۱۴۰۰ آبان ۲۴, دوشنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی

 



قسمت اول    قسمت دوم    قسمت سوم    قسمت چهارم    قسمت پنجم    قسمت ششم


من که ام کجایم در چه زمان و در کدام کهکشان. انگار در اقیانوسی از نیستی شناورم. تو گویی همه چیز خواب و خیال است و من جز سایه روح دربدری نیستم روحی تبعید شده در برزخی ابدی. پلکهای خسته ام را باز می کنم و در تاریکزار سکوت زل میزنم به هیچ. 

انگار چشم سمجی بیست و چهار ساعت مرا می پاید. پنداری در و دیوارهای تاریک و دود زده سلول موش دارند و موشها گوش. در کنار دیوار پتوی رنگ و رو رفته را انداخته ام روی شانه ام و چندک زده ام. خسته ام خسته و بی رمق. کلافه از در و دیوارهای بتنی. عاصی از تاریکی های غلیظی که جسم و روحم را می فشارد طاغی از روز و روزگار، یاغی از غل و زنجیرها. عصیان زده از سکوت و خاموشی، من شورشی ام در اعماقم آتشفشانهاست و هرگز به ساحل امن و آسایش تن نمی دهم. در تندبادهای مرگبار شراع میکشم و در توفانها پارو میزنم و سرود میخوانم. 

میخواهم به رویاهای دور و دراز و روزهای طلایی که در راهند پرواز کنم، به سرزمین های بی در و دروازه به کهکشان هایی از نور به خطه های طلایی آینده اما نمیشود که نمیشود رنجی جانکاه از درون مرا میخورد و سدهای قطور و نامریی راه را بر رویاهایم می بندند.

  به پلکهایم به نرمی دست می سایم و سرانگشتانم را فرو میبرم در موهایم. نفسی عمیق می کشم. چشمهایم را لحظاتی می بندم و باز می کنم. دوباره تلاش میکنم تا به سرزمین های سبز خیال پل بزنم به رنگین کمان های نامیرا به جایی که جایی نیست به آنجا که عقربه های ساعت و ارابه های زمان از حرکت باز میمانند به بیزمانی. اما باز هم نمیشود. من در لای چرخ دنده های افکار گزنده گیر کرده ام و قفس بانان بال و پر روح شورشی ام را شکسته اند. از جایم بسختی بر میخزم استخوانهایم از در و دیوارهای نمدار تیر میکشند و ماهیچه هایم از تک و تا افتاده اند. مدادی را که سیاوش با خمیر درست کرده است و در لای پتوها جاسازی در دست میگیریم نگاهم را پر میدهم به اطراف، به سکوت ژرفی که با من در سخن است. با تبسم به روی دیوار مینویسم:

- آخر این شب، 

این شب سنگین به پایان میرسد

از فراز قله های آرزو

عاقبت صبح فروزان میرسد

ناگاه چفت دریچه سلول با صدای هراسناکی باز میشود. هول میشوم رنگ صورتم تغییر می کند مداد را تند و تیز می اندازم در تنبانم. سعی میکنم دست پاچه نشوم همانجا در کف سلول دراز میکشم و خود را میزنم به خواب اما دزدکی همه جا را می پایم. زندانبان غضبناک با چشمهای دریده اش اطراف را می کاود و زوزه میکشد. حس میکنم مرا ندیده است حتما هم همینطور است اگر دیده بود الم شنگه بپا میکرد و کشان کشان مرا میبرد زیر هشت یا همین جا خرد و خمیر و آش و لاشم میکرد. دریچه را می بندد نفس راحتی می کشم می خندم و بخود میگویم:

- من اما تنم میخاره، دلم برا یه مشت و مال حسابی لک زده

همزمان نیمه دیگر وجودم مانند چراغ جادوی علاالدین در میان کلاف دود از لایه های تاریک مغزم در روبرویم ظاهر میشود و با تمسخر میگوید:

- تو که زهله ترک شده بودی اما حالا میگی تنم برا یه مشت و مال میخاره

- آره ترسیده بودم، اما ترس داریم و ترس

- دو پهلو حرف میزنی

- دو پهلو حرف نمیزنم

- ماله میکشی

- اصلا هم توجیه نمی کنم، این ترس یه عکس العمل غریزیه ، یه عمل تدافعی 


خواستم به بحث و فحصم ادامه دهم که ناگاه احساس کردم سایه کسی در پشت در افتاده است سایه یک هیولا. حدسم درست بود در سلول با صدای خفیف و آهسته ای باز شد و چشم هیولایی ظاهر. دستانم را حلقه زدم به پاهایم و سرم را روی زانو. زندانبان با لحن نکره اش صدایم زد من اما سکوت کردم. مردی میانسال با ریشهای جوگندمی در کنارش ایستاده بود با چند کتاب در دستش. با دیدن کتابها لبخندی بر گوشه لبم نفش بست چند قدم آمد جلو و رو کرد به زندانبان و گفت:

- گفتی اسمش سهرابه

- ازون مایه دارا

- یعنی طلا و جواهر تو خودش مخفی کرده

- به مقرش می آریم

- من اما با تعزیر چندان موافق نیستم هر چند شرع مبین اسلام تجویزش کرده. 


