۱۴۰۰ آبان ۱, شنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی



قسمت اول     قسمت دوم    قسمت سوم    قسمت چهارم    قسمت پنجم


همین که مرا از سلول بیرون کشیدند سارا از دریچه نیمه باز نگاهی با لبخند بمن انداخت. چند قطره اشک از گوشه چشمش لغزیده بود روی صورتش. چشمبندم زدند و مثل روال همیشگی با توپ و تشر هلم دادند به جلو:

- عجله کن کره خر

 فکر میکردم مرا به همان سلول اشباح می اندازند اما حدسم اشتباه بود. بعد از عبور از چند راهرو پیچ در پیج و خم اندر خم بردند به اتاقی کوچک در زیر زمین. کیسه زباله ای هم انداختند روی سرم تا خاطر جمع باشند که جایی را نمی بینم. دستم را از پشت محکم بستند به صندلی. یکی با لحنی خشن به پس گردنم زد و گفت:

- همینجا بتمرگ تکونم و نخور

سکوت مطلق و توهمزایی اطراف را پوشانده بود. نمی دانستم اینبار چه نقشه شومی برایم کشیده اند و چرا. گیج و ویج بودم و سر در گم. فکر و ذکرم بر خلاف گذشته ها میزان نبود. کسی در پستوی ذهنم آیه های یاس می خواند و مرا میراند به سمت و سوی هیچزاری تهی و پوچ. رشته سیال زمان از دستم در رفته بود. بر اثر ماهها سلولهای انفرادی و مصائبی که بر من گذشت حواس پنجگانه ام دچار اختلال شده بودند و تاثیری مستقیم در کارکردهای مغزم داشتند. گزمه های خونخوار هم هدفشان همین بود تا هوش و حواسم را مختل کنند و از آب گل آلود ماهی بگیرند. من اما نمی خواستم به تقدیر و روند خودبخودی حوادث تن بدهم چرا که سرنوشت محتومش را که جز جنون و دیوانگی نبود با گوشت و پوستم لمس میکردم. باید در ناگزیرها گریزگاهی پیدا میکردم و از لبه پرتگاههای یاس با بود و نبودم پا پس میکشیدم.

ناگاه صدای باز شدن در بگوشم خورد و سپس پچپچه ای کوتاه. همیشه این نوع پچپچه ها پیامدهای بدی در پس و پشتش داشت و دلم هری میریخت بهم. حرفهایشان را نمی شنیدم و نمی دانستنم چه میگویند اما هر چه بود ناخوشایند بود و آزاردهنده. برای اینکه ته و توی نقشه ای را که کشیده بودند در بیاورم با لحنی ملایم گفتم:

- من تشنمه، میشه یه جرعه آب بهم بدین

کسی پاسخم را نمی داد من اما حتم داشتم که آنها همانجا ایستاده اند و با ایما و اشاره با هم مشورت. صدای پیش کشیدن صندلی ای به گوشم خورد. بعد یکی کیسه ای را که بر سر و رویم انداخته بود بر داشت و دستهایم را باز. بمن گفت:

- راحت باش

- مچ دستمو بدجوری بستین، اصلا انگشتامو حس نمی کنم

- بادمجان بم آفت نداره، دستاتو بیار جلو

- میشه چشمبندو واز کنین، 

- اونم واز می کنم

کسی که در کنارش ایستاده بود دستم را گرفت و آستینم را زد بالا. چهره هایشان پوشیده شده بود و ترسناک به چشم می آمدند ازشان پرسیدم:

- میخواین چیکار بکنین

- تو کاریت نباشه، ما از بهداری اومدیم خیرتو میخوایم.

- من اما چیزیم نیس

- باشه تو چیزیت نیست، یه لحظه دست راستتو مشت کن

نیم نگاهی بهشان انداختم. یک آن چهره های پزشکان شکنجه گاه های نازی در نظرم ظاهر شد. چهره هایی مالیخولیایی اما با پشم و ریش که دائم کلماتی از کتاب مقدس را بر زبان می آوردند و از پروردگارشان میخواستند که آنها را در امر شکنجه مخالفان نظام مقدس کمکشان کند. اگربا آنها یکی به دو میکردم آخر و عاقبت بدی در انتظارم بود و تزریقاتی خطرناکتر. دست راستم را مشت کردم و سپس شل. به بازویم دارویی نامعلوم تزریق کردند بعد نگاهی مردد و مبهم. یکی از آنها که قد کوتاهتر و صورتی تپل داشت دستی زد به شانه ام و گفت:

- یه خورده تن و بدنت داغ میشه. اما کمکت می کنه. 

- چه کمکی

- برا سلامتیت خوبه

- من که مریض نیستم

- فضولی موقوف، تو دکتری یا ما 

هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که بدنم داغ  شد و قلبم تند تند شروع کرد به زدن. مغزم داشت میترکید و بسختی میتوانستم نفس بکشم .تمام تنم خارش میکرد و احساس ضعف و بیحالی میکردم بریده بریده پرسیدم:

- این چه آمپولی بود که بهم زدین

- بهت هیچی نزدیم خیال ورت داشت

یکی از آنها که چهره پلاسیده ای داشت دو انگشتش را روبروی چشمانم به چپ و راست تکان داد و پرسید:

- چن تاس

پاسخش را که ندادم از کوره در رفت و زد پس گردنم:

- چرت نزن قرمساق میگم چن تاس

به دروغ گفتم:

- 4 تا

- حالا چن تاس

باز هم بدروغ گفتم:

- یکی

- تو حالت خوبه

به چشمانم نگاه میکردند و دروغ میگفتند. من خبرهایی دو پهلو و جسته و گریخته از تزریقات به زندانی ها و مرگ های ناشی از آن بطور ناگهانی و یا دراز مدت که با دردی کشنده توام بود شنیده بودم اما از آنجا که نمودهای عینی مشخصی نداشتم سرسری از آنها می گذشتم. بی اختیار ترسی در وجودم لانه کرد و خیالهایی مبهم. ناله ای سر دادم و سرانگشتان دست چپم را گذاشتم روی بازوی راستم:

- من سرم گیج میره، حالت تهوع دارم.

بی آنکه جوابم را بدهند دوباره چشمبندم زدند. بیحال از روی صندلی افتادم پایین. یکی از آنها چنگ زد و موهایم را در مشتش گرفت و دوباره نشاند روی صندلی.  با حالت احمقانه ای گفت:

- بهت که گفتم بادمجان بم آفت نداره، ما خیر و صلاحتو میخوایم. 


اطراف را تیره و تار میدیدم. با کف دست چشمهایم را به نرمی مالیدم و دوباره به حول و حوش نگاه کردم. چهره غبارآلود دو نفر که یکی از آنها آمپولی در دست داشت به چشمم خورد. دهانش باز و بسته میشد و اشاره میکرد بمن و می خندید. حرف هایش را نمی شنیدم و گوشم وز وز میکرد.

 نمی دانم چرا یاد فرخی یزدی افتادم. همان شاعری که در زندان با آمپول هوا به قتل رسید زیر لب زمزمه کردم:

بی گناهی گر به زندان مُرد با حال تباه  

ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست

سقف روی سرم چرخ میخورد و چراغ بالای سرم خاموش و روشن. دوباره افتادم روی زمین. یکی از آنها پوتینش را گذاشت روی گلویم و کمی فشار داد. رو کرد به سمت و سوی همقطارش و گفت:

- دلم میخواد یه آمپول دیگه بهش بزنم

- دیوونه شدی، لازمش دارن

- رهبراشون فلنگشونو بستن و تو خارجه مشغول کس کردنن، اونوقت اینا اینجا واسمون لغز میخونن.

بعد با سر انگشتش دماغش را چند بار خاراند و در همان حال خم شد و گفت:

- حاجی گفته اینجا یا باید حزب اللهی و تواب دو آتشه بشین یا دیوونه. اگه برا رفقات جاسوسی کردی و حاضر شدی عضو جوخه اعدام بشی و منافق و ملحدو دار بزنی یه کاری برات میشه کرد وگرنه در اولین فرصت که تقی به توقی بخورده خودم با یه خشاب آبکشت میکنم.

- سیدجعفر بهم قول داد که آزادم میکنه، من بیگنام

- خواستم بدونی که این آمپولو به سفارش همون سیدجعفر بهت زدم

- اون که گفتین تو جبهه اس

- خفه خون میگیری یا دک و پوزتو درب و داغون کنم 

- من هیچکاره ام

- گفتم گوه زیادی نخور

لگدی محکم زد به پهلویم. بعد شروع کرد به قدم زدن. در هر باری که بر میگشت لگد محکمتری میزد و گهگاه تفی به صورتم پرتاب. من که در کف اتاق دراز به دراز افتاده بودم و از درد بخود می پیچیدم با ناله گفتم:

- میشه یه لیوان آب بهم بدین

- بهت میدم.

