دوربین کار گذاشتی

- دو تا، باید همه حرکات و سکناتشو تحت نظر داشته باشیم. راستی شام چی داریم

- من که وقت نکردم چیزی درست کنم

- همون پیتزا خوبه، پاشو برو از یخچال درش بیار. من خیلی گرسنمه

زینب که رفت به سمت آشپزخانه او نگاهی به شکل و شمایل مرد آلمانی انداخت و گفت:

- زنقحبه موی دماغ من میشی، دهنتو سرویس میکنم


حوالی ساعت یازده شب صدای زنگ خانه همسایه آلمانی به صدا در آمد. زینب و عباس که در رختخواب پشت به هم دراز کشیده بودند تکانی خوردند. عباس موبایلش را از روی میز کنار  تختش بر داشت و تا چشمش افتاد به مرد آلمانی که دختری جوان را در آغوش کشیده بود و می بوسید خواب از سرش پرید. زینب با خمیازه گفت:

- خبر مبریه

- نه چیزی نیست بگیر بخواب

- پس چرا خودت نمیخوابی

- تشنمه میرم یه آب بخورم 

پا شد و نرم نرمک رفت به اتاق نشیمن. موبایلش را وصل کرد به تلویزیون. دختر مو بلوند لخت و مادرزاد افتاده بود بغل مرد آلمانی. در حالی که از تعجب مردمک چشمش داشت از کاسه میزد بیرون با خود گفت:

- عجب مالی، پس اسکورت سرویس میاری خونه ات نالوطی

در همین هنگام صدای پایی بگوشش خورد، هول شد. زود تلویزیون را خاموش کرد. وقتی زینب با چهره ای خواب آلود ظاهر شد با لبخند گفت:

- عزیزم پا شدی

- اومدم ببینم چیزی دستگیرت شد

- نه، اما گمونم مهمون داره

- بذار ببینم

- نه خوب نیس

- چطور برا تو خوبه برا من خوب نیس

- میگم نبینی بهتره، اون مرتیکه یه فاحشه رو آورده خونه اش

- پس بگو برا چی از کنارم پا شدی و دو ساعته اینجا مشغولی

- تو که منو میشناسی

- آره خوبم میشناسم

- یالا پاشو بریم بخوابیم.

عباس که دمغ و سگرمه هایش درهم ریخته بود با خودش گفت:

- ای بخشکی شانس، وصف العیش نصف العیش

*****

حوالی دو بعد از ظهر که زینب از دوربین مخفی خانه را می پایید ناگاه متوجه شد مرد آلمانی پارچه خون آلود را در یک کیسه پلاستیکی گذاشته است روی میز تحریر. فکر کرد اشتباه می بیند دوباره زوم شد. وهم و خیال نبود با دلشوره گفت:

- خودشه همون پارچه خون آلود، مردک چرا ننداختش دور. حتما یه نقشه هایی داره.

فنجان قهوه تلخ را که در کف دو دستش گرفته بود سرکشید و خواست پا شود و عباس را خبردار کند که دید مرد آلمانی مشغول تماس با موبایلش میباشد. دوباره نشست و گوش خواباند. صدا بخوبی شنیده میشد:

- آیدا خانوم شما هستین، یه کار فوری باهاتون دارم. یعنی میخواستم یه چیزی نشونتون بدم، یه پارچه، آره یه پارچه خون آلود، شاید یه سرنخ از سگ مفقودتون بده، چی، اول با پلیس تماس بگیرم. آره فکر خوبیه بعدا خبرتون میکنم. نه مطمئن باشین یادم نمیره در اولین فرصت خبرتون می کنم.


زینب که در حین گوش دادن به مکالمه در خود مچاله و موهای تنش سیخ شده بود با شنیدن کلمه پلیس مثل فنری فشرده از جایش پرید و دوان دوان رفت به سمت و سوی شوهرش و با یک دست محکم زد به شانه اش. عباس هم که در پیچ و خم خواب و بیداری پرسه میزد چشمهایش را باز کرد و گفت:

- باز چی شده

- مرد چرا خوابیدی، یالا پاشو، اگه نجنبی همه عمرو باید گوشه زندون آب خنک بخوری

- میگم بنال

- مردک همسایه میخواد با پلیس تماس بگیره

- خوب بذاره بگیره

- مرد تو چرا متوجه نیستی، اون پارچه رو میخواد به پلیس نشون بده، بیچاره شدیم ، بدبخت شدیم، پاشو پاشو یه کاری کن

- همون پارچه هه ، با چشای خودت دیدی

-  بیا خودت نگاش کن

عباس لخت و برهنه در حالی که حتی شورت هم بپا نداشت دوید به طرف اتاق نشیمن و خیره به تلویزیون. اما پارچه ای که روی میز در کنار مرد همسایه بود غیب شده بود:

- من که پارچه ای نمی بینم

- خودم با چشای خودم دیدم،  با آیدا تماس گرفت و اونم بهش گفت که بهتره اول یه زنگی بزنه به پلیس.

- بذار اون یکی دوربین مخفی رو هم چک کنم. 

هر چه کرد نتوانست به دوربین مخفی دومی وصل شود. با خودش گفت:

- شاید باتریش تموم شده باشه، نکنه پیداش کرده باشه. نه مهم نیس، مهم اون پارچه اس، اگه ببرن آزمایشگاه پته مون میریزه روی آب.

از آشپزخانه صدای غرولند زینب به گوشش خورد که سخت ترسیده بود و با خودش کلنجار میرفت. پا شد و رفت به سمتش:

- زن باید هر چه زودتر یه کاری بکنیم

زینب دستی کشید به چشمهای خسته اش و بی آنکه نگاهش کند بغض آلود گفت:

- حتما با پلیس تماس گرفته اگه اون پارچه بیفته دستشون کارمون زاره، اون مرتیکه همه چیزو لو میده.

- میگم چطوره کلکشو بکنیم

- بازم میخوای آدم بکشی

- مگه راه و چاره دیگه ای به عقلت میرسه

- نمیدونم نمیدونم

سپس با ترس و لرز شروع کرد به گریه. عباس در بغلش گرفت و موهایش را بوسید. بعد با دو دستش بازوهایش را محکم گرفت و در حالی که به چشمهایش خیره شده بود گفت:

- . باید یه جوری بکشونیمش اینجا. بعدش بقیه کارا با من

- آخه چطوری

- بهش بگو یه نامه برامون رسیده اما ازش سر در نمیاریم، بیاد برامون ترجمه کنه.

- یعنی میاد

- امتحانش ضرر نداره، اگه جور نشد یه کلک دیگه میزنیم، اصلا خودمون میریم سر وقتش. پس بجنب تا دیر نشده.

- من میترسم

- از چی میترسی زن، اگه معطل کنی همه کاسه و کوزه ها میشکنه سرمون، من پشتت مث یه کوه ایستادم

زینب نگاهی انداخت بهش. مردد بود. عباس با لبخند و به آرامی هلش داد به سمت در. زینب در راه پله ها با ترس و بیم بر گشت نگاهش کرد و عباس یک دستش را گذاشت روی لبش و بوسه ای بسویش پرتاب. زینب زنگ در را به صدا در آورد. کمی این پا و آن پا کرد اما جوابی نشنید. دوباره دکمه زنگ را فشار داد و منتظر شد. وقتی دید باز هم جوابی نمی دهد از بالا نگاهی انداخت به شوهرش و با ایما و اشاره گفت که جواب نمی دهد. عباس بیدرنگ رفت داخل اتاق و از دوربین مخفی نگاهی به خانه همسایه انداخت. مرد آلمانی پشت در گوش خوابانده بود و از چشمی به زینب نگاه. عباس موبایلش را گرفت در دستش و دوباره به زنش گفت زنگ بزند. همین کار را کرد اما باز هم جوابی نشنید. مایوس شد آمد پایین. عباس موبایل را داد دست زنش. او هم مرد همسایه را دید که هنوز در خانه اش پشت در گوش خوابانده است:

- نقشه مون نگرفت.

- احتمالا فهمیده

- باید زودتر بجنبیم.

- بذار موبایلمو وصل کنم به تلویزیون اینطوری خونه شو میتونیم بهتر تحت نظر داشته باشیم.

مرد همسایه وقتی دید که کسی پشت در نیست، لبخندی زد و رفت پشت پنجره. از بلندی نگاهی انداخت به انحنای خیابان. نور ماشینی تاریکی شب را شکافت و پاشید به چشمهایش. یادش آمد که قرص میگرنش تمام شده است. باید میرفت به داروخانه. بعد از آن هم پارچه را تحویل میداد به پلیس. حتما سرنخی دستشان می آمد. لباسش را تنش کرد و در آیینه نگاهی به سر و وضعش. موهایش را شانه زد و صورتش را کمی کرم. عباس که با دوربین مخفی او را تحت نظر داشت اشاره کرد به زینب و گفت:

- انگار میخواد بره بیرون

- حالا چیکار کنیم

- اون نامه روی میزو ور دار، بگو برات ترجمه کنه

- چطوره وقتی بر گشت طرحو اجرا کنیم

- باشه، اما باید تمام هوش و حواسمون بهش باشه.

- نیگا نیگا اون  پارچه هه رو انداخت تو کیف دستی، حتما میره پلیس، باید همین حالا نقشه رو پیاده کنیم.

- من میرم مواد بیهوش کننده رو ور دارم 

- بیهوش کننده

- تو کاریت نباشه، بجنب تا طعمه در نره

مرد آلمانی که بیصدا در خانه اش را قفل کرده بود، با نوک پا و آهسته آهسته چند پله آمد پایین. نگاهی از بالا به اطراف انداخت. همین که نزدیک همسایه پایینی شد بناگاه زینب از در آمد بیرون و با قیافه ای بشاش سلامی کرد و گفت:

- چطوری همسایه مهربون، ما نمیدونیم از بابت شستن راه پله ها با چه زبونی ازتون تشکر کنیم

- یه خورده مونده بود اما تمومش کردم

- به هر حال ممنون

من که کاری نکردم، 

- اتفاقا بر عکس.

- ببخشید من باید یه سر برم داروخونه، میترسم دیرم بشه

- البته 

تا خواست که از کنارش رد شود عباس از راه رسید و گفت:

- سلام همسایه

سپس رویش را بر گرداند به سمت زینب و گفت:

- عزیزم من امشب دیر بر میگردم

- باشه مواظب خودت باش

مرد همسایه همین که چند پله رفت پایین. زینب دوباره صدایش زد:

- راستی همسایه پستچی نامه شما رو اشتباهی تو صندوق ما انداخنه، یه لحظه صبر کنین میرم براتون میارم.

مرد آلمانی که دوباره از پله آمده بود بالا. پشت در منتظر ماند. همین که خواست نامه را از دست زینب بر دارد عباس که حاضر یراق بود دستمال آغشته به مواد بیهوشی را از پشت سر گرفت روی دماغش. بیهوش که شد. انداختندش داخل راهرو و در را از پشت سر بستند. بعد از اینکه دهانش را پر از پارچه و دستهایش را بستند. کشان کشان بردند و انداختند داخل حمام.

زینب که ترس در وجودش مورمور میکرد. دمرو افتاد روی تختخواب و سرش را فرو برد در بالش. عباس آمد کنارش دراز کشید و یک دستش را حلقه کرد به دور کمرش:

- باید زودتر از شرش خلاص شیم

- همین یکیش کم بود

- با هم شروع کردیم و با هم تمومش میکنیم

- میخوای کجا گم و گورش کنی

- اونش با من، فقط به یه ساطور قصابی احتیاج دارم.

در همین لحظه صدایی از راه پله ها شنیده شد و سپس باز و بسته شدن در خانه همسایه روبرویی. از چشمی دیجیتال درب ورودی نگاهی شتابزده انداخت به بیرون. وقتی دید خبری نیست لبخندی زد. زینب با دلهره گفت:

- کی بود

- هیچکی

- پس این صداها چی بود

- نمی دونم، نترس کسی مارو ندیده. 

- من میترسم

- ننربازی در نیار زن، برو یه چایی واسه ام درست کن با هل.

بعد رفت سری بزند به مرد آلمانی، هنوز دو قدم حرکت نکرده بود که یکهو شصتش خبردار شد و با دو دستی زد به سرش:

- اون اون کیف دستی، کیف دستی که همراش بود

دوید به سمت زینب:

- اون کیف دستی کجاس، همونی که پارچه هه توش بود.

- مگه ور نداشتی

- نه باید افتاده باشه تو راهرو

هر دو سراسیمه دویدند به سمت راهرو. با عجله در را باز کردند و چهار چشمی به راه پله ها نگاه. هیچ رد و اثری از کیف دستی نبود. زینب مایوس و متوحش گفت:

- غیب شد

عباس درگوشی گفت:

- من میرم پایین پله ها یه نیگایی بندازم. سر و صدا راه ننداز، اصلا برو تو خونه و درو هم پشت سرت ببند.

- من دلم شور میزنه

- کاری که بهت گفتم انجام بده، برو تو درو هم ببند

زینب با دست اشاره کرد به همسایه روبرویی و با پچ پچ گفت:

- انگار مارو میپاد، خودش ورداشته، من مطمئنم

- حرف نزن، برو برو

هلش میدهد و در را در پشت سرش می بندد. از پله ها سرازیر میشود. تمام سوراخ سنبه ها را چک می کند اما کیف دستی آب شده بود و رفته بود زیر زمین. 

زینب می رود نگاهی بیندازد به حمام. همین که در حمام را که باز کرد مرد آلمانی که بهوش آمده و دستهایش را رها ساخته بود از پشت با یک دست گلو و دست دیگر را میگذارد روی لبش. پارچه ای می چپاند در دهانش و دستهایش را سخت و سفت می بندد. پاورچین پاورچین از حمام می آید بیرون. فکر کرد که عباس باید در اتاق نشیمن باشد. خواست سری بزند اما زود پشیمان شد و تصمیم گرفت در وهله اول خودش را نجات دهد. رفت در را باز کند که دید قفل است. دزدانه نگاهی انداخت به اتاقها. از عباس خبری نبود. برگشت به سمت زینب دهانش را کمی باز کرد و با تهدید گفت:

- کلید درب ورودی

- پیش من نیس، بخدا پیش من نیس

با خشم و غضب گلویش را با دو دست فشار داد بحدی که چشمهایش از کاسه زد بیرون:

- بگو کجا گذاشتیش تا نکشتمت

- عباس ورش داشته و درو از پشت قفل کرده.

- حالا کجاس

- نمیدونم، تو راه پله ها

- موبیلتو بده من

- پیشم نیس

- فک میکنی باهات شوخی دارم

با دو دست گلویش را محکم فشار داد و همین که زینب خواست حرفی بزند صدای باز شدن در بگوشش خورد. وحشت کرد. تا عباس از راه پله ها وارد خانه شد زینب فریاد زد:

- عباس مواظب باش 

عباس با شنیدن فریاد زنش شیرجه رفت به سمت اتاق خواب. از کشوی میز کنار تختخوابش چاقویی در آورد و در کف دستش فشرد. فریاد زد:

- زینب تو حالت خوبه

مرد آلمانی هم که آثار ترس و وحشت در چهره اش موج میزد هراسان دوید به سوی آشپزخانه و چاقویی پیدا کرد. با تشویش نگاهی انداخت به دور و بر. در ورودی نیمه باز بود ترجیح داد به جای درگیری جان خودش را نجات بدهد. مضطرب برگشت رفت عقب عقب. همین که پایش را از در گذاشت بیرون از پشت چاقویی فرو رفت در سینه اش. عباس کشان کشان او را برد و پرتاب کرد داخل حمام. وقتی مطمئن شد که نفس نمی کشد دوید به سمت زینب که ترسان و لرزان افتاده بود کف اتاق کمی دلداری اش داد و دستی کشید به موهایش.

 از چهره تکیده و بیمارگونه زینب فهمید که بهتر است او را برای چند روزی بفرستد خانه حاجی، همان مامور سفارت که با زن و بچه اش در شهر مجاور زندگی میکرد. بی آنکه قضیه را با زنش در میان بگذارد زنگ زد به حاجی و با دروغ های صد من یک غاز سفر را چفت و جور کرد.  زینب که ازش خداحافظی کرد از پشت پنجره بسویش دستی تکان داد. با خودش گفت:

- بهتره هر چه زودتر سر و ته قضیه رو هم بیارم

 بعد از اینکه چند قرص روانگردان که حاجی بهش داده بود بالا انداخت. مدتی قدم زد. قرص که اثر کرد. مشغول به مثله کردن جسد در حمام شد. در و دیوار حمام و سر و صورتش غرق در خون شده بود. انگار از جنایتی که در فکر و خیالش مقدس بنظر میرسید کیف میکرد و لذت میبرد. سوت میزد آواز میخواند و با خودش هذیان میگفت و می رقصید. کارش که تمام شد ساطور را در کف دست راستش محکم فشرد و با دست چپ موهای سر بریده مرد آلمانی را گرفت در مشتش. لخت مادرزاد از حمام آمد بیرون.جلوی آینه تمام قد ایستاد. به قد و قواره ترسناک خودش زل زد و مثل روانی ها شکلک در آورد. سپس سربریده را با دست چپ برد به هوا و مماس با آینه کرد و قهقهه سر داد. با ساطوری که در دست راستش بود سلام هیتلری داد و سرودی عربی که در جنگ در سوریه میخواند روی زبان آورد. ساطور را چند بار دور سرش چرخاند و گذاشت روی طاقچه چند قطره خون مرد آلمانی را روی لبش مزه مزه کرد و سری به علامت پیروزی تکان داد و هذیان آلود رو به سر بریده گفت:

- حرومزاده کافر شانس آوردی که فقط یه بار کشتمت، حیف که زن و بچه نداری وگرنه اونارو هم پیش چشات با همین ساطور ریز ریز میکردم.

قطعات بدن را ریخت در چند کیسه آشغال. باید آنها را از پله ها میبرد پایین و در سطل های زباله می ریخت طوری که کسی کمترین بویی نبرد. بعد از اینکه فکرهایش را گذاشت روی هم بهتر دید کیسه های آغشته به خون را با خودرو به محل دورتری ببرد تا ردپایی از خود به جای نگذارد. 

