میان خواب و بیداری پرسه میزدم. درفراخنای تاریک واهمه هایی گنگ و ناشناخته. در معابری از کابوس های همیشگی، در جهنمی میان دو عدم.، روز یا شب چه فرق می کند. اینجا همه چیز بوی مرگ میدهد. نگاهها راکد و مرده اند امیدها سترونند. وحشت از در و دیوارها می بارد. دشتهای آرزوها در حریقی وهمناک میسوزند و من در زیر بارانی که یکریز بر گونه ام می بارد و سرمای عواطف و انجماد لبخند و برودت آرزوها به زیر چتر خاطراتت آتشی روشن می کنم و گُر میگیرم. نرم نرمک قوه ای جادویی در برم میگیرد و در رگ و روحم راه باز می کند. بر لبانم تبسمی می شکوفد و در هرم عشقی ابدی پرتاب میشوم به عوالم لایتناهی.
- زنیکه فاحشه،اگه چاله چوله دهنتو نبندی پشیمون میشی
بعد صدای لگد می آمد. یکی عربده می کشید. یکی قهقهه میزد، یکی فحش های چاله میدانی میداد.معلوم نبود چند نفر به قصد کشت افتاده بودند به جان بازداشتی ها. از حرکات و سکناتشان میشد حدس زد که از گشتی های هار کمیته باشند. برای لحظاتی کوتاه داد و فریاد ها خوابید. اما تا یکی از کمیته چی ها دستش را لای دو پای یکی از دختران گذاشت و لمسش کرد این سکوت مرگبار شکست:
- حرومزاده دست کثیفتو بکش
در آن میان صدای رسول را شناختم. او همان زندانبانی بود که شقاوت از چهره اش شراره میکشید و نامش در زندان همیشه با رعب و وحشت توام بود:
- برادرا بسپارینشون به دست ما
- غنیمتا رو بپسپاریمش به دست شما، زکی
- اینجا مسئولیتش دست ماست
در همین اثنا سر و کله رئیس زندان هم پیدا شد و حرفهایی بین آنها رد و بدل. کمیته چی ها که رد شدند. رئیس زندان سیگاری آتش زد و نگاهی تند به قد و بالای زندانی ها انداخت. نیمخندی زد و سرش را تکان. بعد رو کرد به سمت یکی از نگهبانها گفت:
- بندازینش، تو همین قبر
- این سلول که پره،
- زودتر خالیش کن. ببرش تو همون سلول قبلا بود
لگدی کوبیده شد به در سلول. کلیدی در قفل چرخید. من چشمهایم تا به روشنایی افتاد. دستم را گذاشتم روی چشمم. بیدرنگ یک پس گردنی خوردم. سپس اردنگی. در یک لحظه چشمم افتاد به دو دختری که بیش از پانزده یا شانزده سال نداشتند. یکی بیهوش افتاده بود کف راهرو. دیگری که هنوز مقاومت میکرد و فریاد میکشید صورتش غرق در خون بود. نگهبان رو بمن کرد و گفت:
- برو رو به دیوار بایست، سرتو برگردونی، آدمت می کنیم
سرم را چسباندم به دیوار. چشمبندی به من زدند. از دیدن چهره کبود و خونین دختران زندانی شوکه شدم. نمی توانستم دست روی دست بگذارم. وجدانم جریحه دار میشد. باید کاری میکردم هر کاری که از دستم بر می آمد. دندانهایم را بهم فشردم و دستهایم را مشت. در همان لحظه ای که از سلول آوردنم بیرون چشمم افتاد به کلت رئیس زندان. در جا به ذهنم نقشه ای خطرناک خطور کرد. گفتم:
- فکر بدی نیست،مرگ یکبار شیون یکبار، بادا باد
اما در آنسو کسی در درونم نهیب میزد:
- کار خودبخودی ممنوع،
باز بخود گفتم:
- اما، اما
- اما بی اما،به خودت کلک نزن. کشته شدنت دردی رو درمون نمی کنه، اونا از خداشونه از شرت خلاص شن.
رسول دست دختری که مقاومت میکرد و شعار میداد را گرفت و بلندش کرد و انداخت روی شانه اش. به سلول که رسید پرتابش کرد به زمین. همین که هلش داد داخل سلول دختر زندانی تفی به صورتش پرتاب کرد:
رسول که این عمل برایش افت داشت. با خشم آب دهن را از صورتش تمیز کرد و گفت:
- امشب تقاصشو پس میدی
همین که لگدی محکم زد به شکمش، زندانی دوباره بسویش تف انداخت. یکی از زندانبانان که جوانی قلچماق بود او را از سلول آورد بیرون، دو سیلی محکم خواباند به صورتش. پرتابش کرد روی زمین.پوتینش را گذاشت روی گلویش و فشار داد. چشمهای دختر داشت از کاسه میزد بیرون. دست و پایش میلرزید و چهره اش کبود. در همین لحظه رئیس زندان که در کنارش ایستاده بود و با ریش و سبیلش ور میرفت هلش داد و گفت:
- عباس داری چیکار میکنی، بذار اول عروسش کنیم بعد بفرستیمش اون دنیا.
سپس نشست در کنار دختر زندانی و گفت:
- فک نکن اومدی هتل ، زندونی ها اینجا غنیمت جنگی محسوب میشن، با این گرد و خاکی که بپا کردی امشب عروست میکنیم، اونم دست جمعی تا بفهمی یه من ماست چقدر کره داره
دختر زندانی که پرده ای از خون جلوی چشمهایش را گرفته بود مثل پلنگی زخمی نگاهشان کرد. آنها را به خوبی می شناخت و شک نداشت که دروغ نمی گویند.
نمی دانم چه شد که من بی اختیار چشمبندم را کمی کشیدم پایین و در حالی که روبروی دیوار ایستاده بودم سرم را بر گرداندم. یک آن نگاه دختر زندانی با نگاهم برخورد کرد. برقی در درونم درخشید. انگار در همان نگاه تند و تیز رازهایی سر به مهر بین ما رد و بدل شد. میخواستم چیزی بگویم، نمی دانم چه بود اما ناگاه دختر زندانی مثل پلنگی جسور از جا پرید و سرانگشتانش را فرو برد در دو چشم رسول و دو چشمش را از کاسه در آورد.در حالی که میخروشید و فریاد میکشید. دندانهایش را فرو برد در گلویش و شروع به جوییدن. رئیس زندان که آچمز شده بود سراسیمه کلتش را بسرعت در آورد و نشانه گرفت. دختر زندانی جستی زد دوید به سمتش. ناگاه گلوله ای نشست درست وسط پیشانی اش.
*****
من خاموشی و مرگ هیچ عاشقی را باور نمی کنم. حتی اگر به روزی دور و دراز این زمین و ماه و خورشید در انفجاری عظیم خاموش شوند و ظلامی دائمی بال های شومش را در همه سو بگسترد. من مرگ هیچ عاشقی را باور نمی کنم.
راستی مرگ چیست؟ توقف برگشت ناپذیر علائم حیات. یک دقیقه پس از قطع شدن ورود اکسیژن سلولهای مغزی از بین میروند. حواس پنچگانه از کار می افتد. قلب از طپش باز می ماند.هوش و حواس مختل میشود و نقطه پایانی بر همه چیز.
انسان ذاتا زندگی را دوست دارد. دوست دارد برای ابد زنده بماند. صیانت ذات از اساسی ترین مشخصه آدمی و بود و نبودش محسوب میشود. هست و نیستش را برای ادامه بقا بکار میگیرد. حتی بعد از مرگ جسمانی.
اما. در این دخمه های تو در تو، در این ظلام گور که من افتاده ام. هستند کسانی که در وحشت از زیستن مرگ را شرابی گوارا می یابند.
آدمهایی که رویاهایشان را کشته اند. آدمهایی که تنهایی سلول های وحشت را بر نتابیده اند. آدمهایی که هتک حرمت را تاب نیاورده اند. آدمهایی که در زیر شکنجه های کمرشکن بریده اند و وجدانشان آنها را به صلابه میکشد.
