میگویند قوه تخیل در بخشی از مغز به نام تئوکورتکس قرار دارد. زمانی که تفکرات و نتایج مجسم شده با قدرت احساسات و تصاویر زنده درهم میآمیزند این فرصت برای آنها فراهم میشود که وارد سیستم لیمبیک یا سامانهی عصبی احساسی یا ضمیر ناخودآگاه شوند. این سامانه عصبی احساسی به شکلی طبیعی و هوشمندانه تغییراتی ذهنی و جسمی در ما ایجاد می کند تغییراتی که ما را در جهت رسیدن به آن اهداف و آرزوها هم راستا می کند.
چمباتمه زده ام گوشه سلول. سرم را گذاشته ام روی زانو. میخواهم در عوالم تخیلات پر و بال بگیرم. آرام آرام چشمهایم را می بندم لبخندی بر روی لبانم شکوفه می زند. روی لبم زمزمه میکنم:
- زندگی من مانند کتابی است که نویسنده اش خودم هستم.
حس میکنم قوه ای سحرآمیز رگ و روحم را فرا گرفته است و عشقی سوزان هیمه های خشک وجودم را خاکستر. میخواهم افکار کهنه و پوسیده را که به ارث برده ام بسوزانم و بر باد دهم. میخواهم به سرزمین های نادیده سفر کنم و هوایی تازه را تنفس .
میخواهم یله شوم در گسترای بی در و پیکر آرزوها. به کهکشانهای همیشه سبز، به دشتهایی از ستارگان به گسترای نور به جایی که جایی نیست اما هست. من ابدیت لحظه ها را با گوشت و پوست و رگ و روحم لمس میکنم.
پلکهایم را باز می کنم و دوباره می بندم با بال های جادویی تخیل، خودم را از اعماق سلول های سیمانی و درهای آهنین که زندگی را در خود خفه می کنند پرتاب می کنم به عوالم لایتناهی. انگار سبک شده ام و از من در سیاهی های غلیظی که احاطه ام کرده اند کسی بر جای نمانده است. رها در آسمان های آبی با فوج فوج پرندگانی که از کوچ های زمستانی بر میگردند بال و پر میزنم.
من چه اندازه دلم برای جنگلهای سرسبز و هوای بکر و تازه اش تنگ شده است. به آهنگ دلنواز چشمه ساران و جویباران. به دشت و صحراهای بی در و پیکر با رایحه های سحرانگیز. به کوچه و خیابانهای کودکی با مردم ساده و مهربانش، به سواحل دریای خزر به عطر گیج و مست کننده شکوفه های بهار نارنج. به گنجشگان بازیگوش و پر جنب و جوش در سپیده سحر. اکنون من خودم را از جهانی که محصورم کرده است باز نمیشناسم. دیوارهای فاصله بین من و اشیا فرو ریخته اند. من خود جنگل، خود باد، خود جویبار خود بارانم. امواج زلال اقیانوسهای بیکرانه. رنگین کمان سرزمین های بی مرز عشق. من چکاوکم و میخوانم، گل سرخم که در بارش نور بیدریغ عطر افشانی میکنم. من در زیبایی های جاودان محو شده ام.
ناگهان تخیلات زیبایم با باز شدن دریچه آهنین در سلول محو میشود. چشمان دریده زندانبان مانند گرگی گرسنه داخل سلول را می کاود:
- توالت
از کنار دستم حوله و صابون را بر میدارم. از جایم پا میشوم و به راه می افتم. مدتی است که در فاصله سلول و دستشویی که 50 متری میشود چشمبندم نمی زنند. در طول راه با آنکه سرم را به سویی بر نمیگردانم اما چشمهایم دائما به چپ و راست میرود و اطراف را کند و کاو. فرار از غل و زنجیر، فرار از سیاهچالهای مخوف، فرار از سردابه های مرگ در ذاتم است من بدون تلاش و تکاپو بسوی آزادی رنگ مرداب میگیرم رنگ مرگ رنگ عمامه به سرهایی که از 1400 سال پیش از اعماق گورها سر بر آورده اند و همچون دوالپا بر گرده مردم سوار. زندانی دیگری در پشت سرم در حرکت است. او هم چشم بند ندارد. برایم کمی عجیب جلوه میکند. هیچگاه زندانی ای را آنهم بدون چشمبند در پس و پشتم ندیده بودم. حدسم زدم که میخواهند او را به سلولم بیاورند. شاید هم خبرچین باشد. باید ته و تویش را در بیاورم.
بناگاه کسی از پشت محکم میزند به پس گردن زندانی ای که در پشتم حرکت می کرد. پرتاب میشود به گوشه راهرو:
- کره خر گفتم سرتو بر نگردون
نیم نگاهی به چهره پشمالودش می اندازد:
- من که کاری نکردم
زندانبان چفیه ای را که دور گردنش انداخته بود باز می کند و می پیچد دور گردنش.
لگدی پرتاب می کند درست به شکمش:
- زبون درازی ام که میکنی
- چرا بیخود میزنی
- میگم خفه خون
- پس نزن
- بزمجه اگه یه بار فقط یه بار دیگه بخوای زرت و پرت کنی شلوارتو میکشم پایین.
