قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم
قسمت هفتم قسمت هشتم قسمت نهم قسمت دهم
سیاوش پیام داده بود به هر نحوی شده چاقویی را که در سلول مخفی کرده بودم در جاسازی داخل توالت زندان بگذارم در ضمن فراموش نکنم که حتما علامت سلامتی را هم بزنم تا بازجوها و زندانبانان رکب نزنند.
چند روزی میشد که مرا دوباره انداخته بودند به همان سلول اشباح. در سلول یک زندانی دیگری هم بود که مشاعرش را از دست داده بود. او که اسمش مهرداد بود در تمام طول روز تا نیمه های شب قدم میزد و در حالی که دستهایش را به اینسو و آنسو تکان میداد و شکلک در می آورد با خودش کلنجار میرفت. گهگاه هم بطرز دلخراشی میخندید. مهرداد موهایش از دم سفید شده بود و چهره اش درهم شکسته. گاه مشت میزد به دیوار گاه هم محکم به سر و صورت خودش و نعره های دلخراش از سر یاس و استیصال میکشید.چندبار سعی کردم باهاش ارتباط بر قرار کنم اما او فقط بطرز سهمناکی میخندید و مرا پس میزد. دمادم در حالی که قدم میزد شعرهایی میخواند بخصوص رباعیات کفرآمیز خیام. انگار تمام اشعارش را از بر بود و در آن تاریکی و سردابه مرگ بهش آرامش میداد. یکی دو بار زندانبان دریچه را باز و بسته کرد و در حالی که از اشعارش به ستوه آمده بود با لحن مسخره ای گفت:
- این الاغ خودشو به دیوونگی زده. خیال میکنه با این کلک میتونه از دستمون در بره اما کور خونده، اینجا خر داغ میکنن.
گویند بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است
زندانبان هم که ریش بلندی داشت و مومنی دو آتشه بود کفری میشد و برایش خط و نشان می کشید در پاسخش می گفت:
- تو زن جنده کونت میخاره، میندازمت تو سلول اسمال زبل تا خارتو بگیره.
مهرداد اعتنایی نمی کرد و به شعر خواندن ادامه میداد. چندبار به خودم گفتم آیا براستی او دیوانه است یا خودش را به دیوانگی زده است تا از دست این گرگها جان سالم بدر ببرد شاید هم واقعا دیوانه اش کردند در این دخمه ها زندانیان زیادی به جنون و دیوانگی کشیده شده بودند و در عاقبت کشته یا دست به خودکشی زده بودند. هیچ اطلاعاتی درباره اش نداشتم اگر بنحوی اطلاعاتی ازش بدست می آوردم شاید میتوانستم کمکش کنم و دستش را بگیرم. . فکرهایم را گذاشتم روی هم. تصمیم گرفتم نیمه های شب که او خسته و کوفته میشود و میرود بخواب. ساکش را باز کنم تا شاید به اطلاعاتی دست پیدا کنم. بنظرم نقشه خوبی بود. همین کار را هم کردم. وقتی شب سلانه سلانه از راه رسید و از نیمه گذشت او از پس ساعتها قدم زدن افتاد کف سلول و رفت بخواب. برای اینکه چک اش کنم پتوی سیاه سربازی را انداختم رویش، عکس العملی نشان نداد. کمی صبر کردم و پاییدمش. وقتی خرناسه هایش بلند شد. رفتم سراغ ساک اش. آرام و آهسته دل رو روده اش را ریختم کف سلول و شروع به تفتیش. داشتم ناامید میشدم که چشمم افتاد به کیف پولش. تا خواستم بازش کنم یکهو متوجه شدم که او آهسته یک چشمش را باز کرد و بست. فهمیدم که رودست خوردم و او از من زرنگ تر است. هیچی نگفت. رویش را بر گرداند انگار به عمد اینکار را کرده بود تا هل نشوم و دل و روده ساکش را بر گردانم. کمی مضطرب شده بودم و به سادگی خودم خندیدم از کندو کاو و وسایلش منصرف شدم و رفتم در کنارش دراز کشیدم. بنظرم آمد که زندانبان درست گفته بود و او دیوانه نبود و خودش را زده بود به آن راه با اینچنین مطمئن نبودم. خواستم باهاش حرف