کیسه ها را کپه کرد در یک گوشه. حمام را با مواد شوینده خوب شست تا رد و علائمی بر جای نگذاشته باشد. رفت زیر دوش. با آنکه لذت انتقام دویده بود در رگهایش وسوت میزد و آواز میخواند اما ترسی ناشناخته در زیر پوستش راه باز میکرد و موهایش از وحشتی پنهانی سیخ. شب از نیمه گذشته بود. در را به آرامی باز کرد و نگاهی به راه پله ها. بر گشت از پنجره نگاهش را سراند به دور و اطراف. به دیوارهای آجری، به ردیف درختانی که چند متر آنسوتر در زیر بال سیاهی نفس میکشیدند. آنسوتر تک و توک ماشین ها در عبور بودند و گهگاه صدایی شبیه به زوزه به گوشش می رسید. حس کرد از تنهایی میترسد و این بیم و وحشت هر دم در رگ و روحش بیشتر گر میگرفت. برای فرار از افکار آزار دهنده باز هم چند قرص انداخت بالا. نشست روی صندلی و سرش را فرو برد در کف دستهایش. مدتی چرت زد و ناگاه از جا پرید:

- لعنتی خوابم برد، همش تقصیر این قرصاس

احساس سستی و رخوت کرد. دو دستش را تکیه داد به دیوار. گیج و گنگ بود و آشفتگی مرموزی در اعماقش وول میخورد:

- اگه دیر بجنبم بد میشه

یک آن چشمهایش سیاهی رفت:

- بهتره یه قهوه تلخ بزنم خواب از سرم میپره

قهوه را که سر کشید چند بار با کف دست زد به سر و صورتش:

- بیدار شو، اگه بخوای چرت بزنی دخلت اومده

صدای پایی از راه پله ها به گوشش خورد. همزمان صدای باز و بسته شدن در همسایه روبرویی آیدا. از چشمی دیجیتال، نگاهی انداخت. سوت و کور بود. رفت به طرف حمام، لحظه ای خیره شد به کیسه ها. دستکشی پوشید یکی از کیسه ها را بلند کرد:

- لامصب چقد سنگینه، بهتره اول یکی یکی بذارمشون انبار زیر زمین. بعد در اولین فرصت گم و گورشون کنم.

برای جلوگیری از بوی جسد روی آن مقداری مواد خوشبو کننده ریخت. نیمه های شب بود و راه پله ها خلوت و تهی. نرم و آهسته در را باز کرد. از بلندی نگاهی به پایین و بالا انداخت. یکی از کیسه ها را دو دستی بلند کرد سنگین بود انداخت روی دوش. همین که چند پله کشید پایین یادش آمد در را نبسته است. تا رفت بر گردد در انحنای راه پله ها پژواک صدایی از میان تهی بگوشش خورد. صدا انگار از تونلی تاریک از اعماق درونش بر می آمد. همزمان صورت هول و محو کسی به چشمش زد. انگار جن دیده بود. زهره ترک شد چشمهایش را مالاند و دوباره چشم انداخت.  دعایی خواند. یادش آمد یکبار که آن دو نفر یعنی شیخ و عصمت را کشته بود چنین حالاتی برایش پیش آمد و مدتها جسدهایشان در جلو چشمش ظاهر:

- باید بجنبم وگرنه تو مخمصه می افتم. دو تا از کیسه ها را برد و انداخت در زیر زمین ساختمان. آخرین کیسه کمی سنگین تر بود. نتوانست روی کولش بیندازد. چند پله که پایین رفت متوجه شد که سر کیسه را خوب نبسته است. خواست بر گردد و طنابی بر دارد اما کیسه سنگین بود. پشیمان شد تا رفت راه بیفتد یکهو صدای باز شدن در همسایه بالایی به گوشش خورد. ترس برش داشت و کیسه از دو دستش رها. سر بریده مرد آلمانی از کیسه بیرون آمد و مثل توپ از روی پله ها غلتان. دوید به دنبال سر بریده. در طبقه همکف خم شد و چنگ زد به مویش. ناگهان حس کرد که پلکهای پر از خون مرد آلمانی باز و بسته شده است. در چهره اش لبخندی خونین و هولناک نمایان بود. وحشت کرد:

- انگار جن ها این ساختمونو تسخیر کردن. 

 پله ها را دو تا یکی رفت بالا. سر بریده را انداخت داخل کیسه.  دستش میلرزید. کلید را در قفل چرخاند. در انبار زیر زمین را که اتاقی سه در چهار با ارتفاعی نزدیک به دو متر بود باز کرد کیسه را گذاشت کنار بقیه کیسه ها. نفس راحتی کشید. باید هر چه زودتر راه پله ها را که بر اثر غلتیدن سر بریده خونین شده بود تمیز میکرد. در اتاق چند قهوه برای خودش ریخت تا خواب و خستگی از سرش بپرد. گرگ و میش، آهسته و بیصدا خونها را از راه پله ها تمیز کرد و افتاد در تختخواب. گرمایی تند و تب آلود رگ و پی اش را فرا گرفت. از فرط استرس خواب به چشمش نمی آمد. باید هر چه زودتر جسد مثله شده را گم و گور میکرد اما در طول روز ممکن نبود. دغدغه های پی در پی و واهمه های آزار دهنده مانند مگس هایی موذی در مغزش وز وز میکردند و نیشش میزدند. از جایش پاشد. از پشت پرده نگاهی انداخت به حول و حوش. روز کمی دیرتر از راه رسیده بود.هوا ابری و نم نمک باران می آمد. زنی با دامنی کوتاه در پس و پشت سگش راه می رفت و گربه ای سیاه و ولگرد در میان گلبوته ها نشسته و زل زده بود به او.

در طول روز چند بار زنگ زد به زنش. موبایلش خاموش بود. خواست جریان را از حاجی یا همان سفارتی بپرسد اما منصرف شد. مدتی به در و دیوارها خیره شد و با خود کلنجار رفت. حوصله اش از تنهایی سر آمد. حال و هوای تماشای برنامه های کسل کننده تلویزیون های ماهواره ای را هم نداشت. رفت بالکن نشست روی صندلی. چند تکه نان خرد کرد و پرتاب کرد به باغ پشت ساختمان. چند کبوتر و کلاغ که معلوم نبود ناگهان از کجا سر بر کرده اند هجوم بردند به خرده های نان. آنطرفتر یکی از همسایه های ترک صدای موسیقی را بلند کرده بود و صدای بزن و بکوب از پشت حیاط خانه اش می آمد. چند فحش چارواداری حواله ا ش کرد. نماز ظهرش را که خواند بر حسب عادت همیشگی رفت پشت پنجره سرک بکشد. چشمش افتاد به یک خودرو پلیس که درست کنار ساختمان پارک کرد. دو مامور پلیس و یک لباس شخصی کمی آنسوتر از خودروهایشان پیاده شدند. با هم دست دادند. عباس با تشویش و اضطراب به خودش گفت:

- نکنه بو برده باشن، جسد هنوز تو انباره.

دلش تاپ تاپ میزد. دستپاچه شد. مثل مرغ سر کنده دور خودش میچرخید و هذیان می گفت. دوید به طرف در. آب دهانش را قورت داد و از چشمی به راه پله ها چشم دوخت. صدای آهسته پای پلیس ها می آمد. چاقویش را در آورد و در دو دستش فشرد. همان چاقویی که مرد آلمانی را کشته بود ناگهان آمد به خودش و گفت:

- مرد مگه زده به سرت، چرا دست و پاتو گم کردی. با این چاقو میخوای چیکار کنی، در جا با اسلحه آبکشت می کنن.

چاقو را انداخت به آشپزخانه. دوباره برگشت. دو مرد پلیس و یک لباس شخصی که بنظر میرسید کارآگاه باشد از کنار در خانه اش گذاشتند و رفتند به سمت طبقه سوم. نفس راحتی کشید و گفت:

- خدا رو شکر بخیر گذشت، فک کردم میان اینجا. 

با آستین پیراهنش دانه های عرق را از پیشانی اش پاک کرد نفسی عمیق کشید نگاهی انداخت به ساعت دیواری. در را به آهستگی باز و دزدانه سرش را کرد به بالا. پلیس ها چند بار زنگ در مرد آلمانی را به صدا در آوردند و منتظر شدند. وقتی دیدند کسی پاسخ نمی دهد شروع کردند به پچ پچ. در را با شگردهای مخصوص خودشان باز کردند و رفتند داخل. عباس که دید آنها وارد خانه همسایه شدند. موبایلش را در آورد تا از طریق دوربین مخفی آنها را بپاید. پلیسها بالا و پایین خانه و زیر تختخواب را گشتند اما چیزی عایدشان نشد. با بی سیم تماس گرفتند. سپس در خانه را در پس و پشت شان بستند و آمدند رو به پایین. زنگ خانه آیدا را به صدا در آوردند. کسی جواب نمی داد. کمی این پا و آن پا کردند و منتظر. وقتی دیدند خبری نشد یکی از آنها سرشان را بر گرداند به اطراف. چند قدم آمد جلو و دستش را گذاشت روی دکمه زنگ خانه روبرویی. عباس تا صدای زنگ را شنید. سراسیمه شد چند سرفه خفیفی کرد و دستی به سر و رویش کشید. در آینه نگاهی به خود انداخت و گفت:

- کیه اومدم

در را باز کرد و با خوشرویی سلام:

- چیزی شده

- نه، فقط خواستیم یه سوالی ازتون بپرسیم

- من در خدمتم

- این همسایه بالایی شما

- مرد آلمانی رو میگین، خدای نخواسته اتفاقی براش افتاده

- اونو امروز ندیدین

- باور کنین من تو ماه حتی یه بار هم اونو نمی بینم، مثل اشباح زندگی میکنه. آهسته میاد آهسته میره. خیلی مرد نازنینیه

- ما نگرانشیم

- نگران

- آره دیروز بهمون زنگ زد و باهاش قرار ملاقات تو اداره پلیس گذاشتیم. اما نیومد، چندبار هم باهاش تماس گرفتیم اما جواب نداد.

- مرد مجرده دیگه، یه سر داره و هزار تا سودا

- منظورتونو نگرفتم

- منظورم اینه که بعضی شبا سرش شلوغه، خودم با چشای خودم دیدم، که اسکورت سرویس آورد خونه

- شما پس از زیر و بم زندگیش با خبرین

- چی بگم، البته قصدم فضولی تو زندگی خصوصیش اصلا نیس، عیسی به دین خود موسی به دین خود.

- خب ازتون متشکریم

همین که خواستند از پله ها بروند پایین. لباس شخصی ای که همراشون بود چشمش افتاد به لکه های خون روی کفش عباس:

- کفشتون خونیه

عباس که با شتاب کفش اش را پا کرده بود و متوجه لکه های خون روی آن نشده بود رنگ و رو پس داد و با تته پته گفت:

- این این اینو خودم نمیدونم، باید از زنم بپرسم

- خوب بپرسین

- بعدا ازش سوال میکنم، آخه خونه نیس

- با اینچنین اگه همسایه بالایی تون برگشته بهش اطلاع بدین یه تماس مجدد با ما بگیره

- حتما به روی چشم

وقتی دور شدند عباس در را بست و مثل روانی ها با خشم به خود چند بار محکم سیلی زد و فریاد کشید:

- آخنه نسناس، چرا این کفشای خونالودو پات کردی نزدیک بود خودتو به گاییدن بدی، اونا پلیسن، ف بگی میرن فرح آباد. باید حواسمو جمع کنم و فکرامو بذارم رو هم. اول از همه باید اون دوربینایی که تو خونه اون بی ناموس کار گذاشتم در بیارم. حتما بر میگردن و اون خونه رو تفتیش میکنن.


در تمام طول روز از پشت شیشه ها اطراف را تحت نظر گرفت. مردی میانسال در داخل خودرویی کمی آنسوتر نشسته بود و گهگاه سیگار دود میکرد و اطراف را می پایید. عباس فکر کرد پلیس مخفی است که خانه اش را تحت نظر دارد. بعد از چند ساعت که دور شد. کفش خون آلودش را شست و رفت به انبار و نگاهی انداخت به سه کیسه ای که قطعات بدن مرد آلمانی در آن بود:

- اگه بمونن اینجا بوی تعفنش بلند میشه و گندش در میاد، باید هر چه زودتر خاکشون کنم. بهتره دندون بذارم رو جیگر شب بشه. نباید بی گدار بزنم به آب.

احساس درد در ناحیه کمر کرد. دو دستش را تکیه داد به کمرش و لنگ لنگان آمد بالا. چند لحظه ای که گذشت. سر و صدایی از نزدیک خورد به گوشش. از چشمی نگاه کرد. زنش راست میگفت زن همسایه روبرویی یعنی آیدا مشغول لب گرفتن از دختری همسن و سال خودش بود. بعد دست انداختن در کمر هم و با خنده رفتند داخل و در را بستند:

- سزای لزبین طبق شرع جلز و ولز شدن تو آتیشه، البته تو همین دنیا، اون دنیا خدا خودش جوابشونو میده.

مدتی میخکوب شد روی تخت. و به سقف اتاق و لوستر برق و عکس های روی دیوار خیره شد. ساعت دیواری تیک و تاک میکرد و تلویزیون خاموش. خواست به چند گل پژمرده در پشت پنجره آب بدهد که دید حوصله اش را ندارد سیگاری دود کرد. از بس افکارش  قاراشمیش بود نتوانست روی پایش بند شود. سر و صداهایی از حیاط وسیع و پر گل و گیاه پشت ساختمان شنید. از جایش با خمیازه پا شد در آینه دستی به ریشش کشید و با فنجانی قهوه رفت به طرف بالکن. چند دختر و پسر ده تا دوازده ساله مشغول جنب و جوش بودند. دختر و پسری هم روی الا کلنگ بالا و پایین میرفتند.  لبخندی زد و نشست روی صندلی پلاستیکی. تا فنجان قهوه را برد روی لبش چشمش روی الاکلنگ افتاد به پر و پاچه لخت دختر بچه هلندی، تقریبا دوازده سال سن داشت، در جا سیخ کرد. یک پایش را گذاشت روی پای دیگرش تا در و همسایه ها نبینند. خون در رگانش تندتر از همیشه دوید و صورتش از شهوتی لجام گسیخته سرخ:

- بی خود نبود که شیخ زنشو انداخت تو خونه سالمندا و یه دختر دوازده ساله آورد تو خونه اش. دختر دوازده ساله طعم ومزه اش خیلی خیلی بهتره، کسشم تنگ تر. پاشم برم یه جلقی بزنم، دارم دیوونه میشم.


حوالی ده شب از پله ها سرازیر شد. در ورودی ساختمان را باز کرد و نگاهش را سُر داد به دور و بر. کمی صبر کرد و وقتی دید که شرایط امن و امان است. خودرو را کنار ساختمان نگهداشت. چند دقیقه ای همانجا نشست و اطراف را پایید. پیاده شد و دو کیسه از قطعات بدن را که کمی سبکتر بودند از انباری در دست گرفت و انداخت در صندوق عقب. نگاهی انداخت به حول و حوش. اوضاع بر وفق مراد بود اما ترسی پنهانی در درونش موج میزد و سرش گیج میخورد. دوباره باز با گامهای سنگین رفت به طرف انبار. کلید انداخت و آخرین کیسه را که سر مرد آلمانی در آن بود در دست گرفت. با هول و ولا از پله ها کشید بالا. از پشت شیشه در ورودی ساختمان نیم نگاهی انداخت به خیابان. دو نفر کمی آنسوتر مشغول گفتگو بودند. خواست در را باز کند اما دندان گذاشت روی جگر و صبر کرد. گفتگوی آنها زیاد طول نکشید. کیسه را انداخت در صندوق عقب. لبخندی زد و دستهایش را بهم مالید. همین که خواست سوار خودرو شود سرش را بلند کرد به سمت بالا. ناگاه چشمش افتاد به آیدا که از پس پنجره نگاهش میکرد. خواست دستی بسویش تکان دهد اما زود پشیمان شد. نشست پشت فرمان:

- سلیته هاج و واج نیگام میکنه،یعنی ملتفت شده، نه نباید نفوس شر بزنم

همین که خواست حرکت کند یادش آمد پیت نفت را جا گذاشته است. در حالی که در خودرو باز بود پرید بیرون. تند و تند رفت پیت نفت را بر داشت و گذاشته کنار کیسه اجساد.  سپس گاز داد و بسرعت از محل دور. بعد از یک ساعت و نیم به منطقه ای بکر و دست نخورده رسید. جاده ای مال رو و تاریک. با نور پایین و آهسته راه افتاد. دور و اطراف پر از بیشه های وحشی و درختان ناشناخته بود. تا فرسنگها نوری به چشم نمی زد. در کنار تپه های سبز زد کنار. چند چشم درخشان آنسوتر به چشمش خورد. فکر کرد گرگ باشند. سکوت سنگینی بالهایش را تا دورهای دور گسترده بود. سیگاری بیرون آورد و گذاشت روی لبش. در فراسو  ابرهای پراکنده ای در سفر بودند و آسمان روشن. بادی ولرم به گونه هایش خورد و لذتی محو و نامحسوس لغزید در اعماقش. احساس سردی کرد. ته سیگار را پرتاب کرد میان بوته ها. شیشه خودرو را کشید بالا. چند دقیقه ای صبر کرد سپس پیاده شد و در صندوق عقب را زد بالا. چند کیسه زباله را انداخت روی زمین . پیت نفت را ریخت روی جسد تکه تکه شده . کبریت را کشید اما همین که خواست بیندازد روی کیسه ها پشیمان شد. بهتر دید دمدمای صبح این کار را بکند تا کسی ملتفت نشود. نگاهی انداخت به ستاره ها. دسته بیل را در دو دستش فشرد. خسته و کوفته بود. با اینچنین به خودش نهیب زد و شروع کرد به کندن چال. هوا که روشن شد. زوزه هایی بگوشش خورد. اعتنایی نکرد. جسد را به آتش کشید و ته مانده ها را در چاله ریخت. روی چاله را با کمی خاک و بوته های خشک پوشاند تا رد و اثری بر جای نماند. 

*****

در برگشت تمام هوش و حواسش گرد کیف مرد آلمانی دور میزد. رد و نشانه ها دال بر این بود که همسایه روبرویی یعنی دختر لزبین آن را بر داشته است. اگر بنحوی حساب او را هم می گذاشت کف دستش راحت و آسوده میتوانست به کار و زندگی اش ادامه دهد:

- دخل اونو هم در میارم. برام مث آب خوردنه

 وسطای راه یاد قاتلی افتاد که کلکسیونی از سرهای بریده در خانه مجللش داشت. قاتل زنجیره ای بعد از کشتن زنان زیبا آنها را خوب آرایش میکرد و موهایشان راشانه و لب هایش را ماتیک. سپس لباس عروس به تنشان میکرد و در آغوش میگرفت و میگذاشت روی تختخواب. بعد در فضایی رمانتیک و آهنگی ملایم با آنها رابطه جنسی بر قرار میکرد. عباس که صحنه ها مانند یک فیلم سینمایی در خیالش مجسم میشدند قاه قاه زد زیر خنده و دست کشید به آلت تناسلی اش و گفت:

- چته شق کردی، عجله نکن به شرفم قسم اگه اون زن همجنسباز به دستم بیفته باهاش همین کارو میکنم هم زنده و هم مرده اش. حقشه.


