۱۴۰۰ شهریور ۱۹, جمعه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی

 



دریچه سلول با صدای خشک و زنگداری باز میشود. از کنار فانوس چشم میدوزم به دریچه. انگار  سوهان به اعصابم میکشند. غژغژغژ. چندشم می شود. سیاوش که خودش را زده است به خواب بمن چشمک میزند. از جایم بلند می شوم میروم به سمت در. زندانبان که گفته بود حاجی صدایش بزنم با لحن دو رگه و خشن میگوید چشم بندم را بزنم. دلم تاپ تاپ میزند. ترسی پنهانی می خزد به رگهایم. به خودم نهیب میزنم و لبانم را میجوم. این بار اما مقصد به پله های زیر زمین ختم میشود. پله ها هم که رو به پایین باشند یعنی خبرهایی شده است. پله ها که رو به زیر زمین باشند یعنی مشت و لگد در راه است. پله ها که رو به پایین سرازیر شوند یعنی پوست از تنم خواهند کند. سعی می کنم از هجوم سیل آسای افکار بی در و پیکر در ذهنم جلوگیری کنم. اما چطور و چگونه. هر چه با خودم دست و پنجه نرم می کنم و چشم غره میروم نمی شود که نمی شود. تصورات و اوهام و اندیشه ها سمج هستند و سیل آسا مرا به سوی دره های هولناک هل میدهند . باز هم پله ها  حاجی میگوید:
- دوازده پله، بشمار
پله ها را یک به یک میشمارم به پله دوازدهم که میرسم می ایستم. حاجی دستش را میزند به شانه ام:
- بپیچ سمت چپ
از کلمه حاجی متنفرفم. بوی خون میدهد بوی تعفن  بوی تازیانی که 1400 سال پیش با شمشیر و بر تلهایی از جسد  دین و آیین شان را به میهنم تحمیل کردند و هنوز که هنوز است در هیات عمامه بسرها بر غارت و تجاوز و کشتارهایشان ادامه میدهند. در راهرو گامها را می شمارم و مسافت را اندازه میگیرم. من طرح خطرناکی در سر پرورانده ام، نقشه مرگ یک جنایتکار.  باید تمام هوش و حواسم را بکار بگیرم و گام به گام سنجیده عمل کنم. در نقشه ای که در تدارک پیاده کردنش هستم هر اشتباه مرادف با مرگ است بی چون و چرا.  یک لحظه دستهایم را مشت میکنم و دوباره باز. اراده ام را با نام ساسان بهترین دوستم که بر اثر توطئه ای شوم به قتل رسیده است صیقل میزنم. من نامهای کشته شدگان راه آزادی را همیشه و بخصوص در عبور از مناطق سرخ در دلم  میخوانم. یادشان تندری است که بیشه زاران خشک یاس و تردید را آتش میزند و راه را در تاریکی های هزار تو و خم اندر خم روشن می کند. حاجی میگوید:
- بایست
در داخل اتاق چشمبندم را در می آورد. می گوید بنشینم روی صندلی. خودش می ایستد دم در. سرم را می گردانم به چپ و راست و بالا و پایین. بنظر میرسد چند اتاق تو در تو باشد.  در اتاق مقابل نعره دیوانه وار بازجو می آید و فریاد جگرخراش زندانی ای در زیر تازیانه ها. انگار شلاقها را روی رگ و پی من فرود می آورند. دو دستم را میگیرم روی گوشم سرم را خم می کنم. چشم میدوزم به کف برهنه اتاق. حاجی یا  همان زندانبان پشمالو که انگار بازجو سفارشم را بهش کرده است از کنار در می آید به سمتم. از جیبش پاکت سیگاری بیرون می آورد و تعارف می کند. نگاهش می کنم. لبخند میزند. دو نخ سیگار بر میدارم. فندکی در می آورد، معلوم نیست از جیب کدام اعدامی کش رفته است می گویم:
- نه بعدا می کشم، توی سلول
- انگار باید منتظر بمونیم
سری تکان میدهم و برای اینکه سبک و سنگینش کنم با لبخند میپرسم:
- بچه همین شهری
- بچه روستام
- روستاهای دور و اطراف
چهره اش عبوس می شود:
- فضولی موقوف
سیگارش را بر میگردانم:
- سیگاری نیستم
اشاره میکند چشمبندم را بزنم. در اتاق روبرویی باز میشود. زندانی ای که در زیر تازیانه ها داد و فریاد می کشید به سلولش برده میشود. حاجی هدایتم میکند به اتاق بازجویی. سیدجعفر تا چشمش می افتد به من با لبخند می گوید:
- شیری یا روباه
ترجیح میدهم سکوت کنم. به نگهبان مسلح که در کنارش ایستاده بود اشاره میکند از در خارج شود. نگاهی تند به چند ورقی که روی میزش بود می اندازد و بعد از دقایقی باز میپرسد:
- خوب چیکار کردی پهلوون
- یه چیزای ازش بیرون کشیدم
لبخند میزند و از جایش پا میشود و تسبیحش را در می آورد. مثل داش مشدی ها یک پایش را میگذارد روی صندلی و با اشاره دست ازم میخواهد ادامه بدهم:
- بمن گفت تو خیابون پیروزی کوچه ستاره یه مدت خونه داشته
- کوچه ستاره
- یه کوچه ساکت و بن بست، با ساختمونای چند طبقه
- خودش بهت گفت
- آره، میخواستم بیشتز از زیر زبونش اطلاعات بیرون بکشم اما به خاطر موادی که تو غذاش ریخته بودین زود خوابش برد
- میدونی که وقتمون خیلی کمه، کم، کم، کم. بهتره دیگه تو غذاش معجون نریزیم
- منم همین فکرو میکنم.
- نگفت، کدوم آپارتمان، یا اتاقی زندگی میکرده، اجاره ای یا خونه یکی از دوستاش یا قوم و خویشاش 
- متاسفانه وقت نشد. آهان تا یادم نرفته بگم که بهم گفت که نامزدم داشته
- نامزد، اسمش چی بود، این سرنخ خیلی مهمیه
- سعی میکنم امروز ته و توشو در بیارم
سیدجعفر با کلک هایی که سرهم کرده بودم رکب خورده بود از خوشحالی با دمش گردو می شکست و سرش را تکان میداد. لیوان آب را از روی میزش بر داشت و چند جرعه خورد. از جایش پا شد وآمد در کنارم و گفت:
- اگه بتونی اسرارشو از دلش بیرون بکشی یه جایزه دبشی بهت میدم
- یعنی آزادم میکنین
- عجالتا نه
از روی صندلی پا شد و رفت به سمت نگهبان چند کلمه ای باهاش حرف زد. نگهبان هم سری تکان داد و آمد به سمتم و مرا برد به اتاق قبلی:
- احتیاج به چشمبند نیس، فقط همین جا بمون و از جات تکون نخور تا برگردم