بزنم اما او پلکهایش را بست و اینبار حقیقتا رفت به خواب من اما خواب به چشمم نمی آمد. از جایم پا شدم و پشتم را دادم به دیوار. مثل مرغی که منقارش را زیر بالش فرو برده باشد دستهایم را حلقه کردم دور ساق پاهایم و سرم را روی زانو. نگاهی انداختم به سقف دود زده و رنگ و رو باخته و در همان حال چشمهایم را دوختم به فراخنای خیال. به گذشته و آینده به حال و روز کنونی و آوار سیاهی که بر سر و رویم میریخت و از پوست و گوشتم عبور میکرد و به رگ و روحم چنگ و ناخن و دندان میکشید و بیرحمانه مرا در آن گوشه دنج و خاموش خفه میکرد. کف دو دستم را از صدای کر کننده ای که نمی دانم از کجا در دالان وجودم بگوش میرسید محکم گذاشتم به روی گوشهایم و فشار دادم. ناگاه مهرداد به خود تکانی داد. فکر کردم که بیدار شده است اما اینطور نبود. تنها از این پهلو به آن پهلو شد و دوباره رفت به خواب. خواستم در خودم فرو بروم اما با آن پتک هایی که نمی دانم از کجا بر جداره مغزم کوبیده میشد امکان پذیر نبود داشتم سرسام میگرفتم و از دست میرفتم. حس میکردم از لبه پرتگاهی سهمگین و خطرناک در حال پرت شدن در دره های تاریک مرگ هستم. بناگاه تکه ای آبی از آسمانی که در هواخوری با خود در مشت گرفته و در پستوی ذهنم نهان کرده بودم در درونم درخشید. نفسی عمیق کشیدم و خودم را آرام و رام در بی وزنی و تهی ای ناب رها کردم. مانند سنگپاره ای چرخان در تاریکی های بی پایان و کهکشان های نامتناهی. پلکهایم را چند بار باز و بسته کردم و ناگهان در آن سیاهی های بیکران دیدم که ذرات وجودم آرام آرام آبی میشوند و گرمایی ناب و انرژی ای پایان ناپذیر بود و نبودم را فرا میگیرند. توگویی هزاران سال نوری از خودی که دیگر خود نبود دور شدم و از کالبد خاکی ام چیزی بر جای نمانده است. تپش آهنگین قلبم را مستانه میشنیدم و جریان خون را چون چشمه هایی از شراب در رگهایم. در ژرفنایم قواعد و ساز و کارهای مادی اثر گذار نبودند یله شده بودم در نوری جاودانی.من در آن لحظات من نبودم . شفاف و زلال و ناب و اهورایی. هیچ در هیچ شده بودم و دیگر هیچ از خود بیاد نیاوردم.
*****
یک هفته به کندی گذشت و من در آن یک هفته از حرکات و سکنات مهرداد سرسام گرفته بودم حرکاتی عصبی و خودبخودی. روز و شب راه میرفت و با موجودات خیالی در عوالم خودش به جدال بر میخاست. آیا میشد آن دیوی که او را از درون شکنجه میداد بیرون کشید و خار و خاکسترش کرد. به خودم میگفتم که بیماری های روانی بس پیچیده و بغرنجند و نمیشود چوب کبریتی با آنها برخورد کرد باید روانشناسان درمانش کنند. آنشب سکوت غلیظی چنبر زده بود بر سقف کوتاه سلول. از سایه روشن راهروی مرگ بانگ اذان می آمد و صدای آمد و شد نگهبانان. ناگهان مهرداد که معلوم نبود چه اش شده است بلند بلند شروع کرد به خواندن رباعیات خیام. من که تازه رفته بودم بخواب. با خستگی پلکهای سنگینم را باز و نگاهم ام را دواندم به سمتش. او اما در حال و هوای خودش بود و بی خبر از این که در چنگال چه کرکسانی گرفتار. صدایش را هر دم بلندتر میکرد و گهگاه دور خودش می چرخید و صداهایی عجیب و غریب از خود در می آورد. من که شوکه شده بودم به آرامی بهش گفتم:
- مهرداد یواشتر به اون گرگا بُل نده
اعتنایی بمن نکرد. دستی کشید به خطوط روی پیشانی و موهای سفیدش. مکثی کوتاه کرد و دوباره خواند:
- هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