نزدیکی خانه که رسید چشمش افتاد به حاجی همان مامور سفارت که دم در ورودی ساختمان روی ردیفی از آجر نشسته بود با سیگاری بر روی لبش. کنارش خودرو را نگهداشت. بسویش دست تکان داد و لبخندی زد او اما که سگرمه هایش درهم بود پکی زد به سیگارش و جوابش را نداد. قضیه را فهمید اما سکوت کرد. پیاده شد دستش را دراز کرد او هم با سردی دستش را فشرد و گفت:

- دو ساعته منتظرتم

- خوب در خدمتم

- چندبارم بهت زنگ زدم

- تلفنمو گذاشتم خونه

- کار سیاه میکنی

- نه خوابم نمی برد رفتم با خودرو لب دریا. دو ساعتی قدم زدم حالم بهتر شد.

- چته میزون نیستی

- آدمه دیگه

- زندگی خصوصی ات بمن مربوط نیس.

- چرا اخمات تو همه

- یالا درو واز کن

کلید انداختند و وارد خانه شدند. حاجی کتش را در آورد و انداخت روی رخت آویز. لم داد روی کاناپه، عباس از آشپزخانه گفت:

- چایی برات بیارم

- قهوه، قهوه تلخ با چند تا خرما

فنجان قهوه را داد به دستش و نگاهی به چهره درهمش انداخت و گفت:

- چته مچلی

- چرا بسته رو تحویل ندادی

- پیشمه، بهت که گفتم یه خورده حالم خوب نبود گفتم بذارم برا فردا.

- میدونی چن نفرو با این ولنگاریت علاف خودت کردی

- حالا که چیزی نشده بسته ساق و سالم همینجاس.

حاجی که از کوره در رفته بود و چهره اش از خشم و غضب سرخ شده بود با دستهای کلفتش یقه اش را گرفت و انداختش بر زمین. زانویش را گذاشت روی سینه اش و با یک دست گلویش را فشار داد. عباس با آنکه مرد قلچماق و یغوری بود اما آچمز شده بود و نمی توانست از زیر پنجه هایش خود را کنار بکشد.

 گونه هایش بر اثر فشار گلو سرخ و چشمهایش از کاسه داشت میزد بیرون. در آخرین لحظه حاجی تفی پرتاب کرد به صورتش. دستش را از روی گلویش رها کرد و چند لگد محکمی زد به بیضه اش. عباس ناله های خفیفی سر داد چشمهایش سیاهی رفت. در حالی که در گوشه اتاق افتاده بود یک دستش را بلند کرد و متضرعانه گفت:

- دیگه تکرار نمیشه، به ناموسم قسم دیگه تکرار نمیشه

- قرمساق آبروی نظام در میونه، میدونی داخل اون بسته ها چیه

- نمیخوام بدونم

- حالا کجاس

- تو انباری زیرزمین

- مگه بهت نگفتم، پشت اون کمد، داخل دیوار جاسازیش کن 

- یه کار فوری و فوتی پیش اومد

- پاشو پاشو نشونم بده

عباس که نمیخواست او چشمش به کف خونی انبار بیفتد گفت:

- تو تا قهوه رو تموم کنی من برگشتم

- نه خودم باهات میام، باید زود بر گردم

- راستی زینب چطوره

- نمیدونم، با زنم رفته خرید، نگرون اون نباش، بجنب که دیرم شده

- پاشو راه بیفت. باید الساعه بسته ها رو تحویل بدی

به زیر زمین که رسیدند. عباس با تشویش کلید انداخت و در را باز. کلید برق را روشن کرد. از گوشه انبار بسته ها را که در یک کیف چرمی گذاشته بود نشانش داد. حاجی که آدم تیزبین و زبلی بود در جا چشمش افتاد به لخته های خون در کف انبار:

- اینجا چرا خونیه

- خونی

حاجی روی زانویش خم شد به خونها نگاهی کرد و با شامه تیزش بو:

- ازت پرسیدم اینجا چرا خونیه

- مرغ محلی رو که از مغازه مغربی ها خریده بودم اینجا کشتم، آخه به مرغای ماشینی آلرژی دارم. تا یه لقمه ازشون میخوردم تن و بدنم میخارن

- پس تن و بدنت میخاره، داری منو خر میکنی، یعنی میگی من اینقد الاغم، این که خون آدمه

 عباس افتاد به تته پته:

-  بخدای احد و واحد خودم بسم الله گفتم و مرغو سر بریدم

عباس رفت جلو، یقه اش را گرفت و کمی بلندش کرد و گفت:

- واسه مون شر درست نکن، میفهمی. 

- من که کاری نکردم

- دیگه ملاتی رو که امانتی بهت میدم اینجا نمیذاری. حالام مث بچه آدم پا میشی و میبریش مقصد. راستی تا یادم نرفته میخوام یه چیزی رو بهت بگم.

- چی رو

- هیچی بعدا بهت میگم، من رفتم، 

عباس هم بعد از دو دقیقه کت اش را از تنش در آورد و تکانی داد. نگاهی به خونها در کف انبار کرد و با خودش گفت:

- باید هر چه زودتر تمیزش کنم. 

نگاهی انداخت به بسته ها در داخل کیف. در دستش گرفت و از در زد بیرون. خسته بود و کوفته. احساس سوزش در گلویش میکرد عضلات  پایش گرفته و بیضه اش برا اثر ضربه ها بشدت درد. ناله ای خاموش سر داد و سوار خودرو شد تا بسته ها را برساند به زیر زمینی نزدیک مسجد شیعیان در شهر لاهه. این زیر زمین در اصل مخفیگاه سازمانی تروریستی وابسته به نظام بود. میدانست که اگر دست از پا خطا کند یا بی گدار به آب بزند قبل از آنکه پلیس های هلندی خدمتش برسند خودی ها کلکش را میکنند بی آنکه آب از آب تکان بخورد.

*****

حوالی صبح که آیدا طبق عادت همیشگی قلاده انداخته بود دور گردن سگش و از خانه بیرون برده بود. فراموشش شد که در را ببندد. عباس که شش دانگ حواسش به راه پله ها و اطراف و اکناف خانه بود. از چشمی متوجه قضیه شد.  کلید هنوز در قفل بود. در خانه آیدا را باز کرد و آب زیر کاه نگاهی انداخت به اطراف. وقتی دید خبری نیست. کلید را در آورد و ظرف یک دقیقه کپی کرد و سپس سر جایش بر گرداند. معطل نکرد سوار خودرواش شد و یکراست رفت سراغ یکی از همقطارانش در شهر مجاور. او هم در ظرف چند دقیقه کلید مشابه را برایش ساخت. وقتی برگشت در جا دست بکار شد و خانه همسایه را تحت نظر گرفت. آیدا در یکی از ادرات دولتی کار میکرد و معمولا شب شنبه ها در خانه نمی ماند. عباس که حدس میزد کیف مرد آلمانی را که پارچه خون آلود در آن بود او از راه پله ها بر داشته است. خواست سر و گوشی آب دهد و خانه اش را تفتیش. منتظر شد و آمد و شد های ساختمان را تحت نظر. حوالی ساعت هشت که آیدا زد از خانه بیرون. او را دقایقی از پشت پنجره تعقیب کرد. وقتی سوار خودرواش شد و از دیدرس دور لبخندی محو و گنگ بر چهره اش نمایان شد. دستکش یکبار مصرف را دستش کرد و با کنسرو سگ که از سوپرمارکت خریده بود از خانه آمد بیرون. در راه پله کسی نبود آرام و آهسته کلید انداخت و در را باز. سگ تا چشمش به او افتاد شروع کرد به واق واق. سعی کرد بطریفی ساکتش کند . کنسرو گوشت قرمز را گذاشت بر زمین و به سویش لبخند زد. اما سگ که انگار قاتل دوستش را بطور غریزی شناخته بود ول کن معامله نبود. با دندانهای تیز، نگاهی خشمگین به او انداخت و آماده حمله و هجوم پایش را کشید بر زمین. توگویی میخواست لت و پارش کند. عباس که دید در بد مخمصه ای گیر کرده است چاقویش را از جیبش در آورد و از ضامن خارج کرد. گرفت به سمت سگ او هم زوزه هایی وحشتناک کشید. تو گویی گرگی خطرناک در درونش پنهان شده بود گرگی که آماده دریدن بود. عباس که دید او اعتنایی به چاقویش نکرده است و خشمناکتر نگاهش میکند  از خر شیطان آمد پایین و  با خود گفت:

- تا همسایه ها خبر نشدند بهتره در رم، اما حسابشو مث اون یکی میرسم.


شمرده شمرده عقب گرد کرد دست گذاشت روی دستگیره و در را باز سپس دو پا که داشت دو تا هم قرض گرفت و فلنگ را بست. وقتی که به خانه بر گشت نفس نفس میزد و به کار و بار خودش میخندید:

- عباس آقا چی شد اون منم منم ها و هارت و پورتا. میبینم زرد کردی

نشست روی زمین و چانه ها را گرفت در کف دستهایش. دقایقی در همان حال ماند و خیره شد به قاب عکس روی دیوار. پا شد رفت و چایی ای با هل برای خودش ریخت. روی صندلی روبری تلویزیون نشست. بی اختیار دست برد در جیب. یکهو متوجه شد کلید خانه آیدا از هول و هراس از دستش افتاده است. با عصبانیت استکان چای را زد زمین و گفت:

- پسر تو چقد الاغی، چقد دست و پا چلفتی، دیگه گندشو در آوردی، باید هر چه زودتر اون پارچه هه رو پیدا کنم اما چطوری، بهتره یه زنگی بزنم  به غلام . کپی کلید خونه آیدا پیششه. گذاشتم رو پیشخوان مغازه اش. نه خودم یکراست میرم پیشش. 

تند و تیز لباسش را پوشید و آبی زد به سر و رویش. در آینه متوجه شد چند تار مویش سفید شده است. غمی چنگ زد در دلش و گلویش را فشرد. یک لحظه بیخیالش شد. از پشت پنجره نگاهی انداخت به خیابان. دوباره چشمش خورد به همان مردی که روز گذشته در خودرو نشسته بود و اطراف را می پایید. دوربین را از روی طاقچه بر داشت. با اخم زوم شد شد به چهره اش:

- شر شده،عجب قیافه تخمی ای داره

 برای اینکه چشمش به آن مرد که بنظر میرسید مامور مخفی باشد نیفتد. کلاهی انداخت روی سر و لبه هایش را کشید پایین. یقه هایش را کمی کشید بالا. کمی این پا و آن پا کرد. وقتی آن مرد از خودرو پیاده و پشت به ساختمان مشغول دود کردن سیگار شد با عجله در ورودی ساختمان را باز کرد و سوار خودرو. افکار منفی و بی در و پیکر از هر سو به رگ و روحش هجوم می آوردند. برای فرار از آنها با گیرنده بلوتوت خودرو مداحی آهنگران در جبهه را گذاشت. اما زود پشیمان شد و خاموشش کرد و گفت:

- سردارای زن جنده، همشون از دم پولارو چپو کردن و رفتن کانادا

به نزدیکی های مغازه غلام که رسید. خودرو را نگهداشت. چند دقیقه ای نشست و در همان حال چرت. یکهو با صدای بوق ماشینی که از کنارش رد شد از خواب پرید و زد زیر خنده. با گامهایی کوتاه رفت به طرف مغازه. غلام تا چشمش افتاد بهش  دستهایش را باز کرد و در آغوشش گرفت و گفت:

- جون عباس همین چن لحظه پیش داشتم به تو فکر میکردم، واقعا که حلال زاده ای، بگو بینم بازم راه گم کردی

- اون کپی پلاستیکی پیشته

- آره که پیشمه، اینجا تو کلید سازی هیچی رو دور نمیریزیم، 

- لازمش دارم

- برات درست میکنم

- اهل مسکرات هستی

- منظورت چیه

- ویسکی، آبجو 

- تو خودت منو میشناسی داش، من هرگز لب به این چیزا نمی زنم

- به مواد چی

عباس چهره تکیده اش شکفت و گفت:

- کدوم پیغمبری موادو حروم کرده، البته که هستم

- داشتم مغازه رو می بستم، حالا که اومدی با هم میریم خونه چند بست میزنیم و شاد و شنگول میشیم.

- نه جون تو، بذار برا دفعه بعد، من یه خورده سرم شلوغه

- آدم که قاطی مرغا بشه همینطوره دیگه، بذار اول کلیدتو بسازم بعد یه خورده با هم اختلاط میکنیم

غلام در حالی که مشغول ساختن کلید بود او یکدستی زد تا اطلاعاتی از حاجی بدست بیاورد. سیگاری آتش زد و دودش را حلقه کرد و داد هوا. به خیابان چشم انداخت و در حالی که به ریشش دست میکشید به آرامی گفت:

- راستی هنوزم حاجی رو میبینی

- آره همین دو روز پیش دیدمش، مرد نازنینیه

- البته تو دار

- پشه رو تو هوا نعل میکنه، تو که چند ماه بیشتر باهاش نبودی اونم ماموریت تو عراق. من اما سالهای سال باهاش نه تنها همکار که رفیق شفیقش بودم. خیلی کلکه 

- کلک

- از اون نترس که های و هو دارد از اون بترس که سر به تو دارد

- یه چشمه رو کن

- یه چشمه

- مثلا اون دوران که بازجوی زندون بود دوران بکن بکنا. من آدمی حشری مث اون نیدیدم. به الاغم رحم نمی کنه، یه بیمار جنسیه

- من گوشم با توئه

- نه دلم نمی آد بگم، آخه محرمانه اس

- حالا ما نامحرم شدیم

- تو بمیری نه

- اگه نمیخواسی بگی سر کلافو واز نمیکردی، آدمو میبری سر چشمه و تشنه بر میگردونی

- حالا به دل نگیر

عباس که بهش برخورده بود با ناخن دماغش را خاراند و پاهایش را گذاشت روی هم و بعد با حالتی پکر گفت:

- کلید چی شد میخوام برم

- مگه 6 ماهه به دنیا اومدی، حالا بدل نگیر، من از آدم عقده ای خوشم نمی آد. باشه بهت میگم

- حاجی اون زمونا که تو زندون کار میکرد.

اینجا که رسید مکثی کرد و آب دهانش را قورت. نگاهی تردید آمیز انداخت به عباس که با تعجب و دهان نیمه باز نگاهش میکرد:

- همین

 - میگم، توام که همش میپری تو حرف آدم. دارم اسرار نظامو بهت میگم. چی داشتم میگفتم، آهان قبل از بازجویی زندونی رو گشنه نگه میداشت خیلی گشنه، بعد که میدید روده بزرگش داره از گشنگی روده کوچیکشو میخوره. یه غذای اعیونی بهش میداد.

- غذای اعیونی

- چلوکباب. اون زندونی یعنی زندونی زن وقتی چشمش به چلو کباب می افتاد دهنش آب می افتاد. شیرجه میرفت تو کبابا. اما و اما،اصلا حواسش نبود که تو غذاش قطره های محرک جنسی ریخته شده. طوری که قوه محرکه شو دهها برابر میکرد. حاجی که میدید تنور گرمه نونو میچسبوند. اون همه فن حریف بود با زبون خوش مارو از لونه اش می آورد بیرون. به این نور آفتاب، خودم با چشای خودم دیدم، بهش میگفت که اگه باهاش راه بیاد. بهش عفو میده و میذاره بره دنبال کار و زندگی، زندونی از همه جا بیخبرم که عطش سکس سر و پاشو میسوزوند کم کم نرم میشد. بعد حاجی یه انگشتر می انداخت تو انگشتش و صیغه شرعی اش میکرد. به زندانبان میگفت اونو بیارن تو اتاقش. اتاقی که بهش اتاق زفاف میگفتن. اون زندونیم که بر اثر معجون تقویت جنسی زنانه هورمون هاش شروع به قل قل کرده بود از خداش بود که صیغه بشه و در جا لنگاشو بکنه هوا. 

- عجب

- بعدشم بکن بکن شروع میشد.حاجی یه معتاد خطرناک جنسیه، الاغ ماده رو هم ببینه شق میکنه چه برسه به یه دختر قشنگ تو سلول.

- اون که زن داره

- کدوم مرد زن دارو دیدی که زنش ارضاش کنه، اونم حاجی .

- پس که اینطور

- دو روز پیش تو رستوران دیده بودمش، بهم گفت که زنشو با دو بچه اش یه هفته فرستاده آلمان. تا ف گفت من رفتم فرح آباد، نگاش کردم و غش غش زدم زیر خنده. 

- زن و بچه شو فرستاده آلمان

- کلک مرغابی زده، حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه بود

عباس که چهره اش سرخ شده بود و غیرتش بر افروخته با لکنت گفت:

- دستت درد نکنه من رفتم

- تو چرا یکهو صورتت سرخ شد

عباس که فهمید چه رو دستی از حاجی خورده است تن و بدنش از خشمی نابهنگام شروع کرد به لرزیدن. تا از جایش پا شد سرش سیاهی رفت و پاهایش شل. غلام رفت بازویش را بگیرد که دید دیر شده است و او افتاد کف زمین. خواست کمکش کند تا از زمین پا شود که عباس بهش تشر زد و گفت:

- لازم نیس، خودم پا میشم

- مرد تو یکهو چت شد، میخوای برسونمت

- نه، خودم راهو بلدم

غلام در حالی که از پشت شیشه نگاهش میکرد از نگاه کینه توزانه اش جرئت نکرد در پس و پشتش راه بیفتد و کمکش کند با خود گفت:

- من که حرف بدی نزدم 

غلام که به رگ گردنش بر خورده بود و احساس میکرد خنجر از پشت بهش زده اند. سوار خودرو شد و سرش را گذاشت روی فرمان و نعره زد:

- زینب، زینب، زینب

تا رفت راه بیفتد یادش آمد کلید را از مغازه بر نداشته اشت. مثل آدمی که جنون گاوی گرفته باشد با گامهای تند و لاابالی آمد به داخل مغازه و بی آنکه به غلام نگاه کند با چشمهای که از آن آتش میبارید گفت:

- کلید

غلام هم که رفتارش عصبانی شده بود با بی میلی گفت:

- کدوم کلید من کلیدی ندارم

- میگم بده بمن وگرنه هر چی دیدی از چش خودت دیدی

- تو چه ات شده رفیق، ما یه عمر نون و نمک همو خوردیم مگه بهت برخورد من که چیزی نگفتم، اون حاجی مشغول بکن بکنه تو رو سننه.

- دیگه خیلی شلوغش کردی.

عباس که میترسید شرافتش لکه دار شود در حالی خشم و غضب در درونش تنوره میکشید کفری شد و مثل گرگی هجوم برد به طرفش. با یک دست یقه اش را محکم گرفت و با دست دیگرش سرش را چند بار وحشیانه کوبید به دیوار. آنقدر برافروخته بود که نمی دانست چه میکند. خون شتک زده بود روی دیوار و چهره غلام از هم پاشیده و متلاشی. عباس تا آمد بخود فهمید که چه دسته گلی به آب داده است اما عصبانتیش بحدی بود که معطل نکرد. کلید را از روی پیشخوان بر داشت و پرید داخل خودرو و تخته گاز از محل دور. غلام که درب و داغن شده بود از جایش بسختی پا شد و خونهای روی صورتش را با پارچه ای تمیز. شک نداشت که کاسه ای زیر نیم کاسه است با خودش گفت:

- انگار موضوع ناموسیه، نکنه یکوقت بره سراغ حاجی، اگه بلایی سر اون بیاره. مامورای نظام ته و توشو در میارن و میان سراغم. بهتره یه زنگی بهش بزنم. نشست روی صندلی و زنگ زد به حاجی. بوق اشغال میزد. دوباره زنگ زد و بالاخره گوشی را گرفت. داستان را از سیر تا پیاز بهش شرح داد.