در این سلولهای تیره و تاریک هر شب کسانی خود را حلق آویز میکنند. کسانی رگان دستانشان را میبرند تیغ بر گلوی خود می نهنند. آنها به هیچ و پوچ رسیده اند و از ادامه زندگی در وحشتند.
*****
- حساب تو رو هم میرسیم
زندانبان این جمله را گفت و هلم داد به جلو. من که چشمبند داشتم سکندری خوردم و افتادم به راه. فکر کردم مرا می اندازند در همان سلول قبلی. رئیس زندان هم همین را گفته بود اما بر خلاف انتظار بعد از عبور از راهرو زندانبان پیجید به سمت راست و مرا با اخم و تخم انداختند در سلولی زیر پله ها. سلولی بالنسبه بزرگ بود اما برق نداشت. تیره و تاریک بود ونمناک. مانند سردابه های قرون وسطی می مانست که معمولا جادوگرها یا مرتدان را در آن می انداختند و بعد از محاکمه های غلاظ و شداد در آتش زنده زنده میسوزاندند. چشمهایم جایی را نمی دید. راستش کمی ترسیده بودم. دست کشیدم به دیوار و کورمال کورمال در عرض دیوار حرکت کردم تقریبا 4 متری میشد. رفتم عرض اتاق را با قدمهایم اندازه بگیرم که پایم خورد به چیزی. چه میتوانست باشد. آیا غیر از من کس دیگری هم در آن اتاق بود. برای اینکه مطمئن شوم سرفه ای کردم و گفتم:
- سلام من اسمم سهرابه
پاسخی نشنیدم. مکث کوتاهی کردم. سرم را کمی چرخاندم انگار سایه هایی از اشباح در آن تاریکی غلیظ در گشت و گذار بودند. سرفه ای خفیف سر دادم و دوباره همان جمله را تکرار. باز هم جوابی نشنیدم. با یک پا به آرامی به چیزی که جلوی پایم بود فشار دادم. هر چه بود سنگ و چوب و آهن نبود کمی نرم بود و خشن. مثل گوشت و استخوان. با خودم گفتم که چه میتواند باشد. یاد آن شعر مولوی افتادم:
پيل اندر خانهٌ يي تاريک بود /عرضه را آورده بودندش هنود / از براي ديدنش مردم بسي/ اندر آن ظلمت همي شد هر کسي / ديدنش با چشم چون ممکن نبود / اندر آن تاریکیش کف می بسود.
خم شدم دستی به نرمی کشیدم به روی آن. حدسم درست بود. یک زندانی بود. با خودم گفتم:
- حتما خوابیده، باید راحتش بذارم بعد که از خواب بیدار شد با هم گپ میزنیم
پاورچین پاورچین رفتم آنسوتر نشستم روی پتوی سربازی. بوی بدی می آمد، بوی غذای فاسد شده، بوی گندیدگی و تعفن. نمی دانم چرا در وهله نخست متوجه نشدم. حتما به دلیل استرس شدیدی بود که داشتم. احساس ضعف و گرسنگی میکردم بیش از یک روز می شد که غذایی نخورده بودم آنهم چه غذایی. چند بار سوسک و موش در خورشتی که آورده بودند پیدا کرده بودم. میدانستم که اگر اعتراض کنم آنها می افتند به دنده لج و قوز بالای قوز میشود.
نمی دانم چه مدت در همان حالت مانده بودم. اما همین که چشمهایم را گذاشتم روی هم. ناگاه چهره دختری که رئیس زندان به پیشانی اش شلیک کرد در مقابلم درخشید. وسط پیشانی اش سوراخ شده بود اما لبخندی به چهره داشت. یکه خوردم و از وحشت موی تنم سیخ شد و تن و بدنم بی اختیار شروع به لرزیدن. خواستم مثل کسانی که از ترس در تاریکی سوت میزنند یا آواز میخوانند. ترانه ای با خود زمزمه کنم اما ترسیدم که همزنجیرم که در آن گوشه سلول خوابیده بود بیدار شود. تمام بدنم سست بود، تب داشتم، دانه های عرق نشسته بود روی پیشانی ام. تمام استخوانهایم درد میکرد و سینه ام در حال نفس کشید خش خش میکرد. دوباره پلکهایم سنگین شد و هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که باز همان دختر زندانی در مقابلم با همان شکل و شمایل ظاهر شد. بی اراده فریادی کشیدم. ترسیدم که هم سلولی که احتمالا هم مریض احوال بود بیدار شود. آیا این کابوس ها و هذیانها در میان خواب و بیداری علائم دیوانگی نبود. آیا من داشتم دیوانه میشدم. احساس کردم سردم شده است.پتویی را که روی آن نشسته بودم باز کرد و انداختم روی سرم. برای فرار از کابوس های جهنمی. رفتم توی فکر به عالم رویاها تا مفر و روزنه ای بجویم. چندبار تلاش کردم اما فکرم مغشوش و درهم ریخته بود و بر میگشتم به نقطه آغاز. انگار در یک دور تسلسل مرگباری افتاده بودم و راه گریزی متصور نبود. بالاخره موفق شدم یاد گذشته های نه چندان دور افتادم
. کلاس سوم دبستان بودم. آنروز در هوای ملایم پاییزی کسی در خانه نبود. شکار پرندگان را یکی از بچه های همسایه که سه سال ازم بزرگتر بود یادم داده بود. تا آنروز پرنده ای را شکار نکرده بودم. هیجان زده شاخه ای از پشت حیاط خانه پیدا کردم . نخی را به نوکش بستم و گذاشتم زیر تشت پلاستیکی. مقداری برنج هم ریختم زیر تشت. در حالی که سر دیگر نخ در دستم بود پشت چاه قدیمی قایم شدم. انتظارم زیاد طول نکشید. چند گنجشک بازیگوش آمدند و بعد از اینکه در اطراف دانه ها جست و خیزی کردند با اشتیاق شروع کردن به خوردن دانه ها. من هم درنگ نکردم سر نخ را که در دستم بود کشیدم یکی از گنجشکان افتاد به دام. دویدم بطرف تشت. اما از ترس جرات نکردم دستم را ببرم زیر تشت و گنجشک را بر دارم. چند لحظه ای با هیجانی آمیخته با ترس همانجا ایستادم و فکرم را انداختم به کار. دویدم به سمت پله ها. از روی نرده ایوان حوله ای بر داشتم و در حالی که شش دانگ حواسم جمع بود تا گنجشک فرار نکند دو سر حوله را گرفتنم و در حالی که گنجشک ترسان و لرزان داخل تشت به این سو و آنسو می جهید با حوله گرفتمش در کف دو دستم. انگار هفت خوان رستم را فتح کرده بودم. مدتی در همان حال ماندم. می خواستم نگاهی بیندازم به گنجشک اما هراسی که در درونم تنوره میکشید مانع میشد. بعد از لحظاتی دیدم که گنجشک ورجه ورجه ای نمی کند. آرام حوله را باز کردم. با ناباوری دیدم که گنجشک در میان دو دستم خفه شده است. گذاشتمش روی زمین. دلم تاپ تاپ شروع کرد به زدن. بی اختیار اشک از دو چشمم سرازیر شد. یادم میاید که مدتها بعد از آن اتفاق دمغ بودم و خودم را لعنت و نفرین می کردم که چرا دست به آن جنایت زدم. خاطره اش تا هنوز که هنوز است در خاطره ام مانده است و آزارم میدهد. پس از آن دیگر دنبال شکار نرفتم و هرگز نخواهم رفت.
چندبار در تاریکی غلت زدم. سعی کردم پتو را خوب دور خود بپیچم تا بوی تعفن آزار و اذیتم نکند. اما تاثیر زیاد نداشت. در همین حین دریچه سلول باز شد. زندانبان صدایم زد. در جا پریدم و رفتم به سمت در. غذا را که در ظرف پلاستیکی ریخته بودند داد به دستم. دریچه را که بست دوباره با سرانگشتانم کوبیدم به در و صدایش زدم:
- چه مرگته
- این که فقط غذای یه نفره
- تو هم یه نفری
- هم سلولی ام چی
- خفه خون بگیر.