من هاج و واج بهشان نگاه کردم و فهمیدم که با سیاست چماق و حلوا به سراغم آمده اند. مرد میانسال خودش را طلبه معرفی کرد و گفت:

 - بنده وظیفه شرعی دارم تا شماها رو که به دام گروهک های از خدا بیخبر و کور دل افتادین ارشاد کنم. سلاح من کتابه

بعد اشاره کرد به کتاب هایی که در دستش بود. خواست ادامه دهد که زندانبان حرفش را برید و گفت:

- نرود میخ آهنین در سنگ

او هم رو ترش کرد و سرفه خفیفی سر داد و بعد از دعایی به زبان عربی گفت:

- نه برادر، حتی آهن و فولادم که باشه بنده نرمش میکنم.شما وظیفه خودتونو انجام بدین و بنده هم وظایف خودمو.


زندانبان که او را می شناخت و مثل من میدانست که برای شیره مالیدن بر سر زندانیان آمده است خنده خشک و زنگداری سر داد و شروع به خاراندن ریش های بلندش. طلبه با نگاهش ارزیابی ام کرد و دوباره چشمهایش را برگرداند به سمت کتابهایی که در دستش بود و گفت:

- احادیث زیادی از ائمه بزرگوار درباره کتابخوونی و اهمیت کتاب نقل شده

میدانستنم که سلام گرگ بی طمع نیست برای همین سکوت اختیار کردم. او هم یکی از کتاب هایش را باز کرد و ورق ورق زد بعد پرسید:

- کتابی از استاد شهید مطهری، حتما نخوندی چون گروهک های معاند کتابهاشو تحریم کردن، میدونی چرا؟

- نه 

- چون یه فیلسوف اسلامی بوده امام بارها توصیه کردند که کتابهاشو بخونیم، خودم تموم کتابهاشو خوندم اونم چند بار

- عجب

از لحن صدایم خوشش نیامد نیم نگاهی بمن کرد و سپس دماغش را با ناخن هایش خاراند و آب دهانش را قورت. انگار میخواست با سیلی محکمی پاسخم را بدهد اما  پشیمان شد. سرفه ای سر داد و ادامه:

- علی ایحال بنده کتاب امدادهای غیبی در زندگی بشر رو بهت امانت میدم سعی بکن خوب بخونیش و واسه خودت حلاجی کنی.

- کتاب دیگه ای ندارین

- چه کتابی

- کتاب داستان

- میخوای واست کتاب داستان راستان استاد شهیدو بیارم

- نه کتاب داستان عزیز نسین

- اسمشو نشنیدم

- چخوف چی

- چی چی خوف

- صادق هدایت چی

ناگهان چهره اش از خشم سرخ شد و و با نگاهی عبوس پرسید:

- منظورت همون صادق هدایت ملعونه

- ملعون چرا

- اون ملعون مث سلمان رشدی به ائمه اهانت کرده، اگه زنده بود خودم زنده زنده پوستشو میکندم و تو گه سگ آتیشش میزدم.

- ببخشیدا منظوری نداشتم، من اصلا نمیدونستم که اون، اون ...

- حالا میدونی  دیگه ام اسم اون لامذهب و مرتدو به لب نیار

- اما کتاباشو هنوز تو کتابفروشی ها میفروشن

- خفه خون میگیری یا خودم خفه ات کنم

- به خدا راست میگم

او که از خشم داشت منفجر میشد با حالت بغ کرده دندان قروچه ای رفت و با تمام قدرتی که در بازویش داشت کتاب امدادهای غیبی را کوبید بر فرق سرم. ضربه چنان سنگین بود که در جا افتادم بر زمین و از حال رفتم. زندانبان هم آمد جلو و با پوتینش محکم کوبید به شکمم:

- گفتم که اینا آدم بشو نیستن، باید بطری تو کونشون فرو کرد و تقشونو زد

طلبه بی آنکه پاسخش را بدهد تفی انداخت به طرفم و سرش را انداخت پایین و با غرولند از در سلول خارج شد اما هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که با خشم و غیض بر گشت و چند لگد محکم حواله کرد به شکم و لای پاهایم. من از درد به خود پیچیدم و آه و ناله های خفیف و دردناک سر دادم. وقتی که دوباره گورش را گم کرد. خودم را کشاندم به گوشه سلول و تکیه دادم به دیوار. تن و بدنم درد میکرد بخصوص بیضه هایم. احتیاج شدیدی به دستشویی داشتم. آنها بر خلاف همیشه آنروز مرا به دستشویی نبردند و چیزی هم به نام شام برایم نیاوردند تا دیگر جرئت نکنم اسم یک نویسنده بقول خودشان ملحد و لامذهب را به روی لب بیاورم. 

در تاریکی سرم را گذاشتم روی زانو و مدتها زل زدم به روبرو. سایه روشن هایی از روزهای کودکی و خاطراتش در چشم اندازم خودنمایی کردند من اما با آن حال و حوصله و دردهای شدید نمی توانستم نقبی به آن دوران بزنم و خود را بسپارم به آغوش فراموشی های ناب. خواستم پا شوم و آب بنوشم که ناگاه تقی خورد به در و سپس از زیر در چیزی انداخته شد به داخل. ابتدا فکر کردم که زندانبان یا همان مردک عمامه دار است به هر نحوی بود خودم را کشاندم کنار در سلول. چشمم افتاد به کاغدی که گلوله شده بود. بازش کردم:

- سیاوش سلام رسوند

همین سه کلمه باعث تسکین و فراموشی دردهایم شد. کاغد را از بین بردم و رفتم دوباره تکیه دادم به دیوار با لبخندی بر لب. نمی دانستم چه کسی کاغذ را به داخل سلول انداخت اما هر که بود سیاوش باهاش تماس گرفته بود تا او این پیام را بمن برساند. حتما میخواست بداند که آیا هنوز چاقو جایش امن و امان است و میتواند در روز مبادا ازش استفاده کند شاید هم طرح و نقشه تازه ای کشیده بود. امیدوار بودم که دوباره او را بیاورند در همین سلول تا نقشه ها را هر چه زودتر به پیش ببریم. من حرفهای زیادی برای گفتن داشتم و طرحهای تازه.