زندانبان که مشغول استراق سمع بود به ناگهان دریچه سلول را با صدای خشکی که مو را بر تن آدم سیخ میکرد باز کرد و با لحنی خشن گفت:
- هی کره خر چته کله سحر قشقرق راه انداختی
مهرداد بی آنکه رویش را بسمتش بر گرداند با چهچهه ادامه داد. زندانبان که دید او وقعی به حرفهایش نمیگذارد رگباری از فحش های چاروداری را بهش حواله کرد وقتی دید باز هم اعتنایی بهش نکرد دریچه را به حالت نیمه باز رها کرد و دوید به سمت اتاق نگهبانان. احتیاج به رمل و اصطرلاب و علوم غیبیه نبود تا حدس بزنم چه فاجعه ای در شرف وقوع است. زندانبان آشفته و غضبناک به همراه دو زندانبان و یک نفر که شکل و شمایلش به بازجوها میخورد دوان دوان از راه رسید. کلید در قفل به صدا در آمد و در روی پاشنه اش غژغژ چرخید. مهرداد یک آن به خود آمد و مثل پرنده ای که در چنگال گرگها افتاده باشد با نگاهش آنها را برانداز کرد و سپس سرش را بر گرداند به سمت و سوی من. بازجو بی تامل گفت:
- چرا لالمونی گرفتی کره خر، د بخوون و اذانو مسخره کن
وقتی دید که پاسخش را نمی دهد. لحن صدایش را کلفت تر کرد و دوباره گفت:
- زنقحبه با توام میگم بخوون
مهرداد زخم زبانش را نتوانست تحمل کند با اینچنین به آنها پشت کرد و رویش را بر گرداند به سمت من و خواند:
- ای صاحب فتوا ز تو پر کارتریم.
با این همه مستی ز تو هُشیار تریم
بازجو چین های روی پیشانی از خشم مانند مارهای غاشیه بر جسته شد. آب دهانش را بسختی قورت داد و آهسته و با لحنی که در آن آتش انتقام شراره میکشید در گوش زندانبان پچ پچی کرد و او سرش را به علامت تصدیق تکانی داد و دوان دوان از در زد بیرون. بازجو دستی به ریش اش کشید از جیب کت اش قرآنی جیبی را در آورد و بوسه ای زد به جلدش. آستین هایش را زد بالا و بعد از اینکه دستهایش را به آسمان برد و دعایی خواند. پشتش را تکیه داد به دیوار و منتظر ماند. من در گوشه سلول آرامش قبل از توفان را بو میکشیدم و میدانستم که این آتش دامن مرا هم خواهد گرفت. زیر سبیلی نگاهی انداختم به مهرداد او اما آب از سرش گذشته بود و لبخندی تمسخرآمیز بر روی لبش. صدای پای زندانبان از راهرو شنیده میشد و داستان هر دم و هر لحظه مهیج تر. همین که وارد سلول شد کتابی را داد به دست بازجو او هم نگاهی به جلد و جعبه چرمش انداخت و گفت:
- این که کتاب رباعیات خیام نیس
- گشتم پیداش نکردم
- خوب عیبی نداره، جفتشون یکی هستن، حافظ شیراز اثر شاعر ملحد دیوث خان شاملو، کتاب را از جعبه چرمی اش در آورد و در دو دستش سبک و سنگین:
- چه جعبه چرمی و چه جلد اعلایی
====
جعبه چرمی اش را با خشم و غیض کوبید به دیوار و کتاب را گذاشت روی آلتش و کمی مالش داد. دو قدم رفت جلو. سعی میکرد روی اعصابش مسلط باشد اما پرش شقیقه ها و رنگ پریدگی اش سر درونش را آشکار میساخت. میرغضب وار نگاهی به مهرداد افکند او اما آدم حسابش نمیکرد و رویش را بر گردانده بود به سمت من. بازجو که از این بی تفاوتی اش کفری شده بود باز هم آمد جلوتر یک دستش را از پشت گذاشت روی شانه اش و گفت:
- خوب بلبل چرا لال مونی گرفتی بازم بنال.
مهرداد سرفه خفیفی سر داد و چیزی نگفت او اما باز گفت:
- داری سوسه میای یا زرد کردی، د جواب منو بده زن جنده
مهرداد که انگار بهش بر خورده بود بیدرنگ زد زیر آواز:
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بـده کـدام خونخوار...