حاجی که عباس را می شناخت. زود دست بکار شد. زنش از فرط خوش شانسی دو ساعتی میشد که از سفر بر گشته بود. از روی بالکن صدایش زد و او هم که در اتاق پذیرایی مشغول گپ و گفتگو با زینب بود دوان دوان آمد و گفت:

- منو صدا زدین

- آره رقیه، یه چیزو میخوام بهت بگم، فقط میخوام خوب گوشاتو وا کنی و ببینی چی میگم. بیا جلوتر نمیخوام زینب خانم بشنوه

رقیه تا پسوند خانم را پشت اسم زینب شنید کمی منقلب شد چون حاجی او را همیشه با واژه آزار دهنده ضعیفه صدا میزد. چند قدم رفت جلو. حاجی نگاه مکارانه ای به او کرد و در گوش اش چیزهایی گفت. او هم مثل همیشه سری تکان داد و اطاعت کرد و گفت:

- حالا کی میاد

- تو راهه، اگه در زد یه خورده معطلش کن بعد بگو بیاد بالا. این قرصو هم تو شربتش حل کن.

رقیه تا قرص قرمز رنگ را در دستش دید تعجب کرد و به چشمهایش خیره:

- این قرص دیگه چیه، نکنه یه بلا بیاد سرش

- تو ناموس امی زن این فکرا رو از سرت بیرون کن

- باشه حاجی، به روی چشم

- در ضمن برا زینبم صیغه محرمیت خوندم

رقیه تا صیغه محرمیت را شنید افتاد به لکنت. میخواست بگوید که او شوهر دارد اما از ترس قفل لبهایش را بست و روسری اش را زیر گلویش باز و بسته. رفت به سمت ایوان. حاجی تسبیح را در دستش چرخاند و دستی کشید به ریشش. لبخند حیله گرانه ای زد و  نشست روی صندلی. گلدانی را که در کنارش بود کشید به سمت خودش. چند برگ پژمرده و زردش را کند و ریخت به حیاط وسیع پشت ساختمان کمی آب ریخت به پایش. پا شد رفت به سمت زینب در اتاق پذیرایی. آرام و بیصدا در را از پشت سرش قفل کرد و دو دستش را حلقه کرد دور کمرش. زینب سعی کرد خود را از بند دستهایش رها کند اما حاجی با دستهای زمختش طوری او را بخودش چسبانده بود که امکان نداشت. رقیه در حالی که نفس نفس می زد به نرمی گفت:

- رقیه، رقیه اگه ببینه چی

- من بهش همه چیزو گفتم، بهش گفتم که تو زنمی.

تا این جمله را شنید خودش را نرم و آرام گذاشت در اختیارش. صدای زنگ که شنیده شد. عباس زینب را رها کرد و گفت:

- عباسه، فقط یه کاری کن هیچ بویی نبره.

عباس که کاردش میزدند خونش در نمی آمد. چند بار پشت سر هم دکمه زنگ را فشار داد و وقتی صدای رقیه را شنید انگار آب سردی بر سر و صورتش پاشیدند با خودش گفت:

- اون نالوطی که بهم گفته بود که حاجی زنشو فرستاده آلمان، یعنی بهم دروغ گفته

در که باز شد. رقیه با چهره ای بشاش سلامش کرد عباس هم پرسید:

- آقا تشریف دارن.

- حاجی اصلا حالش خوب نیس، چن روزیه که افتاده تو رختخواب.

- ناخوشه

- خیلی هم ناخوش احواله. دکتر بهش داروی مسکن و خواب آور داده. 12 ساعته خوابیده.

- مگه شما مسافرت نرفته بودین

- مسافرت، به کجا

- آلمان

- ما مسافرت مون کجا بود عباس آقا، شوهرم دم مرگه، مگه دیوانه ام اونو تک و تنها رهاش کنم.

- ببخشید میشه زینبو ببینم

- البته داره نماز ظهرشو میخونه تو اتاق پذیرایی

هدایتش کرد و او هم تا چشمش به زنش در حال رکوع افتاد. آرام گرفت و نشست روی صندلی ومنتظر شد. رقیه شربتی را که قرص را در آن حل کرده بود داد به دستش و گفت:

- شربت نذریه، حتما بخورین، نذر و نیازتون بر آورده میشه،

همان جا ایستاد تا عباس شربت را تا قطره آخر سر کشید:

- عجب شربت دبشی

- با عسل طبیعی درست کردم

چند دقیقه ای که نشست قرصی که در شربت انداخته شده بود کارش را کرد و او را برد به عالمی دیگر. بی اختیار شروع کرد به خندیدن و پرت و پلا گفتن. یکبار از لای در چشمش افتاد به حاجی که نگاهش میکند با خنده گفت:

- حاجی تو زنده ای من فکر کردم به درک واصل شدی، نه دارم هذیون میگم اون که حاجی نبود سایه اش بود.


بی اختیار غش غش زد زیر خنده. دو ساعتی در همانحال غوطه خورد. موقع رفتن زینب را صدا زد و نگاهی از لای در به حاجی که در تختخواب خوابیده بود انداخت. سوار خودرو شدند و به سمت خانه گاز دادند.

*****

در ایران اعتراضات علیه گرانی دم به دم گسترش می یافت به حدی که حتی رئیس جمهور فکسنی و فراموشکار آمریکا هم با همه دودوزه بازی ها از آن حمایت کرده بود. در بعضی از شهرها ماموران بطور مستقیم به سمت معترضین آتش گشوده و آنها را به خاک و خون کشانده بودند. عباس که در روبروی تلویزویون تخمه میشکست زل زده بود به تظاهرات و مردم که خشمگینانه فریاد میزدند:

- توپ تانک فشفشه آخوند باید گم بشه

آنها حتی فریاد مرگ بر رهبر نظام را سر میدادند و او را مسبب اصلی همه بدبختی ها میدانستند. عباس که از غیظ و غضب دندانهایش را بهم میسایید با صدای بلند میگفت:

- اگه من بودم همه تونو به گلوله می بستم، حالا نون و نمک این نظامو میخورین و ناسپاسی میکنین. صب کنین همه تونو کهریزکی میکنن. بطری تو کونتون فرو میکنن. 

زینب که در آشپزخانه نعره اش را شنید به سمتش آمد و گفت:

- یواشتر عباس در و همساده ها میشنون.

- بذار بشنون، این حرومی ها با نایب امام زمان در افتادند

- اینجا که ایران نیس، یه موقع دیدی زنگ زدن به پلیس و از سر و صداها شکایت کردن

- اگه کسی جرات داره بذار زنگ بزنه من با همین دستام جرش میدم

- باشه با خودته، من میرم از مغازه تخم مرغ بخرم

- باشه برو، راستی ناهار چی داریم

- ته چین مرغ

- پس بجنب که من خیلی گشنمه

زینب از زمانی که پایش را در هلند گذاشته بود روزهای جمعه چادر سیاه به سرش میکرد. اگر چه کمی عجیب بنظر میرسید و در کوچه و خیابانها به شکل خفاش جلوه میکرد اما معتقد بود که طبق احادیث صواب دارد بخصوص در این کافرستان که زنان از دم لخت و پتی در خیابانها آمد و شد می کردند و مردانش هم بی غیرت بودند.

آنروز جمعه بود. چادر سیاهش را انداخت روی سر. در آینه تمام قد نگاهی مهربان به خود انداخت و لبخند زد. از روی میز کیف پول شوهرش را بر داشت و داد به دستش. او هم نگاهی قمر در عقرب انداخت به چشمهایش و اسکناسی گذاشت کف  دستش:

- هوا ابریه، یه چتر با خودت ببر

- نه فقط چند دقیقه راهه، زود بر میگردم

از پله ها آمد پایین. نگاهی به ابرهای سرگردان و خاکستری در بالای سرش انداخت. بنظرش رسید که بهتر بود به حرف شوهرش گوش میداد و چتر با خودش می آورد. باید از پله ها دوباره می رفت بالا. برایش سخت بود پشیمان شد و افتاد به راه. میخواست برود به مغازه ترکی که صد متر آنطرفتر در آنسوی خیابان بود اما صاحب مغازه که مردی متدین با موهای جوگندمی بود و روی دیوار مغازه اش آیاتی از قرآن  به چشم میخورد. چندبار او را چلاند و قیمت ها را چند برابر حساب کرد. او هم رویش نشد که در برابر مشتری های جورواجوری که در صف ایستاده بودند و عجله داشتند حرفی بزند. تنها نگاهی به صاحب مغازه کرد و او هم آب زیر کاه به چشمهایش زل. راهش را کج کرد به سمت و سوی مغازه مرد مغربی. درست در چند متری مغازه دختر و پسری به هم چسبیده بودند و از هم لب میگرفتند. نگاهی که از هزار فحش بدتر بود به آنها انداخت و لعنت و نفرینی در دلش به آنها فرستاد. به مغازه که رسید صورتش را کمی پوشاند. هر چه بالا و پایین قفسه ها را کند و کاو کرد تخم مرغی قهوه ای ندید. مجبور شد یک شانه ده عددی تخم مرغ سفید بخرد. همین که پایش را از مغازه گذاشت بیرون. بادی تند شروع به وزیدن گرفت. برگهای خشک از کنار جاده پیچ و تاب میخوردند و تنوره کشان خودشان را میکوبیدند به در و دیوار. آسمان نیمروزی تیره و تاریک شده بود. از افقها صدای رعد و برق می آمد و شیونی گنگ. .چادرش را سخت و سفت چسبید تا طعمه بادها نشود. گامهایش را بلندتر کرد. درست در زمانی که به چند قدمی خانه رسید. رگبار باران و تگرگ شروع شد کلید انداخت و در ورودی ساختمان را باز کرد. نفس راحتی کشید. خوشحال بود که بموقع رسیده است. دم در ایستاد و به زوزه بادها و رگبار چشم دوخت. شانه تخم مرغ را باز کرد. یکی از آنها شکسته بود. به خودش گفت:

- فدای سرت

تا رفت از پله ها بکشد بالا. آیدا که سگش را قبل از باران برده بود در حوالی خانه بگرداند از راه رسید. قلاده سگش را رها کرد. سگ که در بالای پله ها چشمش به چادر سیاه افتاد. واق واقی کرد و سریع و چابک دوید در پس زینب. در یک چشم به هم زدن رسید و چادرش را از پشت گرفت به دندان. زینب چندبار لگدی به شکمش زد اما او جری تر شد و بیشتر چادرش را به دندان گرفت:

- نجسم کردی توله سگ، من با این چادر نماز میخوونم

آیدا که در کنار در ورودی ساختمان ایستاده و در غرش رعد و برق نگاهش به تگرگ و درختانی که در زیر تندباد پیچ و تاب میخوردند بود اصلا از ماجرا خبر نداشت. زینب بالاخره خودش را رها کرد و سراسیمه دوید بالا. اما تا چند پله بالا رفت سکندری خورد و سپس غلت خورد به پایین. در همین حین عباس که سر و صدایی به گوشش خورده بود در را باز و چشمش افتاد به زنش که کمی آنسوتر آه و ناله سر میداد. با سرعت دوید به سمتش. با دو دست بلندش کرد و در بغلش گرفت. از پله ها بالا آمد و نرم و آرام او را گذاشت روی تختخواب. زینب در جا زد زیر گریه مثل باران بهار اشک می ریخت. تمام تتنش درد میکرد بخصوص زانوهایش که خورده بود به نرده آهنی. همین که خواست از جایش پا شود عباس دوید به سمتش و گفت:

- کجا زن، بگیر استراحت کن، هر کاری داری بمن بگو

- میخوام حموم کنم، تموم تن و بدنم نجس شده، این ملافه ها رو هم باید شست

- شستن با من تو فقط یه خورده استراحت کن

- همش تقصیر اون نجس العینه. باید زودتر میکشتیمش

- مگه چی کار کرده

- میخواستی دیگه چه بلایی سرم بیارم. اون چادر سیاهم کجاست، سوقات کربلاس، مادرم برام سوقاتی آورده، دیگه بدرد بخور نیس، سگ گازش گرفته، هفتاد بارم بشوریمش پاک نمیشه. میگم چادرم کجاس

- آویزونش کردم

- بدش بمن

عباس میرود به سمت رخت آویز. بر میگردد و با قیافه ای آشفته و درهم میدهد به دستش، زینب وراندازش میکند و وقتی چشمش به نقطه ای که توسط سگ گاز گرفته و پاره شده بود می افتد پرتابش میکند بطرف سطل زباله:

- با این دیگه نمیشه نماز خوند. 

- اون سگه اینکارو کرده

- مگه صدای واق واقشو نشنیدی، آخ من زانوهام بدجوری درد میکنه

عباس که بدجوری از دست سگ و همسایه لزبین اش کفری شده بود تند و تند در اتاق قدم میزند و با خود کلنجار میرفت. باید حسابشو رسید همین الان. زینب که غرغرش را شنید با لحنی تند گفت:

- توام فقط زز زر میکنی 

- نشونش میدم

- بازم که حرف مفت میزنی

- زن اون روی سگمو بالا نیار 

- مگه دروغ میگم

عباس که از خشم و غضب خون جلوی چشمهایش را گرفته بود نعره ای زد و تند رفت به طرف آشپزخانه:

- بمن میگه فقط بلدی زر بزنی، من مرد نیستم ثابتت میکنم

کلید خانه آیدا را که غلام درست کرده بود بر داشت و زد از در بیرون. از بس کفری شده بود نگاهی هم به چپ و راستش در راه پله نکرد. یک راست کلید انداخت و در خانه آیدا را باز کرد. در حالی که در یک دست چاقو را فشرده بود نگاهی انداخت به دور و اطراف. از آیدا خبری نبود اما صدای موزیک می آمد. موزیک ایرانی. تعجب کرد. انگار مشغول دوش گرفتن بود. همین که وارد اتاق پذیرایی شد سگ که او را میشناخت دندان هایش را بهم فشرد و واق واق کرد. تا عباس راهش را کج کرد و قدمی به عقب بر داشت. سگ بی مهابا حمله کرد و مچ دستش را گاز گرفت. چاقو از دستش افتاد. اما زود چرخی زد و  شیرجه رفت به طرفش و از زمین در کف دستش گرفت. دوباره سگ حمله کرد. اینبار تا دسته چاقو را فرو کرد به گردنش. خون فواره زد. دوباره چاقو را در آورد و بیرحمانه فرو برد در شکمش و سپس گلویش را بیخ تا بیخ برید و پرتابش کرد گوشه دیوار. لبخندی از سر غرور نقش بست بر گونه اش. تا رفت از جایش پا شود چشمش افتاد به آیدا در چند قدمی که از وحشت پایش سست شد و افتاد کف اتاق:

- تو تو بچه منو کشتی

عباس که از فارسی صحبت کردنش تعجب کرده بود چشمهایش گشاد شد و پرسید:

- تو زنیکه همجنس باز ایرونی هسی بخدا اگه میدونستم زودتر از اینا میکشتمت 

- تو تو قاتلی، تو پستی من از دست شماها از وطنم فرار کردم

موبایلش را در آورد و همین که شماره پلیس را گرفت عباس از جایش پرید و با دسته چاقو محکم کوبید به گردنش. بیهوش که شد موبایلش را زیر پایش له و لورده کرد و دست و پایش را بست و پارچه ای تپاند در دهانش.

در را به آرامی باز کرد و در پس و پشتش قفل. زینب که تازه دوش گرفته بود و لخت و عریان مشغول خشک کردن خود بود تا چشمش افتاد به سر و صورت خونی شوهرش، جا خورد و متحیر نگاهش کرد. فهمید که حساب سگ همسایه را رسیده است. با لبخند گفت:

- بالاخره مرد شدی

- مرد بودم

- حالا جسد سگه کجاس

- کنار صاحبش

- یعنی پیش اون سلیطه همجنس باز

- سگه رو کشتمش و انداختم تو بغلش

- یعنی اون زندس

- یالا بجنب، باید گم و گورشون کنیم

- دست و پاشو بستی

- سخت و سفت

- نکنه وازش کرده باشه، 

- نه خیالت تخت باشه، دهنشم مهر و موم کردم

- حالا نمیشد یه خورده صبر کنی

- زن مگه خودت نگفتی، من مرد نیستم و حسابشو نمیذارم کف دستش، حالا حسابشو رسیدم، تازه یه جیزم میخوام بهت بگم از تعجب شاخ در میاری

- چی میخوای بگی

- اون زنه لکاته ایرونیه

- ایرونی

- مث بلبل فارسی صحبت میکنه، اونم لهجه تهرونی

- یا قمر بنی هاشم، عجب مخمصه ای اون که هلندی رو مث زبون مادرزادی صحبت میکرد، 

- بیخیالش، احتمالا ما رو میشناخته، شایدم فهمیده که ما خودمون رو افغانی جا زدیمم و اقامت گرفتیم

- عجب گیری افتادیم

- تو کاریت نباشه، من خودم کارارو چفت و جور میکنم، زودتر لباساتو ببوش تا خاکش کنیم، نباید هیچ رد و اثری بجا بمونه.

- اگه بو ببرن چی

- بجای این حرفا پاشو، مواد شوینده بیار تا خونا رو پاک کنیم در و دیوارا پر از خون شدن.

- من میترسم، خودت برو

- به تو هم میشه گفت زن، مگه همین تو نبودی که گفتی تا این پتیاره لزبین رو نکشی من پامو تو این خونه نمیذارم. 

