۱۴۰۰ مهر ۱۱, یکشنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی





 

24 ساعت است که با دستبند مرا به جسد کاظم بسته اند. چهره درهم شکسته اش خون آلود است. چشمهایش هنوز باز و دستهایش کبود. سکوت هولناکی چنبر زده است بالای سرم و سیاهی های بی پایان در هر سو بیتوته کرده است. 24 ساعت است که تن و بدنم از حادثه ای که در برابر چشمانم اتفاق افتاده است میلرزد و حالاتی شبیه به جن زده ها به من دست داده است. 24 ساعت است مات و مبهوت در جایم میخکوب شده ام و از فرط حیرت مغزم فلج شده است. 24 ساعت است که کسی در قطور سلول را باز نکرده است و مرا تک و تنها در تاریکی های وحشتناک در دخمه اشباح رها کرده اند. 24 ساعت است که گزمه های خونخواردر دهانم پارچه ای تپانده اند و با ریسمانی بسته اند. دراز افتاده ام چشمانم وق زده است به سقف سیمانی دود زده.
افکار ناشناخته ای در ژرفنایم به سیلان آمده اند. التهابی گنگ در درونم موج میزند. از صحنه های سهمناکی که با چشم های خود دیده ام شوکه شده ام از جنایت عریانی که در برابرم رخ داده است. مگر کاظم چه کرده بود که باید اینگونه جنون آمیز به قتل میرسید. 
24 ساعت است که در برزخ مرگ و زندگی در غلتیده ام. صورت هایی پر از هول و هراس بر فراز سرم به چرخش در آمده اند و زوزه می کشند. دائماحشراتی موذی در اطرافم وز وز می کنند اما هر چه نگاه می کنم و به هر سو چشم میدوزدم آنها را نمی بینم. من از مرده ها نمی ترسم از زنده ها میترسم. کاظم دوست من است اگر چه جسد خون آلودش در کنارم افتاده است اما خودش با من حرف میزند می خندد ترانه می خواند. آخرین نگاهش اما پس از آنکه چشمش به دخترش افتاد آتشم میزند. پنداری با من میگفت:
- سهراب من دیگه طاقتم طاق شده، تاب تحمل این زندگی رو ندارم. فرنگیسو اونا حامله... دیگه این زندگی چه بدرد من میخوره. 

میخواستم پاسخش را بدهم اما میدانستم آتشی که بر تن و روحش افتاده بود شعله ور تر خواهد کرد و بیشتر او را خواهد سوزاند. فقط نگاهش کردم و در دلم اشک ریختم.

هیولایی خش خش کنان بال و پرهای مهیبش را بر سقف کوتاهم باز کرده است. عفریت مرگ در درون و بیرونم زوزه میکشد. من اما از مرده ها نمی ترسم من اصلا از هیجکس نمی ترسم. از هیچ خدایی و دین و مذهبی. مگر خدا هیولاست که باید از او بترسند. من از هر خدایی که مخلوقاتش را در آتش می اندازد و جلز و ولز میکند بیزارم. من از هر خدایی که آفریدگانش را از جهنم دنیا به جهنم آخرت پرتاب میکند بیزارم . من از خدایی که نمایندگانش بر روی زمین جنایتکار و آدمکشند بشدت بیزارم . من از خدایی که با دگراندیشانش با شمشیر سخن می گوید و آنها را گردن میزند بیزارم من بنده هیچ خدایی نمیشوم.
من مغزم آلوده به ویروس های آبا و اجدادی و افکار موروثی است. من هیچ نقشی در انتخاب دین و مذهبم نداشته ام همه اینها بی اختیار و اراده و آگاهی در رگ و روحم چپانده شده اند. من نه حوری میخواهم نه بهشت و شراب و جوی هایی از عسل. من انسانم و میخواهم اول از همه به همه چیز شک کنم. میخواهم همه آت و آشغالها و غذاهای آلوده ای  را که از بدو تولد روح و روانم را مسموم کرده اند غثیان کنم. میخواهم اعتقاداتم را، مذهبم را، افکار آبا و اجدادی و موروثی ام را استفراع کنم و غل و زنجیرهای زنگ زده خرافات سده های جهل و بی خبری را بگسلم. من مغزم آلوده از خطرناکترین ویروس هاست و وحشتناک تر آن که من نه تنها به درمان آن نمی پردازم بلکه تقدیسشان می کنم. من از همه اعتقادات موروثی به خفقان آمده ام. من از مقدسات هزاران ساله به ستوه آمده ام. عقل و خردم را به زنجیر کشیده اند. نمی توانم دیگر حتی یک دم در گندزاری که از گذشته های دور در اعماقش فرو افتاده ام  نفس بکشم. میخواهم بندها را پاره کنم. عقاب بی پروای روح زخم خورده ام در بند است و بال و پر خونینش را بر میله های قفس میکوبد من یا باید از بندهای مریی و نامریی این مرداب های متعفن رها شوم یا جان بسپارم. راه سومی متصور نیست. من آنکسی نیستم که به این لجنزارها خو کنم هرگز.

دیروز پس از آن اتفاق تکان دهنده مفتشان دوباره هجوم آوردند و وجب به وجب سلول را جست و جو کردند. خوشبختانه چاقو را پیدا نکردند اما تا چشمشان به صفحه شطرنج و مهره هایی که با خمیر نان درست شده بود افتاد. یکی از آنها که عمامه سیاهی بر سر داشت از خشم صورت پشمالودش برافروخته شد. آمد جلو روبرویم ایستاد. نگاهی غضبناک به سر و پایم انداخت. توگویی آدمی را کشته ام نعره زد:
- پس بساط کفر تو زندون راه میندازین 
سرم را انداختم پایین. در دم سیلی محکمی خورد به بناگوشم:
- این جرثومه فساد کار کیه
تا رفتم بگویم که از قبل همینجا بود سیاوش پیشدستی کرد و گفت:
- من ساختمش.
- پس تو ساختی بچه خوشگل
- من بچه خوشگل نیستم
- زن قحبه زبون در آوردی، آدمت میکنم
- حرف دهنتو بفهم
بیدرنگ دو نفر از مفتشان افتادند به جانش. از سر و صورتش خون میریخت و تن و بدنش در زیر ضربات کشنده آش و لاش. من در جایم خشکم زده بود. اما دندان بر جگر فشردم. در تاریکی های ذهنم لبه تیز چاقویی را که در سلول جاسازی کرده بودیم برق زد و لبخند گذرنده ای از انتقام بر لبم درخشید. سردسته مفتشان که مانند ورزایی چاق و چله بود برای اینکه مهره های شطرنج به دستش نخورد و تن و بدنش نجس نشود دستکشی به دستش کرد و آنها را ریخت پیش چشم سیاوش که نقش بر زمین شده بود. با نیشخند یک پایش را گذاشت روی گلویش و فشار داد. سیاوش که در حال خفه شدن بود سعی کرد که با دست پایش را کنار بکشد که دو نفر از نگهبانان دو دستش را گرفتند و نگذشتند جنب بخورد. صورتش زرد و کبود شده بود. پاهایش شروع کرد به لرزیدن. همین که رفت تمام کند پوتینش را از گلویش بر داشت و  گفت:
- یالا این مهره های حرامو بخور
سیاوش میدانست که اگر امتناع کند گزمه های بیرحم دوباره می افتند به جانش. نگاهی به مهره هایی که با خمیر نان درست کرده بود انداخت. مهره های سیاه و کثیف که سخت و سفت مثل سنگ بودند. دستهایش را مشت کرد و زیر لب با خود چیزی گفت و سپس مهره ها را یکی یکی انداخت در دهان و قرچ و قرچ شروع کرد به خوردن. نمی دانم این صدای خرد شدن مهره های شطرنج بود یا شکستن دندانهایش. چند قطره اشک نشسته بود روی گونه اش. دردناک بود و رقت انگیز. دهانش غرق در خون شده بود دو دستش را از شدت درد گذاشته بود روی شکمش اما هیچ ضجه ای نکرد و تا مهره های آخر ادامه داد. خوردن مهره ها که تمام شد همان مفتش عمامه سیاهش را بر روی سرش کمی جابجا کرد و لگدی محکم زد به پهلویش و گفت:
- این یابو رو تا سیدجعفر بر نگشته بندازینش تو یه سلول دیگه. تک و تنها
سیاوش را در حالی که بی حال افتاده بود بر روی زمین و با دو دستش شکمش را از درد گرفته بود کشان کشان با خودشان بردند.