بعد از دقایقی نگهبان به همراه دختری که معلوم بود زندانیست از در وارد شد. نگاهی به چهره اش انداختم نگاهم کرد و لبخند زد. یکراست رفت به اتاق بازجو. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای خنده های پی در پی به گوشم خورد. کمی شگفت زده شدم. اما زود آمدم توی باغ و به یاد وعده و عیدهای همین بازجو افتادم که گفته بود اگه کاراتو خوب انجام بدی، سلول انفرادی رو برات بدل به بهشت می کنم. وعده صیغه  هم داده بود آنهم در یکی از مخوف ترین زندانهای جهان.  آیا آن دختر تواب بود و بریده. شکل و شمایلش که اینطور نشان میداد. من اما هرگز نمیخواستم با یک تواب در سلول انفرادی سکس داشته باشم. در بد مخمصه ای گیر کرده بودم. شنیده بودم بعضی از توابها بعد از بریدن و مغزشویی به بازجوهایشان وابسته میشوند و دربست خودشان را در اختیارشان می گذارند از تن گرفته تا روح درهم شکسته و ویرانشان. آنها به این وسیله یکنوع آرامش وجدان کذایی پیدا می کردند و ادامه زندگی خفت بار را تاب می آوردند. بازجوها برای آنکه تمام پلها را در پس و پشتشان خراب کنند دستور میدادند تا چارپایه اعدام را از زیر زندانیان پس بکشند یا تیر خلاص بزنند. در افکار و اندیشه های هولناکم غوطه ور بودمم که بازجو ناگهان از در وارد شد و گفت:
- بیا تو برات سورپرایز دارم

پاشدم و با اشاره نگهبان رفتم در اتاق بازجو. دختری که روبروی بازجو نشسته بود دو پایش را به طرز وسوسه آوری باز کرده بود و چادرش را انداخته بود روی صندلی کناری. نگاهش کردم لبخند زد و لبهایش را با دندانهای سفیدش فشرد. همین که نشستم  یک آن در تاریکی های ذهنم جرقه ای زد. جرقه نه رعد و برق بود وحشتناک و دلهره آور. چهره فریبا ناگهان در مقابلم درخشید. تمام تار و پود و ذرات وجودم لرزید. بی اختیار مثل کسی که برق او را گرفته باشد. به عقب کشیده شدم. این چندمین بار بود که من به این حالت دست داده بود.  بازجو تا چشمش به چهره ام افتاد وحشتی کرد و پرسید:
- تو یکهو چت شده
سرم گیج میخورد و چشمهایم جایی را نمی دید. دو دستم را گذاشتم روی زانو و سپس افتادم کف اتاق. بازجو باز پرسید:
- حالت خوبه سهراب، بذار یه لیوان آب برات بریزم. کمک کرد از جایم بلند شوم و بنشینم روی صندلی. لیوان آب را داد به دستم. بدجور تشنه ام شده بود. آب را تا ته سر کشیدم و گفتم:
- اثرات سلول انفرادیه
- بازم آب میخوای
- نه روبراه شدم
- مطمئنی
- مطمئن.
- پس اگه اینطوره بریم سر اصل مطلب
- من گوشم با شماست
- معرفی می کنم، سارا 
سری تکان دادم و نگاهش کردم، بازجو گفت:
- سارا یکی از تواب های واقعی و در واقع از خودی هاس، مث تو که به خدمت نظام در اومدی.
سکوت کردم و و نگاهم را دواندم به عکس روی دیوار. سید جعفر از جایش پا شد و رفت در کنار سارا ایستاد دستش را تکیه داد به دیوار و ادامه داد:
- خوب سارا ازش خوشت اومد
سارا خندید و دو دستش را گذاشت روی صورتش. بازجو گفت:
- دیدی ازت خوشت اومد تو هم که از خداته مگه نه، امشب میتونین کنار هم بخوابین کاملا شرعی. عقد صیغه یک شبه رو هم  خودم میخوونم. میدونم قند تو دلت آب شده مگه نه، معلومه که دل تو دلت نیس، اونم تو گوشه سلول انفرادی. 
- من آمادگیشو ندارم
- شوخی میکنی. سارا خانوم یه چشمه نشون بده
 سارا با سرانگشتانش لای پاهایش را کمی ماساژ داد و شهوت انگیز لبهایش را بالا و پایین برد و به چشمانم نگاه.سیدجعفر گفت:
- حالا چی میگی
- توابه
- گفتم به نظام خدمت میکنه، 24 ساعت بعد از اینکه دستگیرش کردیم، خودشو تسلیم کرد و پا تو صراط مستقیم گذاشت. 
- من اما حالم خوب نیس
- دوباره بگو
- حالم خوب نیس، خودتون که چند لحظه پیش دیدین.
- اتفاقا برا این که حالت خوب نیس سارا رو آوردم، اون حالتو خوب میکنه، تخصصش تو همینه
سارا لبهای درشتش را غنچه کرد و چشمکی زد. من چندشم شد. بازجو گفت:
- حتما سیخ کردی نگو نه
 خودش میدانست که دروغ تحویلم داده است. از رنگ چهره ام مشخص بود.  چندبار در مقابلمان متفکرانه قدم زد و تسبیح انداخت. رفت نشست روی صندلی پشت میز. کشو را باز کرد. هر چند دستهایش را نمی دیدم اما مطمئن بودم مشغول ور رفتن با کلتش است بعد که ضامنش را کشید مطمئن شدم. نگهبان را صدا زد:
- سارا رو ببر تو سلولش. 
سارا افتاد به جلو. همین که از در خارج شد یکی از نگهبانها که از کنارشان رد میشد با کف محکم زد به باسنش و قاه قاه شروع کرد به خندیدن. سیدجعفر گفت:
- فرصتو از دست دادی، یکی دیگه رفت سراغش.
- من اهلش نیستم
- این معنی اش اینه که تو هنوز سر موضعی
- من موضعی ندارم، میخوام برم سر خونه و زندگیم
یک آن چهره اش از خشم سرخ شد وتسبیحش را محکم پرتاب کرد به صورتم و با نعره گفت:
- منو الاغ گیر آوردی بچه کونی. اون سیاوش لعنتی آدمی نیست که همینجوری به کسی اعتماد کنه، ماهها زیر شکنجه بود اما یه کلمه حرف نزد اما با تو نه، رفیق شد و اسرار دلشو ریخت 
خاموش ماندم. سرم را انداختم پایین. ادامه داد:
- آخه من چطور میتونم بهت اعتماد کنم. از کجا معلوم این اطلاعاتی که بهم دادی یه مشت مزخرفات بیشتر نباشه.
- من با شما رو راستم
از جایش پا شد. تسبیحی را که بسویم پرتاب کرده بود از زمین بر داشت و مالید به شلوارش. یک دستش را گذاشت زیر چانه ام و سرم را گرفت بالا و با بدخلقی گفت:
- نه تو رو راست نیستی. تو هنوز سرت بوی قورمه سبزی میده من صد تا مث تو رو میبرم سر چشمه و تشنه بر میگردونم.
- من اصلا به سیاست کاری ندارم
- اونایی که تشکیلاتی هستن این حرفو میزنن تا قسر در برن. این خط و خطوط خیلی وقته لو رفته شاه دوماد. اما کور خوندی. منو بگو فکر کردم توبه کردی، اومدی در پناه قرآن و اسلام.
- ازم میخواین با اون دختره اسمش چی بود سارا بخوابم
- اینکارو میکنی
- باید فکر کنم
- نگفتم، خودتی، زندونیای دیگه له له میزنن و خوابشو میبینن، حاضرن تن به هر کاری بدن تا یه دیقه باهاش باشن اونوقت تو. تو لعنتی و نمک به حرام...
حرف خودش را برید و تکیه داد به دیوار. تسبیح را گذاشت توی جیب. وقتی فکرهایش را روی هم گذاشت دید راه و چاره دیگری ندارد. او بمن احتیاج داشت. محتاطانه گفت:
- با اینچنین بهت یه فرصت دیگه میدم اما وای به حالت اگه بخوای رو دست بزنی.
- من تلاشمو میکنم
- اول باید برادریتو ثابت کنی
- من هیچ عقد اخوتی باهات ندارم
- با من به درک که عقد اخوتی نبستی من که کاره ای نیستم. با نظام مقدس برادریتو ثابت کن
- اصلا منصرف شدم
- پس منصرف شدی درست شنیدم.
سکوت کردم و سرم را بر گرداندم سید جعفر به نگهبان دم در گفت:
- برو مرتضی رو صدا کن بیاد. 
برای اینکه نقشه ای که ریخته بودم خراب نشود و کارها بیخ پیدا نکند گفتم:
- منظورم اینه یه فرصت دیگه بهم بدین.