زندانی که انگار بهش بر خورده بود. ناگاه از کوره در رفت و تفی پرتاب کرد به سمتش. زندانبان را می گویی چنان کنترلش را از دست داد که به قصد کشت آمد به سمتش. لحظات وحشتناکی بود به خودم گفتم که او نباید خودبخودی واکنش نشان میداد آنهم به آن صورت. حتما آب از سرش گذشته بود و از زندگی اش سیر. بنظر میرسید صفر کیلومتر باشد و از چم و خم زندان بیخبر. نگاهی انداخت بمن و دستپاچه خودش را کمی کشید عقب. آنسوتر زندانبان و بازجویی که ما را می پاییدند دوان دوان خودشان را رساندند به صحنه و پرسیدند:
- چی شده برادر
- این بچه کونی به صورتم تف انداخت
- تف
خواست لگدی پرتاب کند که نگذاشت:
- دست نگهدار، خودم حسابشو میذارم کف دستش.
- آخه
- میگم پاپیجم نشو، تو که میدونی من میزون نیستم
از خشم چهره اش سرخ شده بود و نفس نفس میزد. با لبخندی زهرآلود سر تا پای زندانی را بالا و پایین کرد و کمی با خودش کلنجار. از نگاهش میشد حدس زد که خواب و خیالهای بدی برایش دیده است.
بازجویی که در سایه روشن راهرو کنار زندانبان ایستاده بود خم شد و یقه زندانی را در مشتش گرفت و با خشم زل زد به چشمانش و گفت:
- اینو بیارین تو دفترم
زندانبان سرش را بر گرداند میخواست چیزی بگوید اما انگار کلمات در دهانش خشک شده بودند. فقط سری به علامت تایید تکان داد. به ما چشمبند زدند. در پس و پشت بازجو افتادیم به راه. میخواستم به آنها بگویم که چرا مرا قاطی دعوا و مرافعه می کنند که پشیمان شدم و ترجیح دادم سکوت کنم. شک نداشتم که با هر کلمه دهانم را پر از خون خواهند کرد. وقتی وارد اتاق شدیم. چشمبندهایمان را در آوردند و هل دادند سینه دیوار. بازجو اشاره کرد که زندانبان خارج شود او که آتشی از خشم و کین در چهره اش شراره میکشید امتناع کرد و گفت:
- این کره خر بصورتم تف پرتاب کرد خودم میخوام جوابشو بدم
زندانی با تته پته گفت:
- م، م، من به صو... صو...صورتت تف نکردم
- حالا بلبل زبونی کن
بعد چند قدم رفت به سمتش و در گوش اش گفت:
- یه بلایی بسرت میارم که تا ابد فراموشش نکنی
بازجو نگاهش را سر داد به سمتشان و بی آنکه حرفی بزند برگه هایی را که روی میزش پخش و پلا شده بود جمع و جور کرد و گذاشت در کشویی آهنی که در کنار میز بود. سرفه ای سر داد و از پارچ شیشه ای که در کنارش بود آبی ریخت و جرعه جرعه سر کشید. از جیبش سیگاری در آورد و آتش زد. بعد از چند پک پی در پی رفت به سمت زندانبان مکثی کرد و پاکت سیگار را گرفت به سمتش:
- نه سیگاری نیستم
- عجیبه
- چی عجیبه
- آخه اینجا همه سیگار میکشن، به آدم آرامش میده اونم تو این بیغوله
دوباره سیگاری بهش تعارف کرد. اینبار دستش را رد نکرد. بازجو لبخندی بر گونه های استخوانی اش ظاهر شد. دستش را گذاشت روی شانه اش و گفت:
- نگفتم
سپس سیگارش را گیراند و ادامه داد:
- پس میخوای خودت جوابشو بدی
او هم سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد از پکی به سیگارش گفت:
- اون بمن توهین کرد منم طبق شرع باید پاسخشو بدم
- البته، البته،
- پس میبرمش
- بذار یه لحظه نیگاهی به پرونده اش بندازم
- من منتظرم.
بازجو برگه هایی را از کشو در آورد و رو کرد به زندانی و پرسید:
- گفتی اسمت
زندانی پاسخ داد:
- قباد
بعد از کند و کاو ورقه ای را در دستش گرفت و با نیشخند شروع کرد به خواندن. دو زندانبان که چند متر آنطرفتر ایستاده بودند کمی با هم خوش و بش کردند و زدند زیر خنده. از نگاهشان معلوم بود که نقشه های پلیدی در سر دارند. زانویم درد میکرد نمی توانستم مدتی طولانی روی پا بایستم. تکیه دادم به دیوار. چشم دوختم به بازجو که میخندید و پیاپی سرش را تکان. وقتی که برگه ها را خواند از روی صندلی اش بر خاست و رفت به سمت قباد:
- می بینم آدم جسوری هستی
قباد که نمیخواست چشمش به آن قیافه چندش آور بیفتد سرش را انداخت پایین و سکوت اختیار کرد، بازجو ادامه داد:
- من اما از آدمای جسور خوشم میاد، هی با توام چرا سرتو انداختی پایین
قباد سرش را بلند کرد و چشم دوخت به روبرو. بازجو یک دستش را گذاشت زیر چانه اش و با توپ و تشر گفت:
- حیوون گفتم بمن نیگا کن
- باشه به تو نگاه میکنم
- بمن نگو تو ، بگو شما
قباد در حالی که به چشمهایش نگاه میکرد پاسخش را نداد. بازجو دوباره گفت:
- من اما شاختو میشکونم بدجوری هم میشکونم
زندانبانی که در کنار در ایستاده بود آمد جلو و گفت:
- بسپارینش دست من
- اره میسپارمش دست تو
- اتهامش چیه
بازجو که مشغول ور رفتن با ریش هایش بود مکثی کرد. نگاهش را دواند به سمت قباد. در حالی که تسبیحش را از جیبش بیرون می آورد گفت:
- بذار خودش بگه
قباد اما سکوت کرد و چشمهایش میخ شد روی دیوار. انگار آنجا نبود مثل من خودش را پر داده بود به آنسوی دیوارهای تو در توی سیمانی. بازجو که دید او خاموش مانده است کاسه صبرش لبریز شد. غرولندی کرد و دستهایش را مشت. نعره زد:
- بزغاله مگه دارم با تخمات حرف میزنم
زندانبان که اسمش ابوالفضل بود آمد جلو و گفت:
- دستتو واسه این نمک به حروم کثیف نکن، گفتم بسپارش بمن.