 نفسم گرفته است. گلویم خشک شده است. تشنه ام. گرسنگی آزارم میدهد. مغزم کار نمی کند. خون شتک زده است در دور و برم و سایه مرموزی از روح سرگردانی افتاده است بر دیوار. هنوز گوشم از سیلی هایی که به صورتم زده اند زنگ می زند. چشم هایم اطراف را درهم و غبارآلود می بیند. من در کجایم، در کدام کهکشان تیره و تاریک. آیا هستم یا که نیستم.  من دچار خفقان شده ام نمی توانم نفس بکشم بغضی انفجاری راه گلویم را بسته است. در بغض من تندرهاست و پس از آن انفجار و اشک و اشک، اشک. چه کسی گفت که مردها گریه نمیکنند چه کس. من اما گریه میکنم گریه گریه و مشتم را می کوبم به دیوار سرم را. ناگاه به یاد جمله ای از هلن کلر می افتم " هر چیزی شگفتی های خود را دارد حتی تاریکی و سکوت. من آموخته ام که در هر وضعی قرار بگیرم خرسند باشم" دوباره همین جمله را در ذهنم تکرار کرم و سپس  گرمای سوزان و دلنوازی مرا در بر گرفت. کسی با نگاه نوازشگرش دستم را گرفت. نگاهش کردم  کاظم بود. با حیرت گفتم:
- کاظم دوست خوب من تو زنده ای، این گرمای دست توئه
لبخندی زد چشمهایش میدرخشید و من روحم چون عقابی تنم را شکافت و در سیاهی هایی که محصورم کرده بود به پرواز در آمد. آبشاری از نور بر بال و پرهایم می ریخت عطری دلاویز و ابدی. با خودم گفتم من تنها نیستم من هرگز تنها نبودم و نخواهم بود. 
نمی دانم چه مدت در آن حال و هوا پرسه میزدم نمی دانم کجا بود. در آنجایی که من بودم نه زمان بود و نه مکان. نوری جاودان در برم گرفته بود و من از پس مکاشفه ای ناب از بیکرانها بر گشته بودم.
نگاهی انداختم به جسد کاظم. به نور مرموز فانوس بر دیوار. در راهرو صدای خفه ای بگوشم خورد. بی اختیار خواستم از جایم بلند شوم اما دستبندی که مرا به کاظم بسته بود مانع ام شد. از دماغم خون می آمد و گوشم دائما زنگ میزد صدایی آزاردهنده و جنون آور. باید هر طور شده خودم را به در سلول میرساندم. تنم کرخت بود و بی حال. دور و برم پر از خون بود و سکوتی سمج که شکسته نمی شد. با آستین پیراهنم صورت خون آلودم را پاک کردم. به کاظم که پلکهایش را بسته بودم چشم دوختم. دیدم دوباره چشمهایش باز شده است. پنداری خیالاتی شده بودم و مصائبی که بر من گذشته بود بیش از تاب و توانم بود. گفتم باید کاری کنم باید باید. اطراف را با نگاهم کند و کاو کردم تا شاید چیزی شبیه به میخ پیدا کنم و دستبند را باز اما موفق نشدم. کاظم را بغل کردم نشاندمش کنار دیوار. سرش افتاد روی سینه اش. کمرم تغی صدا داد و تیر کشید. اعتنایی نکردم.  در همین لحظه اشعه ای نامریی که انگار از فراسوی زمان و مکان و از کهکشانهای دور آمده بود به چشمم خورد و گرمایی سوزان ذرات وجودم را در بر گرفت. پنداری کسی از ابدیت در درونم حلول کرد و ندایم داد.حتم دارم که قوه ای ماورالطبیعی بود و به من الهام شده بود. حس کردم قوه ام چند برابر شده است من دیگر همان فرد زار و نزار و در حال احتضار نبودم. کاظم را انداختم به پشتم و وقتی به کنار در سلول رسیدم گذاشتمش بر زمین. نفسی تازه کردم. با ناخن موهای آشفته سرم را که خارش میکرد خاراندم. دکمه های پیرهنم را بستم. شال سیاوش را که در کنارم افتاده بود پیچیدم دور گردن. با کاظم تکیه دادم به در سلول. چند لحظه فکرهایم را گذاشتم روی هم و اوضاع را بالا و پایین. گفتم هر چه بادا باد. همین که رفتم با دست به در بکوبم و نگهبان را صدا بزنم. در راهرو صدای فرنگیس پیچید:
- پدر تو حالت خوبه
سعی کردم از جایم بلند شوم و از روزنه دریچه چشم به راهرو بیندازم.


به ناگهان ضربه ای خورد به در و دریچه باز شد. چراغ قوه ای فضای نیمه تاریک سلول را شکافت و چشمی خیره شد به زوایای سلول:
- کدوم گوری قایم شدی سگ توله
من که با جسد کاظم در زیر در سلول افتاده بودم سر را بر گرداندم به سمتش. چهره اش را نمی دیدم. دهانم پر از پارچه بود و نمیتوانستم حرف بزنم.
کلید را انداخت و در با صدای خش خش روی پاشنه اش چرخید زندانبان که پسر جوان اما چارشانه و گردن کلفتی بود با لهجه روستایی گفت:
- چه مرگته
وقتی دید که دهانم بسته است. دست برد و گره ریسمان را از پشت سرم باز کرد و پارچه هایی را که در دهانم تپانده بودند در آورد و با لحن تندی گفت:
- گفتم چه مرگته
 چند بار سرفه کردم و فکم را که بسختی بالا و پایین میرفت  با یک دست کمی مالش دادم و با صدای ضعیفی گفتم:
- من احتیاج به دست آب دارم
بدون اینکه پاسخم را بدهد با چهره ای عبوس و مسخره پرسید؟
- چطوری با این جنازه از اون ور سلول اومدی اینجا تو که داشتی جون می کندی.
- لطفا بذارین برم دستشویی
- بازم داری گوه زیادی میخوری جواب منو بده
- اگه میشه این دستبندو باز کنین
- میگم خفه خون بگیر و جواب منو بده، معلومه بهت خوش میگذره
- مگه چه گناهی کردم که با من اینطور برخورد میکنین
- تو انگار دو قورت و نیمتم باقیه بمن راپرت دادن تو از اونایی که آدم بشو نیست
- حتما اشتباهی شده
تا این حرف را زدم تف اش را در دهانش گلوله کرد و با خشم پرتاب کرد به صورتم:
- یعنی میگی من خنگم و اشتباهی تو رو انداختم اینجا
- من اصلا این حرفو نزدم ققط گفتم حتما اشتباهی شده

بی آنکه پاسخم را بدهد سرش را بر گرداند و با دست به همکارش که کمی آنسوتر مشغول بستن در سلول بود اشاره ای کرد. او هم که هنگام راه رفتن لنگر می انداخت آمد به سمتش:
- این بچه سوسول کونش میخاره
او هم نگاهی بهش انداخت و بعد گردنش را کج کرد به سمت من:
- یعنی میگی شجاعتش گل کرده
- یه چیزی تو همین مایه ها
- اگه میخاره بندازیمش تو سلول اصغر خالدار، یه خورده که مالشش بده حالش جا میاد
- نه نمیشه، یه نیگا به دستبدنش بنداز. 
- بهتره گم و گورش کنیم تو سرد خونه اون لاشه اگه بیشتر بمونه تو سلول تعفن همه جا رو میگیره
- فکر بدی نیس. اما خودش چی
- اونم اونجا حالش جا میاد
- اگه به درک واصل بشه چی
- تو کاریت نباشه اونش با من

نگهبان لگدی زد به پهلویم و گفت:
- پس میخوای بری دستشویی
من هم حرفهایی را که از زبانشان شنیده بودم و گمان کردم خالی بندی کرده اند نادیده گرفتم و گفتم:
- خیلی وقته منتظرم
- اون لاشه رو بنداز پشتت
نیم نگاهی انداختم بهش و بی حرکت ماندم. با پوتین نوک آهنینش کوبید به بیضه ام:
- مگه دارم با تخمات حرف میزنم، خودتو تکون بده
از شدت درد دور خودم پیچیدم و آه و ناله خفیفی سر دادم. میدانستم که اگر این پا و آن پا  کنم باز هم ضربه دیگری خواهم خورد با صدای ضعیفی گفتم:
- میگین چیکار کنم
- مگه با زبون آدمیزاد باهات حرف نمیزنم گفتم اون لاشه رو بنداز رو کولت
من هر طوری شده بود جسد کاظم را انداختم به پشتم اما چند قدم که رفتم زانوهایم خم شد و وسط راهرو ولو شدم. در همین حین همکارش با فرغون که من بهش ماشین کشتار میگفتم از راه رسید و گفت:
- حالا باید حمالی این سگ مصبا رو هم بکنیم.
با سگرمه ای درهم و با اخم و تخم گفت:
 - یالا بتمرگ