زیب شلوارش را باز کرد و آلتش را در آورد و همین که رفت بشاشد همکارش بازویش را گرفت و گفت:

- حاجی اگه بفهمه تو اتاق نمازش شاشیدی گوشتو میکشه

با اخم و تخم نگاهی انداخت بهش و سپس با زر زر آلتش را تپاند توی تنبانش و زیب شلوارش را کشید بالا. هیچ چیزش به آدمی شبیه نبود از پشم و ریشش گرفته تا ابروهای پاچه بزی و لبهای کلفت کاریکاتوری اش که روی صورتش آویزان بود. شکل و شمایلش به آدمهای روانی می مانست آنهم روانی های بسیار خطرناک. از روی میز پارچ آب را بر داشت و آمد به سمتم. دستم را دراز کردم اما آبها را خالی کرد روی سرم و زد زیر خنده.  

. پس از تزریق آمپول دچار تشنجی شدید شدم و بر اثر گازگرفتگی دندانهایم نیمی از زبانم بریده شد. حس کردم بدنم دارد فلج میشود چون قادر به تکان دادن دست و پایم نبودم. چشمهایم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.


نمی دانم نیمه های شب بود یا روز که ناگهان از کابوسی وحشتناک رعشه افتاد بر اندامم. چشمهایم را باز کردم. خواستم بپیچم به پهلو اما نمی شد. دست و پایم را نمی توانستم حرکت دهم. سرم سنگین بود و گیج و گنگ و گوشم پیاپی وز وز. پلکهایم را بسختی باز کردم. چشمم افتاد به دریچه باز در سلول. یکی از ماموران نیشش را باز کرده بود و نگاهم میکرد. چهره اش را پشم و ریش پوشانده بود و سرش را با پوزخند تکان میداد. معلوم بود در تمام مدتی  که در خواب بودم تحت نظرم داشتند تا اثرات و عوارض جانبی آمپولی را که بمن زده اند مورد ارزیابی قرار دهند. خواستم حرفی بزنم اما زبانم خشک بود و دهانم باز نمی شد. یکی از بچه ها بمن گفته بود که اطلاعات سپاه از بعضی از زندانیان مثل موش ازمایشگاهی استفاده میکند و داروهایی را بر روی آنها  آزمایش. داروهایی که آسیب جدی بخصوص به مغز و اعصاب میزنند.

*****

باز هم سکوت نامتناهی، باز هم سایه های سیاه وحشت، باز هم در و دیوارهای دود گرفته و خون آلود باز هم زوزه های یاس باز هم دقایق مرگ و خاکستر باز هم سلول اشباح. در زیر آوارهای مهیب اندوه پنداری خودم را گم کرده ام. من که ام کجایم نقطه ثقلم کجاست. همه چیز از ذهنم محو شده اند همه خاطراتم پر کشیده اند. بی رمق و رنگ پریده و خسته ام  با زخم های عمیق بر روح. عاصی از سلول های مخوف و دهشتزا، به جان آمده از تاریکی های مرگبار به ستوه از روز و روزگار باژگونه و ننگ آلود. پنداری هیچ روزنه ای به سپیده پیدا نیست هیچ دریچه ای به آبی بیکران. هیچ مفر و گریزگاهی به کوچه باغهای سرسبز کودکی، مرا زنده بگور کرده اند.  صحنه هایی گیج و گول از تزریق آمپول به ذهنم خطور می کند. تصویرهایی نامفهوم و گنگ. هر چه به مغزم فشار می آورم تا وقایع را بخاطر بیاورم موفق نمیشوم. خلایی عمیق و تاریکزاری تهی در من ایجاد کرده اند تنم فرسوده و ذهنم تحلیل رفته است همه چیز درهم و غبارآلود است نمی دانم این منم یا سایه ای دربدر و سرگردان از نیمه پنهانم. پرسش های مبهم و بی پایانی در کوچه پسکوچه های ذهنم چرخ می خورند و غبارهایی از مه معابر خیالم را پوشانده اند. من گمشده ام. افقهای دلاویزم مسخ شده اند. دائم کسی از لایه های تاریک ذهن از پشت ستون سایه هایی لرزان و گریزان مرا به خودکشی فرا می خواند. پیاپی کسی زوزه های شوم و آیه های یاس و نومیدی در گوشم میخواند من اما هنوز رگه هایی از نور در تاریکی های بی پایانی که محصورم کرده است در اعماقم میدرخشد. 

 من با عشق به آینده ای روشن زنده ام. من با یاد عطر و بوی بهارانی که در راه است هنوز نفس میکشم. من لبریز از رویاهای دل انگیز و رنگارنگم. من کسی جز رویاهای نامیرایم نیستم. این باور شگرف به من قوه ای بی پایان میدهد. این رویای شنگرف به من امیدی جاودانه میدهد و شرابی ابدی در رگانم جاری می کند.

حس کردم بادی ملایم بر چهره ام وزید و از زیر پوستم خزید به روحم. زلال شده بودم سبک مثل پر کاهی در بیکرانها. 

سرم را بر گرداندم به سمت و سوی فانوس و نور بی رمقش و از آنجا روانه کردم به سقف دود زده و خاکستری. دمدمای اذان بود و سلول سرد. داشتم می لرزیدم. پتوی پاره پوره را پیچاندم دور خود. تا رفتم دوباره دراز بکشم صدای پاهایی از راهرو شنیده شد و همهمه هایی گنگ و نامفهوم. انگار کسانی داشتند با عجله میدویدند. معلوم بود که اتفاقی افتاده است. دستم را تکیه دادم به دیوار و بسختی از جایم پا شدم. همین که دو قدم رفتم سرم گیج رفت و پاهایم سست، افتادم بر زمین. خاطرات تلخ و گزنده ای بسرعت از ذهنم گذشت و با تداعی دوباره آنها رنگ از رخم پرید. چشمان نگرانم را دواندم به اطراف. بی اختیار کلماتی غریب را روی لب آورم کلماتی نامفهوم که برای خودم عجیب بود. سعی کردم دوباره از جایم بلند شوم اما نمی شد. همهمه و آمد و رفت ها که بیشتر شد سینه خیز خودم را کشاندم به جلو. تکیه دادم به در سلول و سعی کردم از جایم بلند شوم. همین که پا شدم دوباره افتادم. دلم بدجور شور میزد و هر چه کردم افکار دردناکی را که در مخیله ام می گذشت بیرون کنم موفق نمیشدم. به خودم نهیب زدم و دوباره از جایم بلند. با دستهای لرزانم پوشش درز زیر دریچه را کنار زدم و چشم دوختم به راهرو. کسی به چشم نمیخورد. با خودم گفتم آیا همه این سر و صدا ها هیچ و پوچ بود و اثرات آمپولی که به من زده بودند. ناگاه پژواک صدای زندانبان در گوشم پیچید:

- حتما دیوونه شدی کسی بهت آمپول نزده، تو هم مث خیلی های دیگه کارت به جنون میکشه، من مطمئنم

سعی کردم سرم را بچرخانم و نگاهی بیندازم به نقطه ای از بازویم که آمپول زده بودند اما گردنم سفت و محکم شده بود و نمیتوانستم به چپ و راستش بچرخانم. سینه خیز بر گشتم به گوشه سلول. تکیه دادم به دیوار. صدای اذان می آمد و در همانحال در سلول با صدای خشکی باز:

- دستشویی

- من نمیتونم راه برم

- مگه چه مرگته

- گفتم مریضم، بخاطر آمپولی که بهم زدین

- دوباره داری چرت و پرت میگی، این آخرین باری باشه که کلمه آمپولو از دهنت میشنوم، اگه یه بار فقط یه بار دیگه این کلمه رو از دهنت بشنوم خودم خشتکتو در می آرمو میکنمت بچه سوسول.

بعد در را محکم بست و بی آنکه مرا به دستشویی ببرد با غرولند دور شد.

تنم از شدت گرما می سوخت. تب داشتم، عرق می ریختم، میخواستم بروم و مشتم را بکوبم به در سلول. اما دندان گذاشتم روی جگر. پتو را کشیدم روی سرم. در برزخ خواب و بیداری روشنای نوری از دریچه ای ناپیدا بر روحم تابید و خاطره اولین دستگیری و فرار از زندان در تخیلم جان گرفت.