نیمه های شب بو که در سلول آهسته باز شد و جوانی هل داده شد به داخل. ابتدا فکر میکردم که سیاوش است اما فکرم اشتباه بود. اسمش نعمت بود و از اعضای گروه فرقان، همان گروهی که مطهری را مفسد فی الارض خواندند و ترور کردند. با عجله به زندانبان گفتم:

- میشه برم دستشویی

- گوه زیادی نخور

- احتیاج دارم 

- بشاش تو شلوارت تا صبح از دستشویی خبری نیس

در سلول که بسته شد نعمت آمد در کنارم نشست و گفت:

- عیبی نداره تا اذان صبح چیزی نمونده

- ساعت چنده مگه

- فکر کنم حدودای سه یا چهار 

- واقعا عضو گروه فرقانی

- مگه فرقانی ها شاخ و دم دارن

- منظورم جسارت نبود

- مشکلی نیست، خیلی وقته اینجایی

- یه مدتی میشه

- پس حالتو خوب جا آوردن

- زندونه دیگه

با طعنه گفت:

- زندون نه دانشگاه

- هنوزم به اسلام منهای روحانیت معتقدین

- اسلام منهای روحانیتو شریعتی مطرح کرده ما هم ادامه دهندگان راهش، تو چطور

- من نه سر پیازم نه ته پیاز

  - از آن نترس که های و هوی دارد

 از اون بترس که سر به تو دارد

بعد دستی کشید به ریش های درهم و وزوزی اش و سرش را چرخاند به اطراف. سیگاری از جیبش در آورد و گیراند. به دودهایی که بر فراز سرش حلقه حلقه از دهانش بیرون میداد نگاه کرد و بی آنکه سرش را به سمتم بر گرداند با خنده بیرنگی گفت:

- دود که اذیتت نمی کنه

- نه، راحت باش

- منو چند روز دیگه میبرن بند عمومی

- از کجا میدونی

- خودشون گفتن

- پس خوش به حالت

- انفرادی ام بد نیس

- اگه یه هفته اینجا بمونی پشیمون میشی، اونم تک و تنها

- پس که اینطور

در همین هنگام چند صدای تک تیر سکوت خسته شب را شکست. نعمت خودش را چسباند به دیوار و با بهت نگاهم کرد من هم به او، گفتم:

- تق تق تتق تق، معمولا در این ساعت اعدام میکنن

- من تا حالا نشنیدم

- برا اینه که صفر کیلومتری

در همان چند ساعتی که با هم بودیم نسبت بهش مشکوک شدم. طرز برخوردش با زندانی ها تفاوت داشت بخصوص لحن لاتی و بی تفاوتی هایش. برای همین دست به عصا راه میرفتم تا ته و تویش را در بیاورم. او هم در حالی که هی پشت سر هم سیگار دود می کرد مرا می پایید. همانطور که پتوی سیاهرنگ را انداخته بودم روی سرم فکرهایم را گذاشتم روی هم سپس تصمیمم گرفتم تا در فرصت مناسب وسایلش را که در بقچه ای پیچیده شده بود چک کنم. 

صدای اذان که بر خاست کلیدی در قفل در چرخید. زندانبان کنار در ایستاد و چشمهای درشتش را دواند به سمت ما. من که احتیاج شدیدی به دستشویی داشتم پا شدم و تند تند رفتم به سمت در. نعمت هم در پس و پشتم افتاد به راه و گفت:

- برادر میشه برم حمام احتیاج به غسل دارم

- 15 دیقه وقت داری

از کلمه برادر که بر روی لبش آورد تعجب کردم چرا که تا بحال نشنیده بود کسی زندانبان را برادر خطاب کند. حوله اش را بر داشت و رفتیم به توالت. زندانبان چند دقیقه ای بعد مرا بر گرداند به سلول نعمت اما هنوز در حمام بود. فرصت را غنیمت دانستم و بعد از اینکه مطمئن شدم کسی پاپی ام نمی شود رفتم به سر وقت بقچه نعمت. گره اش را باز کردم و همین که چشمم افتاد به کارت شناسایی اش از تعجب چشمانم از کاسه داشت میزد بیرون. روی کارت شناسایی نوشته شده بود:

 كونوا قوامين لله شهداء بالقسط، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی 

فهمیدم حدسم درست بود و زدم توی خال.

بقچه را گره زدم و درست مثل اول گذاشتم سرجایش.دو ساعتی گذشته بود و هنوز از نعمت خبری نبود.با خودم گفتم حتما مشغول راپرت دادن به از ما بهتران است. نشستم کف دو دستم را گذاشتم زیر چانه و شروع به فکر کردن. از تیزهوشی که بخرج داده بودم خوشم آمد اگر نمی جنبیدم میتوانست به قیمت جانم تمام شود