هنوز بیتش را تمام نکرده بود که بازجو با دو دست کتاب حافظ شیراز را محکم کوبید فرق سرش. مهرداد خم شد روی زانوهایش اما باز به خواندن ادامه داد. بازجو به دو زندانبانی که مدخل در ایستاده بودند با دست اشاره ای کرد و آنها هم که کارشان را بلد بودند آمدند جلو. یکی از آنها دوباره برگشت و صندلی ای که با خودش آورده بود بلند کرد و گذاشت کنار مهرداد. او را نشاندند روی صندلی. از دو طرف دستهایش را محکم گرفتند. من هاج و واج نگاهشان میکردم. لحظات شومی بود و به کندی میگذشت. پرده هایی از خون جلوی چشم بازجو و زندانبان را گرفته بودند و دائما دندانها را از خشم بهم می ساییدند. از ترسی نابهنگام بخش های تاریک ذهنم به غلیان در آمدند قلبم تند تند میزد و مات و مبهوت نگاهشان میکردم. بازجو با ناخنهایش فرق سرش را خاراند و چند بار دور مهرداد چرخید و مثل آدمهای روانی زیر لب با خود چیزی گفت. یکهو ایستاد پایش را محکم زد به زمین و کتاب حافظ شیراز را کوبید بر فرق مهرداد. او اما لام تا کام حرفی نزد. بازجو جری تر شد دوباره باز با حداکثر قدرت کتاب را کوبید بر سر و صورتش. تمام صورت مهرداد خونی و از هوش و حواس رفته بود او اما ول کن معامله نبود. وقتی که خسته شد کتاب را داد دست یکی از زندانبانان و از جیبش دستمالی در آورد و عرق پیشانی اش را خشک. روی زانو کنارم نشست و یک دستش را گذاشت زیر چانه ام و سرم را بلند:
- حالا نوبت توئه
- نوبت من، بمن چه ربطی داره
- اتفاقا خیلی هم بتو مربوطه مگه نه برادرا
آنها هم با پوزخند سری تکان دادند. با یک دست مچ دستم را گرفت و کتاب را گذاشت کف دستم. من نگاهش کردم و گفتم:
- میخواین کتاب حافظو که 14 روایت از قرآنو حفظ بود بکوبم رو سر مهرداد.
بازجو که آچمز شده بود افتاد به تته پته و لحظاتی خاموش شد. یکی از زندانبان گفت:
- راست میگه کتاب حافظ پر از آیات قرآنه. گناه کبیره اس اگه بکوبیمش سر اون ملحد. اگه حاج آقا بفهمه کفری میشه.
بازجو با اما و اگر گفت:
- اینطورام که فکر میکنی نیس، این کتاب با شعری از یزید بن معاویه شروع میشه. الا یا ایّها السّاقی ادرکأساً و ناولها. تازه این کتابو اون شاعر گور به گور شده اسمش چیه رو زبونم بودها
زندانبانی که آنسوتر ایستاده بود گفت:
- اسمش رو جلد کتاب نوشته شده
بازجو نگاهی می اندازد به جلد کتاب:
- احمد شاملو
- آره اون ملحد خیلی طرفدارای پر و پا قرصی ام داره
- حالا کجاس
- راس راس داره میگرده و هیچ کسم نیس بهش بگه بالا چشمت ابروئه
- اسم و آدرسشو داری
- میگن بالا بالاها یعنی از ما بهترون گفتن، طرف خرش خیلی میره، نباس باهاش در افتاد آخه به ضرر نظام تموم میشه.
- چرا فلنگو نبستو نرفت خارج
- الله اعلم
من یکهو سرم را بر گرداندم بسمت و سویش و گفتم:
- اون گفته، چراغم تو این خونه میسوزه آبم تو این کوزه ایاز میخوره و نانم تو این سفرست.
باز جو نیشش باز شد و شروع کرد به کف زدن:
- هورا هو... هو... هورا آق سهراب تو زبون داشتی و ما نمیدونستیم. ادامه بده ...