ایستاد و زیر چشمی نگاهم کرد و دستی کشید به ریش بزی اش:
- با همه این حرفها یه فرصت دیگه بهت میدم. برا ما این اطلاعات حیاتیه. یه سرنخ درست و حسابی ازت میخوام. به شرفم آزادت میکنم
و من میدانستم که او بی شرف است و آزادم نمی کند.کوچکترین تردیدی در آن نداشتم. لبخندهایش زهرآلود بود و نگاهش دشنام آمیز. بر اثر تیک عصبی چهره اش پریشان بود و ابروهایش دائما می پرید. معلوم بود که به این اطلاعاتی که میخواست احتیاج مبرمی دارد  وگرنه در جا میبردنم زیر هشت یا یک گلوله می کاشت وسط پیشانی ام. باید هر چه زودتر طرح و نقشه ای که در سر داشتم پیاده میکردم. سیاوش هم گفته بود که قبل از مرگش آرزو دارد حساب این قاتل مادرزاد را بگذارد کف دستش. پس باید تا آنجا که ممکن است مانور می دادم و کوتاه می آمدم تا نقشه ها بهم نریزد.
وقتی انتقالم دادند به سلول. سیاوش فانوس را گرفت به سمت صورتم. نگاهم کرد و با تبسم گفت:
- اینطور که معلومه تحت فشارت گذاشتن
- چیزیم نیست.
- من از خدامه که تو چیزیت نباشه
- تو چطوری
- تعجبم اینه چرا لفتش دادن
- چی رو
به حالت طنز گفت:
- صدام نکردن که آزادم کنن. 
نخواستم نمک روی زخمش بپاشم. نشستم روی پتو و پشتم را تکیه دادم به دیوار. مغموم و اندوهناک در خودم فرو رفتم. سیاوش هم در کنارم نشسته بود و به نور فانوس که افتاده بود روی دیوار نگاه میکرد شروع کردم به حرف زدن:
- ازم خواستن با یکی از توابا سکس داشته باشم
- چی، کدوم تواب
- یه دختر زندونی، یه بریده و تواب
- پس ازت خواستن که همکاری کنی
- ازم خواستن تن به خیانت بدم
- اسم دختره چی بود
- سارا خظابش میکردن. یکی از نگهبانها هم اونو حوری صدا میزد. 16 یا 17 سال بیشتر نداشت.
- نظام که مقدس باشه همینه. 
- من از هر چی که پسوند مقدس داشته باشه متنفرم.
 - باهات موافقم برا همین از روز اول که این جماعت عمامه دار رو کار اومدن. گفتند نظام مقدس جمهوری اسلامی تا پس و پشت کلمه مقدس کثافات و جنایت هاشونو ماستمالی کنن. دیکتاتور دستای خونی خودشو شستشو بده. وکیل و وزیر پشت اون دزدی هاشو توجیه کنه. فتوای قتل مخالفان رو صادر کنن. هر منتقدی رو به اتهام در افتادن با خدا و پیامبر و نایب یا سایه اش رو زمین کافر و مرتد بخونن و به دارش بکشن.
نظام های  مخوف مذهبی که مشروعیت ندارن از این کلمه به عنوان سلاحی مرگبار برا  سربریدن آزادی استفاده میکنن. 
- یه خورده یواشتر
- ببخشید یکهو ازکوره در رفتم