 بهترین راه در برابر نعمت آن بود که خودم را بزنم به بی خیالی، شتردیدی ندیدی و آتو دستش ندهم. پا شدم و رفتم دم در سلول. از درز زیر دریچه چشم دوختم به راهرو. خلوت بود و مرگزده. کمی گوش خواباندم انگار صدای زوزه یا ناله ای می آمد. سرم را چسباندم به در آهنی دوباره همان زوزه ها به گوشم خورد. یکه خوردم چرا که راهرو در سکوت سرد و خسته اش فرو رفته بود و کوچکترین صدایی شنیده نمیشد. این شیون و زوزه ها در واقع از زیر لایه های تاریک مغزم شنیده میشد. یکهو چهره خون آلود کاظم در نظرم مجسم شد و سر بریده فرنگیس که با چشم های اشک آلود پدرش را صدا میزد. وحشتم گرفت و بی اختیار لرزیدم. انگار ارواح شریری محصورم کرده بودند و در اعماق نفوذ. مدتی هراس آلود در خودم فرو رفتم. یک آن به ذهنم زد که اگر نعمت بخواهد سلول را تفتیش کند چه میشود. اگر چاقو را پیدا کنند و پی به حقایق ببرند. دوباره هول و هراسی محو و ناگهانی مانند بهمنی عظیم فرو پاشید در اعماقم. با خودم گفتم چرا من اینطور تغییر کرده ام. شده ام مثل آدم مسخ شده تا حادثه ای پیش می آید از خود بیخود میشوم و خودم را میبازم. نقب زدم به گذشته ام و روز و هفته و ماه و سالها را ورق. دیدم که بر عکس در مقابل پیشامدهای ناگوارهمیشه استوار بودم و هرگز مانند برگهای خشک و لرزان پاییزی با کوچکترین بادی به اینسو و آنسو کشیده نمیشدم. شرایط سخت و دشوار بخصوص بعد از اینکه مرا در سردخانه در میان تل اجساد انداختند روحیه ام را دیگرگون کرد. یک آن نفسم پس رفت و در خودم لرزیدم. باید اراده ام را صیقل میزدم وگرنه دیوانه میشدم و از گردونه زندگی به دور تسلسل تاریکی های بی پایان پرتاب می شدم. 

در همین اثنا سر و صدایی از راهرو شنیده شد و در پی اش خنده های بلند و کشدار. فکر کردم که این خنده ها واقعی نیست و تنها تصاویر گذرنده ای از دنیای خیالم میباشد. واقعیت و خیال در مغز من درهم آمیخته شده بود. مه ای غلیظ اطرافم را آکنده بود و همه چیز درهم و راز آلود بنظر میرسید. با خودم گفتم نکند در غذایم مواد ریخته اند. بازجوها معمولا قرص های روانگردان را به کسانی میدادند که میخواستند به آنها تجاوز جنسی کنند برایشان فرقی نمی کرد زن باشد یا مرد فقط باید ازش خوششان می آمد. مشتم را گره کردم و کوبیدم به دیوار. باید شیوه زندگی ام را تغییر میدادم تا قوای نهفته درونی را بیدار و هشیارتر کنم. کز کردن در گوشه سلول و زانوی غم به بغل گرفتن و دست به سیاه و سفید نزدن سرانجام خوشی نداشت هم جسم را تضعیف میکرد و هم روح را نابود.

 از گوشه دریچه چشم دوختم به راهرو. نعمت با سیگاری لای انگشتانش با دو زندانبان مشغول بگو و بخند بود گوش خواباندم صدایشان را نمی شنیدم و قتی دیدم دوباره با گامهای آهسته بسمت سلول حرکت کردند درز را استتار کردم و آهسته رفتم گوشه سلول چمباتمه زدم. وقتی که در باز شد نعمت دستی بسویم تکان داد و در مقابلم ایستاد:

- دیر کردی، از دو ساعتم بیشتره

- یادشون رفته بود منم یه دوش حسابی گرفتم و حالم جا اومد

- خوش بحالت

- خودت چی

- من هیچ، سماق می مکم 

- اهل گل یا پوچ هستی

- یه خورده اوضام نامیزونه، حال و هواشو ندارم

- باشه میذاریم یه دفعه دیگه.

- فکر خوبیه

- راستی شنیدم یکی از سرکرده های منافقینو دستگیر کردن

تا کلمه منافق را روی لبش آورد دیدم خیلی خیلی خنگ است و تازه کار، برای همین پرسیدم:

- منافقین!؟

- آره همینطوری اتفاقی دستگیرش کرده بودن

- اسمش چیه

- نمی دونم، فقط  شنیدم

- از کجا

- از کجاشو درز بگیر میگن اسم مستعار داده بود، خودشو زده بود به اون راه، راپرتم میداد

- چه راپرتی

- راپرتای دروغکی تا سر بازجوها رو شیره بماله از بس خوب فیلم بازی کرده بود تصمیم گرفته بودن آزادش کنن.

- چرا نکردن

- آخه لو رفت

- چطور

- تو حسینیه هنگام دعای کمیل یکی از مقامات چشمش افتاد بهش. فکر کرد اشتباه دیده. آخه ریش گذاشته بود و موهای سرشو از بیخ زده بود.

- بعدش چی

- از روی خال روی دماغش اونو شناخت.

- چیکارش کردن

- میگن حاج آقا لاجوردی یه اکیپ فرستاده اونو ببرن تو اوین تا ازش احوالپرسی کنن.

- عجب تو از همه چیز خبر داری

- من از سین جیم خوشم نمی آد،

- کیه که خوشش بیاد

 - ناقلا، نکنه توام یکی از اونایی که خودشو زده به موش مردگی.

- داری ازم سین جیم می کنی

- ببخشیدا نمیدونستم آقا ناراحت میشن. 

- قصدم توهین نبود

- باشه من چفت دهنمو میبندم

- حالا چرا ناراحت میشی

بی آنکه پاسخم را بدهد مشغول قدم زدن و کند و کاو اطراف شد. من دل توی دلم نبود و میترسیدم که چشمش بیفتد به چاقویی که سیاوش استتارش کرده بود. اگر پیدایش میکرد همه کاسه و کوزه ها را سر من می شکستند و اوضاع قمر در عقرب میشد. 