- من فقط شنیدم
- خب بگو کجا شنیدی از کی چه زمانی
- یادم نیس
یکهو از این رو به آن رو شد و دور خودش چرخی زد و کتاب را چندبار پشت سر هم کوبید به سر و صورت مهرداد. او هم جیغ و فریاد میکشید و رباعیات خیام را بلندتر میخواند. بازجو که از کوره در رفته بود و با خودش هذیان میگفت. عقب گرد کرد و رفت کنار در آهنی سلول و سپس نیمخیز شد و جفت پا با پوتین نوک آهنی کوبید به صورتش. مهرداد از صندلی چوبی محکم خورد به دیوار. بازجو که بهش حالت جنون دست داده بود کتاب را داد به دستم و با دست اشاره کرد بکوبم به سر مهرداد. من اما به لبهایم قفل سکوت زده بودم و سرم را بر گردانده بودم به سویی دیگر. نعره ای کشید:
- بچه کونی بهت میگم کتابو بکوب به سرش. اینطوری
کتاب را چندبار محکم کوبید به صورت غرق در خون مهرداد. بعد گذاشت کف دستم. میخواستم از قعر جگر نعره بزنم و تف کنم به صورتش. اما نیرویی در درونم دستم را میگرفت و نهیب میزد که آتو به دست جلادان ندهم:
- من اینکارو نمی کنم
- چرا تو میکنی، یعنی یه کاری میکنم که اینکارو بکنی
دستمالش را از جیب شلوارش در آورد و عرق های روی صورتش را پاک کرد و قدمی رفت جلو و پایش را گذاشت روی گلوی مهرداد و کمی فشار داد:
- اوامرو اجرا میکنی یا نه
- من اینکارو نمی کنم
- چرا اجرا میکنی، من تو رو به گو خوردن میندازم. به شرفم قسم میخورم این گوی و اینم میدون
دوباره باز پایش را که هنوز روی گلوی مهرداد بود فشار داد. او اما عکس العملی نشان نداد. اشاره کرد آبی بریزند روی صورتش تا بهوش بیاید. زندانبانان هم همین کار را کردند و او تکانی داد به خودش و بعد شروع کرد به سرفه.
- دیدی به این میگن معجزه، مرده زنده شد. قرمساق پوتینمو کثیف کرد.
مهرداد مانند کسی که انگار از خوابی سنگین بر گشته است نگاهی غریب انداخت به اطراف. من چشمکی به او زدم. لبخندی زد و بازجو با نیشخند گفت:
- دیوث لبخندم میزنه داره بهش خوش میگذره
بعد پوتینش را گذاشت روی گلویش و محکمتر فشار داد. مهرداد راه نفسش بسته شده بود و دست و پایش شروع کرد به لرزیدن. من که دیدم اگر ادامه بدهد تلف میشود با صدایی لرزان گفتم:
- باشه باشه کتابو بده بمن، فقط پاتو از گلوش وردار
- نه دیگه، فرصتت تموم شد.
پوتینش را روی گلویش فشار داد بیشتر و بیشتر. همینکه از جایم پا شدم تا نجاتش دهم دو نفر زندانبان یورش آوردند به سمتم و و موهایم را وحشیانه در چنگ گرفتند و سرم را بر گرداندند بسمت مهرداد. ناگاه کفی خونین از دهان بیرون زد و بازجو پایش را از گلویش بر داشت:
- این کثافتو بندازین تو کامیون یخچالدار
*****
ببر حامله اش کن
این جمله را وقتی گوشم را چسبانده بودم به در آهنین سلول شنیدم. یکه خوردم و دوباره گوشهایم را تیز. ابتدا گمان میکردم که دختری را دستگیر کردند از آن دانه درشتها.میدانستم رکب نمی زنند خودم با چشمهای خودم دیدم که با دلایل صد من یک غاز چه بلاهایی بر سر زندانیان بی گناه آوردند. برای چند ثانیه سکوت مبهمی راهرو مرگ را پوشاند سکوتی دلهره آور. در حالی که افکار شوم و آزار دهنده از هر سو به رگ و روحم هجوم می آوردند و مرا در زیر آوار تاریک خود می فشردند و خفه میکردند به خودم تکانی دادم نفسی عمیق کشیدم و سپس پوشش زیر دریچه در سلول را کنار زدم. همین که خواستم چشم بدوزم به راهرو. نعره یکی از بازجوها سکوت سنگین را شکست. بعدش صدای مشت و لگد آمد و فحش های چارواداری. یک لحظه مردد شدم با اینچنین ریسکش را پذیرفتم و چشم دوختم به راهرو. انگار اشتباه میدیدم. چشمهایم را با سرانگشتانم مالاندم و دوباره نگاهی به سایه روشن راهرو انداختم. زندانی دختر نبود بلکه پسری نوجوان بود که در زیر مشت و لگد آش و لاش شده بود. دو زندانبان خم شدند و هر کدام یک پایش را گرفتند و کشان کشان بردند و انداختند در سلولی در انتهای راهرو. سپس با غرولند از محل دور.