مرا با کاظم انداختند روی فرغون. از بس که گیج بودند و شتاب داشتند فراموش کردند چشم بندم بزنند. در حالی که پاسدار نگهبانی که دسته فرغون را گرفته بود زر میزد و پی در پی فحاشی میکرد مرا از راهرو نیمه تاریک عبور داد و سپس پیچید به راهرو دیگری در سمت چپ که عرض کمتری داشت اما تاریک و ترسناکتر به چشم میزد. من در تمام مدت تند و تیز و با هوشیاری کروکی راهرو و سلولها را در ذهنم تصویر برداری میکردم شک نداشتم که برای روز مبادا بدرم میخورد. در وسطای راهرو چشمم افتاد به سه دختر که پشت سر هم به خط شده بودند و با چادر و سیاه و چشمبند دستهایشان را گذاشته بودند روی شانه هم. چهره یکی از آنها خون آلود بود و کبود. زندانبان وقتی به انتهای راهرو رسید دسته کلیدی را که روی کمربندش آویزان بود در آورد و در آهنین را باز کرد. در همین حین متوجه شد که چشمبندم را نزده است. دستپاچه شد و به اطراف و اکنافش نگاه. من که فهمیده بودم گاف داده است  چشمهایم را بستم و سرم را انداختم روی شانه جسدی که در کنارم بود. دست برد به جیبش اما چشمبندی همراهش نداشت. نگاهش را دواند به سمتم وقتی مطمئن شد چشمهایم را بسته ام چیزی نگفت. انگار فرغون سنگین بود و آرنج و بازوهایش درد گرفته بود. شانه هایش را به صورت دایره ای چرخاند مچ هایش را همینطور. در کشویی ای را که باز کرده بود در پسش چفت کرد. من زیر چشمی تعداد سلولها و فواصلشان را در نظر داشتم و سعی کردم در ذهنم مانند نقشه جنگی ضبط کنم. این کروکی برای طرح فراری  که از قبل چیده بودم ضروری بود در ثانی میخواستم آن را با سیاوش هم قبل از عملیات در میان بگذارم که آن اتفاق پیش افتاد. از روبرو چشمم خورد به دو نفر که آنها هم یونیفرم نگهبانها را به تن داشتند. میدانستم که اگر مرا بدون چشمبند ببینند واکنش  نشان خواهند داد. از این رو سرم را گذاشتم روی سینه کاظم تا چهره ام مشخص نشود.
 آنها وقتی بما رسیدند خوش و بشی کردند و فکر کردند که همکارشان مشغول حمل اجساد است. همین که چند قدم دور شدند یکی از آنها سرش را برگرداند و تا چشمش بطور اتفاقی به پلکهای بازم افتاد توگویی جن دیده است و تکان خورد. من دیگر پلکی نزدم و چشمهایم را مثل مرده ها باز نگاه داشتم. سرش را به علامت حیرت تکانی داد و دعایی زیر لب خواند و رد شد.  بالاخره رسیدیم به دری آهنین و کشویی که نگهبانی خپله در کنارش ایستاده بود و آمار ورودی و خروجی را  در دفتر و دستکش ثبت میکرد. زندانبانی که ما را حمل میکرد همین که خواست از کنارش رد بشود ازش پرسید:
- برادر کجا
- سرد خونه
- کبریت همراته
از جیبش کبریتی در آورد و داد به دستش. همین که کبریت را از دستش گرفت پرسید:
- سیگار چی
او هم پاکت سیگاری در آورد اما بهش نداد. فقط یک نخ سیگار بیرون آورد و داد به دستش. برای خودش هم سیگاری گیراند. چند پکی زد و گفت:
- هوا داره سرد میشه
- آخرای پاییز هوا همیشه همینطوریه
- همیشه که نه، پارسال هم پاییزش سرد بود و هم زمستونش بهارشم برفی.
- اینو راست میگی
سپس سرش را برگرداند به سمت ما و پرسید:
- منافقن
- نمیدونم 
- احتمالا سردخونه پر شده، دیشبم یه عده رو ریختن اونجا.
- میرم یه نیگایی بندازم
- دست علی به همرات
همین که دسته فرغون را گرفت تا به راه بیفتد دوباره گردنش را کج کرد به سمتش و گفت:
- اگه یه سیگار دیگه لطف کنی ممنون میشم، آخه فراموشم شد سیگارمو ور دارم
 نخی دیگر داد به دستش و او هم بی آنکه کبریتش را بر گرداند رفت سر دفتر و دستکش:
- راستی تا یادم نرفته بهت بگم امشب دعای کمیله یادت نره، حاج آقا طوسی تشریف میارن.
- همون طوسی معروف
- مگه چن تا طوسی داریم، صداش دل سنگو آب میکنه. 

وارد حیاط نسبتا گل و گشادی شدیم. سوت و کور بود و خسته. بادی سرد ناله کنان از کنارم رد شد. تا چشمهایم را باز کردم. زندانبان با چهره ای عبوس نگاهم کرد و با توپ و تشر گفت:
- چشاتو ببند حرومزاده وگرنه از کاسه درشون می آرم
به سردخانه که رسیدیم فکر کردم دستبند را از دستم در می آورند و مرا به سلول دیگری می اندازند. شاید هم بند عمومی. هنوز هم باور نمی کردم که مرا در کنار جنازه ها زنده بگور کنند. در را با صدای خشک و خشنی باز کرد. همینکه وارد شدیم سرما از پوست زخمی و نازکم دوید به رگ و روحم. چشمم که به تل جسدها که در سه طبقه روی هم تلنبار شده بودند افتاد وحشتم گرفت. وقتی ترس را بر روی چهره ام خواند نیشخندی زد و گفت:
- چته زرد کردی
- میشه این دستبندو واز کنین
- اینجا آخر خطه.
- منو برگردونین به سلولم
- تو همینجا میمونی، اگه بخوای بازم زر بزنی دوباره پارچه ها رو می چپونم تو دهنت، شیر فهم شد.
- شما اینکارو با من نمیکنین. من اینجا یخ میزنم.
- به درک
- چی چی به درک

آمد جلو و چند بار با کف دستش صورتم را لمس کرد و بعد از پوزخند محکم کوبید به صورتم. برق از سرم پرید و افتادم روی زمین. زیب شلوارش را باز کرد و آلتش را در آورد گرفت به سمتم و با سوت زدن شروع کرد به ادرار روی صورتم. با تمسخر گفت:
- بازم تشنته، جون من راستشو بگو

هرهر شروع کرد به خندیدن در همان حال دوباره با لگد چند بار کوبید به شکمم و من از حال رفتم. چشمهایم را که باز کردم دیدم که در قطور و آهنین سردخانه بسته است و من در کنار کاظم افتاده ام روی تخت خواب. با یک دست ملافه سفیدی را که انداخته بود روی ما پس زدم. نور مرده ایی از فراز سقف می تابید و سکوتی هراس انگیز سایه انداخته بود روی سرم. پشتم تیر میکشید و گوشم وز وز. با خودم گفتم:
- این جنایتکارا راستی راستی زنده بگورم کردن. 
دندان هایم از شدت سرما شروع کرد به هم خوردن و تن و بدنم لرزیدن. چند بار فریاد زدم اما کسی در دور و بر نبود تازه اگر هم بود اعتنایی نمی کرد. به خودم گفتم که نباید تسلیم شوم باید کاری بکنم هر کاری که از دستم بر می آید.

از طبقه دوم تختخوابی که روبرویم بود  ناله ای به گوشم آمد و سپس در زیر ملافه ها کسی تکان خورد. بی اختیار ترسیدم. موهای خون آلود دختری از زیر ملافه های سفید نمایان شد. چهره اش کبود و قاچ قاچ شده بود انگار سرش را کوبیده بودند به میله ها یا خودش دست به خودکشی زده بود. صدایش زدم اما جوابی نداد دوباره صدایش زدم:
- منم مث تو یه زندونی ام 
 ناله خفیفی سر داد و سپس به یک پهلو شد و از فراز بلندی افتاد بر زمین. 

از جایم پا شدم. خواستم حرکت کنم اما نای حرکت نداشتم. به هر ترتیبی بود کاظم را انداختم به پشتم رفتم به طرفش. هنوز چشمهایش باز بود. نگاهی بمن انداخت خواستم ازش بپرسم که اسمش چیست که لبخندی زد و برای همیشه خاموش شد. نعره دیوانه واری کشیدم و مشتم را کوبیدم به زمین. بخودم گفتم که تا دیر نشده است باید بجنبم. سر را بر گرداندم به اطراف. ناگاه چشمم افتاد به کاغذی مقوایی که روی دیوار با میخی نصب شده بود. به هر ترتیبی بود کاغذ  را را در آوردم و و نگاهی انداختم به میخ. قبلا هم دستبند را با چیزی شبیه به میخ باز کرده بودم. شروع کردم به باز کردن دستبند اما نشد. دوباره تلاش و تقلا کردم. تن و بدنم سرد شده بود و داشتم یخ میزدم..