- من برا خودم نگفتم، دستورات و احکام شرعه

- میگم پاشو زن، اگه بو ببرن کارمون زاره

زینب در حالی که از درد زانو آه و ناله سر میداد از جایش بسختی پا شد و یک دستش را تکیه داد به دیوار. رفت به طرف آشپزخونه، مواد شوینده را گذاشت توی سطل و در پشت شوهرش حرکت کرد. عباس ابتدا از پشت پنجره خیابان را وارسی کرد و وقتی مطمئن شد کسی نیست راه افتاد. در راه پله ها سکوت مطلق بود. کلید را در قفل چرخاند. اشاره کرد به زینب او هم آمد داخل. بر خلاف دفعه قبل نترسید. نگاه پیروزمندانه ای به آیدا انداخت، سپس تفی پرتاب کرد به صورتش:

- پتیاره 

سگ را در ملافه ای پیچاندند و سپس انداختند در کیسه زباله. یک راست بردند در انبار زیرزمین تا خانه شان نجس نشود. همین که از پله ها آمدند بالا عباس رو کرد به زنش و گفت:

- تو برو داخل منم میرم سری بزنم به اون سلیطه

زینب نگاهی وسوسه آمیز به چهره اش انداخت و با شیطنت گفت:

- پاهای کشیده و براقی داره

- منظورتو نمی فهمم

- اتفاقا خوب هم میفهمی ناقلا

بعد با گستاخی با یک دست به آلتش چنگ زد:

- منظورمو نمی فهمی شوهر عزیز، پس چرا سیخ کردی، برو اگه نظر منو بخوای از شیر مادرم برات حلال تره


شب که از نیمه گذشت. خودرو را نگهداشتند کنار در ورودی. وقتی که مطمئن شدند کسی در دور و اطراف نیست. کیسه زباله ای را که در آن جسد سگ بود با آیدا که از ترس و وحشت صورتش مثل گچ سفید شده بود آهسته انداختند صندوق عقب خودرو. در همان مسیری که محیط بان را کشته بودند حرکت کردند. جاده خلوت و هوا ملایم بود. در طول راه زینب دستی کشید به شکم خودش و مالشش داد. عباس زیر چشمی نگاهش کرد و لبخند کمرنگی در چهره اش نقش بست. زینب احساس کرد که حامله است اما از کی. غلام که نابارور بود.هر چه هم دوا و درمان کرد و دخیل بست نتیجه ای نداد. لبخند موذیانه ای بر گوشه لبش نشست یاد حاجی افتاد و صیغه محرمیت در دو هفته ای که در خانه اش بود. باید حقه ای جور میکرد تا شوهرش بویی نبرد. قلقش را بلد بود و خوب میدانست که به آسانی میتواند سرش را شیره بمالد. ته دلش احساش خوشحالی میکرد احساس مادر شدن.

بالاخره رسیدند به محلی که در نظر گرفته بودند. صندوق عقب را باز کردند و کیسه زباله ای را که جسد سگ در آن بود انداختند به زمین. بادی خنک آرام آرام میوزید و موهای زینب را نوازش میکرد. دور تا دور تاریک بود و گهگاه زوزه های وحوش شنیده میشد. روی درختی خشکیده چند متر آنسوتر انگار جغدی به چشم می آمد و سایه اشباحی.عباس هم پشت سر هم سیگار دود میکرد و در همان محوطه دم به دم قدم میزد و اطراف را می پایید. ابتدا تصمیم گرفته بود که آیدا را در کنار جسد سگش زنده بگور کند. زینب هم نظرش همین بود. شروع کرد به کندن زمین اما بعد از ربع ساعتی پشیمان شد. بهتر دیدند تا به قول خودشان آن عجوزه را زنده زنده بسوزانند و کیف کنند.

گرگ و میش بود که عباس از خودرو پیاده شد. کنار آیدا که دست و پایش بسته بود روی زانو نشست. لبخندی مصنوعی زد. از توی دهانش پارچه ای را که تپانده بود در آورد و بطری آب معدنی را آرام آرام خالی کرد روی سرش. بعد بطری را گذاشت روی لبش. او هم که بشدت تشنه بود چند جرعه ای نوشید. عباس نگاهی به چشمهای روشن قهوه ایش انداخت و گفت:

- ازت خوشم اومد. 

بعد سرانگشتانش را از روی رانهای لختش برد میان لای دو پایش و مهبلش را در چنگ خود گرفت و فشار داد. 

آیدا که فهمیده بود آنها چه نقشه ای در سر دارند. تبسم کرد. عباس دوباره مهبلش را در چنگش فشرد و گفت:

- پس خوشت میاد

آیدا سری تکان داد و با لبخند گفت:

- میخوام یه چیزی بهت بگم

- بنال وقت زیادی نداری

- میشه درگوشی بگم

عباس گوشش را برد کنار لبش:

- من بگوشم

آیدا ناگهان از این رو به آن رو شد و گوشش را مانند پلنگی شرزه در میان دندانهای تیز و قدرتمندش گرفت و از جا کند. عباس نعره ای از درد کشید. چشمش افتاد به گوش کنده شده اش در میان دندانهای پر از خون آیدا. زینب که از کنار ماشین صدای لرزان شوهرش را در عوالم خواب و بیداری شنیده شد. دوید به سمتش. از وحشت نگاهی انداخت به شوهرش. آیدا گوش کنده شده را تف کرد به سوی عباس و قهقهه ای دیوانه وار سر داد. عباس زینب را کناری زد. دوید به سمت خودرو. از صندلی عقب تبر را در میان دو دستش فشرد. زینب با صدای بلند گفت:

- بذار اول دور سرتو ببندم. میترسم بیهوش شی

دوید به سمت خودرو، پارچه ای را با دندانهایش پاره کرد و سراسیمه دور سرش  پیچید. خون که کمی بند آمد عباس دست آیدا را باز کرد و دو دستش را مانند صلیب دراز. خشمی اهریمنی در چهره اش تنوره میکشید و کینه ای جهنمی. تبر را در دو دست فشرد یک بار دور سرش چرخاند و فرود آورد. یک دست آیدا را از مچ قطع کرد و بیدرنگ نعره ای از غیظ و غضب سر داد و با دو ضربه مچ پاهایش را جدا. بنزین را ریخت بر سر و رویش و کبریت را کشید. آتش که شعله کشید قهقهه ای سر داد و با زینب در دور آتش شروع کرد به رقصیدن.

*****

بر روی بالکن زینب در حالی که به چند کلاغ  مغموم روی درخت کهنسال روبروی ساختمان چشم دوخته بود یک دستش را به نرمی گذاشت روی شکمش. از اینکه بعد از سالها امید و آرزو و این در و به آن در زدن و دخیل بستن و نذر و نیاز باردار شده بود لبخند کمرنگی بر گونه های گوشتالودش نقش بست. به آبی آسمان نگاه کرد به بالهای سپید پرندگانی که در زیر چتر نور خورشید اوج می گرفتند با خود فکر میکرد که چطور و چگونه این قضیه را با عباس در میان بگذارد و او را مجاب کند. بچه ای که نتیجه همخوابی اش با غلام دوست قدیمی شوهرش بود و باید تا دم مرگش به صورت یک راز در  صندوقچه سینه اش میماند و در زیر خاکها دفن میشد.

از روی میز کوچکی که در مقابلش بود فنجان قهوه را بر داشت و در میان کف دو دستش گذاشت. گرمایی تب آلود اما لذت بخش نرم نرمک از پوست نازک و لطیفش به اعماقش راه باز کرد و سپس مستی بکری جانش را فرا گرفت. سالها احساس دردناک تنهایی و اینکه صاحب فرزندی نخواهد شد آزارش میداد و رنج  پنهانی چنگال تیز و مهیبش را در پوست و گوشتش فرو میبرد و شکنجه اش میکرد. 

چه اشکها در خلوت خاموش تنهایی اش نریخته بود، چه راز و نیازها با خدایش نکرده بود. چه نمازها نخوانده بود چه دخیلها که نبسته بود اما دریغ و افسوس همه آنها بی حاصل و  هیچ نتیجه ای نداشت اما اکنون همه آن یاس و حرمانها  دود و  درخت آرزوهایش به گل نشسته بود. 

دو روز پیش که روی کاناپه سرش را گذاشته بود میان پاهای عباس و او با سرانگشتانش موهایش را شانه میزد و گونه هایش را نوازش. فرصت را مناسب دید داستانی را که پیش خود ساخته بود با لبخند برایش بازگو کند و سرش را شیره بمالد. عباس که چشمهایش به سمت تلویزویون و  برنامه مورد علاقه اش را میدید ابتدا متوجه نشد چه می گوید و  بی اراده و اختیار سرش را به علامت تایید آورد پایین. زینب که متوجه شد که او اصلا توی باغ نیست و بی آنکه به منظورش پی ببرد سرش را تکان میدهد با ریموت کنترل تلویزیون را خاموش کرد و گفت:

- تو اصلا حواست به حرفام هست

- حالا چرا تلویزیونو خاموش کردی.  سریال مورد علاقمه

دوباره تلویزیون را روشن کرد و با حرف های بازیگر مورد علاقه هاش  قاه قاه زد زیر خنده. همین که زینب از عصبانیت خواست از جایش پا شود او را  کشید به سمت خودش و در حالی که یک دستش را روی ران و لبش را روی لب هایش گذاشته بود شهوت آلود گفت:

- بگو عشقم من هوش و حواسم با توئه

زینب به چشمهایش زل زد و دستش را از روی ران و لای پایش پس زد و گفت:

- دیشب یه سید سبز پوش اومد به خوابم

- یعنی میگی امام زمان اومد به خوابت

- من نگفتم امام زمان، اما عبا و عمامه و شال سبز داشت

- خوب بعدش

- پدر و مادرم منو پای یه ضریح بسته بودند. نمیدونم چه ام بود اما مریض احوال بودم و خسته و کوفته. نیمه های شب بود. همه رفته بودند و من تک تنها  با دستام محکم چسبیده بودم به ضریح و مث بارون بهار اشک میریختم. از آقا خواستم تا حاجتمو روا کنه و به من که بچه دار نمی شدم یه پسر کاکل زری بده.

عباس که مات و مبهوت شده بود و غرق در حرفهای زینب فقط نگاهش میکرد. زینب هم هی داستانی را که پیش خودش ساخته بود آب و تاب میداد و او را بیشتر مسحور:

-  اون خضر سبز پوش نگاهی بمن کرد و دستشو در حالی که من در کنار ضریح نشته بودم به بالای سرم گرفت و روی لباش کلماتی به زبان عربی زمزمه کرد و باحالاتی مسیحایی گفت بلند شو که حاجتت بر آورده  شد. 

زینب به اینجا که رسید مکثی کرد و اشکی دروغین ریخت و با لکنت ادامه داد:

- من، من، من احساس میکنم باردارم

عباس که انگار جادویش کرده باشند و شوکه شده بود با لحنی آمیخته از بغض و خوشحالی گفت:

- را، را، راس میگی زینب

زینب هم خودش را انداخت در بغلش و هق هق اشک خوشحالی از چهره اش سرازیر:

- باید جشن بگیریم، زینب، من صاحب پسر میشم پسر

- من کی گفتم پسره

- خودت گفتی که از آقا خواستی یه پسر کاکل زری بهت بده.

- اونو دیگه خدا میدونه، من فقط حدس زدم

- حدست درسته زینب من قسم میخورم

...

زینب در بالکن موهایی بلندش  که روی چهره اش را  گرفته بود به روی شانه اش انداخت  و با خودش مرموزانه گفت:

- آدمارو چه ساده میشه با یه داستان بچه گونه فریب داد


 یادش آمد که در روستای خودش در کودکی یکی از سیدها خواب دید که فلان امامزاده آمد به خوابش و در گوشش  بنجوا گفت که من در فلان نقطه از آبادی دفن شدم. این موضوع را با یکی از ریش سفیدان محل در میان گذاشت. او هم چند روز بعد به همراه دو نفر یک سنگ سبز رنگ که از قرار معلوم همان سید در آن نقطه گذاشته بود پیدا کرد و گمان بردند دست غیب آن سنگ را در آن نقطه گذاشته است . بعد آن نقطه شد امامزاده چی چی امام.

زینب فنجان چای را برد زیر لبش و در همان حال نگاهی به بچه هایی که در باغ پشت ساختمان مشغول جست و خیز بودند. بنرمی دستی کشید به روی شکمش و با خود گفت:

- اسمشو چی بذارم، باید فکر کنم یه اسم خوب پیدا کنم، بعدش به عباس بگم که همان آقا اومد تو خوابم و بمن گفت که اسمشو بذار....

پا شد و فنجان قهوه را گذاشت در آشپزخانه. نگاهی به ظروف نشسته انداخت. آستینش را زد بالا و آهسته ترانه ای زمزمه. در همین حین سر و صدایی از راهرو به گوش اش خورد. رفت به طرف در و از چشمی نگاهی کرد. دو پلیس به همراه یک لباس شخصی مقابل در خانه همسایه روبرویی یعنی آیدا ایستاده بودند. چندبار زنگ زدند اما پاسخی نشنیدند. خانمی کمی پایین تر ایستاده بود که چهره اش را نمی شد خوب ببیند. دلش تاپ تاپ شروع کرد به زدن. میخواست زنگ بزند به عباس و او را در جریان بگذارد اما عباس به او گفته بود که در مورد این قضایا هرگز با او با تلفن همراه صحبت نکند. آن خانمی که در پایین پله ها بود آمد بالاتر. زینب به چهره اش خوب نگاه کرد. او را شناخت خودش بود معشوق همان زن همجنسباز آیدا . لعنت و نفریتی فرستاد از مقابل در آمد کنار. رفت به طرف اتاق نشیمن از پشت پرده به خیابان خیره شد. خودرو پلیسی مقابل ساختمان پارک شده بود.آشفته و سراسیمه شد و دست و پایش را گم. به خودش تشر زد که خود را نبازد و کاسه و کوزه ها را خراب نکند. با اینچنین نتوانست طاقت بیاورد. زنگ زد به عباس و بی مقدمه گفت:

- مهمون داریم

- مهمون کیه

- ما که نه همسایه روبرویی مهمون داره

- منظورت چیه

- پلیسا اومدن دم در خونه اش انگار خبر مبرایی شده

- من یه خورده سرم شلوغه کارا رو که راست و ریس کردم میام خونه. اصلا همسایه به ما چه مربوطه، بفکر خودت باش، بفکر بچه مون که تو شکمته

- آخه 

- گفتم که من در اولین فرصت بر میگردم

- حالا کجایی

عباس بی آنکه پاسخش را بدهد گوشی را قطع کرد و زینب دلش هری فرو ریخت. نتوانست روی پاهایش بند شود. از چشمی به راهرو نگاه کرد. هنوز آنها ایستاده بودند و با هم اختلاط. صدای پای یک نفر که از پله ها به بالا می دوید به گوش خورد. سلامی به آنها کرد و از جیبش چیزی شبیه به سنجاق قفلی در آورد:

- بذار ببینم میتونم وازش کنم یا نه

چند دقیقه ای مشغول شد اما موفق به باز کردن در نشد:

- این قفل با این چیزا واز نمیشه، قفل بالایی رو واز کردم اما این پایینی امکان نداره قفلش ضد سرقته.

لباس شخصی یا همان کارآگاه گفت:

- پس بهتره درو بشکونیم

چند بار از پهلو به در ضربه زدند. چندبار هم با لگد. اما موفق نشدند. بالاخره با میله ای آهنی در را باز کردند. دوست آیدا چندبار صدایش زد اما کسی در خانه نبود. نه خودش و نه سگش. 

زینب که تمام هوش و حواسش به خانه همسایه روبرویی بود با خودش گفت:

-  اگه سرنخی پیدا کنن چی، آثار انگشت، رد پا، دی ان ای، اون پارچه خون آلود، خدایا خودت کمکمون کن ما جز تو کسی رو نداریم.

آبی زد به صورتش. دستی کشید به سر و رویش و بعد از اینکه در آینه نگاهی به قد و بالای خود انداخت. آهسته و شمرده رفت به طرف در. کلید در را چرخاند و همانجا ایستاد تا سر و گوشی آب بدهد. چشمش به زنی افتاد که در خانه آیدا از گوشه و کنار اتاق عکس میگرفت. چهره اش از ترسی پنهانی زرد شد بهتر دید که حرف عباس را گوش دهد و دست به کار خودبخودی نزند. تا رفت که بر گردد ناگاه  کارآگاهی که جزو تیم تجسس در خانه آیدا و در حال تفتیش بود او را دید و صدایش زد:

- خانم، خانم یه لحظه

زینب که خودش را به نشنیدن زده بود در را در پس و پشتش بست و یک دستش را گذاشت روی قلبش و خودش را سرزنش. در همین هنگام سرانگشتی به در خورد. نفس عمیقی کشید و از چشمی نگاهی انداخت. همان پلیس مخفی بود. در را باز کرد و کارآگاه که قیافه ای جدی و سبیلی کوتاه داشت سلامی کرد و پرسید:

- میخواستم ازتون چند سئوال درباره همسایه تون بپرسم

- همسایه، کدوم همسایه

- همسایه روبرویی، دوست دخترش میگه یه هفته ای میشه ناپدید شده

- ما هیچ رابطه ای با هم نداشتیم، حتی سلام و علیکم نمیکردیم آخه ما مسلمونیم و اون یه همجنس باز

کارآگاه تا این جمله را شنید چشمهایش گشاد شد و چهره اش درهم. همین چند کلمه ای که با هم رد و بدل کردند باعث شد که به رابطه این دو همسایه با هم پی ببرد برای اینکه باب صحبت را باز کند سری تکان داد و گفت:

- پس دلیلش اینه

- تازه اون چن تا سگم داشت 

 - من اصلا به رابطه شما با هم کاری ندارم فقط میخواستم بپرسم تو یکی دو روز گذشته اونو هنگام آمد و شد ندیدین. 

-  نه ندیدمش 

- شما اینجا تنها زندگی میکنین.

- نه با شوهرم

- شوهرتون تشریف دارن

- نه خونه نیستن

- به هر حال ازتون متشکرم بعدا شاید خدمت رسیدیم 

وقتی زینب در را بست کارآگاه همانجا ایستاد و با سرانگشتش فرق سرش را خاراند و از بالای پله ها نگاهی به پایین انداخت و زیر لب گفت:

- انگار از همسایه اش خیلی نفرت داشت. دلیلشو هم گفت. همجنس باز 


موبایلش را در آورد و شماره پلاک خانه را  که در بالای در نصب شده بود یاداشت. سپس چند قدم آنطرفتر مشغول خوش و بش با تیم تجسس شد و در حالی که زینب او را از چشمی می پایید با دست اشاره ای کرد به خانه اش. زینب که میدانست گاف داده است خودش را سرزنش کرد و گفت:

- دیدی چه دسته گلی به آب دادی. پته مون افتاده رو آب. بهت گفتم که فضولی موقوف.

تلویزیون را روشن کرد تا خودش را کمی سرگرم کند و استرسش کم شود اما از بس سراسیمه بود و دلشوره داشت در جا خاموشش کرد و دوباره گوش خواباند به راهرو. دلش میخواست عباس هر چه زودتر بیاید تا قضیه را با او در میان بگذارد و اوضاع و احوال را بالا و پایین. شاید میتوانستند راه چاره ای پیدا کنند. میترسید ماموران تخصصی که در راهرو ایستاده بودند باز زنگ در خانه اش را به صدا در بیاورند و او را سوال پیچ کنند. اگر رو دست میخورد یا آثار ترس و لرز را در چهره اش میخواندند بهش مظنون میشدند و کارها بیخ پیدا میکرد. رفت از داخل کمد پاکت سیگار عباس را در آورد و برای اولین بار سیگاری روشن کرد تا شاید کمی آرامش پیدا کند. تا به سیگار پک زد سرفه های پی در پی امانش ندادند. صورتش سرخ شد و اشک از چشمایش جاری. سیگار را توی جا سیگاری له کرد. دید که چاره ای ندارد. از سر یاس و استیصال زنگ زد به عباس:

- تو کجایی مرد من که نصفه جون شدم

- بهت که گفتم کار دارم، سرم شلوغه، در اولین فرصت میام

- چه کاری مهمتر از این، من دارم از ترس سکته میکنم

- برو از کمد اتاق خواب. از جیب کتم یه قرص بنداز بالا حالت بهتر میشه، قرص آبی و سفید داخل یه قوطی کوچیکه.