تمامی شب جمله ای که زندانبانان با قهقهه تکرار میکردند در دالان وجودم تکرار میشد و روحم را شکنجه میکرد:
- ببر حامله اش کن
میخواستم خودم را بزنم به بیخیالی. همه چیز را فراموش کنم اما هر کار کردم فایده ای نداشت انگار به مغزم پتک میکوبیدند و پژواک همان جمله موهن در تونل ذهنم پی در پی تکرار میشد. دندانهایم را بهم فشردم. در دو گوشم پنبه فرو کردم تا سر و صدای راهرو و آمد و شد زندانبانان را نشنوم. سرم را گذاشتم روی زانو و شروع کردم به زمزمه کردن شعری از پاپلو نرودا.
به آرامي آغاز به مردن ميكني
اگر سفر نكني،
اگر كتابي نخواني،
اگر به اصوات زندگي گوش ندهي،
اگر از خودت قدرداني نكني
بعد صدایم را بلندتر کردم و بلندتر. اصلا فراموش کردم که در دو گوشم پنبه فرو کرده ام. دریچه سلول یکی دو بار باز و بسته شد و سپس در باز دو زندانبان وارد سلول شدند و یکی از آنها با لگد محکم زد به پهلویم:
- زنقحبه، نصفه شب رگ آواز خوندنت گل کرده
از جایم پریدم و با دستپاچگی پنبه را از گوشم در آوردم و گفتم:
- من حالم خوب نیس
- اینو که ما میدونیم، فقط خفه خون بگیر و نصفه شب بازی در نیار.
بی آنکه پاسخی دهم سرم را به علامت تایید تکان دادم. یکی از آنها گفت:
- پس جیکت در نمی آد
دوباره سرم را به علامت تایید تکان دادم.
همین که خواستند بر گردند یکی از آنها که لاغرتر و چهره ای استخوانی داشت سرش را بر گرداند و پرسید:
- اون آوازی که میخوندی از کی بود
- آواز، من که آواز نخوندم
- فک کردی ما خریم کره خر
میدانستم که آنها بیسواد و شاعر و شعری را که بلند بلند زمزمه میکردم نمی شناسند. مکث کوتاهی کردم و گفتم:
- داشتم در باره مرگ فکر میکنم، آخر و عاقبت دنیا، خودم یه چیزایی از خودم در آوردم و خوندم
- از خودت چی در آوردی
- به آرامی آغاز به مردن می کنی
زندانبانی که دم در ایستاده بود سری تکان داد و گفت:
- آره همینو میگفت، مخش تاب داره
منم لبی جنباندم و گفتم:
- سلول انفرادیه دیگه
- پس دیگه کپه مرگتو میذاری و صدات در نمی آد
در سلول که در پس و پشتشان بسته شد. با تن و بدنی سست و بی رمق افتادم گوشه سلول. سرم را فرو بردم در کاسه دستانم غمی ناگهانی به قلبم چنگ زد و هق هق گریه امانم نداد. من به این گریه های یکریز، به دانه های اشک که از گوشه چشمهایم قطره قطره به روی گونه هایم می غلطیدند احتیاج داشتم استرسم را کم و سبکم میکرد و روحم را از تنگنای قفس رها. در حالی که چشمانم مات و مبهوت به روبرو خیره شده بود بناگاه چهره مادرم در پهندشت خیالم درخشید و لبخند زلالش. با سرانگشتانش اشکهایم را پاک کرد و در آن سکوت گوارا با چشم های آبی زلالش که دریایی بیکران از مهر و محبت در آن موج میزد نگاهم کرد. سرم را که بر شانه اش گذاشتم احساس کردم کوههایی از غم که بر سر و رویم آوار شده بودند فرو ریخته اند. نمی دانم چه مدت در آن حال و هوا غرق بودم اصلا در آن حال و هوا ارابه زمان از حرکت باز ایستاده بود و من در بیزمانی غوطه ور بودم. پلکهایم را به آرامی باز کردم و از گسترای رویا و خیالات شیرین بیرون آمدم اما عطر و بویش را در ذرات وجودم حس میکردم و حضورش را در اعماقم. تبسمی بر گونه ام نقش بست. مات و مبهوت چشم دوختم به روبرو و بی اختیار با خودم گفتم:
- گذشته، حال و آینده چیزی جز یک توهم بسیار لجباز و سرسخت نیستد. مادر همینجا بود، یعنی هنوزم هست در تپش قلب من.