بالاخره موفق به باز کردن دستبند شدم. سرانگشتان یخ زده ام را چند بار باز و بسته کردم و گردنم را در حالی قچ قچ صدا میکرد چرخاندم به چپ و راست. نفسی به آرامی کشیدم و نگاه حیرت زده ام را انداختم به مرده ها. به یاد سخنان خلخالی افتادم که گفته بود:
- اعدام می کنیم اگر ضد انقاب بود که حقش بود و اگر اشتباه بود به بهشت می رود

آهی از ته دل کشیدم چند قطره اشک نشست روی گونه ام. خواستم پا شوم و فریاد بزنم اما ناگهان به فکر نقشه فرار افتادم. اگر بطریقی در سردخانه را باز میکردم و وارد محوطه میشدم میتوانستم از دیواری که بلندی اش به دو متر میرسید بپرم و خودم را به جایی برسانم. در محوطه بجز چند درخت چیزی یا کسی به چشم نمیخورد. سوت و کور بود و بی نفس..پشت دیوار اما مشکوک میزد و معلوم نبود که به کجا ختم میشد. برای همین ذهنم درگیر شد و کمی مردد شدم. قبل از همه این طرح و نقشه ها  در قدم اول باید از سردخانه بیرون میرفتم. با دست خالی غیرممکن بود که در را باز کنم. نه پنجره داشت و نه روزنی. مایوس و ناامید شدم.
 با مشت کوبیدم به در قطوری که از بیرون چفت شده بود. فریاد کشیدم اما کسی پاسخم را نمی داد هیچ کس در آن اطراف نبود. سردخانه درون یک سوله قرار داشت میگفتند که قبلا ازش به عنوان طویله استفاده میکردند. صاحبش هم یکی از خرپولدارها بود که بعد از انقلاب زده بود به چاک. نیمه جان شده بودم تمام تن و بدنم بی حال و کرخت شده بود.سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. دو دستم را چند بار بهم ساییدم و گرفتم روی گونه ام. دهانم داشت کلید میشد و چشمهایم بی حال و کدر. سایه های مرگ را در حول و خوش می دیدم. نمی خواستم بمیرم میخواستم تا آنجا که ممکن است زنده بمانم آینده ای را که در راه بود ببینم. به کوچه باغ های شهر سر بزنم. به پرندگان و درختان سلام کنم. شب بوهای حیاط خانه و یاس هایی را که بر شانه های دیوار قد کشیده بودند با تبسم ببویم. بوسه بزنم به پیشانی مهربان مادر. کنار سواحل دریا بدوم و با شادی دل به موجهای شرزه و آسمانکوب بزنم. به جنگلهای  سبز و پرشکوه مات و متحیر نگاه کنم و در میان شاخ و برگهای درهم درختانش میوه های وحشی را بچینم و مزه مزه کنم با دوستان به فتح قله ها بروم و در کمرکش کوهها سرود بخوانم.

بدنم در سلولهای انفرادی و شکنجه های سبعانه درهم شکسته و ضعیف شده بود. دست و پاهایم قدرت نداشت. خم شدم روی زانو و افتادم بر زمین. در همان حال که در برزخ خواب و بیداری پرسه میزدم چشمم افتاد به چهره کبود و خونین دختری که در کف سردخانه افتاده بود و بناگاه در تاریکی هایی که مرا فرا گرفته بود چشمان فریبا جرقه زد. لرزیدم و یکه خوردم.  خواستم لبهایم را باز کنم و بگویم فریبا، فریبا این تویی. لبخندی بر گونه های سرخش شکفته شد و من گرمای اسرارآمیزی را در رگان منجمد شده ام احساس کردم. دستهایش را مثل باغی از گل بسویم باز کرد. از جایم پا شدم لبخند زدم رفتم به سمتش.اما بهش نمیرسیدم. ناگاه سرم خورد به میله تختخواب آهنی و بخود آمدم. نگاه متعجم را دواندم به نور پژمرده ای که از سقف به اطراف می پاشید و خاموشی مرموزی که در برم گرفته بود. با خود به نجوا گفتم نه، نه این خواب نبود فریبا خودش بود. با همان چهره شاداب و زیبایی بی همتایش. با همان موهای بلند و با شکوهش. با همان تبسم همیشگی آمد که مرا ببیند. فریبا، فریبا بگو خواب و خیال نبود. بگو چشمهای من دروغ نمی گویند. بگو تو اینجا بوده ای . 
نوک پاهایم یخ بسته بود. نگاهی به دمپایی زوار در رفته ام انداختم و سپس سرم را چرخاندم به اطراف. در بالای تختی که در طبقه سوم قرار داشت پایی با پوتین به چشمم خورد. با خود گفتم نباید وقت را تلف کنم. یکی دو بار تلاش کردم از تختخوابها بروم بالا  اما بیهوده بود و عبث. انرژی ام ته کشیده بود و تن و بدنم ضعیف و بی رمق. در انتهای سردخانه چشمم افتاد به یک نردبان. افتان و خیزان رفتم به سمتش. کشیدمش روی زمین و با هزار مکافات دوباره بلندش کردم و تکیه دادمش به تخت ها. از پله ها رفتم بالا. بندهای پوتین را از پای جسد که صورتش را پوشانده بودند باز کردم و از بلندی پرتابش کردم کف سردخانه. از بالا نگاهی انداختم به جسدهایی که روی هم تلنبار شده بودند. زنها در سمت چپ سردخانه و مردها در سمت راست. سرم گیج میرفت و چشمهایم سیاهی. دندانهایم شروع کرد به بهم خوردن. گفتم یک لحظه توقف در اینجا مرادف مرگ است باید راه و چاره ای پیدا کنم. نمی دانم چطور و چگونه از نردبان آمدم پایین اصلا یادم نیست. یک دم احساس کردم چراغهایی را که بر سقف آویزان بودند شروع کردند به خاموش و روشن شدن. با خودم گفتم:
- حتما ارواح مرده هاس
رفتم پوتین را که در کنارم افتاده بود بپوشم که صدای باز و بسته شدن در بگوشم خورد و در پی اش افتادن گاری حمل اجساد. در اما بسته بود و کسی هم گاری حمل اجساد را تکان نداده بود. موهای تنم از ترس سیخ شد با خودم گفتم مثل اینکه قاتی کرده ام و دارم دیوانه میشوم.حتما هم همین طور بود چرا که این جور چیزها را که در فیلم های وحشتناک میشود دید و تنها بازی با لایه های تاریک مغز انسان توسط نویسندگان است در کت من اصلا نمی رفت.  پوتین را به زحمت پوشیدم. کمی از پایم بزرگتر بود اما با این چنین کمکم میکرد. پتوی کثیف و رنگ و رو رفته ای را که در انتهای سردخانه بود انداختم روی دوش. دوباره فریاد زدم و مشت کوبیدم به در اما کسی پاسخم را نمی داد اصلا مرا برای همین در سردخانه انداخته بودند تا از وحشت و سرما جان بدهم.  
دست و پایم یخ زده بود و می لرزیدم. در حالت خواب و بیداری غوطه می خوردم. فکرم کار نمی کرد. صدای خنده هایی به گوشم میرسید. صدای بهم خوردن و بسته شدن محکم درها من اما حتی سرم را به اطراف بر نمی گرداندم و در خلایی گنگ و محو چشمانم را دوخته بودم به روبرو. در برزخ مرگ و زندگی دست و پا میزدم. به خودم پشت سر هم میگفتم همه اینها توهمه. کلمه توهم را دهها بار روی لب تکرار کردم توهم توهم توهم. همانجا افتادم روی زمین. نمی دانم چرا ناگهان سخنرانی روح الله خمینی در گوشم زنگ زد:
- همه احزاب در ابراز عقیده آزاد هستند ما زندان سیاسی نخواهیم ساخت.مارکسیست ها در ابراز عقیده آزادند
بعد یاد سخنرانی بعدی اش افتادم که او با دست اشاره کرد به تخم هایش و گفت:
- منظور شما از آزادی یعنی این ... شما از آزادی اینو میخواین.
 آرام آرام در خود مچاله شدم. حس کردم به آخر خط رسیده ام و دروازه های مرگ به رویم باز شده است. چشمهایم را بستم و دیگر چیزی به خاطر نمی آورم. شاید هم مرده بودم. آری شاید هم مرده بودم یا درست در لحظه پرت شدن از لبه پرتگاه هستی به آرامشگاه نیستی بودم. 
پلکهایم را بستم و همین که خواستم بخوابم ناگاه یکه ای خوردم پنداری کسی تکانم داد شاید هم همزادم یا  اشعه ای بود از عشقی که همیشه در دلم زبانه میکشید اما نمی دیدمش. آیا باز هم خیالاتی شده بودم آیا باز هم دچار  توهم و افکار لاهوت و ناسوتی. چشمهایم را باز کردم میدانستم اگر پلکهایم را روی هم بگذارم برای همیشه بسته خواهد شد. من زندگی را دوست داشتم با همه دردهای جانکاهش من زندگی را دوست داشتم هر چند تبدیل به جهنمش کرده بودند میخواستم در  هجوم نابهنگام زشتی ها برای زیبایی ها بجنگم. با زنده ماندنم شاید کودکی گرسنه نمی خوابید. آرزوی از یاد رفته ای می شکفت. دختری با شعرهایم در خلوتش تبسم میکرد. مردی براه می افتاد و بر بیهودگی ها تن نمیداد. کسی در ژرفنای شب تن به خطر میداد و بیشه زاران خشک سکوت را به آتش می کشید. 