با آنکه خودم را زده بودم به کوچه علی چپ اما با هول و هراس شش دانگ حواسم پیش او بود. یک بار هم تلاش کرد سرک بکشد به لوله شوفاژ  که در نزدیکی سقف سلول به بیرون امتداد می یافت. یعنی درست همان جایی که سیاوش چاقو را استتار کرده بود. چندبار پرید تا نگاهی بیندازد به بالای لوله اما موفق نشد. نشست اطراف را کاوید تا شاید چیزی شبیه به چارپایه پیدا کند اما موفق نشد. شاید هم ازم میخواست که کمکش کنم تا از شانه ام بالا برود تا بهتر بتواند آن نقطه کور را  تفحص کند. من برای اینکه فکرش را منحرف کنم و او را از خرشیطان بیاورم پایین گفتم:

- با گل یا پوچ چطوری

متعجب رویش را برگرداند بمن و  بعد از درنگی کوتاه گفت:

- تو که همین دو دیقه پیش گفتی حال و حوصله نداری

- پشیمون شدم

- باشه اما به شرط اینکه جر نزنی

- من اهل جر زدن نیستم

- پس اهل کجایی

- همین دور و برا

آمد در کنارم نشست. دانه ای تسبیح از جیبش در آورد و گرفت روبروی چشمهایم و سپس گذاشت در کف دست:

- میخوای اول تو شروع کنی یا من

- خودت شروع کن

زل زد به چشمهایم. سعی کرد با نگاهش ذهنم را منحرف کند. من اما حواسم بود و ترفندهای بازی را میدانستم.  دو دستش را چندبار بهم چسباند و به بالا و  پایین و چپ و راست برد . انگار سالها گل یا پوچ بازی کرده بود و همه فوت و فنها را میدانست. منم میخواستم او تا آنجا که میتواند مانور بدهد و هوش و حواسش را بگذارد برای برد تا داستان اصلی یعنی تفتیش سلول از نظرش کمرنگ شود. نیم ساعتی با هم بازی کردیم و غالبا او برنده. گهگاه هم دروغکی بهش اعتراض میکردم که کلک میزند و قواعد بازی را زیر پا:

- من کلک ملک تو کارم نیس

- خودم با چشای خودم دیدم

- دروغ میگی 

بعد خودم بهش کلک میزدم. همین که رفتن سیگاری بگیراند از فرصت استفاده کردم و  گل یعنی دانه تسبیحی که در کف دستم بود بیصدا انداختم لای پایم. هر دو دستم خالی بود. اگر به دست راستم میزد و میگفت گل من دست چپم را باز میکردم و بالعکس. او  که رکب خورده و نتوانسته بود گل را پیدا کند کلافه نگاهم میکرد و به سیگارش پیاپی پک. در گرماگرم بازی یکهو دو دست خالی ام را باز کردم و با خنده نشانش دادم.  او که دید بهش رودست زده ام از کوره در رفت و پرید و با دو دست گلویم را فشار داد. هر چه هم دست و پا زدم و اشاره که ولم کند اما دست بردار نبود در همین حیص و بیص چشمش افتاد به بقچه اش. من بطور اشتباهی یا بر اثر عجله پتویش را که روی بقچه بود گذاشتم زیر بقچه. شوکه شد دو دست زمختش را از روی  گلویم بر داشت و لگدی زد به شکمم و رفت سراغ بقچه. گره اش را باز کرد و دل و روده اش را کند و کاو. انگار کارت شناسایی اش را پیدا نکرده بود، من اما گذاشته بودم. زیر چشمی نگاهم کرد و  وقتی دید سرم را گذاشته ام روی زانو و در عوالم خود غرق. پنهانش کرد در جیب شلوار. سپس با عصبانیت گردن کج کرد به سمتم و گفت:

- یه نفر رفته سر اسباب و اثاثیه ام

من سرم را از روی زانو بلند و فقط نگاهش کردم، ادامه داد:

- میگم یکی رفته سر وسایلم

- حتما زندانبانا بودن، اونا کارشونه

- اما فقط تو توی سلول بودی

- داری بهم توهین میکنی، من اینکارو نمی کنم، هرگز.  کار، کار این الاغای بی همه چیزه

- میگم تو کره خر وازش کردی

- کره خر خودتی

پا شد پرتابم کرد کف سلول. زانویش را گذاشت روی سینه ام و یقه ام را گرفت و با دستهای کت و کلفتش گلویم را فشار:

- قسم بخور اینکارو نکردی

- بخدا قسم من نکردم

- دروغ میگی لاشی، به امام حسین تو کردی تو کثافت

- حرف دهنتو بفهم، دستتم از یقه ام ور دار وگرنه هر چه دیدی از چشای خودت دیدی

- داری تهدیدم می کنی

- من هیچکسو تهدید نمی کنم، فقط گفتم بهم اتهام نزن

در همین اثنا دریچه سلول باز شد و زندانبان چشمهای درشتش را انداخت به داخل سلول و با صدای زننده ای گفت:

- چه مرگتونه

من در پاسخ گفتم:

- هیچی یه سوء تفاهم

- پس خفه خون بگیرین

نعمت حرفی نزد ولم کرد و بعد از نگاهی زهرآلود پا شد و رفت کنار بقچه اش نشست. دستم را گذاشتم روی گلویم و دهانم را چندبار باز و بسته. تکیه دادم به دیوار و دزدکی او را پاییدم. مثل گرگ زخم دیده بود و شرارت از چهره اش پیدا. از استرس نتوانست روی پایش بند شود بلند شد و با هیمنه ای موحش تند و تند شروع کرد به قدم زدن. مثل آدم های روانی. احتمال حمله و هجومش زیاد بود آنهم به قصد کشت. من با آنکه سرم را انداخته بودم پایین اما گارد گرفته بودم و همه هوش و حواسم به او بود. یک آن راهش را کج کرد و مشتش را  محکم و پیاپی کوبید به در سلول. وقتی پاسخی نشنید دوباره مشت کوبیدو نعره زد. از راهرو نیمه تاریک صدای پایی شنیده شد و پس از آن کلیدی در قفل زنگ زده چرخید.  نعمت ایما و اشاره ای کرد.  او که انگار دوزاری اش نیافتاده بود با  چهره ای عبوس و صدایی رگه دار گفت:

- دیگه چه مرگتونه

- این آقا پولامو دزدیده

- از کجا میگی دزدیده

- تنها اون تو سلول بوده، منم رفته بودم حموم

- آهای نفله راست میگه

من بی آنکه از جایم پا شوم با صدای خفه ای گفتم:

- نه من دزد نیستم

نعمت سپس سرش را برد جلو و با پچ پچ چیزی بهش گفت. او هم در جا لبهایش را لحظاتی جنباند و با غرولند در را محکم بست و مانند شبحی در تاریکی راهرو محو. میدانستم که دوباره بر میگردد. خودم را آماده کردم برای سین جیم. نعمت یقه پیراهنش را باز کرده بود و پشم های روی سینه اش ریخته بود بیرون. زر زرکنان پشت سر هم سیگار دود میکرد و بد و بیراه میگفت. معلوم بود که روی بد نقطه ای انگشت گذاشتم که دود از  کاسه سرش زده بود بیرون.  از دود سیگارهایی که فضای بسته سلول را پر کرده بود نفسم بند آمده بود میدانستم که اگر کوچکترین اعتراضی کنم مثل افعی در کمین افتاده نیش زهرآگینش را فرو میکند در تن و جانم. برای همین دندان روی جگر گذاشتم. دقایقی بعد در سلول با صدای موحشی باز شد. دو نفر که ظاهرا بنظر میرسید بازجو باشند در کنار زندانبان ایستاده بودند. 

یکی از آنها که قد بلند و  صورت کشیده  و سالک خورده داشت دستهایش را انداخته بود پشت و با لبخندی پوسیده نگاهم میکرد. آن دیگری که خپله به چشم میزد با دماغی بزرگ و کاریکاتوری که انگار روی صورتش چسبانده بودند دائما سرش را تکان میداد و فس فس میکرد. زندانبان رو بمن کرد و گفت:

- شاهزده برادرا میخوان ازت یه چن تا سوال بکنن.

من هم میدانستم که باید بی چون و چرا در پس و پشتشان حرکت کنم. چشمبندی زدند و  در راهرو به همراهشان افتادم به راه:

 - ده یالا، بچه سوسول

در راه ناگهانی یکی با  کف دست محکم زد پس گردنم و خوردم به دیوار.

- خیال کردی ، تخماتو در می آریم

از چند پله رفتیم پایین، بعد پیچ خوردیم سه پله کشیدیم بالا. مرا انداختند در اتاق شکنجه. یکی از پشت پیراهنم را کشید و جر داد و گفت:

- لباساتو از دم در بیار

چند قدم آمد جلو و چشمبندم را کشید پایین. چشمم افتاد به شلاق هایی که روی دیوار آویزان بودند. سرم را آهسته و با احتیاط کمی به سمت راست بر گرداندم. دو نفر که ما آنها را کوکلاکس کلن می نامیدیم با هیمنه ای مهیب و نگاهی کینه جویانه کنار صندلی یک  دسته شکسته ایستاده بودند. معلوم بود که  صندلی را از خشم بر سر زندانی ای کوبیده اند تا قدرت نظام اسلامی را به رخش بکشند. سمت چپم هم تخت خوابی فلزی قرار داشت پر از لخته های خون. بی اختیار سرم گیج خورد توگویی زمین از زیر پایم تهی شده بود و من پرتاب شده بودم به تونلی از وحشت و تاریکی.  یکی از کوکلاکس کلن ها که همکارش او را قنبر صدا می زد دو دستش را به حالت نیایش بلند کرد و به  زبان عربی شروع کرد به خواندن دعا و آیه هایی از انتقام سخت از کافران و مرتدان. از چهره کینه جویانه شان میشد حدس زد که به قصد کشت با خدایشان راز و نیاز میکردند خدایی که برای بقای خود خون مخالفان نظام را می طلبید. باید اراده ام را صیقل میزدم و خودم را برای سخت ترین شکنجه ها آماده. یک آن دستم را مشتم کردم و  سرودی از کوهستان را که در کوهپیمایی ها با دوستانم میخواندم در دل  زمزمه. لبخندی بر گونه ام نقش بست که بیدرنگ پنهانش کردم. نباید به آنها آتو میدادم.  در همین حال و هوا سیر میکردم که ناگهان مشتی رعدآسا کوبیده شده به صورتم، خون از دماغم شتک زد و پاشید به اطراف. بعد هم رگباری از فحش:

- کس کش مگه نمی بینی داریم دعا میخونیم

- من که کاری نکردم

- پس تو لبخند نزدی

- چرا زدم

- پس اقرار میکنی، کم کم داره ازت خوشم میاد، من اصلا از آدمایی که رک و راستن یجورایی خوشم میاد. خوب بگو،کجا مخفیش کردی