بعد از ناهار سیاوش چرتی زد. وقتی مطمئن شدم که خوابیده است آرام و بی صدا از کنارش پا شدم. وقتم خیلی تنگ بود و باید هر چه زودتر نقشه ام را به پیش میبردم. رفتم  چند متری آنسوتر زیر پله ها و از لابلای پتو و لباس های کهنه و پاره پاره چاقویی را که مخفی کرده بودم بر داشتم و در کف دستم فشردم. یک آن صحنه عملیات در نظرم مجسم شد و من در جایم میخکوب. نفسی کشیدم. چند قدم رفتم جلوتر وچاقو را گذاشتم در نزدیکی های سیاوش بنحوی که در زیر نور فانوس میتوانست آن را ببیند. نگاهی محزون انداختم به چهره اش. انگار کابوس میدید. بلند بلند حرف میزد و هی به چپ و راست می غلتید. چند دانه درشت عرق هم نشسته بود روی پیشانی اش. تمام شب بیدار مانده بودم و هزاران فکر و خیال در دالان بی انتهای مغزم  چرخید. ایکاش میتوانستم کاری کنم تا نجاتش دهم. همه راهها به بن بست می خورد. تمام روزنه ها بسته بود. خفاش خون آشام مرگ در راهرو بال میزد و انتظار میکشید. من صدای موحش بال زدنش را می شنیدم. چند قطره اشک چکید روی گونه ام. برای اولین بار هوس کردم سیگار بکشم. نخی سیگار بر داشتم و گذاشتم لای انگشتانم. کبریت زدم اما روشنش نکردم. سیگار را در کف دستم مچاله کردم.  بغضی مثل رعد بیخ گلویم را میفشرد داشتم منفجر میشدم و ایکاش منفجر میشدم و هیچ از من جز خاکستری از فراموشی باقی نمی ماند. 
کله سحر دریچه سلول کناری رفت. زندانبان گفت:
- دستشویی
بعد از بازگشت بی آنکه حرفی بزنم پتوی سیاه را انداختم روی سرم.  سیاوش حیرت کرد. انگار فهمید که حال و احوالم خوب نیست. برای همین پاپیچم نشد. همین که چند دقیقه گذشت کمی پتو را کشیدم کنار و زیر چشمی او را پاییدم.  از لیوان پلاستیکی داشت چای میخورد. چایی ای که طعم و مزه همه چیز را داشت جز چای. رفتم توی نخش. فکر میکرد و میخندید. دلیل خندیدنش برایم نامفهوم بود. یکهو در زیر چتر شعله های مرموز فانوس چشمش خورد به چاقو. با پشت دستهایش چشمهایش را مالید و دوباره خیره شد. فکر کرد خواب می بیند و یا وهم و خیال است. سرش را گذاشت روی زانو خیره شد به روبرو اما هنوز چند ثانیه نگذشت که باز سرش را برگرداند به سمت چاقو و گفت:
- انگار دیوونه شدم
با اینچنین نتوانست طاقت بیاورد. پا شد و رفت به سمتش. خم شد و از کف سلول چاقو را بر داشت و گرفت در کف دستش. چشمانش از تعجب داشت از کاسه میزد بیرون.  برق شادی در چهره اش میدرخشید.مات و مبهوت شده بود. برایش باور کردنی نبود. حتما مثل من که نخستین بار چشمم به آن افتاد شوکه شد و هزار فکر و خیال در سرش جوانه زد. در حالی که او را می پاییدم غلتی زدم تا ببینم چه واکنشی نشان میدهد. بسرعت چاقو را در پشتش قایم کرد و بمن خیره شد. چند قدم آمد جلو تا ببیند بیدارم یا خواب. شروع کردم به خرناسه کشیدن. وقتی دید چیزی ندیده ام نفس راحتی کشید. رفت زیر پله و چاقو را پیچید لای لباس های ژنده. انگار به گنجی عظیم و بی پایان دست یافته بود یک دم لبخند از لبانش دور نمی شد. در ذهنش نقشه میکشید و خط میزد و نقاط ضعف و قوتش را در می آورد. باز نقشه میکشید و باز خط میزد. از فرط شادی نمیتوانست در جایش بنشیند یا دراز بکشد. از کنار دیوار پا شد و شروع کرد به قدم زدن. بعد از ساعتی از خواب تصنعی  با خمیازه ای پا شدم. سیاوش روبرویم ایستاد:
- صبح بخیر همزنجیر
- صبح تو هم بخیر
- برات چایی بریزم
- تو همون لیوان پلاستیکی
- اگه آزاد بشیم بهت قول میدم بهترین استکان و نعلبکی دنیا رو برات تهیه کنم
- پس قول دادی
- مرد و قولش
چایی را که سر کشیدم آمد کنارم نشست. خوشحالی عجیبی در چهره اش موج میزد. به چشمهایش زل زدم و پرسیدم:
- چته، گنج پیدا کردی
- منظور
- منظورم اینه که خوشحالم که برق لبخندو رو چهره ات می بینم اونم تو این روزای سخت
به شوخی در جوابم گفت:
- احتمالا برا اینه که میرم پیش حوریای بهشتی
- حوری بهشتی
- آره حوری هایی که طبق نوشته بحار الانوار هر سکس با اونا هفتاد سال طول میکشه. 
- خوش بحالت
- من چی
- تو تو جهنمی که ملاها برامون تدارک دیدن باید بمونی و آب خنک بخوری. 
- ناقلا
بعد در آغوشم گرفت و به چشمهایم خیره. انگار میخواست رازی را با من در میان بگذارد اما سکوت کرد و رفت در عوالم خودش. من هم حرفی نزدم. اما میدانستم که در فکر و خیالش چه میگذرد. ناگهان ازم پرسید:
- پس سید جعفر ازت سین جیم کرده
- منظورت چیه
- منظورم اینه که اون همون کسیه که تا حداقل یکی رو تیر خلاص نزنه شب خوابش نمیبره
وقتی دید پاسخش را ندادم سرش را تکان داد و قاه قاه شروع کرد به خنیدیدن:
- گذر پوست به دباغ خونه می افته.
از چهره مصممش مشخص بود که تصمیش را گرفته است تا در آخرین دقایق عمرش  زهرش را بریزد.