- من اما میخوام اعتراف کنه
- من به مقرش میارم. بهت قول میدم.
- این مادر قحبه چن بار دور و بر خونه امام جمعه می پلکید، اونم با چادر.
ابوالفضل با خنده ای هیستریک پرسید:
- با چادر
- آره با چادر
- پس نقشه ترور تو سرش وول میخورده
- همینطوره
- داستان داره مهیج میشه
- حواستون بهش باشه، خودشو زده به موش مردگی
قباد یکهو پرید میان حرفشان و گفت:
- همش دروغه اتهامات واهی میزنین
- ازت عکس گرفتیم اونم با چادر، امشب بعد از بر گشتن بهت نشون میدم، حیف که من وقتم تنگه و ماموریت دارم وگرنه همینجا پوست از تنت میکندم و از زیر زبونت میکشیدم بیرون.
بعد سرش را بر گرداند به سمت ابوالفضل و با بی حوصلگی گفت:
- من حوالی دو بر میگردم، میخواهم اون تو اتاقم باشه
- دو بعد از ظهر
- دو شب یه وقت نبینم کشتینش، من این لندهورو سر و مر و گنده میخوام، میفهمین. باید به نقشه ترور اعتراف کنه
زندانبانی که در چارچوب در ایستاده بود آمد جلو و با اشاره بازجو دستهای قباد را از پشت بست. بمن اما کاری نداشتند. ما را هل دادند به سمت و سوی راهرو تاریک. از بس عجله داشتند چشمبندم را خوب نینداختند و بگویی نگویی میتوانستم از زیر آن اطراف را تشخیص دهم. هر چه بود ما را به سمت سلول اشباح نمی بردند. صدای جیغ و فریاد در دالان پر پیج و خم مغزم می پیچید و هراسی موذیانه از لابلای رگ و روحم راه باز میکرد و اراده را سست. دندانهایم را به هم فشردم. دستم را یک آن مشت. زیر لب ترانه ای زمزمه کردم گرمای لذت بخشی تار و پودم را فرا گرفت و سایه های شک و تردید در پرتو نوری که از درونم شروع به تابیدن گرفته بود محو. بعد از عبور از چند راهرو از پله ها سرازیر شدیم به پایین. طبق عادت همیشگی پله ها را شمردم و بخاطر سپردم. در همین فکر و خیالها دستی شانه ام را لمس کرد و گفت:
- هُش
ایستادیم. چشمبندهایمان را باز کردند. ابوالفضل که رنگ مات و مرده و اندامی هشلهف و نامتناسبی داشت دستی کشید به ریشش و نگاهی به همکارش که در کنارش ایستاده بود. سپس گردن کج کرد به سمت قباد و با تهدید گفت:
- پس بصورتم تف میکنی
قباد پاسخی نداد. سرش را کج کرد به سمت من و به چشمهایم زل زد. انگار در همان نگاه تند و گذرا بی واژه رازها و درد دل هایش را با من در میان گذاشت.سایه ای از اندوه پرده افکند بر روحم. رنگ چهره اش پریده و چشمهایش گود رفته بود. موهایش را از ته تراشیده بودند و آثار ضرب و شتم در سر و پایش پیدا.
ابوالفضل خم شد و بند پوتینش را سفت و سخت کرد بعد از پج پچی کوتاه دستش را گذاشت زیر چانه قباد با پوزخند پرسید:
- میدونی اینجا کجاس
- دستشویی
- به اینجا میگن مستراح، اما و اما، اصلا خودت بگو
- من چی بگم
- به به به این فهم و کمالات، پس تو چی بگی، میخوام بگی من چه نقشه ای برات کشیدم.
- ازم چی میخوای
- همانطور که میبینی، توالت راهش گرفته و کثافات زده بالا. ازت میخوام مث بچه آدم حرفمو گوش کنی و بدون اما و اگر سرتو تا گردن فرو کنی تو چاه توالت.