- خطرناکه

- خطرناکه چیه من که بد تو رو نمیخوام، بهت آرامش میده.

- کی بر میگردی

- معلوم نیس، شاید 12 شب، حاجی قراره سبیلمو چرب کنه

- به هر حال من منتظرتم

زینب مردد بود از آن قرص ها استفاده کند اما خودش با چشمهای خودش دیده بود که شوهرش هم گاه و بیگاه ازش استفاده میکند و سپس شاد و شنگول میشود. چند قرص را با یک جرعه آب انداخت بالا. کلافه شده بود. قدم میزد می نشست باز قدم میزد و می نشست و با خودش قرقر میکرد. ساعتی که گذشت قرص اثرش را کرد و او یکهو از این رو به آن رو شد. خونی جوشان در رگانش به تلاطم در آمد و لذتی نامنتها در خود احساس کرد. انگار داشت بال و پر در می آورد و در آبی های بیکران پرواز میکرد. گهگاه هم می خندید و دور خود میچرخید. انگار نه انگار که در مخمصه گیر کرده است و هر آن امکان دارد سرنخی از قتل ها پیدا کنند و بیایند سراغشان.

تلویزیون را روشن کرد و روی مبل  راحتی تک نفره جیر  نشست. پایش را هم دراز کرد و گذاشت روی میز. با خودش حرف میزد آواز میخواند و پرت و پلا میگفت. یک آن در عوالم خیالش روح آیدا ظاهر شد بر خلاف معمول نه تنها نترسید بلکه نیشخندش هم زد:

- پتیاره هم جنس باز خوب شد که به سزات رسیدی، دست کسی که تو رو آتیش زد باید بوسید. دست شوهرمو. این تازه سزات تو این دنیاست اون دنیا آتیش تو کونت فرو میکنن و از دهنت در می آرن. 

نگاهی انداخت به ساعت،  ریموت کنترل را از روی میز بر داشت . رفت به کانال هلندی تا به اخبار گوش بدهد. گوینده خبر بعد از اینکه خبرهای هلند و جهان را خواند در انتها  گفت   سگی که با صاحبش در تپه های سواحل دریا مشغول گشت و گذار بود استخوان جسد سوخته ای را که بنظر میرسد بتازگی سوزانده شده است پیدا کرد. بعد از تشخیص دی ان آ مشخص شد که مقتول زن جوانی به نام آیدا است. چندی قبل نیز پلیس موفق به یافتن جسدی از محیط بان شده بودکه به همین شکل بقتل رسیده و سپس سوزانده شده بود. ادله و شواهد حاکی از این است که این قتل ها توسط قاتلی زنجیره ای صورت گرفته است.

زینب که بر اثر قرص روانگردان در عالم هپروت سیر و سفر میکرد  انگشت اشاره اش را گرفت به سمت گوینده اخبار و با صدای بلند گفت:

- من میدونم قاتل کیه،  اگه یه میلیون بهم بدین بهتون میگم

در همین لحظه ناگهان کلیدی در قفل چرخید و عباس پنهان از نگاه مامورین وارد خانه شد. او که سر و صدای زنش را شنیده بود رفت به طرفش و گفت:

- زینب چرا داد و قال راه انداختی یه خورده یواشتر

او هم که در دنیای دیگری پرسه میزد . خنده ای سر داد و با انگشت اشاره به گوینده اخبار :

- میگه استخوان جسدی رو که سوزنده بودی پیدا کردن

- زن خفه خون میگیری یا خودم بیام خفه ات کنم، هیچ میدونی چی داری میگی

- آره که میدونم مگه خودت نبودی او سلیطه همجنسبازو کشتی

عباس دوید و یک دستش را گذاشت روی دهانش و گفت:

- بهت گفتم یواشتر، پلیس ها چند قدم اونطرفترن

- مگه دروغ میگم

- چن تا قرص خوردی

- سه تا ازون قرصایی که گفتی خوردم

- بهت که گفته بودم فقط یکی بخور، خطرناکه

زینب قاه قاه زد زیر خنده و خواست چیزی بگوید که زنگ در به صدا در آمد. عباس یکه خورد. نمیخواست در را باز کند. از چشمی به بیرون نگاه کرد. سه نفر مامور ایستاده بودند پشت در. دوباره زنگ به صدا در آمد. زینب با صدای بلند گفت:

- پس چرا درو واز نمی کنی.

از جایش پا شد و رفت در را باز کند. که عباس یک دستش را گذاشت روی دهانش و او را آرام کشید به سمت اتاق پذیرایی و با پچ پچ گفت:

- درو روشون واز نمیکنی

- مگه مامورا نیستن

- میدونم مامورن اما تو حالت خوش نیست

- اتفاقا بر عکس من حالم خوبه

- تو سه تا قرص روانگردان انداختی بالا. یه قرصش فیلو میندازه

- اما من میخوام درو وا کنم. 

عباس را هل داد و رفت به طرف در همین که خواست دستش را روی دستگیره بگذارد عباس مچ دستش را گرفت و نگاهی با خشم به او انداخت:

- باشه واز میکنم اما به یه شرط

- به چه شرطی، برام یه آب پرتقال از تو یخچال بیاری

- این که کاری نداره

وقتی سرش را گرم کرد  نگاهی از چشمی به راهرو انداخت از ماموران خبری نبود. اما مطمئن بود که بر میگردند و از آنها سین جیم خواهند کرد.

*****

مردم شهر و بخصوص مردم محله  که از شنیدن خبر  قتلها شوکه شده بودند از خوف و ترس نمی توانستند پلکهایشان را روی هم بگذارند. رسانه ها  هم بعد از انتشار این خبرها به علت بازتاب های هولناکی که داشت در این باره سکوت کرده بودند. با آنکه در محله و بخصوص در گوشه و کنار این ساختمان ماموری با یونیفرم دیده نمی شد اما پر بود از ماموران مخفی، از دخترانی که سگهای خود را  در حول و حوش می گردانند تا کارکنان شهرداری و سپورهایی که مشغول نظافت بودند. ششدانگ حواسشان به این ساختمان بود و آمد و رفت ها را بشدت کنترل. عباس که سالها  در بخش اطلاعات کار کرده بود داستان را میدانست و زیر و بم ترددات  را در نظر داشت. پرده پشت پنجره را به اندازه بند انگشت زده بود کنار و در حالی که سیگار دود میکرد به دختری با دامن کوتاه چشم دوخته بود که کمی آنسوتر از ساختمان مشغول حرف زدن با یک پیرزن بود. نیم ساعت میشد که آنجا ایستاده و زیر چشمی اطراف را تحت نظر داشت. سیگارش را در جا سیگاری له کرد و استکان چای سرد را برد زیر لب. صدای زنگ در بگوشش خورد. با خود گفت که چه کسی می تواند باشد. گوشی را در دست گرفت و پرسید:

- بله

- برا سرویس و تعمیر آبگرمکن دیواری اومدیم

- ما که مشکلی نداریم

- بهتون دو هفته پیش نامه فرستادیم 

- زینب کجایی

زنش که روی صندلی راحتی چرت میزد صدایش را نشنید. زیر لب غرغری کرد و بناچار در را باز. از راه پله ها چشم انداخت به پایین. زن و مردی با دو کیف که پر از ابزار و ادوات کارشان بود  آمدند بالا. بعد از خوش و بشی کوتاه مشغول کار شدند. عباس به آنها اعتماد نداشت یعنی گمان برد که ماموران مخفی هستند و برای سرکشی و تفتیش خانه آمده اند. چند دقیقه ای در کنارشان ایستاد بعد رفت به نرمی دستی زد به شانه زینب و گفت:

- زینب پاشو مهمون داریم

خواب آلود نگاهش کرد و خمیازه ای کشید و گفت:

- چی گفتی

- اومدن برا چک آبگرمکن، میگن دو هفته پیش نامه فرستادند.

- من که چیزی یادم نمی آد.

- گمونم کاسه ای زیر نیم کاسه اس، پاشو یه آبی به سر و صورتت بزن اوضاع هشلهفه 

از لای پرده نگاهش را سر داد به خیابان. چشمش افتاد به همان مردی که در خودرو چند روز پیش نشسته بود و اطراف را می پایید دستهایش را مشت کرد و خشماگین گفت:

- زنقحبه ول کن معامله نیس شیطونه میگه حسابشو بذارم کف دستش

از شدت غیظ و غضب اصلا یادش رفته بود که دو نفر در آشپزخانه مشغول چک و تمیز کردن آبگرمکن هستند. رفت به  آشپزخانه، دختری که در کنار همکارش که مردی سیاه پوست و بلند قد ایستاده بود رو به طرفش کرد و  با  لحنی ملایم توام با لبخند گفت:

- انگار خیلی وقته تمیزش نکردند

- چن سالی میشه.

مرد سیاه پوست از بالای نردبان نیم نگاهی بهش کرد و گفت:

- لطفا اگه زحمتی نیس جارو برقی تونو لازم دارم.

- کارتون زیاد طول میکشه

- نه زیاد

جارو برقی را آورد. مرد سیاه پوست اشاره به همکارش کرد و او هم روشنش کرد و داد به دستش. دل و روده آبگرمکن را بیرون آورده بود و ریخته بود توی سینگ ظرفشویی. در حالی مشغول تمیز کردن قطعات آبگرمکن بود نگاهی انداخت به عباس و پرسید:

-  گمونم تو همین ساختمان اتفاق افتاد.

- اتفاق

- منظورم قتله

- من متاسفانه اطلاعاتم از شما بیشتر نیس

- دو نفر تو این ساختمون به قتل رسیدند و اونوقت شما خبر ندارین

- من روزا سر کارم، شبام دیر بر میگردم

- خانمتون که خونه اس

عباس که گمان میبرد آنها ماموران مخفی و با پوش تعمیرکار وارد خانه اش آمده اند با بی میلی سری تکان داد و  فهماند که حال و حوصله حرف زدن با آنها را ندارد.  مرد سیاه پوست که منظورش را فهمیده بود با آستین لباس کار دماغش را تمیز کرد و سرفه ای سر داد و با پررویی ادامه:

- شنیدم دو تا از سگای همسایه تونم  مثله شدند

زینب که گوش خوابانده بود و پی در پی حرص میخورد تاب تحملش تمام شد و ناگاه  از پشت در امد بیرون. خواست حرفی بزند که عباس به آرامی هلش داد و او را نشاند روی صندلی. با پچ پچ بهش گفت:

- زن اونا مامورن، میخوان از زیر زبونمون حرف بیرون بکشن . تو تله شون پا نذار و همینجا بتمرگ

- از زبونم حرف بیرون بکشن

- بعدا باهات صحبت میکنم، فقط چفت دهنتو ببند و همینجا بشین.

در حالی که یک دستش را  به علامت سکوت روی لبش گذاشته بود بر گشت به آشپزخانه. نیم ساعتی طول کشید تا آنها کارشان تمام شد و از در خارج شدند. عباس نفس راحتی کشید و با کنجکاوی دور و اطراف آشپزخانه را که نسبتا بزرگ هم بود با سخت افزار گوشی هوشمند برای شناسایی امواج الکترو مغناطیسی بدقت بازرسی کرد. گمان میبرد که آنها دستگاه شنود و دوربین مخفی کار گذاشته اند. زنش هم آمد در کنارش:

- چقدر طولش دادن

- من که چشمم آب نمیخوره

- منظور

- اونا اصلا نامه ای نفرستادن 

- خوب دیگه تموم شد، گورشونو گم کردن

- دور و اطراف ساختمون پر از مامورای مخفیه

- تو هم هی نفوس بد میزنی، طبیعیه

- من دیگه دیرم شده باید برم سر کار.

- سرکار

- آره سر کار با این حقوق سوشیال که نمیشه زندگی کرد

- من که چشام آب نمیخوره

- میرم کار سیاه، پیش حاجی

- چرا من نباید بدونم محل کارت کجاس

- یه موقع برات درد سر میشه، خودت که میدونی حاجی از دانه درشتا و  یکی از مامورای مخفی سفارته .

- حواست فقط باشه، تا مامورای هلندی از کارت سر در نیارن

- خیالت از این بابت تخت باشه، اونا تو اداره اطلاعات و امنیت هلندم نفر دارن، تو نظامو نشناختی، انتقام حاج قاسمو هم ازشون میگیرن. من دیگه رفتم. بهت گفتم وقتی که بیرونم باهام تماس نگیر، اگه دیرم شد خودم یه جوری خبرت میکنم

- من میترسم، میشه برم خونه حاجی پیش زن و بچه هاش یه خورده سرم گرم میشه

- نه دیگه پاتو تو اون خونه نمیذاری

- آخه چرا

- رو حرف شوهرت دیگه حرف نزن، این یه دستوره

در را محکم در پشتش بست و با خودرو رفت به سمت و سوی زیر زمینی که نزدیک مسچد بود. او با چند نفر در آنجا کارهایی انجام میداد که اگر ماموران هلندی پی می بردند تا ابد باید در پشت و پس میله های زندان آب خنک بخورد.

همین که  با خودرو به نزدیکی های محل کارش رسید چشمش افتاد به حاجی. آشفته بنظر میرسید و پکر. تا رفت پیاده شود حاجی با سرانگشت به شیشه زد و او هم در را باز. بدون سلام و علیک نشست در کنارش:

- حرکت کن

- حرکت کنم

- آره حرکت کن

نگاهی به چهره خشمگینش انداخت و گفت:

- خدای ناکرده چیزی شده.

- بهت میگم

- برو به سمت ساحل

او هم پیچید به سمت چپ و به موازات خیابانی که به ساحل ختم میشد گاز داد. دوباره خواست  ازش قضیه را بپرسد اما  از آنجا که او را مثل کف دستش میشناخت جرات نکرد.

حاجی که با نگاه تیزبینش همه جا را تحت نظر داشت ناگاه در انتهای خودرو چشمش افتاد به دوربین مخفی ای بسیار کوجک و نامحسوس که در انتهای خودرو  روی سقف نصب شده بود. رنگ دوربین عینهو همرنگ سقف بود و کسی پی به آن نمیبرد. چرتش پرید و نگاهی زهرآگین انداخت به عباس. او هم که خشم و کین را در چهره اش خواند با تته پته گفت:

- حا حا حاجی چیزی شده

- حرف نزن فقط گاز بده.

حاجی ابتدا فکر کرد که عباس خودش را به ماموران هلندی فروخته است. افکاری شوم در سرش به جولان آمدند. پی در پی سرش را میخاراند و به پس و پیش نظر میدوخت. کمی که فکرهایش را گذاشت روی هم به این نتیجه رسید که عباس خودش هم روحش از دوربین خبر ندارد. اگر خودش را فروخته بود باید اول زیر زمین مخفی در جوار مسجد را لو میداد. زیرزمینی مخوف که چند نفر لبنانی و عراقی مزدور در آنجا روز و شب مشغول بودند و مواجب خوبی هم دریافت میکردند. در کنار ساحل از خودرو پیاده شدند و شروع به قدم زدن. چند دقیقه ای سکوت کردند و به مناظر نگاه. یک آن حاجی در مقابلش ایستاد و به چشمهایش خیره.  بالا و پایینش را تجسس کرد وقتی مطمئن شد دستی زد به شانه اش و راه افتادند:

- تو که منو دقمرگ کردی بگو چی شده

حاجی رویش را بر گرداند به سمت خودرو. چشمش افتاد به خودرو دیگری که درست در پشت خودروشان پارک کرده بود. دو نفر داخلش نشسته بودند و مشکوک میزدند:

- ما رو تعقیب می کنن

- کی، کجا

- یه دوربین مخفی ام کار گذاشتند تو ماشینت

- ماشین من

- یعنی تو نمیدونی

- داری منو دست میندازی

- فکر میکنی باهات شوخی دارم

- نه حاجی، من نوکرتم

- این معنی اش اینه که یه جای کار می لنگه، میگم کاری ازت سر  زده که من خبر ندارم، کار کار ماموران مخفی هلندیه شایدم سی آی ای

- به ابوالفضل العباس نه

- میدونی که اگه ریگی تو کفشت باشه من زود کشف میکنم

- بخدا هیچ کاری ازم سر نزده، 

- خلاصه اگه خودت نگی بچه ها در میارن. اینجا منافع نظام مطرحه، میدونی که وقتی مصالح نظام در میون باشه با کسی شوخی نداریم.

عباس رنگ صورتش سرخ شد. یک آن بفکرش زد که سرنخی از قتل ها به دستش بدهد اما فی الفور فهمید که اگر او بو ببرد اوضاع قمر در عقرب میشود و مثل آب خوردن سر به نیستش میکنند.  حاجی آب زیر کاه نگاهی به خودرویی که آنها را تحت نظر داشت انداخت و سپس در حالی که شانه به شانه عباس قدم میزد موبایلش را از جیبش بیرون آورد. زنگی زد. چند قدم از عباس فاصله گرفت و اطلاعاتی را رد و بدل. سپس در جا گفت:

- من بر میگردیم 

-  تو که گفتی میخوای با من اختلاط کنی

- مگه نمی بینی منطقه سرخه. 