*******

سیاوش آنروز را بر خلاف معمول که بیشتر در گوشه ای می نشست و در خود فرو میرفت شروع کرد به ورزش.  ابتدا با در جا زدن آرام و شمرده خودش را کمی گرم میکرد و سپس حرکاتش را با چرخاندن دایره وار دستانش تند تندتر. در پایان هم حرکات سنگین را اجرا میکرد.
. من که میدانستم داستان از چه قرار است خودم را میزدم به کوچه علی چپ اما زیر چشمی حرکاتش را می پاییدم. یکبار زندانبان که گوش خوابانده بود بطور ناگهانی  دریچه را باز کرد و پرسید:
- این ورجه ورجه ها چیه
من پیشدستی کردم و رفتم جلو و گفتم:
- دارم یه خورده قدم میزنم
چراغ قوه اش را گرفت به داخل سلول و اطراف را تفتیش. به سیاوش که بیدرنگ رفته بود کنار دیوار و سر به زانو نشسته بود نگاهی انداخت. وقتی دید خبری نیست با غرولند دریچه را بست. دراز کشیدم روی پتو. احساس کردم ناخوش شده ام. سرم گیج میرفت و چشمانم اطراف را تار و درهم میدید. بدنم داغ شده بود و فکرهای جور وا جور در تونل مغزم به جولان آمده بودند. نگرانی ام طبیعی بود چرا که اگر سیاوش برنامه اش درست پیش نمی رفت یا به نحوی از انحا چوب لای چرخش میگذاشتند. بازجوها بخصوص سیدجعفر کوچکترین رحمی به من نمی کرد. مرا مسبب اصلی قلمداد میکرد و به فجیع ترین شکلی می کشت. در واقع هم مسبب اصلی این طرح و نقشه من بودم که با قرار دادن چاقو در نزدیکی سیاوش طرحی را که در ذهنش نقش بسته بود ماده کردم. من هم دلم خیلی میخواست که سیدجعفر به دست عدالت سپرده شود اگر هم کشته میشد قسر در می رفتم و میتوانستم گامهای بعدی را بر دارم. از سوی دیگر سیاوش هم خدایش بود و قبل از مرگ زهرش را می ریخت.
تشویش هایم طبیعی بود. نگرانی هایی که هشدار میدادند تا چم و خم کارها را خوب ارزیابی کنم تا در لحظه مناسب دچار لغزش و خطا نشوم. اما در این میان پارامترهای دیگری هم بود که اهمیتی حیاتی داشتند. از اصلی ترین دغدغه هایم بی اعتمادی سیدجعفر به من بود. اگر این حس عدم اعتماد ادامه می یافت شاید سیاوش را از من جدا میکردند و به سلول دیگری می انداختند و آنگاه بی آنکه نقشه ام را عملی کنم به چوبه اعدام سپرده میشدم یا تیر خلاصی به شقیقه ام میزدند. آیا باید به حرف سیدجعفر گوش میدادم و تحفه اش را می پذیرفتم. هر کار کردم که به خودم حقنه کنم که برای پیش بردن نقشه ام، خوابیدن با سارا عیب و اشکالی ندارد نشد که نشد. سکس با یک زندانی آنهم با توجیه شرعی صیغه. برایم غیرقابل تصور بود. اصلا خوابش را هم نمی دیدم. منگنه و آچمز شده بودم  مغزم گیرپاچ میکرد. سعی کردم از این افکار بگریزم اما مگر میشد. یک لحظه به ذهنم میزد که در پیش بردن  استراتژی و هدفی که مد نظر است باید بلحاظ تاکتیکی منعطف باشم وگرنه به مقصد نخواهم رسید. از سوی دیگر قواعد اخلاقی یا بهتر بگویم غل و زنجیرهای اخلاقی دست و پایم را می بست و خرد و خمیرم میکرد.
 پتو را کشیدم روی سرم و در زیر آن چشمهایم را باز کردم. همه چیز تاریک بود. تاریکتر از تابوت. با خودم گفتم آدم که می میرد دیگر این افکار سمج و کشنده در مغزش نمی گذرد و آزارش نمی دهد. با عدم یکی میشود. هست و نیستش فرق نمی کند. اما وقتی زنده در تابوتت بگذارند. هزار بار بدتر از مرگ است. تنها سلاح  برّنده و دلخوشی ام هدفم بود.  هدفی که جانم را در راه پر فراز و نشیبش در کف دستم گرفته بودم. هدفی که در اعماق دخمه ها به من نیروی فوق العاده و ناتمام می بخشید و مرا حتی در نبودم در امتداد راه ادامه میداد. 
پتوی سیاه را کمی از روی سرم کنار زدم. چشم دوختم به سیاوش که ایستاده بود و مچ دستانش را  به چپ و راست میچرخاند. میخواست دوباره دستانی را که در زیر شکنجه ها ناتوان و از رمق افتاده بودند قدرتمند سازد تا ضربات را هر چه کاری تر فرود بیاورد. سلول با جنب و جوشش از محاق سکوت و رخوت یخ بسته بیرون آمده بود. دوباره نگاهم را دواندم به سمتش و از خودم پرسیدم که  آیا میدانست که من آن چاقو را در چند قدمی اش گذاشته ام تا او نقشه ای را  که در ژرفای ذهنش پرورانده بود پیاده کند. آیا بویی از این موضوع برده بود. چهره اش که نشان نمی داد حرکات و سکناتش هم همینطور. من هم همین حدس را میزدم.
 در انتهای سلول سیاوش به سایه اش که  در پرتو نور فانوس افتاده بود روی دیوار مشت میزد. لبخند خفیف اما گرم و آتشین روی لبم نقش بست. از شادی ای گداخته در میدان مرگ و زندگی خون در رگانم به جوش آمد و شعری در اعماق دلم شکفت.
با خودم می گفتم که اگر سیدجعفر در اتاق بازجویی ناگاه چشمش به برق خیره کننده چاقو بیفتد چه عکس العلمی نشان خواهد داد. آیا با ذلت و خواری به زمین می افتد و ملتمسانه ازش میخواهد که از کشتش دست بر دارد یا عکس العمل نشان میدهد و با او چنگ در چنگ میشود. یکهو یادم آمد که در کشو میز بازجویی اش همیشه کلت دارد و حتما فکر آنجایش را هم کرده است. سیاوش باید فکر اسلحه اش را بکند و قبل از اینکه او فرصت کوچکترین واکنشی را داشته باشد ضربه را فرود بیاورد. بعد هم میتواند اسلحه اش را از داخل کشو بر دارد و راه و چاره ای پیدا کند یا دست به خودکشی بزند. باید این اطلاعات را هر چه زودتر بهش بطریقی میدادم.
 دوباره افکار  شوم و ضد و نقیض در پستوی ذهنم هجوم آوردند. کاری هم نمیشد کرد باید با قوه درونی سازمانش میدادم و از پندارهای خودبخودی که  انرزی منفی در وجودم تولید میکردند جلوگیری میکردم. پتوی سربازی را به کناری زدم دهن دره ای تصنعی سر دادم و از جایم پاشدم:
- چی شده سیاوش ورزشکار شدی
- روح سالم توی جسم سالمه
با شوخی گفتم:
- عجب، نمیدونستم
او هم با لبخند گفت:
- حالا میدونی
- یعنی تو اگه جسمت قوی تر باشه روحتم قوی تره
- ضرب المثله دیگه، اما ارتباط دیالکتیکی با هم دارن
- بازم کلاس بالا پاسخمو دادی، میخوای باهم مچ بزنیم
- اگه دل و جیگرشو داری چرا نه
آستینم را زدم بالا و چشم غره ای رفتم و گفتم:
- کجا مچ بندازیم
- همین جا، باید دراز بکشیم
- از قیافه ات معلومه آماتوری، از تکنیکای مج انداختنم چیزی نمی دونی
- میخوای زور بازوتو به رخم بکشی، این گوی و اینم میدون
آرنجها را گذاشتیم  روی پتوی سیاه سربازی.کف دستها را به هم قلاب کردیم. به چشمهای هم یک لحظه خیره شدیم. دستانش زمخت بود و قد و قواره اش هم درشت تر از من. شروع کردیم. همانطور که پیش بینی می کردم زورش بر من می چربید من اما سخت و سفت مقاومت کردم. دستم خم شده بود و همین که رفت دستم را بخواباند با چشم اشاره کردم به سمت در سلول. گمان کرد دریچه باز شده است و زندانبان نگاهمان میکند. تا سرش را چرخاند دستش را خواباندم. فهمید که رکب خورده است. قاه قاه زد زیر خنده. گفتم:
- یکی از تکنیک های مچ اندازیه
- ای کلک اما از ترفندت خوشم اومد. تیزهوشی ات به زوز بازوم چربید
- در برابر اسلحه بازجوها چی
- اونجام بدرد میخوره. البته همه اش بستگی داره که به ترس غلبه کنیم، ترس که وارد میدون بشه، همه معادلاتو بهم میزنه، اون گرگام برا همین هی چنگ و دندون نشون میدن تا با ترس عقلمون فلج بشه و قدرت فکر کردن نداشته باشیم
- ترس یه قوه دفاعیه
- درسته اما اگه این قوه دفاعی پاشو از قلمرو خودش بذاره بیرون به ضدش بدل میشه. 
- مچ دستت چطوره
- میزونه، البته نه صد در صد،یه دوره اصلا نمیتونستم مچمو بچرخونم، شدیدا درد میکرد. 
- حتما آویزونت کردن
- حرکات پاندولی دخلمو در آورد
- حرکات پاندولی
- پاندول شدن با دستبند قپانی و آویخته شدن از سقف. 