- بخدا راست میگم
- فردا صبح ورش میداریم.
میخواستم حرفی بزنم که او با عصبانیت دریچه را بست و قاه قاه زد به خندیدن. چند لقمه از نان را که قاتق سوپ کردم و بردم به دهان. یاد هم سلولی ام افتادم:
- پس اون چی
یکی دو بار صدایش زدم. اما جوابی نمی آمد. یاد پاسخ زندانبان افتادم که گفته بود فردا صبح می آیند و برش میدارند:
- منظورش چه بود، میخوان اونو کجا ببرن.
خواستم هم سلولی ام را برادر صدایش بزنم اما از آنجا که پاسدار نگهبانها یکدیگر را برادر صدا میزدند از این کلمه عقم می آمد گفتم:
- رفیق سفره رو انداختم، بیا یه لقمه با هم بزنیم
بعد گفتم:
- حتما مریض احواله که میخوان فردا صبح ببرنش، بهتره به حال خودش بذارم
غذا را که خیلی بدمزه بود و اصلا ملاتی نداشت گذاشتم کنار دستم. با خودم گفت:
- شاید هم سلولی بیدار شه. حتما گرسنه اس
هر چه سعی کردم چشمانم به تاریکی عادت کند نشد که نشد. در سلول معمولا بعد از غذا نیم ساعتی در جا قدم میزدم اما در آن دخمه با بوی تند و زننده اش نمی شد نفس کشید. خواب به جشمم نمی آمد. حالت تهوع داشتم، میخواستم بروم توالت. از جایم پا شدم. چند بار آرام کوبیدم به در آهنی سلول. بالاخره بعد از ساعتی زندانبان آمد و با توپ و تشر گفت:
- دیگه چه مرگته
- احتیاج به توالت دارم
- تا فردا صب خبری نیس
- آخه
- برو سرجات بتمرگ، اگه یه دفعه، فقط یه دفعه دیگه بشنوم در زدی، یه کاری میکنم که تا ابد نتونی بری دستشویی
بعد با خشم دریچه سلول را بست و من رفتم همانجا کز کردم. خوابم نمی برد. دیگر نمی توانستم خودم را نگهدارم، مجبور شدم در همان ظرف غذا ادرار کنم. سرم را بلند کردم چرخاندم به اطراف. معمولا در سقف سلولها پنجره ای آهنین دیده میشد. در این سلول هیچ روزنه ای به آسمان یافت نمی شد تا قطره ای هوای تازه یا نور به داخل بتابد. شرشر عرق می ریختم، دیوارهای نمناک درد استخوانم را بیشتر کرده بود. گهگاه هم ناخودآگاه هذیان می گفتم. پا شدم دست کشیدم به دیوار. خودم را رساندم به هم سلولی که در آنسو دراز کشیده بود. کنارش نشستم و گفت:
- هنوز خوابی
جوابی نداد
گفتم:
- اصرار نمی کنم باهام حرف بزنی، من فقط اومدم حال و احوالتو بپرسم
بطور غریزی حس کردم کسی پشت در سلول گوش تیز کرده است. با خودم گفتم که حرف زدن با هم سلولی که خلاف نیست. بی آنکه انتظار جوابی ازش داشته باشم با لحنی آرام شبیه به پچ پچ ادامه دادم تا اگر کسی پشت در گوش خوابنده باشد نتواند حرف و حدیث ما را بشنود:
- بعد از مدتها این اولین باره که یه هم سلولی پیدا کردم، یه سنگ صبور یه همزنجیر تو سلول بزرگترین نعمته، آخه هر دو یه درد مشترک دارن، حرفهای همو می فهمن. اما تو انگار اوضاع و احوالت میزون نیس، باشه، زحمتشو من میکشم، از خودم میگم، از آرزوهام. نه دیوار موش داره و موش هم گوش. میخوای یه ترانه بخوونم، بخشکی شانس، ترانه هم که تو این مملکت اسلامی لهو و لعبه و تعزیر داره. چطوره داستان پیرمرد دریا رو برات بخوونم، من داستانشو صفحه به صفحه از برم. به خدا دروغ نمی گم، من تو از بر کردن کتابا استعداد زیادی دارم. بمن لقب ضبط صوتو داده بودند. نمیخوام از خودم تعریف کنم، همه آدما اینطورن، فقط اگه میل و علاقه داشته باشن و یه خورده پشت کار، من تو ژنمه. ارنست همینگوی به خاطر این کتاب جایزه نوبل گرفته، هر چند خودم به جایزه نوبل معتقد نیستم. آره معتقد نیستم. من دلیل خاص خودشو دارم.
کم کم پلکهایم سنگین شد. خمیازه ای کشیدم و همانجا رفتم بخواب. هنگام اذان صبح ناگاه کلیدی در قفل چرخید. و در باز شد. یکی از زندانبانان در کنار سربازجو چراغ قوه ای گرفت به سمت و سوی صورتم. دستم را از شدت نور گذاشتم روی چشمهایم. دو نفر دیگر عینهو کوکلاس کلانها با فرغونی در دست آمدند به داخل. بازجویی که در کنارشان ایستاده بود رو کرد به من و گفت:
- از کنار جسدا برو کنار
- جسدا
دو جسد را انداختند روی دو فرغون و حرکت کردند. در سلول که بسته شد. من از وحشتی گنگ پاهایم سست شد و همانجا خم شدم روی زانو. دو دستم را گذاشتم روی چهره ام. های های در دلم شروع کردم به گریه.
******
هوا دم کرده است. سرم گیج میرود. سینه ام خس خس می کند نمی توانم نفس بکشم. چند قطره اشک نشسته است روی گونه ام. سرم را از روی زانو بر میدارم. دست هایم را به دیوار می کشم.انگار مثل سنگی در مرداب تاریکی فرو افتاده ام. همه جا تاریک بنظر میرسد.افقها تاریک، تخیلات تاریک،دقایق تاریک، سکوت و تاریکی همه چیز را بلغیده است، یک دستم را میگذارم روی زانو و دست دیگرم را به دیوار، بسختی از جا بلند می شوم، دوباره می افتم بر زمین. تب کرده ام. تنم از عرق خیس شده است. احساس تشنگی شدیدی می کنم. در سرم دائما ساعتی تیک تاک می کند. تیک تیک تاک تاک. از سر و صدایش که مثل پتک کوبیده میشود بر سرم دارم کلافه میشوم. انگار لحظات پایانی عمرم را سپری می کنم. با خودم از روشنی از روزهای خوبی که در راه است حرف میزنم:
- من به تاریکی عادت نمیکنم، من تو باطلاق تاریکی فرو نمیرم.
یک آن برقی در نگاهم میدرخشد. بی اختیار زهره ترک میشوم. به سمت سقف سرم را بلند می کنم. چیزی نمی بینم. گردنم را به راست و چپ کج می کنم ،باز هم تاریک است. تاریکزار یاس، تاریکی اندوه، تاریکی تنهایی و بیکسی تاریکی ابدی. احساس می کنم زمین زیر پایم خالی شده است و هیولای مرگ دهانش را با نعره های هولناک باز. نعره میزنم:
- من نمیخام بمیرم. من هنوز دوستت دارمو به فریبا نگفتم. میخام به دنبالش کنار ساحل دریا رو ماسه ها بدوم. به گونه هاش با شیطنت آب بپاشم. دستامو حلقه کنم دور کمرش، به چشهای زاغ و روشنش چشم بدوزم گونه هامون از عشق گُر بگیره. تپش قلب هامون به هم گره بخوره. بهش بگم دوستت دارم فریبا با همه وجود و بود و نبودم دوستت دارم. من قبل از مرگ باید این دو واژه رو بهش بگم. با صدای بلند، از ته دل مث تندر طوری که پژواکش تموم کهکشونا بپیچه. فریبا زنده س. من احساسش می کنم. میخوام دوباره ببینمش. اون چشماش که وقتی نگام می کرد برق می زد. چال گونه هاش وقتی می خندید. آبشار موهاش که با باد رو شونه هاش می رقصید. من رایحه شو اعماقم احساس میکنم. تو اینجایی فریبا، میخوای آخرین شعرمو واست بخوونم. شعری که از نگات الهام گرفته، از اولین بوسه مون که ناتموم موند. نه، نکنه گرگایی که اونو ربودند یه بلایی سرش آورده باشن. ازین جانورای درنده هر جنایتی بر می آد. نه نه حتی فکر و خیالشم آتیشم میزنه. من باور نمی کنم. تو زنده ای فریبا مگه نه، چرا جوابمو نمیدی فریبا. چرا!؟ خدایا من بعد از مرگ ازت حوری نمیخوام، من بعد از مرگ شراب و جوی های عسل نمیخوام، من بهشت جاودانیت رو نمیخوام. من فقط برای یه لحظه هم شده حتی یه پلک زدن فریبا رو میخوام. آخه منو به چه جرمی این ریش و پشمدارا که خودشونو نماینده ات رو زمین میدونن تو دخمه انداختن.