*****

اواخر مهر بود و هوا میرفت رو به سردی. من در نزدیکی یکی از میدانهای شهر قرار ملاقات مهمی داشتم. حوالی 11 صبح بود و کوچه و پسکوچه ها غمگین و خاکستری. باران شروع کرده بود به باریدن و بادهای لجام گسیخته خود را دیوانه وار میزدند به در و دیوار. نگاهی به ابرهای تیره بر بالای سرم انداختم و کاپشنم را کمی کشیدم بالا. دلم شور میزد و خیابان های قرق شده دلشوره هایم را بیشتر میکرد. کلاه لبه دار را  از سرم بر داشتم. فکر کردم که با آن کلاه گزمه های حکومتی و ماموران مخفی اش که در هر کوی و برزن یا درون مغازه ها اطراف را تحت نظر داشتند بیشتر مشکوک خواهند شد. نگاهی انداختم به ساعتم هنوز پانزده دقیقه ای وقت داشتم. شهر رنگ پریده به چشمم میزد و سوت و کور پنداری خاک مرده بر فرقش پاشیده بودند مغموم و بی نفس. به فرمان هیولای بزرگ که موسیقی را حرام میدانست تار و سه تار و سنتور و گیتار را در هر کجا که یافتند بیدرنگ شکستند. گلوی شب آوازان را بریدند. کتابها را به آتش کشیدند و خاموشی مرگبار را در هر کوی و کران پراکندند تا ستون های نظام  مقدس اسلامی را بر دریایی از خون بیگناهان بر پا سازند. 

در نزدیکی محل قرار خم شدم و به بهانه بستن بند کفش نگاهی انداختم به پس و پشتم وقتی مطمئن شدم کسی تعقیبم نمیکند دوباره افتادم به راه. اطراف محل قرار یعنی میدان مشکوک میزد. یکبار خودرویی سفیدرنگ در نزدیکی ام ترمز زد و دو نفر که یکی از آنها عینکی دودی به چشم داشت نگاهی به سر و پایم انداخت. من هم بی آنکه با آنها چشم در چشم شوم راهم را کج کردم و رفتم داخل مغازه و با آنکه سیگار نمی کشیدم پاکتی سیگار خریدم. کمی این پا و آن پا کردم و دزدانه نیم نگاهی انداختم به خیابان دیدم که همان خودرو زده است کنار درست چند متر آنطرفتر. به مغازه دار گفتم:

- می بخشید اگه یه لیوان آب بمن بدین ممنون میشم. 

- یه لیوان آب

- بیماری قلبی ام عود کرده باید حتما قرصامو بخورم

چارپایه ای آورد و گذاشت در کنارم و گفت:

- لطفا بشنید من کار این یکی دو مشتری ام رو راه میندازم و بعد آب میارم خدمتتون.

- می بخشید که زحمت تون دادم

بی آنکه پاسخم را بدهد رفت به سراغ مشتری هایش. من از پشت شیشه شش دانگ حواسم پیش خودرو سفید رنگ بود. جوانی که بنظر می رسید تازه پشم و ریشش در آمده است از خودرو آمد بیرون. شلوار کبریت مخملی مدل لوله تفنگی داشت. پیراهنش را انداخته بود روی شلوار. معلوم بود که مسلح است. دو دل بودم که بنشینم و منتظر بمانم و یا از مغازه بزنم بیرون. تا رفتم پا شوم مغازه دار لیوان آب را داد به دستم. منم برای اینکه ایز گم کنم مشغول صحبت باهاش شدم:

- هوا یه خورده سرد شده

- اواخر مهر ماه هوا همیشه همینجوریه

- حق با شماست

- حالتون چطوره بهتر شدین

- یه خورده زمان میبره

- متعجبم با این سن و سال چطوری بیماری قلبی گرفتین، شما خیلی جوونین

- ژنتیکه یعنی ارثی

- پس که اینطور

منم به شوخی و با لحن غلیظ گفتم:

- پس که اینطور

مغازه دار زد زیر خنده و در حالی که سیگاری آتش میزد چندک زد و گفت:

- بچه همین شهری

- بچه ناف همین شهر

- لهجه ات اما ...

- مچمو خوب گرفتی

- میخوای یه چایی برات بریزم

چشمم را دواندم به سمت ساعتم و دیدم دیرم شده است باید هر چه زودتر خودم را میرساندم به قرار. گفتم:

- نه دستتون درد نکنه دیگه مزاحمتون نمی شم

- شما مراحمی، با اینچنین صلاح مملکت خویش خسروان دانند

دزدکی دوباره نظر انداختم به بیرون از خودرو خبری نبود. با خودم گفتم که گشتی ها حتما از خر شیطان آمدند پایین یا ماموریتی برایشان پیش آمده است. از مغازه دار  خداحافظی کردم و همین که پایم را از مغازه گذاشتم بیرون ایستادم و نگاهم را دواندم به چپ و راست. ازشان خبری نبود انگار آب شده بودند و رفته بودند زیر زمین. فکرهایم را گذاشتم روی هم. شک برم داشت و با خودم گفتم  شاید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. به ساعتم چشم دوختم اگر بموقع در  محل حاضر نمیشدم قرار می سوخت با اینچنین به دلایل امنیتی تصمیم گرفتم که محل را دور بزنم و از راه فرعی خودم را برسانم سر قرار . راهم را کج کردم و پیچیدم به داخل کوچه ای قدیمی و گامهایم را تا آنجا که میتوانستم تند و تندتر. یکی دو بار سرم را بر گرداندم و به پس و پشتم نگاه. از گشتی ها خبری نبود. بعد از دقایقی کوتاه دوباره افتادم به خیابان اصلی. ناگاه یکی از پشت زد به شانه ام دلم هری ریخت بهم. گفتم که گزمه های حکومتی هستند سرم را با کندی بر گردانم. جوانی لاغر اندام با صورتی استخوانی بود. دندان های سیاه و شکسته ای داشت با کلاهی لبه دار که کشیده بود تا پیشانی اش:

- سیگار خدمتتونه

وقتی دیدم گزمه های حکومتی نیستند آرامشی در خود احساس کردم و گفتم:

- نه سیگاری نیستم

- خلاف کاری

- منظورت چیه

- آخه تا دست به شانه ات زدم رنگت پرید

- یه خورده حالم خوش نیس همین

- ببخشیدا که مزاحمتون شدم

- عیبی نداره

همین که بر گشتم و دو قدم بر داشتم باز صدایم زد:

- روم سیاه، من کیف پول همرام نیس، اگه میشه یه چن تومن بهم قرض بدین تا یه پاکت بخرم بهتون بر میگردونم

دیرم شده بود و میدانستم که معتاد است برای اینکه شرش را از سرم کم کنم. پول سیگارش را گذاشتم کف دستش. بیدرنگ شروع کرد به ماچ و بوسه. با تجربیاتی که داشتم میترسیدم که کیفم را با این بوسه ها بدزدد. وقتی دور شد دوباره افتادم به راه.

  حس عجیبی در خود احساس میکردم حسی آکنده از  تشویش و اضطراب. در روبرو چشمم افتاد به دو نفر موتوری که شکل و شمایلی بسیجی داشتند تا نزدیک شدند سرعتشان را کم کردند و با اما و اگر  آرام از کنارم رد شدند. 

 نزدیکی محل قرار ناگهان متوجه شدم که در گوشه و کنار میدان ماموران مسلح چیده شده اند و در پشت درختان کمین کرده اند. فکر کردم که در تله افتادم و راههای فرار از همه سو بسته. نمی توانستم راهم را کج کنم و به عقب بر گردم. ایستادم و به بهانه ای کیف پولم را در آوردم تا نگاهی بیندازم به حول و حوش. در همین هنگام یکی با صدای بلند گفت:

-  آقا مهران

عابری که چند متر آنسوتر در حال قدم زدن بود  سرش را بر گرداند و فهمید در تور افتاده است همین که رفت عکس العمل نشان دهد آنها بسمتش رگبار گشودند او در حالی که مشتهایش را گره کرده بود فریاد میکشید مرگ بر خمینی جلاد سپس افتاد کف پیاده رو. من هم در جا زمین گیر شدم و در حالی که غافلگیر شده بودم خودم را کشیدم به عقب و خزیدم داخل یکی از مغازه ها. هاج و واج به خیابان چشم دوختم به پیکر غرق در خونی که با شلیک گلوله ها نقش بر زمین شده بود. چند گلوله از بیخ گوشم رد شده بودند و اگر در جا دراز نمی کشیدم شاید در کنار همان جوان در خاک و خون غلتیده بودم. با خودم گفتم که منطقه سرخ است و باید قرار را کنسل و هر چه زودتر از محل دور شوم. دور و اطراف پر از پاسدار بود و ماموران مخفی. بی آنکه به مغازه دار نظری بیندازم پایم را از مغازه گذاشتم بیرون. هنوز دو قدمی دور نشده بودم که دو نفر صدایم زدند منم انداختم پشت گوش و بی اعتنا به راهم ادامه.یکی از آنها از پشت دستی زد به شانه ام دلم هری ریخت:

- مگه کری گفتیم وایسا

- وایسم واسه چی

- زر نزن

- این چه طرز صحبت کردنه

- شما بازداشتین

- آخه برا چی

- تو بازداشتگاه بهتون میگیم

آنها شروع کردند به پچ پچ. در همین هنگام یکی از لباس شخصی ها دوید به سمت شان و گفت:

- مورد اصلی در رفت

- میگی یعنی رکب خوردیم

- رکب نه زود دست به اسلحه بردیم  مورد یکی دیگه بود همون چادری که رفت داخل مغازه و از در پشتی زد به چاک.