 دستهایم را بهم مالیدم گذاشتم روی چشمهایم. بر لبم ترانه ای را که با دوستانم در کوهپیمایی بر ستیغ قله ها میخواندم با لبخندی محو زمزمه کردم. خاطرات دلنشینی در خاطراتم زنده شد اما من نمی بایست به دنیای خاطرات پا میگذاشتم چرا  که خاطرات شیرین مرا به عالم خلسه میبرد و  بی اخیتار پلکهایم بسته میشد و  میرفتم به خوابی ابدی. من چه صاف و ساده و خوشباور بودم. با آنکه دهها کتاب جورواجور در باره سیاست و  و فلسفه و تاریخ خوانده بودم اما مغزم نسبت به هیولایی قرون وسطایی به نام آخوند با عمامه های سیاه و سفیدش اندازه فندق بود هیولایی که از اعماق گنداب خرافات هزار و چهارصد ساله سر بر کرد و مانند دوالپایی نشست بر گرده مردم. درک و بینشم نسبت به پدیده ها فرمالیستی و تئوریک بود. در سطح پدیده ها دلخوش کرده بودم و به عمق آنها توجه ای نداشتم. فکر میکردم که ایران بعد از انقلاب بهشت برین خواهد شد. نمیدانستم که این نعلین پوشان با آن سخنان پر طمطراق و دو پهلو همان تخم و ترکه خیل بدنامی هستند که  منصورحلاج را به اتهام کفر گویی سر بریدند جسدش را به آتش کشیدند و خاکسترش را به دجله ریختند و سرش را بر چوبی بالای پل بغداد زدند. همان حلاجی که میگفت که خدا و انسان جوهر واحد و جدایی ناپذیر هستند من آنم که دوستش می دارم و آن کس که دوستش دارم من است. ما دو روحیم که در یک بدن حلول کرده ایم چون مرا بنگرید او را می بینید.
 من نمیدانستم این نعلین پوشان و عبا بدوشان پس مانده همان فقهایی هستند که اتهام تکفیر و ارتداد و دهری به سهروردی زدند و گفتند که عقاید مردم را به فساد خواهد کشاند و او را در سن 38 سالگی کشتند و جسد وی چندین روز به دار آویزان بود. 
این عباپوشان میراث خوار همان روحانیونی بودند که مانی را محکوم به کفر کردند و در شصت سالگی زنده زنده پوستش را کنده و در پوست او کاه کردند و به صلیب کشیده و در دو طرف گندشاپور نهادند اگر چه به ظاهر دنیشان متفاوت بود اما در محتوا و جوهر یکی بودند. 
 این ملاها از تبار همانانی بودند که به عین القضاة همدانی  اتهام کجروی در مذهب و بدعت در دین زدند و او را بر سر همان مدرسه ای که تدریس میکرد حلق آویز کردند
هر چند اشکال و رنگها تغییر کرده اند اما این طایفه مفتخوار ادامه منطقی همان جریان تاریک و ضد تاریخی هستند.
میدانستم  که مرا با این بلاهایی که در سلول های مخوف بر سرم آوردند و صحنه های دردناکی را که نباید میدیدم اما دیده بودم زنده نخواهند گذاشت وبه شنیع ترین وجهی خواهند کشت. اما با همه این مصائب جانکاه همیشه کسی در درونم بنجوا میگفت تو آزاد خواهی شد. این در و دیوارهای قطور و وفولادین فرو خواهند ریخت و تو دوباره در هوای باز و آبی بیکران بال و پر خواهی گشود. 
از جایم پا شدم و همین که دو قدم راه رفتم افتادم به زمین. تکیه دادم به تختخواب فلزی. مه غلیظی افکارم را پوشانده بود و چشمانم بسختی اطراف را میدید. سرم را برگرداندم به سوی جسدی که در کنارم روی تختخواب بود. پتوی سیاهی را که رویش انداخته بودند کنار زدم و بناگاه موهای تنم سیخ شد. پوست صورتش را کنده بودند پستانهایش پر از نشانه های سیگارهای خاموش شده بود و استخوانهایش شکسته.  گفتم نه نه باور نمی کنم. یک انسان نمیتواند دست به چنین جنایتی بزند بر اثر وحشتی نابهنگام خواب از سرم پرید. قلبم تند تند میزد و تن و بدنم بی اختیار می لرزید. حس انتقام در وجودم دوباره گر گرفت و لبخندی شنگرف بر گونه ام. 
با خودم گفتم من باید زنده بمانم باید در آینده این سبعیت و درنده خویی را روی کاغذ بیاورم باید جهان بداند که در سیاهچهالهای نظام مقدس اسلامی چه گذشته است. باید جنایتکاران را اگر که در خیابانها به دست شورشیان به سزایشان نرسیدند به دست عدالت سپرد.
یک آن صدای باز شدن در سردخانه بگوشم خورد. فکر کردم که اشتباه شنیده ام. گوشم را تیز کردم چند قدم رفتم جلوتر. اشتباه نبود. یک لنگه در سردخانه با صدای زنگداری باز شد و من با دهان نیمه باز مات و مبهوت نگاه کردم. رئیس زندان بود با یکی از زندانبانان. تا چشمشان افتاد به من حیرت کردند. رئیس زندان که مرا شناخته بود بریده بریده پرسید:
- تو، تو، تو اینجا چه غلطی میکنی
منم جملاتی را سر هم بندی کردم و به دروغ گفتم:
- منو فراموش کردند با خودشون ببرن
زندانبان که مرد میانسال با موهای جوگندمی ای بود لبخند موذیانه ای زد و در حالی که موهای سرش را میخاراند با تمسخر به رئیس زندان گفت:
- اون یه چیزایی رو دیده که نباس میدید، بهتره کارشو تموم کنیم
رئیس زندان سرش را به حالت مردد تکانی داد و  اشاره کرد که گاری حمل اجساد را بیاورد داخل. زندانبان گاری را  که جسدی روی آن بود هل داد و در  را در پسش پیش کرد. من  که شنیدم زندانبان بهش چه گفته است. فکر کردم در صدد ند کارم را تمام کنند. زندانبان رفت به سمت در و طنابی از روی دیوار در دو دستش گرفت و تکان داد  و از پشت انداخت دور گردنم. کمی فشار داد. نفسم گرفت و  وقتی فشار را محکمتر کرد  زبانم از دهانم زد بیرون.. رئیس زندان یکهو  با خشم گفت:
- ولش کن داری چیکار می کنی
 طناب را رها کرد و گفت:
- همونکاری که باید میکردم، میخوای زنده بذاریش تا پته همه بیفته رو آب
- این حرومزاده رو سیدجعفر احتیاج داره، تو که سیدجعفرو میشناسی اگه بو ببره نفله اش کردی نقره داغت میکنه
او هم تا اسم سیدجعفر بگوشش خورد فهمید با چه جانور درنده ای طرف است. لگدی زد و پرتابم کرد کف سردخانه. رئیس زندان رو کرد بمن و گفت که جسدی را که روی گاری حمل اجساد بود بگذارم روی یکی از تخت های خالی که در کنار دستم بود. رمق نداشتم تن و بدنم بشدت درد میکرد و دستهایم کرخت. با اینچنین بی آنکه پاسخش را بدهم جسد را ابتدا انداختم روی پشتم و سپس آرام گذاشتم روی تخت. همین که روی تخت قرارش دادم پتویی را که چهره اش را پوشانده بود کناری رفت و من چشمم افتاد به چهره اش. فرنگیس بود. دوباره نگاه کردم دیدم خودش است دختر کاظم، با همان خال روی صورتش.  رئیس زندان که فهمیده بود شوکه شده ام با صدای کلفت و نکره اش گفت:
- چته زل زدی مرده ندیدی
سپس لگدی زد و گفت:
- اینو بندازش سلول زیر پله
همین که از راهروهای تو در تو و تنگ و تاریک گذشتیم زندانبان کلید انداخت و در سلول زیر پله را که بهش سلول اشباح میگفتیم باز کرد. اردنگی زد و گفت:
- خوش بگذره
تا رفت در را ببندد رئیس زندان دوید آمد بسمتش و گفت:
- اونو بنداز تو حجله 
او هم با تعجب گفت:
- این دیوثو بندازم تو حجله تو حالت خوبه
- سیدجعفر بهم گفته بود که بعد از چند روز اونو منتقل کنم اونجا، منم انداختم پشت گوش. اگه بفهمه اوقاتش تلخ میشه، فقط برا  یه شب، بعدش دوباره برش میگردونیم
نگاهی حیرت آمیز به من کرد و لبخندی زهر آلود نقش بست به چهره اش:
-  بساطتو جمع و جور کن. 