- چی رو

- همون چیزی که کش رفتی

- بخدا من هیچ چیزو کش نرفتم

- یعنی نعمت دروغ میگه

- من قسم میخورم ، فقط یه بار دیگه بگردین

- داری وقتمونو تلف میکنی من شماها رو مث کف دستم میشناسم

از کنارم پا شد و مشغول قدم زدن. چند لحظه سکوتی غلیظ اتاق شکنجه را فرا  گرفت. سکوتی سهمناک و چندش آور. چراغ روی سقف با شعاع شومی به چهره خون آلودم میتابید و آزارم میداد. انگار حشره ای دائم دور سرم میچرخید و وز وز میکرد من اما نمیدیدمش.صندلی ام را بر گردانده بودند رو به دیوار و من جز لخته های خون که بر سفیدی دیوار نقش بسته بود چیز دیگری نمیدیدم. ترسی پنهانی از اعماقم کم کم  راه باز میکرد و افکاری شوم خاکستر یاس در دلم می پراکند.  من اما با خواندن سرود و شعرهای آتشین  در درونم به جنگشان میرفتم. به یارانم می اندیشیدم. به آنان که در آخرین لحظات زندگی لبخند به لب داشتند و در برابر جوخه های آتش خم به ابرو نمی آوردند. به خطوط مهربانی در چهره مادرم  در آخرین دیدار به تبسم فریبا که قوه ای بی پایان بمن میداد. به آینده ای که در راه بود و نمی شد با هیچ سلاحی مانع آمدنش شد به بهاران آزادی با شکوه بیکرانش. 


  از پشت سر سایه دو نفر  مانند شبح افتاده بود روی دیوار. بعد هم پج پچی کوتاه.  با خودم گفتم که نعمت حتما اشتباه کرده، من کارت شناسایی اش را  برگرداندم داخل بقچه. باید به آنها بفمانم که سوءتفاهمی پیش آمده است.

قنبر دوباره  آمد جلو، صندلی ام را با خشنونت چرخاند و ایستاد در مقابلم. نیشخندی زد و سیگاری آتش زد. پس از چند پک پرتابش کرد به صورتم. جنب نخوردم و خودم را آماده کردم برای مشت و لگد. با سرانگشتانش بیضه هایش را خاراند و سپس کف دست زمختش را  سفت و محکم گرفت زیر چانه ام:

- من تا یه زندونی رو نکنم شبا خوابم نمی بره، مگه نه جلال

جلال بی آنکه پاسخش را بدهد از لای در آهنی نگاهی انداخت به راهرو. انگار صدای پایی بگوشش خورد. قنبر دوباره پرسید:

- جلال با توام

- شنیدم

- داری به چی نیگا می کنی

- سکینه رو میبرن تو سلولش

- صداش کن بیاد یه دیقه اینجا

با دست به زندانبانی که سکینه را میبرد به سمت و سوی سلولش اشاره کرد و او هم با بی میلی آمد به سمتش:

- دارم میبرم سلولش

- حاجی امر کرد چن دیقه بیاریش پیشش.

- باشه، چن دیقه

سکینه لبخندی زد و چادرش را کشید روی موهایش و دم در ایستاد:

- باهام کاری داشتین حاج آقا

قنبر  وقتی چشمش بهش افتاد چهره اش باز شد و گل از گلش شکفت. با دست اشاره کرد بیاید جلوتر. دوباره لبخندی زد و آمد در کنارش ایستاد:

- دستتو دراز کن

سکینه قر و قمیشی آمد و گفت:

- آخه نامحرمه

- یه بار عیبی نداره

دستش را دراز کرد و گرفت روبروی من. قنبر با نیشخند گفت:

- این انگشترو میبینی

سکوت کردم. بیدرنگ پس گردنی ای زد و گفت:

- جواب منو بده

- آره میبینم

- خوب سکینه بهش بگو کی اینو بهت داده

- شما

- منظورم اینه برا چی بهت دادم

سکینه با اما و اگر گفت:

- صیغه شرعی

- پس صیغه ات کردم

سرش را تکان داد و  لبخندی زد.بعد با اشاره از محل دور شد. قنبر با نگاهی فاتحانه رو به من کرد:

- میبینی صیغه اش کردم

- خوب

- گفتم که من از آدم چیز فهم خوشم میاد، از پسرای خوشگلم بیشتر، میخوای بهت انگشتر بدم یا حقیقتو میگی

لبهایم را فرو بستم. او هم زیر لب چیزی گفت و پا شد نشست روی صندلی اش. دقایقی در خاموشی گذشت. فکر کردم که گورشان را گم کردند. سرم را کمی کج کردم و گرفتم به سمت شلاقهای چرمی و پلاستیکی که روی دیوار آویزان بودند. باید خودم را برای ضربات مرگبار آماده میکردم در  دلم گفتم:

خوش بود گر محک تجربه آید به میان 

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

 صدای پایی در راهرو پیچید و همزمان پچ پچی گنگ و نامفهومی به گوشم خورد. ناگاه دستی چنگ برد در موهایم و سرم را کشید بالا. سپس رها کرد قنبر بود. سرم را  انداختم پایین:

- وقتی دارم باهات حرف میزنم سرتو پایین ننداز، میدونی چی میگم، نیگا کن درست تو چشام

به چشمهای تیره و بی حالتش چشم دوختم. نیشش را باز کرد و نگاهی انداخت بمن:

- کجا قایمش کردی

- من هیچ چیزو قایم نکردم

- پس مرغت یه پا داره، باشه خودت خواستی.