- من اینکارو نمی کنم
- پس از اوامرم سرپیچی میکنی
سپس رویش را برگرداند به همکار شلاق به دستش و گفت:
- حاجی شنیدی چی گفت این بچه کونی اطاعت نمی کنه
- آدمش می کنیم
- انگار باید تننبونشو کشید پایین و یه رنگ و روغنی اول بهش زد
- نه اطاعت می کنه
آمد جلو و قباد را با دستهای بسته برد کنار چاه توالت:
- بتمرگ
او هم نشست روی زانو:
- د یالا شروع کن. به فاظمه زهرا اگر اینبار بازم بخوای شامورتی بازی در بیاری خودم روبروی چشم رفیقت میکنمت.
قباد دوباره سرش را چرخاند بسمتم و من دلم هری ریخت به هم. احساس گناه می کردم چیزی گلوی وجدانم را می فشرد.میخواستم حمله و هجوم کنم به سمتشان و با دندانهایم خرخره شان را بجوم. نمی دانم چه چیزی مانع ام میشد و روح سرکش و عاصی ام را به زنجیر می کشید. شاید همان نگاه غمگین و خاموش قباد بود. ابوالفضل خم شد و باز گفت:
- د جون بکن
وقتی دید که قباد عکس العملی نشان نمی دهد از کنارش پا شد و آمد دستهایم را با دستبند بست. اشاره کرد که از جایم تکان نخورم. بعد مثل گرگی زخمی رفت به سمت قباد. همقطارش که از قبل نقشه را از بر بود با قاشقی در دست رفت در کنارش. ابوالفضل با دستهای کلفتش دیوانه وار گلوی قباد را فشرد و وقتی دهانش باز شد ادرار و کثافات کاسه توالت را که تا دهانه بالا زده بود ریختند در دهان و حلقش. در همان حال هرهر می خندیدند و او را دست می انداختند. قباد که عاصی و حالت خفگی بهش دست داده بود بیکباره خودش را از چنگشان رها کرد و با سر رفت به شکم ابوالفضل و محکم کوبیدش به دیوار. سپس پرید به سمت آن یکی اما جا خالی داد و او لیز خورد و افتاد کف توالت. آنها بیدرنگ هجوم آوردند. ابوالفضل که کفری و انتظار چنین عکس العملی را از او نداشت قباد را کشان کشان برد به سمت کاسه توالت و سرش را با دو دست فشار داد و نعره زد:
- قورتشون بده کسکش، تا ته بکش بالا
. قباد تا گردن سرش فرو رفته بود در کثافات. هر چه تلاش و تقلا کرد تا خودش را نجات دهد نشد. همین که رفتم بجنبم زندانبانی که در کنارش ایستاده بود اسلحه کمری اش را گرفت به سمتم و اشاره کرد از جایم تکان نخورم. اشک از چشمهایم سرازیر شده بود و پاهایم سست. افتادم بر زمین. زندانبانی که اسلحه را بسویم گرفته بود ناگاه فریاد زد:
- حاجی اونو زنده میخواد
ابوالفضل که سادیسم آدمکشی اش گل کرده بود و از خود بیخبر. یکهو شصتش خبردار شد و دستهایش را رها کرد اما دیگر دیر شده بود و قباد با چشم های باز بی نفس افتاده بود. او که بنظر میرسید شوکه شده است دور خودش می چرخید و در حالی که ریش هایش را در دهانش چپانده بود و گاز میزد با خودش کلنجار میرفت:
- جواب سید علی رو چی بدم اگر بفهمه نفله اش کردم دخلمو در میاره، اصلا تقصیر خودش بود باهام یکی بدو کرد. تازه با سر شیرجه رفت تو شکمم. اگه دستبند تو دستاش نبود خرخره مو می جویید.
کمی آنسوتر من سرم گیج میرفت تن و بدنم از تبی ناگهانی می لرزید با اینچنین پا شدم و چند قدم رفتم جلو، احتمال دادم که قباد زنده باشد و شاید کاری از دستم بر بیاید. بوی تعفن در هوا آکنده بود و سکوتی یخ بسته و مرگبار. نگاهی به ابوالفضل و حرکات سادیستی اش انداختم. باز هم رفتم جلوتر. ناگاه ابوالفضل با نگاهی کینه جویانه گردنش را کج کرد به سمتم و با دست اشاره کرد بایستم و برگردم به همان جایی که بودم. من اما اعتنایی نکردم یعنی دست خودم نبود. بی اختیار نعره ای سر دادم و دویدم به سمت قباد سرش را گذاشتم روی زانویم و با فریاد گفتم:
- قاتل قاتلا چرا کشتینش اون که کاری نکرده بود
ابوالفضل یک آن دستپاچه شد و نگاهی انداخت به همکارش که کمی آنسوتر هاج و واج ایستاده بود. سپس آمد به سمتم. اسلحه کمری اش را گذاشت روی پیشانی ام و فشار داد:
- فکر میکنی باهات شوخی دارم
با سرانگشتش با ماشه بازی میکرد. میدانستم که او یک روانی خطرناک است و هر آن امکان دارد شلیک کند آهسته از جایم بلند شدم بمن گفت:
- رو به دیوار می ایستی و سرتو بر نمیگردونی
وقتی دید جوابش را ندادم دوباره با تحکم گفت:
- شتر دیدی ندیدی شیر فهم شد
وقتی دوباره با سکوتم مواجه شد با قبضه سلاحش محکم زد به پس گردنم و دیگر پس از آن چیزی نفهمیدم. نمی دانم چه مدت گذشت. وقتی چشم باز کردم خود را گوشه همان سلول یعنی سلول اشباح یافتم. ابوالفضل با همان زندانبان در کنارم خم شده بود و چند بار آرام با کف دستش به صورتم زد و گفت:
- بیدار شو بیدار شو
بعد دو عدد قرص در دهانم انداخت و لیوانی آب را سرازیر کرد در حلقم. همین که رفتم سرفه کنم دهانم را بست و گفت:
- خوب قورتشون بده، برا سلامتی ات خوبه
بعد در آهنی سلول با صدایی ناهنجار روی لولایش چرخید و در پشت سرشان بسته شد. تن و بدنم خسته و کوفته بود. گوشهایم وز وز میکرد. سقف سلول دور سرم میچرخید وپیشانی ام داغ. تکیده شده بودم و مردنی. دست و پاهایم می لرزیدند. در سرم انگار شیون و ناله های جانگداز مادری بر سر قبر فرزندش شنیده می شد و شعاعی شوم مانند نیزه هایی مرگبار در چشمهایم فرو می رفتند. نمی دانم تا چه مدت در آن حال و هوا پرسه میزدم اما پس از کشاکشی طولانی در آن خلا اندوهبار احساس گوارایی اعضا و جوارحم را در بر گرفت و به خوابی عمیق فرو رفتم. نمی دانم کجا و چه زمان بود. اما سبکبال و رها بودم توگویی فراسوی زمان و مکان و جایی در ناکجا بود. ناگهان از ژرفنای سیاهی های بی پایانی که پیرامونم را فرا گرفته بودند نوری شروع به درخشیدن کرد. کسی مانند اسبی لجام گسیخته و تندرو می آمد به سمت و سویم. مات و مبهوت بسویش چشم دوختم. نزدیک شد نزدیک تر. حدسم درست بود فریبا بود با همان درخشش همیشگی اش. درست مثل آیینه ای در مقابل آیینه چشمانم. دستهایم را بسویش گشودم و او هم با لبخندی راز آلود مرا با قوه ای اسرارآمیز از درونم بیرون کشید و در اقیانوس زلال ابدیت محو. با بهت و حیرت پرسیدم:
- فریبا فریبا تو، تو، تو زنده ای
تبسمی بر چهره اش تجلی کرد. پاسخم را نداد. با خودم گفتم چه سئوال احمقانه ای! نه نباید هرگز این کلمات را به روی لبم می آوردم. یک آن چهره اش از نظرم محو شد و من انگار در گسترای بی پایان تاریکی فرو رفتم. دلم از تپش داشت باز می ایستاد و نفسم بند. اما دوباره بناگهان درخشید. لباسی سفید بر تن داشت و درخششی خیره کننده. تا نگاهم کرد انگار رودی از شراب در رگ و روحم روانه شد. احساس مستی بی پایانی در ذرات وجودم میکردم و گرمایی سوزان. میدانست که دوستش دارم. می پرستمش. اما با اینچنین باز هم پرسید:
- سهراب
نگذاشتم سوالش را تمام کند و بیدرنگ گفتم:
- بی اندازه بی اندازه
- چقدر
- بی نهایت با مقیاس های مادی نمیشه سنجید
دو قطره اشک شادی به مثل مرواریدی از چشمهایش لغزید. دو دستم را گرفت و من در هرم سوزان آغوشش نفس هایش را می شنیدم وتپش قلبش را. موهای لطیفش ریخته بود روی شانه ام. عطر تن لطیفش سکرآور بود و حرارتش وسوسه کننده. دست و دلم از شادی ای وصف ناپذیر میلرزید. به نرمی سرانگشتم را فرو بردم در موهای بلندش و بخودم گفتم دارم خواب می بینم خواب. تا چشمهایمان به هم تلاقی کرد دیدم قوه ایی ماورالطبیعی مرا از درون به ابدیتی زلال از نور کشید و دیگر از من جز کالبدی بیروح باقی نمانده بود. آنجا نه گذشته ای بود و نه آینده و اکنونی چرا که من در بیزمانی ذوب شده بودم و رشته های مریی و نامرئی ام با جهان مادی تجزیه و از هم گسسته شده بود.
دستی به شانه ام خورد. از جا پریدم. چشمهایم را باز کردم. همان زندانبان یعنی ابوالفضل با دندانهای سیاه و کرمخورده اش به من نگاه میکرد و لبخندی کدر و زهرآلود بر گوشه لبش:
- بازم داشتی کابوس میدیدی
- کابوس
- پاشو پاشو سید علی میخواهد باهات حرف بزنه
- سید علی کیه
- بازجو، میخواد حال و احوالتو بپرسه، من چند دقیقه دیگه بر میگردم.