- منطقه رو خوب بگردین باید همین دور و اطراف باشه، چادری یا بی چادر به هر کی مظنون شدین دستگیرش کنین.

من هم که صحبت هایشان را شنیده بودم خودم را زدم به آن راه و گفتم:

- لطفا بذارین برم کار و زندگی دارم

- خفه خون

خواستم تا زمانی که تنور گرم است نانم را بچسبانم و آنها را خام. اما نشد. به فکر فرار افتادم اما ممکن نبود  همه جا پر بود از گزمه ها. نباید بی گدار میزدم به آب و  آتو میدادم دستشان. در جا میبردندم زیر هشت. به همراه مظنون دیگری که در همان حول و حوش بازداشتش کرده بودند سوار خودرو ام کردند. دو نفر مسلح در اطراف ما نشسته بودند و هر از گاهی با دست سرمان را فشار میدادند به سمت پایین. 

یک بار نفر مسلحی که در جلو خودرو نشسته بود سرش را بر گرداند به سمت ما. تا چشمش به من افتاد از وحشتی نابهنگام چهره اش سرخ شد . خواست حرفی بزند اما ترجیح داد سکوت کند. او یوسف همکلاسی ام در سالهای آخر دبیرستان بود ما در  زمان شاه کتابهای ممنوعه به هم رد و بدل میکردیم چندبار هم به خانه ام آمد و با هم بحث و فحص.تعجب کردم چطور این لباس ننگ آلود را بر تنش کرده است. شاید هم بر اثر فقر و بیکاری چون پدر نداشت و مادرش هم فلج شده بود و خانه نشین. دزدکی بهش نگاهی کردم او اما دیگر سرش را بر نگرداند. دو سالی میشد که همدیگر را ندیده بودیم او اصلا از فعالیت هایم خبر نداشت فقط میدانست که مخالف نظامم.


همین که به بازداشتگاه رسیدیم نگاهی انداختم به قد و قامت یوسف و لباسی که بر تن کرده بود. او اما سرش را بر گرداند و خودش را زد به کوچه علی چپ انگار نه انگار که مرا میشناسد و سالها با هم خوش و بش داشتیم. همین برخوردش بمن گرا داد که بهتر است چفت دهانم را ببندم و موی دماغش نشوم. با خودم گفتم آیا او میتواند کمکم کند تا از مخمصه رها شوم. خودش خوب میدانست که اگر بو میبردند که علیه نظام فعالیت میکنم بی برو  برگرد اعدامم میکنند. او کسی نبود که نعلین بوس آخوندها شود افکارش در  گذشته رادیکال و چپ تر از من بود. بخودم گفتم شاید هم یک نفوذی باشد.

   چشمبندمان زدند و بدون سئوال و جواب انداختند توی سلول انفرادی. خواستم مشتم را بکوبم به در و خودم را بزنم به موش مردگی تا آزادم کنند اما منصرف شدم. هم سلولی ام پشتش را تکیه داده بود به دیوار و پلکهایش را بسته بود. قدی متوسط و بینی قلمی و ابروان درشتی داشت موهای روغن زده بلندش تا شانه هایش می رسید. ریش هایش هنوز در نیامده بود اما سبیل نورس و پراکنده ای روی لبش در آمده بود. شلوار جین و کفشی گرانقیمت به پا داشت و کاپشنی چرمی مثل بچه پولدارا.

نگاهی به چهره براقش که با اخم توام بود  انداختم همین که سرفه ای کردم پلکهایش را باز کرد منم بیدرنگ سر صحبت را باز کردم:

- حالت خوبه

سری تکان داد و حرفی نزد ادامه دادم:

- انگار ما رو برا هیچ و پوچ انداختن تو قبر.

بعد هم به دروغ گفتم:

 - راستی من اسمم جهانگیره

-  حیدر

- شهر شهر هرته، همینجوری هر کی رو که خوششون نیاد دستگیر می کنن

- مگه ندیدی یه نفرو کشتن

- چرا دیدم نزدیک بود منو هم آبکش کنن.

- حالا چیکارمون میکنن

- هیچی، ما که کاره ای نیستیم

- مگه اینارو نمیشناسی

بعد ترمز زد و حرفش را برید من اما ادامه دادم:

- چرا داش من اونا رو خوب میشناسم، اما ما نه سر پیازیم و نه ته پیاز.

- اینا که این چیزا حالیشون نمی شه.

- اینقدرام که فکر می کنی مملکت بی در و پیکر نیس

- سیگار داری

- نه سیگاری نیستم، تو اما با این سن و سال بهت نمی آد سیگاری باشی

نگاه غریبی انداخت به من و بی حوصله سرش را گذاشت روی زانویش. اما نتوانست تاب بیاورد از چهره اش معلوم بود که شرایط را نمیتواند تحمل کند پا شد و با تشنج شروع کرد به قدم زدن و با خود حرف زدن. بعد رفت به سمت در آهنی سلول و چند بار آهسته زد به در. کسی جواب نمی داد بهش گفتم:

- بهتره موی دماغشون نشی، تو که اونا رو میشناسی

او اما اعتنایی بمن نکرد بر عکس جوشی تر شد و با مشت چند بار محکم کوبید به در.  زندانبان که مردی چارشانه و گردن کلفت با ریش های وزوزی بود دریچه را باز کرد و نگاهی به شکل و شمایلش انداخت و لبخند زهر آلودی زد و گفت:

- هش، هش بچه سوسول

- منو چرا انداختین تو این هلفدونی

 - بهت که گفتم زر نزن، اینجا از پاپی و مامان جونت خبری نیس

بعد به چشمهایش زل زد و زبان خودش را با حالات شهوانی لیسید و دستی کشید به تخم هایش. 

 حیدر از قد و قواره و لحن چاروداری اش یکه خورد و پا پس کشید. زندانبان دوباره لبهای خودش را لیس زد و دریچه را بست. او نگاهی انداخت به من ترس در چهره اش موج میزد و میدانست که زندانبان چه نقشه ای برایش کشیده است. رو کرد بمن گفت:

- من باید هر چه زودتر به پدرم اطلاع بدم

- چه جوری، اونم تو این دخمه

- نمی دونم اینا اما خطرناکن یه عده بچه باز پشم و ریشدار

پاسخش را ندادم دزدکی کاغذی را که در جیبم بود در آوردم و انداختم توی دهانم و جویدمش. آن کاغذ  به هیچ عنوان نباید دست بازجوها می افتاد. نگاهی انداختم به پنجره ای که نزدیکی سقف سلول بود با حفاظی آهنی. به خودم گفتم:

- با یه اره آهن بر میشه کارشو ساخت. اما قبل از همه باید محلو خوب شناسایی کنم.


تجربیاتم از زندان تئوریک و از لابلای صفحات کتابها بود آنهم بیشتر از کتابهای رمان. کتابهایی که شرح و تفسیرشان بصورت کمی و کیفی با زندانهای اسلامی قابل قیاس نبود. مورس هم بلد نبودم تا با سلول های دیگر ارتباط برقرار کنم و اطلاعاتی هر چند اندک از بازداشتگاهی که در آن بسر میبردم بدست بیاورم. نشستم و فکرهایم را روی هم گذاشتم و کلاهم را قاضی. در نهایت به این نتیجه رسیدم که در وهله نخست باید با یوسف ارتباط بر قرار کنم. اگر میتوانستم چند جمله باهاش صحبت کنم وضعیتش می آمد به دستم اگر باهام راه می آمد کار تمام بود و طرح و نقشه ای را که در ذهن داشتم بی دغدغه می چیدم اگر هم گرا نمیداد به فکر راه و چاره دیگری می افتادم که طبعا بغرنجتر و سخت تر بود. هر چه بود باید زود آستین هایم را میزدم بالا و دست به کار میشدم چون هر چه زمان بیشتر میگذشت اوضاع و احوال دشوارتر میشد شاید هم اسم اصلی ام توسط توابهایی که مرا می شناختند لو میرفت توابهایی که کاسه هایی داغتر از آش شده بودند و از بازجوها قسی القلب تر. باید دل به دریا میزدم و فرار میکردم به هر قیمت. یاد یکی از مبارزین افتادم که وقتی او را برای اعدام میبردند به همبندان خود می گفت:

 هنوز در اندیشه فرارم چون شاید تمام گلوله های مزدوران به خطا برود

 نشستم و پشتم را تکیه دادم به دیوار. نگاهم را دوختم به پنجره. نوری خفیف از لای محافظ آهنی که در پشتش بود میتابید به گوشه سلول. سرانگشتان دو دستم را با ترنمی محزون به هم مماس و روی سینه ام قرار دادم. نفسی عمیق کشیدم. پلکهایم را بستم.  اندوه رنگینی دلم را چنگ زد و ذرات وجودم در گرمای لذت بخشی غوطه ور شد.  تب آلود از ژرفای سکوتی که در برم گرفته بود نگاهم را از پنجره پر دادم به دورهای دور. تو گویی جنب و جوش و جیکاجیک گنجشکان را در حیاط عطرآلود خانه را می شنیدم. رقص پروانه های رنگین بر فراز بوته های وحشی در دامنه کوههای سرسبز و سر به آسمان کشیده. مانند سمندی عاصی با یالهای آشفته بر دشتهای بی در و پیکر خیالی اثیری میدویدم و شیهه می کشیدم و آنگاه در هیات عقابی در سپیده دم کوهستان در می آمدم و بال و پر گشودم بسوی آشیان خورشید. انعکاس بالهایم در آیینه دریا با خیزاب ها فراز و فرود می رفت و به رقص بر میخواست سواحل به وجد می آمدند و گندمزاران به رقص بر میخواستند.