من هم بقچه ام را که یکسری خرت و پرت که شامل مسواک و صابون و حوله بود بر داشتم. منظورشان را از حجله نفهمیدم.  بهر حال با اردنگی مرا راند به جلو. سلول کمی آنسوتر قرار داشت. بمن گفت:
- چشمبندتو ور دار، یواشکی کارتو بکن، اگه بخوای آخ و اوخ راه بندازی شوشولتو میبرم، شیر فهم شد
پاسخش را ندادم. منظورش را هم نفهمیدم. پس گردنی محکمی زد و گفت:
- گفتم خر فهم شد
باز هم پاسخش را ندادم:
- درستت میکنم، مث اینکه تو زبون آدم حالیت نمیشه.
بنظر میرسید خوشش نمی آید که مرا در آن سلول بیندازد. از زمانی که رئیس زندان گفت مرا به جهل منتقل کند قمر در عقرب شد و رو ترش کرد. من هم علم غیب نداشتم و  دلیلش را نمی دانستم. بالاخره در سلول را باز کرد و  هلم  داد داخل. من هم سکندری خوردم و با دو دوست چسبیدم به دیوار. نفسی به راحتی کشیدم و همین که سرم را بر گردانم وحشت برم داشت. چشمم افتاد به سارا. او  که گوشه سلول روی تخت در حالی که ملافه ای سفید روی خود کشیده بود با لبخندی وسوسه آمیز نگاهم  کرد و گفت:
- به حجله گاه خوش اومدی
بعد خواند:
- در محفل ما رونق اگر نیست صفا هست
من که تازه از سردخانه یعنی دهان مرگ خود را بیرون کشیده بودم. سری تکان دادم و خاموش ماندم. او هم لبخندی زد و گفت:
- طفلک خجالتی تا بحال دختر ندیدی
بعد ملافه ای را که روی خود کشیده بود کناری زد و در حالی که تنها شورتی به پا داشت از جایش پا شد و گفت:
- اول اون لباساتو در بیار.
من نگاهی به چشمهای قهوه ای روشن و پستان هایش انداختم و آچمز شدم. یکهو پژواک صدای سیدجعفر در گوشم پیچید:
-  "همه آرزوشونه یه دیقه کنار این حوری بهشتی بشینن اونوقت تو فیس و افاده میکنی و بهونه های صدمن یه غاز در می آری. این معنی اش اینه هنوز تو موضع داری و سرت بوی قورمه سبزی میده. یعنی بهت نمی شه اعتماد کرد و حرفایی که بما گفتی دروغ و مزخرفه".
سارا از جایش پا شد سرانگشتش را به نرمی کشید روی موهایم. من نشستم روی روی تخت. او که روبروی من ایستاده بود و در کارش حرفه ای، با تبسم پستان هایش را  مالید روی لبم و  گفت:
- خوشت میاد ها
بعد آمد کنارم نشست و یک دستش را گذاشت لای پاهایم و گفت:
- حال شوشولت چطوره
کمی خودم را کشیدم کنار و گفتم:
- لطفا خودتو بپوشون
حیرت زده نگاهی انداخت بمن و گفت:
- چی گفتی
وقتی جوابش را ندادم قاه قاه زد زیر خنده:
- بمن میگه خودتو بپوشون،، مگه نه 
- آره گفتم خودتو بپوشون
مچ دستم را گرفت و گذاشت لای پاهایش و با شیطنت گفت:
- میخوای اینو هم بکشم پایین
مچ دستم را رها کردم و گفتم :
-  من حال و حوصله ندارم اعصابم داغونه.
- بیشتر مردا البته سیاسی هاش اول همین حرفو میزنن اما وقتی شوشولشون سیخ بشه، به دست و پا می افتن.
نمی خواستم باهاش کلکل کنم، میدانستم که اگر مکانیکی باهاش برخورد و طردش کنم می افتد روی دنده لج. روی دنده لج هم که می افتاد برایم گران تمام می شد و یکراست مرا می بردند زیر هشت.  تصمیم گرفتم احساسات خفته اش را بنحوی بیدار کنم و باهاش صمیمی شوم. آنگاه میتوانستم بیاورمش روی ریل. نگاهی به چشمهای قهوه ای روشنش انداختم. لبخندی زدم و نشستم در کنارش. یک دستش را گذاشتم میان دو کف دستم و نگاهش کردم. شعری از سهراب را برایش به آرامی زمزمه کردم:
من به آمار زمین مشکوکم 
اگر این سطح پر از آدمهاست
پس چرا این همه دلها تنهاست؟
بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست
چه کسی تنها نیست؟ همه از هم دورند
همه در جمع ولی تنهایند
من که در تردیدم تو چطور؟
نکند هیچکسی اینجا نیست
تا این چند بیت شعر را زمزمه کردم. چشمانش یک لحظه درخشید و بر اثر اندوهی عمیق که در اعماقش رخنه کرده بود خاموش شد. تبسمی کرد و نوع نگاهش نسبت به من تغییر. من هم همین را می خواستم تا تارهای عواطف و احساساتش را به ارتعاش در بیاورم. آهسته گفت:
چه کسی تنها نیست، همه در جمع ولی تنهایند
دیدم زدم درست به خال:
- من اسمم سهرابه
با تردید چشم دوخت بمن و با لبخندی دردآلود گفت:
- منم سارا
- میگی اسم اصلی ات ساراست
- نه 
- پس چیه
- اسم اصلی
- اگه نمیخوای بگی نگو
سری تکان داد و با اما و اگر گفت:
- اسم اصلی ام فاطمه اس، سیدجعفر اسم سارا را برام انتخاب کرد. 
- پس اسمت فاطمه اس، مگه چه عیبی داشت که تغییرش داد
- احتمالا از اسم سارا بیشتر خوشش می آمد.
- نه اینطور نیس، خودتم میدونی
- ناگاه بغضی راه گلویش را گرفت، چهره اش سرخ شد. اما جلوی گریه اش را گرفت. آب دهانش را قورت داد و دستش را از کف دستانم رها کرد. از پارچی پلاستیکی که کنار دستش بود آب ریخت توی لیوان پلاستیکی و یکریز سر کشید. روح شکنجه شده اش در چهره اش خودنمایی میکرد. یعنی من سایه روح شکنجه شده اش را در نگاهش میدیدم. با دو دستش زانویش را بغل کرد. منم ملافه ای را که در کنارم افتاده بود انداختم روی شانه اش. بی آنکه بمن نگاه کند ادامه داد:
- آخه شرم دارن یه دختری با نام فاطمه دست به این کارا بزنه
به اینجا که رسید روی ترش کرد و  یک آن از این رو به آن رو شد و با حالتی مستاصل گفت:
- برا چی میخوای دوباره عواطفمو زنده کنی، من اینجا یه مرده ام، یه اسکلت متحرک، یه فاحشه.
- من اصلا نمیخواستم جسارتی بهت کرده باشم. فقط خواستم سر صحبتو باهات باز کنم همین. من تو رو به شکل یه انسان می بینم نه یه برده جنسی.
- نباید سر صحبتو باهام باز میکردی میدونی چی میگم، منو تبدیل به یه روسپی یه لکاته در خدمت نظام مقدس کردند. بعدشم زمان مناسب مث مرغ عزا و عروسی سرمو میبرن. 
سپس دست برد و از بقچه ای که در کنارش بود چند قوطی قرص بیرون آورد و گفت:
- من با اینا زنده ام بدون اینا یه روزم دوام نمیارم. قرصای روانگردان من باید همه چیزو فراموش کنم، همه چیزو.  گذشته، حال، آینده، اسم و شهرت، روز  و محل تولد، خاطرات تلخ و شیرین دوستان همه و همه رو فراموش کنم و بندازم دور. من دیگه فاطمه نیستم، من سارا هستم. وقتی شیره جونمو کشیدن خلاصم میکنن. از من تنها یه لاشه گندیده ام. از خودم عقم میگیره.
در همین هنگام دستی به در کوبید. وقتی جوابی نشیند دوباره ضربه زد و گفت:
- همه چیز میزونه
سارا پاسخ داد:
- میزونه
با تعجب نگاهم را دواندم به سمت در و پرسیدم:
- پشت در کشیک میدن
- نه، اما  جاکشا حواسشون هست. 
- خانواده ات چطورن
پقی زد زیر خنده، خنده اش اما دردآلود و خسته بود:
- من دیگه نمیتونم تو چشم خانواده ام نیگا کنم، تموم شدم، نه مادر دارم نه پدر دارم نه برادر و خواهر، تموم شد
- چرا
- تو دیگه مته رو خشخاش نذار 
- جدی میگم، اگر بیان ملاقاتت، دیگه نمیتونن سهل و ساده اعدامت کنن. براشون گرون تموم میشه
دست برد روی گلویش و گفت:
- من تا اینجام به خرخره ام رسیده. بزرگترین آرزوم مرگه، من دیگه نمیخوام زنده بمونم، من دیگه هرگز هرگز هرگز نمیتونم تو چشای بابام نیگا کنم، خودت میدونی اگه بفهمه سکته میکنه، مادرمم خودشو میکشه، برادرام زندگیشون نابود میشه، خواهرمو دستگیر میکنن و میارن همین بلا رو سرش میارن. 
چند قطره اشک چکید روی گونه اش. من با سرانگشتان اشکهایش را پاک کردم و دوباره دستش را فشردم. مثل گنجشکی به دام افتاده داشت میلرزید.
شب که از راه رسید. بهش گفتم من همین جا رو زمین میخوابم. نگاهم کرد و گفت:
- بیا کنارم بخواب، من کنارت احساس آرامش میکنم، فقط کنارم باش. بذار شب آخر عمرم احساس آرامش کنم
- شب آخر عمرت
- آره شب آخر عمرم، من تصمیم خودمو گرفتم