دو روز گذشت اما از سیدجعفر خبری نشد. رفتم توی فکر که چه اتفاقی افتاده است. اما عقلم قد نمیداد. خواستم ته و توی قضیه را در بیاورم اما چطوری. هیچ کانالی نداشتم. در سلول قبلی با مورس میتوانستم تماس بگیرم و حداقل خوش و بشی داشته باشم اما این سلول انگار راه به جایی نمی برد.  از سویی خوشحال بودم و از سویی نگران. یعنی چه چیزی میتوانست اتفاق افتاده باشد. دو سه بار هم هنگام رفتن به حمام و دستشویی ریسک کردم و  چشمبندم را  کمی کنار زدم شاید اثری ازش پیدا کنم اما همه تلاشهایم بیهوده بود.
 سیاوش بی وقفه ورزش میکرد یا  قدم میزد و گهگاه با خودش حرف. روحیاتش بکلی تغییر کرده بود و انگار نه انگار که همین روزها اعدامش میکنند.
  یک روز زندانبان از پشت دریچه  صدایم زد و گفت که چشمبندم را بزنم.  حدس زدم سیدجعفر برگشته است و دوباره بازجویی های کسل کننده و دلهره آور افتاده است روی ریل. زندانبان گفت:
- میریم پایین شش پله بعدش می پیچی سمت چپ
پله ها را شمردم به شش که رسیدم گمان کردن تمام شده است پیچیدم به سمت چپ. به ناگهان زیر پایم خالی شد و از چند پله کله معلق شدم. زندانبان که به گمانم می خندید گفت:
- خنگلو بهت گفتم هشت پله.
اما دروغ می گفت بهم گفته بود فقط شش پله بعدشم سمت چپ.  در اتاق بازجویی مرا نشاند روی صندلی. دقایقی بعد دستی چشمبندم را کشید بالا. نگهبان هدایتم کرد به اتاق بازجویی. مردی میانسال با قدی متوسط بود. سیه چرده و ته ریش داشت و موهای سفید جلوی سرش ریخته بود. همانطور که چشمش را انداخته بود به برگه هایی که روی میزش ولو شده بودند مرا هم می پایید. با دست بسویم اشاره کرد. پاشدم و  صندلی ای را  که در مقابلش پشت میز بود پس کشیدم و نشستم. نگاهی تند و گذرا بمن انداخت و گفت:
- بهت خوب میرسن، چلوکباب با نوشابه
سرم را تکان دادم و حرفی نزدم. ادامه داد:
- چاق و چله شدی
- من تغییری نکردم
- یعنی من دروغ میگم کثافت
از پرخاشگری اش یکه خوردم و اصلا انتظارش را نداشتم. بهترین راه همان بود که خونسرد باشم. نمیخواستم به هیچ عنوان مرا از سیاوش جدا سازند و در همان سلول 80 سانتی متری که صدبار از تابوت هم بدتر بود بیندازند. در ثانی من طرحی خطرناک را در سر پرورانده بودم. باید تمامی هوشیاری خودم را بخرج میدادم تا سنجیده و بدون دغدغه به پیش برود به هر قیمتی. بازجو که سرگرم خواندن برگه ها بود یک آن سرش را از روی کاغذها بلند کرد و با خشم و غیظ زل زد بمن. حدس زدم که میخواهد پوستم را قلفتی از تنم بکند. پاشد دستمالی از جیبش در آورد و تفی انداخت. لبهایش را تمیز کرد و  تهدیدآمیز نگاه. یکهو نعره زد:
- بچه ها دارن تو جبهه ها شهید میشن اونوقت شما کثافتا اینجا دست به ترور و کشتار میزنین. تک تکتونا باید از بیضه آویزون کرد رو چوبه های دار. 
اوقاتش خیلی تلخ بود تو گویی اتفاقی افتاده بود. هر گاه که یکی از شکنجه گرها یا عوامل سرکوب کشته میشدند آنها وحشی و درنده تر میشدند و در زندانها انتقامش را از اسیران دست و پا بسته می گرفتند. با خودم گفتم:
- نکنه سیدجعفر به سزاش رسیده
اما فقط یک حدس بود و گمان. یک لحظه به سرم زد که ازش بپرسم حال و احوال سیدجعفر چطور است اما زود منصرف شدم. چرا که شک نداشتم با مشت و لگد پاسخم را میدهد. در اتاق شروع کرد به قدم زدن و با خودش کلنجار رفتن. متشنج بود و تند تند تسبیح میگرداند. چشمم افتاد به چند شلاق که روی دیوار آویزان بود و تختخواب فنری با دستبندها. یک آن به سرم زد حال که دستهایم باز است  شیرجه ای بروم و از کشو اسلحه کمری اش را بر دارم و خلاصش کنم و بعد خودم را. اینها همه فکرهایی بود که در سرم میگذشت. مثل فیلم های بزن بهادر  وسترن. تازه از کجا معلوم بود کشوی روبرویی خالی نباشد و اسلحه در زیر لباسش پنهان . دوباره آمد و نشست در مقابلم و گفت:
- رهبرانتون فلنگاشونو بستن و رفتن پاریس زنای همو قاپ میزنن و دنبال الواطی و لاس زدن با امپریالیسمن، اونوقت شماها یه مشت نفهم اینجا دارین الکی مقاومت میکنین
- من اصلا منظورتونو نمی فهمم
سیلی محکمی نشست به صورتم. گوشم زنگ کشید و بی اختیار اشک در چهره ام جمع شد:
- حالا شیرفهم شدی
خواستم دستی به صورتم بکشم و اشکهایم را پاک. اما پشیمان شدم. برگه ای را گذاشت روبرویم و گفت:
 - به سیدجعفر قول داده بودی اسم نامزدشو از زیر زبونش بکشی بیرون
- درسته
- خوب چی شد
- هنوز نتونستم، باید بیشتر اعتمادشو به خودم جلب کنم
- پس نتونستی، بهت مگه نگفته بودیم این اطلاعات حیاتی و خیلی خیلی برامون مهمه
- من تمام تلاشمو میکنم
- حتما انتظار داری آزادتتم بکنیم
- آقا سیدجعفر بهم قول داد
- اول برادریتو ثابت کن بعد ادعای ارث و میراث کن، آخه ما چطور بهت اعتماد کنیم، تو که حتی حوری ای که بهت پیشنهاد کرده بودیم رد کردی
- اون مساله شخصیه
- پس مساله شخصیه، فکر میکنی ما الاغیم
- اصلا این منظورو نداشتم
- پس با ما رو راسی
- البته
- حاضری تیر خلاص بزنی
- تیر خلاص
- به زندونی سیاسی
منظورتونو نمی فهمم
- به یه محارب به یه مفسد فی الارض
سرم را انداختم پایین و پاسخش را ندادم. خنده چندش آوری سر داد و سپس دستش را گذاشت زیر چانه اش:
- پس که اینطور
من فقط میدانستم که دست و پایشان را گذاشتم در پوست گردو و آنها شدیدا برای در آوردن اطلاعات به من احتیاج دارند. برای اینکه بیشتر اعتمادش را به خود جلب کنم گفتم:
- بخدا من همه تلاشمو میکنم، اگه تند برم اون اعتمادشو بهم از دست میده، شما که یه فرد اطلاعاتی هستین و بیشتر از من میدونین
- باشه بازم صبر می کنیم، اما اگه کوچکترین اطلاعاتی ازش بدست آوردی. یه جوری به زندان بان اطلاع بده تا باهات تماس بگیرم
- حتما