پنداری از من در گوشه سلول کسی نمانده بود ذرات وجودم از نور اشباع و روحم در دشت های پرستاره در ابدینی زلال بال و پر میگرفت به عروجی ابدی.

ناگهان با باز و بسته شدن دریچه سلول از عوالم رویا پرتاب شدم بیرون. چشمان خسته ام را دوختم به در. با خودم گفتم ایکاش برای همیشه در رویاهایم غرق میشدم و دیگر به این ظلمات بی پایان به این دخمه بر نمی گشتم اما افسوس. من گنجی بی پایان در معادن قلبم نهفته داشتم. گنج عشق. گنجی که هرگز با ثروت های مادی قابل مقیاس نیست چرا که نمی شود با معیار و موازین عالم وجود اندازه اش گرفت. دار و ندار و ثروت های من طبیعت بکر و دست نخورده است. من دارای چنان قوه ای اسرار آمیزم که در اشیا و پدیده ها نفوذ می کنم. وقتی به سروهای سرفراز به صنوبر سرسبز به چنار و افراهای برومند و بیدهای مجنون نگاه می کنم بناگاه از خود رها میشوم و در آنها حلول میکنم و یکی میشوم و در شاخ و برگهایشان در بیکران آبی به رقص بر می خیزم. من دارای چنان نیروی جادویی ام که وقتی پرنده ای را بر فراز شاخساران سرسبز در فراخنای دلاویز بهاران در حال غزل خواندن می یابم به هیات آنها در می آیم خود قناری خود سهره خود چکاوک می شوم. من با ماه در خلوت سحرآمیزم سخن می گویم و در برکه های سحر آمیز در بغلم میگیرمش و گرم و آتشین میبوسش . گلبوته های رنگین  قله های سبز مرا بنام صدا میزنند. من از شعرهایم عطر و بوی وحشی گلهای کوهستان های سربلند به مشام میرسد و زلالی شبنم ها در هنگامه شبگیر.


دوباره دریچه سلول با صدای خشک و خشنی باز و بسته میشود. کلیدی در قفل چرخ میخورد. زندان بان با دو نفر که که چهره خشن و پر پشم و ریشی داشتند ظاهر میشود. یکی از آنها که قد کوتاه اما مسن تر بود و لبهای کلفت و دماغی عقابی داشت رو کرد به من. دستی به ریشش کشید و سرش را چند بار آرام تکان داد سپس نگاهی انداخت به حیدر. لبخند احمقانه ای زد و از زندانبان پرسید:

- این بچه سوسول کیه

- هنوز سین جیم ازش نکردن، یعنی وقتش نشد، حاج آقا سرش خیلی شلوغه، فرصت سرخاروندن نداره

- بچه تو اسمت چیه

- من، من اسمم حیدره

- بهت نمیخوره اسمت حیدر باشه

- اما من اسمم حیدره

زندانبان با صدای نیشدار گفت:

- بچه پولداره انگار 

- پدرت چیکارس

- پدرم کار نمی کنه

- قبل از انقلاب چیکاره بود

- نمی دونم آقا

- نمی دونی یا نمیخوای بگی

- نمی دونم آقا

- من آقا ماقا نیستم اینا القاب زمان طاغوته

با صدایی لرزان پرسید:

- چی صداتون بزنم

بی آنکه جوابش را بدهد رو کرد به نگهبان مسلح بغل دستی اش و گفت:

- این بچه خوشگلم ما رو گیر آورده و دستتمون میندازه، میگه نمی دونم پاپی چیکارس

- داره به خیالش سرمونو شیره می ماله.

- باید آدم بشه

سپس رو کرد به نگهبان و گفت:

- برو یه نوک پا سعیدو صدا کن 

- سعید سلمونی

- مگه چن تا سعید داریم، بهش بگوابزار و ادواتشو ورداره بیاره تا زلفاشو شونه کنه.

بعد با قدم هایی کوتاه و آهسته رفت کنار حیدر نشست. دستی زد به شانه اش و سپس سرانگشتانش نرم و آهسته لغزید روی موهایش. سرش را تکان داد و گفت:

- چه عطر و بویی، ادکلن گرونقیمت خارجی هم که میزنی

- عادتمه

- گفتم که پاپی جونت خر پولداره، خونه تون کجاس

- شمال

- پس تو قصرای طاغوتی زندگی میکنین

حیدر پاسخش را نداد او اما ادامه داد:

- خواهرت چی

- اون تو انگلیس تحصیل میکنه

- حیف شد حیف حیف

در همین هنگام سعید سلمانی با کیفی در دست از راه رسید. نگاهی کرد و گفت:

- من ابزار و ادواتمو آوردم، کی رو میخواین اصلاح کنم

چشمش افتاد به موهای بلند و براق  حیدر. چارپایه ای را که با خود آورده بود گذاشت زمین و اشاره کرد که بنشیند. حیدر با چشم های حیرت زده نگاهش کرد اما از جایش تکان نخورد. سعید سلمونی نیشخندی زد و گفت:

- عروس رفته گل بچینه

کمی منتظر شد و دوباره اینبار با لحن خشن تری گفت:

- بشین وگرنه خودم مینشونمت

من نگاهم را روانه کردم به سمت حیدر. بنظرم رسید که بهتر است او بی اما و اگر بنشیند روی چارپایه چون با تیپی که داشت این جانوران ریشدار که دینشان در یک وجب از زیر شکمشان بود کارش را می ساختند آنهم دسته جمعی. او اما خیلی مغرور بود و هنوز این جانوران درنده ریشدار را که نماز و روزه و دیگر عباداتشان یکدم قطع نمیشد بخوبی نمی شناخت برای همین در جایش میخکوب شد. سعید اشاره کرد به من. بی اما و اگر نشستم روی چارپایه. او که انگار در کارش خیلی حرفه ای بود در جا پس گردنی محکمی زد و اخ تفی انداخت به زیر پایم. دستی کشید به سبیل نعل اسبی اش و موهایم را در چنگش گرفت و کشید. کیف دستی اش را باز کرد و ماشین اصلاح دستی را که در لبه تیزش چند دندانه اش شکسته بود کف دستش گرفت. من که میدانستم با آن دندنه های شکسته ماشین اصلاحش پوستم کنده خواهد شد بهش گفتم:

- لطفا اگه میشه با قیچی کوتاهش کنین

با صدای زننده و مسخره ای پاسخ داد:

- باشه هر چه شما امر کنین

میدانستم که دروغ میگوید. دروغ خدایشان بود و دلیل بقای نظامشان.آنهم در سرزمینی که دروغ حرام بود حتی بهنگام مرگ در میدان جنگ و در دعاهایشان پیش از مسلمان شدن اجباری با تیغه شمشیر از اهورا مزدایشان میخواستند که این سرزمین را از دروغ نگهدارد اما این ملاها چشم در چشم مردم بر فراز منبرها نعره زنان می گفتند که دروغ در سه جا نیکوست در میدان جنگ، وعده به زنان و اصلاح مردم. دروغ همان وعده هایی بود که رهبر این نظام در زیر درخت سیب در نوفل لوشاتو میداد. هنوز سخنرانی معروفش در سال 57 در گوشم می پیچد:

ما علاوه بر اینکه زندگی مادی شما میخواهیم مرفه باشد ، زندگی معنوی

 شمارا هم میخواهیم مرفه باشد، معتویات شمارا هم بردند دلخوش نباشید که مسکن فقط می سازیم آب و برق را مجانی می کنیم، برای طبقه مستمند اتوبوس را مجانی می کنیم ،برای طبقه مستمند... دلخوش به این مقدار نباشید

 ما معنویات شما را عظمت می دهیم شما را به مقام انسانیت می رسانیم

 ما هم دنیا را آباد میکنیم و هم آخرت را، آنها حرف می زنند ما عمل می کنیم


 در زیر ماشین اصلاح لکنته و خنده های زهر آلود سعید سلمانی سکوت پیشه کردم. و در واقع راه و چاره ای نداشتم اگر مانع اش میشدم بول می گرفتند و می افتادند روی دنده لج. ماشین اصلاح را در دستش گرفت محافظ تیغش را در آورد و گذاشت داخل کیف. پیج بالایش را که شل شده بود چرخاند و سفت کرد و گفت:

- روغنش نزدم اما ماشین خوبیه آلمانی اصل

تفی انداخت در کف دستش و با حالت احمقانه ای گفت:

- جنب نخور بچه کله ات سولاخ سولاخ میشه

همان ابتدا به عمد ماشین را فرو کرد پشت سرم. سعی کردم خودم را کنترل کنم و اعتراض نکنم اما نشد کمی سرم را چرخاندم و او بیدرنگ کف گرگی زد به صورتم:

- قرمساق میگم ورجه ورجه نکن مگه چارپایه میخ داره که هی اون کون گشادتو اینور و انور میجونبونی

دوباره لبه تیز ماشین را فرو برد. موهایم در لای دنده ها گره خورده بود و او هی با فشار ماشین را سُر میداد به جلو. دید که نمی شود. سرفه ای کرد و نگاهی به زندانبان و گفت:

- طفلکی راست میگفت با این ماشین نمیشه، از بس سر این منافق و ملحدو تراشیدم تق اش در اومده و زهوارش در رفته.  خم شد از داخل کیف قیچی ای در آورد.