این تاریکی غلیظ آزارم میدهد باید هر طور شده خودم را برسانم به در سلول. صدای شوم پای مرگ را می شنوم. تنم از تشنگی میسوزد. سینه خیز خودم را کمی می کشانم جلو. دست و پایم از تک و تا افتاده است. خون در رگانم از حرکت باز ایستاده است. پنجه هایم را احساس نمی کنم. فکرم کار نمی کند. تکیده و تهی شده ام. اصلا نمی دانم درب سلول در کدام طرف است. نقطه ثقلم کجاست. پلکهایم سنگین شده است. نمی توانم بازش کنم. عفریته مرگ در گوشم زوزه میکشد و مرا در کف سلول میخکوب. پاهایم تبدیل به چوب شده اند دستهایم سنگ و آهن. نه من نمیخواهم بمیرم. صدای کسی از پشت در سلول می آید. کسانی قهقهه میزنن. مردی در زیر تازیانه ها نعره از جگر سر میدهد:
- ولش کنین، آدمکشا، راحتش بذارین
دهانم خشک شده است خسته و کوفته ام. پیکر تکیده ام را میکشم جلو. ناله می کنم. میان من و در سلول انگار فرسنگها فاصله است. دوباره تیک تاک در کوچه و پس کوچه های هزار توی ذهنم به صدا در آمده است. سرانگشتانم را فرو می کنم در دو گوشم اما این صدای کر کننده که چون چکش کوبیده میشوند بر مغزم خاموش نمیشوند. فواصل بین من و دیوانگی بیش از یک قدم نیست. نباید تسلیم شوم. نه من زانو نمی زنم. زندگی فقط یکبار به انسان داده میشود. من عاشق زندگی ام. باید تا آنجا و به هر قیمتی که شده زنده بمانم.
سعی کردم در لابلای چرخ دنده های رنج و عذاب و بر لبه پرتگاه مخوفی که آویزان شده بودم از قوه تخیلم استفاده کنم و با نفوذ به ضمیر ناخودآگاهم نیروهای مکنونی را که در درونم نهفته است در خودآگاهم استخراج کنم و خودم را از پرتاب شدن در دره های جنون نجات دهم.
پلکهای بسته ام را باز کردم. نفسی عمیق کشیدم. همین که رفتم دوباره پلکهایم را ببندم. صدای پای زندانبان شنیده شد. سپس دریچه کشویی سلول با صدای خشک و زنگداری کنار رفت. نوری پژمرده کمانه کرد به داخل سلول. چشمم افتاد به نقاشی و جمله ای که با خون روی دیوار نوشته شده بود:
- آزادی را نمیشود در غل و زنجیر کرد هرگز
به دریچه سلول چشم دوختم، خواستم بگویم:
- آب ، آّب
اما گلویم خشک بود. قدرت تکلم نداشتم. چشمان خسته ام را بسختی باز کردم و نیم نگاهی به دریچه، زندانبان گفت:
- ناهار
وقتی که پاسخی نشنید دوباره با لحنی خشن گفت:
- ناهار، تا سه میشمرم اگه نیای تا فردا از غذا خبری نیس.
خواستم پاسخش را بدهم اما رمقی در تنم نمانده بود. چراغ قوه اش را گرفت به داخل . چشمش افتاد به من که در کف سلول مثل غریقی بودم که مدتها در امواج اقیانوس افتاده و ناگاه نجات دهنده ای به چشمش خورده است. لبخند کمرنگی بر چهره ام ماسید. اما زود فهمیدم که اشتباه کرده ام نجات دهنده جز هیولایی مهیب و خونخوار نبود. زندانبان با یکی از همقطارانش که اسلحه را انداخته بود روی دوشش آمد داخل سلول:
- نفسای آخرشه، باید فرغونو بیاریم
- نه نباید نفله شه، از اون دانه درشتاس، باهاش کلی کار داریم، باید همشو اقرار کنه.
بعد با پوتینش لگدی محکم زد به پهلویم:
- تا خونه تیمی که توش بودی لو ندی تو همین دخمه می پوسی، نیگا تن و بدنش بوی گند میده.
- آب،آب دارم میسوزم
- طفلک داره میسوزه، کجاشو دیدی،جهنم اون دنیام هس
سپس خم شد گوشم را گرفت:
- شیرفهم شد، اسم رفقاتو بده و خلاص شو
- کدوم رفقا
- تو آدم بشو نیستی، ما اما آدمت میکنی، از تو دانه درشتراش مقر اومدن. دیر یا زود دوستاتو میاریم اینجا باهات رو در رو میکنیم، اونوقت تو می مونی و یه گلوله تو مغزت.
در را از پشت قفل کردند. نفس راحتی کشیدم. بازجو در هنگام لگد زدن، چیزی از جیبش افتاده بود به صورتم. دست هایم را ساییدم حول و حوش. چیزی پیدا نکردم. دوباره گشتم. بالاخره پیدا کردم. در دستم گرفتم و تکانش دادم. قوطی کبریت بود. در دخمه بدردم میخورد. حداقل می توانستم اطراف را ببینم. غذایی را که آورده بودند گذاشتند کنار در. خودم را مجبور کردم که بخورم. غذا را که با یک لیوان چای خوردم جانی گرفتم. از جایم پا شدم. کبریت را از جیبم در آوردم. روشنش کردم. نگاهی انداختم به در و دیوار. همه جا رنگ خون بود. به نقاشی روی دیوار چشم دوختم و به شعاری که روی دیوار نوشته شده بود. در زیر پله ها چشمم افتاد به لباسهایی کثیف و پاره پوره و چند پتو که روی هم تلنبار شده بود. یکی از زیر پیراهن های چرکمرده را آتش زدم. آتش که گُر گرفت. اطراف روشنتر شد. کف سلول بسیار کثیف بود و پر از آت و آشغال. معلوم بود که سالها کسی دستی به روی آنها نکشیده است. از صدای پایی که در راهرو شنیده شد. ترس برم داشت. آتش را زود خاموش کردم. اگر کوچکترین بویی از آن میبردند. تبعات سختی را بدنبال داشت.
در همان زیر پله، در آشغالهایی که کپه کرده بودند دست بردم به لباس های پاره پوره . کنجکاو شده بودم. کاری هم نداشتم. حداقل سرم گرم میشد. به فکرم زد که از آنها طنابی برای خودکشی بسازم. شاید در روز مبادا بدردم بخورد. اما زود از فکرش منصرف شدم. در لابلای لباسها و پتوهای سربازی که ازشان بوی مشمز کننده ای متصاعد میشد ناگاه دستم به جسم سختی خورد.در کف دستم لمسش کردم. یک چاقو. خواستم کبریتی بزنم و دوباره نگاهی بیندازم. اما چوب کبریت ها را لازم داشتم. چاقو را چند بار باز و بسته کردم. لبخندی بر گونه ام نمایان شد. چاقو را گذاشتم در جیبم. زود پشیمان شد. باید جایی استتارش میکردم تا در فرصت مناسب ازش استفاده کنم. خیلی دلم میخواست با آن گلوی سربازجویی که جنایت از چهره پر پشم و پیلش شراره میکشید و روزی نبود که زندانی بیگناهی را نکشته باشد با تمامی نفرتم ببرم. چاقو را موقتا همانجا در لابلای لباسها گذاشتم تا جای مناسبی برای مخفی کردنش پیدا کنم.