دیدم راه و چاره ای ندارم. تمام بدنم کرخت شده بود نمی توانستم از جایم بلند شوم. پشتم را تکیه دادم به دیوار. با سرانگشتانم چشمهایم را چندبار مالیدم و خمیازه ای کشیدم. وقتی از سلول خارج شدم ابوالفضل در آهنین را که انگار زنگار گرفته بود سعی کرد ببندد اما بسته نمی شد لبه پایین در به کف سیمانی گیر کرده بود چند بار دیگر تلاش کرد اما موفق نشد لگدی زد به در و بمن گفت که راه بیفتم. من هم در سایه روشن راهرو و سکوت سنگین و یخ بسته اش حرکت کردم. در طول راه یکهو چهره قباد مثل نوری در تاریکی مقابل چشمانم روشن شد. یکه خوردم. دستم را گذاشتم روی قلبم و ایستادم. تمام صحنه های دهشتناکی که در توالت زندان رخ داده بود در برابرم ظاهر شد. تکیه دادم به دیوار، همین که سرم را بر گردانم ابوالفضل با توپ و تشر گفت:
- یابو جلوتو نیگا کن
انگار اثرات قرصی که به من خورانده بودند از بین رفته بود و من دوباره بخود باز آمده بودم. معلوم نبود چه مدت از آن زمان گذشته بود اما انگار همه آنها در دقایقی قبل رخ داده بود. مضطرب شدم و رنگ پریده. ابواالفضل گفت:
- نفله چرا وایسادی
- یکهو قلبم گرفت
- بادمجان بم آفت نداره، یالا راه بیفت
از چهره اش نفرت داشتم، از چشمهای دریده و خنده های شنیع و زشتش. در همین هنگام از انتهای راهرو صدایی شنیده شد:
- ابوالفضل یه دیقه بیا اینجا
از لحن صدایش فهمیدم که رئیس زندان است. دوباره نعره زد:
- آهای الوالفضل
- من دستم بنده.
- بذارش کنار مهمه.
مرا تند و تند بر گرداند به سلول و در را هر طوری شده بود قفل. در همان فرجه یکهو و بطور ناگهانی نقشه ای زد به سرم میخواستم حساب ابوالفضل را بگذارم کف دستش. چاقو را به هر ضرب و زوری بود از نقطه ای که استتارش کرده بودم بر داشتم و در جیبی مخفی که در تنبانم درست کرده کرده بودم پنهان. بعد از دقایقی در دوباره باز شد. اینبار دو نفر بودند از ابوالفضل هم خبری نبود. یکی از آنها گفت:
- یالا راه بیفت
- ابوالفضل کجاست
- فضولی موقوف
محکم زد پس گردنم و با اردنگی هلم داد به جلو. در اتاق بازجویی مرا نشاند روی صندلی. سید علی بی آنکه نگاهم بکند با چهره ای برزخی مشغول خواندن برگه های روی میز بود. چشمهایش کمی پف کرده بود و کبودی میزد. معلوم بود که سرش خیلی شلوغ است و وقت نکرده است که بخوابد. من اما همه فکر و ذکرم پیش قباد بود که آنگونه فجیعانه کشته شده بود آن هم روبروی چشمهای حیرت زده ام. بازجو که از خواندن برگه ها فارغ شد نگاه سرگردانش را از روی نگهبانی که کنار در ایستاده بود بسوی من بر گرداند و با لبخند احمقانه ای پرسید:
- خب آقا سهراب تعریف کن
- چی رو تعریف کنم
- از خودت، شنیدم چن روزیه که حالت خوب نیس
- من حالم خوب نیس
- آره برادرا می گفتن هی تو خواب حرف میزدی و هذیون میگفتی
- چیزی یادتم نمی آد
- چه چیزی یادت میاد
سرم را بی اختیار تکان دادم و ترجیح دادم خاموش باشم او اما ادامه داد:
- گفتم برات یه شام دبش و حسابی بیارن، میخوای همین جا بخوری یا ترجیح میدی تو سلول.
- من حالم خوب نیس، نمیتونم چیزی بخورم
- حتما قرصاتو نخوردی
- چه قرصی
- اصلا فراموشش کن
رو کرد به نگهبان و گفت:
- مرخصه، ببرش تو سلول
در همین هنگام از کوره در رفتم و بی اختیار پرسیدم:
- چه بلایی سر قباد آوردین
- بازم داری هذیون میگی، قباد دیگه کیه
- همونی که خفه اش کردن
- گفتم که تو حالت خوب نیس، میگم بهت قرص بدن
- من حالم خیلی هم خوبه، هذیونم نمیگم، اونو برا هیچ و پوچ کشتنش
- داری لقمه گنده تر از دهنت ور میداری
- آخه اون که کاری نکرده بود
- خفه میشی یا نه، مردیکه روانی
- شماها باید یه روز حساب پس بدین
سیدعلی که انتظار چنین پاسخی را از من نداشت دوید و ایستاد در مقابلم و گفت:
- پس داری واسه من کرکری میخوونی و منو تهدید میکنی
- من تهدیدت نکردم
از جایش پا شد و از خشم صندلی چوبی ای را که روی آن نشسته بود در دستش گرفت آمد به سمتم. من هم دستهایم را گرفتم مقابل چهره ام. صندلی را با تمام زور و توانش برد به هوا اما محکم کوبید به دیوار. ضربه چنان محکم بود که صندلی تکه تکه شد. نعره کشید و گفت:
- اینو بیارین حسینیه، میخوام آدمش کنم