- هر چی شما بگین

- من باهات نمی آم،

- با چی میخوای برگردی

- دلواپس اون نباش. خوب حرکت کن

عباس که موهای تنش از ترسی ناخودآگاه سیخ شده بود. چند لحظه ای به خودرو اش تکیه داد و نگاهی انداخت به دریا و پرندگانی که در ساحل پرواز میکردند. سیگاری گیراند و نگاهی زیر چشمی به عباس که ازش دور شده بود. وقتی سوار خودرو شد یادش آمد که حاجی بهش گفته بود که دوربین مخفی نامحسوس در آن کار گذاشته اند. سرش را بر گرداند اما چیزی ندید. دوباره زوم شد باز هم چیزی به چشمش نخورد. پیاده شد و در عقب خودرو را باز کرد. حاجی راست میگفت. دوربین نامحسوس وای فای دار نصب کرده بودند و ریز و درشت حرکاتش را تحت نظر. دید در بد مخمصه ای گیر کرده است. به خانه که بر گشت زینب را چندبار صدا زد اما اثری ازش نبود. هزار جور فکر و خیال زد به سرش. افکار آزار دهنده بشدت تیغش میزدند. نمی توانست در جای خود بند شود. چندبار از پشت پنجره خیابان را پایید. به همه مشکوک شده بود. با خودش گفت که نکند زینب را به اداره پلیس برده باشند و ازش بازجویی. نکند او را لو داده است . مدتی بود که برخوردهایش جوری شده بود و طور دیگری بهش نگاه میکرد. چشمهایش گرمی گذشته ها را نداشت، حرکات و سکناتش غریب و مهجور بود. لبخندش مصنوعی و هنگام آمیزش تبدیل میشد به جسدی بی جان در زیر دست و پایش. یعنی چه اتفاقی افتاده بود. در گیردار این افکار تاریک صدای پایی از راه پله ها بگوشش آمد. دلش هری ریخت و با خود گفت نکند ماموران باشند. از چشمی نگاهی انداخت. همان سه نفر بودند. سه نفری که ازشان نفرت داشت و میخواست قلفتی پوستشان را  از تنشان جدا بکند. حس کرد که دیگر آن عمارت جای زندگی نیست. باید جور و پلاسش را جمع میکرد و میرفت به شهری دور افتاده. اما مگر دست خودش بود بدون اجازه حاجی نمیتوانست آب بخورد. با آن دم و دستگاه مافیایی که او داشت هر کجا میرفت پیدایش میکرد و حسابش را میگذاشت کف دستش.

بهتر دید به جای این فکر و خیالهای ناراحت کننده برود پایین و دوربین مخفی را از خودرو اش در بیاورد. با خودش گفت:

- من اما چشاشم آب نمیخوره، نکنه خود حاجی یا نوچه هاش اینکارو کرده باشن. از اون هر چیزی بر می آمد.

از پله ها سرازیر شد به طرف انبار در زیرزمین. چند آچار بر داشت و رفت به سمت و سوی خودرو. تا خواست در ورودی ساختمان را باز کند چشمش افتاد به همان خودروایی که گمان میکرد خانه اش را تحت نظر دارد. درست پشت خودرواش پارک کرده بود. کسی که پشت فرمان نشسته بود تا متوجه اش شد عینک تیره ای گذاشت به چشمش. دیگر برایش مسجل شد که او مامور است. نگاهی که از هزار فحش بدتر بود بهش انداخت. دست هایش را مشت کرد و خواست با چکشی که در دستش بود دک و دنده اش را خورد و خمیر کند. با واق واق سگی که ناگهان در چند قدمی اش بگوش رسید یکه خورد. فکر کرد سگ پلیس است سرش را بر گرداند چشمش افتاد به جوانکی با شلوارک و دو گوشوار در گوش و انگشتری در بینی . دور و بر گردنش تماما خالکوبی شده بود.از ریخت و قیافه اش عق اش گرفت. سرش را بلند کرد به طبقه بالای ساختمان ناگهان چشمش افتاد به همان مرد آلمانی که بقتلش رسانده بود. وحشت کرد و گفت جل الخالق. با پشت دستهایش چشمهایش را مالاند و از سر ترس دوباره نگاهی انداخت به بالا. کسی در پشت پنجره نبود. با خودش گفت:

- استغفرالله دارم دیوونه میشم، انگار خودش بود چهره اش مو نمیزد. خدایا خودت کمکم کن، اون یه کافر خدا نشناس بود که به سزاش رسید.

با وجود آن مامور نمی توانست به کارش برسد. سلول های عصبی مغزش سوت میکشید. کلاهش را کوبید بر زمین. دوباره از پله ها کشید بالا. رفت در اتاقش و چند قرص انداخت در دهان. نیمه های شب بود خسته و کوفته چندبار  زنگ زد به زنش اما گوشی را بر نمیداشت. فکر و خیالات شوم در رگ و روحش زهر می پاشیدند. با خودش گفت که یعنی کجا میتواند رفته باشد. هر چه کوچه و پسکوچه های ذهنش را گشت راه چاره ای نتوانست پیدا کند. از پشت پنجره چشم انداخت به خیابان. هنوز آن مامور همانجا بود درست پشت خودرواش. کم کم قرص هایی که خورده بود بعد از آرامشی کوتاه به ضدش بدل شدند. شلیک عصبی و همزمان حالت تشنج پیدا کرد. حس انتقام در وجودش مانند هیولایی مهیب بیدار شد. تو گویی اراده و اختیارش دست خودش نبود. چاقویش را در مشت فشرد و سپس دو دستش را به شکل اسلحه در آورد و از پشت پنجره نشانه رفته به پیشانی مامور. ناگهان زنگ تلفن به گوشش خورد. فکر کرد زنش است. دوید و گوشی را بر داشت. صدای پچ پچ می آمد:

- زینب تویی

- یواشتر

- کجایی 

- گفتم یواشتر، بهت میگم

صدایی درهم همراه با وز وز به گوشش آمد. سپس ارتباط قطع شد:

- لعنتی، نکنه بلایی سرش آورده باشن، چرا گفت یواش حرف بزن. 

تا صبح در اتاقش قدم زد و با خودش کلنجار. اما خبری نشد. دستش بسته بود و هیچ کاری نمیتوانست بکند. گرسنه اش شد. در یخچال را باز کرد دید خالی است. لباسش را پوشید و با حالتی آشفته از در زد بیرون. خواست سوار خودرو شود اما وقتی یاد دوربین مخفی که در آن نصب کرده بودند افتاد پشیمان شد. پیاده راه افتاد به سمت مغازه ترکی در آنسوی خیابان تا چیزی برای صبحانه بخرد. تا رفت از خیابان عبور کند دو موتور سوار با سرعت هر چه تمامتر و به قصد کشت بسمتش آمدند. خودش را پرتاب کرد به پیاده رو. سینه خیز خودش را رساند به در ورودی ساختمان. موتورسواران از دور نگاهی به او انداختند ویراژی دادند و بعد از پج پجی کوتاه از محل دور شدند. نفس نفس زنان وارد خانه شد و در را قفل. با خودش فکر کرد:

- اینا دیگه کی بودن، نکنه حاجی بو برده باشه

****

حاجی زن و فرزندش را فرستاده بود به خانه یکی از دوستانش. در اتاق پذیرایی در حالی که زینب مات و مبهوت نگاهش میکرد با عصبانیت قدم میزد و برایش خط و نشان میکشید. یک آن مقابل زینب ایستاد و گفت:

- پس نمیخوای بگی چه کاسه ای زیر نیمکاس

- بخدا من چیزی نمیدونم

- داری سر منو شیره میمالی 

- خودت از شوهرم بپرس

حاجی ناگهان از این رو به آن رو شد و با خشم مشتش را کوبید به روی میز و گفت:

- دیگه اسم اون مرد دیوثو پیش من رو لبت نیار، اون بچه ای که تو شکمته از کیه

- باباش تویی

- پس من شوهرتم اون نسناس که مرد نیست، اخته اس تو باید اوامر منو گوش کنی، بخدای احد و واحد اگه نگی اون بچه رو با خودت سقط میکنم. 

- نمیدونم  به فاطمه زهرا نمیدونم

- نگران نباش، همین روزا نفوذی های ما خبرا رو میارن ما تو همه جا آدم داریم اونوقت هر چی دیدی از چشای خودت دیدی. اما من میخوام از زبون خودت بشنوم میدونی یعنی چه

- تو تو گولم زدی، اگه عباس بفهمه این بچه مال اون نیس، خون بپا میکنه

- خفه خون بگیر حرفمو عوض نکن زنیکه هرجایی. 

چند سیلی محکم زد و پرتابش کرد گوشه دیوار. او هم با دهانی خون آلود گفت:

- بی شرف

- من بی شرفم جنده 

حاجی که متشنج و کنترل خودش را از دست داده بود پایش را گذاشت روی گلویش و بشدت فشار داد:

- حالا حالیت میکنم 

زینب با تلاش و تقلا پایش را پس زد و فریاد زد:

- کمک کمک

- اینجا خدام به دادت نمی رسه، بهت که گفتم تو رو با اون حرومزاده تو شکمت نفله میکنم.

- کمک کمک

- گفتم خفه شو اون روی سگ منو بالا نیار

- کمک کمک

حاجی اما که خون جلوی چشمش را گرفته بود چند بار لگدی محکم کوبید به شکمش. خون از دهان زینب شتک زد به دیوار.  بعد از لرزه ای خفیف چهره اش کبود شد و چشمهایش باز. حاجی نعره زد:

- به جهنم، به جهنم ، به جهنم که نفله شدی.

*****

عباس با بسته هایی که از بندر روتردام تحویل گرفته و در خودرو جاسازی کرده بود به سمت و سوی زیر زمینی مخفی که مجاور مسجد بود حرکت کرد. در طول راه از بس ذهنش آشفته بود و درهم متوجه نشد که ماموران تعقیبش میکنند. گهگاه بی اختیار با خودش مجادله میکرد و حرف میزد. آسمان روشنی که در رویاهایش تصور میکرد پر شده بود از ابرهای تیره و تار و از هر سو مار و عقرب ها در کمین. نه راه پس داشت نه پیش. زنش هم که ناموسش بود مدتی غیب شده بود و هیچ رد و نشانه ای ازش پیدا نبود. در طول مسیر جاده غبارآلود و گنگ در چشمش میزد و آمد و شد آدمها به شکل و شمایل مترسک. سرعتش را زیاد کرد و از قعر جگر نعره هایی سر داد و پاکت سیگار را در کف دستش مچاله. همین که پیاده شد چند مامور از سرویس امنیت هلند روبرویش سبز شدند و ازش خواستند که همراه آنها به اداره بیاید. از آنجا که در صندوق عقب خودرواش محموله ای خطرناک مخفی شده بود بدون سرشاخ شدن و جر و بحث پذیرفت. در پس و پشت خودرو ماموران حرکت کرد تا بهش مشکوک نشوند. در طول راه تصمیم گرفت که حاجی را در جریان بگذارد اما زود پشیمان شد. چرا که در آخرین تماسی که زنش با او گرفته بود صدای حاجی را اگر چه گنگ و ناخوانا تشخیص داد و نسبت به او مشکوک شد.

در اداره و در اتاق بازجویی او را روی صندلی ای چوبی نشاندند. منتظر ماند و خیره شد به در و دیوار و آینه هوشمند. دلش از ترسی پنهانی تاپ تاپ میزد. هزار جور فکر و خیال ناجور از سر و کولش بالا میرفتند و نیش زهرآلودشان را بر رگ و روحش فرو. هر کدام از جرمهای سنگینی که مرتکب شده بود میتوانست او را تا ابد در گوشه زندان بیندازد. زندان هم که اگر می افتاد مزدوران نظام حسابش را باهاش تسویه میکردند. یعنی مرگش حتمی بود. انتظارش زیاد طول نکشید  زنی جوان و مردی میانسال که تنها یک دست و موهای جوگندمی داشت باهاش دست دادند و در مقابلش نشستند. چند سوال ازش کردند و بطور مشخص پرسیدند آن مردی که با او در کنار ساحل دریا قدم میزد چه کسی است. در همان اولین سوال افتاد در مخمصه. نمی دانست چه پاسخی بدهد شک و تردیدی نداشت که اگر کمترین اطلاعاتی درباره حاجی و زیر زمین مخفی به آنها بدهد سر به نیستش خواهند کرد. خودش را زد به آن راه. سعی کرد  با اما و اگر جواب هایی دو پهلو بهشان بدهد و سرشان را شیره بمالد. آنها هم که در کارشان همه فن حریف بودند وقتی دیدند آنها را سر میدواند بعد از مشورتی کوتاه در پشت اتاق بازجویی مرخصش کردند تا از طریقی دیگر دست به عمل بزنند. در راه بازگشت عباس خوشحال بود که نسبت به او مظنون نشده اند و نه تنها خودرواش را بازرسی نکرده اند بلکه درباره قتلها نیز ازش سوالی نپرسیدند. 

یک هفته ای از ماجرا گذشت. هفته ای طولانی توام با دلهره و نگرانی. فقط چند پیامک از سوی زنش بدستش رسید. پیامک هایی که در واقع حاجی با موبایل زنش برایش میفرستاد تا سرگرمش کند و پاپیچش نشود. در خواب و خیال هم نمیدید که بقتلش رسانده باشند. چندبار به ذهنش زد که داستان را با پلیس در میان بگذارد اما از آنجا که ریگی به کفشش داشت جرات نکرد. اگر ته و توی داستان را در می آورند شک نداشت که می افتاد توی هچل. بهتر دید برود پیش حاجی و با محملی وارد خانه اش شود تا سر و گوشی آب بدهد. همین کار را هم کرد. بی آنکه بهش اطلاع دهد نزدیکی خانه اش خودرو را نگهداشت. چند دقیقه ای اطراف را پایید. وقتی دید شرایط امن و امان است پیاده شد و زنگ در را بصدا در آورد. حاجی از چشمی دیجیتال تا او را دید آچمز شد. ابتدا گمان برد که از جریان قتل زینب سر در آورده است اما وقتی در را باز کرد و عباس لبخند زد و با روی گشاده باهاش سلام و علیک نظرش تغییر کرد:

- بیا بالا دم در خوب نیس

- ببخشید که سرزده اومدم

- خبریه

- چیز خاصی نیس. داشتم ازین حوالی رد میشدم گفتم بیام، دریل برقی ازت قرض بگیرم. 

- چایی، قهوه چیزی میل نداری

- همون چایی کافیه، راستی زن و بچه ها کجان.

- اونا دیگه اینجا نیستن

- منظورت چیه

- یه خونه تازه 

- اجاره کردی

- نه خریدم، این خونه رو دیگه باید بفروشمش

نگاهش کرد و سرش را با سرانگشتانش خاراند. اما یکهو مثل اینکه چیزی را فراموش کرده است. با کفش پاشنه خواییده لخ لخ کنان رفت بسمت آشپزخانه تا برایش چایی بیاورد. در همین حین عباس گردنش را به چپ و راست چرخاند و چهار چشمی اطراف را بازرسی. در انتهای اتاق نشیمن چشمش افتاد به چند لکه خون روی دیوار. تا رفت نگاهی بیندازد حاجی با چایی و چند خرما بر گشت. استکان را داد به دستش و ظرف خرما را گذاشت در کنارش روی میز:

- زینب خانم حالشون خوبه

- اون حالش خوبه سلام رسوندن

- میخوای ترتیب ناهارو بدم

- نه مزاحم نمیشم

- یه دیقه زنگ میزنم رستوران ایرانی، با چلوکباب سلطانی چطوری

- آخه خانم منتظره

- زن ذلیل شدی

- نه جون تو، باشه قبول تو بردی، با هم میزنیم توی رگ.

حاجی که تعارف شاه عبدالعظیمی کرده بود و در واقع بر حسب عادتش این حرف را زده بود. افتاد در مخمصه. خواست بطریق گره را از سر باز و او را دک کند:

- پس من میرم دریل برقی رو بیارم. 

تا از اتاق نشیمن خارج شد و بطرف انبار کوچک در انتهای حیاط خانه. عباس موبایلش را در آورد و زنگی زد به زنش. تا صدای زنگ موبایلش را در اتاق مجاور شنید. یکه خورد و موهای تنش سیخ:

- یا قمر بنی هاشم، زنم اینجاس، میکشمش با همین دستای خودم میکشمش.

دندانهایش را از خشم به هم فشرد. زنگ موبایل از اتاق خواب عباس می آمد. در یک پلک بهم زدن پا شد و رفت به اتاق خواب. همه جا را زیر و رو کرد. موبایلش در کمد بود. اما اثری از خودش نبود. کفری شد و مشتش را چندبار کوبید به دیوار:

- پوست هر دوتونو با همین دستای خودم میکنم.

در همین حین صدای زنگ در بگوشش خورد. عباس دندانهایش را بهم فشرد و با خود گفت:

- مهمون ناخونده

دو نفر از دوستان حاجی بودند. دم در با آنها به زبان عربی خوش و بش کرد و دعوتشان کرد داخل. آنها هم آمدند و بعد از سلام و علیک نشستند در کنار عباس روی کاناپه. حاجی تا موبایل زینب را در دست عباس دید ابتدا رنگ و رو پس داد اما زود بر خود مسلط شد و گفت:

- اصلا یادم رفت بهت بگم، زینب خانم هفته پیش اینجا بود. بعد زنم ازش خواست که خونه جدیدو نشونش بده. انگار یادش رفت موبایلشو ورداره. 

عباس که میدانست دارد سرش را شیره می مالد با سرانگشت سرش را خاراند و پاسخش را نداد. آن دو نفر که انگار نه فارسی بلد بودند و نه هلندی. مشغول خوردن آجیل شدند و سپس  با اشاره حاجی پا شدند و در اتاق مجاور با هم اختلاط. صحبت هایشان زیاد طول نکشید اما حاجی چهره اش پکر بود. تسبیحش را از جیبش در آورد و نشست کنار عباس به چشمهایش خیره شد و گفت:

- خوب عباس آقا شنیدم خبر مبرایی شده

- خبر چه خبر

- پس ما نامحرمیم

- این حرفها چیه، حاجی، من با تو مث کف دستم پاک پاکم، اصلن تو که منو میشناسی مریدتم

آن دو نفر مرد عرب که انگار از قضیه خبر داشتند و دستوراتی گرفته بودند نیم نگاهی انداختند به حاجی. از جیب هایشان کلت هایشان را در آوردند و خشابش را باز و بسته و سپس از ضامن خارج گذاشتند در مقابلشان روی میز. عباس که از شکل و شمایلشان پی برده بود چیزی را از او مخفی می کنند با لحنی آمیخته با ترس گفت:

- به ابوالفضل العباس راس میگم

عباس یکی از کلت های روی میز را در کف دستش گرفت و نشانه رفت به دیوار. بی آنکه رویش را بر گرداند ادامه داد:

- شنیدم تو اداره اطلاعات هلند بودی

- میخواسم باهات درمیون بذارم، اما سرم شلوغه، زنم یه هفته ای از خونه زده رفته.

- پس سرت خیلی شلوغه، اونقدر شلوغ که به خطر افتادن جون من و شرافت نظام تخمتم حساب نمی شه.

- این حرفو نزن، من غلامتم، حاجی قضیه ناموسیه

- خوب مامورا ازت چی خواستن

عباس که میدانست اگر راستش را بگوید می افتد در هچل، آب دهانش را قورت داد و گفت:

- ازم در باره قتل ها پرسیدند، چن نفر تو عمارتمون بقتل رسیدند، یه همسایه روبرویی و یکیم درست بالا سرمون.

- باور کنم

- به شرفم قسم میخورم

- چیز دیگه ای ازت نپرسیدن

- نه، نه، من چیز دیگه ای ندارم که بهشون بگم

- اگه دروغ بگی واسه ات گرون تموم میشه خودت که میدونی روزگارتو سیا میکنم

- به مولا دروغ نمیگم

- میتونی بری، من اما باهات تماس میگیرم

عباس پا شد و همین که خواست از در برود بیرون حاجی گفت:

- در ضمن، تا اطلاع ثانوی تو خونه خودت میمونی

- تو خونه

- اون دوربین مخفی تو خودروات، اون سین جیم کردنا تو اداره پلیس، یعنی یه جای کار میلنگه، باید ته و توشو در بیارم.