******

چند شبی بود که پی در پی از کابوس های هولناک از خواب میپریدم و دیگر پلکهایم روی هم  نمی رفت. احساس وحشت میکردم. اندوهی گیج و گنگ سایه انداخته بود بر روح مجروحم و خلائی عظیم اما محو  و بیرنگ گرداگردم را گرفته بود. پیشانی ام از تشنجات درونی داغ میشد. تن و بدنم کرخت و بی حال. در خلوت خاموش سلول سرم را میگذاشتم روی زانو. سعی میکردم به روزهای خوب بیندیشم. به آینده روشنی که در راه است. به افقهایی شاد و پر از  رنگین کمان. به دورنمای شورانگیز آزادی . به خود میگفتم هیچ نظام دیکتاتوری تا ابد بر جای نخواهد ماند. اینها هم گورشان را گم خواهند کرد و نفرین و ننگ ابدی بر پیشانی شان حک خواهد شد. 
چند شبی بود که تا چشمهایم را می گذاشتم روی هم. ناگهان صدای تیر می آمد و غریو عاصی همزنجیرانم در آخرین دم حیات.  و بدتر آنکه این کابوس ها در بیداری ام ادامه مییافت. بی وقفه و مستمر. وقتی صدای شلیک تیرها فرو می نشست. در خاموشی توفانی خود به سقف خاکستری و دود زده چشم میدوختم و با هق هق می گفتم:
- براستی آیا خدایی هست اگر هست چرا چرا چرا ...
با همین چشم های خودم دیدم که قبل از اعدام بازجوهای ریشدار و مومن با صدای بلند قرآن میخواندند و وقتی ماشه سلاح را فشار میدادند با شلیک ها الله و اکبر سر میدادند. آنان با این تیربارانها فرامین شرع و فرمان خدایشان را اجرا میکردند خدایی که به آنها وعده بهشت جاودان و حوریان و جوی هایی از عسل و شیر میداد. 
چند شبی بود که من هر چه تلاش و تقلا کردم تا از واقعیت بیرحمی که محاصره ام کرده است به زیر چتر امن رویاهایم بگریزم نمی شد که نمی شد. آرام و قرار از دستم رفته بود. نمی توانستم ذهنم را متمرکز کنم و در دنیای خیالی و اساطیری ام سرپناهی بجویم. تو گویی تاریکی ای جاودان سایه افکنده بود بر روشنایی زلال روح عاصی و دربدرم
چند شبی بود که ناگهانی و دهشتناک پژواک نعره یکی از زندانبانان در دالان ذهنم می پیچید:
- مخالفان نظام اینجا دختر وارد میشن زن بیرون میرن. رد خور نداره
بعد هرهر می خندید و ادامه میداد:
- البته خودم از پسرای خوشتیب بیشتر خوشم می آد  از بچه سوسول ها کوناشون تنگتره. 

در کنج سلول در هجوم تنهایی ها و افکار کشنده  وقتی قادر نباشم که فکرم را متمرکز کنم، مغزم سوت میکشد و در سکوت مرده ای که بر روحم چنبر زده است حالت جنون به من دست میدهد.
 باز صدای گلوله می آید باز هم غریو زنی که در واپسین نفس هایش آزادی را سرود میخواند بگوشم میرسد. میخواهم نعره سر دهم میخواهم مثل رعد به غرش در آیم و  سرم را  بزنم به دیوارسیمانی. میخواهم تمام ابرهای عالم از دو چشمانم سرازیر شوند و های های گریه سر کنم. آیا این هذیان ها آیا این کابوس ها نتیجه آسیب های روحی است یا در غذایم معجون ریخته اند یا چیزی به خوردم داده اند از آنها هر جنایتی ممکن است.  
دوباره باز پژواک نعره های بازجو در ذهنم می پیچد:
- اینجا آخر خطه، اینجا پایان دنیاست، هیچ راه گریزی ندارین. تموم راهها به جهنم ختم میشه

بالاخره خاطره ای دور و دراز یا رویایی محو و کمرنگ در برم میگیرد و در انجماد سلول در هرم نفس هایش گرم میشوم.  من چه اندازه سبک شده ام. عینهو پر کاه. انگار بال و پر در آورده ام دیگر کسی از من در  اینجا نمانده است. میروم به دور ها. دلم برای کوچه باغهای شهر و دیارم یک ذره شده است. بوی بهار نارنج آفاقم را پر کرده است. لبخند روشنایی بخش مادر بزرگ در ایوان پشت گلدان های پر از شمعدانی. پدر مشغول هرس کردن درختان حیاط خانه است.  مادر در قاب خاطراتش در حوالی جنگل های سبز به رنگین کمان نگاه می کند. کودکی در کوچه با فرفره اش آواز خوان میدود. چه کسی از پشت درخت بید صدایم میزند. سرم را بر میگردانم. از بالای دیوار خانه همسایه فریبا روی نردبان بسویم دست تکان میدهد میخواهد با من حرف بزند یا شعری بخواند. می روم در خیابان منتظرش میمانم.  فریبا با دیدنم از دم در لبخندزنان بسویم میدود. میخواهم در آغوشش بگیرم و لبش را ببوسم. اما نمیشود.  یعنی جرائتش را نمی کنم. دستش را در دستانم به نرمی می فشارم و سرانگشتانش را نوازش می کنم. چشمهایمان به هم تلاقی میکند و میدرخشد. قلب هایمان تاب تاب می تپد. خون در رگانمان می جوشد. خواهشی دیوانه وار در نگاهمان نهفته است. تابوها را می شکنیم و لب بر لب هم میگذاریم و از شراب عشق مست میشویم. من در دلم می گویم:
- بوسیدن جرم نیست عاشق شدن گناه نیست نبوسیدن گناه است 