 من اما کام تا لام حرفی نزدم او اما با کف دستش محکم زد به پس گردنم و گفت:

- پسر تو نابغه ای

- چرا میزنی

دوباره پس گردنی دیگری زد و گفت:

- زر بزنی حواسم پرت میشه یه موقع دیدی نوک تیز قیچی چشاشتو سولاخ کرده. پس خفه خون

مشتی از موهایم را در میان دو لبه قیچی گرفت و شروع کرد به زدن. به عمد چند بار نوک قیچی را فرو برد در پوستم. رشته های خون لغزیدند روی صورتم اگر اعتراض میکردم بدتر میکرد قفل دهانم را بستم او اما باز نوک قیچی را فرو کرد به پوستم تا عکس العملم را ببیند وقتی دید تیرش به خطا رفت خنده زهرآگینی سر داد و گفت:

- حرف زدی حواسمو پرت کردی، عیبی نداره یه خورده نمک که رو زخمات بپاشم ضدعفونی میشه. نمک لازمه اونم تو سلول انفرادی که پر از میکروبه. 

هر چه خواستم خودم را کنترل کنم نشد یکهو سرم را بر گرداندم تا چیزی بهش بگویم که او به عمد نوک تیز قیچی را فرو کرد به ابرویم. در واقع میخواست فرو کند به چشمم اما شانس آوردم که موفق نشد با لحنی ملایم گفتم:

- مگه داری قصابی می کنی، نزدیک بود چشامو کور کنی

- اگه بخوای بازم مته به خشخاش بذاری، خشتکتو همینجا در می آرم و شوشولتو قیچی می کنم. 

سرش را بر گرداند و از زندانبان پرسید:

- اینجا نمک پیدا نمی شه

- چرا تو آشپزخونست

- نه نمیخواد، از خیرش گذشتیم.

زد به پس گردنم و گفت:

- هری 

منم بهش گفتم:

- دست مریزاد

- حالا شدی آدم

همین که از روی چارپایه پا شدم  گفت:

- یه دیقه بشین فراموشم شد تو اصلن حواس برام نذاشتی

مکثی کردم و سپس نشستم.

ماشین را گذاشت روی ابروهایم و آنها را از ته تراشید و سپس زد زیر خنده.

دندان روی هم گذاشتم و حرفی نزدم. پا شدم رفتم گوشه سلول. با دهانش لبه های قیچی را چندبار پف کرد و گذاشت توی کیف. سرش را چرخاند به زندانبان که مشغول ور رفتن با سبیل چخماقی بود:

- حالا نوبت رفیقشه

او هم که منظورش را فهمیده بود با نوک پوتینش زد لای پای حیدر و گفت:

- یالا بخورش

او هم که بر اثر ضربه پوتین با دو دست به بیضه اش چسبیده و آه از نهادش بر خاسته بود مات و مبهوت نگاهش کرد. زندانبان تا پایش را برد بالا دوباره به لای پایش ضربه بزند او دستش را برد بالا و گفت:

چی رو بخورم

- موهای رفیقتو

- باشه میخورم

- قربون آدم چیزفهم

مشتی از موها را که در کف سلول ریخته بود با مکثی کوتاه گذاشت در دهانش اما نتوانست قورت دهد شروع کرد به استفراغ. چند قدم پایش را کشید به عقب و مثل گنجشکی که در دام افتاده باشد لرز لرزان نگاهشان کرد. ماموری که در کنار زندانبان ایستاده و معلوم بود رده اش از آنها بالاتر است دستی به بیضه اش کشید و با لحن آرامی گفت:

- عیبی نداره. این بچه خوشگلو بندازین سلول شماره 13، پرده بکارتشو امشب خودم میگیرم. 

زندانبان یک اردنگی زد به باسن حیدر و گفت:

- بیفت جلو

- منو کجا میرین

- مگه نشنیدی رئیس چی گفت، سلول شماره 13

- اونجا چرا من همینجا جام خوبه

- فکر کردی خونه خالته، مگه نشنیدی حاج آقا چی گفت، امشب باهات کار داره

نگاهی انداخت بمن و در حالی که رعشه بر بدنش افتاده بود حرکت کرد. من که تازه افتاده بودم به زندان و هنوز چهره عریان عدل علی که آنها دم میزدند با چشم ندیده بودم بخودم لرزیدم. نشستم در گوشه سلول. با خودم گفتم که نباید دست روی دست بگذارم باید کاری کنم هر کاری. دوباره چشم دوختم به پنجره و ورقه های مشبک آهنی که روی آن را پوشانده بودند. منتظر ماندم تا شب از راه برسد. سعید سلمانی چارپایه را که بلندتر از معمول بود در سلول جا گذاشته بود باید تا بر نگشته است حداکثر استفاده را ازش میکردم. از جایم پا شد و گوشم را چسباندم به در سلول. وقتی دیدم سر و صدایی نمی آید بر گشتم و چارپایه را بر داشتم. بقچه لباس حیدر و خودم را گذاشتم بالای چارپایه. رفتم بالا. پنجره را باز کردم و از لای ورقه محافظ که زنگ زده و قدیمی بود چشم دوختم به بیرون. محوطه نسبتا بزرگی در پشت سلول بود و در انتهایش چند درخت کهنسال و دیواری در حدود دو متر. برجکی هم در اطراف دیده نمی شد. هر چه بود این بازداشتگاه قبل از انقلاب زندان نبود و بیشتر شبیه به یک هتل یا ویلا به نظر میرسید. از چارپایه پریدم پایین. تمام فکر و ذکرم را در حول و حوش فرار متمرکز کردم و بیرون رفتن از سیاهچال اسلامی. در نیمه های شب چندبار جیغی به گوشم خورد انگار انعکاس فریاد هایی از تهی بود یا مرغی سرکنده که در دور خودش چرخ میزد. یاد حیدر افتادم و دستهایم را مشت. بناگاه دریچه سلول آرام باز شد در تاریکی لبی جنبید و گفت:

- سهراب سهراب

من که اسمم را جهانگیر به آنها گفته بودم تعجب کردم که کسی مرا بنام می خواند. صدا آشنا بود و صمیمی دیدم یوسف است. یک دستش را به علامت سکوت گذاشت جلوی لبش و با پچ پچ گفت:

- حالت خوبه

- خوبم اما وقت زیادی ندارم

- کاری ازم بر میاد

- یه اره آهن بر 

- اتفاقا فکرشو کرده بودم. 

چهره ام از شادی شکفت و چشمهایم جرقه زد. اره آهن بر را از دستش گرفتم و گفت:

- من باید برم، شتر دیدی ندیدی

- راستی پشت محوطه به کجا میخوره

- به خیابون اصلی، اینجا قبل از انقلاب یه هتل بود حالام بازداشتگاه موقت.

خواستم بپرسم کدام خیابان که حرفم را برید و گفت:

- راستی وقتت خیلی تنگه، چون مشغول درست کردن برجک نگهبانی هستن، بعدش 24 ساعته اون دیوارو تحت نظر دارن.

- چن روز طول میکشه

- دو روز 

- دو روز

- مواظب باش سر و صدا راه نندازی اگه لو رفتی بگو این آهن برو تو سلول پیدا کردی، امروز چهارشنبه اس، من جمعه دمدمای اذان با خودرو پشت دیوار منتظرتم

بدون خداحافظی دریچه را بست و دور شد. اره آهن بر را در دستم گرفتم سپس گذاشتم زیر زیلوی پاره پاره که در کف سلول بود و پتویی را هم انداختم روی زیلو. باید هر چه زودتر دست بکار میشدم. اگر سعید سلمانی بر میگشت و چارپایه را با خودش میبرد همه نقشه هایم نقش بر آب میشد.