- به روی چشم پامو از خونه نمیذارم بیرون


نیمه های شب بود. عباس از شدت سر درد چند قرص روانگردان انداخته بود بالا. مستاصل شده بود و خون خونش را میخورد. از فرط درماندگی مانند ماری زخم خورده بخود می پیچید. نه میتوانست بنشیند نه قدم بزند. چند بار نعره ای سر داد:

- زینب کجایی، زینب 

اختیارش دست خودش نبود. رفت به آشپزخانه بسمت چاقویش. اما هر چه گشت پیدایش نکرد. از انبار تبری بر داشت و گذاشت در ساک ورزشی. با سرعت هر چه تمامتر رفت به سمت و سوی خانه حاجی. خودرو اش را جلوی در پارک کرد. شب از نیمه گذشته بود و بارانی نرم می بارید. انگشتش را گذاشت روی دکمه زنگ:

- کیه

- ببخشید حاجی مزاحم شدم

- مگه بهت نگفتم ...

حرفش را قطع کرد و بعد از چند سرفه پی در پی گفت:

- اومدم موبایل زینبو ور دارم، بهم گفت که لازمش داره

- بر گشته خونه

- همین چن ساعت پیش

حاجی که میدانست دروغ میگوید با اینچنین آب دهانش را قورت داد و بعد از مکثی کوتاه گفت:

- باشه فقط چند لحظه

موبایلش را از داخل کمد بر داشت و در حالی که نشئه بود آمد پایین و بی سلام و علیک گذاشت کف دستش. عباس معطل نکرد هلش داد و پرتابش کرد وسط حیاط. حاجی با لحنی ملایم گفت:

- مرد این بچه بازیها چیه در میاری، همساده ها خوابیدن. میدونی ساعت چنده

- پس بریم بالا

حاجی با خشم نگاهی به چهره اش انداخت. دید چاره ای ندارد. از پله ها کشیدند بالا:

- برات چایی بریزم

- نه

- پس من میرم برا خودم بریزم 

در آشپزخانه کمی معطل کرد. عباس چند بار سرکی  به اطراف کشید. بعد بر گشت نشست روی کاناپه و سرش را گذاشت روی زانو. دید معطل کرده است تا خواست بهش بگوید که در کدام گوری رفته است. از پشت طنابی انداخته شد دور گردنش. حاجی طناب را با تمام زوری که در بازویش داشت با دو دستش کشید. درست در زمانی که میرفت عباس تمام کند طناب را رها کرد و لگدی زد به پهلویش و  پرتابش کرد کف اتاق، پایش را گذاشت روی گلویش. محکم فشار داد. عباس چشمانش از شدت فشار گشاد شده بود و زبانش داشت میزد از دهانش بیرون. حاجی پایش را کشید کنار. اسلحه کمری اش را در آورد و گرفت به سمتش:

- میخوای بدونی زنت کجاس قرمساق

عباس که از حال رفته بود با چشمهای نیمه باز و گنگ نگاهش کرد:

- بهت میگم، دندون رو جگر بذار

- اون  اون حا حا حامله بود

- تو که اخته ای عباس آقا، فک میکنی بچه توی شکمش مال خودت بود

با صدای بلند زد زیر خنده و در همانحال گفت:

- من گاییدمش عباس آقا، بابای اون بچه منم

عباس که شرافتش را لکه دار میدید  ناگاه از کوره در در رفت مثل پلنگی از جا بلند شد و تا خواست حمله کند، حاجی اسلحه را نشانه رفت به سمت پیشانی اش:

- اگه تا حالا نکشتمت برا اینه که نمی خوام خونت بریزه کف اتاق و خونه ام کثیف شه، اما اگه بخوای جنب بخوری مغزتو پاشیدم رو دیوار.

عباس که به آخر خط رسیده بود و مرگ و زندگی برایش توفیری نمی کرد با سر شیرجه رفت به شکمش و کوبیدش به دیوار. در حالی که با یک دست مچش را گرفته بود تا با اسلحه کمری اش بسویش شلیک نکند با سر چند بار پشت سرم هم کوبید به صورتش.  حاجی تمام چهره اش خونی شده بود و بی حال نقش بر زمین. عباس پا شد و از کف اتاق نشیمن کلتش را بر داشت و گذاشت در جیبش. با غیظ و غضب از ساک ورزشی اش تبرش را در آورد. با پا دستهای حاجی را مثل صلیب در کف اتاق قرار داد. تبر را با خشم برد بالا و چرخاند و یک دستش را از مچ قطع کرد. حاجی نعره ای کشید. عباس با لذتی جنون آمیز مچ دستش را بر داشت و با زور فرو کرد در دهانش. چشمهای حاجی داشت از کاسه میزد بیرون:

- پس من اخته ام قرمساق، من اخته ام

دوباره تبر را با دو دستش برد بالای سرش و چرخاند. همین که رفت فرود بیاورد. حاجی چرخی زد و خودش را چسباند به گوشه دیوار. با پوتین کوبید به صورتش چنان محکم که دندانهای شکسته شده اش از دهانش ریخت بیرون. وقتی که کمی از حال رفت. عباس با کف دستش زد به صورتش:

- خودتو به موش مردگی نزن، میخوام با چشای خودت ببینی چه بلایی سرت میارم

سیگاری در آورد و چند پک زد و روی مردمک چشمش خاموش. 

 دست دیگرش را با پوزخند دراز کرد و با تبر آن مچ دستش را هم قطع. طنابی را که با خود آورده بود از داخل ساک بر داشت و دور گردنش پیچید و با دو دست فشار داد. کارش که تمام شد برانگیختگی عصبی اش فروکش کرد و در خود احساس آرامش. آرامشی که موقت بود. موبایل زنش را از روی میز بر داشت و از خانه زد بیرون.


میدانست که بعد از قتل ماموران و جاسوسان حکومتی  دربدر به دنبالش می آیند و انتقامی سخت ازش میگیرند. باید هر چه زودتر خودش را مخفی میکرد اما کجا. آنها با صور مختلف و مثل مور و ملخ در اطراف و اکناف جهان پراکنده بودند. فکر هایش را که روی هم گذاشت و اوضاع و احوال را ارزیابی تصمیمش عوض شد. تصمیم گرفت همانجا بماند و هر گونه شک و سوءظن را نسبت به خودش بر طرف کند. تازه هنوز از سرنوشت زنش هم بخوبی خبر نداشت شاید حاجی رودست زده بود. اگر چه نسبت به بچه ای که در شکمش بود شک و تردید داشت اما با پیشرفت های تکنولوژی و دی ان ای میتوانست به آسانی از صحت و سقمش سر در بیاورد. 

چند روزی در خانه ماند. کلافه شده بود و سر درگم. با آنکه خسته بود و کوفته اما از فرط استرس خواب به چشمهایش نمی آمد. پی در پی در اتاقها قدم میزد. سیگار دود میکرد و از پشت پرده خیابانها را می پایید یا به حرکات و سکنات پرندگانی که بر روی چند درخت کهنسال روبروی پنجره بیتوته کرده بودند چشم میدوخت. آدمهای مشکوکی در راه پله ها رفت و آمد میکردند و پج پج. چندبار هم زنگ خانه اش بصدا در آمد اما پاسخی نداد. نظرش این بود که اگر ماموران نسبت به او سوءظنی داشتند در خانه اش را می شکستند و می آمدند داخل. نیمه های شب در عوالم خواب و بیداری آویزان بود که صدای زنگ تلفن بیدارش کرد. گوشی را بر داشت:

- عباس آقا سلام

- سلام شما

- من دوست حاجی هستم

- حاجی دیگه کیه، من فردی به اسم حاجی نمی شناسم

- باشه نمیشناسی، اما گفته فردا بیای سرکار.بغل مسجد، یه کار واجبی پیش اومده

- بغل مسجد

- منظورم زیرزمینه حالا ملتفت شدی

وقتی دید که رکب نمی زند به دروغ پاسخ داد:

- آخه بهم گفت که این هفته استراحت کنم

- برنامه عوض شد

- ساعت چند

- بعد از نماز مغرب و عشا

عباس نمیدانست چه باید بکند، به همه چیز مشکوک شده بود. سایه های یاس و تردید در زیر لایه های تاریک مغزش به جولان آمده بودند و شلاق بر روحش میزدند. قاب عکس زنش را از روی کمد بر داشت و کوبید بر دیوار:

- زنیکه هرجایی خدا کنه دروغ نگفته باشی اگه دروغ گفته باشی خودم با همین تبر تکه تکه ات میکنم و آتیشت میزنم.

 راه و چاره ای جز قرص آرامش بخش یا همان روانگردان نداشت وگرنه روانی میشد و کار دست خودش میداد. قوطی قرص را از داخل کمد بر داشت و چند قرص انداخت بالا:

- نه من فردا سرکار نمیرم، این یه تله است، میزنم از این شهر میرم بیرون. میرم آلمان اونجام یه اسم مستعار برا خودم میذارم و کاری پیدا میکنم آبا از آسیاب که افتاد بر میگردم. اما قبل  از اون باید برم خونه حاجی، کلیدش که دست خودمه، حتما پول و پله ای تو خونه اش مخفی کرده. به اون پولا احتیاج دارم.

کفش کتانی اش را پایش کرد و از پنجره نگاهی انداخت به خیابان. از ماموری که چند روز در روبروی عمارت اطراق کرده بود خبری نبود. آن را به فال نیک گرفت. سوار خودرواش شد. به نزدیکی های خانه حاجی که رسید زد کنار. حس شومی ناگاه چنگ زد به دلش. به درخت قدیمی بالای سرش چشم دوخت. دو جغد بهش خیره شده بودند. متعجب شد و سرگردان. چشمهایش را با سرانگشتانش مالید جرات نداشت دوباره به شاخه های درهم بالای سرش چشم بدوزد. نمی دانست حقیقت است یا رویا خواب می بیند یا که بیدار. مضطرب شد و دچار تشویش با اینحال کلید انداخت و وارد خانه حاجی. تا در را باز کرد شوکه شد. از جسد خبری نبود. همه جا را تفتیش کرد اما اثری پیدا نکرد. دنبال پول و جواهرات تمام سوراخ سنبه ها را گشت هیچ چیز به چشمش نخورد. روی ایوان ایستاد و سیگاری گیراند. با دست خالی نمی شد از کشور در رفت آنهم در بحبوحه جنگ اکراین و روسیه که اثرات زیادی روی وضعیت اقتصادی مردم اروپا گذاشته بود. بهتر دید زودتر از محل دور شود خم شد بند کفش کتانی اش را که باز شده بود بست. خشماگین لگدی زد به کمدی که در ابتدای راهرو در کنارش قرار داشت. لگد از بس محکم بود کمد تلوتلویی خورد و از پهلو افتاد بر زمین. همین که خواست بر گردد در پشت کمد چشمش به برآمدگی کوچکی روی دیوار خورد. از آنجا که در گذشته در اطلاعات و امنیت کار میکرد بهش مشکوک شد. چند قدم رفت جلو با انگشتش فشاری به برآمدگی داد.  خیال کرد حدسش اشتباه بود. دوباره با کف دست به همان نقظه فشاری داد. ناگاه دری کشویی در مقابل چشمانش ظاهر شد و باز. در پشتش راه پله ای چوبی قرار داشت که با قوس و شیبی تند به زیرزمین ختم میشد. تاریک بود و سردرگم. شمعی در آشپزخانه روشن کرد و از پله های چوبی رفت پایین. با تشویش و ترس نگاهی انداخت به اطراف. زیر انبار نسبتا بزرگ بود و پر از آت و اشغال و از همه بدتر بوی تعفنی شدید که او را به سرفه انداخت. دستمالی گرفت جلوی دماغش. زیر انبار بیشتر شبیه به خانه وحشت بود شبیه به فیلم های تکان دهنده و ترسناک. نفسش در آن هوا و بوی نامطبوع گرفت. با خودش گفت:

- تو این دخمه با اون در مخفی باید چیزایی پنهون کرده باشه، حاجی مادرزاد خلاف بود

چشمش افتاد به کلید و پریز برق. همین که کلید را زد. وحشت کرد. روی دیوار لخته های خون دیده میشد. در زیر پایش بطری های نوشابه و ته سیگار ریخته شده بودند و زباله و ظرف های کثیف. چند قوطی قرص خالی نیز آنسوتر ولو. روی سقف دوداندود تارهای عنکبوت بسته بود و طنابی آویزان. در انتهای زیر زمین کمدی به چشمش خورد که چندین کفش و لباس های پاره پاره و چرکین روی هم تلنبار. فکر کرد که در آن کمد باید چیزی باشد. درش بسته بود. با تبری که در زیر پله ها افتاده بود. در کمد را شکاند و همین که بازش کرد یکه خورد. دو جسد نایلون پیچ و خون آلود :

- اینا دیگه کی ان. نکنه دروغ نمی گفت و راس راسی زینبو کشته باشه

در همین هنگام سر و صدایی مشکوک به گوشش خورد. چراغ را زود خاموش کرد. دو نفر قلچماق با چراغ قوه ای می آمدند پایین. کلت اش را در آورد و رفت داخل کمد در پس و پشت دو جسد نایلون پیچ. آن دو نفر را می شناخت. یعنی چندبار در محل کارش آنها را دیده بود که با حاجی اختلاط میکردند و دستور میگرفتند. یکی از آنها می گفت:

- همینجا باید باشه، ته سیگارش رو ایوون هنوز روشن بود.

- من که چیزی نمی بینم، نکنه تو اتاقا مخفی شده

- نمی دونم تنها چیزی که میدونم اینه که اون نسناس حاجی رو کشته

- تقاصشو پس میده

موبایلش را در آورد و تماسی گرفت:

- سلام،

- شیری یا روباه

 - مورد گمونم همینجاس

- گرفتینش

- نه اما میگیریمش، نمیتونه از دستمون در بره

- اونو زنده میخوایم

- اطاعت، زنده تحویلتون میدیم

آن دو نفر نگاهی تند انداختند به دور و اطراف. سپس رفتند به سمت کمد. یکی از آنها تبری را که عباس با آن در کمد را شکسته بود از کف زیرزمین بر داشت و گفت:

- نکنه در بره

- نه حامد دم در وایساده، هر کی بخواد از خونه در ره سایه شو با تیر میزنه

- بهتره بریم بالا، دوباره یه نیگایی بندازیم زیر تختخواب، پشت بوم.

- در کمدو واز کن

تا در کمد را باز کرد. یک گلوله نشست وسط پیشانی اش. گلوله دیگری به شانه همقطارش خورد و اسلحه کمری اش افتاد بر زمین. عباس مثل گرگی زخمی جسدها را کناری زد و پرید بیرون. اسلحه را گرفت به سمتش. با یک دست از زمین بلندش کرد و طنابی را که یک سرش به سقف آویزان بود انداخت دور گردنش. کمکش کرد برود بالای چارپایه:

- زنم زینب کجاس، چه بلایی سرش آوردین. سه تا میشمرم

- من من من بخدا هیچ خبری ندارم

- یه بار دیگه ازت میپرسم

- به دو تا بچه هام قسم میخورم من اصلا از قضیه خبر ندارم

- پس خبر نداری

لگدی زد به چارپایه و او معلق در آسمان و زمین شروع کرد به دست و پا زدن.

عباس از زبانشان شنید که یکی از همقطارانش که اسمش حامد بود در پشت در کشیک میدهد. فکری زد به سرش. موبایل یکی از آنها را که کشته بود از جیبش در آورد  و به تماسها نگاهی انداخت. شماره ای را گرفت. بوق اشغال میزد. شماره دیگری را گرفت. جواب داد:

- چرا معطلش کردین

عباس لحن صدایش را تغییر داد و گفت:

- عجله کن بیا زیرزمین

خواست پاسخش را بدهد که دید تماس قطع شد.نگهبان پشت در دوباره تماس گرفت پاسخی نشنید. به دو سوی خیابان نگاهی انداخت. سپس وارد خانه شد و یکراست رفت به زیر زمین. عباس که در این فرصت از زیرزمین بالا آمده بود وارد حیاط شد و از در زد بیرون. با خودرو تخت گاز رفت به سمت و سوی خانه اش تا بار و بندیل را بر دارد و موقتا از هلند خارج شود. هوا هنوز تاریک بود و او خسته و کوفته. نشست روی صندلی راحتی. تلویزیون را روشن کرد تا دمدمای گرگ و میش بزند بیرون. از شدت خستگی خوابش برد. حوالی ساعت هشت صبح  چند بار زنگ خانه اش به صدا در آمد. یک بار چشمهای پف کرده اش را باز کرد و دوباره بست. مشتی به در کوبیده شد. یکهو آمد به خود:

- کی میتونه باشه، ساعت هشته، لعنتی خوابم برد

سراسیمه و با تشویش، از چشمی دیجیتال نگاهی انداخت به بیرون. چشمش افتاد به چند پلیس هلندی. قوت قلب گرفت. گمان میکرد آدمکشان سفارت ایران آمدند سراغش:

- کیه

به زبان هلندی پاسخ داد:

- پلیس لطفا درو واز کنین.

- یه لحظه صبر کنین کلیدو ور دارم

- عجله کنین مهمه

اسلحه اش را که در کنار صندلی راحتی روی میز گذاشته بود بر داشت و در داخل کمد مخفی اش کرد تا چشم پلیس ها به آن نیفتد. آبی زد به سر و صورتش. رفت با حوله صورتش را خشک کند که دوباره به در کوبیده شد:

- اگه باز نکنی این درو میشکونیم

- اومدم اومدم

همین که در را باز کرد سه نفر پلیس و یک کارآگاه ریختند داخل و در را از پشت بستند. یکی از آنها گفت که رو به دیوار بایستد. عباس که یک آن به آنها شک کرده بود امتناع کرد. یکی از آنها با قبضه کلت محکم زد به گردنش. اشتباه نمیکرد آنها تنها یونیفرم پلیس داشتند و در واقع از قاچاقچیان مواد مخدر بودند که با گرفتن پول کلان از ماموران سفارت دست به قتل یا آدم ربایی میزدند. میدانست که به آخر خط رسیده است، دوید به سمت پنجره تا دست به خودکشی بزند. اما یکی از آنها که اسلحه اش مجهز به صدا خفه کن بود. به پایش شلیک کرد. افتاد بر زمین. سرش گیج رفت و چشمهایش سیاهی. سرش را با کیسه ای پوشاندند و آرام و بی صدا از راه پله ها پایین رفتند. در کشویی خودرو را باز کردند و پرتابش کردند داخل. پلیس های قلابی به زنی که با کودک و سگش از کنارشان میگذشت لبخندی زدند و بی آنکه آب از آب تکان بخورد از محل دور شدند.

پایان

اردیبهشت 1401