با اینچنین نرفتم در کنارش روی تختخواب دراز بکشم. همانجا در مقابلش نشستم. نگاهش کردم و با خودم گفتم که حتما این حرفها را از سر غم و اندوه میزند شاید هم میخواهد رازی را با من در میان بگذارد. بی کسی و تنهایی در چشمهایش پیدا بود و اندوهی دهشتبار در سکوتش. احتیاج داشت که کسی درکش کند حرف دلش را گوش کند مثل همه آدمها اما سلاخان نظام اسلامی با تجاوز به تنش روحش را کشته بودند. در واقع از خودش چیزی بر جای نمانده بود هیچ چیز.  دستم را گرفت و بنرمی فشرد. تاپ تاپ قلبش را احساس کردم. چند قطره اشک مانند شبنمی نشسته بود روی گونه های مه آلودش. قطره های اشکی که انگار روح دردمندش را می شست و او را که از خودش بیگانه شده بود به خویشش باز میگرداند به خویشتن زلال انسانی اش. حس کردم غمی آتشین چنگ زده است به سینه ام. احساس گناه کردم احساس گناهی نه از آن نوع که کشیش ها و خاخام ها و ملا های پلید از آن نان میخورند. بلکه گناهی که در زیر لایه های تاریکش بیداری نهفته بود. پرسیدم:
- چطور شد افتادی تو این خراب شده
- چی شد، هیچی
- پس تو رو واسه هیچی گرفتن
- جدی میگم برا هیچ و پوچ، من 13 سالم بود اصلا تو دنیای سیاست نبود. سرم تو لاک خودم بود به درس و مشق و رویاهای کودکانه ام. 
- حالا چن سالته
- چارده سال
- خوب داشتی میگفتی
- یه روز داشتم از مدرسه بر میگشتم، روز 5 مهر بود و هوا بارونی. همیشه با یکی از دوستام بر میگشتم اما اون  روز مریض شده بود و من تک و تنها در عالم خودم در راه بازگشت به خونه بودم که ناگهان وسطای راه یه خودرو کنارم ترمز زد. ابتدا فکر کردم که منو میخوان بدزدن. بدجوری ترسیدم. آخه در شهر چند تا از دخترای هم سن و سال من مفقود شده بودند و رد و اثری ازشون پیدا نبود. شروع کردم به فرار. اون گشتی ها اما برا من ترمز نزده بودن. دو جوونی رو که چند متر اونطرفتر در حال عبور بودند دستگیر کردند وقتی چشمشون به من که در حال فرار بودم افتاد مشکوک شدن و با سرعت اومدن به طرفم. چند بار فریاد زدم کمک کمک. پیچیدم تو یه کوچه بن بست و اونام دستگیرم کردن. وقتی فهمیدم پاسدارن و آدم ربا نیستن نفس راحتی کشیدم و تو دلم گفتم خدایا شکرت. فکر کردم بعد از سین جیم کوتاهی آزادم میکنن و میفرستنم سر درس و مشقم. وقتی وارد بازداشتگاه شدیم و چشمبندم زدند وحشت کردم. بهشون گفتم:
- " منو برا چی بازداشت کردین من که سیاسی نیستم" 
یکی از اونا گفت:
- " دهنتو ببند"
 سکوت کردم. منو انداختن تو یه سلول تنگ و تاریک. اصلا جایی رو نمیشد دید. بد جوری ترس ورم داشت. مث یه تابوت بود. داشتم دیوونه میشدم.یکی دو ساعت صبر کردم اما نتونستم دندون رو جیگر بذارم. چند بار با کف دستم آروم کوبیدم به در اما کسی جوابمو نمی داد. باز منتظر موندم دوباره با مشت کوبیدم به در آهنین و فریاد کشیدم:
- بذارین برم خونه، منو چرا آوردین اینجا
یکی از زندونبانا دریچه رو واز کرد و گفت:
- چه مرگته
- منو بذارین برم
- امشب مهمونی
- بذارین برم مادرم دالوپسه
- گفتم خفه خون
- تو رو خدا بذارین برم، من که کاری نکردم
- همتون همینو میگین 
- لااقل بذارین برم دستشویی من احتیاج به دستشویی دارم
- تو شلوارت خالی کن
بعد دریچه رو محکم بست و باز کرد و گفت:
- اگه بازم بخوای ازین گوه خوری ها بکنی حسابت با منه
از لحن صحبتش اصلا خوشم نیامد. کلمات رکیک و چاله میدونی از دهنش بیرون می آمد. بدجوری هم نگاهم میکرد. ترجیح دادم سکوت کنم. نشستم گوشه سلول و زدم زیر  گریه. نتونستم خودمو نگهدارم. مجبور شدم همونجا ادرار کنم. فکر میکردم که خواب میبینم، با خودم میگفتم همه اینا خواب و خیاله. خدا خدا میکردم و تو دلم صداش میزدم. اما انگار صدامو نمی شنید و اگرم میشنید کاری ازش ساخته نبود. طرفای غروب منو بردن دستشویی. بعدش مث یه سگ لقمه ای نون با چیزی شبیه به سوپ انداختن جلوم. منم دستش نزدم. هر از گاهی دریچه در فولادی کنار میرفت و زندانبان در حالی که آب از لب و لوچه اش سرازیر شده بود به پر و پاچه هام نگاه میکرد و من از چشمهای سمج و وق زده اش وحشت میکردم.  پتویی که دم دستم بود کشیدم روی خودم و از خستگی رفتم به خواب. نمیدونم چرا همش کابوس میدیدم و بعدش میلرزیدم. نیمه های شب بود که با صدای شنیدن کلیدی که در قفل چرخیده بود وحشت زده بیدار شدم فکر کردم میخواهند بلایی سرم بیارن.زندانبان گفت:
- " آماده شو میری بازجویی"
با خودم گفتم بازجویی برا چی اونم نیمه های شب. پاسخش را ندادم. چادری سیاه که ازش نفرت داشتم پرتاب کرد بسمتم و گفت:
- " حجابتو رعایت کن، حاجی خوشش نمی آد تو رو با این وضعیت ببینه"
با خودم گفتم چه بازجوی متدینی، برای آنکه دستش به نامحرم نخورد یک خط کشی داد به دستم و خودش یک سمتشو گرفت، بدنبالش افتادم به راه. وقتی که به اتاق بازجویی رسید با انگشت کوبید به در بعد به من گفت که روی صندلی بنشینم. مردی جوان با ریش های وزوزی و موهای درهم و آشفته پشت میزش نشسته بود و مشغول خواندن برگه هایی بود که روی میزش پخش و پلا شده بود. سرمو انداخته بودم پایین و با استرس می پاییدمش. به خودم میگفتم حتما بعد از یکی دو سوال آزادم می کنه و میفرستدم خونه. بعد از نیم ساعت کاغذهای پخش و پلا شده رو جمع و جور کرد و گذاشت توی کشو. به من گفت:
- راحت باش
- من راحتم
- اون چادرو از سرت ور دار
منم خوشحال شدم که کیسه زباله رو از سرم ور میدارم. بعد گفت:
- خوب بگو، همه چیزو توضیح بده
- چی رو توضیح بدم
او هم به صورت عصبی دستهایش را به این سو و آنسو چرخی داد و گفت:
- تشکیلات، دوستات، سازمان،خونه تیمی کوفت و زهر مار
- منو اشتباهی گرفتن حاج آقا، من داشتم از مدرسه بر میگشتم که یکهو ترمز زدن و انداختنم توی خودرو.
- میخوای مچلم کنی
من که معنی مچل رو نمی دونستم آب دهانمو قورت دادم و گفتم:
- مچل
- داری خرم میکنی
تا این کلمه رو از زبونش شنیدم یکه خوردم و گفتم:
- بخدا راست میگم
- یعنی میگی اون بچه های متدینی که تو رو هنگام فرار دستگیر کردن دروغ میگن:
- نه نه فقط ترسیده بودم که منو بدزدن برا همین فرار کردم. 
- مزخرف،پس نمیخوای حرف بزنی ها، من آدمت میکنم
- من حقیقتو گفتم بخدا راست میگم
- همه همینو میگن، فکر میکنی خیلی شجاعی ها، فکر میکنی ما احمقیم و با دروغ و دونگ خام میشیم. اما من یه شجاعتی بهت نشون بدم که تا آخر عمر نتونی سرتو بلند کنی.
ناگهان از کوره در رفت و کفری شد. لگدی محکم زد به صندلی و من از ترس موهای تنم سیخ شد. آمد روبرویم خم شد و دو دستش را گذاشت روی رانم. چندشم شده بود کمی خودم را عقب کشیدم. آمد جلوتر و با حالتی شهوانی زل زد به چشمانم و گفت:
- فکر میکنی خیلی شجاعی. شاختو میشکونم، چند سالته
سکوت کردم و سرم را انداختم پایین. دستش را گذاشت زیر چانه ام و با یک دست دیگرش روسری ام را زد کنار و گفت:
- ممه هات نشون میده بزرگ شدی مگه نه
روسری ام را کشیدم جلو. زبونشو چن بار به شکل مار آورد بیرون و لباشو لیس زد و گفت:
- " خجالت میکشی ها، طبیعیه" اما من کاری میکنیم که دیگه خجالت نکشی"
پا شد و روبرویم ایستاد و با تحکم گفت:
- زیب شلوارمو بکش پایین
فکر میکردم شوخی می کند. دوباره گفت:
- با زبون خوش بهت میگم زیب شلوارمو بکش پایین.
یک آن از ترس دو دستم رفت کمی بالا اما زود آوردمش پایین. او هم که کفری شده بود با صدای بلند نگهبانی را که در دم در ایستاده بود صدا زد و گفت این سگ مصبو ببر یه دور بچرخون تا اوضاع و احوال دستش بیاد. نگهبان قلچماق که تنها یک گوش داشت و صورتی سوخته و کک و مکی داشت اشاره کرد بلند شوم. من جا خوردم میدونستم که نقشه های بدی در سر دارن. راه و چاره دیگه ای نداشتم. همین که راه افتادم سربازجو با صدای نکره اش گفت:
- چادرشو فراموش کرده ورش دار
چادر را انداختم و در حالی که خط کشی به دستم داده بود تا دست نامحرمش بمن نخورد با چشمبند در پشت سرش راه افتادم مرا بعد از دقایقی کشنده برد به اتاقی که تنها دو صندلی در گوشه دیوارش افتاده بود. نشستم روی صندلی. او پرده ای را که به روی حسینیه باز میشد کمی کنار زد و نگاهی انداخت. پس از چند دقیقه ای به من اشاره کرد که از پشت پرده نگاهی بیندازم به به حسینیه. همین که چشمم به چارپایه ها و طنابهایی که روی سقف آویزان شده بود افتاد سرم گیج رفت و چشمم سیاهی. پاهایم شل شد و خم شدم روی زمین. با دست زد به شانه ام و با صدای کلفتش گفت:
- بچه ننه فس فس نکن پاشو
سرم گیج میخورد و نمیتوانستم بلند شوم. رفت شلاقی را که روی دیوار آویزان بود و نوک گره داری داشت در کف دستش گرفت و زد بر زمین. من در جا پا شدم.
سه نفر اعدامی را آورده بودند و کمکشان کردند تا بروند روی چارپایه.  دو نفر تواب هم مثل سگ دست آموز در کنار چارپایه ها ایستاده بودند.چند پاسدار هم که چهره خود را پوشانده بودند چند متری انطرفتر. پرسیدم که میخواهند چکارشان کنند. بی آنکه پاسخم را بدهد اشاره کرد که در پشتش حرکت کنم. وارد حسینیه که شدیم گفت بروم کنار دو تواب. یکی از آنها نگاهی تند انداخت به من و گفت:
- به جمع مون خوش اومدی
یکی از نقابداران که بنظر میرسید فرمانده شان باشد اشاره کرد که طنابها را بیندازیم دور گردن سه اعدامی.  فکر میکردم برای ترسوندنم اون صحنه رو درست کردن و همش فیلمه. اما اینطور نبود. من در جایم میخکوب شدم. همان مرد نقابدار که دید تکانی نخورده ام با توپ و تشر گفت:
- اگه بخوای اوامرو اجرا نکنی فاتحه ات خونده اس.
باز هم حرکت نکردم. با دو دستش بلندم کرد و گذاشت روی چارپایه. طناب را انداخت دور گردنم. بعد اشاره کرد به توابها که چارپایه ها را بر دارند. آنها هم لگد زدند به چارپایه ها و زندانیان اعدامی میان زمین و هوا معلق دست و پا زدند. ترسیدم و جیغ کشیدم و گفتم من، من، من هر کاری که بخواین انجام میدم. 
نگهبانی که مرا به آنجا آورده بود پوزخندی زد و دستهای بسته ام را باز کرد و در حالی که غبار وحشت چهره ام را پوشانده بود تند و تند برد به اتاق بازجویی. سربازجو داشت نماز نافله شب را میخواند. با گوشه چشم نگاهی انداخت و لبخندی زد. نگهبان از اتاق خارج شد و در را در پسش بست. نمازش را که تمام کرد آمد کنارم ایستاد و گفت:
- سر عقل اومدی ها میدونستم، همتون همینطورین اول قر و قمیش میاین و بعد سر عقل.
منم مستاصل و درمانده سرم را در برابر سوال موهنش به علامت مثبت تکان دادم. با دست اشاره کرد که زیب شلوارش را باز کنم. همین که رفتم پایینش بکشم موهای سرم را وحشیانه در چنگش گرفت و سخت کشید و گفت:
- میخوام با دهنت زیب شلوارمو واز کنی و تا ته فرو کنی تو دهنت، خوب ساک بزنی
 سارا به اینجا که رسید من سرفه ای کردم و پرسیدم:
- اسم سر بازجو چی بود
- سیدجعفر
با شنیدم اسم این قاتل زنجیره ای دیگ خشمم سرازیر شد دندانهایم را ساییدم و سری تکان دادم. اشکهای سارا جاری و تن و بدنش به رعشه افتاده بود اما ادامه داد:
- من دیگه به زندگی باز نمی گردم، تو رو خدا برام فرستاده
- منو هیچ خدایی نفرستاده، من هموطن توام یه انسان که در برابر این جنایت و خشونت سنگینی که در حق ات مرتکب شدن شرمنده اس.
- من میخوام یه کاری برام بکنی
- هر کاری
- بمن قول بده
- چه کاری باید بدونم
- کار سنگینی نیست، تازه یه چیز دیگه ام هست
- من گوش میدم
- من اسم و آدرسمو بهت میدم، میخوام به پدر و مادرم بگی که من اونا رو دوست داشتم. بهشون هرگز نگو که این بلاها رو سرم آوردن. بگو همون روز اول اعدامش کردن.
- حتما به طریقی بهشون میگم، اما قولی که از من میخواسی بگیری چی بود.
- فردا صبح که تو رو ازینجا میخوان منتقل کنن، بهت میگم