دستی کشیدم به پیشانی داغم و دانه های عرق را پاک. کمرم تیر میکشید و گوششم از ضربات سیلی وزوز میکرد. سعی کردم با زمزمه ترانه ای از هجوم افکار مغشوش و مالیخولیایی جلوگیری کنم. صدای اذان که شنیده شد چشمانم را در سیاهی بی انتهایی که محصورم کرده بود باز کردم و دوباره بستم. در همین حین دریچه باز شد. زندانبان گفت:
- چشمبندتو بزن. حموم، پانزده دیقه وقت داری
چشمبندم را زدم، لباس اضافه ای را که همراهم داشتم بر داشتم تا بشویم. از نوک پا تا فرق سرم بوی گند گرفته بود. آب حمام سرد بود. راه و چاره دیگری نداشتم. رفتم زیر آب سرد. انگار قلقلکم می آمد. می خندیدم و جست و خیز میکردم. دوش که گرفتم با صابونی که انگار زندانی ای جا گذاشته بود لباسهایم را تند تند شستم و خوب چلاندم. بنظر میرسید که گشتاپوهای ریشدار مرا فراموش کرده بودند. تقریبا نیم ساعت همانجا ماندم و لرزیدم. حتما سرشان شلوغ یا اتفاقی افتاده بود وگرنه امکان نداشت بگذارند بیشتر از پانزده دقیقه در حمام بمانم. بالاخره سر و کله زندانبان پیدا شد:
- فکر میکنی اومدی هتل که اینقد لفتش میدی
پاسخش را ندادم، چون بجز مشت و لگد چیزی نصیبم نمی شد. خوشحال بودم که بالاخره بعد از چند هفته تن و بدنم را شسته ام و نفسی براحتی کشیده ام. همین که در سلول از پشت سر بسته شد. دریچه کشویی باز شد. انگار بوی سوختگی را حس کرده بود. دلم هری فرو ریخت که مبادا بیایند داخل و سلول را تفتیش. اگر چشمشان به چاقو می افتاد تکه بزرگم گوشم بود. خوشبختانه زندانبان معطل نماند و موی دماغم نشد. سرش شلوغ بود و باید به بقیه زندانی ها میرسید.
لباسهایم را زیر پله ها آویزان کردم. تا رفتم گوشه ای بنشینم ناگاه صدای سرفه ای شنیدم. بی اختیار در دلم گفتم:
- مرده ها
وحشت وجودم را فرا گرفت. یکی گفت:
- سلام
با اما و اگر پاسخ دادم:
- سلام، شما
- حتما ترسیدی، ببخشید، منو تازه انداختند تو این هلفدونی
فهمیدم در فرجه ای که بین حمام رفتن پیش آمده بود او را به این سلول آوردند:
- راستشو بخوای ترسیدم، یعنی وحشت کردم آخه مدتهاست که تک و تنهام.
- چه مدت
- مگه فرقی میکنه، البته تنها و تنهام نبودم، یعنی خودم نمیدونستم که چند نفر مهمون دارم
- حرفهات مبهمه
- درکت میکنم، آخه خودمم نمی دونسم که تنها نیسم
- خوب
- بذار بیام کنارت همه چیزو از سیر تا پیاز تعریف کنم
دستم را گذاشتم روی دیوار و در تاریکی غلیظی که سایه گستر بود رفتم در کنارش نشستم:
- من سهرابم
دستان هم را فشردیم و با لحنی آکنده از درد گفت:
- منم اسمم، یه اسمی خودت برام بذار
سعی کردم مته روی خشخاش نگذارم و اسمی برایش انتخاب کنم:
- یه اسم، سیاووش چطوره
- اسم مورد علاقمه
- داشتم چی می گفتم، آهان یادم اومد، اولین روزی که منو تو این خراب شده انداختند فکر کردم تنها نیستم. البته نبودم، چطور بگم
- بازم دوپهلو حرف میزنی داری دستم میندازی
- نه بخدا، فکر کردم تنها نیستم، حتی لمسشم کردم و کلی باهاش حرف زدم. اون اما اصلا جوابمو نمی داد.
- شاید خسته بود
- منم همین فکرو میکردم. بعد تو دلم گفتم حتما مریض احواله پاسخمو نمیده، کله سحر یه دفعه در سلول باز شد و تا چراغ قوه فضای سلولو روشن کرد چشمم افتاد به دو جسد. اونا انداختنشون تو فرغون و بردنشون.
- عجب، پس تو دو روز با مرده ها خوش و بش میکردی
- راستشو بخوای بعد از اون اتفاق، نشستم و فکرهامو گذاشتم روی هم و افکارمو ورق ورق زدم. بعد گفتم نه اونا نمرده بودن. مرده ها اونایی هستن که قفل سکوت در برابر جنایتکارا به لبهاشون زدن و رفتن تو سوراخ موش قایم شدن.
- ازت خوشم اومد
- راستی چه مدت اینجایی
- چند ماهی میشه
- حکمت اومده
- آره
- پس آزاد میشی
- آره آزاد میشم
- خوشحالم خیلی هم خوشحالم
- زیادم خوشحال نباش، چون از این دنیا آزاد میشم، منو همین هفته یعنی یکی دو روز دیگه اعدام میکنن.
- شوخی میکنی
- نه داداش
- آخه چرا،جرمت چیه
- فکر میکنی جرم بقیه چیه
- راست میگی
- من زمان شاه هم زندون بودم
- پس تجربه ات زیاده
- زیاد زندون نبودم، سرشونو شیره مالیدم و بعد با نقشه ای از دستشون فرار کردم
- چه جالب، اگه اون دوران فرار کردی حالام میتونی
- زندونای اون دوره با حالا قابل مقایسه نیس، از زمین تا آسمون فرق داشت. من دیگه انرژی دوره جوونیمو ندارم، دو پامو بسختی میتونم تکون بدم، دستام جون ندارن. این قرمساقا حالمو خوب جا آوردن. گفتم که روزای آخرمه
- متاسفم
- متاسف برا چی، کسی که پاشو تو راه مبارزه گذاشته، پی همه چیزو به تنش مالیده
- فضولی نباشه کجا دستگیرت کردن
- تور بازرسی با یه کلت.
- اسلحه کشیدی
- آچمز شدم، اما ایکاش اسلحه میکشیدم،ایکاش
- منظورت از آچمز شدن چیه
- از پیش لو رفته بودم، تو تور بازرسی از همه طرف محاصره ام کردن، فرصت کوچکترین عکس العملی نداشتم. تو چی اعدامی که نیستی
- ازم چیزی ندارن، یه سری اتهام کلی بهم زدن، منم کتمان کردم.
- میشه بهت اعتماد کرد
- منظورتو نمی فهمم
- مطمئنی تو این گورستون غیر از ما دو نفر کسی نیس
- مطمئن، مطمئنم که نه، بذار یه کبریتی بزنم
- کبریت داری
- تو کاریت نباشه، یه لحظه صب کن
با دست مالیدن به دیوار رفتم زیر پله پیراهن کهنه ای را پاره کردم و مثل مشعل گرفتم به دستم. رفتم کنارش نشستم کبریت کشیدم و روشنش کردم. چهره زخمی سیاوش که نشان از شکنجه های شدید میداد در مقابلم نمایان شد. قدی متوسط وصورتی استخوانی با گونه های فرو رفته داشت. موهایش تماما خاکستری و ریش های سفید بلندی داشت. چهل سالی میشد. او هم نگاهی بمن کرد و ذوق زده گفت:
- تو که بیست سالت نمی شه
- تقریبا بیست سالمه
آتش را گرفتم به اطراف و اکناف. کسی جز ما دو نفر در آن دخمه زیر زمینی نبود. آتش را زود خاموش کردم و گفتم:
- داشتی بهم میگفتی
- بذار یه خورده همو بهتر بشناسیم
- تو که گفتی همین هفته اعدامم می کنن
- درست شنیدی، وصیت نامه ام رو هم نوشتم، نگفتی به کدوم گروه تعلق داری
لبخندی زدم و کمی مکث، بعد گفتم:
- من اصلا سیاسی نیستم، به بازجوهام همین جوابو دادم
- بنظر میرسه عقلت یه خورده از سنت بیشتره، گفتم که ازت خوشم اومد.