چارپایه را گذاشتم دم پنجره و با دلهره رفتم بالا. همین که خواستم کار را شروع کنم سر و صدای گنگی از راهرو شنیده شد با عجله آمدم پایین. دراز کشیدم پشت در سلول و از زیر در چشم دوختم به راهرو. پوتین زندانبانی به چشمم خورد. کمی آنطرفتر ایستاده بود نمی دانستم قضیه چیست چرا که از زیر در جز پوتین هایش دیده نمیشد. وقتی آب ها از آسیاب افتاد نفس راحتی کشیدم و بی فوت وقت دست به کار شدم. باید بدون سر و صدا شیشه پنجره را باز میکردم و به دومین مرحله یعنی بریدن حفاظ آهنی می رسیدم . هر چه تلاش و تقلا کردم موفق نشدم چرا که دستم به بالای شیشه نمی رسید پتویی بالای چارپایه گذاشتم و دوباره شروع به کار.  باز هم نشد. وقت تنگ بود و باید هر چه زودتر از شرش راحت میشدم اما چگونه و چطور؟. هر چه عقلم را روی هم گذاشتم راه و چاره ای نیافتم. با خود گفتم که ایکاش همبندی داشتم تا کمکم میکرد کارها راحت تر پیش برود اما در آن بیغوله تنهای تنها بودم. از استرسی که داشتم دانه های عرق نشسته بود روی شقیقه ام. دوباره دست بکار شدم باز هم غبار یاس و ناامیدی نشست به چهره ام. وقتی دیدم که امکان پذیر نیست از چارپایه آمدم پایین. لیوانی آب خوردم و یاس آلود سرم را گذاشتم روی زانو. چاره ای نداشتم باید ریسک میکردم و پنجره را میشکستم. 

دمدمای صبح بود که کلیدی در قفل در سلول چرخید و زندانی ای هل داده شد به داخل. زندانبان با هیمنه ای تو خالی و چهره ای عبوس بی آنکه نگاهی بمن بیندازد در را در قفایش بست و رفت. زندانی چشمبندش را بر داشت و دستی کشید به پلکهایش.  من که در گوشه سلول نشسته بودم پا شدم رفتم به استقبالش. تمام سر و صورتش زخمی و کبود میزد. انگار شلاق ها را افسار گسیخته بر صورتش کوبیده بودند. پاهای لختش در دمپایی باد کرده و خون دلمه بسته بود. با خودم گفتم که کمک از آسمان رسیده است و درست بموقع. البته اگر جربزه اش را داشت و میشد بهش اعتماد کرد. شاید هم جاسوس بود و از بریده ها. باید ته و تویش را در می آوردم. با چشم های زیتونی اش نگاهی انداخت بمن. لبخند زدم و گفتم :

- جهانگیر

او هم خودش را معروفی کرد و گفت:

-  اشکان

- انگار حسابی حالتو جا آوردن

-  اینجا قانون جنگله حاکمه، انتظار بیشتری ازشون نداشتم

- حق با توئه از اونا نباید بیشتر ازینا انتظار داشت 


نگاهی انداخت به چارپایه و سپس سرش را از روی دیوار دودزده و رنگ و رو باخته  چرخاند به سمت و سوی پنجره. لبخند محوی بر چهره تب آلودش ظاهر شد. من با نگاهم حرکات و سکناتش را تعقیب میکردم و در همان حال او را ارزیابی. وقت تنگ بود و سخن مرگ و زندگی. با روال عادی و گاماس گاماس نمی شد راه رفت. باید ریسک میکردم و دلم را میزدم به دریا. برای همین بی مقدمه ازش پرسیدم:

- اتهام

- ترور

یکدستی زدم و با لبخند پرسیدم:

- پس به تو هم اتهام ترور زدن

- منو حین عملیات دستگیر کردن

- پس اتهام نیس

- هر چی میخوای حساب کن

- متاسفم

- تاسف نخور، کسی که پا تو این راه میذاره پیه همه چیزو تو تنش مالیده 

- ازت خوشم اومد 

- اتهام خودت چیه

- منو اشتباهی گرفتن، هر چی ام توضیح دادمشون و صغری و کبری بافتم انگار یاسین به گوش خر خوندم.

- من وقتم تنگه

- اتفاقا اونچه اینجا زیاده وقته

- منظورم این نیس.

- پس منظورت چیه

- منظورم اینه که همین روزا اعدامم میکنن.

در دلم متاسف شدم با این چنین به روی خود نیاوردم و گفتم:

- خوش بحالت، چرا که اونا که میمونن هر روز کشته میشن، بخصوص افرادی که حکمشون نیومده و بیست و چهار ساعت زیر هشتن.

- من اما نمی خوام بمیرم زندگی رو دوست دارم

- پس میخوای زنده بمونی

- البته

سکوت کردم اگر چرا جدیت را در حرفها و صداقت را در چهره اش میدیدم  اما نمیتوانستم بی گدار به آب بزنم و طرح و نقشه ام را بهش بگویم. کمی باهاش بحث سیاسی کردم تا دوباره سبک و سنگینش کنم. انگار خودش با شم غریزی و تیزهوشی اش پی برد و پرسید:

- تو یه چیزو ازم پنهون میکنی، چهره ات مذبذبه

- مذبذب، این کلمه اصلا بگوشم نخورده اما معنیشو میدونم

- چرا رک و پوست کنده حرف دلتو نمی زنی

- من چیزی ازت پنهون نمی کنم تو همبندمی، من جونمو واست میدم

خوشحال شد و در بغلم گرفت و گفت:

- میدونم زنده موندن تو این شرایط جهنمی صدبار بدتر از مُردنه.

- مرگ هم راحت نیس، باید هدفی داشت تا زندگی رو باهاش گره زد. اونوقت شیرین میشه، برا تو شیرین مثل عسل، برا من اما شیرین مث شراب مستی آور

سپس پا شد پتویی را که روی زیلو انداخته بودم بر داشت و تاه کرد و گذاشت در پشتم. همین که دستش به زیلو رفت تا کمی جابجایش کند. من تارهای هراس در دلم به لرزه در آمد. ناگاه چشمش افتاد به اره آهن بر. چشمانش از شادی برقی زد و نگاهی انداخت بمن:

- غافلگیرم کردی 

من بهت زده و سردرگم نگاهش کردم یعنی زل زدم به چشم هایش. خم شد اره آهن بر را بر داشت و با دندانه هایش خطی نرم کشید روی ساعدش:

- خیلی تیزه، انگار تا بحال ازش استفاده نکردن، حیفه بلااستفاده بمونه. 

- بذار سر جاش، اگه از چشمی ببینندش، دخلمونو در میارن

با شوخی پاسخ داد:

- تو رو سننه، مال خودمه، اگه هم لو بره خودم پاش می ایستم

- اگه ازت بپرسن از کجا گیرش آوردی

- بهشون نمی گم، خاطرت تخت باشه که اگه بند از بندم جدا کنن داغ یه آه رو تو دلشون میذارم ، واقعیتم همینه مگه نه. اما تو راست میگی، بهتره بذارم همون جایی که بود.

بعد آستین هایش را زد بالا و نگاهی انداخت به پنجره و حفاظ آهنی و گفت:

- بهت قول میدم که بازش کنم، آخه یه مدت تو آهنگری کار کردم، قلقش دست منه.

- میخوای چیکار کنی

- حالا که ابزار فرار لو رفته، دیگه پلیسی بازی رو بذار کنار، بیا با من رو راست باش و مث من آستینا رو بزن بالا. بهت که گفتم من وقت زیادی ندارم، حتی یه ثانیه اش مهمه. 

آمد در کنارم زیر بالهایم را گرفت و بلندم کرد و ادامه داد:

- برو اونجا گوشاتو خوب بچسبون به در اگه صدایی شنیدی بهم بگو منم چارپایه رو میذارم و یه نیگاهی به پنجره میندازم تا چند و چونش دستم بیاد

- من در خدمتم فرمانده، اما  بذار به اون پاهای آش و لاش شده ات یه نیگایی بندازم

- باشه یه نگاهی بنداز

پاهایش را در حالی که پشتش را تکیه داده بود به دیوار بتونی به سختی دراز کرد و من پتویی انداختم زیر ساق پاهایش. با دستمالی سفید خون های لخته شده را در کف پاهایش پاک کردم لیوانی آب دادم به دستش:

- تنها دستگیرت کردن

- نه یکهو غافلگیر شدیم و دوستم کشته شد

- پس دقت کنیم که غافلگیر نشیم

- من تمام سعی و تلاشمو میکنم، اما انگار همیشه یه حفره تاریکی وجود داره.

- مهم اینه که تموم هوش و حواسمونو بکار بندازیم و سنجیده عمل کنیم 

- پارامترهای غیرمتعین

- منظورتو نگرفتم 

- بحث و فحض باشه برا بعد


رفتم گوش خواباندم پشت در سلول. همانطور که گوشم به راهرو بود او را هم  می پاییدم.  لحظات هراس آوری بود. گویی صحنه های فیلمی بود که قبلا در خوابی دور و دراز دیده بودم. خوابی آمیخته با کابوس و دقایقی از وحشت. انگار عقربه های ساعت از کار ایستاده بودند. لحظات کند می گذشت و بسختی. یک بار با شنیدن صدای پایی سرفه ای خفیف سر دادم او هم بیدرنگ از چارپایه آمد پایین و آثار و علائم را رفت و روب.  دویدم و در کنارش نشستم و پتو را انداختم روی خودم. 