نمیدانستم که حسینیه کجاست. بنظر میرسید که مسجد باشد. اما برای چه؟! حدس و گمانهایی محو و ناپایدار از سرم گذشت. من صحنه هایی را دیدم که نباید میدیدیم. راز هایی که باید در همان سردابه های مرگ زنده بگور میشد و اخبارش به هیچ عنوان به بیرون درز پیدا نمیکرد. آنها میخواستند با خوراندن قرص و مواد روانگردان داده ها را از ذهنم پاک کنند یا بمن تلقین کنند که همه آنها توهم و زاییده خواب و خیال است. من دوزاری ام کج بود و دیر فهمیدم. همین که خواستم بهانه ای بیاورم و حرف و حدیث هایی را که به خوردم داده بودند تایید کنم یکی از نگهبانان به جای چشمبند کیسه ای انداخت روی سرم و دو نفر قلچماق مرا با توپ و تشر بعد از عبور از چند راهرو خم اندر خم نشاندند روی یک صندلی. بعد از لحظاتی کوتاه سکوت سنگین حسینیه با صدای بلند قرآن شکسته شد. کیسه را که از روی سرم در آوردند نگاهم افتاد به دو نفر گردن کلفت که چهره هایشان را با ماسک پوشانده بودند و تنها چشمهایشان پیدا بود. روی سقف طنابی آویزان شده بود. آیا میخواستند دارم بزنند یا ازم زهره چشم بگیرند. در همین گیر و دار زندانی ای را کشان کشان و با لگد انداختند کنار پایم. آش و لاش بود و بی نفس. از جایش تکان نمی خورد و بیشتر شبیه به یک جسد بود تا آدم زنده. یکی از زندانبانان لگدی زد به پهلویش. وقتی دید جنب نمیخورد خم شد و چند بار با کف دستش آرام به صورتش زد وقتی باز هم عکس العملی بروز نداد رو کرد به نفر بغل دستی اش:
- انگار خوابش خیلی سنگینه،یه خورده آب بریز رو صورتش تا بیدار شه.
او هم پارچ پلاستیکی را از روی میزی که در انتهای حسینیه روی طاقچه بود بر داشت و خالی کرد روی صورتش. زندانی تکانی خورد و سرفه هایی خفیف سر داد. چشمهایش را که کبود و پف کرده بود به زحمت باز کرد و نگاهی پژمرده انداخت به اطراف. همین که خم شدم کمکش کنم تا از جایش پا شود لگدی محکم خورد به شکمم و پرتاب شدم چند متر آنطرفتر:
- کی بهت اجازه داد
- فقط خواستم کمکش کنم تا از جاش پاشه
- تو گوه خوردی که خواستی کمکش کنی
- باشه
- حالا پاشو و برو رو صندلی ات بتمرگ
دو دستم را چسباندم به شکمم و در حالی که از شدت ضربه ای که خورده بودم آه و ناله سر میدادم رفتم نشستم روی صندلی. زندانی که کف حسینیه افتاده بود با گوشه چشم نگاهی انداخت بمن. چشمکی زدم او هم لبخندی بر گونه اش. محرم بود و دیوارهای حسینیه پوشیده از پارچه های سیاه و پر از شعر و شعارها. نزدیکی سقف ترکیب بند محتشم کاشانی به چشم میخورد:
باز این چه شورش است که در خلق عالم است.
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است.
زندانبانان و بازجویان از دم لباسهای سیاه به تن داشتند و عزادار. طوری به ما نگاه میکردند که انگار ما بودیم حسین را کشته بودیم و باید تقاص حادثه ای را که در 1400 سال پیش رخ داده بود پس میدادیم. یزید با بازماندگان عاشورا با احترام رفتار کرد و به آنها اجازه سخنرانی میداد اما در اینجا به زنان و مردان اسیر شکنجه میکردند آنهم به شنیع ترین صورت. بازجو و دو زندانبان بعد از خواندن نماز جماعت در گوشه حسینیه و روضه ای در مدح امام حسین محل را برای چند لحظه ای ترک کردند. نیم نگاهی انداختم به دو نگهبانی که دم در ایستاده بودند و مشغول نوشیدن چای. فرصت را مناسب دیدم و آهسته گفتم:
- من سهرابم
زندانی که در کف حسینیه دمرو افتاده بود سرش را بسویم چرخاند و با شوخی گفت:
- منم رستم
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه رستم صدات میزنم
- اینجا کجاست
- مسجد
- منم میدونم مسجده اما این طناب رو سقف
- میخوان ما رو بترسونن
- شبیه جوخه های مرگ نازیها هستن
- با تو هم عقیده ام اما اینا مسلمون و ریشدارند
- هیتلرم چن لشکر مسلمون داشت بهشون میگفت که اگه تو این جهاد علیه کافرا و ملحدا کشته بشن بهشون غلمان و حوریای بهشتی میرسه
- شوخی میکنی
- جدی میگم اصلا شایعه کردن که هیتلر ختنه هم کرده، بعضی آخوندا هیتلرو از اخلاف پیامبر اسلام میدونستن. یه چاپخونه تو تهرون عکس هیتلرو کنار امام علی به چاپ رسوند و منظورش این بود که امام علی امام اول و پیشوا هیتلر امام آخر ...