- اگه کمکی ازم بر میاد بهم بگو، راستشو بخوای دلم یه خورده گرفت
- چرا
- از اینکه اعدامت میکنن
- من عمرمو کردم، حالا نوبت شما جووناس که راهمونو ادامه بدین
- نه تو عمرتو نکردی، زود پیر شدی، یعنی پیرت کردند. زن و بچه داری
- نه نشد، یعنی وقتشو نداشتم، راهی که من انتخاب کردم باید سبکبال میشدم.
- نمیخوای تجربیاتتو منتقل کنی
- من معتقدم آدم باید تجربیاتو تو عمل بدست بیاره، هر چند تئوری راهنمای عمله. با اینچنین اگه مصلحت بدونم یه سری تجربیاتی که کسب کردم بهت میگم، اما قبل از همه یه چیز مهمی دارم که میخوام بهت بگم.
- چه زود بهم اعتماد کردی، نمیترسی من از خودشون باشم
- اونقدرا هم پخمه نیستم، من با یه نگاه آدما رو می شناسم و میتونم حدس بزنم چند مرده حلاجند.
- خوب درباره من چی حدس میزنی
- هیچ حدس نمیزنم، مطمئنم
- از چی مطمئنی
- مطمئن ازین که چیزی ازت خواستم انجام میدی، یعنی تا ته اش میری، وانگهی من راه و چاره دیگه ای به عقلم نمیرسه. وقتم خیلی تنگه.
من سرم را تکان دادم و با دو دست یک دستش را گرفتم و کمی فشار دادم. میدانستم لحظات سخت و دشواری را میگذراند. برای همین سکوت کردم و منتظر شدم. او که معلوم بود مدتها پلکهایش را به هم نگذاشته است سرش را گذاشت روی شانه ام و آرام مانند کودکی خوابید. دقایقی که گذشت پا شدم پتوی سربازی را گذاشتم زیر سرش و خودم رفتم توی فکر. به گذشته های پر فراز و نشیب و آینده ای درخشان که نمی توانستم کی به آن خواهم رسید. همان آینده ای که سیاووش بخاطرش فردا یا پس فردا در فریادهای الله اکبر مشتی گزمه های حکومتی بر طناب دار خواهد رقصید و در آرمانش برای همیشه ذوب خواهد شد. با خود گفتم:
- این چه رازیه که اصرار داره هر طوری که شده اونو به بیرون انتقال بدم.
در کنارش دراز کشیدم و پاهایم را جمع. لبخندی بر گونه هایم روشن شد و خاطرات خوشبویی جانم را فرا گرفت. خواستم با قوه تخیل ازدرازنای تاریکی و واقعیت موجود خودم را بر بال رویاها چون غباری سرگشته و بی انتها در پهنه بی پایان کهکشانها و در حقیقت ناموجود پرتاب کنم و دقایقی خودم را جای بگذارم و روحم را در هرم عشق بر بام ستارگان بتکانم و زلال شوم که ناگاه دریچه سلول با صدای خشکی کشیده شد زندانبان چراغ قوه را گرفت به سمت و سویم و گفت:
- چشمبندتو بزن
- منظورت منم
- بجنب آره خودت
میخواستم سیاووش را که در خوابی سنگین فرو رفته بود بیدار کنم اما پشیمان شدم. چشمبند انداختم و به همراه دو زندانبان قلچماق در راهرو حرکت کردم. اتاق بازجویی معمولا در زیر زمین بود. اما مرا از راه پله های گرد و طویل بردند به طبقات بالایی و در اتاقی بالنسبه بزرگ نشاندند روی صندلی. چشمبندم را در آوردند. حرکات و سکناتشان برایم عجیب بود و تعجبم را بر انگیخت. چرا که نه توپ و تشری بود نه مشت و لگد. با خودم گفتم:
- حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است
هنوز دو دقیقه ای نگذشت که در باز شد و یکی از نگهبانها با سینی ای از غذاهای چرب و نرم وارد شد. صندلی کنار میز را کشید عقب و با احترام گفت:
- بفرمایید شام حاضره.
من با دیدن دو پرس چلوکباب با نوشابه تگری چشمهایم از کاسه داشت میزد بیرون. نشستم روی صندلی. کمی منتظر شدم. نگهبان که از اتاق رفت بیرون و در را از پشت سرش بست. نگاهی به پایین و بالای اتاق انداختم و سپس افتادم به جان چلوکباب. غذا را که تام و تمام خوردم چشمهایم سنگین شد و بدنم داغ. لحظاتی چرت زدم. با شنیدن باز شدن در از خواب پریدم. جوانی با ریش بزی و موهایی که از ته تراشیده بود آمد به سمتم. نگاهی تند و گذرا انداخت به چهره ام و بی مقدمه گفت:
- آقا سهراب پرونده تون اومده دست من، اونقدرام که میگفتن سنگین نیس
بی انکه پاسخش را بدهم نگاهش کردم. ادامه داد:
- از غذا خوشت اومد
- اولین باره که تو زندون ازین غذاهای چرب و نرم میخورم
- پس باب سلیقه تون بود، ما میتونیم هر روز بهت چلو مرغ و کباب بدیم
- فقط به من
- هر کس که با ما راه بیاد بهش رسیدگی میکنیم، بهت که گفتم پرونده ات اومده دست من، میتوونم همین الان زیر برگه آزادیتو امضا کنم بفرستمت سر کار و زندگیت
احتیاج به علم غیب و هوش و ذکاوت خاصی نبود تا بو ببرم که منظور از این صغری و کبری چیدنها چیست. با اینچنین خودم را زدم به خریت و گفتم:
- منظورتونو نمی فهمم، میشه کمی واضع تر حرف بزنین
- پس میرم سر اصل قضیه، جناب سهراب، میدونی اون کسی که تو سلولتونه کیه
- من چند ساعتی نمی شه که باهاش آشنا شدم
- پس باهاش حرف زدی
- یه خوش و بش معمولی
- نه نشد، آقا سهراب، ما پشت در همه حرفای شما رو شنیدیم
میدانستم که میخواهد رو دست بزند. چون امکان نداشت با آن فاصله صدای ما را شنیده باشند. ما هم که از پیش حدس زده بودیم کسی پشت در گوش خوابانده است خیلی آرام با هم گپ میزدیم. با اینچنین پرسیدم:
- از من چه میخواین
- پس دوزاری ات افتاد. باشه بهت میگم، تو هم حواستو جمع کن، چرا که این ماموریتی که بهت میدم خیلی مهمه.
- ماموریت چه ماموریتی
به چشمانم زل زد و خودکاری را که در دستش بود چندبار میان انگشتانش چرخاند و ادامه داد:
- بعد از چند ماه این اولین باره که اون با کسی حرف زده. این معنی اش اینه که بهت اعتماد کرده. فهمیدی منظورم چیه.