هنوز چشم هایم را پس از رویایی دلپذیر بر هم نگذاشته بودم که دوباره باز شلاقی با زوزه های وحشی بر فراز سرم پیچید و خون شتک زد بر در و دیوار. وحشت زده از جا پریدم.  لرزیدم و چشمم افتاد به سایه ای خوفناک بر دیوار. خواستم فریاد بزنم که  ناگاه دستی خورد به شانه ام سیاوش بود:
- بازم کابوس
چشمم که به چشمش و خطوط مهربانی بر چهره اش افتاد احساس آرامش کردم. تبسمی بر گونه ام نشست سرم را تکان دادم:
- دوباره باز کابوس
در مقابلم نشست و  لیوانی آب به دستم داد و گفت:
- میدونی کابوس ها از کجا نشات میگیرن
- میخوای باهام بحث کنی
- اشکالی داره
- البته نه، اتفاقا شکافتن بعضی از چیزا و  دست بردن به ریشه هاش آدم به یه درک علمی میرسه، بعدشم میتونه راه و چاره واقعی تری پیدا کنه.
- مثل چی 
 در حالی که تکیه داده بودم به دیوار و آستین هایم را تا آرنج میزدم بالا  در فراز و فرود و پیچ و خم معابر ذهنم به دنبال پاسخ گشتم. بعد از مکثی کوتاه نگاهی به چشمهای هوشمند و کنجکاوش کردم و گفتم:
-  مثل چی نمیدونم اما بنظر میرسه کابوس ها یه نوع هشداره. 
- سوال من این نبود، پرسیدم این خوابهای ترسناک از کجا ریشه میگیرند.
- ارتباط متقابل با زندگی طبیعی ما داره، بازتاب چیزاییه که زمان بیداری با اون مواجه ایم. مغز با کابوس ها بما هشدار میده تا آمادگی ذهنی داشته باشیم و واکنش مناسب با موقعیت های ترسناک نشون بدیم.یکهو غافلگیر نشیم. نمیدونم کجا خوندم اما کسانی که کابوس میبینن تو بیداریشون بخشی از مغزشون که مکانیزم مقابله با ترس رو انجام میده خیلی خیلی فعالتره. 
- یعنی میخوای بگی خوابای ترسناک باعث فعالیت چند برابر منطقه مهار ترس تو مغز میشه.
- همینطوره، مکانیزم های تدافعی و ژنتیک بسیار پیچیده تر از اونیه که ما حسابشو میکنیم. بقول خودت رابطه ای دیالکتیکی وجود داره. کابوس بطور طبیعی اگه اثرات جانبی قرصها یا پرخوری ها نباشه یه نوع آمادگی در رویارویی با خطراته. اما اینم حد و حدودی داره یعنی کابوس های خیلی وحشتناک به ضدش تبدیل میشه و باعث بیماری های روانی. 
- پس ترس ریشه کابوسه
- چیزای دیگه ای هم هست مثل حس گناه، حسی که آخوندها ازش پول پارو میکنن
- تو هم با این سن و سال کم، سوادت از منم بیشتره
- گفتم که من علاقه زیادی به کتاب داشتم. 

بحث ما  تازه داغ شده بود که ناگاه دریچه در سلول رفت کنار.  کلیدی در قفل چرخید. نگهبان با لحن نخراشیده اش گفت:
- مهمون دارین
چشمبند مهمان تازه وارد را که مردی میانسال با قدی متوسط و موهای جو گندمی بود ازش گرفت و در آهنی را  در پس و پشتش قفل کرد. زندانی که هاج و واج شده بود با حیرتی آمیخته با ترس نگاهی انداخت به اطراف. من پا شدم رفتم به سمتش. دست دادم و خودم و سیاوش را معرفی کردم. او هم خودش را کاظم نامید. پتویی انداختم و اشاره کردم که بنشیند. بقچه ای را که در دستش بود انداخت زمین. به فانوس در گوشه سلول نظری انداخت و گفت:
- اینجا برق نداره
- یه دوره این فانوسم نداشت، یه نوع تنبیه روانیه  بهش میگیم شکنجه سفید.
- اونوقت کتاب متاب چی، رادیویی تلویزیونی
- فکر کردی اومدی هتل.
- آخه میگفتن زندان دانشگاس، 
- یه خورده که آب خنک بخوری خودت میای تو باغ.
- شمارو برای چی گرفتن، 
- بمن اتهام سیاسی زدن، روحمم خبر نداره، به سیاوشم یه اتهام دیگه، تو چی
- بمن اتهام ارتداد زدن
- عجب ازین نوع اتهامات تا بحال نشنیده بودم
- خود منم تعجب کردم اصلا توهینی به کسی نکرده بودم
- یعنی مث ما همینطوری انداختنت هلفدونی
- من فقط تو جمعی گفتم که یه آدم عاقل نمیتونه باور کنه یه نفر  تو شکم یه نهنگ زندگی کنه، مگه اینکه خل شده باشه.
- مگه دروغ گفتی
- لطفا یواشتر صحبت کن، دیوار موش داره و موشام گوش
بعد دستمال سفید و چرکینی از جیبش در آورد و عرق پیشانی اش را تمیز کرد. دستی به سبیل و ریشش کشید. نگاهی غریب انداخت به نقاشی روی دیوار و پرسید:
- اینجا آب ندارین
از آفتابه انتهای سلول آبی ریختم در لیوان پلاستیکی و دادم به دستش. نگاهی به آفتابه انداخت و بی آنکه آب را سر بکشد لیوان را گذاشت در کنارش. برای اینکه او را بیشتر بشناسم و به روحیاتش پی ببرم گفتم خوب داشتین میفرمودین:
نگاهی به بالا و پایین و چپ و راستش کرد و ادامه داد:
- یعنی باید خاطرم جمع باشه که زندونی هستین
- منظورت چیه
- ببخشید اگه جسارت میکنم یعنی شما تواب یا جاسوس نیستین
- بالفرضم باشیم ما که حرف بدی نزدیم
خنده مضحکی در چهره اش نقش بست و سرش را  چند بار تکان داد و گفت:
- پس مطمئنی که آدم نمیتونه تو شکم یه نهنگ زندگی کنه
- طبیعیه
سرش را آورد جلو و با پچ پچ گفت:
- اگه اون فرد پیامبر باشه چی.
یکه ای خوردم و تازه آمدم توی باغ. چند بار سرفه کردم و بریده بریده گفتم:
- یعنی تو رو به اتهام توهین به مقدسات انداختن تو این سیاهچال
 چشمانش گشاد شد و قاه قاه زد زیر خنده. نگاهش کردم و گفتم:
- پس دوران انگیزاسیون دوباره شروع شده 
- من این پیش بینی رو کرده بودم، همون روزای اول انقلاب. همه مذاهب سر و ته یک کرباسن. سیاه ترین دوران تاریخ بشریت دورانی بود و هست و خواهد بود که مذهب تبدیل به قدرت بشه و قدرت بشه مذهب حالا با هر پیشوند و پسوندی. شاه طهماسب صفوی به اولین ولایت فقیه یعنی آخوند محقق کرکی که از لبنان اومده بود  می گفت:" تو شایسته تری برای حکومت چون تو نایب امام زمان هستی و من کارگزار تو هستم".

از روزی که کاظم آمده بود به بند ما. سیاوش دست به عصا راه میرفت. حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزد.  رفته بود توی خودش.  چندبار بی آنکه او پی ببرد با پچ پچ مطالبی را با من در میان گذاشت و من هم سرم را به علامت تایید تکان دادم. دوباره افتاده بود روی ریل. برای پیاده کردن نقشه اش خیلی مصمم بود. قدم میزد و ورزش میکرد تا آمادگی جسمی خودش را ببرد بالا و در روز مبادا کم نیاورد. یکی دوبار هم که کاظم خواب بود من یواشکی دیدم که پاورچین پاورچین رفت به زیر پله و چاقو را در آورد و در مشتش فشرد. بعد در  میان میله های شوفاژ پنهان کرد. میدانست وقتش بسیار تنگ است و باید در اولین فرصت مناسب کار را تمام کند با اینچنین نمی خواست بی گدار به آب بزند و نقشه هایش را نقش بر آب کند.

این داستان ادامه دارد