در همین حیص و بیص نعره ای از پشت سر به گوشم خورد:
- هی اسکولا دهنتونو می بندین یا خودم بیام ببندم
وقتی بر گشتند یکی از آنها که میانسال و موهای جوگندمی و چهره پر کک مکی داشت رو کرد به همقطارش و گفت:
- این نفله رو بر چی آوردن
- حاجی فرستاده
- این یه کامانیسته میشناسمش
- کمونیست
- آره میگه خدا نیست، نجسه ،حسینیه رو کثیف میکنه اونم تو این ماه عزا
- میگی ببرمش
- نه فقط مواظب باش رو فرشا نره تا نجس شن.
- من اما مسلمونش میکنم
- من میگم نره تو میگی بدوش، این ازوناییه که آدم بشو نیس
- تنبونشو در میارم
- میگم زنشو جلو چشاش لخت کردیم و بکن بکن، اما انگار یاسین به گوش خر میخوونیم. برا اینا غیرت و ناموس معنی نداره.
- همون مریم قشنگه رو میگی، حالا کجاس
- اون جاش امنه
رستم تا اسم زنش را روی لبش آورند دندان هایش را بهم سایید و زیرچشمی نگاهشان کرد. من که از شنیدن داستان موهای تنم سیخ شده بود سرم را بر گردانم و چشمهایم را برای لحظاتی بستم نمی خواستم به چشمهای رستم نگاه کنم میدانستم که در درونش چه میگذرد و هر آن امکان دارد مانند پلنگی زخمی بسویشان حمله کند.
دوباره همان مامور که لباس پاسداری به تن داشت به همکارش گفت:
یالا کمک کن دست و پاشو بگیریم بندازیمش رو چارپایه. اما نه، دستام نجس میشه، این دور و برا دستکش پیدا نمی شه.
- چرا تو اتاق نگهبانی، داخل کمده، قفسه بالایی
همین که حرکت کرد داد زد و گفت:
- قربون دستات، یکیم واسه من بیار تا تن و بدنم نجس نشه.
بعد آمد کنار رستم و کنارش نشست و گفت:
- کارل مارکس، پس تو میگی دین و مذهب افیونه
وقتی دید جوابش را نمی دهد، با لحن خشن تری پرسید:
- جوابمو بده کسکش، د بگو دین تریاکه ترس دینو بوجود آورد نه خدای احد و واحد. بگو دیگه بگو پیامبر و امام دروغه و همش خرافات.
رستم که دستهایش از پشت بسته بود و با شنیدن اسم زنش مریم اشک از گونه هایش سرازیر شده بود باز هم پاسخش را نداد. او اما ول کن معامله نبود، و ادامه داد:
- عجب تیکه ای بود، مریمو میگم، دستعجمعی افتادیم به جونش، از قرقاولم لای دندونامون بهتر چسبید.
من که میدانستم این حرفهای آزار دهنده برای رستم قابل تحمل نیست و اگر باز هم بخواهد روی اعصابش راه برود با عکس العمل شدیدش مواجه خواهد شد سرفه ای کردم اما او اصلا دوزاری اش نیفتاد. دوباره سرفه ای کردم اینبار رو ترش کرد و تهدید آمیز نگاهم:
- کره خر نطقمو کور کردی
از جایش پا شد و دور رستم شروع کرد به قدم زدن و با خود کلنجار رفتن:
- جاکش جوابمو نمیده، خیال میکنه اومده خونه خاله، حالا بهت حالی میکنم، کجاشو دیدی تو که مالی نیستی دماغ از تو بزرگترشو به خاک مالیدم اون حسین روحانی رئیس پیکار، پیش پام به گو خوردن افتاد و با صدای بلند شهادتین گفت و بر گشت به دامن اسلام.
رستم بی اختیار گفت:
- بعدشم اعدامش کردین
- آره که اعدامش کردیم، فکر میکنی اینجا نخود و کشمش بهت میدن، اما از بار گناهاش کاسته شد. تو هم اگه مث اون سر عقل بیای و آدم بشی یه کاری میشه واسه ات کرد
- تو اون دنیا
- اونش دیگه دست من نیس
- اگه اینطوره باشه
او که ذوق شده بود و خیال میکرد که نادم شده است دو زانو نشست در کنارش و گفت:
- من سر و پا گوشم
- میخوام زیر گوشت بگم
- نه میخوام یه جوری بگی که همه بشنون با صدای بلند
- با صدای بلند میگم، اما اول میخوام صوابشو تو ببری
- اگه اینطور باشه
نگاهی انداخت به من دستی به ریش هایش کشید و آهسته خم شد و گوشش را برد جلوی لب های رستم او هم بیدرنگ گوشهایم را با تمام قدرت گاز گرفت. هر چه نعره کشید و داد و فریاد سر داد ول نمی کرد. ناگهان چند نفر نگهبان و بازجویی که در حال بر گشتن به سوی حسینیه بودند با شنیدن سر و صدا دویدند. یکی از آنها هوایی شلیکی کرد اما دیگر دیر شده بود و گوشهای کنده نگهبان در دهان رستم مانده بود. یکی از زندانبانان پس گردنی محکمی زد بمن و تند و تیز مرا از حسینیه برد بیرون. صدای مشت و لگد و داد و هوار در پس و پشتم بگوش میرسید و نعره های ماموری که گوشش کنده شده بود و لحظاتی بعد صدای شلیک ...
این داستان ادامه دارد