- راستشو بخوای نه، منظورتون از اون کیه
- گفتم که اگه با ما راه بیای زندونو برات هتل میکنیم. زن میخوای
- زن
- صیغه موقت، میذارم هر شب بری پیشش
- من که پاک گیج شدم
- اون روی سگمو بالا نیار، من باهات خوب تا کردم ازت انتظار دارم که با من رو راست باشی، من یه بازجوی حرفه ای ام. ف بگی من فرح آبادو میخوونم
- گوشم با شماست
- حالا شدی آدم چیز فهم
با دستهایش به نگهبانی که دم در ایستاده بود اشاره کرد که مرا با خود ببرد. از صندلی که بر خواستم تا بر گردم. از پشت دستم را سخت و محکم گرفت و گفت:
- یادت باشه چه قولی بهم دادی، اینجا ما با کسی شوخی نداریم
سرم را به حالت مبهمی تکان دادم اوهم لبخند مذبذبانه ای زد و ورقه ای را که روی میز بود در دستش گرفت و گفت:
- این ورقه رو میبینی
نگاهش کردم و منتظر ادامه حرفش شدم:
- اگه کارتو خوب انجام بدی امضا می کنم تا آزادت کنن، اما وای به حالت بخوای نارو بزنی و سرمونو شیره بمالی.
انگشت نشانه اش را گرفت به سمت عکس آیت الله خمینی که بر دیوار آویزان بود و رو بمن با خشم گفت:
- به جان رهبر قسم میخورم اگه بخوای نارو بزنی تا ابد تو اون دخمه تاریک میندازمت تا بپوسی، بی هیچ ملاقات و هواخوری.طوری که هر روز آرزوی مرگ کنی. شیر فهم شد.
- من رو قولی که بهت دادم میمونم، تموم تلاشمو میکنم تا ازش اطلاعات بگیرم
- من اطلاعات سوخته و یه مشت مزخرفات بدرد نخور احتیاج ندارم، میخوام رابطشو پیدا کنی. اونم با اسم و آدرس دقیق. اگه پیدا کردی نونت می افته تو روغن.
- من در خدمتم
وقتی دید رام شده ام و خودم را فروخته ام نیشش را باز کرد و لبخند رضایت آمیزی زد. نگهبان با دست اشاره کرد که حرکت کنم آنهم بدون چشمبند. متعجب شدم. برای نخستین بار چشمانم افتاد به راهرو عریض و طویل و مهتابی های سفید روی سقف. چند قدم از اتاق بازجویی فاصله نگرفته بودم که دوباره بازجو در مقابلم ظاهر و یک پاکت سیگار گذاشت کف دستم:
- با این سر رفیقتو گرم کن.
- سیگار بدون کبریت
با گامهای بلند رفت به سمت و سوی اتاق. منم بی آنکه از نگهبان سوالی کنم پشت سرش رفتم. همین که کشو را باز کرد چشمم افتاد به کلت. کبریت را بر داشت و همین که بر گشت و مرا در پشت سرش دید رنگ از رخش پرید. خواست بزند زیر گوشم اما از خر شیطان آمد پایین و گفت:
- اینم کبریت
برای اینکه قول و قراری که بهش دادم تصنعی جلوه نکند و اعتمادش بهم جلب شود لبخندی زدم و گفتم:
- دستتون درد نکنه
- یادت باشه، امشب بعد از اینکه شامتو خوردی باهات قرار دارم.
- امشب
دستم را گرفت و مثل یک دوست قدیمی برد در گوشه اتاق ، سیگاری گیراند و نشست روی میز، پاهایش را گذاشت روی هم و بعد از چند پک سیگارش را در جاسیگاری له کرد و گفت:
- تو کارت نباشه، امشب که شامتو آوردن، ظرفی که سفید رنگه رو میدی به رفیقت، ظرف دومی سبز رنگه مال توئه، فراموش نکنی
- من که گیج شدم
- تو ظرف رفیقت یه معجون میریزیم. غذا رو که خورد خوابش میگیره و از شرش راحت میشی
- که اینطور
ادایم را در آورد و گفت:
- که اینطور، اگه وقت نکردم فردا صبح بعد از اذان می بینمت. سعی کن تمام فکرتو بکار بگیری
همین که از اتاق بازجویی خارج شدم در دلم گفتم:
- آش به همین خیال باش، هنوز منو نشناختین، ضربه رو از همونجایی میخورین که هرگز خوابشو هم نمیدیدین. تف بر این آب و نونی که با خون و خیانت توام باشه، یه بار بهم کلک زدین و بهترین دوستم ساسانو ازم گرفتین دیگه برا هفت پشتم کافیه.
به داخل سلول که آمدم دیدم سیاوش هنوز خوابیده است. افکارم پریشان بود و هزار جور فکر و خیال های روشن و تاریک در تونل پیچ در پیج مغزم به جولان آمده بودند. طرحهای مختلف، نقشه های فرار، رکب زدن به بازجو، در میان گذاشتن داستان با سیاوش و خیالهای گذرنده و موهوم. سیگاری را که بازجو بهم داده بود از جیبم در آوردم. گرفتم در کف دستم. تا بحال سیگار نکشیده بودم نمی خواستم هم خودم را به این افیون آلوده کنم و بدتر از آن مرا وابسته میکرد به آنها. میخواستم هر بند و زنجیری را که مرا به آنها محتاجم میکرد بدون کوچکترین شک و تردید پاره کنم. باید دست به عصا راه میرفتم و شش دانگ حواسم را جمع. میدانستم کوچکترین خطایی شک و تردید بازجو را بر خواهد انگیخت و به قیمت زندگی ام تمام خواهد شد. عقلم را گذاشتم روی هم و رفتم توی فکر. خمیازه ای کشیدم. سرم را چرخاندم به اطراف. سیاهی پشت سیاهی، سیاهی ای که مرا از درون میجوید و میخورد و تکه هایی از مرا با خود به فراموشی های ابدی می برد به سیاهچاله های عدم. نمیخواستم در آن دخمه زندگی سوز بمیرم. میخواستم زنده بمانم، میخواستم دوباره چهره مادرم را ببینم، گلهای حیاط خانه را ببویم، شبها به دشت ستارگان چشم بدوزم، به روشنای ماه از پشت پنجره دست تکان بدهم. سپیده دمان مست از نغمه پرندگان بشوم. در بازگشت پرستوها اشک شادی از چشمهایم سرازیر شود. جوشش شعر در خونم توفان بر پا کند و یله ام کند در بیکرانها. با دوستانم سرودخوانان به شبگیران بروم به کوهپیمایی به جنگل های سرسبز به سواحل دریا. میخواستم لبخندهای شگفت انگیز فریبا را ببینم. به چشمهایش که با دیدنم میدرخشید خیره شوم. تب و تاب عشق در دل و جانم شعله بکشد و تا لایتناهی بال و پر باز کنم. میخواستم با همه وجود در پشت و پس این اسارتگاههای خون و جنون و مرگ به زندگی به فرداهای روشن سلام کنم.
من چرا باز سردم شد. رگ و روحم از برودتی نابهنگام می لرزد. پتوی سربازی را دور خودم می پیچم. بدنم داغ شده است. احساس ناخوشایندی دیوار تنم را می شکافد و به روانم نفوذ میکند. شاید بر اثر غذای چرب و نرم باشد آنهم دو پرس چلوکباب در سیاهچال ملایان. بهم قول دادند که قبل از هر ملاقات با بازجو دوباره بهم همان غذاهای اعیانی بدهند. غذاهایی که حتی در بیرون از زندان هم خوابش را نمیدیدم. فکرهای درهم و پریشان مچاله ام کرده اند. از اینکه به هم سلولی ام خیانت کنم تمام سلولهایم می لرزد. میخواهم از خودم فرار کنم. از غل و زنجیرهای تنهایی. از وعده ای ننگ آلود، از هاله های شیطانی از نانی که به خون همرزمانم آلوده است، چتری از هراس بر فراز سرم بیتوته می کند و زیر پایم را خالی احساس می کنم. این دوگانگی ها ذاتی انسان است. این افکار ضد و نقیض در جوهر آدم است. باید با خودم به وحدت برسم به یگانگی ناب و در آرمانم که آزادیست ذوب وگرنه سیاهی مرا خواهد بلغید:
- اگر زیر شکنجه ها طاقت نیارم چی
حوالی صبح، متوجه شدم سیاوش تکانی داد به خود. سرفه ای کرد و با تبسم پرسید:
- سهراب بیداری
از تبسمش آن هم در روزهایی که باید به چوبه های دار سپرده میشد تبسم زدم و گفتم:
- یه خورده زودتر از تو بیدار شدم.