در حالی که پلکهایم از خستگی سنگین شده بودند و گرمایی مرموز در برم گرفته بود دوباره باز همان جمله را تکرار کردم و مسحور در گستره ای اثیری از خودم دور و دورتر شدم. در برزخی از خواب و بیداری ناگاه کسی که شباهت دور و دیرینه ای با من داشت مانند مه ای از رویا در برابرم ظاهر شد. انگار پرتو یا سایه ای از من بود و از ناکجا، نه از ژرفنا و اعماقم بر آمده بود. در آن تاریکی ناپایدار تنها دو چشم بی فروغش از پس دودی تیره نمایان بود. او را چندبار معلق در لبه پرتگاه مرگ و زندگی دیده بودم. همزادم بود کف دو دستش را گذاشته بود زیر چانه اش و رازآلود زوم شد بمن. بی آنکه لبهایش تکان بخورد به آرامی گفت:
- پس تو فکر میکنی که گذشته ها گذشت و سپری شده
- همینطوره
لبخندی مصنوعی و تمسخرآمیز زده و بعد از مکثی طولانی گفت:
- از تو انتظار نداشتم اینقد هالو باشی، تو که بقول خودت کلی کتابای فلسفی خوندی و خیلی ادعاتم میشد.
- من ادعا نکردم گفتم، از داده های عینی نتیجه فلسفی گرفتم.
- حالا ادای روشنفکرا رو واسم در نیار
- من واقعیتو گفتم اصلا از خودم که در نیاوردم جمله ای بود که از انیشتین در مرگ یکی از دوستاش نقل کردم. میگفت هرچند دوستم یه خورده زودتر ازم ازین دنیای عجیب و غریب جدا شد اما اتفاق خاصی نیفتاده.
- پس که اینطور، تو رو دست کم گرفته بودم یکی بنفع تو
- پس قبول داری که زمین می چرخه
قاه قاه زد زیر خنده:
- یعنی میگی من اینقد بیق بیقم جناب گالیله
- شاید، ما آدما خودمونو گول میزنیم، نمیخوایم باور کنیم گذشته و حال و آینده بهم پیوسته است. گذشته نگذشته. ذهن ما از تغییر و حرکت ماده یه چیزایی رو میسازه.
- پس که اینطور
- بی آنکه نگاهش کنم، غرق در عوالم خودم ادامه دادم:
- احتیاج به زمان داره تا زمانو بهتر درک کنیم. بعضی ها گفتن که زمان از یه واقعیت بی زمان سرچشمه گرفته. زمان دیدنی نیس، ما فقط عقربه های ساعت ها رو می بینیم عقربه هایی که با ساعت اندازه اش میگیریم، تیک تاک تیک تاک
- پس زمان ابدیه
- داری حرف تو دهنم میذاری، من کی گفتم زمان ابدیه. عمر آدم که تموم شه زمانم تموم میشه، والسلام نامه تمام ابدیت یه رویاس، یه خیال شاعرانه، البته میشه تو آرمانها ذوب شد و ادامه یافت منظورم آرمان انسانیته، نه بهشت و جهنم و یه مشت خزعبلات و خرافات که ملاها مردمو سرکیسه میکنن.
- تو انگار مرتد شدی، جهان بعد از مرگو منکر میشی، بهشت و جهنم، وعده و وعیدهای پیامبرا و کتابهای مقدس. یهودیت، مسیحیت اسلام. دهانتو آب بکش پسر.
- شواهد و مدرکی داری.
- شواهد و مدرک، مگه موسی عصاش تبدیل به اژدها نشد مگه عیسی مسیح مرده ها رو زنده نمی کرد مگه...
- بازی درنیار اگه امروز یه نفر این چیزا رو تو بوق کنه و ادعاش بشه،میندازنش تو تیمارستان.