اوضاع و احوال که به روال عادی بر گشت دوباره دست به کار شد. شیشه را طوری ماهرانه در آورد که میشد به آسانی گذاشت سرجایش. من از شادی ای پنهانی لبریز شده بودم از شوق و هیجانی وصف ناپذیر. 

نزدیکی های ظهر زندانبان با یکی از همقطارانش. در را باز کرد و گفت:

- ناهار

بعد از ناهار هم طبق معمول ما را با چشمبند بردند به دستشویی. در هنگام رفتن به توالت رگه هایی از ترس در چهره ام ظاهر شد بیم داشتم که در غیاب ما به داخل سلول بروند و تفتیش کنند. اما راه و چاره دیگری نداشتیم اگر یکی از ما به بهانه ای در سلول می ماند بیشتر مشکوک میشدند. برای همین اره آهن بر را اشکان در زیر لباسش مخفی کرد و با خود برد به دستشویی. 

از اینکه همه ریسک ها را خودش می پذیرفت تا در صورت لو رفتن  آسیبی بمن نرسد اعتمادم بهش چند برابر شد. بعد از شام او را بردند به بازجویی. در سکوت و تاریکی شب به تنهایی نمی شد کار کرد. در دل خدا خدا میکردم که زودتر اشکان برگردد و در فرصت کوتاهی که در اختیار داشتیم به کارمان ادامه بدهیم. دمدمای صبح با اخم و تخم انداختنش داخل سلول. رنگ پریده بود و خسته:

- حالت خوبه

سری تکان داد و گفت:

- وصیتمو نوشتم

- وصیت

- آره،همین امروز و فردا آزاد میشم، پرواز به ابدیت

- پس باید تلاشمونو چن برابر کنیم، تازه برجک نگهبانی ام همین امروز و فردا ساخته میشه، اونوقت فرار تقریبا ناممکن میشه

- برجک نگهبانی

- بهتره خودت از پشت شیشه یه نگاهی بندازی به بیرون

- با اون حفاظ آهنی که نمیشه، پس بجنب، وقت کشیکت رسیده

- تو اما تازه بر گشتی

- اونش با من، تازه بعد از اعدام وقت کافی برا استراحت دارم

شیشه را که در آورد با اره آهن بر شروع کرد به بریدن حفاظ پشتی. راهرو زندان خلوت بود و سوت و کور. اشکان در حالی که دانه های عرق بر چهره اش نشسته بود بالاخره موفق شد یکی از حفاظ ها را ماهرانه ببرد. در حالی که حفاظ جدا شده را نشانم میداد سرانگشتانش را به علامت پیروزی برد بالا. من از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. خواستم پا شوم و بروم به سمتش که یکهو ضرباتی بگوشم خورد. از سلول بغلی بود.کسی به دیوار می کوبید. اشکان بمن گفت:

- تو حواست به بیرون باشه، داره مورس میزنه، انگار سر و صداها رو شنیده

پاسخ مورس را داد و بر گشت پیش من، ازش پرسیدم:

- چی گفت

- گفت دارین چی کار میکنین

- منم گفتم، حوصله ام سر رفته و دارم با هم سلولی ام کشتی میگیرم

- باور کرد

- بهم گفت که منم حرفاتو باور کردم

هر دو زدیم زیر خنده. رفتم نگاهی انداختم به پنجره و یکی از حفاظ های کنده شده:

-  اگه در باز بشه لو میریم، باید کارو تموم کنیم

- امشب تمومش میکنیم اما فرار رو میذاریم برا فردا.

- منظورت امشبه

- ساعت هشت، تازه برجک نگهبانی رو هم ساختن، اما هنوز نگهبانی نذاشتن

- خوردیم به بدشانسی

- نفوس بد نزن، ما تصمیم خودمونو گرفتیم، راه برگشت نداریم

- چقدر احتمال میدهی موفق بشیم

- خودت چی میگی

- من میگم پنجاه پنجاه

- من اما میگم ما صد در صد موفق میشیم. 

دستش را فشردم و در بغلش گرفتم. به چهره مهربانش چشم دوختم. به غرور و شکوهی بی زوال که در چشمهایش موج میزد. بمن گفت:

- کار اصلی مون تموم شد در آوردن حفظ زیاد طول نمی کشه، مهم اینه که دوباره سر جاش بذارم تا اگه یه موقع اومدن داخل متوجه نشن.


تمام روز با شادی ای آمیخته با ترس که ذاتی کارمان بود بسر بردیم. حاضر یراق و یک نفس چشم از راهرو بر نداشتیم. در طول روز نگهبان چندبار از چشمی به داخل نگاه کرد ما هم خودمان را زده بودیم به کوچه علی چپ. آنروز شانس با ما بود انگار در یکی از سلولها اتفاقی افتاده بود و همه هم و غم زندانبانان ناگهان رفت به آن سو .  حتی از چشمی نگاهی هم به ما نینداختند. ما در تب و تاب بودیم و از شادی ای پنهانی سر از پا نمی شناختیم. شب که از راه رسید مشغول پاره کردن پتوها و ملافه ها و گره زدن آنها بهم شدیم. احتمال میدادیم که آنسوی دیوار کنار برجک ارتفاعش زیاد باشد برای همین باید طنابی اضافه با خود میبردیم. شب جمعه بود و پرسنل بازداشتگاه رفته بودند برای دعای کمیل.  یعنی همان فرصت طلایی که انتظارش را می کشیدیم. در آخرین لحظه دست هم را فشردیم نگاهی به چشمهایش انداختم و آرام گفتم:

- یه نفر اونطرف دیوار منتظرمونه

- یعنی از طرحمون خبر داره

- اگه بتونیم این مرحله رو به سلامت رد بشیم مرحله دومش حله ما رو میبره به یه جای امن

- دست خوش جهانگیر، تو با هوش تر از اونی که فکرشو میکردم

از چارپایه رفت بالا و شیشه و حفاظ آهنی را در آورد و داد به دستم. نگاهی رمانتیک  و عاشقانه انداخت به آسمان پر ستاره یکدم در همان حال مات و مبهوت ماند و زیر لب خواند: آزادی آزادی آزادی. بعد آمد پایین و گفت:

- اول تو میخوام اول تو بری

من هم که طناب ها را دور شانه ام پیچیده بودم به یکی از حفاظ هایی که در نیاورده بودیم محکم گره زدم و از بالا نگاهی انداختم به چهره اش:

- چرا معطلی بجنب

همین که خواستم به آنسوی سلول پایین بروم. ناگهان کلیدی در قفل در چرخید و من دلم هری ریخت بهم. هر دو نگاهی آمیخته با نگرانی بهم انداختیم. اشکان گفت:

- یالا چرا وایسادی منو نیگا میکنی، برو 

- اما تو

- میگم برو خواهش میکنم

سپس کمی هلم داد. در با صدای خشن و تندی باز شد. زندانبان  تا چشمش افتاد به حفاظ آهنی که از جایش کنده شده بود وحشت زده نگاهی انداخت و گفت:

- اون یکی کجاس

 اشکان اره آهن بر را در کف دستش فشرد و مثل پلنگی جسور چست و چالاک بسویش تهاجم کرد. او هم مشتی خواباند به صورتش و پرتابش کرد به گوشه دیوار. اره آهن بر از دستش افتاد بیدرنگ غلتی زد و دوباره از زمین برش داشت.. زندانبان دوباره نعره زد و در همان حال حمله و هجوم. اشکان اما جا خالی داد و از پشت گردنش را با یک دست با تمام قدرتی که در بازو داشت فشار داد. صدای نگهبانان مسلح از راهرو نیمه تاریک بگوش میرسید. درنگ جایز نبود. اره آهن بر را کشید به گلوی زندانبان. خون شتک زد به چهره اش و شروع کرد به دست و پا زدن. پرید بالای چارپایه. همین که خواست از پنجره به بیرون بپرد صدای شلیک گلوله ها بگوش رسید. دست و پایش شل شد و جسد بی جانش افتاد در کف سلول.

من در آنسوی دیوار صدای شلیک های پیاپی را شنیده بودم اما کاری از دستم ساخته نبود. با حداکثر سرعت از دیوار کشیدم بالا و خودم را پرتاب کردم به آنسوی دیوار. یوسف از داخل خودرو با دست بمن اشاره کرد و متعجب بود که چرا این پا و آن پا میکنم. دویدم به سمتش. در را باز کرد و لبخند زد نگاهی انداخت به قطره های اشکی که از گوشه چشمم لغزیده بود به صورتم.


این داستان ادامه دارد