- صبح بخیر
- صبح تو هم بخیر. معلومه خیلی خسته بودی
- آره خیلی وقته اینجور راحت چشمهامو نبستم.
- صبحانه رو آوردند، نخواستم بیدارت کنم
- حتما چایی سرد شده
- عیبی نداره، راستی ول خرجی نشون دادن، یه فانوس بهمون دادند
- راست میگی، کجاست
- میرم روشنش کنم
کبریت زدم و فانوس را روشن کردم و فتیله اش را کمی کشیدم بالا، روشنی که افتاد به در و دیوار سیاوش لبخند گیج و گنگ و ناباورانه ای زد. از چهره اش زود فهمیدم متعجب شده است، بی آنکه منتظر سوالش بمانم گفتم:
- راستش منم از فانوس تعجب کردم، از قدیم و ندیم گفتند که سلام گرگ بی طمع نیست
به چهره ام در سایه روشن فانوس دقیق شد. رنگ صورتش به ناگهان تغییر کرد. معلوم بود در پس آن موهای خاکستری و چشمهای سیاهش افکاری ناخوشایند میگذرد و آزارش میدهد. ناگهان با یک دست چنگ زد به قلبش و آه و ناله خفیفی سر داد. من با نگرانی گفتم:
- چیزی شد سیاوش
- قلبم یکهو تیر کشید.
- بهتره دراز بکشی، بذار پتوی اضافه بذارم زیر سرت
کف سلول دراز کشید و برای دقایقی چشمهایش را بست. مغموم نگاهش کردم و ناخودآگاه این جمله از دهانم پرید:
- سیاوش
- چرا لحن و تن صدات یکهو تغییر کرده
- میخوام یه سوالی ازت بکنم
- من آماده ام
- شاید سوال سختی باشه
- سوالت چیه
- میخوام ازت بپرسم چرا بعضی از آدما خیانت میکنن
سیاوش پلکهایش را باز کرد و به چشمهایم دقیق شد. فانوس را کمی کشید به طرف خود. مکثی کرد. با هاله ای از اندوه زل زده بود به نقاشی روی دیوار اما اندیشه و افکارش در دنیاهای دیگری سیر و سفر میکرد. وقتی که از پاسخش مایوس شدم سکوت را شکستم و گفتم:
- جوابمو ندادی
- جوابشو ندادم چون پاسخشو خودت میدونی
- پاسخشو نمیدونم جدی میگم
- اگه پاسخشو نمیدونستی پاتو تو میدون مبارزه نمیذاشتی، جواب بعضی از سوالات شاید آوردنش رو زبون و ماده کردنش به کلمه سخت باشه، اما پاسخش شفاف و روشنه.
دستهایم را دور پایم حلقه کردم و چشم دوختم به دهانش. پاکت سیگار را از کنارش بر داشت و چندبار در سرانگشتان دو دستش مثل شعبده بازها ماهرانه چرخاند و ادامه داد:
- چرا یه آدم که استاد دانشگاهس و تو یکی از قشنگترین شهرهای اروپایی زندگی می کنه. وضعیت مالیش هم توپ توپه، همیشه دور برشو دخترای موبور پر کردن. یکهو به همه ناز و نعمت هاش پشت پا میزنه و پا میذاره تو میدون مین. من برا همون ناز و نعمت ها رفتم به فرنگ زحمت کشیدم، بی خوابی کشیدم، شب و روز درس خوندم، مستراح رستورانها رو شستم و سپوری. آخر و عاقبت به هدفم رسیدم. اما درست لحظه پیروزی و رسیدن به آمال و آرزوهام یکهو یه چیزی بیخ گلومو گرفت. نون لای دندونام آجر شد.مال و منال و مدرک استادی و خونه و زندگی و سکس و شراب در نگام زهر شد. میدونی دلیلش چی بود. یه حسی ماورای حس غریزی. فراسوی شادیهای فردی که ناگهان جرقه زد تو ضمیر تاریکم. یه چیزی به نام حس زیبای انسانیت تو اعماق وجودم بیدار شد. منو از مدار غرایز برد بالاتر. پرتابم کرد به یه فاز عالیتر یه دنیای برتر. یکهو مقابلم یه نردبون ظاهر شد. توی زندگی عادی کنار و گوشه های این نردبون راه میری. اصلا توجه ای نداری نردبونی هم هست یه عده اونو می بینن اما توجه ای بهش نمی کنن یه عده جرئتشو ندارن. آمال و آرمانهاشون همونیه که من داشتم، یه خونه مجلل، یه شغل مهم، دخترای زیبا، خوشگذرونی، پول پول پول همون چیزی که روزنامه ها و رادیو و تلویزیونها 24 ساعت تبلیغشو می کنن. یه عده خیلی نادر اما که بر خلاف رود شنا میکنن اون نردبونو می بینن. آستیناشونو میزنن بالا،جرئت می کنن و رو این نردبون پا میذاران و میرن بالا. مث تو که ازین زندگی عادی دل کندی دلتو زدی به دریا. از این نردبون رفتی بالا، نخواستی مث زاغا تو لوش و لجن غوطه بخوری. مثل عقاب بال و پرهاتو باز کردی و رفتی به سمت خورشید. اما اگه از این نردبون رفتی بالا باید بدونی که دیگه پلها تو پس و پشتت شکسته، هیچ پله برگشتی رو به پایین نیست هر چه هست رو بالاس رو به نور بی انتها. اگه دستتو از این نردبون ول کنی از اون اوج غیرقابل تصور پرتاب میشی تو حضیض تاریکی. باید به نردبون سخت بچسبی اگه باد و باران و توفان شد دستتو ول نکنی، فقط به خورشید فکر کنی. اون بهت نیرو میده، قوه ای که اگه تمومی تاریکی های دنیا هم جمع شن نمیتونن، کوچکترین آسیبی بهت برسونن یعنی باید بهش با تمام وجود و لاوجودت ایمان داشته باشی. البته با اختیار و آگاهی. نه ایمان کور که کتابای مقدس تبلیغشو میکنن و ازش تروریست بیرون میاد نه انسان آزادیخواه.
ناگهان حرفش را بریدم و با لحنی آکنده از اندوه گفتم:
- ازم خواستن بهت خیانت کنم
- فکر میکنی من نمیدونم
- یعنی تو میدونی
- هنوز دوستتو نشناختی
- من تا بر گشتنت از اتاق بازجویی بیدار بودم بعد از اینکه اومدی چشمهامو بستم.
- کمکم کن سیاوش
- من که رفتی ام. تا تو نخوای بخودت کمک کنی من هیچ کاری ازم ساخته نیس
- من هرگز تو گنداب خیانت نمی افتم
- دستتو بده بمن، بیا جلوتر
دستم را در دستش گذاشتم و زل زدم به چشمانش. لبخندی بر چهره ا ش شکفته بود. در آغوشش گرفتم. احساس کردم تمام بارهایی که بر شانه هایم سنگینی میکرد فرو افتاده است و سبک شده ام. مثل پرکاه. سیاوش پرسید:
- خوب اونی که ازت خواست بهم خیانت کنی کی بود
- یه بازجو جوان
- ریش بزی، سر تراشیده و چشای لوچ
- دقیقا
- اون یه سربازجو جلاده، بهش میگن سید جعفر تیرخلاص زن، شبا تا تیر خلاص نزنه خوابش نمیبره، بظاهر موذی و مذبذبه، اما ... اما...
- اما چی
- من دلم میخواد قبل از مرگ حسابشو بذارم کف دستش، اما دستم خالیه، نزدیک به یک ماه منو میبرد تو یه اتاق مخصوص و کلتشو میذاشت شقیقه یه زندونی، بهم میگفت:
- جون این زندونی دست توئه، اگه نگی ... بعدشم شلیک شلیک شلیک، اون قصاب منو با هر شلیکی که به همزنجیرام میکرد میکشت. من دهها بار کشته شدم سهراب. اون ازم اسم یه جاسوسو که از مقامات کلیدی نظام بود میخواست