- هیس، یواشتر، مگه نمی دونی دیوار موش داره و موشا گوش
- خودت ازم پرسیدی
- من که دهنم بسته، تله پاتی باهات حرف میزنم
- همون که گفتم
- پس مرغت یه پا داره
- من اصلا لجوج و یه دنده نیستم، گفتم که این حرفهایی که زدمو از خودم در نیاوردم، از کتابایی که خوندم و روش فکر کردم استنتاج کردم، استنتاج فلسفی، انسان تنها به یه صورت بعد از مرگش ادامه پیدا میکنه،
- من اما میگم عشق
- منظورت عشق لیلی و مجنونی یا رومئو و ژولیته، نه اون یه عشق هورمونیه. انسانیت یه چیزه و عشق هورمونی یه چیز دیگه.
در همین حیص و بیص سر و صدایی از راهرو بگوشم خورد. یهو از جایم پریدم و همزمان همزادم که روبرویم نشسته بود غیب. رفتم به پشت در سلول. از لای درز زیر دریچه نگاهی انداختم به راهرو. گوشم را چسباندم به در:
- پسره خودشو کشته،
- چطور ممکنه
- کشته دیگه، با کیسه نایلونی
- کیسه نایلونی رو از کجا گیرآورده
- من چی میدونم
جسد را انداخته بودند کف راهرو. چند نفر هم دورش حلقه زده بودند. درز زیر دریچه را استتار کردم و شروع کردم به قدم زدن و تکرار این جمله:
- اتفاق خاصی نیفتاده، گذشته، حال و آینده چیزی جز یه توهم بسیار لجباز و سرسخت نیستند اون همزنجیر تو آرمان آزادی ذوب شد و از دنیای فانی پا به ابدیت گذاشته، اون زنده س، زنده تر از گذشته، تو شعر و سرودها ، تو دم و بازدم اونایی که برا یه زندگی بهتر میجنگن. مرده ها اونایی هستن که به خیال خودشون راه آزادی انسانو سد میکنن و بظاهر نفس میکشن.
بعد از ظهر همانروز زندانبان دریچه را باز کرد و با صدای نخراشیده و نتراشیده ای گفت:
- آماده باش
فکر کردم که حتما باز هم میخواهند برایم بامبولی درست کنند ببرند زیر هشت، برای اینکه ته و توی قضیه را در بیاورم پرسیدم:
- آماده باشم برا چی
- فضولی موقوف
دریچه را بست و من بی اختیار در سلول شروع کردم به قدم زدن. افکار آزاردهنده به ذهنم هجوم می آوردند و سین جیم ها. برای آنکه از شر افکار منفی رها شوم ترانه ای را که خودم در کنج تنهایی و تاریکی سلول سروده بودم روی لبهایم زمزمه کردم. هنوز دمی نگذشته بود که خون در رگانم به تموج آمد و گرمای سوزان آفتابی بی فروغ در روحم شروع کرد به تابیدن. بی خویش و بی اختیار دستهایم را باز کرده بودم و نرم و آرام دور خودم میچرخیدم نه پرواز میکردم با ماه و ستارگانی ناشناخته در کهکشانهایی دور. در سلول بناگاه باز شد و همین که زندانبان چشمش افتاد به چهره ام یکه خورد و چند قدم پا پس کشید و با تته پته گفت:
- صورتت، صورتت.تو تو که داشتی میمردی
تبسمی بر لبانم نقش بسته بود و گرمایی لذتبخش در اعماقم به غلیان آمده بود. سکوت کردم او اما هنوز وحشت زده نگاهم میکرد و متحیر. زندانبانی دیگری از راه رسید و او بیدرنگ بهش گفت که حالش خوب نیست و میرود یک لیوان آب بخورد و مرا سپرد به همکارش. او هم بی آنکه نگاهی بمن بیندازد چشمبندم زد و گفت که دستم را بگذارم روی شانه زندانی که دو قدم جلوتر ایستاده بود و براه بیفتم. بعد از عبور مسافتی بالنسبه طولانی ایستادیم و چشم بندها را در آوردیم. همین که چشمم به انبوه زندانیان در دور و اطرافم افتاد متعجب شدم. تا بحال آنهمه زندانی در دور و برم ندیده بودم. همین که سرم را به اطرافم بر گرداندم یکی از زندانبانان گفت:
- سرتو بر نگردون، همونجا بشین
دوباره دزدکی نگاهی انداختم به اطراف. یکی از میان زندانیان بسویم دست تکان میداد. دوباره نگاه کردم. چشمهایم اشتباه نمی کرد خودش بود.
این داستان ادامه دارد