همان جا در حالی که نشسته بودم سرم را محزون گذاشتم در کنارش روی تخت و بخواب رفتم. هنگام اذان با شنیدن صدای پوتین زندانبانان سارا که تمامی شب را بیدار مانده بود مرا بیدار کرد و گفت:
- حالا وقتشه
- منظورتو نمی فهمم
- قولی که بهم داده بودی، زندانبانا میخوان منتقلت کنن.
- میخوام منو ببوسی سهراب، من تن و روحم آلودست، میخوام قبل از خداحافظی منو مث روز اول زلال کنی. میخوام پاک و زلال از این دنیا پر بکشم.
صدای دسته کلید بگوشم خورد. منم در آخرین لحظه لب را گذاشتم روی لبهایش و با تمام وجود بوسیدمش. نگاهش کردم. چشمهایش میدرخشید دوباره نگاهش کردم خودش نبود. کسی را که می بوسیدم فریبا بود که در روحش حلول کرده بود فریبا عشق من که می پرستیدمش.
در باز شد و زندانبان تا چشمش به ما افتاد افسار گسیخته یقه ام را از پشت کشید و پرتابم کرد در راهرو. در را محکم بست و گفت:
- هری، تموم شد، میری تو ذغالدونیت
مرا انداخت در همان سلول اشباح زیر پله. در را محکم و وحشیانه بست. همانجا نشستم روی زمین نمناک. هنوز چهره فریبا در نظرم می درخشید و نگاه نوازشگرش. گرمایی شگرف و اهورایی ذرات وجودم را در بر گرفته بود. میخواستم عقربه های زمان متوقف شود و من تا جادوان در همان حال مست از شراب نگاهش می ماندم. بناگاه سر و صدایی از راهرو به گوش رسید. پوشش استتار را از روی روزن کنار دریچه کنار زدم و دزدانه نگاهی به راهرو انداختم. زندانبان با لحنی خشن و آمیخته از تهدید در پشت سلول سارا نعره میزد:
- درو واز کن جنده
اما پاسخی نمی شنید. نمی توانست در را باز کند. تند و تند رفت به دفتر رئیس. سپس دوان دوان با یکی از همقطارانش بر گشت. با ضربات چکش و میله آهنی  بعد از نیم ساعت موفق به باز کردن در سلول شدند. من با هول و ولا در حالی که چند نفر دیگر از راه رسیده بودند صحنه را می پاییدم. یکی از آنها دو دست سارا را که بیهوش افتاده بود کف سلول کشان کشان انداخت وسط راهرو. رئیس زندان خم شد و نبضش را گرفت نگاهی به چهره کبودش انداخت و گفت:
- مرده
من اما میدانستم که به آن سرعت نمی میرد. شاید تمام قرص های روانگردانش را سر کشیده بود. اما امکان نداشت به آن سرعت مرده باشد. دوباره دقت کردم. انگار یکی از زندانبانان با رئیس زندان جر و بحث میکرد که نمرده است. رئیس زندان پوتینش را گذاشت روی گلوی سارا و لحظاتی فشار داد. کفی خونین از دهانش زد بیرون و با لبخند گزنده ای گفت:
- نگفتم مرده.
سارا را انداختند روی گاری حمل اجساد و من پژواک صدایش در دالان وجودم پیچید:
- منو ببوس سهراب میخوام پاک و زلال ازین دنیا برم
من بوسیده بودمش.

این داستان ادامه دارد.