پارچه کثیفی را تپاند در دهانم و تا آنجا که میتوانست فشار داد بحدی که چشمم از کاسه داشت میزد بیرون. جلال هم در حالی که کف دستهایش را بهم می سایید آمد به سمتم. دو پایم را با طنابی کهنه و خونین بست و نیشخند زد. نمیدانم چه شد که ناگاه جرقه ای در اعماقم زده شد و احساس گوارایی ذرات وجودم را در بر گرفت. انگار شرابی هفتاد ساله را در رگ و روحم روان کرده بودند و من پرتاب شدم به لایتناهی. این حالات معمولا در زمانی که شعری به من الهام میشد دست میداد و پر و بالم میداد به فراسوی زمان و مکان. گرمای غریبی در تن و بدنم احساس میکردم و مستی در روحم. در همین حال و هوا به خودم گفتم:

- من تنم میخاره

تا این جمله را بر زبان آوردم کسی ناگاه از بخش های تاریک و فراطبیعی تخیلم ظاهر شد و من با چشم های بسته ام او را میدیدم. همزادم بود که در دخمه های نمور  و تاریک گهگاه از ناخودآگاهم ظاهر میشد و  تنها من میدیدمش، نگاهی انداخت بمن و گفت:

- تنت میخاره، حالا معلوم میشه یه من ماست چقدر کره داره

- من آماده ام

- ترسیدی

- اتفاقا بر عکس

در گرماگرم همین حرفها ناگاه دستی چشمبندم را  کشید بالا. قنبر بود با چهره ای که از آن خشم و غضب شراره میکشید چندبار نعره زد: حیدر حیدر حیدر. سپس شلاقی در هوا چرخ خورد و  با زوزه ای موحش فرود آمد به کف پایم. برق از چشم هایم پرید. با پارچه های کثیفی که در دهانم فرو کرده بودند نمیتوانستم فریاد بر آورم. ضربات را به قصد کشت میزدند و غیرقابل تحمل بود. مغزم مثل قطار سوت میکشید. دوباره صدایی انگار از دالانی تاریک در گوشم پیچید خودش بود همزادم:

- چطور بود

- عادت میکنم

یک آن قنبر و جلال به هم خیره شدند و پرسیدند:

- با کی داری حرف میزنی

سکوت کردم:

- مخش تاب بر داشته

دوباره و دوباره شلاق ها را در کف دست زمخت خود فشردند و بر فراز سر چرخاندند و صفیر کشان فرود آوردند. درد تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و مرا عاصی. هر از گاهی مکث میکردند و با دستمال عرق پیشانی شان را پاک و دوباره مانند گرگ های درنده می افتادند به جانم. 

 خسته که شدند مرا انداختند روی کف اتاق:

- بگو چیکارش کردی

- چی رو چیکارش کردی

جلال گفت:

- این آدم بشو نیس، ما داریم وقتمونو تلف میکنیم. 

- با قپانی آدمش میکنم به فاطمه زهرا آدمش میکنم

یک دستم را از بالای شانه و دست دیگرم را از پشت فشار دادند مچ دستهایم به هم نمی رسید آنها اما وحشیانه آرنجهایم را فشار دادند و بالاخره به هم نزدیک. روی مچ دستهایم دست بندی فلزی زدند و با کلید قفل. مثل لاشه گوسفندی در چنگک قصابی ها  آویزانم کردند روی سقف. دردش بسیار شدید بود و غیرقابل تحمل. انگار کتفم داشت از جا کنده می شد و جناغ سینه ام شکسته.آه و ناله خفیفی سر دادم و در دلم گفتم:

- نه نه من آرزوی مرگ نمی کنم. رویاهام قویترن، همه تاريكی های دنبا نمیتونن روشنایی یه شمع رو خاموش كنن

جلال سیگاری آتش زد و دستی به ریشش کشید و گفت:

- یکی دو روز که آویزون بمونه حالش جا میاد. من سرانشونو  اهلی کردم و افسارشونو تو دستم گرفتم این که مالی نیس.

در همین حیص و بیص همان ملا که برایم کتاب های مطهری را آورده بود در کنار در ظاهر شد و گفت:

- بچه ها دعای کمیل شروع شده، عجله کنین، وضو یادتون نره

قنبر گفت:

- لعنتی پاک حواسمونو برد

چند قدم آمد جلو نگاهی انداخت به سر و صورت خون آلودم و گفت:

- تازه اولشه، بر که گشتم میریم فاز پاندول، اونقد هل میدیمت که دل و جیگرت از حلقت بزنه بیرون.

تا رفتند از اتاق شکنجه بزنند بیرون. ناگاه نعمت با یکی از بازجوها از راه رسید:

- حالش جا اومد

- نه تازه شروع کردیم، باید بریم دعای کمیل

- راحتش بذار

- چی، راحتش بذارم

- پیداش کردیم

- پیداش کردین

- آره دوباره دل و روده بقچه رو خودم ریختم کف سلولو پیداش کردم

- عجب

- به هر حال اجرتون با سیدالشهدا

- خودتون زحمتشو بکشین بندازینش تو سلول

قنبر آمد جلو و کلید مچ دستم را باز. از همان بالا دمرو افتادم زمین. نفس راحتی کشیدم. کف پایم آش و لاش شده بود. کتفم بشدت درد میکرد و دستهایم بی حس. کشان کشان مرا بردند و انداختند گوشه همان سلول، سلول اشباح. از نعمت خبری نبود جور و پلاسش را هم با خود برده بود. تکیه دادم به دیوار. گردنم را کج کردم به سمتی که چاقو را استتار کرده بودم. لبخندی بر گونه ام درخشید.

این داستان ادامه دارد